لینی و هکتور پست ها بود که راه میرفتن و با وجود این به در آخر نمیرسیدن.
یهو تصمیم میگیرن بیشتر مصمم بشن. قیافه هاشونو جدی میکنن و با گامهای بلند بقیه ی راه رو طی میکنن.
سر راه طوفان میشه...گردباد میاد...سیل راه میفته...ولی این هیچی از مصمم بودن هکتور و لینی کم نمیکنه.
همین باعث میشه بالاخره به در آخر برسن.
اون دو تا حتی در هم نمیزنن. در این حد جدی هستن!
درو باز میکنن.
-پروفسور دامبلدور؟
دامبلدور گوشواره ای که تازگیا از طرف شخصی نامشخص براش فرستاده شده و معلوم نیست کدوم طلسم خانمان براندازی روش کارگذاشته شده رو کنار میذاره.
دامبلدور اصلا دوست نداره برای گوشواره هاش شریک پیدا بشه.
-بله فرزندان روشـ...شما فرزندان تاریکی هستین؟ قبل از تحویلتون به نیروهای امنیتی بیایین یه سلفی با این پیرمرد بگیرین.
-پروفسور. راستش به کمکتون احتیاج داریم. یکی از تاریکی ها میخواد به روشنایی بپیونده.
دامبلدور میخواد لبخند بزنه، ولی متوجه میشه که قبلا زده.
-این عالیه فرزند. خب بپیونده.
-آخه راه اینجا رو بلد نیست. ما اومدیم شما رو همراه خودمون ببریم که دستشو بگیرین و بیارینش اینجا.
گل از گل دامبلدور میشکفه!
-این فکر خیلی بکریه فرزند. بزن بریم!