بلاجر سمی
- چقدر مونده تا اذون؟
چشمانش که البته به دلیل کم آبی کاملا خشک شده بودند را باز کرد و نگاهی به بقیه انداخت.
- یعنی هیچکس نمیدونه چقدر مونده تا اذون؟
همچنان که نویل تقاضا میکرد تا شخصی زمان اذان را به اطلاعش برساند، یک عدد تقویم جادویی مستقیما جلوی چشمش آمد که البته به دلیل نشانه گیری بسیار دقیق شخص نگهدارنده تقویم، تقویم بخت برگشته مستقیما وارد چشم نویل شد. نویل که در آن لحظه یک تقویم جادویی گرد و قلمبه از درون چشم چپش بیرون زده بود، گفت:
- ننه بزرگ، بیا که نوه ـت شد تقویم متحرک!
به دنبال این حرکت بسیار ننه من غریبم بازی، یکی از هیزم های نیم سوز شومینه تالار گریفیندور نیز وارد حلق نویل شد. شخص انجام دهنده تمام این فعل و انفعالات، نقاب و کراواتش را صاف کرد، سپس یک عدد ریموت کولر گازی را از زیر ردایش خارج کرد تا کولر را روشن کند.
- مریضی تو؟ ساعت پنج صبحه و الان یک هفتس که ماه رمضون تموم شده! اونوقت تازه نشستی داری از من زمان اذون میپرسی؟ برو بگیر بخواب نصفه ش... نصفه صبحی!
نویل یک نگاه دقیق تر به لباس خواب سیاه و کراوات شطرنجی آرسینوس کرد.
- خودت چرا بیداری نصفه شبی؟
- اومدم کولرو بذارم رو دور تند!
- عه؟ کول...
نویل با تصور اینکه الان است که آرسینوس خشتک بدرد و دوان دوان خود را از پنجره بیرون بیندازد، صلواتی بر مرلین و آل لارتن فرستاد، سپس بدنش را که به دلیل خشکی فراوان تلق تلق صدا میداد، حرکت داد و رفت به سوی خوابگاه.
ساعت هفت صبح، خوابگاه برادران، تالار گریفیندور:- بلند شید تمرین داریم!
بلافاصله کلیه پسران گریفیندوری، طوری که انگار دچار صاعقه زدگی شده اند از خواب پریدند و در چند مورد نیز به دلیل برخورد سر به سقف دچار ضربه مغزی شدند که تمامی گروه های هاگوارتز، به استثنای هافلپاف، اسلیترین و ریونکلاو برای مراسم ختمشان در مسجد مرلین کلاه دعوت میباشند.
به هر صورت، گودریک که در حال تمیز کردن دندان هایش به وسیله نوک شمشیرش بود، پرسید:
- تمرین چیه ساعت هفت صبح؟! اون از دو ساعت پیش که نویل بیدارمون کرد... اینم از...
- تمرین کوییدیچه خب. نگید که حواستون نبوده.
- دقیقا حواسمون نبوده.
استرجس پوکرفیس شد و به شش عدد هم تیمی اش نگاه دیگری کرد، سپس به وسیله منوی گردانندگی اش چمدانی ظاهر کرد، در آن را باز کرد و محتویاتش را پرتاب کرد روی سر و کله اعضای تیم گریفیندور.
- آقو راه نداره خوابگاه ما از خوابگاه کوییدیچیا جدا شه؟ مثلا عین اینکه دو تا کیک میبرن تو قسمت زنونه و مردونه ی عروسی و اینا.
- شونصد امتیاز به دلیل صحبت بی مورد و آب انداختن دهن مدیر هاگوارتز از هاگرید و گریفیندور کم میشه که البته به دلیل هیکل هاگرید، همین شونصد تا هم ضدبدر سه میشن.
بلافاصله تعدادی از گریفیندوری های مجهول الهویه دور هاگرید حلقه زدند تا قاتل امتیازاتشان را به قتل برسانند و البته آرسینوس سرش را از زیر بالش بیرون آورد و گفت:
- هاگرید، جون عزیزت دیگه حرف نزن.
وی بلافاصله پس از گفتن این دیالوگ، در زیر بالش محو شد تا شاید اندکی خواب بی دردسر را تجربه کند.
اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور نیز کشان کشان، در حالی که بعضی پتو و بعضی بالش در دست داشتند، به دنبال استرجس به بیرون حرکت کردند.
دو ساعت بعد:- من که مطمئنم دارید شوخی میکنید پروفسور، ولی به جان هاگرید جالب نیست.
- نه استر، فرزندم، شوخی نیست، همین الان از جلوی تابلوی اعلانات عبور میکردم که این موضوع رو دیدم و بعدش بلافاصله لباس های دوی ماراتونم که باهاشون بار اول از هاگوارتز تا آتن رو دویدم رو پوشی... اهم... داشتم میگفتم، خلاصه که سریعا اومدم اینجا تا این ضایعه دردناک رو بهتون بگم.
استرجس نمیتوانست باور کند.
- یعنی شما واقعا توی نبرد ماراتون حضور داشتید؟
- من میگم تو انقدر گیجی فکر کردی امروز تمرینه، تو میگی...
- اهم... بله بله، درسته پروفسور، شرمنده.
استرجس سرش را برگرداند و به پنج عضو دیگر تیم که تا دقایقی پیش در آسمان اوج میگرفتند نگاه کرد.
- لامصبا! بلند شید ببینم!
اعضای تیم به کمک پتو ها و بالش هایی که به زمین آورده بودند، به راحتی به خواب رفته بودند و البته عجیب تر آن بود که آفتاب بسیار تندی که پوست را میسوزاند هم رویشان اثری نداشت.
به هر صورت کاپیتان تیم موفق شد به کمک دامبلدور چند تایی اشعه سرخ و سفید و آبی که مشخص هم نبود تا کجا میروند را به آنها پرت کند که در نتیجه آنها با داد و بیداد بیدار شدند.
یک ربع بعد:دور تا دور زمین کوییدیچ را دانش آموز و اساتید پر کرده بودند. اولین بازی کوییدیچ بین دو تیم گریفیندور و هافلپاف در حال شروع شدن بود. اعضای هافلپاف که بسیار شاد و شنگول به نظر میرسیدند ردا های طلایی زیبایی برتن داشتند که در میان آفتاب تند، برقش به شدت چشم را اذیت میکرد و جا داشت داور بیاید کارت قرمزی در حلقشان فرو کند.
اما اعضای تیم گریفیندور کلا خسته بودند. آنها رداهای سرخ ساده ای برتن کرده بودند که تنها تزئینات روی آن شماره بازیکنان بود.
داور مسابقه، مادام هوچ که ردایی بنفش پوشیده بود و روی جارویش سوار بود، با لبخندی گفت:
- کاپیتان های دو تیم باهم دست بدن و با اشاره من سوار جاروهاتون بشید.
استرجس و وندلین جلو آمدند.
به محض تماس دست هایشان با یکدیگر، دود از میانشان به هوا برخاست و البته استرجس جهت جلوگیری از ضایع شدن، در حالی که اشک از چشمانش در حال به راه افتادن بود، همچنان به فشردن دست وندلین ادامه داد.
- هر دو تیم سوار جارو هاتون بشید!
بلافاصله اعضای هر دو تیم روی جارو هایشان پریدند و صدای لونا لاوگود به عنوان گزارشگر شنیده شد.
- بالاخره پس از انتظار های طولانی و حتی با وجود حملات تروریستی به نیو اورلئانز، بازی بین دو تیم گریفیندور ریونپاف شروع شد.
- اون اورلاندو بود. اونم هافلپاف.
- اوه، بله بله. ممنون پروفسور مک گونگال، حالا جا داره توجه همه بینندگان عزیز رو به ابر های قلب قلبی بالای سرمون که من رو به شدت به یاد عشق ناکام ون-ون و لاوندر میندازه، جلب کنم.
پس از گفتن همین قسمت گزارش، هرمیون خود را از جایگاه وی.آی.پی تماشاچیان به پایین پرتاب کرد و ریقه رحمت را سر کشید. رولینگ هم که دید نمیتواند رون را زن دهد خود را به آسایشگاه روانی معرفی کرد و طبق گزارش ها هنوز هم به محض شنیدن نام هری پاتر، سرش را میکوبد به در و دیوار تا خون فش فش بپاشد به در و دیوار و مسئولین آسایشگاه را دچار زحمت اضافه کند.
***
اما در وسط زمین اوضاع کاملا فرق داشت.
- یکی این بلاجرو از من بِکَنِه!
چارلی که به سختی تلاش میکرد همزمان از یک بلاجر سیاه جا خالی بدهد و البته کوافل را هم به گودریک پاس بدهد این را فریاد زد.
در عرض چند دقیقه لوئیس هرچند به سختی، خود را به او رساند و بلاجر را منحرف کرد.
بلاجر هم که انگار غذایش را ازش گرفته بودند حسابی دلخور شد و رفت به سمت آلبوس که آن گوشه موشه ها داشت برای خودش در هوا چرخ میزد و منتظر بود هم تیمی هایش کوافل را برسانند بهش تا تک روی کند و گل بزند، سپس دستش را بالا ببرد، از شدت هیجان سکته کند و آخرش هم در اوج از دنیا بای بای کند.
بلاجر همچنان به دامبلدور نزدیک میشد و دامبلدور نیز همچنان در کمال آرامش روی هوا میچرخید.
بلاجر نمیدانست که دامبلدور بسیار زبر و زرنگ است و مشق هایش را خوب نوشته. بنابراین کاملا مطمئن بود که میتواند مستقیم وارد گوش و حلق و بینی وی شود.
پس نزدیک تر شد.
کمی نزدیک تر تر...
سپس ناگهان دقیقا همان اتفاقی افتاد که بلاجر اصلا و ابدا فکرش را هم نمیکرد. دامبلدور هیجان زده شد و چرخشی کرد تا برای هوادارانش که البته همه ماسک گلرت زده بودند بوسه ای بفرستد. نتیجه اینکار او، رفتن بلاجر به داخل دیوار و البته در آمدن صدایی همچون ترکیدن هندوانه بود.
***
- بله، همونطور که میبینید نتیجه بازی تا الان هشتصد و پنجاه به صفر، به نفع هافلپافه. حالا گودریک گریفیندوره که هجو... اوه، تویی که توی ردیف دوم نشستی! آره خودت! خرس عروسکیت خیلی خوشگله!
-
- نه نه، ببخشید پروفسور، نیاز نیست اصلا بگیرید میکروفون رو، خسته میشید شما.
- یه لیوان آب قند بیارید برای من فقط.
***
بلاجر موفق شد خود را از دیوار بیرون بکشد و لقمه چرب، گرم و نرم بعدی را مشاهده کرد.
گودریک گریفیندور که با قدرت در حال پاسکاری کوافل با چارلی و دامبلدور بود و با قدرت راهش را میان مهاجمین هافلپاف باز میکرد، اصلا متوجه بلاجر سیاه که مستقیم به سوی حلقش حرکت میکند، نشد.
بلاجر وارد حلق گودریک شد و از آنجایی که هر عمل دارای عکس العملی میباشد، گودریک کبود شد و به آرامی روی جارویش کج شد.
جیمز و لوییس با دیدن قیافه وی به سرعت به کمک وی شتافتند و نفری یک ضربه با چماق هایشان بر پشت او نواختند. به موجب این ضربه، بلاجر با یک پرتاب ده هزار امتیازی از حلق گودریک خارج شد و بلاجر های دیگر به احترامش خوردند به زمین و هفت طبقه رفتند پایین تر که در عروسی ربکا و گیبن سینه بزنند و "مکن ای صبح طلوع" بخوانند.
- خب، چی داریم اینجا؟
مهاجمین تیم که در آن لحظه در کنار گودریک بودند متوجه تغییر لحن و اندکی هم تغییر صدای او شدند.
- حالت خوبه گودی؟ میخوای تقاضای استراحت کنیم؟
- گودی تسترال کیه باو؟ به من میگن حاج سالی.
- مگه میشه؟ مگه داریم؟
- عَرِه عَرِه. بلند شید جمع کنید بریم حفره اسرارو باز کنیم حالا.
- گودریک، ما بچه های تیم گریفیم. بچسب به بازیت که گل خوردیم.
البته کل گودریک-سالازار که حتی میتوان به صورت گودسالار هم مخففش کرد تصمیم داشت به ادامه بازی بپردازد.
او با مهارتی فوق العاده کوافل را از میان آرواره های فنگ بیرون کشید و سپس با یک حرکت سریع دست، آب دهان فنگ را به صورت مکسین اوفلاهرتی پاشاند و مستقیم به سوی دروازه رفت.
البته مشکل اینجا بود که به جای رفتن به سمت دروازه تیم حریف، رفت به سمت دروازه تیم گریفیندور و با یک کف گرگی به رون ویزلی، توپ را پرتاب کرد داخل بلند ترین حلقه دروازه.
- من متعلق به همه شما مردمم.
ملت گریفیندور:
ملت هافلپاف و اسلیترین:
دامبلدور نگاهی به چپ و راست کرد و ناگهان تصویری سه بعدی، با کیفیت فول اچ دی وارد مغزش شد.
فلش بک:- حالا چطوری تونستی بلاجرا رو پیدا کنی انصافا؟
- هیچی، به مادام هوچ گفتم هاگرید میخواد ازت خواستگاری کنه.
دراکو مالفوی چشمانش را به سختی تنگ کرد تا موفق شود در تاریکی دخمه نگاهی عمیق و متفکرانه به کراب بیندازد.
- خب پس، حالا میخوایم با اینا چیکار کنیم؟
هکتور به آرامی از میان تاریکی بیرون آمد.
-این معجون تغییر شخصیته. کافیه بریزیم روی بلاجرا تا بیفتن دنبال گریفیندوری ها. خودمونم میشینیم و پاپ کورن میزنیم بر بدن.
البته هکتور به هیچ عنوان توجه نکرد که عنوان روی بطری "معجون تثبیت شخصیت" میباشد و کراب پیش از آمدن هکتور آنرا عوض کرده است...
پایان فلش بک! دامبلدور سری تکان داد، البته که او فلش بک را ندیده بود. برای او تنها برخی از سکانس های کارتون باربی که شب قبل دیده بود یادآوری شدند که البته او به سرعت آنها را از ذهن خود خارج ساخت. دامبلدور مطلقا به هیچکس شک نداشت. هرچه باشد او دامبلدور بود. او به همه اعتماد داشت، حتی وقتی اعتماد نداشت.
- فرزندان روشنایی، الان باید امیدمون به استرجس و گوی زرین باشه.
- ما که رفتیم پی تالار اسرارمون.
- خب پس، امیدمون باید به همین دو مهاجم و استرجس باشه.
سایر اعضای تیم پوکرفیس وارانه به دامبلدور نگاه کردند و دوباره برگشتند سر بازیشان.
***
- الان دقیقا نهصد و هشتاد بر سیصد به نفع تیم هافلپاف هستیم. و البته ذخیره پاپ کورن تماشاچی ها رو به اتمامه که چنین چیزی در کوییدیچ هاگوارتز بی... خخخحسسخث.
- متاسفانه دوشیزه لاوگود مقداری بد حال هستن، گزارشگر نداریم دیگه. مرسی اه!
***
اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور یک لحظه با اعضای تیم کوییدیچ هافلپاف چشم در چشم شدند...
ناگهان مادام هوچ دوباره به میدان بازگشت.
- خب من رفته بودم پیش هاگرید یه سر، کار واجب داشتم باهاش. به هر صورت، به دلیل خوش آمد داور پنالتی به نفع هافلپاف.
فنگ به همراه سرخگون در میان لب هایش جلو آمد. عرق و آب دهانش همزمان سرازیر شده بودند و جارویش را چسبناک کرده بودند. ولی فنگ از خودش مطمئن بود. فنگ میخواد گل بزند و آقای گل شود، سپس برود با سگِ تام و جری ازدواج کند و جری را به عنوان ساقدوشش انتخاب کند.
اما در سوی دیگر، رون ویزلی روی جاروی پوسیده اش نشسته بود. او کلا آدم خسته ای بود. جارویش هم از خودش خسته تر و البته در آن روز هرمیون یادش رفته بود فلیکس فلیسیس بریزد در صبحانه اش. در نتیجه رون ویزلی در آن لحظه یک خسته ی بدشانس به حساب می آمد.
به هر صورت فنگ جلو رفت و با یک چرخش زیبا به دور جارویش و همزمان دست تکان دادن برای هواداران نداشته اش، توپ را به سوی دروازه پرتاب کرد.
صحنه حالتی اسلوموشن به خود گرفت...
نفس همگان در سینه حبس شد...
و ناگهان...
توپ دقیقا از ده سانتی متری رون عبور کرد و وارد دروازه شد!
رون ویزلی:
تیم گریفیندور:
تیم هافلپاف:
***
در ارتفاعی بسیار بالاتر از دیگر بازیکنان، استرجس پادمور و لیلی لونا پاتر گوی زرین را رویت کرده بودند. لیلی لونا پاتر در تمام مدت جلوی استرجس را گرفته بود و اجازه نزدیک شدن او به گوی را نمیداد. با این حال استرجس هم در نوع خودش زرنگ بود، هرچند با اندکی دلرحمی. چندین بار میخواست بزرگواری کند و بگذارد لیلی لونا گوی زرین را بگیرد و هافل پیروز شود، ولی متاسفانه هیچگونه ضعف به ساحره ای نداشت و نتیجتا سایه به سایه جستجوگر حریف را دنبال میکرد.
- عه لیلی، اون بلاجرو بپا!
البته که لیلی لونا باور نکرد و تغییر مسیر نداد و بلاجر هم از پایین آمد با یک حمله غافلگیرانه صاف برخورد کرد به فکش، استرجس هم به دلیل دلرحمی اش به سرعت دست او را گرفت و ناگهان متوجه یک موضوع شد...
گوی زرین هم در دستان او بود و هم در دستان حریفش!
- عه... خب الان جفتمون برنده شدیم یعنی؟ برنده شدن حق گریف بود. تو مشتش بود اصلا آقا جان.
دقایقی بعد:- مادام هوچ، به مرلین قسم من اول گرفتم گوی رو!
- تکذیب میشه، ما داشتیم از عالم بالا نگاهتون میکردیم.
- شکلک منه! شکلک منه! شکلک منه!
- یه دیقه اجازه بدید...
- چی شده؟!
این صدا، صدای چارلی ویزلی بود که نفر اول از روی جارویش پایین پریده بود.
بلافاصله پس از گفتن این دیالوگ یک عدد رودولف لسترنج با قمه وارد کادر شد که البته با کمک آتش نوربرتا برگشت به جایگاه تماشاچیان تا زمین را تمیز کند.
- خب، نتیجه از این قراره که...
کل ورزشگاه نفس هایشان را حبس کردند و حتی بعضی به دلیل تنگی نفس کبود شدند و به درمانگاه منتقل شدند.
- ... این بازی هیچ برنده ای نداره، به دلیل تموم شدن پاپ کورن تماشاچیا و اینکه نصفشون ترک کردن زمینو.
هنوز سخنان مادام هوچ تمام نشده بود که بلاجر دیوانه که گودریک را هم ناکار ساخته بود وارد صحنه شد. داشت مستقیم به سمت صورت مادام هوچ می آمد که ناگهان استرجس همچون یک هفت تیر کش حرفه ای منوی مدیریت را کشید و بلاجر را خشک کرد.
- قابلی هم نداشت.
- منم برم سر قرارم با روبیوس جونم.
ملت همیشه در صحنه:
همچنان که ملت همیشه در صحنه فک هایشان را جمع میکردند و مادام هوچ میرفت به قرار و مدار ازدواجش با هاگرید برسد، اساتید همچون نینجاهای سرخ تبتی وارد صحنه شدند و بلاجر را همانجا تجزیه و تحلیل کردند و زمانی که دریافتند این حرکت کار اسلیترینی ها بوده، همه شان را فرستادند در پشت صحنه تا با خاندان دامبلدور برتی بات بخورند، شاید که رستگار شوند.
دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.