[b] سوژه: کوافل فراری [/b]
[b]ساعت دوازده نیمه شب، هاگزمید، سال ۱۸۸۸[/b]
کافه معروف سه دسته جارو مثل همیشه پر از آدمای علاف و خفنی بود که یا از راه دوری اومدن، یا جایی برای زندگی ندارن و یا... خوب... زنشون از خونه انداختتشون بیرون.
الان هم وضعیت همونطوری بود، با این تفاوت که به جز سه تا گولاخ که یه گوشه لش کرده بودن کس دیگه ای توش نبود؛ و شاید به این دلیل که هاگزمید حسابی خطرناک شده بود و مردم از بیرون اومدن ترس داشتن و اون هم دلیلی نداشت جز: کـوافلـــو کـوییــدیـچــکو!
فضای کافه تاریک و ساکت بود. دود سیگار هوا رو مه آلود کرده بود که ناگهان کلاه کابوی متحرکی از بالای در کوتاه کافه رد شد و جلوی پیشخوان ایستاد.
- یَک حموم اختصاصی من باب برق انداختن!
- ده گالیون!
کلاه کابوی آروم رو به بالا اومد و جسم قرمزی که زیرش بود پدیدار شد.
- نَرَّم!
میخانه چی اول نگاه گذرایی بهش انداخت ولی بعدش با کنجکاوی چشماشو ریز کرد تا بتونه اون چهره رو ببینه. قیافه جسم قرمز که توی ذهنش ثبت شد، مردمک چشماش آروم آروم بالا اومدن و روی چهره ای که توی اعلامیه متحرک روبروش بود متوقف شدن. زیر تصویر نوشته شده بود: کــوافــلــو کـوییــدیـچکـو، قاتل فراری! در صورت مشاهده اطلاع رسانی کنید و جایزه ببرید!
میخانه چی محکم به صورتش زد و جیغ کشید؛ به دنبالش سه تا مرد گولاخ که داشتن با هم حرف می زدن حواسشون جمع شد و نیم خیز شدن ولی جسم قرمز جز پوزخند تحقیرآمیز روی لبش هیچ ری اکشنی نشون نداد.
- کـ... کوا... فلو؟
- اَره! خودمم!
به دنبال شنیدن این حرف سه تا گولاخ اون پشت به سرعت به طرف در هجوم بردن تا بزنن به چاک ولی با نعره کوافلو متوقف شدن.
- هیچکی عَ جاش تیکون نمی خوره! بتمرگین سر جاهاتون!
و آروم تو فضای کافه شروع به حرکت کرد.
- راستش... الان وقت این نی که شوماها برین واسه چندرغاز گالیون منو معرفی کنین به وزارتخونه! یکم کنار بیاین بام، اونقدام آدم ترسناکی نیستم!
- آدمو نه، ولی ترسناکو چرا!
یکی از اون گولاخ ها اینو گفت ولی با عقب گرد ناگهانی کوافلو و نگاه عمیقی که بهش انداخت، ترسش از پایین شلوارش جاری شد و یه گوشه کز کرد.
- تو مرام من آدم کشی نی... ینی هَ! ولی جز وقتایی که خیلی عصبانی می شم آرومم!
- ولی ت... تو، اسنیچ طلایی مسابقه اختتامیه هاگوارتزو الکی کشتی!
- رو اعصابم بود منم نتونستم کنترل کنم خودمو!
- ولی... چجوری کشتیش؟ حتما... خیلی ماهری که اسنیچی که انقد سخت گرفته می شه رو کشتی! چجوری؟ اصلا... چرا؟
- اینجا فقط من سوال می کنم! تسترال فهم شـــــــد؟
میخانه چی آب دهنشو قورت داد و عقب رفت.
-آ... آره به مرلین!
کوافلو سیگارشو تف کرد توی زیر سیگاری.
- تنها که نکشتمش!
[b]فلش بک به سه روز قبل، ساعت ۱۰ نیمه شب، هاگوارتز[/b]
- من نمی فهمم چرا ما باید اینا رو تمیز کنیم! مگه مستخدم نداره این مدرسه که ما کل کوافلا و اسنیچای این دوره از مسابقاتو برق بندازیم؟
لاتیشا اینو گفت و با حرص دستمالو روی کوافل کشید. پنه لوپه که سخت مشغول برق انداختن یه کوافل دیگه بود گفت:
- غر نزن دیگه لاتیشا! اینا همش تاکتیکه! واسه اینکه شب مسابقه آزاد و رها باشیم! بدون فکر کردن به مسابقه و استرس هاش!
لاتیشا به آندرو که با جدیت توی فضای کوچیک تالار ریون سوار بر جاروش به دنبال اسنیچ بود نگاه کرد.
- آره واقعا! رها و آزاد بدون حــتــی فکر کردن به مسابقه!
فضای تالار خصوصی ریونکلاو حسابی شلوغ بود؛ فردا آخرین مسابقه لیگ برگزار می شد و به خاطر همین به بازیکنا اجازه داده شده بود که تا هر وقت که می خوان بیدار باشن و هر کاری دلشون می خواد بکنن. البته این تصمیم لایتینا بود که حتی هدفون به گوش می خوابید و لینی چند دقیقه قبل با جیغ های سرسام آوری -که انگار جیغ های پنه لوپه جلوش نشسته بودن و لنگشونو به نشانه مریدی پهن کرده بودن- حسابی نوازششون کرده و همراه با پتو و بالشتش خوابگاه رو به مقصد سالن اصلی ترک کرده بود.
کسی هنوز نفهمیده بود چرا، ولی مدیر مدرسه دستور داده بود کوافل ها و اسنیچ های کل مسابقات توسط یکی از آخرین تیم هایی که توی مسابقه شرکت داشتن به قید قرعه تمیز بشن. البته اگه مدیر هاگوارتز می دونست با این کار چه فحش هایی رو نثار روح و روانش کرده می فهمید صادر کردن این نوع دستور ها باید با ذکر دلیل و حتی رسم شکل باشه.
بین اون همه شور و تلاش برای تمیز کردن کوافلا و اسنیچ ها، ثور بدون توجه به بقیه یه گوشه نشسته بود و چکششو تمیز می کرد و واسش والک آف اردیبهشت می خوند؛ انگار که هیچ استرسی توی وجودش نباشه.
-آاااااخ!
نعره ثور توی تمام خوابگاه پیچید.
-چته واسه چی داد می زنی؟ اینجا داهاتتون نیستا!
اما ثور فقط سرشو می مالید و غر می زد.
- لعنتی! این موجود بدترکیب را چه شده است؟ سرم سوراخ شد!
شما چشم غره ای به آندرو و اسنیچ رفت.
- اینجا جای تمرینه؟ مگه نمی دونی این اسنیچا روانی ان دلشون می خواد خرابکاری کنن فقط؟
آندرو نوچی کرد:
- خوب بابا! چیزی نشده که!
و دوباره سوار جاروش شد و دنبال اسنیچ راه افتاد.
نیم ساعت بعد، به دنبال چهارمین نعره ثور از روی درد و عصبانیت، اون بالاخره چکششو برداشت و به طرف اسنیچ هجوم برد.
- تو! بایست تا شاهزاده المپ به تو بفهماند سزایت چیست! لعنت خدایان بر تو باد!
این وَر اتاق، پنه لوپه بی توجه به درگیری های ثور و اسنیچ لبخند پر از ذوقی زد و کوافل خوش استایل رو به بغل گرفت.
- عـزیــزوم! چقده شیرینی شما! لاتیشا ببین چقدر خوشگل شده! امیدوارم فردا همش بری تو دروازه هافلیا! اینجوری!
و کوافل رو با دقت و شدت به طرف دروازه فرضی -که همون محفظه بزرگ وسایل کوییدیچ بود- شوت کرد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ کوافل توی هوا با قدرت به سوی سطل وسایل پیش رفت تا اینکه با اسنیچ تلاقی پیدا کرد و سرعتش کم شد. از اونور هم ثور چکشش رو با سرعت برق آسایی به طرف اسنیچ پایین آورد و کوافل و اسنیچ رو زیر خودش نابود کرد.
- ای وای خدا مرگم بده!
- بیچاره شدیم!
- خاک به سرمون شد!
همه به طرف محل تصادف هجوم آوردن و دور چکش ثور حلقه زدن.
- تو چیکار کردی ثور؟
شما اینو گفت و با قدرت عجیبی ثور رو که با ناباوری نگاهش می کرد کنار زد؛ کلا صحنه عاشقانه ای تشکیل شده بود؛ ثور که اصلا باورش نمی شد شما اسنیچو به اون ترجیح بده با حلقه اشک توی چشم هاش زیر لب "بی لیاقت" ــی زمزمه کرد و روی کاناپه تالار نشست.
لادیسلاو که چکشو کنار زد، پنه لوپه محترمانه اسنیچ رو برداشت و با بغض بهش خیره شد.
- عزیز شیرینوم! چی شدی تو؟
اسنیچ اصلا طوریش نشده بود، ولی همه حواسشون جمع اون بود که مبادا توی این وضعیت بازار طلا آسیبی بهش رسیده باشه. کوافل که توسط پوسایدون به گوشه ای پرتاب شده بود بعد از چشم غره عصبانیش سعی کرد با قل خوردن به طور نامحسوس توجه ها رو جلب خودش کنه ولی به زودی فهمید کسی جز ثور اونو درک نمی کنه.
کسی نمی دونست چشمک ثور به کوافل چه معنی میتونه داشته باشه، جز خودشون دو تا، که غرور آسمانیشون شکسته بود. این چشمک آغاز قرارداد شیطانی بود که به سرعت منعقد شد.
[b]روز مسابقه، زمین بازی کوییدیچ، سال ۱۸۸۸[/b]
- همون طور که می بینید امروز بازی بسیار پرهیجانه و شاید این به دلیل وجود اسنیچ عزیزمون باشه که با حرکات و زیرکی هاش داره بازیکنان ریونکلاو رو به دام میندازه و اونا رو حسابی خسته کرده. البته که بازیکنای هافلپاف حسابی خوبن و از پس بازی بر میان و نیازی هم به گرفتن اسنیچ ندارن و حتی اگه ببازن هم اشکالی نداره چون اونا هم بهترینن!
این صدای گزارشگر بازی ریونکلاو-هافلپاف بود که برای انتقام از له و لورده شدن دوستش توی مسابقه قبلی اومده بود و اصلا اصلا هم از ریونکلاو بدش نمیومد.
بازی روال عادی خودش رو داشت؛ کاملا هیجان انگیز و لذت بخش که همه رو به وجد آورده بود. هوا بارونی و مخوف بود و انگار هاگوارتز رو از اینکه اون روز داخلش اتفاقی بیفته ناگزیر می کرد.
کوافل خوش استایل بازی به دست رز زلر بود و اون با تمام سرعتش به طرف دروازه ریونکلاو پیش می رفت.
- حالا می بینید که رز زلر با مهارت به جلو پیش می ره و انگار هیچی جلودارش نیست! کوافل رو در دست هاش جابجا می کنه و اون رو به طرف دروازه شوت می کنه! گـــ... وایسا ببینم! اون کوافل چرا اینجوریه؟
کوافل قرمز رنگ با سرعت دور خودش می چرخید. در نهایت بعد از متوقف شدن دو تیغه براق و قرمزرنگ از دو طرفش دراومدن و ثور از یه طرف زمین به طرف کوافل اومد و اونو با احتیاط به دست گرفت.
- خدای من! مهاجم ریونکلاو اون کوافل عجیب رو گرفته! اما نباید پرتابش کنه بازی باید متوقف بشه ممکنه خطرناک باشه!
ورزشگاه توی بهت فرو رفته بود و همه پش... پلکاشون ریخته بود. به نظر می رسید ثور به یاد روزهای جنگش افتاده و ممکنه بخواد کسی رو بکشه. اما ثور به هیچکس نگاه نمی کرد. اون فقط چشمهاشو دور زمین می چرخوند و انگار دنبال چیزی می گشت. در نهایت نگاهش به گوشه ای متوقف شد و کوافل رو به اون سمت پرتاب کرد.
کوافل هم به سرعت و لایی کشان از بین بازیکنان رد شد؛ حالا دیگه همه می دونستن اون اختیارش رو خودش به دست داره و این خلاف قوانین کوافل های کوییدیچ بود.
- دقیقا داره به کدوم تسترال آبادی می ره؟ اون... اون... اسـنیـچـه؟ مرلینا خودت به دادمون برس!
اسنیچ عین احمقا سر جاش پر می زد و نمی دونست چه اتفاقی داره میوفته. چون به هر حال جدا از کوییدیچ و رول و مسابقه اون یه اسنیچ بود. اسنیچا که نمی تونن فکر کنن !کوافل ها هم... به خودشون مربوطه اصلا.
کوافل همچنان سفیرکشان به طرف اسنیچ میومد و حسابی حس توپ فوتبالیستها بهش دست داده بود. در نهایت، یکی از تیغه هاش رو به اسنیچ نزدیک کرد و... به دو نیم تقسیمش کرد.
فریاد و فغان همه بلند شد. مدیر هاگوارتز به سرعت بلند شد و داد زد:
- کوافل رو دستگیرش کنید!
اما کوافل در حین توجه همه به اسنیچ، فرار کرده بود.
[b]بازگشت به حال، هاگزمید، کافه سه دسته جارو، سال ۱۸۸۸[/b]
- اون کوافل، مـن بودم!
میخونه چی هینی کشید و قدمی به عقب رفت.
-ت... تو چطور تونستی این کارو بکنی؟ اون اسنیچ بی گناهو کشتی؟ آخه چرا؟ به قیمت از دست دادن کارت؟
- من اصولا تو قید دلیل ملیل نیستم! از اون کارم خسته شده بودم! می خواستم زنده باشمو و خودمو به همه بشناسونم! برای همینم... باید پایان خوبی می ساختم!
- تو یه قاتل جانی هستی! نفرت انگیز و عوضی! دلم می خواد نابودت کنم!
کوافلو کلاهشو بالا داد.
- حرفتو پس بیگیر!
- نمی گیرم! تو یه کثافتی! خاک تو اون سرت!
- نمی گیری؟
- نــــــــه!
کوافلو نگاه دقیقی به اطراف انداخت. به نظر می رسید وقت رفتنه. سری تکون داد و با یه نوچ، رو به جلو هجوم برد. چند لحظه بعد، میخونه چی روی زمین غرق خون بود و کوافل داشت از کافه خارج می شد.
- گفتم که، من زیاد تو بند دلیل نیستم!
ویرایش شده توسط پنه لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۱۳:۱۹:۳۳
ویرایش شده توسط پنه لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۱۳:۲۱:۲۲
ویرایش شده توسط پنه لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۱۳:۲۳:۰۱