سوژه جدیدروز سرد و تاریک دیگری در عمارت ریدل ها آغا شده بود. مرگخواران به دنبال کارهای روزمره خود از اینسو به آنسو در رفت و آمد بودند.
بلاتریکس نیز همانند هر روز در گوشه ای ایستاده بود و بر روند کارها نظارت می کرد و هر از چندگاهی نیز برای انجام بهتر کارها توصیه هایی ارائه می داد.
- اون کاناپه رو بذارین اون گوشه...نه احمقا اونجا نه...باید همه چیزو واستون توضیح داد؟
سیسی همینجوری اون جا علاف نباش. امروز ناهار با توئه. می خوام خوراک مورد علاقه اربابو براش درست کنی. حالا بجنب. پس این لینی چیکار میکنه؟ گفته بودم که زمینو دستمال بکشه... باز از زیر کار فرار کرد؟یادم باشه در اسرع وقت بالاشو بسوزونم...رز توام به جای فوتوسنتز بجنب به وضعیت تسترالا برس. لودو رو هم با خودت ببر انگار داره زیادی بهش اون گوشه خوش می گذره...
رز با دلخوری نگاهی به بلاتریکس انداخت. هرچه بود در اتاق تسترال ها ذره ای نور نمی تابید. اما با دیدن چوبدستی ای که میان انگشتان او می چرخید چیزی نگفت. فقط در حالیکه زیر لب غرغر نامفهومی می کرد دست لودو را که در اثر جابه جایی اشتباه کاناپه بر روی دیوار به اثری هنری مبدل شده بود گرفت و سر کارش رفت.
- ایوان هنوز اون پله هارو دستمال نکشیدی تو؟چیکار می کنی پس؟ مورفین کوش؟
دافنه در حالیکه بر روی زمین غل می خورد جلو آمد.
- بلا من بگم؟من بگم؟
در اثر این حرکت دود غلیظی در هوا پراکنده شد. بلا با دست دود را کنار زد و با بدخلقی گفت:
- نخیر! مگه نگفتم ظرفارو بشوری؟اینجا چیکار می کنی؟
دافنه غلت دیگری زد.
- من که انگشت ندارم. من فقط یه گیاه کره ای شکلم و تنها قابلیتام غل خوردنو و حرف زدنه. نهایتش بتونم نقش وردنه رو ایفا کنم. حالا شاید هم بذارم موقعی که خواستین کوییدیچ بازی کنین ازم به جای سرخگون استفاده کنین. به شرط اینکه بهم آسیب نرسونید و با ملایمت پاسم بدین. تازه اگه خودم نخوام بازی کنم...
بلاتریکس که دریافت اگر به دافنه اجازه صحبت بدهد تا صبح فردا ناچار به شنیدن سخنرانی اوست و اگر به فرض محال هم قادر به تحمل آن باشد یقینا در اثر استنشاق دودی که از دهان او خارج می شد مسموم خواهد شد. در نتیجه با سرعت میان صحبت های او پرید.
- باشه...باشه... تو اصلا از کار کردن کلا معافی.
سپس بدون اینکه به صورت متعجب دافنه نگاه کند فریاد زد:
- آیلین گردگیری طبقه بالا هنوز تموم نشده؟
آیلـــیـــــن؟
پاسخی شنیده نشد. بلا با عصبانیت دهانش را گشود تا بار دیگر او را صدا بزند اما درست در همان لحظه الادورا درحالیکه از پله ها پایین می آمد گفت:
- بی فایده ست. صداش نکن. رفته زیر تختش قایم شده. در ضمن گردگیری هم نکرده. فقط کف راهرو رو پر از پرای زاغی کرده.
مرگخواران با شنیدن این حرف از کار دست کشیدند و پرسشگرانه به صورت الا خیره شدند. الا که دریافت چاره ای جز پاسخگویی ندارد آهی کشید.
- خب بعد از صبحونه که رفت بالارو گردگیری کنه زاغش براش یه نامه آورد که بعد از خوندنش اول پرای اونو کند بعد رفت تو اتاقش قایم شد.
بلا پرسید:
- مگه چه خبره؟ چرا ازش نپرسیدی؟یا نکنه اینم بهونه ست برای از زیر کار در رفتن؟
الادورا آه دیگری کشید.
- نه بهونه نیست. درست قبل از اینکه از تو کمد دربیاد و بره تو چمدون زیر تختش قایم بشه بهم گفت مادربزرگش داره میاد اینجا. بعد هم گفت اگر اومد بهش بگیم اینجا زندگی نمی کنه. هرچند نمی دونم چرا توصیه کرد خودمون هم بریم قایم شیم.