با اجازه ی مای لرد :سوژه ی جدید لرد سیاه با وقار در میان مرگخوارانی که با اشتیاق توام با وحشت به وی خیره شده بودند راه میرفت .فنریر که در گوشه ای نشسته بود با ولع به بچه خرگوشی خیره شده بود که در درون دیگ تکان تکان می خورد.
لرد به طرف دیگ برگشت و بچه خرگوش که با دیدن چشمان اتشین لرد وحشت کرده بود ساکت شد و در گوشه ای نشست تا پخته شود.لرد با سردی گفت :
_مرگخواران من ،ارباب گشنست.آنی مونی تا بیست دقیقه دیگه این بچه خرگوش باید اب پز شده باشه.حواست باشه که این بچه فقط ماله اربابه اناکین.
نارسیسا با بغض به بچه خرگوش که در درون دیگ نشسته بود خیره شده بود .لوسیوس با لحن محکمی گفت :
_سرورم ،اگه اجازه بدید می خواستم امروز برای انجام کاری همراه با نارسیسا از خانه ریدل خارج بشم.
لرد با نگاهی بی تفاوت لوسیوس را ساکت کرد.سپس خونسردانه روی مبل اشرافی که در گوشه ی سالن به چشم می خورد نشست و با سردی گفت :
_نه مالفوی.شما هیچ جا نمی رین.شما همینجا می مونین چون ارباب براتون یک ماموریت داره.
بلاتریکس که با شنیدن نام ماموریت خشک شده بود به تندی گفت :«سرورم، اگه ممکنه این ماموریت رو به من بسپارید .من خیلی خوب می تونم از پسش بر بیام.»
لوسیوس با خشم به بلاتریکس نگاه کرد که با خونسردی توجه لرد را به خود جلب می کرد.سپس به نارسیسا نگاه کرد که با چشمانش از او می خواست که ساکت باشد.
_متاسفم بلا.این بار ارباب این ماموریت رو به من سپرده.بهتره دنبال کار دیگه ای باشی.
لرد به بارتی اشاره کرد و بارتی در حالی که کنجکاوانه به ان ها خیره شده بود سر به زیر انداخت و با ناراحتی به طرف اتاقش حرکت کرد.
_خیلی خب لوسیوس.بلا درست می گه.اون می تونه از پس این ماموریت بر بیاد.البته من از اول اینو می دونستم می خواستم ببینم شما چی می گین.
بلا با لبخندی پیروزمندانه به لوسیوس نگاه کرد.لوسیوس با عصبانیت دستانش را بهم فشرد و بعد گفت :
_پس سرورم.اجازه می دید که خانه ریدل رو برای ساعاتی ترک کنیم؟
_سکـــــــــووت مالفوی.شما هیچ جا نمیرین.من ماموریت مهمی برای شما دارم.
لوسیوس با شنیدن این حرف به بلا نگاه کرد و لبخندی زد .سپس به ارامی پرسید :«چه ماموریتی سرورم؟»
_پیاز هارا پوست بکنین.همین الان.پیاز های خانه ریدل ارباب زیاد شدن.لوسیوس می خوام این کارو تا دوساعت دیگه انجام بدی.
لرد سیاه بار دیگر با وقار طول سالن را پیمود و بعد در حالی که به نظر می رسید فکری در سر دارد گفت :
_مرگخواران ،ارباب باید بره استراحت کنه.سوروس تو همه ی زمین رو طی میکشی..مورگان کفشای ارباب رو واکس می زنی.بقیه هم میرن به نجینی حرف زدن یاد می دن .
بلاتریکس که از انجام کار فارغ شده بود با خوشحالی پرسید :«سرورم ، یک ماموریتی می خواستین به من بدین.»
_خوب شد یادم انداختی.برو تو مسئول ورزش مار ارباب هستی.مواظب باش که نیشت نزنه.وقت نکردم زهرشو بگیرم.البته اگه نیشتم زد مهم نیست.
لرد با لبخندی سرد توام با بدجنسی به طرف اتاقش حرکت کرد.مورگان اهی کشید و در حالی که به طرف سوروس می رفت گفت :
_این چرا هرچی دلش می خواد به ما میگه؟مو داریم که اون نداره.دماغ داریم که اون نداره.خوشکلی داریم که اون..
در همین لحظه مورگان با چشم غره ی بلاتریکس ساکت شد.لرد که از پشت دیوار این حرف هارا شنیده بود به فکر فرو رفت و ناخوداگاه لبخندی زد .
فلـش بـــــک چند سال پیش :پسر چهار ساله که با شرارت سیخ بلندی را در بدن نحیف موش فرو می کرد به اطرافیانش نگاه کرد که با انزجار به او خیره شده بودند. پسرک لبخند شومی زد و جگر موش را بیرون کشید و بعد در یک حرکت سریع ان را در ردای دختری که لباس صورتی رنگی پوشیده بود انداخت. دخترک جیغ کشید و از هوش رفت .
پسر مو طلایی که صورتش پوشیده از کک های سرخ رنگ بود جلو امد و در حالی که دستانش را از جیبش بیرون می اورد با حالت تهدید امیزی گفت :
_ اگر یک بار دیگه بچه هارو اذیت کنی،ما تورا از اینجا بیرون می اندازیم .
تام بی توجه به پسرک رویش را برگرداند .پسر دیگری که موهای سرخ و چشمانی ارغوانی داشت با ناراحتی گفت :
_تو همه رو می ترسونی.تو بدی.تو شروری.
در ان لحظه تام چهار ساله احساس حقارت می کرد که در مقابل دوستانی که به مراتب از او ضعیف تر بودند تحقیر شده بود .اما صدایی در گوشش می پیچید که از ان لذت می برد :تو بدی ،تو شروری..
تام با ناراحتی به طرف اتاق محقری که به او و سه نفر دیگر تعلق داشت رفت و بعد با عصبانیت در اتاق را بست.بغض و احساس حقارت در مقابل بچه هایی که به نظر او احمق بودند ازارش می داد.در فکر فرو رفت ..
_اوه پسر جوان ، برای چی ناراحتی؟نواده ی ما که نباید این قدر زود عصبانی شود.خونسرد باش پسر جان و خوشحال که ما تورا نواده ی خود قرار داده ایم و تصمیم داریم به تو قدرتی بدهیم به شرطی که تو با ما پیمانی ببندی .
تام با تعجب به نور سبز رنگ نگاه کرد و بغض و خشمش را فرو داد.سپس با صدایی که سعی می کرد محکم باشد پرسید :
_تو کی هستی؟واسه چی اومدی منو اذیت کنی ؟پیمان یعنی چی ؟
صدای قه قه ای که از سوی نور سبز رنگ در اتاق طنین انداخته بود تام را وحشت زده اما مشتاق کرد.
_تو باید با من پیمان ناگستستنی ببندی که تا اخر عمر با مشنگ ها مبارزه کنی و نام مرا زنده نگه داری.در عوض من هم به تو قدرت جاودانگی و ساخت هورکراکس را می دهم.
تام کوچک چشمانش را مالید و خمیازه ای کشید.سپس با ناراحتی گفت :
_ولی من که نمی دونم هورکراکس چیه؟شاید شما داری منو گول میزنی.ولی من خیلی زرنگم از همه بچه های اینجا زرنگترم.
_هاهاها،من می دونم که تو خیلی زرنگی کوچولو ،بایدم باشی . هرچه باشد نواده ی ما هستی.بزرگ که بشی می فهمی هورکراکس چیه،ولی فعلا بدون چیز خوبیه و تورو قوی می کنه.
تام لبخندی زد و بعد با دستان کوچکش موافقت خود را اعلام کرد.
پایان فلــــش بک .
لرد سیاه با یاداوری این خاطره لبخندی زد.نجینی را دور کمرش گره زد و با خود گفت:
_معلومه که من از همتون بهترم.من از همتونم زرنگترم.اصلا هم کچل نیستم.چشم شما ها یارای دیدن موهای ارباب رو نداره.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c91016fc30.gif)
________________-
این سوژه بر اساس داستان سیندرلای سه نوشته خواهد شد.از این رو به پست بعدی که مکمل این سوژه هست مراجعه کنید.برای جلوگیری از زیادی بلند شدن سوژه!
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۰ ۱۶:۲۶:۵۸