هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹:۰۹ جمعه ۱۱ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۰۷:۵۲
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
ساکورا از پنجره بیرون را نگاه کرد و لبخندی روی لب هایش شکل گرفت.

-چیز دیگه ای نمیخوای؟

زن فروشنده پرسید و به سکورا نگاه کرد که دوربین جادویی رو توی دستاش بالا و پایین میکنه.

-نه ممنونم همین رو میبرم.

نفوذ به این مغازه و دوست شدن با مغازه دار فقط برای اینکه بتواند ببیند هدیه اش به دست محفل رسیده یا نه ارزشش را داشت. هرچند دلش برای گلیون هایی که خرج کرده بود و دوربینی که خریده بود تا جلب توجه نکند می سوخت.

-براتون بچیپم ؟
-نه ممنونم همین طوری میبرم، عصرتون بخیر.

ساکورا در حالی که کت بلندش را روی شانه اش مرتب می کرد لبخند کوتاهی به زن زد.
-راستی راموندا...
-چی شده ساکورا؟
-دارم برای مسافرت میرم جایی و ممکنه چند وقت نباشم.

زن فروشنده مو های فر اش را که هر ثانیه تغییر رنگ میدادند پشت گوش هایش برد و با مرتب کردن پیشبند ساده و قوه ای رنگش لبخندی از ته دل زد، دندان های مرتب و سفید اش که با پوس کرمی رنگش ترکیب زیبایی می ساختند با لبخند نمایان شده بودند. ساکورا با خود فکر کرد، گاهی به سادگی و زیبایی این زن حسودی می کند.
-خوش بگذره عزیزم، بازم بیا.
-ممنونم.

به محض بیرون رفتن از مغازه باران شدیدی شروع شده بود، سرش را بالا گرفت .
-همینو کم داشتم، خوب شد روزی که جعبه موسیقی بلوری رو گرفتم همچین بارونی نیومد. امیدوارم دست شخص درست بیوفته.
همان طور که دختر دور می شد سیاهی خیابان او را در آغوش می گرفت و در میان صدای تازیانه وار باران دختر در دل شهر ناپدید شد.


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱:۱۰ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۳۲:۱۶
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 217
آفلاین
صدای پاتریشیا از آن طرف به گوش رسید:
- واقعا نمی‌تونین حدس بزنین توی اون بسته چیه؟

جوزفین و دامبلدور برگشتند و به پاتریشیا نگاه کردند. او پایین پله‌ها ایستاده بود و ظاهرا تازه از اتاقش در طبقه‌ی بالا آمده بود. یک کتاب بزرگ و قدیمی در دست داشت و غلاف چرمی چوبدستی‌اش را از کمرش آویزان کرده بود. چهره‌اش مثل تمام وقت‌هایی شده بود که چیزی را می‌دانست که بقیه‌ی محفلی‌ها نمی‌دانستند.

دامبلدور پرسید:
- منظورت چیه، بابا جان؟

پاتریشیا جواب داد:
- کاملا مشخصه که توی اون بسته یه جعبه‌ی موسیقی بلوری‌ه.

جوزفین پرسید:
- جعبه‌ی چی؟

پاتریشیا گفت:
- جعبه‌ی موسیقی بلوری. توی قرون وسطی خیلی معروف بودن. اونا می‌تونستن همه‌ی صداهای دنیا رو دربیارن، فقط کافی بود بهش بگی. اما خب، یه وقتا هم بدون اینکه به صدایی فکر کنی از خودشون صدا تولید می‌کردن.

ریموس که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود پرسید:
- اینجا چه‌خبره؟

پاتریشیا توضیح داد:
- یه نفر یه جعبه‌ی موسیقی بلوری برامون فرستاده.

ریموس گفت:
- واقعا؟ خب زود باشین بازش کنین!

جوزفین در بسته را باز کرد. تویش یک جعبه‌ی موسیقی پایه‌دار و بلوری بود که آهنگ عجیبی پخش می‌کرد. دامبلدور، پاتریشیا و ریموس توی بسته سرک کشیدند.

ریموس گفت:
- یه یادداشت هم توشه!

او کاغذی از تویش درآورد. روی کاغذ نوشته بود:
نقل قول:
محفلی‌های عزیز،
لطفا این جعبه‌ی موسیقی بلوری را از طرف من قبول کنید.
با احترامات،
فردی ناشناس



پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱:۰۸ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۴:۰۰
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 332
آفلاین
اصولاً الستور به حدی خفن ظاهر شده بود که عده‌ای ظن بردن که نکنه قراره در آینده جبهه‌ی خودش رو برپا کنه و واسه‌ی دو جبهه مانع کسب بشه؟ اما نه. اینطور که بوش می‌اومد اون بیشتر علاقه داشت که از دو جبهه محض حظ خودش سوء‌استفاده کنه. شاید برای الستور دنیا و موجوداتش جز برای لهو و لعب آفریده نشده بودن. شاید واقعاً چیز والاتری هم وجود داشت، اما نه برای اون. اما آیا این به‌خاطر انتخاب خودش بود یا اینکه سرشتش ایجاب می‌کرد؟ شاید هردو. شاید یکی‌ش. شاید هیچ‌کدوم.

گادفری دراومد که:
-شکست؟ ما فقط غصه می‌خوریم که چرا نتونستیم مرگخوارها رو به راه راست هدایت کنیم. که البته بعدش هم با یه نوشیدنی کره‌ای جبران می‌شه.

البته بعضی‌هاشون حتی غصه هم نمی‌خوردن. فقط همون نوشیدنی کره‌ای رو می‌رفتن بالا و با شب وجدان راحت سرشون رو می‌ذاشتن روی بالش. این بازی طولانی‌مدت دیگه براشون شده بود عادت و بیشتر از اینکه فکرشون مشغول برانداختن جبهه‌ی مقابل باشه، به فکر حفظ جبهه‌ی خودشون بودن، به فکر محافظت پیوندهای ایجاد شده.

سایه‌ی الستور برای گادفری شکلکی درآورد، به این معنی که «خودت رو گول نزن، ما همه بین راه راست و کج زیگراگی درحال حرکتیم».

دامبلدور جلو اومد.
-اگه نیت واقعی‌ت اینه...

عینک نیم‌دایره‌ایش که از روی دماغش سر خورده بود پایین رو هل داد بالا و ادامه داد:
-اول باید یه گفتگوی خصوصی باهم داشته باشیم و قول ‌و قرارهایی باهم بذاریم.

جماعت می‌تونستن قسم بخورن برقی که به چشم‌هاش دوید عینکش رو درخشوند.

چند روز بعد

-می‌گم که... پروفسور؟ یه بسته‌ی مشکوک بین بسته‌های پستی‌مونه. کسی همچین چیزی سفارش نداده گویا.
-منظورت از عجیب چیه باباجان؟
-ملاحظه بفرمایید!

جوزفین جعبه‌ی کاغذپیچ‌شده‌ای رو گذاشت روی میز. روش نوشته شده بود «فقط توسط محفلی‌ها باز شود».
هردو مدتی شکاکانه و فکورانه به نوشته و جعبه خیره شدن.
یحتمل تله یا شوخی بود.
ولی شاید هم... نبود؟

پس از چند لحظه این‌ پا و اون پا کردن، در نهایت جوزفین تسلیم کنجکاویش شد و جعبه رو برداشت تکون داد ببینه چجور چیزی توشه.

جعبه وزنی نداشت، چیزی هم توش تلق و تلوق نکرد.
اما یهو از توی جعبه صدای خرچ‌خرچِ خوردن بیسکوییت اومد.
هردو یکی از ابروهاشون رفت بالا.

جوزفین دوباره جعبه رو تکون داد و گوشش رو بهش نزدیک کرد.
صدای شکستن ظرفی بلوری به گوش رسید؛ گرخید و جعبه رو از خودش عقب کشید.
قضیه داشت بودار می‌شد.

-خب... یه بار دیگه.

و این دفعه، جعبه شروع کرد به پخش‌کردن آهنگی سخیف.


تصویر کوچک شده
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶:۰۵ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۳۳:۰۷
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 128
آفلاین
سوژه جدید


ساکنین خونه پنهان شماره 12 گریمولد، اعضای محفل ققنوس، با حالت عجیبی به همدیگه نگاه کردن. حالت عجیبی مثل دل‌شوره، یا مثل احساس خنثی شدن یک طلسم خیلی قدرتمند در محدوده اطرافشون. که در این مورد، همه‌شون می‌دونستن قوی‌ترین طلسم محیط اطرافشون، طلسم پوشاننده خونه شماره 12 ئه. بنابراین همه با چوبدستی‌های کشیده و هوشیاری، به سمت پنجره‌ها رفتن تا شاید بتونن عامل اتفاق رو کشف کنن.

و در اولین نگاه، به سادگی تمام کشفش کردن. زیر نور آفتاب که کل میدان گریمولد رو روشن کرده بود، الستور مون داشت با آرامش، در حالی که عصاش رو توی دست چپش می‌چرخوند، به سمت در خونه که دیگه پنهان نبود، میومد.

محفلیا طبیعتا این موضوع رو بر نمی‌تابیدند، بنابراین سریع به دو گروه تقسیم شدن. گروه اول رفتن به سمت جایی که سایه الستور رو با هاله‌ای از نور محاصره کرده بودن که یه وقت فرار نکنه. و گروه دوم مستقیم به سمت در خونه گریمولد رفتن.

گروه اول، دیدن که هاله هست و سایه نیست. سرشونو خاروندن، یکم تعجب کردن، رفتن از درون و بیرون و انواع زوایا حتی هاله نور و محل تحت محاصره‌ش رو چک کردن. بعد حتی با هاله نور چشم در چشم شدن و با حالت نگاهش کردن، انگار که انتظار داشتن که هاله نور که توسط خودشون با جادو به وجود اومده، سایه الستور رو فراری داده باشه.

- ما اینجا داریم زحمت میکشیم، شما نمک نشناسای #$$^$%&%^#@#$^^*%$&&*!

گروه اول محفلی‌ها تراماتایز شدن. حتی تابلوی خانم بلک هم تا حالا همچین حرفایی بهشون نزده بود. به‌نظر می‌رسید که تنها گذاشتن یه هاله نور با تابلوی خانم بلک، کار درستی نبوده. محفلی‌ها همون‌جا به خودشون قول دادن که دیگه از این کارا نکنن. و البته هاله نور هم تقاص کارشو داد. دومین طلسم شکسته‌شده در اون روز.
و گروه اول محفلی‌ها، به گروه دوم محفلی‌ها که جلوی در بودن و به الستور که همین‌طور نزدیک می‌شد، نگاه می‌کردن، ملحق شدن.
بعد از دیدن الستور، دومین چیز سایه‌ش بود که کنارش روی زمین جلو میومد و براشون دست تکون میداد و لبخند پلیدی هم به لب داشت.

فلش بک

- شکستن ارتباط سایه و صاحبش مثل اینه که مغز یک نفر رو از توی سرش در بیاری و انتظار داشته باشی هم‌چنان فکر کنه، یا حتی زنده بمونه. همینقدر غیرممکن!

الستور گفت، در حالی که گوش‌هاش توسط گابریل دچار قلقلک شده بودن. و بعد گابریل به صورت سر و ته از جلوی صورتش آویزون شد و به چشماش نگاه کرد.
- یعنی میگی اگه سایه‌ت ازت جدا بشه میمیری؟!
- اوه نه... البته که نه عزیز من، صرفا میگم جدایی غیرممکنیه، مگر به اراده هر دومون باشه. چون خب... میدونی که بعضی وقتا حتی منم نمیدونم چی تو ذهن سایه‌م میگذره. یکی ذهن اون، یکی هم تو. هاهاهاها!
- پس دوباره میپرسم، ال، چرا میذاری سایه‌ت ازت جدا بشه؟

الستور گابریل رو از روی سرش برداشت و کنار صندلیش روی زمین گذاشت.
- هر چیز خوبی وقتی از حد بگذره، سرگرم کننده بودنش رو از دست میده.
- پس چرا من رو همیشه کنار دستت نگه میداری و حواست بهم هست؟
- به خاطر اینکه بهتره شیطانی که میشناسیش حواسش بهت باشه، نه شیطانی که نمیشناسیش.

و گابریل به فکر فرو رفت و شروع کرد به خاروندن سرش و بعدشم تصمیم گرفت با یه قیچی کند بره سر وقت چندتا حشره که خیلی آروم داشتن کنار دیوار اتاق برای خودشون راه می‌رفتن.
گابریل می‌خواست باهاشون بازی کنه.
با قیچی کندش.
بدون قصد آسیب به حشرات.
و بدون عملی برای آسیب به حشرات.
گابریل صرفا از قیچیش برای حشرات یه طاق بلند درست کرد که از وسطش رد بشن و خودش تشویقشون کنه.

پایان فلش بک

آلبوس دامبلدور از بین محفلی‌ها جلو اومد. قدش بلند بود و عینک نیم‌دایره‌ایش نور خورشید رو با قدرت منعکس می‌کرد.
- اجازه نمیدیم به کسی آسیبی بزنی. از اینجا برو، بدون آسیب، و به تام بگو دفعه بعدی باید بیشتر تلاش کنه!

لحنش جدی و تهدیدآمیز بود. چیزی که محفلی‌ها خیلی به ندرت، فقط در جدی‌ترین و خطرناک‌ترین مواقع از دامبلدور شنیده بودن.

- آهاهاها... اگه می‌خواستم اینجا به کسی آسیب بزنم، تا الان انجامش داده بودم!

الستور یک قدم دیگه جلو اومد.
و بعد سیل طلسم‌های رنگارنگ به سمتش روانه شد.
لبخند روی لب‌های شیطان حتی پررنگ‌تر شد، و در جواب طلسم‌هایی که با تمام سرعت به سمتش میومدن، عصاش رو روی زمین کوبید. در عرض چند ثانیه پیچک‌هایی از جنس سایه از روی زمین بیرون اومدن و تمام طلسم‌های محفلی‌هارو گرفتن و خفه کردن و تکون تکون دادن و توی خودشون حل کردن و بعدشم برگشتن توی زمین.

محفلی‌ها چند ثانیه علامت سوال بالای سرشون شکل گرفت و متوقف شدن.

- سل...


و دوباره سیل بعدی طلسم‌ها به سمت الستور به راه افتاد که دوباره بدون زحمت خاصی خنثی شد.

- ...ام!

محفلیا تعجب کردن. الستور فقط با آرامش ایستاده بود و بهشون سلام میکرد. اصولاً دشمنی که همچین قدرتی رو به نمایش گذاشته، باید می‌تونست حداقل به چندتاییشون آسیب بزنه، اگر که می‌خواست. و این موضوع، برای محفلی‌ها چیز جدیدی بود و کنجکاویشون رو برانگیخته بود.

- ببینید، من قصد جاسوسی ندارم. باور کنید حتی برای خنده هم که شده اطلاعات غلط جا به جا میکنم صرفاً! فقط دنبال سرگرمی هستم! و چی سرگرم کننده‌تر از یه عده جادوگر آرمان‌گرا که تو یه خونه مخفی شدن و دارن سعی میکنن با سیاهی بجنگن و هی شکست میخورن و هی تلاش میکنن؟

محفلی‌ها به هم نگاه کردن.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ دوشنبه ۲ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۴۱ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه‌ها نترس، تو فانوسی بابا جان!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 18
آفلاین
پست پایانی

_آره، درسته، تو یه جادوگری تام!

لرد سیاه با حیرت به دامبلدور خیره شد. البته دامبلدور به سختی دیده میشد، برای همین چشم هایش را جمع کرد.
_اما... اما من فقط تامم!
_خب، فقط تام، تو یه جادوگری!

دامبلدور نمیدانست چیِ این صحنه ها برایش آشنا است، انگار این دیالوگ ها را در یک فیلم دیده بود. از طرفی دیگر، فقط تام قصد نداشت از موضع خودش کوتاه بیاید.
_من فقط تامم!

پروفسور اصرار کرد.
_خب، فقط تام، تو یه جادوگری!

لرد سیاه پا کوبید و لب ورچید.
_اما من فقط تامم!

پروفسور به مهربانی و خونسردی اش معروف بود، اما این بار واقعا احساس میکرد خونش دارد به جوش می آید. از بین دندان هایش گفت:
_باشه فقط تام، اما تو یه جادوگری!

لرد سیاه لخ لخ کنان پاپوشِ کهنه اش را در آورد و مثل یک چوبدستی به سمت پروفسور گرفت.
_گوش کن پیرمرد بوگندوی کوچیک، من فقط تامم!
_تو گوش کن، فقط تام-
_نه!

لرد سیاه قصد نداشت گوش کند. پاپوشش را بالا گرفت و تلپی کوبید روی کله ی پروفسوری که روی میز مقابلش ایستاده بود. صدای "عیح" ملایمی به گوش رسید و پروفسور صاف شد. سپس بعد از چند ثانیه با صدای تلقی به حالت سه بعدی برگشت، و پا به فرار گذاشت. هر چند قدم یک بار لرد دوباره میکوبید روی سرش و دامبلدور با عیحی پهن میشد و با تلقی جمع میشد، تا اینکه از لبه ی میز سقوط کرد و توی مایع سبز رنگ و سردی افتاد.

سرما وجود پروفسور را فرا گرفت، در مایع غلیظ دست و پا میزد اما نیرویش برای اینکه خودش را روی آن نگه دارد کافی نبود. به زیر کشیده شد و در همان حال با باقی توانش فریاد زد.
_تو یه جادوگر-قلپ قلپ...

دامبلدور در تلاش برای نفس کشیدن، چند جرعه از مایع سبز رنگ را فرو داد. سرخ شد و کبود شد و سیاه شد و کم کم چروکیده تر از چیزی شد که بود و مثل یک آلوی پلاسیده، تالاپی به انتهای پاتیلی که بنظر میرسید حاوی یکی از معجون های قدیمی هکتور باشد برخورد کرد. سپس، اتفاقات عجیب پشت سر هم افتادند. احساس کرد سرش از مایع سبز رنگ بیرون میزند و احساس کرد پاتیل برای باسنش زیادی کوچک است. برخورد هوای سرد به موهایش را حس کرد و سپس ضربه ی خفیفی را که از پاپوش لرد سیاه به سرش وارد شد، ضربه ای که حالا دیگر نمی توانست لهش کند.

دامبلدور معجون قدیمی هکتور را خورده بود و بزرگ شده بود.

چند ثانیه به لرد سیاه که پاپوش به دست روبرویش ایستاده بود خیره شد، سپس ریشش را توی پاتیل چلاند و این کار تقریبا پاتیل را مثل روز اولش پر کرد. پاتیل را زیر بغلش زد و به لرد سیاه پشت کرد تا برود باقی محفلی ها را پیدا کند. فقط تام هم پاپوشش را پایش کرد و رفت توی باغچه حلزون له کند.


برید کنار پیری نشید!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
- لوپین، لـــوپـیـن! بـــیــدار شـــو!

لوپین چشمانش را باز می کند. در بالای سرش یک مرد مو قرمز بود که بر روی دستانش زخم های زیادی نقش بسته بود. لوپین فکر کرد، در محفل موقرمز های زیادی بودند ولی فقط یک نفر بود که اینقدر زخم بر روی دستانش داشت، او چارلی ویزلی بود.
چارلی دستش را به سمت لوپین دراز می کند و لوپین به زور بلند می شود و به اطرافش نگاهی می اندازد؛ آنها هنوز در خانه ریدل ها بودند و اکنون در گوشه ای از دیوار های ترک برداشته نشسته بودند. لوپین که هنوز کمی گیج و گنگ بود، رو به چارلی گفت:
- هی چارلی، تو اینجا چی کار می کنی؟

چارلی خنده ای مضحک سر داد و در پاسخ به او گفت:
- هی لوپین! مثل اینکه یادت رفته منم عضو محفلم!
- اوو، راست میگی! من زیر قدمای بلاتریکس... حقیقتا... له شدم! بخاطر همین یکمی مغزم تکون خورده!
- خب، نباید با بزرگتر از خودت در بیوفتی! ببین و یاد بگیر...

لوپین که به شدت آزرده خاطر شده بود، سرش را برگرداند تا نبیند، چرا که نمی خواست یک جوجه محفلی راه رسم جادوگری را به او یاد بدهد؛ اما این دل چرکی بیش از پنج دقیقه ادامه نیافت، چراکه لوپین که زیر چشمی حواسش به چارلی بود، دید که او دارد به سمت جمع مرگخوار می رود. لوپین با حالتی که قصد بازداشتن او از انجام کارش را داشت، گفت:
- هی بچه! نرو! نرو اونور! خودتو به کشتن میدیا!

اما چارلی که این حرف ها را متوجه نبود، سری تکان داد و با سرعت بیشتر به سمت میز تحریری که پشتش دو تن از مرگخواران یعنی لینی وارنر و دیزی کران نشسته بودند، رفت. او در ابتدا کمی برای پیدا کردن راهی که بتواند از روی زمین به بالای میز برود، اطراف را وارسی کرد و بعد چشمش به روزنامه های دیزی افتاد که روی هم افتاده بودند و حالت پله مانند به خود گرفتند. او به سختی از آنها بالا رفت و با جهشی بر روی میز پرید. سپس او به سمت لینی به راه افتاد و به بالای ورقی که او بر رویش ایستاده بود، رسید.
- سلام!

لینی با تعجب، مدادی را که بزرگتر از قدش بود، بر روی کاغذ رها کرد و گفت:
- سلام! تو کی هستی؟

چارلی کمی اته پته کرد و بعد گفت:
- عه... من... حشره ام!

لینی که کمی با شنیدن نام "حشره" نرم شده بود، با شادی و آرامش گفت:
- چقدر خوب، آقای حشره! منم لینی ام، فک می کردم تنها حشره سخنگو باشم... اما خب نقض شد! حالام میای با هم دوست شیم؟

چارلی خنده ای ریز کرد. مثل اینکه کار راحت تر از چیزی بود که فکر می کرد! او با شادی رو به لینی گفت:
- معلومه لیـــ...
شــــپـــــلـــخ!

چارلی در زیر دستانی بی رحم، شجاعانه جان به جان آفرین می سپارد!

- ســـو! چرا زدی دوستمو کشتی؟
- اون یه حشره بود! ارباب خوشش نمیاد، هیچ حشره ای تو خونه ش باشه!
- اتفاقا! ارباب عاشق حشراته... حالا هم برو پی کارِت!

سو می خواست برود و از آنجا دور شود، ولی قبل از رفتن جسد چارلی را برمی دارد و لینی را از او جدا می کند و سریع به سمت آشغالی می رود! او چارلی را در باتلاق آشغال ها رها می کند!
لوپین که شاهد این ماجرا بود، دستش را به سرش می گیرد، چارلی نیز به سرنوشتی بدتر از او دچار شده بود!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۱۹:۴۹:۲۷
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۲۱:۲۳:۵۴
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۵ ۳:۲۹:۳۸

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
لوپین که نمیدونست با کی دوست بشه لیست مرگخوارانش رو نگاه کرد.

-ولدمورت که نه...بلاتریکس...اره بلاتریکس خوبه...

در همون لحظه سایه ای اومد روی سرش. پا بود! پای یه مرگخوار! و در حدی بزرگ بود که در رفتن از زیرش یکمی...طول میکشید.

-ای پدرگرگ مادرگربه! زیر پاتو بپا!

مرگخوار ما که از شانس لوپین بلا بود اخمی کرد.

-این صدای جیر جیر رومخ چیه دیگه...

و پاش رو گزاشت روی زمین. خوشبختانه لوپین...لوپین؟
{پ.ن: مقامات بهمون اطلاع ندادن که لوپین زیر پای بلا پرس شده...دوباره امتحان میکنیم}
و پاش رو گزاشت زمین. ولی دیگه اثری از صدای جیر جیر باقی نموند.
بله...لوپین پرس شده بود!
ولی خب بلا هم اونقدر سر به هوا نبود...

-این چیه چسپیده بهم

بلا روی زمین نشست و لوپین پهن شده رو به زور از پاش جدا کرد. لوپین که مثل یک ادامس له شده بود با چوبدستیش خودش رو به شکل اول برگردوند.

-یه حشره جادوگر؟
-حشره؟حشره؟! مگه نمیبینی که من یه جادوگرم که در مقیاس نانو کوچیک شده؟

بلا که با برداشتن لوپین صداش رو بهتر میشنید گفت:

-خب ک چی؟
-خب تو...نه نه اینجوری نه...وایسا وایسا...

لوپین روش رو از بلا برگردوند و به این فکر کرد که چی بگه.
{پ.ن: نویسنده تا اطلاع ثانوی ویندوزش خاموش شده...لطفا تحمل کنید}

*در مغز لوپین*

-الان بهش بگم میتونه به انداره اصلیم برمگردونه؟
-نه بابا مگه مغز خر خوردی؟!
-خب چی بگم؟!
-بگو...بگو...

صدای مغزش خاموش شد. توی دردسر افتاده بود.


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
همان لحظه در محضر رودولف لسترنج:

- ووی ووی ووی! له لهوما!

حسن مصطفی قهقهه زنان به سمت رودولف رفت تا در این میان با او دوست شود. وقتی به او رسید با قهقهه و خنده، سرش را تکان داد و به او گفت:
- ووی ووی ووی ووی! سلام داچ سیبیل چماقی! ووی ووی ووی! نمی خندما، له له هستم!

اما رودولف او را نمی دید! حسن در حالت عادی فقط کله اش را افراد می دیدند، اما در این حالت که نانو هم شده بود، کله اش مانند یک اسنیچ که یکی او را نگه داشته بود، فقط معلوم بود. رودولف صدای او را مانند وزوز پشه ای ناخوشایند در هنگامی که می خواهید بخوابید و پشه دم گوش شما اتراق می کند، می شنید...
- اَه! این صدا ها چیه؟! مگه اینجا هم پشه داره؟ این مگس کش من کو!
- ووی ووی! چه داداچ بی اعصابی هم هستی تو! مو این پایینوم! ووی ووی ووی!

اما رودولف هیچ حواسش به او جمع نشد! او هر چه سریع تر شروع به راه رفتن می کند و گوشش را می گیرد اما این بار حسن از پاهای او در امان نماند و زیر پاهای رودولف سرش قرچی صدا کرد. رودولف با این صدای قرچ به خود آمد و پایش را برداشت و به زیر پایش خیره شد.
- هوی، داچ! مو این پایینوم! ووی ووی! له لهوم کردی!

رودولف حسن له شده را که قسمتی از سرش به درون رفته بود، در دست گرفت و گفت:
- تو دیگه چی هستی، عجیب الخلقه؟! ساحره بی کمالاتی؟!

حسن سعی کرد دردی را که در زیر پای رودولف کشیده است، نشان ندهد. او خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ووی ووی ووی! داداچ از مرحله پرتم هستی که! ووی ووی! له لهوم کردی، له له!

رودولف قمه اش را کشید و اخم هایش را در هم فرو برد و گفت:
- ساحره نیستی که هیچ! حالا با این بازت می کنیم، ببینم چته!
- ووی ووی! پارمون نکنی با اون داچ! همین طوری له لهمون کردی!
- اَه! بسه دیگه! بگو چی کار داری تا پارت نکردم!

حسن کمی فکر کرد. واقعا برای چه آنجا بود؟! او این را فراموش کرده بود. سرانجام پس از نیم ساعت یادش آمد که برای چه آنجا آمده است، پس با حالتی کاشفانه و قهقهه زنان گفت:
- داچ! ووی ووی! میای با هم دوس بَوِریم؟ ووی ووی! جان من زبون رو حال کردی؟ ووی ووی ووی!
- دوست؟! با تو؟! امممم... به یه شرط!
- بگو داداچ! ووی ووی! ما زندگیمون مشروطه، ووی ووی!
- باید باسم ساحره با کمالات بیابی!
- داچ! تنها چیزی که زیاده، ساحره اس! ووی ووی ووی! اصلا دوست داری بخاطر اثبات خلوص نیت، چند تا ساحره بهت بدم! البته باید بریم تو دفترُم! ووی ووی!

رودولف دهانش آب افتاد و با ولع گفت:
- وای! تو داش منی! رفیق منی! تو گنگ منی، گودرت منی! پس بریم دفترت داش!
- بریم داچ! ووی؛ ووی ووی ووی!

و بعد رودولف حسن ریزه میزه را سفت در بغلش گرفت، به صورتی که نزدیک بود، کله اش در بغلش بشکند! و به دفتر او رفتند تا ساحره هایی را که قولش را داده بود، تقدیم به رفیق جدیدش، رودولف کند!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۳ ۲۳:۰۳:۱۳

اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 117
آفلاین
هاگرید که پس از نانو شدن، هم اندازه‌ی یک انسان عادی شده بود، کار آسان‌تری از سایرین داشت. حداقل لازم نبود برای دیده شدن تلاش کند. پس عزمش را جزم کرد و مستقیم به سمت نزدیک‌ترین مرگخوار رفت.

- سلام دوث جونی! میای با هم دوث شــ...

خشکش زد. ناگهان خاطراتی محو از کودکی در ذهنش پررنگ شد و او را به درون خود کشید.

***


- سلام دوث جونی! میای با هم دوث شیم؟

- با تو؟! معلومه که نه!

- چرا چرا دوث جونی؟

- تا حالا خودتو تو آینه نیگا کردی؟ آخه کی دلش می‌خواد با نره خر پشمالویی مث تو دوست بشه؟!

-

***


- چیزی داشتی می‌گفتی؟

هاگرید از افکارش بیرون کشیده شد. چند ثانیه‌ای مات و مبهوت به مرگخوار رو به رویش خیره ماند و سپس نعره زنان به طرف مقابل دوید.

- نـــه! هیچکس حق نداره جولوی پروفسور دامبلدور به من بگه نر خر پشمالو! هیچکس حق نداره جولوی من با پروفسور دامبلدور دوث بشه! هیچکس حق نداره ... من مامانمو می‌خوام!


ما نباشیم، کی باشه؟!


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۷:۳۶ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
از جملۀ اشخاصی که مشغول دوست‌یابی سالم در گوشه‌ای از خانه بود، شخصِ آلبوس دامبلدور بود.
- خب فرزند، گفتی که تامی؛ نه؟
- بله. ما تام هستیم. این هم خونۀ مادریمونه ارث بهمون رسیده.
- باباجان می‌دونستی تو به یه جامعۀ بزرگتر تعلق داری؟
- چه هست؟
- جامعۀ جادوگری تام!
- جادو؟!

دامبلدور راه درازی برای سر عقل آوردنِ ولدمورت داشت.
مخصوصاً حالا که تصمیم گرفته بود حقیقت را... حداقل تمامش را، بازگو نکند و از اول شخصیت او را شکل دهد.

***


در آزمایشگاه هکتور اما، هنوز سر کادوگان در حال به در و دیوار زدن خود بود تا بتواند به هکتور بفهماند که «همرزم دستم بهت برسه میدم اسبم یه لقمه‌ت کنه.» اما از آن‌جایی که دیگر زبان نداشت و به دنبال هکتور می‌دوید، هکتور این عمل را به مثابۀ گرگم به هوا بازی کردن در نظر گرفته بود و در حال فرار کردن از دستش بود.

کار برای "تمامی" محفلی‌ها به آن آسانی نبود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.