هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵
#71
هافلکلاو
آريانا دامبلدور_ اورلا کوييرک




- كي اونجاس؟
- آريانا!
-

به دنبال صداي جيغ زن، كه فكر مي كرد دزد به خانه شان زده است، صداي مردانه اي هم بلند شد.
- چى شده؟

نه اشتباه نكنيد آن مرد رودولف نبود.

- اصغر پاشو دزد خونه مون رو زد!

اورلا با عصبانيت به آريانا نگاه کرد. سعى کرد با حالت پچ پچ و نجوا صحبت کند.
- حالا چى کار کنيم؟
- نمى دونم. ولى ما اينجا رو گشتيم. فنجون اينجا نبود خب!
- ولى دانگ همين آدرس رو داد. شايد خوب نگشتيم!

درحالى که دخترها مشورت مى کردند، صاحب هاى خانه هم به دنبال دزد بودند.

- يعنى مى گى بيشتر بگرديم؟
- نمي دونم نظر تو چيه؟

آريانا روي زمين نشست. معلوم بود دارد فكر مي كند. ناگهان همه جا روشن شد.

- اورلا نمى بينى اينجا قايم شديم؟ واس چى لوموس زدى؟
- آريانا من فکر کردم تو لوموس زدى!
- اصغررررر دزدا رو گرفتم!



نيم ساعت بعد



آريانا و اورلا، دست و پا بسته و حتى با دهان هاى بسته، روى صندلى نشسته بودند و مشنگ ها هم زل زده بودند به آن ها.
- خب حرف بزنيد!
- م..نخسم... دزفن.. رسشت!
-

اصغرآقا پيژامه اش را تا روى ناف بالا کشيد، جلو رفت و دهان آريانا را باز کرد. درحالى که اورلا در دل حسرت مى خورد که کاش دهان او که باهوش تر بود را باز مى کردند، آريانا شروع به صحبت کرد.
- راستش... ميشه به شما بگم خاله؟
- آخي چه دل پر دردى داره اين دختر اصغر... بگو.. بگو خاله!
- راستش ما دنبال يه فنجون مى گرديم که واسه ننه ى منه... به ما گفتن که اون فنجون تو خونه ى شماست. آره؟

زن نگاهى به اصغرآقا انداخت. اصغر پيژامه را تا گردن بالا کشيد.
- والا ما يه کارخونه ى فنجون سازى داريم. کدوم فنجون رو مى گيد؟
-




ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۰:۳۰:۵۲
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۰:۳۴:۵۰

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵
#72
هافلکلاو
آريانا دامبلدور_ اورلا کوييرک



آريانا و اورلا مقابل خانه ى مشنگ ايستاده بودند و به اين فکر مى کردند که چطور وارد خانه شوند. وارد شدن به خانه ى کذايى داشت برايشان غيرممکن مى شد که ناگهان زنى از خانه بيرون آمد، بين در و لولا يک سنگ گذاشت که بسته نشود و سپس به سمت انتهاى کوچه راه افتاد.

- اورلا در بازه يا دارم خواب مي بينم؟
- بازه... بازه... آريانا انقدر اين خوشبختى بزرگه واسم که احساس مى کنم يه تله ست!
- کارآگاها زيادى بدبينن!

و بعد هر دو با احتياط وارد خانه شدند. آريانا و اورلا به سمت آشپزخانه و جايى که لابد مشنگ ها بايد فنجان هايشان را مى گذاشتند راه افتادند.

جييييير

- آخ! اين چى بود زير پام له شد... پر از دکمه س روش...
- هييييس!

آريانا بى خبر کنترل تلويزيون را له کرده و شبکه را عوض کرده بود. شبكه سه در حال پخش فيلم سينمايى"راننده1"بود.

داخل فيلم، فرانک با دخترى که به تازگى با او آشنا شده بود، در حال صبحانه خوردن بودند. لحظاتى سکوت برقرار مى شود. فرانک شيرينى فرانسوى اى که در حال جويدن بود را قورت مى دهد.
- زيادى ساکته!

قبل از اينکه دختر بگوييد"چى!" صداى شليک بلند مى شود.
- سرتو بدزد!


آريانا و اورلا داخل آشپزخانه: صداي شليك بود؟


به دنبال شليک تفنگ، دشمن ها يک موشک به سمت خانه ى فرانک مى فرستند.


بوووووومبببببب


آريانا خودش را پرت مى کند روى زمين. اورلا پشت يخچال پناه مى گيرد.
- اين مشنگا چه مرگشون شده؟
- اورلا من مي ترسم. بيا بريم از اينجا.

اورلا مى رود که به داخل سالن نگاهى بياندازد که دشمن ها خانه ى فرانک را به رگبار مى بندند.


ترترترترترترترترتر

اورلا سرش را بين دو دستش مى گيرد و جيغ مى کشد.


فرانك و دخترک از معرکه فرار مى کنند. فرانک فرياد مى زند:
- همشون رو مى کشم! لعنتى ها!


آريانا بدو بدو پيش اورلا مى رود. دست دوستش را مى گيرد و به کوچه آپارات مى کنند. بايد زمان ديگرى باز مى گشتند.



Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#73
هافلكلاو
آريانا دامبلدور_ اورلا كوييرك

درحالي كه آريانا به ماندانگاس که گويا ناگهانى پولدار شده بود نگاه مى کرد و حسرت ثروت نداشته را مي خورد، اورلاي ريونكلاوي كه کارآگاه وزارت خانه است و از هر انگشتش هزارتا هنر مى بارد ماشاالله. همين روزها است که خواستگارها پاشنه ى در را از جا بکنن اما اورلا به هيچ کدام جواب بله نمى دهد! چرا؟ دختر بزرگ کرده ايم که بدهيم دست پسر غريبه؟! خواب ديده اند خير باشد. اورلا را به هيچ کس نمى دهيم. اورلا دختر تک دانه و يكدانه و يگانه ى بابا است. بابا جنازه ى اورلا را هم روى دوش کسى نمى اندازد. اورلا را به هيچ کس نمى دهيم. شاعر مى گويد: دخترى دارم شاه نداره/ صورتى داره ماه نداره!

اهممم... بله داشتم مى گفتم. اورلا که باهوش و کارآگاه بود، ثروتمند شدن ناگهانى ماندانگاس را عاقلانه نمى دانست.
- آريانا مگه اين دانگ دزد نبود؟ دست کج نبود؟
- چرا بود. ولى اورلا دزد کلمه ى زشتيه. دانگ فقط برخى اشياء رو از ملت قرض مى گيره.
- پس اگه دزد...
- اورلا دانگ دزد نيست فقط بعضى اشياء رو از ملت قرض مى گيره.
- ... اوكي... مگه اين دانگ اشياء رو از ملت قرض نمى گرفت؟ پس اين همه پول رو از کجا آورده الان!؟ يه کاسه اى زير نيم کاسه شه. پاشو بريم.

و دست آريانا را کشيد و به سمت ماندانگاس رفت. دله دزد، با ديدن دخترها، به سمتشان رفت.
- به به سلام خانوما. مى دونيد ساعت چنده؟ الان بهتون مى گم!

آستين كتش را بالا زد و ساعت طلايش را به نمايش گذاشت.
- ساعت دهه! ساعتم چطوره؟ اينو جديد خريدم.
- اوه مبارکه دانگ.

اورلا، آريانا را كنار زد.
- من کارآگاه وزارت خونه اورلا کوييرک هستم! با کدوم پول اين ساعت رو خريدى؟
-
- حرف بزن!
- خانم اورلا من چند وقت رفتم شهر. اونجا کار کردم. خيلى هم کار کردم. کارهاى کوچيک و بزرگ و نتيجه ى تلاشام رو گرفتم.
- آخي دانگ من مى دونستم تو به راه راست هدايت مى شى!
- آريانا اين ساده لوحي هافلپافيت رو بذار کنار! اون داره دروغ ميگه. اون فنجون هلگا رو دزديده. تازه تو گروهتون هم هست و رمز رو مى دونسته!

آريانا سعى کرد اوضاع را آرام کند اما اورلا داغ کرده بود. به عبارتى ديگر، ديوار مى گشت تا لگد بزند. اورلا چوبدستيش را بيرون کشيد.
- بگو فنجون کجاست؟
- خانوم آروم باش. من كه نمي دونم كجاست من فقط هورکراکس ولدمورت رو دزديدم. حالا همه به من مى گن دزد.

اورلا ديگر داشت چوبدستى را در چشم ماندانگاس فرو مى کرد.
- کجاست؟
- ميگم نره، ميگه بدوش. اصلا حالا که اينطوره، فروختمش به يه دختر دم بخت مشنگ.

اورلا چوبدستى اش را با ناباورى پايين آورد.
- مى دونستم! بعدا به دست قانون مى سپارمت. اما فعلا، آدرس؟

اورلا و آريانا آدرس را گرفتند و دور شدند.

دانگ نگاهى به مسير دخترها کرد.
- آدمو مجبور مى کنن دروغ بگه. حالا بگرد تا اون دختر مشنگ که اصلا وجود نداره رو پيدا کنى.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۲۲:۰۹
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۲۴:۵۵
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۲۳:۵۶:۵۱

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۳۸ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#74
هافلکلاو
آريانا دامبلدور_ اورلا کويرييک



در تشکيل گروه، در کار، در سفر و در هر موضوعى که به صورت جمعى باشد، يک مسئله است به اسم روابط اجتماعى. معمولا مى گويند که جنس هاى مخالف زودتر با هم جور مى شوند...
معمولا!


خانواده ى دامبلدورها جزء معمولى ها محسوب نمى شوند. البته نه اينکه خيلى خارق العاده باشند... نه! اين خانواده از لحاظ عجيب و غريبى، کج و کوله بودن و اشکالات ناياب جهان، معمولى نيستند. يکى از اين ويژگى هاى عجيبشان اين است که، خب... راستش... با جنس مخالف زياد جور نيستند. جور نيستند ديگر.
نيستند!
علاقه اى بهشان نشان نمى دهند!

از اين نظر، بحث انتخاب همگروهى که شد، نگاه آريانا دامبلدور فقط به دنبال دخترها بود. با نگرانى اطراف را نگاه مى کرد که لينى وارنر را ديد. آريانا دوان دوان به سمت لينى رفت. لينى و سوزان تازه همگروه شده، شانه به شانه هم ايستاده بودند.

آريانا سرش را از وسط سر آن ها رد کرد.

حالت آن سه فرد:

سوزان سعى کرد از گوشه ى چشم آريانا را ببيند.
- آريانا؟ چيزى شده؟
- منظره ى خوبيه نه؟

سوزان رو به رويش را نگاه کرد که فقط ديوار بلند سالن بود.
- آريانا!
- ببين سوزان چطوره تو برى با يکى ديگه همگروه شى.
- چرا اونوقت؟ من هم گروهيم رو پيدا کردم.

آريانا سرش را بيرون آورد و ليني را به سمت خود کشيد.
- من فکر مى کنم من و لينى زوج خوبى هستيم.
ليني:
- ليني با جثه ي ريزش مي تونه كمك خوبي باشه و من هم با اکسپليارموسام.
لينى: گفتى اکسپليارموس؟ آريانا من همين الان يادم اومد كه به سوزان قبلا قول دادم كه همگروهى باشيم و يه ريونى هيچ وقت زير قولش نمى زنه... باى!

"باي" را وقتي گفت که دست در دست سوزان از آريانا دور شدند.

آريانا خودش را آماده کرد تا گريه کند که ناگهان صداى فريادهاى حماسى اى را شنيد.

- چطور جرئت کردند اين کار رو بکنن؟!

تتتتق[ لگد به ديوار]

- حسابشون رو مى رسم! چنگال هامو تو چشمشون فرو مى کنم.

تتتتتتق[ لگد به ديوار]

- نشان گروه ما رو مى دزدن؟ داغونشون مى کنم...

درحالي كه دخترك آبي پوش خودش را به ديوار مى کوبيد، آريانا لبخندى زد و به سمت اورلا رفت. همگروهى اش را پيدا کرده بود.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱:۴۷:۵۱
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۵ ۱:۵۴:۲۴

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۰:۱۹ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
#75
آرسینوس، رودولف و هکتور به یاد هدفشان افتادند!
-هر چه سریع تر باید اینا رو اصلاح کنیم! سفیدا...دور ما جمع بشین!

اما سفيدها اصلا قصد نداشتند دور آن ها جمع شوند.

- هي! آرسينوسى كه ديگه وزير نيست و اين دوره وزير نمى شه!

آرسينوس با شنيدن لقب سرخ پوستى اى که ويزلى ها برايش انتخاب کرده بودند، بازگشت تا ببيند کدام ويزلى نارنجى رنگى است که اينطور خطابش کرده.

اما اى کاش که برنمى گشت.

يک ويزلى در ابعاد ميکروسکوپى که گويا کوچکترين ويزلى بود، سماور طلايى رنگى اى مستقيم به سمت آرسينوس فرستاد. آرسينوس خواست فرياد بزند. خواست خودش را نجات دهد. آرسينوس قبلا وزير بود لياقت يک سماور بزرگتر را داشت. اما سماور رحم نکرده و مستقيم به صورتش و يا به طور دقيق تر به دماغ بيرون زده اش برخورد کرد.

دماغ که قبلا قوز داشت، به سمت چپ پيچيد. يك دماغ قوز دار چپکى. شبيه يک جاده ى پيچ دارى شده بود که دست انداز داشت.

يکى از ويزلى ها سريع يک علامت رانندگى کوچک روى دماغ آرسينوس جاگذارى کرد:
به چپ بپيچيد!


ويزلى ها:

آرسينوس عصباني رو به رودولف و هکتور بازگشت.
- نمى خوايد کمک کنيد؟

رودولف و هکتور سريع سوار کترى استيلى که مالى ويزلى به سمتشان پرتاب کرده بود شدند.

رودولف از بين يک جفت کترى که از رو به رو مي آمد رد شد. کترى ننه بزرگ آرتور را دور زد. از روى کترى جهازيه ى جينى پريد و به آرسينوس رسيد.
- از رودولف به آرسى، از رودولف به آرسى؟
- آرسى به گوشم!
اوضاع خرابه آرسى. نياز به کمک داريم.

آرسينوس از پيچ دماغش نگاهى به اطراف انداخت. شايد بايد سر پيچ يک آينه ى محدب مى گذاشت تا بهتر ببيند.

ويزلى ها که چشم حسود هم از بدبختى بهشان نمى خورد تا منقرض شوند، دور تا دور را پوشانده بودند. معلوم نبود از کجا؟! ولى کترى ها هم مثل ويزلى ها تند تند توليد مى شد و به دستشان مى رسيد.

آرسينوس بايد فکرى مى کرد اما ويزلى ها تا کشته نمى گرفتند، جشن کترى پرون ادامه داشت.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱ ۱:۱۱:۴۹

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
#76
سلام ارباب

ارباب اين رو نقد مى کنيد. مرسى ارباب. تعداد پياماتون هم3552 هستش.

ويرايش: الان تعداد پياما شد 3553 که دوتا پنج بين دوتا سه گير کرده. از طرفى 3+5=8 و 3+5=8 كه ميشه 88. از طرفى 8+8=16 كه تاريخ تولد منه.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۳ ۲۳:۳۷:۵۳

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
#77
مي خواهم بخشى از داستان زندگى آريانا دامبلدور را برايتان تعريف کنم. بخشى که براى او بيشتر شبيه خواب بود. آنقدر شبيه که شک داشت شب قبل از اينکه زندگى اش متحول شود، وقتى خوابيد، صبح فردايش بيدار شد... يا نه... هنوز خواب است و در يک رويا زندگى مى کند.

به هر حال واقعيت يا رويا، شب قبل از اينکه زندگى اش متحول شود، خوابيد. خيلى هم دير خوابيد. صبح، همان صبحى که در واقعى بودنش شک دارد، خودش از خواب بيدار شد. نه مانند هميشه با صداى برادرش که هر پنج دقيقه يک بار از او مى خواست تا بيدار شود. درواقع برادرش خانه نبود. کنار تختش يادداشتى بود با محتواى:

خواهر عزيزم، من براى کارى فورى يه سر رفتم هاگوارتز خودمون. زود برمى گردم.

بوس بوس، آلبوس


اگر اعتراض شکمش نبود، شايد آريانا ترجيح مى داد کل روز را در تخت خواب بگذراند. اما خب شکم هميشه حرف اول را مى زند و آريانا به آشپزخانه رفت. در حال صبحانه خوردن فکرش درگير خرابى اى بود که اکسپليارموسش ديروز روى ديوار ايجاد کرد. اتاقش علاوه بر تخت و کمد و ساير وسايل، حالا شامل يک سوراخ بزرگ هم شده بود که آريانا با گذاشتن کمدش در آن قسمت سعى در پنهان کردنش داشت. آريانا مطمئن بود که اين بار اکسپليارموسش درست کار مى کند اما نمى داند چرا چوبدستى اش خراب شد و ديوار اتاقش را داغان کرد. آريانا مطمئن است که مشکل از چوبدستى بوده.

چايش را بلند هورت کشيد. ناگهان صداى قدم هاى برادرش به گوشش رسيد. از هاگوارتز بازگشته بود.
- آريااااناااا.
- اينجام.

آلبوس ويبره زنان و با خوشحالى خودش را به درون آشپزخانه پرت کرد. در اين بين ريشش به راه پله گير کرد و خودش فقط افتاد توى آشپزخانه. سپس ريشش مانند کش عمل کرد و او را با فشار به سمت پلکان کشيد و آلبوس پير محکم به زمين خورد. آلبوس با ريشش درگير بود و آريانا به اين موضوع فکر مى کرد که تا به حال برادرش اين قدر خوشحال نبوده. حتى اوقاتى که هرى پسرش( ) را مي ديد هم اين حرکات را از خودش درنمى آورد.

- آريانااا.
- خان داداش؟

آلبوس كه حالا ريشش را از راه پله آزاد کرده بود، براى جلوگيرى از خطرات احتمالى سريع آن ها را گذاشت در تنبانش و نشست پشت ميز.
- برات يه خبر خوش دارم... تو مدير هاگ شدى!

تذكر: هرگز از آلبوس نخواهيد خبر مرگ به کسى بدهد چون مى رود جلو و مى گويد: سلام خبر دارى عموى بابات مرد؟

درواقع كمي سخت است برايتان توصيف كنم آريانا چه حسى داشت. آريانا آن صبح که بيدار شد صورتش را نشست و هنوز سفيدى هاى خشک شده اى دور دهانش ديده مى شد. موهايش را شانه نکرد که باعث شده بود شبيه بلاتريکس به نظر برسد. لباس خواب گل گلى اى به تن داشت و در حال فکر کردن به گندى بود که روى ديوار اتاقش پياده کرده که خبر مدير شدنش را شنيد!

- داداش نمى شه من از سال بعد مدير بشم؟

اما آلبوس اصلا صداي آريانا را نمي شنيد چون آلبوس به آريانا اعتماد کامل داشت. و اين شروع مديريت آريانا بود.

اينکه چرا آلبوس اين تصميم را گرفت، جدا از اعتماد کاملى که به آريانا داشت، احتمالا به اين دليل است که...

- بله چون من باهوش بودم. من يکى از بهترين جادوگران قرنم و اکسپليارموس هاى فوق العاده اى مى زنم...

ذهن آريانا سريع منعطف مى شود به گندى که روى ديوار زده است.

- اکسپليارموس هام اصلا خطا نداره.

ذهن آريانا کمد را دور مى زند و زوم مى کند روى سوراخ روى ديوار اتاق.

آريانا حالا به عنوان يک مدير ايستاده بود مقابل خبرنگاران و آن ها بى خبر از همه جا، بدون وقفه از آريانا عکس مى گرفتند. يکى از خبرنگار ها دوربين را چرخاند تا اتاق مدير جديد، يعنى يکى از بزرگترين جادوگران قرن با يک سوراخ روى ديوار خانه شان را به مردم نشان دهد.

آريانا اتاق را به رنگ صورتى درآورده بود. جاى تا جاى اتاق به جاى عکس مديران سابق، حالا عروسک ديده مى شد. بوى پرتقال به مشام مى رسيد. داخل قفسه هايى که پيش تر قدح انديشه بود حالا زيورآلات قرار داشت و به جاى ققنوس يک قنارى در حال آواز خواندن بود. در آخر رمز ورودى را هم به" اکسپليارموس هاى فوق العاده ى من" تغيير داد.

آريانا دستش را بالا برد و خبرنگارانى که مى خواستند سوال بپرسند را به سکوت دعوت کرد.
- حالا مى خوام کلاس درس جديدى که به دروس هاگوارتز اضافه کردم رو بهتون نشون بدم.

خبرنگارها سريع فيلم هاى جديدى داخل دوربين ها گذاشتند و به دنبال آريانا راه افتادند. همه هيجان زده بودند. آريانا مدت ها بود که خبر درس جديدى را مى داد.

مدير پشت در کلاسى ايستاد و بعد از چند ضربه روى آن، بازش کرد. استاد از جايش بلند شد و به مدير و خبرنگاران لبخند زد.

- اين استاد جديد هاگوارتز هستش... آقاى اکسپليارموسيان که به بچه ها شکل هاى مختلف اکسپليارموس رو آموزش ميدن!

روزنامه نگارها سريع روى کاغذ يادداشت کردند:
" آقاى اکسپليارموسيان استاد درس جديد، رونمايى شد!"

آريانا درحالى که از خوشحالى صدايش را بالا برده بود ادامه داد.
- ايشون يه سلول جهش يافته ى اکسپليارموس هستش و با کمک معجون هاى جناب هکتور دگورث گرنجر  تونستيم ازش يه شبه انسان بسازيم.

رورنامه نگاران و خبرنگاران:
تركيب اكسپليارموس هاى بى خطاى آريانا با معجون هاى فوق العاده ى هکتور:

خبرنگاران سريع يک قدم عقب رفتند. اما آريانا گويا اصلا متوجه اين حرکت نشد چون با ذوق و شوق به توضيحش درباره ى اين خلاقيتى که متحرکش کرده بود تا روى زمين راه برود ادامه داد.
- همونطور که مشاهد مى کنيد آقاى اکسپليارموسيان هيچ تفاوتى در ظاهر با انسان ها نداره اما درواقع ايشون يه طلسم متحرک هستند به همين علت معمولا نبايد خيلى بهشون نزديک شد.

خبرنگارها يک قدم ديگه به عقب رفتند. روزنامه نگارها يادداشت کردند:
" طلسم متحرکى که خطر انفجار دارد!"

سپس آقاى اکسپليارموسيان کرواتش را سفت کرد و چوبدستى اش را از روى ميز برداشت و به سمت دانش آموزان بازگشت. دوربين خبرنگارها براى اولين بار متوجه دانش آموزان شد که بى سر و صدا و قطعا بى خبر از سابقه ى اثرات اکسپليارموس هاى مديرشان، پشت ميزها نشسته بودند.

آريانا هم چوبدستى اش را بيرون آورد.
- آقاى اکسپليارموسيان مى خوان به خاطر حضور شما، نمايش کوچيکى براى ما اجرا کنن. اين نمايش صد در صد بى خطره و قراره فقط چندتا جرقه مثل منور ايجاد کنه.

دانش  آموزان، آقاى اکسپليارموسيان و مدير چوبدستى هايشان را به سمت بالا گرفتند. 
- اکسپليارموس!
- اکسپليارموووووس!
- اکسپليارموووس!



بريده اى از پيام امروز

" به علت آتش سوزى که در هاگوارتز شد اين مدرسه ى جادو و جادوگرى امسال از ارائه ى دروس معذور است. مدير مدرسه، آريانا دامبلدور، از اين مقام ازل شد. و همچنين آقاى اکسپليارموسيان در اين حادثه تركيدند. ايشان که يک طلسم متحرک بودند با برخورد طلسم دانش آموزان خود ترکيدند. در کمال ناباورى، خوشبختانه اين آتش سوزى کشته اى به جا نذاشته و فقط باعث ويرانى هشتاد درصد مدرسه شده است."


حالا شما هم قبول داريد که اين بخش از زندگى آريانا بيشتر شبيه خواب است؟


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۵ ۲۳:۳۲:۴۸
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۵ ۲۳:۴۵:۲۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۵
#78
خانه ريدل

شايد علتش شوك عصبي باشه يا شايد اشك شوق يا شايد جيغ در گلو خفه شده يا شايد آرزوى چندين ساله يا شايد هاى ديگه که باعث شد وقتى آريانا شنيد که خان داداشش بچه داره، ساکت بشينه. ولى خب علتش هر کدوم از شايد هاى بالا هم بوده باشه، بعد نيم ساعت، آدم به خودش مياد و اوضاع رو درک مى کنه.

- من عمه شدم؟ من عمه شدم. من... عمه... شدممم!

كسي توجهي نمي كنه.
- براي بار دوم مي گم... من عمه شدم!

ولي بازم هيچکى توجه نمى کنه. همه سرشون تو لاک خودشون. همه مرگخوار خوب و وظيفه شناس. همه دشمن دامبلدور پير.

بله! آريانا عمه شده بود. ولي چرا کسى توجه نمى کرد؟ چرا کسى اين حس شادى آريانا رو درک نمى کرد؟ چرا کسى در شادى ش شريک نمى شد؟

به همين علت آريانا تصميم گرفت اين شادى رو به اجبار بهشون بده. باهاشون به اجبار جشن بگيره و حتى اگه لازم شد به اجبار کيک به خوردشون بده.

آريانا رفت پيش سوزان. سوزان روى يه دايره که چندتا خط دورش کشيده بود و به شدت اصرار داشت يه اثر هنريه خم شده بود.

- هى سوزززززى من عمممه شدم!
- آريانا مي شه تمركزم رو حين كشيدم سوزانيزا بهم نريزي؟

آريانا نفهميد كجاي دايره رو سوزانيزا شامل ميشه.
- ولي من عمه شدددم. حتى شايد بهت اجازه بدم از من و خان داداش زاده م يه نقاشى بکشى.

اما سوزان جواب نداد. غرق نقاشي و سوزانيزا شده بود. آريانا ولي دلسرد نشد. آريانا بايد به تلاشش ادامه مي داد. رفت و رفت و رفت تا به داي رسيد.

- داي داى داى شنيدى من عمه شدم؟
- الان بايد روز ژديد رو اعلام کنم؟
- نه داى. هنوز تا فردا خيلى مونده. دارم ميگم من عمه شدم.
- چند ساعت تا روز ژديد مونده! من بايد روز ژديد رو به موقع بگم.

آريانا وسوسه شد كه يه اکسپليارموس به داى بزنه ولى چون از دور لردولدمورت رو ديد به سمت اربابش دويد.
- ارباااااب. من عمه شدم.
- آريانا دم گوش ما جيغ جيغ نکن. خودمون مى دونيم عمه شدي.
- ارباب ميشه من برم ملاقات خان داداش زاده م؟
- خير!
- ارباب پس من به کى بگم عمه قربونش بره؟ به کى بگم چقدر به عمه ش رفته بوقى! به کى اکسپليارموس ياد بدم؟ به کى بگم اکسپليارموسام فدات؟ به کى بگم اکسپليارموس کوچولوى من؟ به كي بگم...
- بسته! :vay:

آريانا که مى بينه اربابش داره موهايى که لياقت نداشتن رو سرش سبز بشن رو از ريشه درمياره، سريع ساکت مى شه. ولى همين که اربابش آروم مى شه دوباره آريانا شروع به حرف زدن مى کنه.
- ارباب فکر نمى کنيد من بهتر از ريگولوس که الان رفته پرورشگاه، خان داداش زاده م رو پيدا کنه، خان داداش زاده م رو ممکنه بشناسم؟نديدمش ولي زودتر از ريگول مى شناسم.
-

--------



کمى اون طرف تر، در اون سمت ماجرا ريگولوس همراه پرستارش ميره تا با اتاقش آشنا بشه.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ جمعه ۲۷ فروردین ۱۳۹۵
#79
آرسينوس و وينکى که زير پاتيل رو روشن کردن لبخندى تحويل هم دادن و خواستن برن سراغ بقيه ى کارهاى معجون سازى که صداى آوازى شنيدن.

- لاى لاى لالاى... اکسپليارموسى دارم خوشگله فرار کرده ز دستم... لاى لاى لالاى... دوريش برايم مشکله... لاى لاى لالا...
عع! سلام آرسى! سلام وينکى!

البته آرسينوس و وينكي اصلا از ديدن يه منبع دردسر به اسم آريانا دامبلدور يا حداقل از ديدن يه دامبلدور واقعا خوشحال نشدن.
- وينكي سلام كرد.
- آريانا مي شه بري جلو در خونه ي خودتون اكسپليارموس بازى کنى؟
- نه نمي شه. نه نمي شه لاي لاي لالاي.

و بعدش بپر بپر جلو اومد و خم شد رو آتيش زير پاتيل و...

- فووووووووت!

خاموشش کرد.

آرسينوس و وينکى:

- وينكي سلامش رو از آريانا پس گرفت. وينکى نفهميد که چرا آريانا آتيش رو خاموش کرد.

آريانا چوبدستيش رو بيرون آورد و بالا گرفت تا مخاطب هاش ببينن.
- مى خواستم قدرت جديد اکسپليارموسم رو که روشن کردن آتيش هستش رو بهتون نشون بدم!
- ولي آريانا ما نمي خوايم تو قدرت جديد اکسپليارموست که روشن کردن آتيش هستش رو به ما نشون بدى!
- متأسفم آرسى. من براى نشون دادن قدرت جديد اکسپليارموسم که روشن کردن آتيش هستش، از شما نظر نخواستم.

آرسينوس اميدوار بود كه بتونه زودتر معجوني درست كنه كه موهاي بلند بوجود اومده رو سر اربابش رو از بين ببره. به همين علت تصميم گرفت بذاره آريانا يه طلسم بزنه و بره پى کارش. البته اگر آريانا قصد رفتن به پى کارش رو داشت.

آريانا با افتخار سرش رو بالا گرفت، شونه هاش رو صاف کرد و چوبدستى رو به سمت زير پاتيل نشونه گرفت.

وضعيت آرسينوس و وينکى براي بخير گذشتن طلسم اکسپليارموس:
- اکسپليااااارموووس!

ابتدا جيغ بلند آريانا پخش شد تو فضا و بعدش صداى تالاپي به گوش رسيد. آرسينوس که چشماش رو از ترس بسته بود باز کرد. ابتدا دست و پاش رو چک کرد که سالم باشن و بعدش به سمت پاتيل رفت. آريانا کنار پاتيل وايساده بود و زير پاتيل همچنان خاموش!

- آريانا چرا زير پاتيل روشن نشد؟
- نمى دونم.
- نظر تو چيه وين... وينکى؟ وينکى کجاست؟
- آرسى راستش... من گويا... اکسپليارموس اشتباهى رو زدم و به جاى روشن شدن آتيش... وينکى رو به معجون توى پاتيل اضافه کردم. :worry:
-
- الان عصباني اي؟
- اون صداى تالاپ وينکى بخت برگشته بود که افتاد تو معجون؟ و الان معجون وينکى اى شد؟
- آره. ولي نگران نباش من مى خواى به جاى وينکى دستيارت باشم.
-


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: ثبت نام و اطلاعیه های هالی ویزارد!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۵
#80
سلام

با توجه به اينكه همه ى جادوگرانى ها قصد ادامه تحصيل دارند و امتحان دارند و خيلى هم زياد مى خواهند درس بخوانند، مهلت ارسال فيلم ها تا پانزدهم تير ماه تمديد و تعيين شد.

در صورت اعتراض به قوانين يا تغيير گروه يا مشکل داشتن با تاريخ تحويل فيلم ها فقط تا يکم ارديبهشت فرصت داريد. در طول مسابقه اعتراضات پاسخ داده نمى شوند.

در صورت داشتن سوال مى توانيد از طريق پيام شخصى با داوران مسابقه در ميان بگذاريد.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.