هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
شب!

- هی تدی، یویوی من خراب شده. می دونی کجا باید تعمیرش کنم؟

تد ریموس نگاه موشکافانه ای به سرتاپای یویوی صورتی انداخت:
- هممم... این قدرت ارتعاشش کم شده و...

یویو را به سمت مجسمۀ دامبلدور که گوشۀ سالن گذاشته شده بود شوت کرد. یویو به سر مجسمه برخورد کرد و چشم راست آن را از جا کند. تدی ادامه داد:
- ... و قدرت ضربه شم کم شده تنها یه نفرو می شناسم که می تونه درستش کنه. بارتی کراوچ پسر! یه روزگاری تو خط یویو بود، البته رنگش فرق می کرد ولی گمون نکنم عملکرد یویوی صورتی و سیاه خیلی با هم فرقی داشته باشه.

جیمز سیریوس با چشمان امیدوار به تدی خیره شد:
- یعنی می بریش بارتی برام درستش کنه؟

- هممم... می دونی، من خیلی شجاعم و گولاخم و از مرگخوارا نمی ترسم! ولی تو بالاخره باید یاد بگیری رو پای خودت وایسی. پس خودت برو

- خواهش می کنم تدی!

- خوب، راستش، با هم بریم این دفه رو! ولی دفه بعد باید خودت تنها بری

-

چند دقیقۀ بعد

پاق! پاپاق! (این دومی برای این بود که تدی ثابت کنه از جیمزی بزرگتره)

دو پسر به قصر مخوف و سیاه - که نیاز اساسی به تعمیر داشت - زل زدند. کمی صبر کردند تا دل و جرات کافی پیدا کنند و بالاخره، از ناودان بالا رفتند و از پنجره اتاق زیرشیروانی وارد شدند. همچنان که طبقات را پایین می آمدند و آهسته بارتی را صدا می زدند، به اتاقی رسیدند که روی درب آن علامت شوم وجود داشت. جیمزی به علامت شوم اشاره کرد:
- این چیه تدی؟

- نمی دونم! گمونم توی این اتاق به عنوان غذا، مار می خورن، یا به مارهاشون اینجا غذا میدن!

- پس شاید معجون ماری که برا انعطاف یویو لازم دارم اینجا پیدا شه. اونوقت دیگه نمی خواد منت بارتی رو بکشیم. خودم درست می کنم یویو جونمو

- پس بزن بریم!

درب را آهسته باز کردند. تختخوابی در گوشه اتاق قرار داشت که یک برجستگی بزرگ، و یک مار غول پیکر روی آن دیده می شدند. آهسته به میز کنار تخت نزدیک شدند. جیمز به سرعت شیشۀ حاوی مایعی روغنی شکل را از روی میز قاپید:
- گمونم همون روغن مار باشه که می گفتم!

تدی به شیشه نگاهی انداخت:
- اوهوم! ببین، منم این دندونا رو بر میدارم شاید یه روز به درد دامبل خورد! به عنوان سوغاتی از خونۀ ریدل براش می بریم. حالا بیا بریم. هرلحظه ممکنه این ماره بیدار شه. از هیکلش معلومه باسیلیسکه! اگه به چشامون نگاه کنه می میریما

جیمزی سری به علامت موافقت تکان داد و همانجا، آپارات کردند!

پاق! پاپاق!


لرد سیاه از خواب پرید:
- نجینی بی تربیت! صدبار گفتم خوراک لوبیا برای مارها مناسب نیست! شپلــــــــــــــــــــــق!

نجینی:
-

خانۀ گریمالد - اتاق تدی و جیمز - همان شب

تدی و جیمزی با ولع زیاد، شیشه را باز کردند و یک قطره از مایع روغنی آن را روی یویو رختند و درش را بستند. جیمزی با تردید از تدی پرسید:
- مطمئنی همون یه قطره کافیه؟ شاید لازم باشه بیشتر بریزیم؟

- نه باب! نمی دونی هرچی از خونۀ ریدل دربیاد جادوی سیاه داره؟ ممکنه اینم اثرش خیلی قوی باشه و یهو یویوی تو رو بکنه سنگ آسیاب!

جیمزی به یویو نگریست:
- ببین تدی! تغییراتش داره شروع میشه!!!

یویو به تدریج تغییر شکل داد و به جای افزایش قدرت نوسانی، کم کم به ساعتی شبیه شد و یک دور به دور خود چرخید. زمین و زمان به هم ریخت و ناگهان تدی و جیمزی خود را در یکسال پیش یافتند. زمانی که بر سر مسئله ای، اختلاف نظر داشتند و درحال دعوا با یکدیگر بودند.

تدی و جیمزی که به یکسال قبل سفر کرده بودند، به تدی و جیمزی که درحال بزن بزن بودند نگاهی انداختند و با شرمندگی، یویو - ساعت را یک دور در جهت خلاف چرخش قبلیش چرخاندند و دوباره، زمین و زمان به هم ریخت و به زمان حال برگشتند.

- هی تدی! چه جالب بود! یویوی من شده بود مث ساعت زمان!

- بریم به فیتیل دامبل بگیم! شاید اون بتونه یویوی تو رو درست کنه!

یک ساعت بعد - سالن پذیرایی خانۀ گریمالد

تدی:
- و این همۀ اتفاقاتی بود که رخ داد دامبل جون

دامبلدور به شیشه روغن و به یویوی صورتی نگاهی انداخت. به فکر فرو رفت:
- پس میشه از این شیشه برای سفر به گذشته استفاده کرد! و اگه روی وسایل یه نفر بریزیمش، ما رو به زمان گذشتۀ مربوط به همون شخص می بره! پس میشه اینجوری راز قدرتمند شدن تام رو فهمید و جلوی اون رو از همون اولش که بچه بوده گرفت

رو به سایر اعضای محفل کرد:
- دوستان، یاران، هم محفلیان (تازگیا دامبل چه باکلاس شده ) می خوام یکی از وسایل شخصی لرد ولدمورت رو برام بیارین تا بتونم روش آزمایش کنم.

تدی با تردید دستش را جلو آورد:
- هممم... ببخشید. این دندون مصنوعیا به درد می خورن؟ روی میز کنار تختخواب اون ماره بودن!

فیتیل دامبل:
-


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۰ ۱۷:۵۳:۰۶
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۰ ۱۸:۰۳:۴۵


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۲۰ دی ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
با اجازه ی مای لرد :سوژه ی جدید

لرد سیاه با وقار در میان مرگخوارانی که با اشتیاق توام با وحشت به وی خیره شده بودند راه میرفت .فنریر که در گوشه ای نشسته بود با ولع به بچه خرگوشی خیره شده بود که در درون دیگ تکان تکان می خورد.

لرد به طرف دیگ برگشت و بچه خرگوش که با دیدن چشمان اتشین لرد وحشت کرده بود ساکت شد و در گوشه ای نشست تا پخته شود.لرد با سردی گفت :
_مرگخواران من ،ارباب گشنست.آنی مونی تا بیست دقیقه دیگه این بچه خرگوش باید اب پز شده باشه.حواست باشه که این بچه فقط ماله اربابه اناکین.

نارسیسا با بغض به بچه خرگوش که در درون دیگ نشسته بود خیره شده بود .لوسیوس با لحن محکمی گفت :
_سرورم ،اگه اجازه بدید می خواستم امروز برای انجام کاری همراه با نارسیسا از خانه ریدل خارج بشم.

لرد با نگاهی بی تفاوت لوسیوس را ساکت کرد.سپس خونسردانه روی مبل اشرافی که در گوشه ی سالن به چشم می خورد نشست و با سردی گفت :
_نه مالفوی.شما هیچ جا نمی رین.شما همینجا می مونین چون ارباب براتون یک ماموریت داره.

بلاتریکس که با شنیدن نام ماموریت خشک شده بود به تندی گفت :«سرورم، اگه ممکنه این ماموریت رو به من بسپارید .من خیلی خوب می تونم از پسش بر بیام.»
لوسیوس با خشم به بلاتریکس نگاه کرد که با خونسردی توجه لرد را به خود جلب می کرد.سپس به نارسیسا نگاه کرد که با چشمانش از او می خواست که ساکت باشد.
_متاسفم بلا.این بار ارباب این ماموریت رو به من سپرده.بهتره دنبال کار دیگه ای باشی.

لرد به بارتی اشاره کرد و بارتی در حالی که کنجکاوانه به ان ها خیره شده بود سر به زیر انداخت و با ناراحتی به طرف اتاقش حرکت کرد.
_خیلی خب لوسیوس.بلا درست می گه.اون می تونه از پس این ماموریت بر بیاد.البته من از اول اینو می دونستم می خواستم ببینم شما چی می گین.

بلا با لبخندی پیروزمندانه به لوسیوس نگاه کرد.لوسیوس با عصبانیت دستانش را بهم فشرد و بعد گفت :
_پس سرورم.اجازه می دید که خانه ریدل رو برای ساعاتی ترک کنیم؟
_سکـــــــــووت مالفوی.شما هیچ جا نمیرین.من ماموریت مهمی برای شما دارم.

لوسیوس با شنیدن این حرف به بلا نگاه کرد و لبخندی زد .سپس به ارامی پرسید :«چه ماموریتی سرورم؟»
_پیاز هارا پوست بکنین.همین الان.پیاز های خانه ریدل ارباب زیاد شدن.لوسیوس می خوام این کارو تا دوساعت دیگه انجام بدی.

لرد سیاه بار دیگر با وقار طول سالن را پیمود و بعد در حالی که به نظر می رسید فکری در سر دارد گفت :
_مرگخواران ،ارباب باید بره استراحت کنه.سوروس تو همه ی زمین رو طی میکشی..مورگان کفشای ارباب رو واکس می زنی.بقیه هم میرن به نجینی حرف زدن یاد می دن .

بلاتریکس که از انجام کار فارغ شده بود با خوشحالی پرسید :«سرورم ، یک ماموریتی می خواستین به من بدین.»
_خوب شد یادم انداختی.برو تو مسئول ورزش مار ارباب هستی.مواظب باش که نیشت نزنه.وقت نکردم زهرشو بگیرم.البته اگه نیشتم زد مهم نیست.


لرد با لبخندی سرد توام با بدجنسی به طرف اتاقش حرکت کرد.مورگان اهی کشید و در حالی که به طرف سوروس می رفت گفت :
_این چرا هرچی دلش می خواد به ما میگه؟مو داریم که اون نداره.دماغ داریم که اون نداره.خوشکلی داریم که اون..

در همین لحظه مورگان با چشم غره ی بلاتریکس ساکت شد.لرد که از پشت دیوار این حرف هارا شنیده بود به فکر فرو رفت و ناخوداگاه لبخندی زد .

فلـش بـــــک چند سال پیش :

پسر چهار ساله که با شرارت سیخ بلندی را در بدن نحیف موش فرو می کرد به اطرافیانش نگاه کرد که با انزجار به او خیره شده بودند. پسرک لبخند شومی زد و جگر موش را بیرون کشید و بعد در یک حرکت سریع ان را در ردای دختری که لباس صورتی رنگی پوشیده بود انداخت. دخترک جیغ کشید و از هوش رفت .

پسر مو طلایی که صورتش پوشیده از کک های سرخ رنگ بود جلو امد و در حالی که دستانش را از جیبش بیرون می اورد با حالت تهدید امیزی گفت :
_ اگر یک بار دیگه بچه هارو اذیت کنی،ما تورا از اینجا بیرون می اندازیم .

تام بی توجه به پسرک رویش را برگرداند .پسر دیگری که موهای سرخ و چشمانی ارغوانی داشت با ناراحتی گفت :
_تو همه رو می ترسونی.تو بدی.تو شروری.

در ان لحظه تام چهار ساله احساس حقارت می کرد که در مقابل دوستانی که به مراتب از او ضعیف تر بودند تحقیر شده بود .اما صدایی در گوشش می پیچید که از ان لذت می برد :تو بدی ،تو شروری..

تام با ناراحتی به طرف اتاق محقری که به او و سه نفر دیگر تعلق داشت رفت و بعد با عصبانیت در اتاق را بست.بغض و احساس حقارت در مقابل بچه هایی که به نظر او احمق بودند ازارش می داد.در فکر فرو رفت ..

_اوه پسر جوان ، برای چی ناراحتی؟نواده ی ما که نباید این قدر زود عصبانی شود.خونسرد باش پسر جان و خوشحال که ما تورا نواده ی خود قرار داده ایم و تصمیم داریم به تو قدرتی بدهیم به شرطی که تو با ما پیمانی ببندی .

تام با تعجب به نور سبز رنگ نگاه کرد و بغض و خشمش را فرو داد.سپس با صدایی که سعی می کرد محکم باشد پرسید :
_تو کی هستی؟واسه چی اومدی منو اذیت کنی ؟پیمان یعنی چی ؟

صدای قه قه ای که از سوی نور سبز رنگ در اتاق طنین انداخته بود تام را وحشت زده اما مشتاق کرد.
_تو باید با من پیمان ناگستستنی ببندی که تا اخر عمر با مشنگ ها مبارزه کنی و نام مرا زنده نگه داری.در عوض من هم به تو قدرت جاودانگی و ساخت هورکراکس را می دهم.

تام کوچک چشمانش را مالید و خمیازه ای کشید.سپس با ناراحتی گفت :
_ولی من که نمی دونم هورکراکس چیه؟شاید شما داری منو گول میزنی.ولی من خیلی زرنگم از همه بچه های اینجا زرنگترم.
_هاهاها،من می دونم که تو خیلی زرنگی کوچولو ،بایدم باشی . هرچه باشد نواده ی ما هستی.بزرگ که بشی می فهمی هورکراکس چیه،ولی فعلا بدون چیز خوبیه و تورو قوی می کنه.

تام لبخندی زد و بعد با دستان کوچکش موافقت خود را اعلام کرد.

پایان فلــــش بک .

لرد سیاه با یاداوری این خاطره لبخندی زد.نجینی را دور کمرش گره زد و با خود گفت:
_معلومه که من از همتون بهترم.من از همتونم زرنگترم.اصلا هم کچل نیستم.چشم شما ها یارای دیدن موهای ارباب رو نداره.

________________-

این سوژه بر اساس داستان سیندرلای سه نوشته خواهد شد.از این رو به پست بعدی که مکمل این سوژه هست مراجعه کنید.برای جلوگیری از زیادی بلند شدن سوژه!


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۰ ۱۶:۲۶:۵۸

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۰:۲۷ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
فضای گرم و سوزان مرز بین دو کشور در تصرف محفلیانی که در سر تا سر منطقه پخش شده بودند قرار داشت و لاشخور های عظیم و جسه ای در آسمان بالای سر آنها به پرواز در آمده بودند و منتظر لاشه ای برای خوردن بودند .

تد ریموس از بالای برج دیدبانی ای که با مرز یک متر فاصله داشت به اطراف می نگریست . ناگهان نقطه ای مشکی رنگ و متحرک او را متوجه خود ساخت . دوربینی را بیرون کشید و به آن نگریست . روی آن نوشته بود : Lord Voldemort


فلش بک

آب همه جا را فرا گرفته بود . هیچ چیز جز صدها کشتی با هزاران هزار سر نشین در آنجا قرار نداشت . صدای فریاد و نعره از هر سو به گوش می رسید و پرتوهای رنگارنگی از این سو به آن سو در حرکت بودند و به واقع جنگ سختی در میان بود (؟!) .

تد ریموس از جایش بلند شد و به بشگه ای بزرگ که لحظاتی پیش در کنار آن قرار داشت نگریست و متوجه دوربینی زیبا شد . قصد خم شدن داشت که ناگهان به یاد قزوین ، کوچه ی دستغیب افتاد و به آرامی خود را پایین کشید و دوربین را برداشت . روی آن نام "لرد ولدمورت" با حروف انگلیسی حک شده بود ...

تد ریموس :

فلش فوروارد


دوربین را باز کرد و در برابر دیدگانش قرار داد و شی عظیم الجسه ای را دید که در مسیری زیگ زاگ در حرکت بود و با سرعت زیادی به آنها نزدیکتر می شد .
دوربین را در جیبش قرار داد و به سمت نرده های دیدبان رفت و رو به پایین فریاد زد : جیمز ... اوووی ... اوهوووی ... کری مگه ؟ باز داری جیغ می زنی ؟ خب یه لحظه دونتو ببند تا بفهمی چی می گم . مثه اینکه این مورفین داره به این سمت نزدیک می شـ ...

جیمز سیریوس : جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ !!!



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
مورفین در حالی که شونصد متر از کامیون دور شده بود هی فریاد می زد :

اژدهـــــــــــــــا اژدهـــــــــــــــا اژدهـــــــــــــــا اژدهـــــــــــــــا شت !
پسرک مشنگ تو کامیون :

مورفین در حالی که داشت فرار می کرد برگشت ببینه که اژدها پسرک خورده یا نه با قیافه مزحک پسرک روبه رو شد .
مورفین : ای مری بگم لرد شی کارت نکنه .

مورفین مسافت شونصد متری رو به طرف کامیون طی می کنه و داخل کابین کامیون دوباره دچار مشکلات (.....) می شوند .

بعد از زمانی دوباره روابط مورفین با پسرک به حالت عادی بر می گرده .

روشن کن اون لامشب , ارباب داره درمی کشه برو طرف خانه ریدل.
پسرک :
خانه ریدل دیگه کجاست ؟
- ده لامشب تو که نمیدونی مجبوری پشت او لامشب بشینی , بیا ایونر ببینم مطمئنی این اژدها منو آژیت نمی کنه .
پسرک :
مورفین :
ای درد بگیری می ژنم تو شرتا
پسرک :
پسرک درحالی که جاشو با مورفین عوض می کرد استارت زد و کامیون رو روشن کرد .
خوب شرا راه نمیره اشلا این گردالی واشه شی ؟
پسرک :
آخه تو که نمی تونی برونی واسه چی پشت رول می شنی بیا اینور ببینم تو آدرسو بده من میرونم
مورفین :

محفل ققنوس

ناگهان یویوی صورتی رنگی در روی میز ظاهر شد و با صدای جیمز سیریوس شروع به صحبت کرد .
مورفین از روی جارو پرت شد پایین و دورن مخفی گاه بلادن فرود آمد .
دامبل و اعضای محفل :
ناگهان دامبل رو به تدی کرد و گفت :
برو اون دستگاه اتصال مشنگی رو بیار می خوام با بلادن تماس بگیرم
تدی به سرعت به سوی کمد رفت و بیسیم رو آورد .

دامبل شروع به کار بادستگاه کرد دستشو روی دکمه نگه داشت وشروع به صحبت کرد .
ازدامبل به بلادن
- به گوشم
-بلادن یک زندانی ما به اسم مورفین به مخفی گاه شما نفوذ کرده .
- ولی اون گفت منو دامبلدور فرستاده و ماه هم تمام مواد رو با یک کامیون دادیم بیاره محفل ققنوس
- نـــــــــــــــــــــــــــه
فش فششششششششششششششش( افکت تمام شدن پیام)
دامبل تمامی محفلی ها رو جمع کرد و گفت :

به صورت ماموران گمرک در بیاید و مرز ایران وافغانستان رو ببندید .


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
مورفین با وحشت بطرف وسیله ناشناخته ماگلی حرکت کرد . با خود فکر می کرد :
- ای بگم مرلین شی کارت کنه مری بوقی ! واشه خودمون تو اتاقمون ... نه اتاق بلاتریکش لم داده بودیم و حال می کردیما ! ببین به شه روژی انداختی ژوون مردمو آخه من با این یه تیکه فلژ شه ژوری برم پیش خواهرژاده ناژنینم ؟

به وسیله ماگلی رسیده بود و به آسمان و زمین بد و بیراه می گفت و درفکر راه فراری که وجود نداشت بود . در این هنگام ماگل ریش دراز به همراه نوجوان 14 - 15 ساله ای به او نزدیک شد :
- این پسر بن اخت بن لادن است . این پسر را به ایران می رسانی ، جنس ها به او می دهی . پول خود می گیری و گور خود گم می کنی ! شیرفهم شد ؟

مورفین با کج خلقی جواب داد :
- شـــــــــــــــــــــــی داداش ؟ ما مرگخوار ژماعت شیر میر نمیشناشیم ! حرف حشاب ژده باشی مارفهم میشیم . اوکی ؟

ماگل ریش دراز که چیزی به جز همان کلمه آخر نفهمیده بود تکرار کرد :
- اوکی ! پس این پسر با تو آمد !

رو به پسر جوان ادامه داد :
- یادت باشَه یَرَه . دست به ای کامیونه نِمِز ِنی ! بشنوُم پشت رول ر ِفتی رانندگی کِردی مو مِدِنُم و تو !

و به سمت قرارگاه برگشت . پسر جوان که تا لحظه ای پیش ، تجسمی از یک فرشتۀ بی آزار بود ، با رفتن ماگل ریش دراز ، چشمانش برقی زد و به مورفین گفت :
- هو یَرَه ! از ای لحظه به بعد ، ای کامیون دست مویَه ! خودُم راش مِبَرُم ! شیرفهم رفتی ؟

مورفین که حتی یک کلمه از حرف های پسرک نفهمیده بود ، فکر کرد اگر سرش را به بالا و پایین تکان دهد ضرری نمی کند . پسر جوان که این را به علامت موافقت برداشت کرده بود ، وسیلۀ کوچک فلزی ، یا همان سوئیچ را از دست مورفین قاپید و درب کامیون را باز کرد و درون آن نشست . مورفین کمی فکر کرد و از همان در که پسر جوان بالا رفته بود ، داخل شد . درگیری کوچکی همراه با کمی تا قسمتی له شدگی و اندکی الفاظ رکیک پایین خیابانی رد و بدل شد تا نظم کابین برقرار گردید .

پسر نوجوان با ذوق و شوق سوئیج را در سوراخ باریکی که زیر ( یا شایدم کنار ؟ من تا حالا تو اتاقک کامیون نبودم ) میلۀ دایره ای شکلی قرار داشت فرو کرد و وسیله ناهنجار ماگلی غرش سهمگینی کشید .

مورفین فریاد زد :
- اژدها ! بریم پایین الان می میریم ! این شیکم اژدهاشت !


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۱۶:۵۷:۴۶


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه و همه مرگخواران توسط مری باود و جیمز سیریوس پاتر معتاد شده اند.مری و جیمز مورفین گانت را به دستور دامبلدور دزدیده و بطرف محفل میبرند ولی در بین راه مورفین از روی جارو سقوط کرده و در مرز کشور همسایه توسط افغانیها دستگیر میشود.
--------------------------------
جادوگر دراز ریش(بن لادن)لبخند مخوفی به مورفین زد.
-آره..تو هم برای همین کار اومدی...شنیدم اسن دامبلدورو به بچه ها گفتی.خوشحالم که به قولش عمل کرد.گرچه کمی دیر شده.ولی مهم نیست.

مورفین درحالیکه حتی یک کلمه از حرفهای جادوگر دراز ریش را نفهمیده بود لبخند ابلهانه ای زد.
دراز ریش به مورفین اشاره کرد که او را تعقیب کند.گرچه مورفین هم چاره ای جز این کار نداشت...
بعد از مدتی دو جادوگر به موجود مخوف و وحشتناکی رسیدند.موجود مخوف با حالت تهدید آمیزی به دو جادوگر خیره شده بود.
مورفین فورا چوب دستیش را بطرف موجود مخوف گرفت.
ریش دراز با لبخند دست مورفین را کنار زد.
-آروم باش.اون وسیله نقلیه ما ماگلاس.بهش میگیم کامیون.

مورفین نگاهی به کامیون و نگاه دومی به ماگل ریش دراز انداخت.
-خوب؟منظور من از معامله این نبودا..من وسیله نقلیه نمیخوام.همون آپارات خودمون که بهتره.

چهره مهربان ماگل ریش دراز ناگهان تغییر کرد.
-کسی نظر تو رو نپرسید.مگه دامبلدور برای همین کار تو رو نفرستاده؟

مورفین متوجه حالت تهدید آمیز چشمان ماگل شد.
-هوم؟هین؟آره خب...دامبلدور به من گفت مورف عزیزم،من فقط به تو اعتماد دارم و این ماموریتو به تو میسپارم.

ماگل وسیله کوچک فلزی را به مورفین داد.
-بیا اینم سوئیچش....این محموله رو باید تا فردا به محفل برسونی.خیلی مواظب باش.ما تو رو کاملا تحت نظر میگیریم که مشکلی پیش نیاد.پس فکر فرار و خیانتم به سرت نزنه.

مورفین با وحشت بطرف وسیله ناشناخته ماگلی حرکت کرد.
----------------------
در خانه ریدل آنی مونی سرگرم ترک دادن تدریجی لرد و مرگخواران بود.




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ یکشنبه ۳ آذر ۱۳۸۷

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
-همینجا ایستا کن!(لهجه ی افغانی)

-نکن قلقلکم میاد...شرا همچین میکنی...نه اونژا رو نگرد شیزی توش نیس داداش.

جاسم افغانی: این دگر چیه؟

مورفین یهو میپیره و چوبدستیشو از دست جاسم افغانی چنگ میزنه ولی ده بیس تا کلاغ کیش کن (کلاشینکف) میره تو دهن و دماغ و چشمش.

-باشه بابا..باشه...مورفین لوله ی تفنگو از تو دهنش در میاره و ادامه میده:

-این چیژه ...ببین ...بچه ها اون شیه پشت شرتون؟

-بنگ...کروشیو...شکتوشمپرا...بنگ...این کله هم بگیر داداش...این مشتم مال تو...هاها...فک کردی...بنگ.

خلاصه مورفین با یک حرکت ژانگولری دخل همه ی افغانیارو میاره.درهمین حین درب پناهگاه باز میشه و مردی با ریشای بلند در حالیکه دستاشو برده بالا میاد بیرون.

مورفین: توی کی هشتی؟

-من؟ منو نمیشناسی؟ مگه نیومده بودی منو بگیری؟ من بن لادنم دیگه.

مورفین: بن لادن کدوم خریه؟ نه داداش من اومده بودم که...بیخیال من اژت خوشم اومده کاریت ندارم...آخ ...آخ

مورفین که مدت زیادی بود خود را نساخته بود از درد به خود میپیچید و با چشمان قرمز و پیشانی ای خیس از عرق به بن لادن خیره شده بود.سپس با صدایی لرزان گفت:

-اهل معامله هشتی؟


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ یکشنبه ۳ آذر ۱۳۸۷

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آني موني با ترس و لرز به " غلام حبه" !!! نزديك و نزديك تر شد! دور و برش پر بود از انواع و اقسام آدماي خشن و يه وري و ژولي پولي!


آني موني كه داشت فكر ميكرد چرا وصيت نامشو تنظيم نكرده و اومده، و داشت به ياد غذاهاي خوشمزه اي كه مي پخت، گريه ميكرد و از اينكه احتمالا ديگه نمي تونست طعم كروشيوهاي ارباب رو بچشه، دلش از غصه پر ميشد، گفت:


_ جناب آقاي غلام حبه؟؟


غلام اومد جلو، كاپشن چرمي سياه، پشت مو، شلوار خانواده و سيبيل چخماقي، تيپ و قيافه ي اون رو تشكيل مي دادن.

يرشو مث اين هنديا هستن، مث اونا تكون داد و گفت:


_ چي ميخواي؟


آني موني احساس ميكنه كه نزديك شونصد جفت چشم بهش خيره شدن!


_ من فقط يه كمي از اونائي مي خوام كه به مورفين مي دادين!


ملت معتاد: !!!!!!!!!!!



لحظاتي بعد آني موني جلوي خونه ي ريدل ها، از ترك موتور ا ِژ! غلام حبه مي ياد پاين در حالي كه هنوز گريه ميكنه!

_ مرد كه گريه نميكنه بچه! مرد باش!


_ چشم عمو!

_ ا قربون گريه هات! از اين بع بعد جنس خواستي، يه زنگ بهم بزن، حلش ميكنم! گريه نكنيا، خب؟

_ باووووشه!


خواننده ي پست:


-------


جنگلهاي مرز افغانستان !!!



مورفين به دنبال بسته ي كوچولوي سفيد رنگ از اين ور مي رفت اون ور، زير اين بوته، زير سنگ، توي لونه ي پرنده! همه جا رو مي گشت، اما هيچ جا نبود!


همينجور چهاردست و پا داشت مي رفت جلو و دور و اطراف رو مي گشت كه يهو سرش خورد به يه شي سرد و آهني! دوباره سرشو برد عقب و زد به شي و ديد كه نخير، از جاش تكون هم نميخوره!


سرشو گرفت بالا و ديد كه اوه اوه! خدا به خير بگذرونه! يك عده از ساكنين كشور دوست و برادر! با اسله هاي ماگلي جلوشو گرفتن و دارن بدبد بهش نگاه ميكنن!


مورفين كه متوجه قضيه نشده بود گفت:

_ ئه! شما از اقوام آلبوشين يا اقوام مرلين؟!


ملت دوست و برادر:

_ آلبوش؟ تو او را شناخت؟


_ آهين!


و بعد عين چي مورفين رو در آغوش ميكشن و مي برنش به كلبه شون كه در وسط يك دشت وسيع از شقايق(!!!) قرار داشت!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ جمعه ۱ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ادامه راه خانه گریمالد !

مورفین همچنان که از انتهای یویوی صورتی رنگ تاب می خورد ، فریاد زد :
- اوهوی مری ... من شرم شنگینه . علایمم دارن آغاژیدن رو می آغاژن ! پیادم کن بشّه ! باید برم خودمو بشاژم .

مری بدون اینکه به پایین نگاهی بیندازد به جیمز گفت :
- اون بسته رو از جیب من درآر . بنداز براش پایین .

جیمز سیریوس دست در جیب مری کرد . بسته کوکایین خالص را درآورد و به سمت پایین رها کرد :
- بگیرش دایی جونش .

بسته صفیر کشان از کنار دست مورفین به پایین افتاد . مورفین دست هایش را از نخ یویو رها کرد تا بسته را بگیرد . پاهایش که به برامدگی یویو محکم شده بود ، شل و شل تر شد و به سمت پایین سقوط کرد .

جیمز سیریوس :
- ببین مری . اگه یهو متوجه بشی که جریان باد در اطرافت زیادتر شده ، نشونه چه چیزیه ؟

مری درحالیکه به شدت فکرش را متمرکز کرده بود تا راه محفل را گم نکند ، جواب داد :
- اممم ... خوب ... می تونه دلایل زیادی داشته باشه . 1- شدت باد بر گرانش زمین غلبه کرده ! 2- سرعت ما بدون اینکه خودمون متوجه باشیم ، از حرکت یکنواخت به صورت حرکت شتابدار در اومده ! 3- وزن جارو بطور ناگهانی کم شده !

جیمز سیریوس :
- خوب با توجه به اینکه مورد 1 و 2 رخ ندادن ، میشه گفت مورد 3 حتما رخ داده . مثلا اون نقطه سیاه که داره وسط درختای جنگل سقوط می کنه ، می تونه همون مسافر قاچاق ما بوده باشه که الان سر جاش نیست

مری نگاهی به پایین انداخت و متوجه شد که مورفین ناپدید شده . با سرعت شتابداری که میزان شتاب آن با نیروی گرانش زمین جمع می شد و شتابی معادل فلانقدر حاصل میکرد ، به سمت زمین شیرجه رفت ، ولی مورفین میان شاخ و برگ درختان جنگل ناپدید شد .

خانه ریدل

آنی مونی با نگاهی دقیق تر به حال و روز لرد و مرگخواران ، متوجه شد چه به روزشان آمده است . با خود اندیشید :
- باید برم از اون واسطه ای که واسه مورفین جنس جور می کرد ، خرت و پرت بخرم و به اینا بدم و به تدریج ترکشون بدم . بعد یه فکری برای اون محفلیا می کنیم که ببینیم واسه چی همچین کاری کردن .

به طرف مکان مخوف مخصوص خرید و فروش مواد مخدر رفت ...



Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
یک هفته بعد

لرد که تنها در اتاقش نشسته بود، زیرلب غرید:
- لعنت به مشنگا! پیشرفت های صنعتی و افزایش واحدهای عظیم تولیدی و ورود آلاینده های گوناگون به جو زمین باعث تغییرات آب و هوایی در سرتاسر این سیاره ی خاکی شده است که این نیز به نوبه ی خود اثرات مخربی بر اکوسیستم زیستی جانداران به ویژه آدمی دارد. افزایش این تغییرات بر بیولوژی انسان ها جنبه های گونانی دارد؛ به عنوان مثال می توان به خود من اشاره کرد که تا یک هفته پیش وقتی گشنه ام میشد فقط شکمم قاروقور می کرد ولی الان وقتی گشنه ام میشه آبریزش بینی می گیرم، سرم زق زق می کنه و کل استخونام تیر میکشه...

نعره ی لرد خانه ی ریدل را لرزاند:
- بلیــــــــــــژ! من گشنمه لامشب! این غذای آنی مونی چی شد؟

کسی پاسخ نداد و لرد غرولندکنان گفت:
- بلیژ هم دیگه از من حشاب نمی بره. مورفین هم از وقتی به درخواست آنی مونی آژادش کردم باهام قهره. هیشکی هم تو این خراب شده پیدا نمیشه، جواب مارو بده. مرگخوار هم مرگخوارای قدیم! برم ببینم کجا موندن این حیف نونا!

لرد با تلاش فراوان از جا برخاست و از اتاقش بیرون رفت. در طبقه ی پایین بلیز روی مبل ولو شده و خوابش برده بود.

- هوی! خوابیدی؟!! با توام ها! بلیـــژ! پاشو برو ببین این آنی مونی کجاشت؟
- هوم...هوم؟!
- پاشو برو ببین مونی کجاشت؟
- شایه ی لرد مشتدام... هوم؟!
- آنی مونی کجاشت؟
- به آنی مونی چیکار داری ارباب؟
- گشنمه! ناهار میخوام.
- تو که همین دیروژ ناهار خوردی ارباب! زیاد بخوری، چاق میشی،چله میشی، زشت میشی اونوقت دیگه بلا دوشت ندا...هووووم! خرررر... پفففف! خرررر... پففففف!

لرد خواست کروشیویی نثار بلیز کند ولی حال و حوصله اش را نداشت. راهش را کج کرد و به آشپزخانه رفت. مردی با موهای آشفته و بینی عقابی سرش را روی میز گذاشته بود و چرت میزد.

- هوی! گنده بک! کی هشتی تو؟ کوری؟ فرم به اون گندگی رو تو درخواشت مرگخواریت ندیدی؟! اول باید تایید بشی بعد بیای خانه ریدل! اوهوی! کر هم هستی ظاهرا! نه؟
- ارباب! حال و حوشله ی شوخی ندارم نوکرتم! ولمون کن.
- اوا! شوروش تویی؟! پش روغن موهات کو؟
- میگم حالم خرابه، دارم می میرم. روغن مو کیلو چنده؟!

اسنیپ دوباره سرش را روی میز گذاشت. لرد هم از شدت ضعف پشت میز نشست و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. لحظه ای بعد آنی مونی سراسیمه و هراسان وارد آشپزخانه شد. بلافاصله لرد به سمتش هجوم برد:

- غذا! همه ی اشتخونام داره از گشنگی می شوژه. شرم داره می ترکه. کمکم کن آنی مونی وفادار من! من... ناهار... می خوام.
- ناهار رو وللش ارباب! محفلیا حمله کردن! با وردنه زدن تو سرم و موهام رو کندن و باهاش معجون مرکب درست کردن و من رو هم تو یه جای مخوف زندانی کردن و من الان خودم رو نجات دادم و اومدم تا به شما خبر بدم که با کمک هم... ارباب! ارباب! چرا غش کردی؟ چت شد؟ ارباب جونم؟ بلیز! کجایی؟ ارباب غش کرد! هی گنده بک! تو دیگه کی هستی؟ پاشو بیا کمک کن. راستی،فرم پر کردی؟!...

***

همان لحظه- در راه خانه گریمالد

مری باود روی جارویش نشسته و لبخند شیطانی بر لب داشت. ترک بند جارو جیمز سیریوس نشسته بود که آخرین شباهتهایش به آنی مونی در حال محو شدن بود و در انتهای جارو نخ یویوی صورتی رنگی گره خورده بود که ده متر پایینتر، مورفین گانت از آن آویزان بود.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۸ ۱۴:۵۶:۴۰


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.