هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ دوشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۰
اسکورپیوس در حالی که با مو های طلایی و صورت قرمز شبیه یک ماهی عید شده بود جلو رفت و مانند کر و لال ها دستان خودش را در هوا تکان داد. لرد سیاه در حالی که با جلوگیری از خنده اش سرخ شده بود و به سختی می شد تشخیص داد که اسکور سرخ تر است یا لرد چوبدستی اش را تکان داد و زبان اسکورپیوس پس از پروازی سریع با صدایی شبیه لوله باز کن در دهانش جای گرفت.

- مرتیکه ی پدر قاتل!!! انسان پر رو!!! انسان چیه آخه... تو که انسان نیستی.... آخه مگه میشه قاتل و مقتول توی یه قبر باشن؟ بازم مرتیکه ی پدر قاتل!!

لرد سیاه در حالی که با صندلی اش بازی میکرد بار دیگر زبان اسکورپیوس را از جای در آورد و او را که اکنون به رنگ بنفش در آمده بود به نشستن دعوت کرد.

- آنتونین... آنتونین... بشین. اول من ازت یه سوال دارم. تو چیزی در مورد قاتل رز میدونی؟
- نه ارباب!!! من فقط میدونم بابام مرده!
- به نظرت ممکن نیست که این دو تا مرگ با هم در ارتباط باشن؟

روفوس سریع گفت:
- ارباب، به نظر شما الیسا کجاست؟

لرد سیاه بدون توجه به اینکه کسی حرفش را قطع کرده با ملایمت ادامه داد:
- نمیخوای از قاتل رز و پدرت انتقام بگیری؟

آنتونین با چهره ای مصمم گفت: چرا.

- اما اون مرده. کسی که رز رو کشت، همون کسیه که پدرتو کشته. قاتل خودکشی کرده. و تو باید انتقامتو از تنها نواده ی اون بگیری.

- اون کیه ارباب؟

- پدر تو هم قاتل خودشه و هم قاتل رز. تو باید از خودت انتقام بگیری.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ دوشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۰
لرد ولدمورت در زمینی صاف قدم می زد. در واقع زمین آنقدر صاف بود که گویی چیزی در آن دیده نمیشد. لرد سیاه پیش می رفت و نقشه می ریخت. امکان نداشت بگذارد آن پیرمرد ریشو کار را پیش ببرد. سریعا به خانه ی ریدل آپارات کرد و دست لوسیوس را گرفت و علامت شوم روی دستش را فشرد. چند لحظه بعد همه ی مرگخواران در آنجا حاضر بودند.

- یاران سیاه لرد سیاه. همون طور که همتون مطلع هستید، قراره حمله ی بزرگی از سمت اجنه صورت بگیره. دامبلدور قصد داره همه چی رو با صلح پیش ببره و همتون میدونین که این کار، هر جایی هم که نتیجه بده، در مقابل اجنه هیچ فایده ای نداره. مثلا همین لودو. لودو، تو توی این قضیه تجربه داری. با اربابت موافق نیستی؟

لودو با صراحت سر تکان داد. لرد سیاه با دیدن آن حرکت مصرانه خوشحال شد و در حالی که لبخندی ملایم و در عین حال شرورانه به لب داشت در ادامه ی حرف هایش گفت:

- پس ما قبل از اینکه دامبلدور بتونه کاری بکنه، و از اون مهم تر، قبل از اینکه اجنه بتونن کاری بکنن، به مقر جن ها حمله می بریم و خون همه ی جن ها رو میریزیم. و هر کس که در این کار منو همراهی کنه، مسلما به پاداشی ارزشمند میرسه. جن ها نباید به هدفشون برسند.

لرد سیاه پس از این سخنان از اتاق بیرون رفت و مرگخواران را تنها گذاشت تا صدای پچ پچ شان اتاق را پر کند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ دوشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۰
در طرف دیگر مرگخواران در حال جست و جو به دنبال چاشنی بودند.اسکورپیوس و ریگولوس به دشت رفته بودند و یکی از بمب ها را با خود برده بودند تا امتحان کنند که چاشنی به آن میخورد یا نه.ناگهان اسکورپیوس داد زد:
- ریگولوس!! ریگولوس!!! هوی با توام بلک!!

- بله چی میگی؟
- پیدا کردم!! این گیاهه به این بمبه میخوره!
- واقعا؟

کمی آن طرف تر در یک دام داری، ویکتور و یاکسلی چشم گاو ها را در آورده و روی تک تک بمب ها امتحان میکردند تا پیدا کنند چاشنی مورد نظر را! که ناگهان یاکسلی داد زد:
- ویکی!! ویکتور!!! هوی با توام !!
- بله چی میگی؟
- پیدا کردم!! این چشمه به این بمبه میخوره!
- واقعا؟



رز و لینی مسئول جوش آوردن آب و دیگران مسئول کندن دست و پا ها بودند. آنتونین چاقو، و روفوس سوهان ، و لونا تخته می آورد.رز بعد از نابود کردن نیمی از کبریت ها، آن را به لینی سپارد و به سمت دیگران رهسپار شد.
- کارا چطور پیش میره؟
- نمیدونم. این عروسکه که کفگیر دستشه تا میخوام دستش رو قطع کنم، غل میخوره . انگار غلت میزنه. اینا که باتری خور نبودن یه وقت؟
- نه. شما دو تا محکم دو طرفش رو بگیرید من میکنم دستشو. یک ... دو...

-نــــــــــــــــــه!! صبر کنین!! من همه چی رو بهتون میگم.

صدای مالی ویزلی بود که با حرکت لب های عروسک بیرون آمد. مرگخواران به یکدیگر نگاه کردند و اتش زیر اجاق دوباره خاموش شد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
- تا جایی که من میدونم بین جادوگرا فقط مرگخوارا هستن که آش خون میخورن. باید دست به کار بشیم.

سوروس رفت تا موهای دختر را بکند و با آنها معجون درست کند. مونتگومری رفت تا بر طبق گفته ی لودو کشک بخرد، آنی مونی همه ی وسایل آش را آماده کرد و رز و لینی وظیفه ی خرد کردن مخلفات را بر عهده گرفتند و با مهارت شروع به کار کردند. آنتونین آتش زیر دیگ را روشن میکرد. آگوستوس وسایل و بشقاب ها و سالاد و... را میبرد و سر میز میگذاشت و اسکورپیوس انتخاب شده بود تا برود و از اژدهای درون حیاط خون بگیرد!!!

-آخه چرا من؟ نمیشه یکی دیگه تون بره؟
- حرف نباشه! بدو برو.

اسکورپیوس در حالی که سرنگی به اندازه ی بشکه در دست گرفته به حیاط رفت.

آنی مونی با سرعت این طرف و آن طرف می رفت و دستور میداد. بالاخره اسکورپیوس در حالی که تلو تلو میخورد خون را آورد و درون آش ریخت. آنی مونی آش را چشید و سرش را به نشانه ی موفقیت تکان داد. مرگخواران آش را بیرون بردند. و وسط سفره گذاشتند. همه سر سفره بودند جز مونتگومری که داشت به شکل واقعی اش در می آمد و سوروس که داشت معجون را آماده میکرد.لرد سیاه پایین آمد. سر سفره نشست و بشقابی مملو از آش خون را جلو کشید و گفت:
- حالا که میخوایم با خیل راحت آش بخوریم، این دخترک رو بیارین تا ببینمش.

قاشقی پر از آش شد و به سمت دهان بی لب لرد سیاه رفت. و نگاه همه ی مرگخواران آن را دنبال کرد. معجون هنوز آماده نبود.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
اما مشکل اینجا بود که قاتل ،آنتونین هم نبود!!! باید چکار میکرد؟؟ اسکورپیوس نفس عمیق دیگری کشید و گفت:
- ارباب کجاست؟
- اون بالا توی اتاقشه. اما تو اول باید سوال منو جواب بدی. هی غیبت میزنه. کجا میری؟ راجع به قاتل رز چی میدونی؟ مگه با تو نیستم؟؟ کجا میری؟!

اسکورپیوس نامه را در دست لودو گذاشته و با سرعت به سمت طبقه ی دوم راه افتاده بود. این بهترین کار بود. هم دوستانش را بی خبر نگذاشته بود، و هم چیزی در مورد آنتونین نگفته بود. اگر آنها میخواستند چیزی بیشتر بفهمند باید خودشان می فهمیدند. امکان نداشت آنها حرف های اسکورپیوس را در مورد آنتونین باور کنند. اسکورپیوس به پشت در اتاق لرد سیاه رسید. در زد و وارد شد. تا کمر خم شد.
- ارباب.
- به به... سلام... مالفوی دوم!
- ارباب میخوام یه چیزی بهتون بگم. یه چیزی در مورد اتفاقی که امروز صبح افتاده بود.
- چه اتفاقی؟.... آهان... احتمالا منظورت مرگ رزه. نمیتونم بگم ناراحت نشدم. من به مرگخوارانم دستور دادم که انتقام اونو بگیرن. همونطور که همیشه گفتم، یه قطره از خون جادوگرای اصیل سیاه نباید حروم بشه.
- اتفاقا حرف من در همین باره اس. کسی که رز رو کشته یه کسی به نام بستالیوفه. اون خودکشی کرده.

اسکورپیوس لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
- و تنها باز مونده اش آنتونینه.

لرد سیاه سکوت کرد. و پس از چند لحظه سکوت گفت:

- و الان آنتونین کجاست؟
- نمیدونم. قبل از اینکه مرگخوارا بیان دنبال من که ازم در مورد قاتل رز بپرسن پیششون بود. اما بعدش نه. فکر نمی کنم آنتونین اصلا چیزی در مورد کار باباش بدونه. من نمیدونم باید چیکار کنم.

- رز یکی از اعضای خوب ما بود. اما آنتونین یکی از ستاره های مائه. ما نباید به خودمون آسیب بزنیم. اما در این مورد، اون هرچند خودش بی خبر باشه، یه خائن محسوب میشه. مرگخوارا رو صدا کن که بیان پیش من. همشونو.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
- چه خرابکاری؟؟ اصلا تا حالا شده که بزرگترین جادوگر قرن، لرد ولدمورت کبیر،لرد سیاه، سرور و ارباب تو خرابکاری کنه؟

- اما ارباب یه نگا به قیافه ی اونا بندازین.

لرد سیاه سریع برگشت و نگاهی به صورت مرگخوارانش انداخت. هیچ کدام رنگ به چهره نداشتند. با آن روش جادویی آنها همه ی خون درون بدن مرگخواران را ، دست کم بیشتر آن را، غیب کرده بودند.

- حالا باید چیکار کنیم بلا؟توی اون کتابت چیزی ننوشته؟

- چرا نوشته باید بهشون خون تزریق کنیم. اینکار باید کاملا بدون جادو انجام بشه.اما اول باید به کمک جادو گروه خونی شونو بفهمیم.پس باید یه مقدار همون یه ذره خونی که براشون مونده رو در بیاریم و سریع براشون با اون گروه خونی خون گیر بیاریم.

- اممم... بلا.. آخه من از خون...

-

- هیچی کارو ادامه بده. زود باش براشون خون جور کن.

بلا دست به کار شد و لرد سیاه فقط گوشه ای ایستاد و نگاه کرد. همین که خون از بدن چندین نفر بیرون آمد و تلالو آن در سرنگ نمایان شد، سر لرد سیاه گیج رفت و مجبور به نشستن شد. پس از انجام تحقیقات مشخص شد که خون همه ی مرگخواران o است. یعنی از هیچ کس غیر از کسی با خون o نمیتوانند خون بگیرند. آزمایشات انجام شد و مشخص شد که تنها جادوگر در دسترس که دارای خون o میباشد لرد سیاه است.

-هومممم.... ارباب... چیزه.... میگم من به یکم از خونتون نیاز دارم.

- خون من؟چطور جرئت میکنی به خون من نیاز داشته باشی؟ میخوای خون پاک و مقدس ارباب رو بدی به این بی لیاقت ها؟

- ارباب...اما اگه میخواین زنده بمونن باید یه کم یعنی در حدود 1 لیتر از خونتونو بدین به من تا من تزریق کنم به یکیشون. بعد با جادو فرایند تولید خونشون رو سریع کنم و از هم دیگه بهشون خون بدم.

- خب پس بیا زود باش تمومش کن.

لردسیاه آستینش را بالا زد. صورتش را به سمت راست گرفت و چشمانش را بست. خون بیرون کشیده شد و لرد سیاه در دم از هوش رفت. بلا که در چند دقیقه ی گذشته بار ها این صحنه را دیده بود اهمیت نداد و خون به رز تزریق شد. فرایند تولید تسریع شد و پس از یک ربع همه ی مرگخواران به هوش آمدند. لرد سیاه در حالی که سرش که از برخورد آخر به زمین قرمز شده بود را می مالید گفت:

- سربازان تاریکی!!! حالا که شما به هوش اومدین و دیگه کوچکترین اثری از اون سم ملعون توی بدنتون نیس، باید دست به کار شید تا بساط انتقام رو جور کنیم!!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰
سوژه ی جدید

- این چه وضعیه؟؟ صبح ساعت 5 صبح میری سر کار 11 شب میای!! اصلا نمیگی که خونه زندگی داری؟ پسرت همش میگه بابا، بابا.. اما تو اصلا نمیدونی اون کلاس چندمه!

-البته که میدونم عزیزم..
- کلاس چندمه؟
- اممم... دوم دبستان؟
- نخیر!! اول راهنمایی!!
-

مردی با موهای طلایی روشن و چشم های قهوه ای جلوی در ایستاده بود. تیزی چانه اش حالت خاصی به صورتش داده بود. هیچ وقت بحثی به این بزرگی با همسرش نداشته بود. پسری نه چندان کوچک، در حالی که خرس عروسکی اش را در دست گرفته بود() و لباس خواب اشرافی اش کمی برایش بزرگ بود،از پله ها پایین آمد. به این دعوا ها عادت کرده بود. دعوا هایی که معمولا وقتی پدر از سر کار می آمد رخ میداد. دعوا هایی که تماشایشان گاه برای اسکورپیوس تفریح بود و گاه موجب ترسش میشد. این جدی ترین دعوای پدر و مادرش بود. اسکورپیوس روی پله ها نشست و به دعوا خیره شد. مادر دست هایش را به سرعت تکان میداد. پدر که تا کنون در حال معذرت خواهی بود، ناسزایی به زبان آورد و قاب عکسی را برداشت تا به زمین بزند و بشکند اما با دیدن چهره ی نارحت اما مصمم اسکورپیوس دستش خشک شد.اسکورپیوس بلند شد و ار پله ها بالا رفت. به اتاقش رسید.
آه بلندی کشید و موهایش را به هم ریخت.

لب پنجره اش در مقابل وزش ملایم باد نشست. باید کاری میکرد. تصمیم خود را گرفته بود.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰
لرد سیاه تصمیمش را گرفت. از پله ها پایین رفت و پشت در سالن اصلی ایستاد. پس از لحظه ای مکث در را با شتاب باز کرد و قبل از اینکه کسی بتواند عکس العملی نشان دهد همه را بیهوش کرد.

بعد از شستشو دادن حدود 10 نفر

فقط 20 دقیقه گذشته بود.لرد سیاه هنوز مشغول بود. بالای سر لودو رفت و با طلسمی همه ی مواد داخل معده اش را بیرون آورد. چیزی نبود جز اسید معده اش و استیک آن روز ظهر. به سراغ روده ی باریکش رفت. چیزی نبود جز آنزیم های لوزالمعده. و در روده ی بزرگ هم چیزی نبود.

نفر بعدی. تکرار همه ی مراحل.

نفر بعد. و نفر بعدی.

- بلا!!!

بلا سریعا وارد اتاق شد. پس از اینکه لرد سیاه مطالب را با بلا در میان گذاشت ، بلا سریعا به سراغ کتاب های دبیرستانش رفت تا بفهمد غذا بعد از معده و روده به کجا می رود و بعد از حدود یک ربع برگشت.


- ارباب، مثل اینکه اون سم وارد خونشون شده. یکم دیر اقدام کردین.

- کروشیو! ارباب همه ی کاراش سر وقته!!

- بله... منظورم این بود که اونا یه کم زود جذب کردن سما رو...

- حالا باید چیکار کنیم؟

- هیچی... باید مث نوزادایی که زردی میگیرن خونشونو عوض کنیم!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ پنجشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۰
مرگخواران و محفلیون در فکر فرو رفتند.
- سوروس تو مطمئنی که باید واقعا با هم آشتی کنن؟ یعنی نمیشه ما با یه حیله ای چیزی مجبورشون کنیم که آشتی کنن؟

- نه... حتما باید خودشون آشتی کنن.

ناگهان صدای حبس شدن ناگهانی نفس آنتونین در فضا پیچید. همه رویشان را به سمت او برگرداندند و آنتونین تمامی مرگخواران را به چند متر آن طرف ترفرا خواند. همه ی مرگخواران با اینکه نگاه محفلی ها پشت گردنشان سنگینی میکرد و به آنها حالت معذبی میداد به سمت آنتونین رفتند.آنتونین گفت:

- چرا زودتر به فکرم نرسید؟ ما متیونیم روی دامبلدور طلسم فرمان اجرا کنیم! این طوری مجبورش میکنیم که از لرد معذرت بخواد. البته مشکل اینجاست که باید یه جوری این محفلی ها رو دست به سر کنیم....

چد متر آن طرف تر- محفلیون

- هوم... بچه ها بوی خیانت میاد.... اصلا نمیشه به این مرگخوارا اعتماد کرد.

- درسته... نباید بزذاریم نقشه شون رو عملی کنن. هر چی که باشه.

مرگخواران به محفلی ها نزدیک شدند.
رز: جیمز بیا بریم یه قدمی بزنیم. راستی حال هوگو چطوره؟
آنتونین: مینروا!!! تویی؟ من که بهت دسترسی دادم دوباره... میای بریم یه چشمه که چند قدم اونورتره رو بهت نشون بدم؟
.
.
.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ جمعه ۱۹ فروردین ۱۳۹۰
- هی ببینم جیگمول، تو داری اونجا چه غلطی میکنی؟

گودریک سر جای خودش خشکید.لب هایش را خیس کرد و نوک شمشیرش را از روی شماره برداشت.آنها یک بار تمام شماره ها را عوض کرده بودند اما برای برگرداندنش دیگر وقتی نمانده بود.

- امم.... هیچی.....

و سرش را پایین انداخت و پشت یکی از صندوق ها ناپدید شد. آنتونین جلو رفت و روی صندوق را خواند. 1237. به صندوق قبلی نگاه کرد. باز هم 1237.متوجه تراشه هایی شد که روی زمین افتاده بودند. آن ها را برداشت و کنار هم چید. یک عدد 8. تا ته نقشه ی گودریک را خواند.ناگهان فریاد صدایی بسیار آشنا طنین انداز شد:

- چی؟؟؟ مرگخوار ها دیدنت؟

صدای ضعیفی پاسخ داد.آنتونین رد صدا را گرفت و راه افتاد.

- احمق!!! یه لحظه من رفتم دست به آب تو گند زدی به همه چی؟ حالا من چیکار کنم؟؟ اون تیغ رو که توی جیبت ندیدن؟ بده من اون شمشیر کذایی رو تا زود نابودش کنم.

صدای جلینگ جلینگ شمشیر به گوش رسید. اما دیگر دیر شده بود. آنتونین دستش را روی شانه ی فردی که فریاد زده بود گذاشت.

- اون تیغ چیه گلرت؟



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.