هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱

برودریک بود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 12
آفلاین
در لحظه ای که پروفسور راکارو از تونل زمان عبور کرد، قبل از این که کسی بتونه فکری بکنه یا حرفی بزنه، پدربزرگ پیر و چروکیده سه متر روی هوا پرید و پاهاش رو از هم باز کرد. دست هاش رو به حالت کاملاً صاف و مستحکم گرفته بود و روی هوا داشت به این فکر می کرد که می تونه با همین دست هاش گردن اون جوجه جادوگر ها رو بشکنه!

- ببخشید پدر جان!

پیرمرد همینطور که روی هوا معلق بود نگاهی به اطراف کرد ببینه که کدوم احمقی جرأت کرده توی این عصبانیت و در حین حرکات آکروباتیک رزمی ش مزاحمش بشه! نگاهش به یکی از جقله هایی افتاد که همراه ارکوارت اومده بودن افتاد و با خشم بهش گفت:
- چیه؟!

لودو بگمن گلوش رو صاف کرد و گفت:
- پدر جان، توی صحنه ی قبلی همه ی ما توی کافه ی سه دسته پارو بودیم! الان شما چجوری اینجا با این سقف کوتاه سه متر پریدی توی هوا؟ تازه این پنکه سقفی ها رو هم دیدی؟ پَرش بهتون بگیره آب لمبو میشینا!

پدربزرگ راکارو همینطور که در حال ادامه دادن به پرشش بود چونه ش رو خاروند و گفت:
- خب آخه It's my move بابا جان! من اگه بخوام دهنتونو سرویس کنم باید چارتا حرکت خفن بزنم دیگه.

برودریک بود آهی کشید و گفت:
- ما که آخرش قراره همه اینجا بمیریم. بدبخت و کثافط در انتظار ماست. بیاین بریم بیرون شما این جنگولک بازیاتون رو در بیارین! بیا پایین پدر جان. الان از اول این صحنه تا حالا اون بالا وایسادی. سوباسا هم ده دقیقه یه بار میومد پایین و دوباره می پرید هوا. آبرو حیثیت داستانمونو بردی پدر جان!

پیرمرد که هی عصبانیتش بیشتر میشد داد زد:
- نخـــیر! من نه بیرون میام نه پایین! می دونی چَرا؟! از من بپرس... برای این که من این همه دارم حرکات خفن میزنم که همه ش بار سینمایی داره! اون بیرون تسترال هم پر نمیزنه که ببینه و یه تشویقی بکنه. یه راه دیگه پیدا کنین!

لوسی ویزلی با صدای جیغ جیغی گفت:
- من این مشکل رو حل می کنم! آقایون خانوما! تشریف بیارید بیرون کافه دوئل جادوگری داریم!

همه ی دانش آموزا به لوسی زل زدن. پدربزرگ راکارو فرود اومد و خیره به لوسی نگاه کرد. حتی خود پروفسور راکارو هم با زمان برگردان برگشت، یه نگاهی به لوسی انداخت و سری بابت تأسف تکون داد و دوباره به زمان خودش برگشت.

- چتونه؟! خب تماشاچی جور کردم دیگه. ببینین همه بلند شدن اومدن سمتمون!

برودریک آهی کشید و گفت:
- تو هیپوگریفی چیزی هستی؟! ندیدی اون پروفسور چه زری زد؟ اینا به خون جادوگرها تشنه ن. همه شون رو آتیش میزنن. اونوقت تو دعوتشون می کنی دوئل جادوگری ببینن؟ نگفتم همه می میریم؟!

چند دقیقه بعد توی محوطه ی بیرون کافه یه آتیش بزرگ دایره ای شکل درست کرده بودن. ده پونزده تا دانش آموز و پدربزرگ راکارو وسطش وایساده بودن و با خشم و ترس به همدیگه زل زده بودن. بعد از مذاکرات طولانی که شکل گرفته بود نتیجه این شده بود که ماگل ها قبول کرده بودن به جای این که همه شون رو آتیش بزنن، بشینن مبارزه این ها رو نگاه کنن و تیم بازنده رو آتیش بزنن. تیم برنده همه می تونه فعلاً جون سالم به در ببره!

دانش آموزها داشتن با ترس به هم نگاه می کردن که پدر بزرگ راکارو شش متر روی هوا پرید، پاهاش رو از هم باز کرد و دست هاش رو به حالت کاملاً صاف و مستحکم در آورد. به این فکر می کرد که با همین دست هاش می تونه گردن تک تکشون رو بشکنه. لباس سفیدش که از این پارچه لیز ها داشت و با چند بند جلوش به هم بسته شده بود توی باد تکون می خورد. موهای دم اسبی ش هم که تناقض عجیبی با وسط سرش که طاس بود داشت، توی هوا معلق مونده بود.

- پدر جان؟!

- زهر مار و پدر جان؟! دیگه چه مرگته؟ اگه همون موقع زرت و پرت نکرده بودی الان کار تموم شده بود این ماگل های مادر تسترال هم اینجوری وحشی نشده بودن!

لودو آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- نه آخه بازم داری اشتباه میزنی. درسته پروفسور راکارو شرقیه. ولی به طور واضح برای ما مشخص کرد که شما جد پدریش هستین. پدرش هم اهل بریتانیا بوده. شما رفتی تو نقش پدر بزرگ مادریش که شرقی بوده. این تیپ و لباس و حرکات رزمی مال پدربزرگ مادریش میشه!

پدربزرگ راکارو که حالا فهمیده بود توانایی هنرهای رزمی نداره با مغز خورد زمین. بلند شد و پالتوی سیاه بلندش رو به همراه کلاه انگلیسی و کیف چرمی که دستش بود رو تمیز کرد و گفت:
- خب الان یعنی باید با چوبدستی بجنگیم؟ آخه من که مدرسه نرفتم چیزی بلد نیستم! این نوه ی بی شرفم هم هر دفعه میاد من پیرمرد رو تحقیر می کنه میره! هر چی بهش میگم مزن بر سر ناتوان دست زور نمی فهمه. بابا جان زمان ما امکانات نبوده!

دوریا به سمت پدربزرگ راکارو میره و دستشو حلقه می کنه دور شونه پیرمرد که داشت اشک میریخت. سعی می کنه آرومش کنه و میگه:
- اشکالی نداره پدر جان. این همینجوریه. اصلاً یه اخلاقای مزخرفی داره! الان ببین ده پونزده تا داشن آموز رو برداشته آورده هزار سال پیش که دوئل کنن. یکی نیست بگه آخه مردک تو باید یه چیزی یاد بدی که ما بعدش تمرین کنیم. اصلاً فک کنم میخواسته به کشتنمون بده!

برودریک فکری کرد و گفت:
- وایسا ببینم. اصلاً ما چرا داریم تلاش می کنیم که پیروز بشیم؟


چند دقیقه بعد تونل زمان شکل گرفت و پروفسور راکارو وارد شد. نگاهی به شعله های آتش کرد و لبخند جد بزرگش رو هم دید و فهمید اتفاقات خوبی نیفتاده!

برودریک بود روی یه سکویی رفت و گفت:
- آقایون و خانومای ماگل! این رییس جادوگرهاست. الانم تیمش باخت. ما که با این تونل زمان از خدمتتون مرخص میشیم. ولی این بابا اول باید انگشتاش رو برای پیرمرد پر حاشیه ببُره و بعدم می تونید به عنوان بازنده دوئل آتیشش بزنین. خیالتون هم راحت وقتی انگشت نداشته باشه نمی تونه چوبدستی دستش بگیره و از آتیش در بره. ما هم میریم هاگوارتز می گردیم و یه معلم دوئل حسابی برای خودمون پیدا می کنیم. عزت زیاد!

گروه دانش آموزان در حالی که سعی می کردن صدای جیغ و دادها و فحش های رکیکی که پروفسور راکارو میده رو نشنیده بگیرن وارد تونل زمان شدن و هاگوارتز حالا باید دنبال یه معلم دوئل جدید با شیوه های معمولی تری بگرده!



پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۰۷:۴۶
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 251
آفلاین
نیکلاس از پشت سر حرف های راکارو و پدربزرگش رو شنید. وقتش بود تا انتقام بگیرد. چوبدستی اش را کشید و دیزی را هدف گرفت.
-آواداکاداورا!

نور سبزی از نوک چوبدستی نیکلاس خارج شد و وارد بدن دیزی کران شد. دیزی بی حرکت روی زمین افتاد و چشمانش باز ماند.

-داری چیکار میکنی نیکلاس؟
-دارم کاری رو میکنم که لازمه. انفجاریوس!

طلسم انفجاری درست بین بچه ها منفجر شد و دل و روده و خون شان به دیوار پاچید. حالا فقط لودو مانده بود.

-صبر کن نیکلاس. فکر میکنم بتونیم با هم کنار بیایم.
-متاسفم لودو. هیچ چیز شخصی نیست.

نیکلاس خم شد و دستش را روی زمین چوبی مغازه، فشرد. چوب ها شروع به تکان خوردن کردند و تکه تکه شدند. از زیر پای لودو چوب ها جوانه زدند و سبز شدند و بالا آمدند. وقتی که به نزدیکی صورت لودو رسیدند، قطرشان از قطر یک نهال دو ساله بیشتر نبود. اما همان کافی بود تا از چشم و گوش و بینی لودو وارد شوند و از طرف دیگر خارج شوند.

-اینه قدرت هاله ی من.

راکارو بر خلاف انتظار خیلی هم حال کرده بود و منتظر بود تا نیکلاس سراغ جد بزرگوارش برود کمی هم اورا تشویق کرد.

-برو نیکلاس تو میتونی.

پدربزرگ راکارو گاردش را بالا آورد و آماده مقابله با هیولایی شد که به سمتش می آمد. نیکلاس چشم در چشم او، محکم قدم بر میداشت و به او نزدیک تر میشد. وقتی خوب به او نزدیک شد لبخندی زد.

-هه. شوخی کردم بابا. میخواستم ارکوارت انگشتاش رو از دست بده.

و با ضربه ی چوبدستی به سرش، خودش را بیهوش کرد.

-چه غلطی کردی نیکلاس؟

ارکوارت بالای سر نیکلاس رفت و محکم به او لگد زد.

-زیاد تقلا نکن. جغله.

مو به تن آرکوارت سیخ شد. با لرز برگشت و پدربزرگش را دید. او در حال آماده کردن کیت برش کاری خودش بود.

-خودت انتخاب کن. این چاقو؟ یا اون اره؟ یا اون گیوتین؟

جیغ آرکوارت از داخل مغازه ی شنیده شد.
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۴۳:۲۵
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 279
آفلاین
کنچیوا سنسی!


به هر روشی که می خواین با جد بزرگ من مقابله کنید و اون رو شکست بدین، اگه هم می خواین انگشتای پروفسور مال جد بزرگ بشه، می تونین ازش شکست بخورین، الان قدرت دست شماست! برین که ببینم چیکار می کنید!(30 نمره)

- من اعتراض دارم!
- به چی؟!
- به وضعیت الانمون! آخه اینم شد تکلیف... به روونا اگه میخواستیم شاخ غول رو بشکنیم کمتر پامون در میومد.
- داداش داری اشتباه میزنی... همین الانشم قراره شاخ غول رو بشکنیم.

چند دقیقه دیگر هم گذشت و ملت جادو آموز به جز عده ای از ریونیون به جان هم افتاده بودند. ملت ریونی همانطور که از ته دل بر حال ملت دیگر افسوس میخوردند، فکر هایشان را روی هم ریخته بودند بلکه ایده ای پیدا کنند.

-بر و بچ حرفی، ایده ای، نظری؟!
-
-

در این شرایط قمر در عقرب کفگیر فکر و هوش آنها هم به ته دیگه رسیده بود.

- من یه ایده ای دارم! ملت نظرتون درمورد دوئل گروهی چیه؟
- اما استاد گفت...
- من یه بار دیگه از اول تا آخر بند بند جمله استاد رو مرور کردم؛ هیچی درمورد اینکه نمیتونیم گروهی دوئل کنیم نگفته بود.
- پس به امید روونا بریم تو کارش!

در بعضی از مواقع نادر هم وقتی شما کفگیرت به ته دیگ میخورد، اگر خوب دقت کنی ممکن است ته دیگ لذیذ و خوشمزه ای در گوشه ای دیگر از دیگ پیدا کنی. دوئل گروهی دقیقا همان ته دیگ خوشمزه برای ریونیون بود.

- تاکتیکمون چیه؟!
- تاکتیک خاصی نداریم. روونا بختکی...
- نه بدون تاکتیک نمیشه تری! من براتون تاکتیک می چینم. خیالتون تخت!

با گفتن جمله آخر توسط دیزیشون، برای یک لحظه شعله زیر دیگه بالا رفت، ته دیگ خوشمزه سوخت و تمام امید ریونیان بر باد فنا رفت.

چند دقیقه بعد– کمی آن طرف تر

وقتش رسیده بود. هر کدام از ریونیون در سر جای خود مستقر شده بود و منتظر فرمان شروع جنگ دوئل با پدر بزرگ استاد راکارو بودند.

- جرمی که تو موقعیته. نارلکم که... هی لک لک تو چرا داری بال میزنی؟
- خب خودت گفتی آخه!
- من کی گفتم؟ گفتم مثل بچه آدم سر جات میمونی و تکون نمیخوری!
- زی یکم فکر کن! من که آدم نیستم که مثل بچه آدم سر جام بمونم.
- خب مثه بچه لک لک سر جات وایسا!
- باشه، تلاشمو میکنم.
-حالا درست شد!

همه چیز سر جایش بود و فرمانده کران جز صادر کردن فرمان حمله کار دیگری نداشت.
- با فرمان من..... حــــــــــــمـــــــــــــــله!

با شنیدن فرمان حمله ریونیون سر از پا نشناخته و به سمت پدربزرگ استاد حمله ور شدند. آن طرف پدر بزرگ استاد هم که اوت کردن چند بچه جادوگر برایش مانند آب خوردن بود، چوب دستی اش را برداشت و چند طلسم به طرف آنها فرستاد.

- سربازان غیور ریونی جا خالی بدید.

طلسم ها رفت و رفت. از بالای کلاه سو گذشت و به طرف لینی تغییر مسیر دادـ لینی در حرکتی از تمامی طلسم ها جاخالی داد و با این کار طلسم ها به سمت نارلک روانه شدـ نارلک بینوا هنوز درگیر این بود مانند بچه لک لک روی پاهایش بایستد که از بد حادثه از سیل طلسم ها غافل ماند و در یک آن تمامی طلسم ها به او خورد. لک لک بخت برگشته اسلو منشن طور به زمین افتاد و توجه ملت ریونی جز فرمانده شان به سمت او رفت. صحنه کامل حال و هوای درماتیک طور داشت.

- بچه ها برگردید! باید نارلک رو نجات بدیم.
- نمیشه... باید بریم جلو!
- زی یادت رفته؟! یه ریونی هیچ وقت یه ریونی دیگه رو تنها نمیذاره!

با تمام شدن جمله آلنیس، فیـ لتر دارکی روی صحنه گذاشته و سس ماست پلی شد. فرمانده دیزی که از سنگینی سخن سرباز آلنیس شرمنده شده بود، اول نگاهی به پدربزرگ سنسی و سپس نگاهی به لشکر به ظاهر شکست خورده و در باطن قوی و پیروز خود انداخت.
- پدربزرگ سنسی ما تسلیمیم!
- به همین زود جا زدید؟
- یه ریونی تو زمان غم و سختی پشت یه ریونی میمونه نه موقع برتی بات و شکلات قورباغه ای خوردن! جون این یارو لک لک برام از برد تو این دوئل مهمتره!

و دوباره سس ماست پلی شد. دیزی به رسم رقابت های رزمی پس از قبول شکست و اتمام مبارزه تعظیم کوتاهی کرد و از میدان بیرون رفت.

- هی آقای کارگردان شما نمیخوای کات بدی؟! این لک لک بیچاره جون داد شما نشستی به ما زل زدی؟!

کارگردان سرش را به نشانه شرمندگی پائین انداخت و به دستیارش اشاره کرد، آمبولانسی بفرستد تا نارلک را به دامپزشکی ببرند. کارگردان هنوز شرمنده بود که ریونیون به سمت پدربزرگ سنسی رفتند.

- یه خواهشی داشتیم ازتون! شما که قراره انگشتای نوه تون رو بزنید، لطفا یه جوری بزنید که چند جلسه ای رو در خدمتشون نباشیم.

پدربزرگ که منظور ریونیون را گرفته بود، چشمکی به آنها زد و سپس با ریونیون رفت تا در پشت صحنه با نوشیدنی کره و شیرینی دلی از عزا دربیاورد.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۲ ۱۴:۵۱:۳۴


~ only Raven ~


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۲۶:۲۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 336
آفلاین
-رفت؟
-واقعا به ما اعتماد کرد؟
-من فکر نمی‌کنم بخواد برگرده.
-پس در رفت!
-اگه این واقعا بابابزرگشته چجوری باید شکستش بدیم؟

دوریا که از همهمه داشت اعصابش خورد می‌شد، به طرف هم کلاسی‌هایش برگشت.

-مگه نشنیدین پروفسور چی گفتن؟

جمعیت با بهت به دوریا نگاه کردند. همه شنیده بودند.

-گفتن که باید بابابزرگشون رو شکست بدیم دیگه.
-نه خنگ! گفتن الان قرن 9! یعنی نصف طلسم‌هایی که ما بلدیم هنوز اختراع نشده و از نظر دانش و اطلاعات هم ما بیشتر بلدیم!
-با این استدلالی که تو آوردی لابد از سالازار اسلیترین هم بیشتر می‌دونیم!
-آره می‌دونیم!
-دیوونه شدی؟
-اولا که خودت دیوونه‌ای! دوما از نظر اطلاعات و پیشرفت دانش بیشتر می‌دونیم اما ممکنه سالازار اسلیترین یا بابابزرگ راکارو توی یک طلسم خیلی خوب باشن و بتونن ما رو شکست بدن چون تجربه‌شون بیشتره! مگه نشنیدی که بروس لی میگه:«من از کسی نمی ترسم که 10,000 ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را 10,000 مرتبه تمرین کرده باشد.»

جمعیت جادوآموزان با دهان باز به دوریا خیره شده بودند. بالاخره یک نفر به حرف آمد.

-بروس لی کیه؟
-همیشه حاشیه حرف‌ها براتون مهم‌تره! بروس لی یک مبارز ماگله.
-آسیاییه؟
-مگه ندیدی سر افراد نژادپرست چی میاد؟

دوریا آهی کشید و به اکثریتی که به حواشی فکر می‌کردند و به اقلیتی که واقعا امیدی به آن‌ها بود، چشم دوخت. پس از مدتی یکی از اعضای گریفیندور با شیطنتی غیرقابل توصیف به جمعیت و سپس به دوریا نگاهی انداخت.

-خب حالا تو که از سالازار اسلیترین هم بیشتر دانشمندی، اول از همه با بابابزرگ راکارو دوئل کن!

دوریا حقیقتا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود اما یک اسلیترینی هرگز کم نمی‌آورد، آن هم جلوی یک گریفیندوری!

-هیچ وقت یه اسلیترینی رو تهدید نکن!

و با گفتن این جمله، پشت چشمی نازک کرد و مطمئن شد آن‌قدر سریع و محکم بچرخد تا موهای لخت شلاقی‌اش به صورت گریفیندوری مذکور برخورد کند.

-آخ!

شنیدن همین دو حرف «الف-خ» به دوریا قوت قلب داد و به سمت بابابزرگ راکارو حرکت کرد.

-جناب آقای راکارو؟

بابابزرگ راکارو از اینطور مورد خطاب قرار گرفتن تعجب کرده بود و با بهت به دوریا نگاه می‌کرد.

-جناب آقای راکارو، اگر مشکلی نیست و صلاح می‌دونید من میخوام که از شما دوئل جادویی رو یاد بگیرم!
-هن؟

دوریا لبخند ملیحی زد و به نرمی به صحبتش ادامه داد.

-آوازه‌ی شما خیلی در همه مکان و همه زمان پیچیده و من واقعا دوست دارم تا شما استادم باشید. میشه این لطف رو به من بکنید و به من دوئل کردن رو آموزش بدین؟

بابابزرگ راکارو که به شدت از این حرف‌ها سر کیف آمده بود، سرش را با غرور بالا گرفت اما او خنگ نبود.

-اونوقت اگر بهت آموزش بدم و تو من رو شکست بدی، به چیزی که می‌خوام نمی‌رسم. می‌رسم؟
-شما بزرگترین دوئل کننده‌ی تاریخ و مخترع اون هستید! تجربه‌تون هم خیلی زیاده! احتمال اینکه من بتونم از شما ببرم خیلی خیلی کمه! و حتی اگر ببرم، با چیزهایی که به من یاد دادید، فکر نمی‌کنید بعدا بتونم «جغله» رو طوری شکست بدم که به گوش همه برسه؟ وقتی همه بدونن شما استاد من بودید، دوباره وجهه‌تون رو به دست میارید!

جادوآموزان با چشمانی گشاده به این مکالمه گوش می‌دادند. زمزمه‌های جمعیت مثل صدای ده‌ها زنبور بود.

-میخواد با زرنگ بازی ببره!
-داره خرش می‌کنه؟
-ایول داره ولی!

تعریف‌های دوریا، گوش بابابزرگ راکارو را جوری کر کرده بود که حتی اگر به جای ده‌ها زنبور، صدها زنبور هم زمزمه می‌کردند، او نمی‌شنید.

-باشه! چوبدستیت رو بیار بالا...نه! مچت رو نچرخون، صاف بگیرش...آفرین...این وردی که میخوام بهت یاد بدم شاه ورده! چنان حریفت رو پرت می‌کنه که دو روز طول می‌کشه تا برگرده. مچت رو یه بار به راست بچرخون و یه نصفه چرخش به چپ بده و بعد بگو:«پرتوچرخ.»

دوریا سعیش را کرد اما این ورد آسانی نبود.

-نه! اینطوری نه! دقت کن!
-میشه عملی نشونم بدین؟ فکر کنم روی اون خوب باشه!

و دوریا با نگاهی شیطانی به گریفیندوری مذکور اشاره کرد.
بابابزرگ راکارو که عجله داشت تا آبروی رفته‌ش را برگرداند، بلافاصله آن را اجرا کرد. گریفیندوری مذکور، صدها متر به عقب پرتاب شد و در حین پرتاب صدها بار مثل سیب چرخید.

-خب یاد گرفتی؟

دوریا دوباره امتحان کرد اما باز هم ورد عمل نکرد.

-عی بابا! زود باش دیگه دخترجان!
-بله! چشم!...البته، اگر روی خودم ورد رو اجرا کنین، چون دلم نمیخواد پرتاب شم به دوردست‌ها، خیلی بهتر یاد می‌گیرم.

بابابزرگ راکارو کمی فکر کرد؛ با اینکه این پیشنهاد مشکوک بود، اما واقعا چه چیزی می‌توانست اشتباه پیش برود؟

-خیله خب! واستا اونجا!
-من آماده‌م استاد!

هر دو با چوبدستی‌های بالا آمده به هم نگاه کردند. جمعیت با بهت و ترس فراوان نگاهشان بین دوریا و بابابزرگ راکارو می‌چرخید.

-پرتوچرخ!
-برگردونیموس!

ورد بابابزرگ راکارو به سمتش برگشت و او را درحالیکه در آسمان به شدت می‌چرخید صدها متر به عقب پرتاب کرد.
هنوز که هنوز است، او برنگشته است.


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
سلام پروفسور!

کتی، گوشه ای خلوت و دنج، زانو هایش را بغل گرفته بود و روی قاقارو به خواب رفته بود. دیشب به عزاداری پرداخته و درست نخوابیده بود.
در آن سمت، جادوآموزان دانه به دانه، گوشه کناری پرت شده و جای کبودی هایشان را میمالیدند. جد بزرگ، زیادی قوی بود.

- اون پسره ی مو سفیدم زیادی شاگردای پخمشو دست بالا گرفته. مطمئنم تنها کاری که تو کلاس میکرده، این بوده که لی لی به لالاشون میزاشته.

جد بزرگ، به این طرف و آن طرف میرفت و هر جادوآموزی که هنوز جان در بدن داشت را، به باد جادو و کتک میگرفت.
- شماها خیلی ضعیفین!

بر روی گوشه ی دنجی که کتی خُسبیده بود، سایه ی بزرگی افتاد.

- آهای، بچه ننه! فک کردی اینجا خوابگاهه؟

جد بزرگ، لگد محکمی زیر کتی زد و او را به یک گوشه پرتاب کرد. اما خیر! تا وقتی قاقارو زیر سر کتی بود، بیدار کردنش محال بود.

- بلند شو و دلاورانه بجنگ، ضعیفه!

جادو آموزان در عجب بودند. آخر کتی خروپف های جانانه ای سر میداد و برای صدای گوش خراش جد بزرگ، ذره ای اهمیت قائل نبود!
حنجره ی جد بزرگ، در مرز پارگی بود، که آخرین و تمام توانش را جمع کرد و سر کتی فریاد زد.
- یا بلند میشی! یا بلندت...

جادو آموز ریز جسته ای، جلوی چشمان جد بزرگ، قاقارو را از زیر سر دخترک بیرون کشید و سر جایش برگشت.

- هان؟ چی شده؟ وقت شامه؟ قاقارو کو؟

کتی، با موهای آشفته و معلق در هوایش، بلند شد و قاقارو را زیر بغلش زد.
- شرمنده مزاحم شدم. دیشب درست نخوابیده بودم، فک کنم اینجا خوابم برد.

دخترک، به سمت در خروجی به را افتاد. اما نمیدانست چرا هر چه حرکت میکند، جلو نمیرود. جواب این سوالش را هنگامی گرفت که به پشت سرش نگاه کرد و با جد بزرگ رو به رو شد که لباسش را از پشت گرفته بود و او را روی هوا نگه داشته بود.

- کوتوله ی هرجایی! تا وقتی منو شکست بدی، اجازه ی خروج نداری!
- گفتین کوتوله؟
- آره! کوتوله! دختره ی کوتو...

کتی، پس گردنی محکمی بر گردن جد بزرگ فرود آورد. جد مذکور، با صورت به زمین برخورد. کرد.
دخترک، خمیازه کشید و به دستانش خیره شد.
- مثل اینکه بس به قاقارو پس کله ای زدم تو این کار ماهر شدم!

سپس، روی زمین لم داد و به جادو آموزان متعجب نگاه کرد. کتی، کارش را با یک پس کله ای ساخته بود.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
جد بزرگ!؟

_همچینم بزرگ نیست ، اون فقط یه پیرمرد فرتوت!

گادفری اینو گفت و با سینه سپر رفت برای دوئل
جد بزرگ با یه نیشخند به گادفری نیگاه کرد و گفت ؛

_غره مشو که چوب من با تو وفا نمیکند

ناگهان چوبدستیشو کشید و داد زد "شلاقیوس" ، یه شلاق چرم مشکی از سر چوبدست بیرون اومد افتاد دنبال گادفری.

جد بزرگ یک یکشونو جیز میکرد و میرفت سراغ بعدی ، فکر انگشتای بریده و فراری ذهن جد بزرگو قلقلک میداد.

لینی ، سوز و لودو یه نگاه بین هم رد و بدل کردن.

_اون داره از یه طلسم قدیمی و پیش پا افتاده استفاده میکنه !
_کافیه از ضد طلسم لودوئیوس استفاده کنی!

لودو با قیافه جدی گفت ؛

_این ضد طلسمو جد من سال ۸۰۰ میلادی ابدا کرد ،با چیزایی که راکارو گفت الان فکنم تقزیبا همون زمانه!

سوز و لینی با تعجب به هم نگاه کردن.

_داری به همونی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
_من دارم به این فکر میکنم که شاید اون جد لودو نبوده ، خود لودو بوده!

_من؟ من هیچوقت از ضد طلسم لودوئیوس استفاده نکردم، تازه مطما نیستم الان ابدا شده یا نه یا اصلا جواب میده یا نمیده ، من که اصلا دوسندارم مثل گادفری یه شلاق بی قرار بیوفته دنبالم !!!

"صدای جیغ و داد گادفری با هر ضربه شلاق کماکان میومد"

_تو خجالت نمیکشی؟ صد کیلو وزنت ، دو متر قدت مدافع قوی ترین تیم لیگ کوئیدیچی الان میترسی ضد طلسم اجدادی خودتو جلوی یه پیرمرد به کار ببری؟ اگه الان اینکارو نکنی شاید هیچوقت اون طلسم ابدا نشه !!!

لودو که تحت تاثیر قرار گرفته بود جزمشو عزم کرد و چوبشو کشید و رفت سمت جد بزرگ راکارو.

_گول هیکلتو نخور ، فکردی چخبره !

جد راکارو با زرنگی سریع چوبشو کشید و باز داد ضد شلاقیوس !!

لودو سفت وایساد و با اعتماد به نفس چوبشو کشید ، بلند و رسا گفت

"لودوئیووووس"

شلاق جد بزرگ راکارو دور پاش گره خورد و از پا کشیدش بالا و ت هوا معلق موند. اهالی هاگزمید و بچه های کلاس همه دور لودو جمع شده بودن و تشویقش میکردن ، راکارو به گود برگشت و دست لودو رو گرفت و گفت ؛

_یواش یواش داشتم نا امید میشدم! خیلی دیر فهمیدی ضد طلسم لودوییوس رو جد تو نبود که ابدا کرد خود تو بودی لودو!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۱

آندرومدا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۸:۰۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
از عمارت خاندان اصیل بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
همه جادو آموزان به خود می لرزیدن و پشت میز ها پناه گرفته بودند .
+ برو ببینم چی بلدی !

آندرومدا با این سخن به خود لرزید و جواب داد :

- شوخی می‌کنی دوریا خدای من
مگه از جونم سیر شده باشم اگه از این بد بدن شکست بخورم آرکو تا قیام قیامت دنبالمه

+اه ...... بیخیال تو بهترین کسی هستی تو دوئل که من میشناسم همه دارن به تو نگاه می کنن

آندرومدا سرش را چرخاند و دید که همه جادو آموزان در حال تماشا آن دو هستن سپس او در حالت رو دربایستی جزمش را عزم ببخشید عزمش را جزم کرد و به سمت جد آرکو رفت


+ هی گنده بک من رقیب بعدیت هستم

نیش خندی بر روی صورت جد آرگو نقش گرفت .
آندرومدا قد بلند و اندام لاغر و خوش فرمی داشت و به دلیل همین زیرک و چابک بود

آندرومدا به جد آرکو فرصت نداد و زود وردی را زمزمه کرد :

+اوبلویوت

-هه من با این باد ها نمی‌لرزم ...

ناگهان جد آرکو هرچی خورده بود بالا آورد آندرومدا هم از این فرصت استفاده کرد .

+اکسپلیار شیشه

ناگهان تمام شیشه های مغازه به سمت جد آرکو پرت شد

-دختره مارمولک

اکسپکتو چاقو
ناگهان چاقوی تیز دست زنجان جد آرکو به سمت آندرومدا پرت شد ولی آندرومدا جاخالی داد و چاقو به سمت بشکه نوشیدنی کره ای پرتاب شد.

-نههههههههه تو چیکار کردی

+ او پس

-اکسپلیار صندلی

+اکسپلیار برگشت صندلی

-ورد خودم رو در برابرم می استفادی

+ ببین یه لحظه بیا

- ها چیه

+ ببین من اگه شکست بخورم آرکو پدرم رو در میاره بیا الکی تو شکست بخورم منم بهت دو تا بشکه نوشیدنی کره ای می دم حله ؟

- سه تا چونه هم نداریم

+ اممممم ...... قبوله

دوباره اما این دفعه با کلک هر دو دربرابر هم قرار گرفتن و در نقش خود فرو رفتن و آندرومدا به جد آرکو چشمک زد:

+وینگاردیم له وی اوسا

جد آرکو به سمت دیوار پرت شد و بعد زانو زد در کمال تعجب همه جد آرگو داشت گریه میکرد :

+من از یه دختر بچه شکست خوردم

همه جادو آموزان صورتشان از خنده کبود شده بود

ناگهان آرکو در آن جا ظاهر شد

+ آه خدای من نکنه کتکش زدی ؟

-نه ولی میخواستم بزنم

ناگهان آرکو با دیدن نوشیدنی کره ای که بر زمین ریخته بود زمزمه کرد :

+ حالا فهمیدم چه اتفاقی افتاده ممنون که انگشتام رو اون دنیا نفرستادی

- خواهش میکنم

+همه کیک 🍰 پرتغالی مهمون من



ویرایش شده توسط آندرومدا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۶ ۱۴:۲۵:۴۰
ویرایش شده توسط آندرومدا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۶ ۱۸:۱۹:۱۱

Never take a dragon that is asleep
Not tickle 🐉
هیچ وقت اژدهایی که خفته است را
قلقلک نده 🐉


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-نوبت توعه لوسی!
-چی چیو نوبت منه؟ چرا خودت نمیری؟

جیانا این پا و آن پا کرد.
-خب چیزه... اول تو برو یکم تجربه کسب کن بعد من میرم..
-اونوقت کسی که انگشت های پروفسورو به فنا میده میشم من! یه روز خوش برام نمیذاره تو تالار دیگه؛ بیست و چهار ساعت باید از چاقو جاخالی بدم!
-اگه انگشتاش قطع شه که دیگه نمیتونه چاقو پرت کنه..!
- یه راهی پیدا میکنه!
-خب چیزه... ببین قبل از تو لینی هم رفته... اونم شکستش داده... تو هم میتونی دیگه!
- دِ لینی فرق میکنه! اون قویه! من برم همون اول کله پا میشم چرا متوجه نیستی؟

لوسی قصد داشت به داد و بی داد هایش ادامه دهد، اما "اهم اهم" بلندی که شنیده شد، مانع این کار شد.
تری سگرمه هایش را در هم جمع کرده و اهم اهم میکرد.
-نفر بعدی باید از گریفیندور بره! چرا زودتر یکیتون نمیره؟
- تو چرا خودت نمیری؟

جیانا منتظر نماند لوسی ادامه دهد، او را به جلو هل و داد و رو به جد آرکو جیغ کشید:
- این حریف بعدیتونه جناب!

لوسی که با صورت زمین خورده بود، خودش را سریع جمع و جور کرد و با افسونی، صورتش را که شکل کاشی های کف زمین را به خود گرفته بود، صاف کرد؛ بعد وحشتناک ترین چشم غره عمرش را که در آن جمله ی "دارم برات" موج میزد، به جیانا رفت و رو به جد آرکو برگشت.
-خب...

البته که لوسی از جد آرکو نمیترسید؛ جد آرکو پیرمردی فرتوت بود که مقدار زیادی نوشیدنی کره ای خورده بود؛ ولی لوسی از خود آرکو وحشت داشت.
-با توجه به شرایط... اگه اینو با اون جمع کنیم در ۶ ضرب کنیم بعد تقسیم بر ۵.۶۷۷ کنیم و تهش در احتمالات ممکن ضرب کنیم... خب به احتمال ۴۵.۹۸۳۳۶۵۵ درصد من ازت میبرم!

البته خودش هم میدانست احتمال دروغین است و احتمال بردش یک در میلیون است؛ اما هدفش پرت کردن حواس جد آرکو بود.
-خب ببین... ولی اگه این احتمال رو در احتمال برد و شکست تو ضرب کنیم بعد تقسیم بر ۵.۶۷ کنیم و بعد در اون ضرب کنیم و از عدد پی صرف نظر کنیم و... نه نه! این اشتباهه... باید اینو ضربدر اون و تقسیم بر احتمال شکست کنیم، بعد..

جد آرکو به لوسی خیره شد.
-چی میگی دختر جون؟ احتمال چیه دیگه؟

لوسی از فرصت سوء استفاده کرد، دوید و در گوش جد آرکو چیزی زمزمه کرد.
- تو به پروفسور راکارو بگو من ازت بردم، منم بهت احتمال و نحوه کامل محاسبه ش رو یادم میدم باشه؟

اما جد آرکو معامله را نپذیرفت؛ معامله برایش برد برد تمام نمیشد‌.
-و اونوقت اگه نگم چی؟
- با همون احتمال ۴۵.۹۸۳۳۶۵۵ درصد شکستت میدم!

جد آرکو چاقویش را از روی میز برداشت و به سمت لوسی پرتاب کرد.
لوسی چوبدستیش را بیرون کشید و آن را به سمت چاقو که اسلوموشن به سمتش می آمد گرفت.
-برگردونیموسسسسس!

چاقو به طرف جد آرکو برگشت و درست از بالای سرش رد شد و وسط نقطه قرمز دارتی که روی دیوار بود خورد.
-اون بچه هم همیشه از این استفاده میکنه... فقط همینو بلدین؟
-این تازه جلسه دوم کلاس دوئله!
-

جد آرکو نفس عمیقی کشید.
-سکتوم سمپرا!

لوسی وحشت زده یکی از ماشین حساب هایش را سپر خودش کرد، ورد به ماشین حساب خورد و آن را تکه تکه کرد. بلافاصله وردی دیگری آمد و این یکی به خود لوسی خورد و لوسی را به عقب پرت کرد.
لوسی سرش گیج میرفت و چشم هایش آلبالو گیلاس میچید؛ با این حال سرش را بالا آورد و جد آرکو را بالای سرش دید که چوبدستیش را روی او نگه داشته.

لوسی...انگشت های پروفسورش را به فنا داده بود!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
همه به هم نگاه کردند.

-من که نمیرم.
-منم.
-من کلی آرزو دارم.

آنقدر سر و صدا کردند که جد بزرگ آرکو بر سر آنها داد کشید.
-هیچکس جربزه اینو ند اره با من دوئل کنه؟

هیچ کس تکانی نخورد البته بجز کتی و لیلی که بعد از نگاه به هم و اطمینان از این که فکرشان مشترک است جیانا را به سمت جلو پرت کردند.
- این باهاتون مبارزه میکنه.
- بله جیانا بهترین دوئلیست ماست.

جیانا که تقریبا با کله زمین خورده بود بلند شد و با ناراحتی به کتی و لیلی نگاه کرد . جد بزرگ آرکو نگاهی به دختر انداخت ، مو های فر و آشفته و لباس های نیمه منظم و عجیبش اصلا به کسی نمیخورد که اصلا سمت دوئل رفته باشد.

- مطمئن هستین؟ اگه دروغ گفته باشین باید بدونین که فرجام خوبی در انتظارتون نیست و البته اول از این دختر شروع میشه .

جادو آموزان بعضی با ترس و بعضی با نگرانی به جیانا نگاه کردند . همه نامطمئن بودند و رز هم جوری که هیچ کس نفهمد به سمت آلبوس رفت و او رااز پشت گرفت وگرنه ممکن بود سر همه شان به باد رود.

-هی ارکونیموس سیلیوس راکارو کون ، چاقوتون خیلی قشنگه.
- با من بودی؟ کون؟ چطور جرعت میکنی؟
-منظور بدی نداشتم به ژاپنی یعنی دوست عزیز یا آقا.
-ژاپن چیه؟
-یه کشوره.
- چطور جرعت میکنی دختر؟
-اصلا ولش کنین بیاین زودتر دوئل کنیم . میدونین دلم برای یکم خون لک زده.

جد بزرگ آرکو در حالی که یک قدم عقب رفت و کمی نگران به نظر می رسید تنها چیزی که از آن وحشت داشت خون آشام بود به خاطر قوی بودنشان البته اگر می دانست جدش در آینده ارتباط مستقیم با خون آشام ها پیدا می کرد قطعا سکته می کرد.
-تو خون آشامی؟
-نه.

ارکونیموس نفس راحتی کشید.
-پس جریان خون چیه؟
-من عاشق زخمی کردن افراد و دیدن از هوش رفتشونم.
-چی؟ مطمئنی از فامیلای اون جغله نیستی؟
-نمیدونم... به هر حال بیشتر دوستام اینو نمیدونستن چون از ذهنشون پاک کرده بودم.

جادو آموزان با شنیدن این نکته عقب تر رفتند خیلی ها به خود لرزیدند هیچ کس فکرش را هم نمی کرد دختری به خوشرویی جیانا چنین کسی باشد. ارکونیموس هم کم کم داشت از دختر می ترسید پس چوبدستی اش را کشید و لیوان نوشیدنی کره ای را خرد کرد و به سمت دختر فرستاد.
-پس لذتشو ببر.
-برگردیموس.

شیشه ها برگشت و بازوی ارکونیموس را زخمی کرد.
-چطور جرعت می کنی از ورد خودم علیه خودم استفاده کنی؟
-این ورد شماست؟
-البته.
-ولی پروفسور آرکو اینو به ما یاد داده.
-چی؟ اون جغله ی...
-اون وقتی با شما دوئل می کرده اونو یاد گرفته؟
-حسابش رو می رسم.

حسابی به جیانا بر خورد حتی جیانا را آدم حساب نکرده بود.
-اکسپکتوپاترونیوم.
-چطور؟
-اکسیو چاقو.
-حالا برای من شاخ و شونه میکشی؟

دوئل بین جیانا و جد آرکو بالا گرفته بود بچه ها پشت میز های کافه سه دسته پارو پناه گرفته بودند و در عین حال تماشا می کردند.
-فکر می کنین پروفسور انگشت هاشون سالم میمونه؟
--الان مرلین وکیلی وقت این چیز هاست ؟
-آره جون خودمون چی؟
-جیانا چی؟
-اون که...

جیانا و جد آرکو آنقدر به سمت هم طلسم پرت کردند که کل کلبه ریخت. نیم ساعت بعد هر دو نیمه هوشیار روی زمین افتادند.
آرکو رسید و وقتی وضعیت رو دید فقط پرسید.
-کی برد؟


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
جلسه دوم کلاس آموزش دوئل





جلسه دوم کلاس آموزش دوئل با چاقو بود؛ اما مانند جلسه اول سوت و کور نبود، بلکه پر از همههمه جادوآموزان ریز و درشت بود. همه جادو آموزان در تکاپو برای دوئل با یک دیگر بودند و چاقو ها و سلاح های سرد و اسباب اثاثیه ای که با خود به کلاس آورده بودند را، به سمت یکدیگر پرتاب می کردند، تا با ورد جدیدی که یاد گرفتنده بودند، آنها را دفع کنند.
- برگردونیموس!
با فریاد جادو آموز، چاقویی که به طرفش پرتاب شده بود در وسط پیشانی حریفش برخورد کرد، جادو آموز با چاقویی که در وسط پیشانی اش بود ، با پشت سر به زمین افتاد.

- اوپس! من که نبودم!

با صدای برخورد دو دست همه جادو آموزان که باهم در کلنجار بودند، به سمت صدا برگشتند.

- می بینم که کلاس براتون لذتبخش بوده. ولی خب ما هنوز کلوپ دوئل رو تشکیل ندادیم، که شما دوئل کنین و این وردم وسیله اسباب بازی نیست!
سپس با چرخش چوبدستی تمام چاقو ها و سلاح های سرد را جمع آوری کرد.
- حالا که از جلسه اول خیلی خوشتون اومده، مطمئنا جلسه دوم رو هم می پسندین.

جادوآموزان با ترس و لرز به یکدیگر خیره شدند.
پروفسور راکارو، از جیبش یک شی طلایی زیبا و خیره کننده بیرون آورد.
- همونطور که می دونید این...
- یه زمان برگردونه! فکر می کردم اینجا کلاس آموزش دوئل باشه نه تاریخ جادوگری؛ نکنه اشتباهی اومدم؟

ارکو برای اولین بار در عمرش، به جادوآموزی که این حرف را زده بود چشم غره رفت. جادوآموز که از حرفش پشیمان شده بود، درحالی که جای خود را خیس کرده بود، زیر نیمکتش پنهان شد.

- بله همونطور که داشتم می گفتم، این یه زمان برگردونه، قراره یه دوری تو تاریخ بزنیم باهم.
پس از گفتن این حرفی عددی را در زمان برگدان تایپ کرد. کل کلاس به یکباره دور سر جادو آموزان چرخید؛ همه بهم بر خورد می کردند، و صدای جیغ و داد جادو آموزان فضا را پر کرده بود.
- دارم بالا میارم!

همه جادوآموزان در حال جیغ و داد بودند، فقط پروفسور راکارو با خونسردی دست به سینه ایستاده بود؛ تا اینکه زمان و مکان ثابت شد. جادو آموزان در حالی که یکی یکی، به دلیل سرگیجه شدید روی زمین بالا می آوردند، پس از مدتی به خودشان آمدند و خود را در مکانی بی آب و علف یافتند.

- ما تو قرن 9 قرار داریم! زمانی که هنوز هاگوارتز تاسیس نشده.
پروفسور راکارو در حالی که حالت خونسرد و مخوف خود را حفظ کرده بود، این را گفت.
- درسته که هاگوارتزی وجود نداره، اما هنر منحصر به فرد دوئل جادویی، توسط بزرگترین جد بنده به تازگی اختراع شده.
- شما که آسیایی هستین.
- کی این حرفو زد؟

جادوآموزی که این حرف را زده بود بین جمعیت ناپدید شد.

- پنجاه امتیاز از امتیاز گروهت کم می کنم، تا دیگه حرفای نژاد پرستانه از کسی نشنوم.
- من جادوآموز نیستم! اومده بودم دستشویی که راهمو گم کردم و از این کلاس سر درآوردم!

پروفسور نگاه غضبناکی به فرد مذکور انداخت، سپس با لگد او را از بین جمعیت جادوآموزان شوت کرد.
- خب همونطور که داشتم می گفتم؛ من دورگه هستم و منظورم جد پدریمه که انگلیسی بوده، ارکونیموس سیلیوس راکارو! که الان داریم میریم پیشش.
پروفسور راکارو لشکر جادوآموزان را به طرف مقصد نامعلومی هدایت کرد. در راه، جادو آموزان به جادوگران و ساحره هایی عجیب و غریب بر می خوردند و البته ماگل های عجیب و غریب تر که همه به لشکر بزرگ جادوآموزان و استادشان خیره شده، بودند.

- همونطور که می دونید ما الان در قرون وسطا به سر می بریم، هنوز جنگ بزرگ ماگل ها با جادوگران رخ نداده؛ بنابراین ماگلا و جادوگرا باهم زندگی تقریبا مسالمت آمیزی دارن.
بعد از گفتن این حرف، جلوی کافه ای ایستاد.
- خب رسیدیم، این شما و کافه سه دسته پارو!
- اینجا همون هاگزمید خودمون و اینم کافه سه دسته جارو نیست؟

پروفسور با لبخند سری تکان داد.
- درسته بچه ها اینجا هاگزمید خودمونه قبل از اینکه تبدیل به یه دهکده تمام جادوگری بشه. صاحب کافه یه جادوگره اما واسه اینکه ماگلا آتیشش نزنن مجبور شده اسمش رو به سه دست پارو تغییر بده.
سپس سرش را تکان داد و گفت.
- پسر بیچاره ش رو همین امروز آتیش زدن! فشفشه بیچاره! نتونست خودش رو نجات بده.

جادوآموزان به خود لرزیدند.

- پس بهتره حواستون باشه بند رو به آب ندین.

پس از مدتی همگی وارد کافه شدند. کافه پر از همهمه جادوگران و ماگلانی بود که تا خرخره نوشیدنی کره ای خورده بودند! پروفسور به یکی از افرادی که به دلیل زیاده روی در خوردن نوشیدنی کره ای داشت چرت می زد، اشاره کرد.
- اون مردی که اونجا میبینید، جد بزرگ منه زیاد دم پرش نشین که خیلی اعصاب نداره، هیچی نباشه، یه جغله تازه وارد چند وقتیه داره شکستش میده.
سپس فریادی بلند کشید.
-آهااااای پدربزرگ! چطوری؟ دوباره بهم برخورد کردیم!

مرد که با فریاد بلند پروفسور از خواب پریده بود به طرف صدا برگشت. با دیدن چهره ارکو اخمی بر صورتش نشست.
- اینجا چه غلطی می کنی جغله؟ مگه نگفتم اینورا آفتابی بشی قیمه قیمه ت می کنم؟

پروفسورکه گویی با شنیدن این کلمات به وجد آمده بود، با فریادی بلند تر از قبل گفت:
- امروز دیگه من نیستم که شکستت بدم با اینا طرفی.
با اشاره به جادوآموزانی که با دهانی باز به او خیره شده بودند، ادامه داد:
- اگه بتونی هر کدوم از اینا رو شکست بدی من در برابرت زانو میزنم و اعتراف می کنم که از من بهتری.

جد بزرگ ارکو گویی، قانع نشده بود.
- این کافی نیست.
- دیگه اینورا پیدام نمیشه.
- نچ! اینم کافی نیست.

ارکو با سردرگمی سرش را خاراند و سپس درحالی که در چشمانش هزاران ستاره می درخشیدند، فریاد زد:
- یکی از انگشتامو با تیز ترین چاقویی که دارم، تقدیمت می کنم!
- یکی کمه، همه شونو می خوام!

ارکو که گویی زیاد از این پیشنهاد خوشش نیامده بود با تردید گفت:
- اگه اینطوری دوست داری باشه!
سپس به طرف جادوآموزان برگشت.
- خب جادو آموزان عزیز، مرگ و زندگی انگشتای من دست شماست؛ تکلیفتون اینه:
به هر روشی که می خواین با جد بزرگ من مقابله کنید و اون رو شکست بدین، اگه هم می خواین انگشتای پروفسور مال جد بزرگ بشه، می تونین ازش شکست بخورین، الان قدرت دست شماست! برین که ببینم چیکار می کنید!(30 نمره)

پس از گفتن این حرف ارکو زمان برگردان را در دستش گرفت و تاریخ زمان حال را تایپ کرد.
- برای اینکه هیجانش بیشتر شه، من میرم و بعد از اینکه کارتون تموم شد برمی گردم تا نتیجه رو ببینم! جون شما و جون انگشتام!

سپس در تونل زمان ناپدید شد و جادوآموزان را با دوئل بزرگشان در برابر جد بزرگ تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط اركوارت راكارو در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۸ ۲۲:۳۹:۰۴








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.