مي خواهم بخشى از داستان زندگى آريانا دامبلدور را برايتان تعريف کنم. بخشى که براى او بيشتر شبيه خواب بود. آنقدر شبيه که شک داشت شب قبل از اينکه زندگى اش متحول شود، وقتى خوابيد، صبح فردايش بيدار شد... يا نه... هنوز خواب است و در يک رويا زندگى مى کند.
به هر حال واقعيت يا رويا، شب قبل از اينکه زندگى اش متحول شود، خوابيد. خيلى هم دير خوابيد. صبح، همان صبحى که در واقعى بودنش شک دارد، خودش از خواب بيدار شد. نه مانند هميشه با صداى برادرش که هر پنج دقيقه يک بار از او مى خواست تا بيدار شود. درواقع برادرش خانه نبود. کنار تختش يادداشتى بود با محتواى:
خواهر عزيزم، من براى کارى فورى يه سر رفتم هاگوارتز خودمون. زود برمى گردم.
بوس بوس، آلبوساگر اعتراض شکمش نبود، شايد آريانا ترجيح مى داد کل روز را در تخت خواب بگذراند. اما خب شکم هميشه حرف اول را مى زند و آريانا به آشپزخانه رفت. در حال صبحانه خوردن فکرش درگير خرابى اى بود که اکسپليارموسش ديروز روى ديوار ايجاد کرد. اتاقش علاوه بر تخت و کمد و ساير وسايل، حالا شامل يک سوراخ بزرگ هم شده بود که آريانا با گذاشتن کمدش در آن قسمت سعى در پنهان کردنش داشت. آريانا مطمئن بود که اين بار اکسپليارموسش درست کار مى کند اما نمى داند چرا چوبدستى اش خراب شد و ديوار اتاقش را داغان کرد. آريانا مطمئن است که مشکل از چوبدستى بوده.
چايش را بلند هورت کشيد. ناگهان صداى قدم هاى برادرش به گوشش رسيد. از هاگوارتز بازگشته بود.
- آريااااناااا.
- اينجام.
آلبوس ويبره زنان و با خوشحالى خودش را به درون آشپزخانه پرت کرد. در اين بين ريشش به راه پله گير کرد و خودش فقط افتاد توى آشپزخانه. سپس ريشش مانند کش عمل کرد و او را با فشار به سمت پلکان کشيد و آلبوس پير محکم به زمين خورد. آلبوس با ريشش درگير بود و آريانا به اين موضوع فکر مى کرد که تا به حال برادرش اين قدر خوشحال نبوده. حتى اوقاتى که هرى پسرش(
) را مي ديد هم اين حرکات را از خودش درنمى آورد.
- آريانااا.
- خان داداش؟
آلبوس كه حالا ريشش را از راه پله آزاد کرده بود، براى جلوگيرى از خطرات احتمالى سريع آن ها را گذاشت در تنبانش و نشست پشت ميز.
- برات يه خبر خوش دارم... تو مدير هاگ شدى!
تذكر: هرگز از آلبوس نخواهيد خبر مرگ به کسى بدهد چون مى رود جلو و مى گويد: سلام خبر دارى عموى بابات مرد؟
درواقع كمي سخت است برايتان توصيف كنم آريانا چه حسى داشت. آريانا آن صبح که بيدار شد صورتش را نشست و هنوز سفيدى هاى خشک شده اى دور دهانش ديده مى شد. موهايش را شانه نکرد که باعث شده بود شبيه بلاتريکس به نظر برسد. لباس خواب گل گلى اى به تن داشت و در حال فکر کردن به گندى بود که روى ديوار اتاقش پياده کرده که خبر مدير شدنش را شنيد!
- داداش نمى شه من از سال بعد مدير بشم؟
اما آلبوس اصلا صداي آريانا را نمي شنيد چون آلبوس به آريانا اعتماد کامل داشت. و اين شروع مديريت آريانا بود.
اينکه چرا آلبوس اين تصميم را گرفت، جدا از اعتماد کاملى که به آريانا داشت، احتمالا به اين دليل است که...
- بله چون من باهوش بودم. من يکى از بهترين جادوگران قرنم و اکسپليارموس هاى فوق العاده اى مى زنم...
ذهن آريانا سريع منعطف مى شود به گندى که روى ديوار زده است.
- اکسپليارموس هام اصلا خطا نداره.
ذهن آريانا کمد را دور مى زند و زوم مى کند روى سوراخ روى ديوار اتاق.
آريانا حالا به عنوان يک مدير ايستاده بود مقابل خبرنگاران و آن ها بى خبر از همه جا، بدون وقفه از آريانا عکس مى گرفتند. يکى از خبرنگار ها دوربين را چرخاند تا اتاق مدير جديد، يعنى يکى از بزرگترين جادوگران قرن با يک سوراخ روى ديوار خانه شان را به مردم نشان دهد.
آريانا اتاق را به رنگ صورتى درآورده بود. جاى تا جاى اتاق به جاى عکس مديران سابق، حالا عروسک ديده مى شد. بوى پرتقال به مشام مى رسيد. داخل قفسه هايى که پيش تر قدح انديشه بود حالا زيورآلات قرار داشت و به جاى ققنوس يک قنارى در حال آواز خواندن بود. در آخر رمز ورودى را هم به
" اکسپليارموس هاى فوق العاده ى من" تغيير داد.
آريانا دستش را بالا برد و خبرنگارانى که مى خواستند سوال بپرسند را به سکوت دعوت کرد.
- حالا مى خوام کلاس درس جديدى که به دروس هاگوارتز اضافه کردم رو بهتون نشون بدم.
خبرنگارها سريع فيلم هاى جديدى داخل دوربين ها گذاشتند و به دنبال آريانا راه افتادند. همه هيجان زده بودند. آريانا مدت ها بود که خبر درس جديدى را مى داد.
مدير پشت در کلاسى ايستاد و بعد از چند ضربه روى آن، بازش کرد. استاد از جايش بلند شد و به مدير و خبرنگاران لبخند زد.
- اين استاد جديد هاگوارتز هستش... آقاى اکسپليارموسيان که به بچه ها شکل هاى مختلف اکسپليارموس رو آموزش ميدن!
روزنامه نگارها سريع روى کاغذ يادداشت کردند:
" آقاى اکسپليارموسيان استاد درس جديد، رونمايى شد!"آريانا درحالى که از خوشحالى صدايش را بالا برده بود ادامه داد.
- ايشون يه سلول جهش يافته ى اکسپليارموس هستش و با کمک معجون هاى جناب هکتور دگورث گرنجر تونستيم ازش يه شبه انسان بسازيم.
رورنامه نگاران و خبرنگاران:
تركيب اكسپليارموس هاى بى خطاى آريانا با معجون هاى فوق العاده ى هکتور:
خبرنگاران سريع يک قدم عقب رفتند. اما آريانا گويا اصلا متوجه اين حرکت نشد چون با ذوق و شوق به توضيحش درباره ى اين خلاقيتى که متحرکش کرده بود تا روى زمين راه برود ادامه داد.
- همونطور که مشاهد مى کنيد آقاى اکسپليارموسيان هيچ تفاوتى در ظاهر با انسان ها نداره اما درواقع ايشون يه طلسم متحرک هستند به همين علت معمولا نبايد خيلى بهشون نزديک شد.
خبرنگارها يک قدم ديگه به عقب رفتند. روزنامه نگارها يادداشت کردند:
" طلسم متحرکى که خطر انفجار دارد!"
سپس آقاى اکسپليارموسيان کرواتش را سفت کرد و چوبدستى اش را از روى ميز برداشت و به سمت دانش آموزان بازگشت. دوربين خبرنگارها براى اولين بار متوجه دانش آموزان شد که بى سر و صدا و قطعا بى خبر از سابقه ى اثرات اکسپليارموس هاى مديرشان، پشت ميزها نشسته بودند.
آريانا هم چوبدستى اش را بيرون آورد.
- آقاى اکسپليارموسيان مى خوان به خاطر حضور شما، نمايش کوچيکى براى ما اجرا کنن. اين نمايش صد در صد بى خطره و قراره فقط چندتا جرقه مثل منور ايجاد کنه.
دانش آموزان، آقاى اکسپليارموسيان و مدير چوبدستى هايشان را به سمت بالا گرفتند.
- اکسپليارموس!
- اکسپليارموووووس!
- اکسپليارموووس!بريده اى از پيام امروز
" به علت آتش سوزى که در هاگوارتز شد اين مدرسه ى جادو و جادوگرى امسال از ارائه ى دروس معذور است. مدير مدرسه، آريانا دامبلدور، از اين مقام ازل شد. و همچنين آقاى اکسپليارموسيان در اين حادثه تركيدند. ايشان که يک طلسم متحرک بودند با برخورد طلسم دانش آموزان خود ترکيدند. در کمال ناباورى، خوشبختانه اين آتش سوزى کشته اى به جا نذاشته و فقط باعث ويرانى هشتاد درصد مدرسه شده است."
حالا شما هم قبول داريد که اين بخش از زندگى آريانا بيشتر شبيه خواب است؟