دنیس نگاهی به خودش کرد. نگاهی به رز و پیوز که مثل آدم سرجاشون وایساده بودن و به ملت نگاه میکردن . نگاهی به ملت کرد که بهش نگاه میکردن و به الادورا نگاه کرد که از تو گوشی ش نگاه کردن ملت رو نگاه میکرد کرد نگاه کرد! و با تعجب گفت:
_کی؟ من؟
من که بلد نیستم!
الادورا به گوشی اش اشاره کرد و گفت:
_ دونت سی چرت و پرت! همه دیدن. من هم با گوشی به صورت اچ دی فیلم برداری کردم!
دنیس دست به سینه زد و سرش رو به شدت تکون داد و همچنان انکار کرد. وقتی قیافه ی ملت هافل رو دید، بلاخره گفت:
_اصن مشکلتون اینه که رز و پیوز چطور از مجسمه مثل آدم شدن؟ خب بیا ... انسانیوس مجسمیوس!
و رز و پیوز بدون اینکه در این مدت آدم شدن، دیالوگی گفته باشند، دوباره به حالت مجسمه برگشتند.
ملت هافل:
دنیس:
ملت هافل:
دنیس:
ملت هافل:
دنیس:
تانکس با دیدن چوب و چماق و چوبدست های بیرون کشیده ی ملت هافل، وضعیت رو خطری دید و پرید جلوی دنیس و گفت:
-اجازه بدید یه کارآگاه به مسئله رسیدگی کنه!
با موافقت جمعیت پر تعداد هافلپاف، تانکس چوبدست دنیس رو از دستش بیرون کشید و آخرین طلسم هاش رو بیرون کشید:
_انسانیوس مجسمه ایوس!
_مجسمهایوس انسانیوس!دنیس که تحت تاثیر هوش و ذکاوت و ژن کارآگاهی تانکس قرار گرفته بود، با چشمهای گشاد شده به خودش و اثر طلسم هاش نگاه کرد:
_ جدی وردهاش اینه؟ مگه من ویدا اسلامیه ام؟
جمعیت هافل با خوشحالی هرچه تمام تر چوبدستشون رو بیرون کشیدند و به سمت رز و پیوز و هوگو و حاچ درک گرفتند. مروپی شنلش رو از دو طرف باز کرد و جلوی چوبدست ملت هافل پرید:
_پس ننه هافل چی میشه؟
قربونی برای نن جون! دست نوازش... ننــــــــــه!
پروفسور تافتی چکش حاچ درک رو از کمرش ... یعنی پانسمان کمرش کشید بیرون و گفت:
_ همین ارنی ِ بیمصرف رو که کسی بهش توجه نمیکنه و هی یادتون میره که مجسمه شده رو قربونی کنید بره پی کارش دیگه. (
و چکشش را در هوا اینجوری تکون داد!)
ملت هافل با حالت
به همدیگه نگاه کردند و بعد با حالت
باز نگاه کردند و در نهایت با حالت
باز نگاه کردند.
زمانی که نا امید شدی به یاد بیار که تاریک ترین ساعت شب نزدیک ترین لحظه به طلوع خورشید هست