هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
#61
نیو سوژ!

- آقا من مخالفم!
- حالا کی نظر تو رو پرسید آخه؟
- خیلی بی ادبی! بی تربیت! اصلا من قهرم!

تکاپوی محفلیا دیدنی بود؛ همه گردالی دور هم نشسته بودن و در مورد موضوع جدید و عجیبی بحث می کردن؛ خیلی عجیب ها.

- خب الان مثلا فهمیدین چجوری و کجا! فکر می کنین راضی می شه؟
- باید راضی بشه! مگه دست خودشه؟!
- اوهوم
- خب... نمی ذاریم بفهمه خب!

پنه لوپه که به دلیل ریونی بودنش توی اون جمع احساس جانشین هرمیون و علامه دهر بودن بهش دست داده بود گفت:
- وای من کتابهایی که لازم بودنو خوندم! توی دستور العملش یه سری چیزا لازم داریم که بدون رضایتش نمی شه به دست آورد؛ شما احتیاج دارین به...

ماتیلدا خمیازه ای کشید.
- دو روز بود هرمیون نداشتیم ها...

پنه لوپه چشم غره ای به طرفش رفت و ادامه داد:
- به خونِش!
- یا مرلین! خونش؟ از کجا بیاریم آخه؟
- من که گفتم.

سکوت توی جمع حاکم شد. به نظر می رسید هیچکس ایده ای نداشته باشه که پروفسور دامبلدور وارد خونه گریمولد شد.
- سلام فرزندان روشنایی! حالتون چطوره؟

با سرعت شگفت آوری، تمام محفلیا حالا مایل ها دور از هم مشغول انجام کاری بودن؛ ادوارد مشغول خوندن پیام امروز، گادفری در حال پاک کردن کلاهش، و رون و سوجی مشغول مچ انداختن بودن؛ پنی که با کفگیر از آشپزخونه بیرون اومد در دوباره باز شد و ماتیلدا اومد تو.

- عه پروفسور سلام! کی اومدین؟

پروفسور با شک چشمهاشو ریز کرد.
- همین الان فرزندم.

شاید خیلی تابلو نبود که محفلیا داشتن کاری بدون اطلاع پروفسور می کردن، اما اون شک کرده بود.
- طوری شده؟
- نه!
- اتفاق بی عشقی افتاده؟
- نه!
- مطمئنین؟
- نَ... آره!

رون اظهار وجود کرد:
- بچه ها بیاین بهش بگیم! پروفسور ما می خوایم براتون...
اما رون نتونست ادامه حرفش رو بگه. چشم هاش آروم روی هم افتادن و همراه با کفگیری که توی سرش گیر کرده بود پخش زمین شد و از حال رفت.

- پنی؟ این چه کار بی عشقی بود که کردی؟
- ها؟ ... چیز... ما با هم شوخی داریم پروف! یه مسابقه داریم تحت عنوان کی کارهاش بی عشق تره! در جهت گسترش و تعالی محفل!

پروفسور لباشو جمع کرد؛ یه چیزی درست نبود اما الان وقت نداشت چون باید کارهاشو انجام می داد. شونه ای بالا انداخت و رفت به اتاق کارش.

- الان می گین چیکار کنیم؟ برای ساختن ۱۰ تا هورکراکس باید حداقل بیست قطره از خونشو داشته باشیم! هر شئ ۲ قطره!


.................
پ.ن: مامریت انجام شد پروفس!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
#62
سلام لرد!
خوبین لرد؟
ببخشید لرد! نمیدونم واسه چی ولی خوب پیشگیری بهتر از درمانه به هر حال...
شما از ایناهم نقد میکنین؟ خیلی دوس داشتم شماام منو نقد کنین^-^


سلام

ما خوبیم!
ما می بخشیم.
نقد هم ارسال شد...چون خیلی دوست داشتین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۶ ۲۳:۲۵:۴۲

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
#63
گم شدن سخت و عجیب نیست؛ اینکه تو غرق در روزمرگی هایت بشوی و آرزوهایت را فراموش کنی یعنی گم شدن، و پنه لوپه گم شده بود. احساساتش به او ارزش می دادند، قدرتمندش می ساختند، زنده بودن را در او تزریق می کردند و او آنها را از دست داده بود.

وقتی گم بشوی، بی قراری از جنس درد استخوان هایت را برای پیشروی می شکند و آن وقت آرامش ساحل سرخترین دریا با بحبوحه سکوی ۹/۴ لندن برایت فرقی نمی کند و این از وحشتناکترین حالت هاست.

پیش از... شاید پیش از گم شدن، پنه لوپه احساس می کرد دنیا برای سیراب کردن او کافی نیست. علیرغم آنچه که همه می گویند بعضی سوال ها هیچوقت جوابی نخواهند داشت و پنه لوپه نمی دانست چگونه به عطش درونش این را بقبولاند. سوال هایی مثل این که چرا هر چقدر هم مواظب باشد باز هم احتمال دارد چیزهایی را گم کند یا... خودش گم شود.

- لعنت به همتون!
فحش شنیدن از پنه لوپه تقریبا غیرممکن بود اما اینجا، نه.

- چته پنی؟ داری دیوونم می کنی!
- دارم دیوونت می کنم؟ تو خودت ...

صدایش در فریادهای جمعیت وهم آور سالن دوئل مرگخواران گم شد.
- برایسی! برایسی!

- نمی تونم تحملش کنم مانل! من می رم!

پنه لوپه خون قرمز رنگی که از شدت فشار دندان به روی لبانش در حال لخته شدن بود با حرص به داخل دهان مکید و به طرف بیرون حرکت کرد. هرچند بیرون رفتن از میان آن جمعیت که مثل طلسم مکنده او را به درون خود می کشیدند فحش های دیگر، و بدتری لازم داشت.

- صبر کن ببینم! کجا داری می ری؟
مانل که با آن تن صدای زیر کاملا کفری به نظر می رسید به دنبال پنه لوپه به دل جمعیت فرو رفت.

در گذر آن روزهای بی احساس، بر خلاف آنچه که لمونی اسنیکت می گوید، شادی های کوچکی مثل خارج شدن از آن حجم فشرده دی اکسید کربن و حس خوب تنفس بدون بوی عرق و سیگار و نوشیدنی کره ای های جمعیت می توانستند با ارزش باشند. امید، می تواند با همین شادی های کوچک زنده بماند. می تواند ته مانده توانش را با لبخند حاکی از همین شادی های کوچک دوباره به جان تزریق کند.

پنه لوپه نیز در همان روزگار دل به این شادی های کوچک بسته بود. لبخند کوچکی لبهایش را زینت داد و به سرعت از راه باریکه ای که آمده بود قصد خروج کرد‌.

- کدوم قبرستونی داری می ری؟
- متاسفم مانل ولی من آدمش نیستم!
- چرا بزرگش می کنی؟ این فقط یه دوئله! می دونی با چه بدبختی بلیط ورود جور کردم تا تو ِ افسرده رو از اون حال دربیارم؟
- یه مسابقه مرگبار که اون مرد داره یه محفلی رو زجرکش میکنه! این اون چیزیه که درسته!
- اون با اختیار خودش رفته پنی!
- ولی حریفش حق نداره مدام کروشیو به سمتش بفرسته!
- این مگه همون چیزی نیست که تو میخوای؟ نه سیاه، نه سفید؟! مگه نمی گفتی دیگه نمی خوای جبهه دار باشی و قصد داری محفل رو به امید یه زندگی آروم ترک کنی؟

پنه لوپه لحظه ای سر جایش خشک شد. آنچه که مانل می گفت درست بود. خودش این حرف ها را زده بود، خود ِ خودش.
- ولی... ولی اون به این معنا نبود که... بخوام درد کشیدن اون محفلی رو ببینم و ساکت بشینم!

پوزخند مانل به دودلیش دهن کجی کرد.
- این همون چیزیه که نمی خواستی، لعنتی! چرا با این دید بهش نگاه نمیکنی که یه انسانه، نه یه محفلی؟!

اخم پنه لوپه خودنمایی کرد؛ بااینکه مدتها بود که مانل را می شناخت، باز هم حرف های او را درک نمی کرد. آنچه که واضح بود، رنجش عمیق مانل از دو جبهه سیاه و سفید دنیایش بود. اینکه کسی به دیگری کمک نمی کنند، بخاطر اینکه مرگخوار است یا محفلی یا هر جبهه دیگری. مانل پس از مرگ پدر و مادر مرگخواری که در اثر یک اشتباه درحال شکنجه بودند و محفل دربرابر شکنجه و مرگ آن ها سکوت کرد از هر دو‌گروه متنفر شد؛ آنها مردند چون مرگخوار بودند، نه انسان.

انسان بودن، ورای آنچه که توسط خود فرد انتخاب می شود، مقوله ای جداست. آنچه که به هر حال وجود دارد انسانیت است؛ اگر آسمان ها هنوز ایستاده اند و رودخانه ها باهم طغیان نمی کنند، یعنی فراتر از تمام سیاه و سفیدهای دنیا کسی هست که به تو، به خود ِ خودت، بدون سیاه و سفید بودنت نگاه می کند.

زیر شلاق نگاه مانل، دخترک باران زده ای در حال درد کشیدن بود. بدون اینکه جرم خود را بداند یا از آنچه که نمی داند چیزی بپرسد. با اینکه ریونکلاو به خوبی او را درون خود پرورانده بود اما...

- من...
- یادت میاد؟ شب مرگ پدر و مادرم؟ با تمام وجودم به آلستور مودی التماس کردم ولی اون سکوت کرد... همه سکوت کردن!

افکار سریعتر از آنچه که فکر می کنید شکل می گیرند. بدون محدودیت، بدون خودآگاهی. در آن لحظه خاص، پنه لوپه سر بالا گرفت و به مانل خیره شد؛ دلیل احساس پوچی ِ او، دو جبهه ای بودن دنیا نبود. دلیل سرگشته بودن و حس گم شدنش، وجود سیاه و سفیدها نبود. این بود که او فراتر از آنچه که هست می تواند باشد و نیست.
هیاهوی درون سالن به او می فهماند که سیاه و سفید های آنجا قرار نیست به خود بیایند. چه آنهایی که با لذت به آن می نگرند، و چه آنهایی که از درد چشم هایشان را رو به رینگ بسته اند. پنه لوپه تکانی از سر آگاهی خورد و رنگ شجاعت بر عدسی چشم حرف هایش نشست.
- باید نجاتش بدم!

قدم پر قدرتی به طرف سالن برداشت و دوباره گفت:
- نجاتش می دم!

افکار پنه لوپه همچنان در حال قدرت گرفتن بودند. هر جای زندگی که باشی، ممکن است گم بشوی. ممکن است حس سرگشتگی مثل یک موج پر قدرت قلعه شنی دنیایی که برای خودت ساخته ای را با خود بشوید و به قعر دریا ببرد؛ مهم پس از آن است که تو دست به زمین بزنی و از جایت بلند شوی. دنبال مقصر نگردی و بهانه نسازی. پنه لوپه حالا می دانست می تواند به دنیای قبلیش برگردد ولی با یک تغییر: او می دانست برای چه زندگی می کند.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#64
سلام سنسه چان!
خوبین؟

***

نیم ساعتی از وقت مشخص شده برای شروع امتحان فلسفه و حکمت گذشته بود و دانش آموزا در حالی که نمیدونستن از شدت خوشی جیغ زنان به کدامین سو برن، کم کم وسایلشونو جمع کردن تا جسه رو ترک کنن. این طور که معلوم بود تا نیومدن استاد قرار نبود امتحان برگزار شه.

اولین دانش آموز جست و خیر کنان به سمت در رفت، اما همون موقع در یهو باز شد و خورد تو صورت دانش آموز. دانش آموز هم سه متر به عقب پر شد و بیهوش روی زمین افتاد.
تاتسویا با ظاهری آشفته و داغون در حالی که کاتانای دو نیم شدش رو با دست گرفته بود، به توجه به دانش آموز کتلت شده، روی صندلیش نشست و جیغ زد:
- شونن شوجو گم شین سرجاهاتون!

دانش آموزا آب دهنشونو با صدا قورت دادن و با نیم نگاهی به طرف اون طفلکی که روی زمین پخش شده بود، سرجاهاشون نشستن.

- شونن شوجو یه بار دیگه سنسه رو اینجوری نگاه کنین با کاتانا چشماتونو...

ناگهان حالت چهره تاتسویا عوض شد. لبهاش یه نیم دایره به سمت پایین تشکیل دادن و بعد اشک هاش مثل انیمه‌های ژاپنی به طور آبشاری سرازیر شدن.
- کاتانــام!

پنه لوپه کلی جراتی که تمام این سالا ذخیره کرده بود و میدونست یه همچین روزی به دردش میخوره رو به کار برد و پرسید:
- پ... پروفسور... ط... ط... طوری شده؟
- پنی چان دهنتو ببند و ساکت بتمرگ سر جات!

پنه لوپه که کلا شخصیتی براش نمونده بود و همش خرد و خاک شیر شده بود، ساکت نشست سرجاش و سرشو پایین انداخت.

- امتحان دارین! میفهمین؟

دانش آموزا نگاهی به هم کردن و سرشونو تکون دادن.

- کاتانای بیچاره من شکسته و من باید میرفتم و فکری به حالش میکردم. ولی از اونجایی که زیادی مسئولیت پذیرم، اومدم تا ازتون امتحان بگیرم! کلاس، کلاس فلسفه و حکمته! شماها باید همین الان طی پونزده دقیقه باقیمونده، بنویسین حکمت شکستن کاتانای من چی بوده! ولی و اگر هم نداریم. همین الان وقتتون شروع شده!

برای چند لحظه، دانش آموزا با حالت بیچارگی و با چاشنی بهت زدگی به هم دیگه نگاه کردن، اما بعدش بدون کوچیکترین مکثی مشغول نوشتن شدن.
اما اونا هیچی به ذهنشون نمیرسید و برگه امتحان در اون لحظه، براشون حکم علف برای گوسفند رو داشت.

بچه ها تازه داشت دستشون گرم میشد که آسمون رو به زمین ببافن و یه دلیل و حکمت خوب پیدا کنن...

- سه، دو، یک! وقتتون تموم شد!

تاتسویا که در اون لحظه اصلا اعصابی واسه صبر کردن نداشت، چوبدستیشو تکون داد و برگه ها با سرعت از دست همه کشیده شدن و روی میز تاتسویا نشستن.
بچه ها با ناامیدی و در حالی که امیدوار بودن لااقل با دوازده پاس شن، مشغول جمع کردن وسایلشون شدن؛ اما بعد با جیغ تاتسویا سرجاشون نشستن.

- شونن شوجو!ر از کلاس بیرون نمیرین تا من برگه‌هاتونو تصحیح کنم!

و به سرعت درحالی که با افکت خفنی قلم پر قرمزشو تکون میداد، سرشو داخل برگه‌ها فرو برد.
- کاتانای من شکسته چون من زیادی بهش وابسته بودم؟ اینطور فکر میکنی دیگوری؟

سدریک سیخ وایستاد و چندبار محکم پلک زد و بعد گفت:
- بلـ...
- بله؟! وقتی از هافلپاف امتیاز کم کردم میبینم که بله میگی یا نه! دیگوری... صفر!

و دوباره مشغول شد.
- کاتانای من شکسته چون قرار بود منو بکشه؟ صفر گرنجر! صفر! چون پیر شده بود؟! پیر خودتی و جد و آبادت استیونز! صفر! چون من ناراحتش کردم؟ امکان داره من تو رو بکشم کلیرواتر اما امکان نداره کاتانای عزیزمو ناراحت کنم. صفر! صفر! صفر!

چند دقیقه بعد، تاتسویا در حالی که بلند میشد تا از کلاس خارج بشه گفت:
- اصلا هم متاسف نیستم که شما همتون صفر شدین! سال بعد همدیگرو میبینیم شونن شوجو!

و درو باز کرد و با قدرتی باور نکردنی بعد از خارج شدنش، چنان درو به هم کوبید که چارچوب در به رنگ قهوه ای در اومد!

در نهایت داخل سالن امتحانات فقط دانش آموزا مونده بودن و برگه‌های امتحانی که با صفر قرمز و بزرگی تزیین شده و فکر این که قطعا کابوس تاتسویا و برق و کاتاناش رو میبینن.

این

این

این

این

خسته نباشید. ترم خوبی بود:)


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#65
سلتم پروفسور بونز!
امیدوارم خوب باشین آخر ترمی:)


+++

- امتحانی برگزار نمی‌شه!

سکوت تمام فضای سالن امتحانات هاگوارتز را فرا گرفت.

- چی... چی؟!
- پروفسور بونز قبل مرگشون توی وصیت‌ نامه‌ای که جدیدا به دستمون رسیده گفتن که نباید از دانش آموزا امتحان دفاع گرفته بشه.
- ولی آخه اون که مرگش خیلی ناگهانی بود! وصیت نامه کجا بود آخه؟
- ماتیلدا جان مثل این که از وصیت استاد دفاع بی اطلاعی!

ماتیلدا اخمی از روی بی اطلاعی کرد و به پنی که اینو گفته بود خیره شد.
- نه... ولی آخه... پروفسور بونز که اهل وصیت نوشتن نبود!

پروفسور اسلاگهورن که مامور اطلاع دادن محتوای وصیت ادوارد بونز به دانش آموزان بود، چشماشو ریز کرد. درواقع امروز از معدود روزایی بود که میخواست حواسش جمع باشه پس خبری از بطری نوشیدنی نبود.
- نبود؟ منظورت چیه دوشیزه استیونز؟
- من شخصا چندباز ازش شنیدم که میگفت از مرگ بیزاره و قرار نیست به سرنوشت بقیه دچار شه و حتی بعد از اونم از این کارا خوشش نمیاد، پس این وصیـ... آخ! چته وحشی؟

پنی که از حرص، دندوناشو با حرص بهم فشار میداد و کم کم داشت خردشون میکرد، یه چشم غره جانانه به ماتیلدا رفت.
- به مرلین یه کلمه دیگه از دهنت بیاد بیرون، با وردنه صاف میکنم!

اما در اون لحظه، ماتیلدا انگار درصدی از مغز و البته گوشش رو نداشت!
- صداتو نمیشنوم! چرا انقدر آروم حرف میزنی؟

پروفسور اسلاگهورن چشماشو ریزتر کرد. در حدی که فقط دوتا نقطه دیده میشدن.
- چیزی گفتی دوشیزه کلیرواتر؟
- نه... راستش...

پنی به دنبال یه ناجی گشت تا اونو از این وضعیت نجات بده.با این که همیشه آدمای قهرمان و ناجی یه شنل میپوشن و نقاب میزنن اما این دفعه هرمیون هم میتونست ناجی خوبی برای پنی باشه. پس پنه لوپه پیس پیسی کرد که حواس هرمیون جمع شه و بعد به ماتیلدا اشاره کرد.
هرمیون هم کسی بود که کلاه شک داشت بندازتش ریونکلاو و به همین دلیلم آدم باهوشی بود و اصلا هم شبیه ماتیلدا نبود و خیلی آروم و زیر پوستی ماتیلدا رو تو گونی کرد و برد!

پنه لوپه نفس راحتی کشید و مشغول صحبت با مدیر شکاک شد.
- آقا پروفسور بونز این چند وقت برعکس اوایل، خیلی محافظ کار شده بود. بیشتر راجع به مرگ فکر میکرد. همیشه هم راجع بهش باهاشون صحبت میکرد.
- پس دوشیزه استیونز... عه. کجا رفت؟
- ماتیلدا؟ خب... اممم... راستش این چند وقت حسابی بی ادب شده! همش سر به سر معلما میذاره و فرار میکنه. حالام ارتقا پیدا کرده سر به سر مدیر میذاره. شما ببخشیدش.
- اوه... اشکالی نداره. پس اونطور که میگی وجود وصیت نامه پروفسور بونز اصلا چیز عجیبی نیست.
- معلومه که نه.

پرفسور اسلاگهورن اصلا آدمی نبود که خودشو درگیر پیچیدگی‌ها بکنه و از طرفیم تا همین اینجاشم خیلی مسئولیت پذیری و دقت به کار برده بود. تازه چشماشم دیگه بیشتر از این ریز نمیشد! بنابراین بیخیال این موضوع شد و گفت:
- خلاصه این که امتحان ندارین و آخرین نمرات کلاسیتون رو به عنوان نمره امتحان در نظر میگیریم. ولی دیگه از نوشیدنی و کیک سر جلسه خبری نیست.

بعد با فکر اون همه نوشیدنی ای که سهم بچه ها بود و حالا مال خودشه، لبخندی زد و رفت. و چند ثانیه بعد سالن امتحانات از شدت جیغ و داد بچه‌ها درحال ترکیدن بود.

مکانی نامعلوم

- هی چرا من به جای این که راه برم دارم قل میخورم؟!

یه عدد گونی پر و متحرک روی زمین قل میخورد و سعی میکرد حرکت کنه.

- چون تو گونی‌ای ماتیلدا.
- پروفسور بونز؟ شما اینجا چیکار میکنین؟
- منم کردن تو گونی این جادوآموزای بی چشم و رو. بلای سرتون میارم که حتی با جادوهای دفاع هم نتونید جلوشونو بگیرین. اون روی سیاهمو نشونتون میدم.


........
[آخریشurl=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=330937]اول[/url]
دوم
سوم


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#66
سلام اوستا! امیدوارم خوب باشین این لحظه آخری!


***


روز قشنگی... نبود! اصلا هم نبود. اتفاقا خیلی هم چرت و کسل کننده بود. هوای گرم و شرجی چه مزیتی می تونه داشته باشه؟
نه پرنده‌ای می‌پرید و نه چرنده‌ای می‌چرید. اون زمان که همه‌ی ارشدها در حال استراحت بودن و روز تعطیلی براشون محسوب می‌شد، پروفسور گری بک که اجازه نداشت زمانی که تغییر شکل داده و گرگه کنار بچه‌ها بمونه، امتحان تغییرشکل رو زودتر از موعد برگزار کرده بود.
- سوسیس کالباسای من! دیگه همه چی داره تموم میشه و من هم با بزرگترین شکست زندگیم که ناتوانی تو یه لقمه چپ کرده شماست، رو به رو میشم. اما اشکالی نداره. به هرحال راه‌های زیادی برای صاف کردن دهنتون هست عزیزانم.

پروفسور گری بک این رو گفت و قدم زدن در طول کلاس رو متوقف کرد.
- خب... از اونجایی که شما برای تغییر شکل عادی آماده نیستین، من از هکتور یه معجون گرفتم که بتونین با کمک اون تغییرشکل بدین. توی این روش نیازی نیست که اون پروسه‌های پیچیده رو بگذرونید، فقط باید اینو بخورید و تبدیل شید. که البته اینم سختی‌های خاص خودشو داره.
- استاد چرا پروفسور گرنجر؟ چرا پروفسور زلر نه؟ چرا تبعیض قائل میشین؟
- از بین حرفام فقط به همین توجه کردی؟ که اونم اصلا ربطی بهت نداره، البته گشنم شده یه کم ممکنه به معده و دندون ربط داشته ... اهم... سوال؟

همه نگاهی به هم کردن و سرشو پایین انداختن. پروفسور گری بک لبخند دندون نمایی زد و در حالی که از این همه جذبه و ترسناکی سر از پا نمی‌شناخت، تکونی به چوبدستیش داد و ظرف‌های کوچیکی که حاوی معجون سبزی بودند رو، جلوی همه ظاهر کرد.

جادوآموزا با تردید به معجون رو به روشون نگاه کردن، هیچ کس اعتمادی به استاد و البته سازنده معجون نداشت اما بالاخره برای نمره هم که شده معجون رو سرکشیدن.

همه به طور ناگهانی کم کم قدشون کوتاه شدن و آب رفتن، بال‌های کوچیک و سفیدی در آوردن و جای دماغشون رو یه نوک کوچولو گرفت. کلاس پر شد از صدای "قد قد" و "قوقولی قوقو".
در آخر صحنه جالبی به وجود اومد: مرغ و خروسایی که روی سر و کله‌ی هم دیگه می‌پریدن!

فنریر که با لذت و شادی به این صحنه نگاه می‌کرد، با زبون دندوناشو لیس زد و نعره کشید:
- yes! you can't hold me back babe!

و مرغی که هرسون به این ور و اونور می‌پرید رو گرفت و توی چشاش زل زد.
- فنریر هرگز تسلیم نمیشه! حالا منم و چند وعده مرغ و خروس. کی گفته فقط گوشت گربه برای کالباسه؟ اصلا از اول مرغ و خروسا برای درست کردن کالباس و سوسیس بودن!

چیزی تا خروج از هاگوارتز و رسیدن به جایی که میخواست دلی از عزا در بیاره نمونده بود که مدیر هاگوارتز جلوشون ظاهر شد. هوریس درحالی که بطری نوشیدنی‌ای دستش بود و به خاطر نوشیدن زیاد تلو تلو میخورد، به مرغ و خروسایی نگاه کرد که مدام دور و ورش می‌پیچیدن و باعث میشدن بیشتر تعدلشو از دست بده.
- اینجا چه خبره... فنریر؟ اینا چرا اینجان؟

پروفسور گری بک که آب از لب و لوچه‌ش آویزون بود نگاهی به مرغ و خروسا کرد.
- اینا رو می‌گین؟ خب... راستش... اممم... آها! اینا رو یکی از نور چشمیام برام آورده. میدونست که من چقد عاشق گوشت انسانـ... مرغ و خروسم!

هوریس بطری رو توی دستاش جا به جا کرد. اول به این فکر کرد که گرگینه‌ها مرغ و خروس نمیخورن، اما بعد نوشیدنی‌ای که خورده بود باعث شد گیج بشه و نتیجتا کلا دیگه فکر نکنه. اما بازم سعی کرد تو این وضعیت جذبه مدیریتی‌شو حفظ کنه.
- در هر صورت زودتر جمعشون کن.
- حتما. سال تحصیلی خوبی بود. مرلین حافظ.

پروفسور گری بک سراسیمه به طرف جنگل ممنوعه یورش برد و همراه با مرغ و خروساش میون درختا گم و گور شد.

از طرفی مغز هوریس، با از بین رفتن تدریجی اثر نوشیدنی، داشت به کار می‌افتاد و هر لحظه بیشتر به مرغ و خروسا شک می‌کرد. همین باعث شد مسیرشو به طرف کلاس تغییرشکل کج کنه. اما کلاس خالی بود و فقط یه سری کیف ولو روی زمین بودن!
با این که هوریس هنوزم گیج بود اما بازم میتونست بفهمه چه اتفاقی افتاده.
- باید جادوآموز چینی وارد کنم جای اینایی که فنریر با خودش برده جا بزنم.

..................
اینا کلاسایی که اومدم:

ایناین
این


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۷
#67
[b] سوژه: کوافل فراری [/b]

[b]ساعت دوازده نیمه شب، هاگزمید، سال ۱۸۸۸[/b]

کافه معروف سه دسته جارو مثل همیشه پر از آدمای علاف و خفنی بود که یا از راه دوری اومدن، یا جایی برای زندگی ندارن و یا... خوب... زنشون از خونه انداختتشون بیرون.
الان هم وضعیت همونطوری بود، با این تفاوت که به جز سه تا گولاخ که یه گوشه لش کرده بودن کس دیگه ای توش نبود؛ و شاید به این دلیل که هاگزمید حسابی خطرناک شده بود و مردم از بیرون اومدن ترس داشتن و اون هم دلیلی نداشت جز: کـوافلـــو کـوییــدیـچــکو!
فضای کافه تاریک و ساکت بود. دود سیگار هوا رو مه آلود کرده بود که ناگهان کلاه کابوی متحرکی از بالای در کوتاه کافه رد شد و جلوی پیشخوان ایستاد.
- یَک حموم اختصاصی من باب برق انداختن!
- ده گالیون!

کلاه کابوی آروم رو به بالا اومد و جسم قرمزی که زیرش بود پدیدار شد.
- نَرَّم!

میخانه چی اول نگاه گذرایی بهش انداخت ولی بعدش با کنجکاوی چشماشو ریز کرد تا بتونه اون چهره رو ببینه. قیافه جسم قرمز که توی ذهنش ثبت شد، مردمک چشماش آروم آروم بالا اومدن و روی چهره ای که توی اعلامیه متحرک روبروش بود متوقف شدن. زیر تصویر نوشته شده بود: کــوافــلــو کـوییــدیـچکـو، قاتل فراری! در صورت مشاهده اطلاع رسانی کنید و جایزه ببرید!
میخانه چی محکم به صورتش زد و جیغ کشید؛ به دنبالش سه تا مرد گولاخ که داشتن با هم حرف می زدن حواسشون جمع شد و نیم خیز شدن ولی جسم قرمز جز پوزخند تحقیرآمیز روی لبش هیچ ری اکشنی نشون نداد.

- کـ... کوا... فلو؟
- اَره! خودمم!

به دنبال شنیدن این حرف سه تا گولاخ اون پشت به سرعت به طرف در هجوم بردن تا بزنن به چاک ولی با نعره کوافلو متوقف شدن.

- هیچکی عَ جاش تیکون نمی خوره! بتمرگین سر جاهاتون!

و آروم تو فضای کافه شروع به حرکت کرد.
- راستش... الان وقت این نی که شوماها برین واسه چندرغاز گالیون منو معرفی کنین به وزارتخونه! یکم کنار بیاین بام، اونقدام آدم ترسناکی نیستم!
- آدمو نه، ولی ترسناکو چرا!

یکی از اون گولاخ ها اینو گفت ولی با عقب گرد ناگهانی کوافلو و نگاه عمیقی که بهش انداخت، ترسش از پایین شلوارش جاری شد و یه گوشه کز کرد.

- تو مرام من آدم کشی نی... ینی هَ! ولی جز وقتایی که خیلی عصبانی می شم آرومم!
- ولی ت... تو، اسنیچ طلایی مسابقه اختتامیه هاگوارتزو الکی کشتی!
- رو اعصابم بود منم نتونستم کنترل کنم خودمو!
- ولی... چجوری کشتیش؟ حتما... خیلی ماهری که اسنیچی که انقد سخت گرفته می شه رو کشتی! چجوری؟ اصلا... چرا؟
- اینجا فقط من سوال می کنم! تسترال فهم شـــــــد؟

میخانه چی آب دهنشو قورت داد و عقب رفت.
-آ... آره به مرلین!

کوافلو سیگارشو تف کرد توی زیر سیگاری.
- تنها که نکشتمش!

[b]فلش بک به سه روز قبل، ساعت ۱۰ نیمه شب، هاگوارتز[/b]

- من نمی فهمم چرا ما باید اینا رو تمیز کنیم! مگه مستخدم نداره این مدرسه که ما کل کوافلا و اسنیچای این دوره از مسابقاتو برق بندازیم؟

لاتیشا اینو گفت و با حرص دستمالو روی کوافل کشید. پنه لوپه که سخت مشغول برق انداختن یه کوافل دیگه بود گفت:
- غر نزن دیگه لاتیشا! اینا همش تاکتیکه! واسه اینکه شب مسابقه آزاد و رها باشیم! بدون فکر کردن به مسابقه و استرس هاش!

لاتیشا به آندرو که با جدیت توی فضای کوچیک تالار ریون سوار بر جاروش به دنبال اسنیچ بود نگاه کرد.
- آره واقعا! رها و آزاد بدون حــتــی فکر کردن به مسابقه!

فضای تالار خصوصی ریونکلاو حسابی شلوغ بود؛ فردا آخرین مسابقه لیگ برگزار می شد و به خاطر همین به بازیکنا اجازه داده شده بود که تا هر وقت که می خوان بیدار باشن و هر کاری دلشون می خواد بکنن. البته این تصمیم لایتینا بود که حتی هدفون به گوش می خوابید و لینی چند دقیقه قبل با جیغ های سرسام آوری -که انگار جیغ های پنه لوپه جلوش نشسته بودن و لنگشونو به نشانه مریدی پهن کرده بودن- حسابی نوازششون کرده و همراه با پتو و بالشتش خوابگاه رو به مقصد سالن اصلی ترک کرده بود.
کسی هنوز نفهمیده بود چرا، ولی مدیر مدرسه دستور داده بود کوافل ها و اسنیچ های کل مسابقات توسط یکی از آخرین تیم هایی که توی مسابقه شرکت داشتن به قید قرعه تمیز بشن. البته اگه مدیر هاگوارتز می دونست با این کار چه فحش هایی رو نثار روح و روانش کرده می فهمید صادر کردن این نوع دستور ها باید با ذکر دلیل و حتی رسم شکل باشه.
بین اون همه شور و تلاش برای تمیز کردن کوافلا و اسنیچ ها، ثور بدون توجه به بقیه یه گوشه نشسته بود و چکششو تمیز می کرد و واسش والک آف اردیبهشت می خوند؛ انگار که هیچ استرسی توی وجودش نباشه.
-آاااااخ!

نعره ثور توی تمام خوابگاه پیچید.

-چته واسه چی داد می زنی؟ اینجا داهاتتون نیستا!

اما ثور فقط سرشو می مالید و غر می زد.
- لعنتی! این موجود بدترکیب را چه شده است؟ سرم سوراخ شد!
شما چشم غره ای به آندرو و اسنیچ رفت.
- اینجا جای تمرینه؟ مگه نمی دونی این اسنیچا روانی ان دلشون می خواد خرابکاری کنن فقط؟

آندرو نوچی کرد:
- خوب بابا! چیزی نشده که!

و دوباره سوار جاروش شد و دنبال اسنیچ راه افتاد.
نیم ساعت بعد، به دنبال چهارمین نعره ثور از روی درد و عصبانیت، اون بالاخره چکششو برداشت و به طرف اسنیچ هجوم برد.
- تو! بایست تا شاهزاده المپ به تو بفهماند سزایت چیست! لعنت خدایان بر تو باد!

این وَر اتاق، پنه لوپه بی توجه به درگیری های ثور و اسنیچ لبخند پر از ذوقی زد و کوافل خوش استایل رو به بغل گرفت.
- عـزیــزوم! چقده شیرینی شما! لاتیشا ببین چقدر خوشگل شده! امیدوارم فردا همش بری تو دروازه هافلیا! اینجوری!

و کوافل رو با دقت و شدت به طرف دروازه فرضی -که همون محفظه بزرگ وسایل کوییدیچ بود- شوت کرد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ کوافل توی هوا با قدرت به سوی سطل وسایل پیش رفت تا اینکه با اسنیچ تلاقی پیدا کرد و سرعتش کم شد. از اونور هم ثور چکشش رو با سرعت برق آسایی به طرف اسنیچ پایین آورد و کوافل و اسنیچ رو زیر خودش نابود کرد.

- ای وای خدا مرگم بده!
- بیچاره شدیم!
- خاک به سرمون شد!

همه به طرف محل تصادف هجوم آوردن و دور چکش ثور حلقه زدن.

- تو چیکار کردی ثور؟
شما اینو گفت و با قدرت عجیبی ثور رو که با ناباوری نگاهش می کرد کنار زد؛ کلا صحنه عاشقانه ای تشکیل شده بود؛ ثور که اصلا باورش نمی شد شما اسنیچو به اون ترجیح بده با حلقه اشک توی چشم هاش زیر لب "بی لیاقت" ــی زمزمه کرد و روی کاناپه تالار نشست.
لادیسلاو که چکشو کنار زد، پنه لوپه محترمانه اسنیچ رو برداشت و با بغض بهش خیره شد.
- عزیز شیرینوم! چی شدی تو؟

اسنیچ اصلا طوریش نشده بود، ولی همه حواسشون جمع اون بود که مبادا توی این وضعیت بازار طلا آسیبی بهش رسیده باشه. کوافل که توسط پوسایدون به گوشه ای پرتاب شده بود بعد از چشم غره عصبانیش سعی کرد با قل خوردن به طور نامحسوس توجه ها رو جلب خودش کنه ولی به زودی فهمید کسی جز ثور اونو درک نمی کنه.
کسی نمی دونست چشمک ثور به کوافل چه معنی میتونه داشته باشه، جز خودشون دو تا، که غرور آسمانیشون شکسته بود. این چشمک آغاز قرارداد شیطانی بود که به سرعت منعقد شد.

[b]روز مسابقه، زمین بازی کوییدیچ، سال ۱۸۸۸[/b]

- همون طور که می بینید امروز بازی بسیار پرهیجانه و شاید این به دلیل وجود اسنیچ عزیزمون باشه که با حرکات و زیرکی هاش داره بازیکنان ریونکلاو رو به دام میندازه و اونا رو حسابی خسته کرده. البته که بازیکنای هافلپاف حسابی خوبن و از پس بازی بر میان و نیازی هم به گرفتن اسنیچ ندارن و حتی اگه ببازن هم اشکالی نداره چون اونا هم بهترینن!

این صدای گزارشگر بازی ریونکلاو-هافلپاف بود که برای انتقام از له و لورده شدن دوستش توی مسابقه قبلی اومده بود و اصلا اصلا هم از ریونکلاو بدش نمیومد.
بازی روال عادی خودش رو داشت؛ کاملا هیجان انگیز و لذت بخش که همه رو به وجد آورده بود. هوا بارونی و مخوف بود و انگار هاگوارتز رو از اینکه اون روز داخلش اتفاقی بیفته ناگزیر می کرد.
کوافل خوش استایل بازی به دست رز زلر بود و اون با تمام سرعتش به طرف دروازه ریونکلاو پیش می رفت.

- حالا می بینید که رز زلر با مهارت به جلو پیش می ره و انگار هیچی جلودارش نیست! کوافل رو در دست هاش جابجا می کنه و اون رو به طرف دروازه شوت می کنه! گـــ... وایسا ببینم! اون کوافل چرا اینجوریه؟
کوافل قرمز رنگ با سرعت دور خودش می چرخید. در نهایت بعد از متوقف شدن دو تیغه براق و قرمزرنگ از دو طرفش دراومدن و ثور از یه طرف زمین به طرف کوافل اومد و اونو با احتیاط به دست گرفت.

- خدای من! مهاجم ریونکلاو اون کوافل عجیب رو گرفته! اما نباید پرتابش کنه بازی باید متوقف بشه ممکنه خطرناک باشه!

ورزشگاه توی بهت فرو رفته بود و همه پش... پلکاشون ریخته بود. به نظر می رسید ثور به یاد روزهای جنگش افتاده و ممکنه بخواد کسی رو بکشه. اما ثور به هیچکس نگاه نمی کرد. اون فقط چشمهاشو دور زمین می چرخوند و انگار دنبال چیزی می گشت. در نهایت نگاهش به گوشه ای متوقف شد و کوافل رو به اون سمت پرتاب کرد.
کوافل هم به سرعت و لایی کشان از بین بازیکنان رد شد؛ حالا دیگه همه می دونستن اون اختیارش رو خودش به دست داره و این خلاف قوانین کوافل های کوییدیچ بود.

- دقیقا داره به کدوم تسترال آبادی می ره؟ اون... اون... اسـنیـچـه؟ مرلینا خودت به دادمون برس!

اسنیچ عین احمقا سر جاش پر می زد و نمی دونست چه اتفاقی داره میوفته. چون به هر حال جدا از کوییدیچ و رول و مسابقه اون یه اسنیچ بود. اسنیچا که نمی تونن فکر کنن !کوافل ها هم... به خودشون مربوطه اصلا.
کوافل همچنان سفیرکشان به طرف اسنیچ میومد و حسابی حس توپ فوتبالیستها بهش دست داده بود. در نهایت، یکی از تیغه هاش رو به اسنیچ نزدیک کرد و... به دو نیم تقسیمش کرد.
فریاد و فغان همه بلند شد. مدیر هاگوارتز به سرعت بلند شد و داد زد:
- کوافل رو دستگیرش کنید!

اما کوافل در حین توجه همه به اسنیچ، فرار کرده بود.

[b]بازگشت به حال، هاگزمید، کافه سه دسته جارو، سال ۱۸۸۸[/b]

- اون کوافل، مـن بودم!

میخونه چی هینی کشید و قدمی به عقب رفت.
-ت... تو چطور تونستی این کارو بکنی؟ اون اسنیچ بی گناهو کشتی؟ آخه چرا؟ به قیمت از دست دادن کارت؟
- من اصولا تو قید دلیل ملیل نیستم! از اون کارم خسته شده بودم! می خواستم زنده باشمو و خودمو به همه بشناسونم! برای همینم... باید پایان خوبی می ساختم!
- تو یه قاتل جانی هستی! نفرت انگیز و عوضی! دلم می خواد نابودت کنم!

کوافلو کلاهشو بالا داد.
- حرفتو پس بیگیر!
- نمی گیرم! تو یه کثافتی! خاک تو اون سرت!
- نمی گیری؟
- نــــــــه!

کوافلو نگاه دقیقی به اطراف انداخت. به نظر می رسید وقت رفتنه. سری تکون داد و با یه نوچ، رو به جلو هجوم برد. چند لحظه بعد، میخونه چی روی زمین غرق خون بود و کوافل داشت از کافه خارج می شد.
- گفتم که، من زیاد تو بند دلیل نیستم!


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۱۳:۱۹:۳۳
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۱۳:۲۱:۲۲
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۱۳:۲۳:۰۱

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
#68
سه روز بعد

- خدا بگم چیکارت کنه آنی! دلم می خواد بکشمت!
- خوب به من چه؟ همش تقصیر اونا بود! باید انتقام می گرفتم!
- الان گرفتی مثلا؟ امروز از حالت تعلیق در میان و ما بیچاره شدیم!
- نه بابا انقدرام دیگه کینه ای نیستن!

صدای پوزخندی توی سالن اصلی که خالی بود پیچید و به دنبالش این صدا:
-اتفاقن ما به همون اندازه کینه ای هستیم! کانورتو داگو!

پنی جیغ زد و کیفش رو که تبدیل به سگ شده بود پرت کرد؛ رابین خی... هیگی و مالفوی یکم جلوتر ایستاده بودن و نگاهشون می کردن.

- رابین نظرت در مورد اینکه خیلی آروم و ساکت بکشیمشون، یا یه پاشونو قطع کنیم چیه؟

مالفوی نگاه پر از حرصی به دوستش انداخت:
- باز تو جوگیر شدی احمق؟ چوب تو آستینمون می کنن این بار!

پنی و آنی لبخند مسخره ای زدن و خواستن تا اون دو تا باهم بحث میکنن فرار کنن که رابین داد زد:
- وایسا ببینم! انقدر تند میری باز شتک نشی؟

و زد زیر خنده که پنی با حرص تا خواست لهش کنه محکم خورد زمین.
خنده ها هر لحظه شدیدتر می شدن که پنی جیغ زد:
- ولفیوس ماکسیمیلیوس شیمبالوس!

که پای رابین یکهو توی یه گرگ وحشتناک گیر کرد.

- کرانیلو چنجو!

ورابین هم به سرعت با یه شامپانزه عظیم روی سرش به جای کلاه روبرو شد.

- ای احمقا! بیاین پای منو در بیارین! با شما دو تاام!

اما آندریا فقط لبخند کوتاهی زد ودست های رابین رو با طلسم به هم بست و نزدیکش شد.
- اینم به خاطر اینکه مسخره ام کردی!
و لگد محکمی با یه برگردون مشتی توی شکمش زد و با همون لبخند دست پنی رو گرفت و از اونجا دور شدن.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
#69
سلام اوستا!

۱- من اصلا آدم خجالتی نیستم و این بارها به مرحله ثبت و چاپ رسیده، ولی یه بار خیلی خجالت کشیدم! اونم وقتی که آقاداداشم دستمو در حالی که داشتم توی اسکرین چوبدستیش می گشتم خوند! اون موقع خیلی خجالت کشیدم و انقد سرمو خم کردم و خم کردمو خم کردم که سرم جزوی از گردنم شد و تا مدتهای مدید من بدون سر بودم تااینکه دیدن دارم داغون می شم و منو بردن سنت مانگو و واسم سر ساختن!

۲- به نظر من سوالای امتحان اصلا اصلا از توی جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آنها طرح نشدن و این فقط یه رد گم کنی بود تا شما بتونین سوالای سخت تر طرح کنین و انتقامتونو از ما بخاطر انتقاداتی که ازتون کردیم بگیرین! سوالات قراره اینجوری باشن:
چرا؟
چطور؟
کی؟
به چه جرئتی؟
همین دیگه!

۳- آقا کلاستون خیلی بامزه بود! من یکی که از اول ترم تاالان جلسه ای ۲ کیلو کم کردم بس که تو این کلاس بالاپایین رفتم!
خفن که خیلی! سوالاواقعا باحال بودن و من خندم می گرفت!
حالا آموزنده... راستش می دونین اوستا، من از کلاسای آموزنده خیلی بدم میاد اصلا مورمورم میشه! یعنی چی کلاس آموزنده باشه؟ بخاطر همین اصلا من عااااشق کلاسای شمام!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
#70
حالا می گم چخبره بنظرتوناینجا؟

نمی‌دونم پنه ... تو بهم بگو!

+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۱ ۱۶:۰۱:۵۶

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.