ماتیلدا vs ارنیفلش بک- ببین گراوپ، کار نسبتا سختیه. پس من نصف سهمو برمیدارم. می فهمی چی میگم؟؟
گراوپ اول تردید در نصف کردن غذاهاییی که قرار بود ماتیلدا از تالار خصوصی خودشان بدزدد، داشت. اما بعد گذر زمانی نه چندان کوتاه، سر خود را به سختی تکان داد. انگار هنوز هم در این کار شک داشت.ولی ماتیلدا با خوشحالی لبخند زد.
- خوبه که قبول کردی. من خوشمزگی غذاهای خودمونو تضمین میکنم گراوپ. انقدر خوشمزه ان که میخوای انگشتاتم بعد غذا بخوری. حالا برو گرواپ. اینجا اول جنگل ممنوعه ست. بچه ها هم که فضول، پس بهتره هیچکس ما رو نبینه!
پایان فلش بک- بیرون!!
- چی گفتی؟ فکر کنم مثل پیوز پیر شدم!
- هی به من توهین نکن! من مثل باباتم بچه!
و پیوز زیر لبی، بقیه ی حرفش را ادامه داد.
- بچه ها، بچه های دهه شصت. اونا آدم بودن!
رز دوباره گفت:
- بیرون! می دزدی غذاهای ما رو، طلبکارم هستی تازه؟! داری انتظار نندازمت بیرون؟
- نه! اصلا من نمیدونم داری درباره ی چی حرف میزنی!
دورا پا درمیانی کرد و غرولند کنان رو به ماتیلدا گفت:
- بابا تو دیگه چه آدمیی! روزای اول که دیدیم غذاهامون داره کم میشه. بعدش یهو میبینیم تو یخچال حتی یه تخم مرغم نیست. دوباره که پرش میکنیم، میبینیم که دوباره خالی شده. و تو میدونی که این ،کار کی بوده!
- از کجا انقدر مطمئنی؟!
- نیمفا می خواست بره دستشویی، که دید صداهایی میاد. بعدش دید که تو داری نصف غذا ها رو با ملچ ملوچ می خوری و داری خودتو خفه می کنی! بعدشم دید که ته مونده های یخچالو، داری میبری! من موندم واسه کی داشتی میبردی! اگر وضعیت تانکس انقدر حاد نبود، الان می فهمیدیم!
تانکس نگاهی به او انداخت و گفت:
- تقصیر من ننداز! هشت ساعت بود که به مرلینگاه سر نزده بودم! از موضوع اصلی منحرف نشو!
دورا چشم غره ای به تانکسی که حالا قیافه ی معصومی گرفته بود، انداخت. ولی قبل از اینکه او حرف بزند، سدریک گفت:
- ماتیلدا! همین الان برو، وگرنه خودم پرتت میکنم بیرون. آقا جان، با این گرونی، ما دیگه نمیتونیم هیچی بگیریم!

میتونی یه بالش و پتو برداری که شب تو حیاط سردت نشه!
- رز هنوز سر حرفت هستی که من برم پناهنده ی ریون بشم؟
رز با لبخند گفت:
- البته! نکنم فکر که بکنه قبول لا تو بشی پناهندشون! پره ظرفیت گروهشون.
ماتیلدا همه را پس زد. دیگر مچش گرفته شده بود. حالا باید چه میکرد؟ با این حال، به خوابگاه رفت که پتو و بالشت بردارد.
دو ساعت بعد آن ماجرا، یعنی ساعت دو ظهرماتیلدا با بدبختی پتوی خود را در زمین هاگوارتز مثل بدبخت بیچاره ها میکشید. اما او فکر میکرد که مثل آنها نبود، خود خودشان بود. او به ریونکلاو سر زده بود. اما آنها با مغزشان، حرف های فلسفی را در بر گرفته اند. بعد نفس بند آمدن پنه لوپه، خسته شدن ماتیلدا و ته کشیدن سخنرانی، پنی نپذیرفت و با لحن خوشرویانه و البته مغرورانه گفت:
- عزیزم. این همه حرف فلسفی دقیق و منطقی، آخرش به یه نتیجه میرسه. اینجا ظرفیتش پره و البته، خیلی اتفاق خوبی نمی افته که دو نفر که تو هاگوارتز، از دو نظر متفاوت چیزی بردن، با هم روبرو بشن.
- خب میتونستی این همه حرفو که میدونم که تو هم کف کردی، بگی که با لینی در میفتی، بعد یکیتون میفته رو دستمون و ما کسی رو نمی خوایم که از تالار خودش رونده شده!
و با شتاب آنجا را ترک کرده بود. حالا آفتاب سوزان، چشمان ماتیلدا را مثل هیزم در آتش میسوزاند و در خود فرو میبرد. بعد راهپیمایی طولانی، بالاخره به جایی دور از نور خورشید و البته بدون بچه هایی که منتظر مسخره کردن یکی بودند، پیدا کرد.
او به جنگل ممنوئه رسیده بود. خیلی با آرامش، بند و بساتش را بر روی برگ های خشکیده درخت لخت( منظور از لخت بودن درخت، نداشتن برگ است!) انداخت. با چشم هایی سوخته و البته عصبانی پلک بر روی هم گذاشتن، برایش سخت بود اما یک لحظه با خود فکر کرد:
- خورشید زرده. پس نورشم باید زرد باشه. من که فکرم مثل روونا نیست! پس حدس میزنم.ولی با این اتفاق ، تقریبا مطمئنم! نور خورشید مثل هافلپافی های زرد پوش، من رو کور میکنه. اذیتم میکنه. از شرّم خوشم نمیاد! پس باید چه نقشه ای براشون بکشم؟...
در همین حین بود که ناگهان خوابش برد.
ساعت هفت بعد از ظهرماتیلدا با صدای گرومپ گرومپی، بلند شد. سریع چشمان سوخته اش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. اول یک صخره ی خیلی بلند دید. عجیب بود! اما وقتی با دقت بیشتری به آن نگاه کرد، متوجه دست، پا و البته دو چشم بزرگی که به او خیره شده بود، شد. او کسی غیر از گرواپ نبود! ماتیلدا به سرعت بلند شد. به او با خوشنودی نگاه کرد و گفت:
- گرواپ! خیلی خوشحالم که تو رو اینجا میبینم!
ماتیلدا برگ هایی که لای موهای ژولیده و شانه نشده اش بود را برداشت و بر زمین انداخت. ولی همین که سرش را بالا کرد، دید که گراوپ به نظر ناراحت میرسد. او خیلی دلش می رنجد وقتی میبیند که کسی ناراحت و یا در حال گریه است. حتی قلبش برای چهره ی زمختی مثل گرواپ درد میگرفت. او زیاد اهل ناراحتی نبود. پس سعی کرد که با حرف هایش، گرواپ را هم مانند خودش شاد کند... البته شاد که نه، بیشتر انتقام جویانه کند!
- هی گرواپ. ناراحتی که من برات غذا نیاوردم؟ می دونم عزیزم اما اونا با دل بی رحمشون منو انداختن بیرون. اصلا منو دوست ندارن. هاگوارتز من رو به عنوان یک طرد شده میدونه.
این دیگر اصل مبالغه بود اما به حرف هایش ادامه داد.
- پس من تنها تو رو تو این دنیای کوچیک دارم. تو که نمی خوای دلمو بشکونی؟
- غررررر
- می دونم که نمی خوای! پس... آم... تو کجا زندگی می کنی؟ می خوام بیام با تو زندگی کنم. به راحتی می تونی به انبار غذای هاگوارتز دستبرد بزنی. اگه هم بگیرنت، هاگریدو دعوا می کنن. نه تو! ولی اگه من برم، ممکنه منو بکشن! اصن تو می تونی ده درصد غذاهایی که میدزدی رو به من بدی. با این حساب... قبوله؟!
گرواپ از درصد سر در نمی آورد ولی لبخند زشتی بر لبانش نقش بست و با خوشحال گفت:
- غررررر. غررر. غوری غرررر.
- آره باشه فهمیدم!
ماتیلدا البته نقشه ی پلیدی در سر داشت. او سختکوش بود. پس مدت ها کار های گرواپ را انجام میداد و در خانه ی او زندگی میکرد. و از همه مهمتر این است که او در جنگل ماند و از پس موجودات خشمگین و خطرناک ( البته با کمک گرواپ) توانست آنها را از پا در بی آورد.
دیگر نمی توانست به هاگوارتز برگردد. چون دیگر تحمل کسی را نداشت.حتی کسی هم به دنبالش نیامد. او با خود شرط بست که هاگوارتز اصلا از ناپدید شدن او خبر نداشت! پس احساس نفرت او از آنجا بیشتر شد. او به خودش قول داد که به وقت مناسب، انتقام به این روز افتادنش را از هافلپاف بگیرد!