هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
سلام بر ملت همیشه در صحنه ی جادوگران و ساحرگان گرامی!

به دلیل استقبال نکردن اعضا از دنباله دار شدن تاپیک، بنده به عنوان ناظر آزکابان از همین تریبون اعلام میکنم که تاپیک دوباره به حالت تک پستی برگردانده میشه!

با تشکرات.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۵ ۲۰:۴۵:۵۹


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
ملت مرگخوار:

چشمان لرد یک لحظه از شدت تعجب گشاد شد ولی سریعا روی تعجبش نقابی کشید و نعره زد:
- ای... این میگه عالی بود! این بچه میگه کروشیو عالی بود! حتی یک ذره هم دردش نگرفت! این یعنی چی؟! چه وضعشه؟ اینجا چه خبره؟!

هکتور که در این لحظه فرصتی برای ویبره زدن و پاچه ردا خواری پیدا کرده بود با تعظیمی جلوی لرد آمد و گفت:
- ارباب؟! ارباب؟! میخواید معجون تشدید درد کروشیو بدم؟! بدم ارباب؟!

- برو اونور هک! نیازی به معجون های تو نیست! نه وقتی که مورگانا به گردن ما آویزون شده و داره دستش رو در بینی زیبای ما میکنه!

- ارباب میخواید معجونی بدم که خوابش ببره؟

- ارباب میخواید غذای خواب آور بهش بدم؟

- ارباب میخواید با کتاب بزنم تو سرش که بخوابه؟

- همگی ساکت!

لرد که صورتش به شدت از شدت خشم سرخ شده بود دوباره نعره زد:
- همه تان رو میکشیم! فقط اگر بفهمیم کدومتون این بلای آسمانی رو به جون ما انداخت! آخه به کدامین گناه کرده ناکرده مورگانا رو به این شکل انداختید روی ما؟!

مرگخواران از شدت فریاد ها و خشم لرد به خود میلرزیدند... ولی در این بین لرد دوباره چوبدستی کشید و آرسینوس و تراورز را به شدت شکنجه کرد و پس از اینکه به دو مرگخوار در حال دست و پا زدن روی زمین نگاه کرد نگاه دیگری نیز به مورگانا کرد و دوباره چوبدستی را به سمت او گرفت و طلسم شکنجه را فریاد زد... اینبار مورگانا در حالی که به شدت میخندید لرد را رها کرد و روی زمین افتاد.

لرد که به نظر می آمد از شر مورگانا خلاص شده دستش را بالا آورد و عرق پیشانی اش را گرفت ولی مورگانا ناگاهان دوباره روی گردن او پرید و در گوش لرد فریاد زد:
- خیلی دوست دارم بابا تامی! :pretty:

لرد نزدیک بود موهای نداشته اش را بکند که ناگهان باد شدیدی وزید و رعد در آسمان غرید... آسمان تیره و تار شد و چهره ی زئوس که مشخص بود در کشمکشی با هرا است ظاهر شد و فریاد زد:
- اوه... ما گفته بودیم اربابتان به خواب میرود! ولی ظاهرا یادمان رفته بود طلسمش را اجرا کنیم! مهم نیست در هر صورت! و تو ای لرد ولدمورت کبیر... به خواب برو.

به محض اینکه زئوس این کلمات را ادا کرد رخوتی عمیق لرد را در بر گرفت، پاهایش سست شد و روی زمین افتاد.

همین که لرد به خواب رفت ناگهان ماهیتابه ای به سر زئوس برخورد کرد و زئوس را از میان ابر ها محو کرد.

مرگخواران یک لحظه با نیش باز و حالتی تمسخر آمیز به ابر ها نگاه کردند و سپس با دیدن اربابشان با وحشت به طرف او دویدند... مورگانا که همچنان روی سینه ی لرد نشسته بود با بغض سرش را بالا آورد و جیغ کر کننده ای زد:
- عررررررررر.... بابا تامی!

- حالا کی میخواد گریه ی این رو قطع کنه؟

- گریه رو بیخیال! چجوری درمانش کنیم؟

- اول گریه رو قطع کنیم بعد یه کروشیویی به سرمون میزنیم واسه درمانش!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۵ ۲۰:۵۷:۱۰
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۵ ۲۱:۰۱:۲۳


پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۴
همچنان که سیریوس دستانش را مشت کرده بود و دندان هایش را بر هم فشار میداد و بسیار خفن شده بود ننه ی سیریوس یک بار دیگر در سوت گوش خراش خود دمید و نعره زد:
- ببرید بیرون این خائن به خون رو! از جلوی چشمم دورش کنید این بوووووووقی رو!

همین که اعضای گریفیندور برای بردن سیریوس جلو آمدند اعضای اسلیترین با سرعت بیشتری جلو آمدند و سیریوس در بین توده ی سبزی از اسلیترینی ها گم شد...

فلش بک:

مادر سیریوس در سوت خود دمید و بازی شروع شد...

اعضای هر دو تیم مثل بازیکنان راگبی به طرف هم دویدند و یکدیگر را به شدت به زمین زدند ولی در این میان تنها سیریوس بود که با چهره ای خشمگین به ریگولوس نگاه میکرد که داشت توپ را به سمت دروازه ی گریف میراند... ولی این سکون ( ایستادن) سیریوس دوامی نیافت و ناگهان او با نعره ای مثل نعره ی گوریل به طرف ریگولوس حمله کرد و از میان بازیکنان گریفیندوری که در هر سو به زمین افتاده بودند گذشت.

همچنان که به ریگولوس نزدیک میشد یکی از ممد اسلیترینی ها را با یک لگد به زمین انداخت و یکی از جاسم اسلیترینی ها را با یک مشت در فکش به درختی کوبید و بالاخره به ریگولوس رسید.

ریگولوس یک لحظه با سیریوس چشم در چشم شد و همین که میخواست آغوشش را برای برادرش بگشاید سیریوس به او حمله کرد و با ضربه ای بسیار مرگبار و خفن او را روی زمین کوبید به طوری که دنیا برای ریگولوس تیره و تار شد و یکی از دمپایی هایش نیز به چندین متر دورتر پرتاب شد و مستقیما در صورت آرسینوس که همچنان داشت از برخورد ماهیتابه ی خانم ویزلی گیج میزد، فرود آمد.

پایان فلش بک:

همچنان که سیریوس در بین توده ی اسلیترینی ها گیر افتاده بود مادر سیریوس دوباره نعره زد:
- فرزندان اسلیترین! رها کنید این تنه لش بوقی بوق بوق شده ی مادر سیریوس رو!

اسلیترینی ها به سرعت پراکنده شدند و در پشت سر مادر سیریوس در صف منظمی ایستادند.

سیریوس چندین قدم تلو تلو خورد و سپس با چهره ای کبود و لباس های پاره شده به زمین برخورد کرد.

ملت گریفیندوری:

در همین حین آرسینوس در بیرون زمین بالاخره از بوی گند دمپایی ریگولوس بهوش آمد و پس از اینکه زیر لب کمی به هری ناسزا داد از جا بلند شد و به سرعت خودش را به گریفی ها رساند و غرید:
- از شما ها هیچ کاری برنمیاد! بلند شید بیاید دور من حلقه بزنید یه برنامه بریزیم که بینی اسلیترینی ها رو به خاک بمالیم!

تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
آرسینوس جیگر
vs
ایرما پینس


سوژه: روزی که مرگخوار شدم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در یکی از کوچه های تاریک و کثیف شهر بزرگ لندن پیرمردی با لباس های پاره نشسته بود و با بغض و اندوه به انتظار مرگش بود.

همچنان که به گذشته و چیز هایی که از دست داده بود فکر میکرد یکی از عابران با لگدی به او زد ولی او چیزی نگفت، بیشتر از اینها در افکارش فرو رفته بود که با یک ضربه بخواهد از آنها خارج شود که ناگهان مرد غرید:
- هوی پیرمرد! داری راه ما رو سد میکنی! چرا نمیری تو یه جوب یا زیر یه پل تا بمیری؟

فلش بک:

آرسینوس جوان لبخندی به پدرش زد و با خوشحالی گفت:
- مطمئنم ایندفعه آزمایشم عمل میکنه پدر! مطمئنم که بالاخره میتونم معجون جوانی رو درست کنم!

پدرش که مردی چهارشانه و قدرتمند بود لبخندی زد و گفت:
- مطمئنم که میتونی پسرم!

آرسینوس همین را میخواست... تایید پدرش را و حالا آن را به دست آورده بود... پس لبخندی زد و به اتاقش رفت... زیر پاتیل را روشن کرد و مواد را داخل آن ریخت و سپس فاجعه... انفجار تمام قصر را نابود کرد و همه ی خانواده اش را کشت... فقط او باقی ماند... با چهره ای پیر و قدرتی مثل قدرت یک مرد بیست ساله! ولی همین فاجعه او را از خود متنفر کرد.

پایان فلش بک.

پیرمرد با یک ضربه ی دیگر رشته ی افکارش پاره شد، پس سرش را بالا آورد و به سختی با حرکت دستش موهای جو گندمی بلندش را از مقابل چشمانش کنار زد و با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد گفت:
- من اسم دارم! هنوز اونقدر پوچ و خالی نشدم که بتونی بهم بگی " پیرمرد"

مرد عابر با تعجب به چشمان سرد او نگاه کرد و یک قدم عقب رفت و در همان حال گفت:
- تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی! من به پلیس زنگ میزنم تا بیان از اینجا جمعت کنن!

پیرمرد با پوزخند و صدای آرام و سردش گفت:
- هر کاری میخوای بکن!

مرد وحشت زده در حالی که نگاه پیرمرد پشت سرش را میسوزاند از آنجا دور شد و پیرمرد به سختی در حالی که پاهایش میلرزید و دستانش را از شدت سرما به دور خود حلقه کرده بود از جایش بلند شد و با خود فکر کرد:« باید واسه امشب برم زیر یه پل... اگر همینطوری پیش بره با زجر میمیرم!» در همان حال که حرکت میکرد به این واژه فکر کرد.... مرگ... مرگ... پس کی به سراغش می آمد؟ او منتظر مرگش بود... ولی مرگی بدون زجر... مرگی که از آمدن سرباز میزد.

در همان حال که حرکت میکرد با نفرت تفی روی زمین انداخت و به سمت یک پل رفت تا برای یک شب دیگر زندگی کند...

همچنان که حرکت میکرد ناگهان ساختمان خرابه ای را مقابلش دید... میخواست از کنار آن عبور کند ولی حسی او را به درون ساختمان هدایت میکرد... آرسینوس نمیدانست این حس عجیبش چیست ولی نتوانست مقابل آن ایستادگی کند، پس وارد ساختمان شد.

در خانه:

بدون هیچ عجله ای در میان راهرو ها حرکت میکرد و به دیوار هایی که گچ هایشان فرو ریخته بود و به کف زمین که ترک خورده بود نگاه میکرد... اما حس میکرد چیزی درست نیست... این را در اعماق این خانه حس میکرد... حضور تاریک و سیاهی را حس میکرد ولی نمیدانست چیست، با این وجود دستش را در جیبش کرد و فقط برای قوت قلب چوبدستی اش را در دست فشرد... چوبدستی ای که به خودش قول داده بود دیگر هرگز از آن استفاده نکند.

به آرامی به زیر زمین خانه وارد شد... باید یک شب جهنمی دیگر را تا زمان مرگ میگذراند... پس روی زمین دراز کشید و بدون هیچ رخت خواب و پتویی روی سنگ سخت به خواب رفت.

صبح روز بعد:

پیرمرد با برخورد لگد بسیار محکمی به شکمش از خواب پرید و وحشت زده به ضاربش نگاه کرد... مقابلش پیرمردی قد بلند با ریش بلند سفید ایستاده بود و از ردای سیاهش مشخص بود که جادوگر است.

- تو... تو... تو کی هستی؟!
- من کسی هستم که تو رو انتخاب کردم!
- برام مهم نیست... من دیگه نمیخوام یه جادوگر باشم! میخوام بمیرم!
- مرگ برات هنوز مقدر نشده... یا بهتر بگم که زندگی هنوز برات ادامه داره آرسینوس جیگر!

آرسینوس اینبار با شنیدن نام خودش از زبان پیرمرد بلند شد و صاف نشست و با بهت به او نگاه کرد.
- تو کی هستی؟! من رو از کجا میشناسی؟!
- من مرلین هستم ... خدمتگزار ارباب تاریکی ها لرد ولدمورت کبیر!
- از من چی میخوای مرلین؟! نکنه میخوای من هم به دار و دستتون بپیوندم؟
- دقیقا همین رو میخوام! من استعداد جادوی سیاه رو در تو دیدم... حالا ازت میخوام که با من بیای... برای پیوستن به لرد سیاه و برای پس گرفتن قدرت گذشتت.
- من هیچ جا نمیام!

آرسینوس این را گفت و دوباره دراز کشید... ولی مرلین قوی تر از این حرف ها بود و با یک حرکت ناگهانی دست آرسینوس را گرفت و دو جادوگر با صدای پاقـی غیب شدند.

در مکانی نا معلوم:

دو جادوگر با صدای پاق بلندی در محوطه ای ظاهر شدند که با درختان بلند محاصره شده بود.
مرلین با آرامش و اطمینان گفت:
- ما با هم دوئل میکنیم! اگر تو بردی آزادی که بری و اگر باختی و خلع سلاح شدی باید مرگخوار بشی!

آرسینوس با تردید به او نگاه کرد و فهمید چاره ای ندارد پس گفت:
- قبوله... شروع کن!

مرلین به سرعت افسونی به طرف آرسینوس فرستاد و او با سرعتی غیر قابل تصور از خودش دفاع کرد.

- با اینکه مدت هاست دست به چوبدستی نبردی هنوزم خوب میجنگی... خیلی خوب، کروشیو!

آرسینوس که غافلگیر شده بود به سختی روی زمین افتاد و از شدت دردی که در اعماق وجودش او را میفشرد و له میکرد چوبدستی از دستش خارج شد... مرلین با آرامش خاصی جلو آمد و پایش را روی چوبدستی آرسینوس گذاشت و گفت:
- تو باختی آرسینوس... حالا باید با من بیای و مرگخوار بشی.

آرسینوس با وجود آنکه آثار درد در چهره اش نمایان بود به سختی خود را بلند کرد و گفت:
- خیلی خوب مرلین... من مرد قولم هستم... هرچه زودتر من رو ببر.

مرلین دست آرسینوس را گرفت و دو جادوگر با صدای پاق بلندی غیب شدند...

یک ماه بعد:

آرسینوس به لبخندی به دفتر خاطراتش و چگونگی مرگخوار شدنش نگاه کرد و در فکرش گفت:« اولش به زور... ولی حالا با علاقه، ایمان و وفاداری نسبت به ارباب!» این جمله را در ذهنش بر زبان راند، سپس آستین ردای سیاهش را بالا زد و به علامت شومش نگاه کرد... هر بار که به آن نگاه میکرد دلگرم میشد.

او که اکنون دوباره تبدیل شده بود به همان جادوگر و معجون سازی قدرتمند قدیمی ، دفتر خاطراتش را بست، به مقابل آینه ی بزرگ اتاقش رفت و خودش را در آن نگاه کرد... اکنون موهایش را کوتاه کرده بود و ریش هایش را اصلاح کرده بود... لبخندی زد، یک لبخند گرم و واقعی و به گوشه ی اتاق رفت و خودش را روی تخت انداخت و در حالی که به خواب میرفت با خود فکر کرد:« باید حتما بعدا از مرلین تشکر کنم... اگر منو انتخاب نمیکرد قطعا هنوزم گوشه ی خیابون ها افتاده بودم!» با این فکر به خواب فرو رفت تا روزی دیگر را زیر سایه ی اربابش شروع کند.



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
مرلینگاهمون
vs.
ترنسیلوانیاشون


پست آخر:


گلرت نگاه مرگباری به نویسنده و استادیوم کرد و سپس دوباره نعره زد:
- وایمیسید یا نه؟! خوب من میخوام بزنم رودولف رو له کنم!
-

گلرت اینبار از شدت عصبانیت کبود شد و چوبدستی کشید و با مقادیری جادوی صورتی نویسنده را نابود کرد و دوباره گفت:
- من، گلرت بزرگ، میخوام که رودولف لسترنج رو به دوئل دعوت کنم تا عشقم آماندا رو ازش پس بگیرم! :vay:

- کی؟! تو؟! دوئل؟! بیخیال باو! به نظرم برو وصیت نامتو بنویس!

تیم مرلینگاه سازی:

تیم ترنسیلوانیا:

گلرت که کروشیو میزدی دادش در نمی آمد با طلسمی طمین را لرزاند و گفت:
- من و تو همین جا و همین الان دوئل میکنیم و هرکس که زنده موند آماندا برای اونه!

- هووووییییی... بوقی... استفاده ی ابزاری از ساحره ها خلاف شرعه!

گلرت اینبار دیگر کاملا روانی شد و راوی و نویسنده را به طور کامل به دیار باقی فرستاد و همین که چوبدستی کشید ناگهان داور درست کنار گوش او در سوتش دمید.

گلرت:

داور فریاد زد:
- استراحت کافیه! نیمه ی دوم از همین الان شروع میشه، اعضای هر دو تیم سوار جاروهاشون بشن!

اعضای هر دو تیم بر جاروهای جادوییشان سوار شدند- به غیر از سوارز که بر یک جارو برقی طلسم شده سوار شد- بالاخره داور سرخگون را رها کرد و مهاجمین برای گرفتن آن شیرجه رفتند.

آرسینوس موفق شد سرخگون را به چنگ آورد ولی همین که آنرا برای شخصی که از فاصله ی دور به نظر می آمد فیلچ باشد پرتاب کرد متوجه اشتباهش شد و نعره زد:
- مرلین! سریع روونا رو بزن! سرخگون رو اشتباهی به اون دادم!
- لعنت به اون چشمای ضعیفت آرسینوس! خوب یه عینک بزن!

همین که مرلین آماده ی پرتاب بلاجر شد روونا سرخگون را با سرعتی غیر قابل تصور به دافنه پاس داد و دافنه نیز آنرا با بیخیالی تمام به داخل حلقه ی دروازه ی مرلینگاه سازی لندن وارد کرد.

مرلین از اینکه انقدر راحت یک گل دیگر خورده اند نعره زد:
- رودولف؟! کدوم گوری هستی؟!

او همچنان که میکوشید از شدت خشم منفجر نشود اطراف را به دنبال رودولف نگاه میکرد که بالاخره او را روی زمین یافت...

در روی زمین:

رودولف که چشمانش از شدت علاقه به آماندا و همچنین از شدت خشم نسبت به گلرت سرخ شده بود رو به گلرت که مقابلش فرود آماده بود نعره زد:
- تو مردی گلرت و آمانده ماله منه!
- عمرنات! آماندا واسه خودمه!

همین که گلرت دیالوگ آخرش را با فریاد ادا کرد رودولف یک عدد قمه را با ژست زشتی جذابی به او پرتاب کرد که در نتیجه آن چندین تن از تماشاچیان به خاطر اندام ورزشکاری رودولف ردا ها دریدند و فریاد زنان سر به بیابان گذاشتند!

گلرت که هنوز تحت تاثیر باد قمه بود و در عین حال تلاش میکرد ردایش را کثیف نکند با صدایی متزلزل غرید:
- تو نمیتونی من رو بترسونی لسترنج! هرگز نمیتونی!

اینبار رودولف یک قمه و یک ساطور بیرون کشید و با تمام سرعت به گلرت چوبدستی به دست حمله ور شد...

در میان زمین و هوا:

آرسینوس که در نبود رودولف به ناچار در پست دروازه بان قرار گرفته بود نعره زد:
- پس این رودولف چه غلطی داره میکنه؟!

فیلچ ناگهان از مقابل آرسینوس فریاد زد:
- دارن اینجا ها رو کثیف میکنن که من رو به زحمت بندازن! دانش آموزای مادر سیریوس بوووقی!

ناگهان مرلین خودش را جلو انداخت و در عین حال که بلاجری را پرتاب میکرد یقه ی فیلچ را گرفت و به میان بازی پرتاب کرد و رو به آرسینوس فریاد زد:
- معلوم نیست کجاس! همین چند ثانیه پیش با گلرت روی زمین دست به یقه شده بودن!

نقل قول:
مرلین گاه سازی یک گل زیبای دیگه رو به سر انجام میرسونه! عجب بازی ای شده! اصن چقدر خوبه این بازی! خوب داشتیم میگفتیم... 170 به 20 همچنان به نفع تیم ترنسیلوانیاست!


در طرف دیگر زمین:

تراورز و فلور دلاکور در کنار یکدیگر به دنبال گوی زرین حرکت میکردند و این درحالی بود که فلور سعی داشت حواس تراورز را پرت کند و تراورز به سختی سعی میکرد با چاقویی که بین لب هایش گذاشته بود او را از خود دور کند، همچنان که دو جستجوگر با یکدیگر کشمکش میکردند ناگهان تراورز آن را دید... برق طلایی گوی زرین که داشت از کنارش میگذشت پس ناگهان روی جارو خم شد و به طرف آن رفت...

فلور که هنوز متوجه قضیه نشده بود ناگهان با صدای گزارشگر به خود آمد.

نقل قول:
بله درسته... درسته... تراورز گوی زرین رو در دست داره! بازی به پایان رسید... ولی این پایان بسیار بی سابقه و عجیبه! 170 به 170! بازی به تساوی کشیده شد!


تراورز بی خبر از همه جا به طرف زمین پرواز کرد و در طرف دیگر بقیه اعضای مرلین گاه سازی با تمام سرعت به سمت زمین حرکت کردند تا نشانی از رودولف و گلرت بیابند.

تراورز که زودتر از بقیه به زمین رسیده بود به طرف رختکن تیم مرلین گاه سازی رفت و با صحنه ی عجیبی رو به رو شد...

او که دهانش باز مانده بود گلرت و رودولف را دید که مقابل منقل او نشسته بودند و چیز میکشیدند...

تراورز نا سزایی داد و گفت:
- چیز کشی بدون حاجیتون؟! دلتون اومد آخه؟!
- بیا پیش ما حاجی! جا واسه تو همیشه هست!

تراورز با خوشحالی به آن دو ملحق شد.

در سوی دیگر اعضای تیم مرلین گاه سازی و ترنسیلوانیا به طرف رختکن رفتند و زمانی که ماجرا را دیدند خشتک ها دریدند و از تیر های دروازه بالا رفتند و فقط آماندا بود که با تعجب به آن سه نگاه میکرد که ناگهان رودولف با نیشخندی گفت:
- من هنوزم به شما علاقه ی خاصی دارم ها! منتها با گلرت به این نتیجه رسیدیم که این سال های جوونی و جذابی و خوش اندامیمون رو به عشق و حال بگذرونیم و بعدا بیایم سراغ شما!

در این حین آماندا نیز اشک در چشمانش چمع شد و از رختکن و کره ی زمین متواری شد و راوی دوم خودش را به میان صحنه انداخت و نعره زد:
- ما نتیجه میگیریم که هیچ وقت ازدواج نکنیم و همیشه بریم دنبال عش...

گلرت با طلسم و رودولف با قمه به راوی شلیک کردند و او را به چند نیمه ی نامساوی تقسیم کردند و از آن پس همگی به خوبی و خوشی زیستند و البته کلاغه نیز به خانه اش رسید تا کور شود چشم دشمنان ارباب (نویسنده مرگخواره!) و تیم مرلینگاه سازی و برادران ظفر پور غیر از توحید!



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
سلام

بنده یا کسب اجازه از ارباب دوئل خانم پینس رو قبول میکنم!

ضمنا بنده در خواست وقت اضافه هم دارم از همین الان، حدود یک هفته بیشتر کافیه!

با تشکرات


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۱۹:۳۸:۵۷


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
ارباب؟!

ارباب میشود یک نقد مفید و خفن هم روی ایشون انجام بدید؟

با تشکرات



پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
سلام

بنده نیز به دلیل نبود کاپیتان تیم ( ) موافقتم رو به طور کامل با لاکرتیا و سیوروس برای درخواست وقت بیشتر اعلام میکنم.

با تشکرات


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۱۴:۱۱:۲۷


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
خلاصه:


مرلین یه زمان برگردون از عالم بالا میاره و به لرد میده. لرد هم تصمیم میگره به زمان کودکیش بره و خودش بزرگ کردن خودش رو به عهده بگیره. اما لرد و مرگخوارها وقتی زمان‌برگردان رو به کار میبرن، اشتباهی رخ میده و به زمان و مکان نامعلومی منتقل میشن. بعد اونا میفهمن که توی یک منطقه جنگی هستن. مرگخوارا سوار بر ماشین در حال فرار هستن و مشنگا هم سوار بر ماشین‌های جنگی و تانک به دنبالشون. به پیشنهاد روونا، مرلین ماشینو به سمت جنگل می‌رونه که به دلیل انبوه زیاد درختا، تصادف می‌کنن بعد از اون مرگخواران از بین درختا فرار میکنن و به مکان دیگه ای میرن که چهارشنبه سوریه و سپس لودو ایده ی قاشق زنی رو میده...
نکته: مرگخوارا و لرد قادر به جادو کردن نیستن.

و اینک ادامه ی ماجرا:

لرد نگاه دیگری به لودو میکند و سپس میگوید:
- هوم... رسوم زیادی بوده که ما شکسته ایم! این هم روش!
- ارباب... ممکنه در طی انجام قاشق زنی کلی هم شکلات بگیریم!
- شکلات؟! برویم برای انجام قاشق زنی و سپس میرویم برای انجام انفجار و نابود کردن مشنگ ها!

در طی این مکالمه ها از هر سو صدای انفجار از هر طرف به گوش میرسه ولی مرگخواران و لرد که در گوشه ای پناه گرفتن هیچ اهمیتی به انفجار ها نمیدن که ناگهان ایرما میگوید:
- چقدر سر و صدا! من نمیتونم مطالعه کنم!
مرگخواران و لرد:

ایرما که نگاه های مرگخواران و لرد برایش بسیار سنگین است سرش را در کتاب قطوری که در دستش است فرو میبرد و لرد نگاه دیگری به کل مرگخواران می اندازد.
- یک نفر به ما قاشقی بدهد! ما قاشق خودمان را نیاورده ایم!

هکتور که بالاخره فرصتی برای مفید واقع شدن پیدا کرده با حالتی ردا خوارانه (!) مقابل لرد میرود و یک عدد قاشق معجون سازی به او میدهد.

لرد در حالی که سعی میکند قاشق معجونی را زیاد به خود نزدیک نکند میگوید:
- هک... بالاخره فرصتی برای مفید واقع شدن پیدا کردی! یادمان بنداز وقتی برگشتیم یک کروشیو بهت بزنیم!

هکتور که ویبره میزند و اشک شوق از چشمانش جاری شده به سرعت کنار می آید و دوباره بین جمعیت مرگخوار پنهان میشود.

لرد برای آخرین بار نگاهی به قاشق میکند و سپس قاشق را چند بار به کف دست خود میکوبد و بعد میگوید:
- هوممممم... ما نکته ی بسیار خاصی را کشف نمودیم!
- چه چیزی سرورم؟! بگید تا همین الان براتون در کتاب تاریخ مرگخواران ثبتش کنم!
- نکته ای که ما کشف کردیم این بود که... ما دقیقا الان قاشق را به چه چیزی بکوبیم که صدا بدهد؟!

لودو که فرصتی طلایی برای ثابت کردن خودش به لرد پیدا کرده جلو میرود.
- سرورم... پس این کله ی من به چه دردی میخوره؟! خواهش میکنم با ضربات قاشقتان کله ی من رو مورد عنایت خود قرار دهید!

لرد در حالی که چهره اش بسیار متفکر شده ناگهان قاشق را بالا می آورد و ضربه ی محکمی به پس کله ی لودو میزند.

تق

لرد با شنیدن این صدا پوزخندی میزند و میگوید:
- صدای بسیار خوبی بود... پیش به سوی قاشق زنی مرگخواران من!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۱۴:۰۳:۲۵


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
سلام علیک

بنده به عنوان نایب کاپیتان تیم مرلین گاه سازی لندن اینجا هستم. ( خود کاپیتان تیم یعنی تراورز به من اختیارات کامل دادن در نبود خودشون! )

خوب... والا ما اینجاییم که درخواست وقت بیشتری داشته باشیم برای مسابقه، دلایل رو هم سیوروس اسنیپ عزیز کاملا ذکر کردن براتون.

با تشکرات







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.