خلاصه:
لرد از کشتن پدرش کمی متاسفه و می خواد این قضیه رو جبران کنه.
تصمیم می گیره به گذشته برگرده و رضایت پدرش رو جلب کنه. برای این کار از مرگخوارا می خواد که براش یه زمان برگردان تهیه کنن.
مرگخوارا زمان برگردان پیدا نمی کنن...به جاش چیزی به اسم زمان سرگردان می خرن که لرد با چرخوندنش از زمان و مکانی به زمان و مکان دیگه می ره. لرد از وسط یه زمین فوتبال سر درمیاره و به خاطر به هم زدن نظم مسابقه میکننش تو گونی.
- ما اعتراض داریم!
این برخوردهاتون تاوان سختی داره ... مگر دستمون به چوبدستیمون نرسه.
لرد که احساس میکرد با داد و فریاد پشت در بازداشتگاه ابهتش خدشه دار میشود، دست از این کار کشید و برگشت تا با محل سکونت موقتش آشنا شود.
- خوب ... حداقل تاریک و سیاهه. اتاقی متناسب با شانمون برامون فراهم کردن!
با این که میدانست همه چیزش را گرفتهاند، ناامیدانه دست به گردنش برد و دوباره نبود زمان سرگردان را حس کرد.
- ولی لباسمون با این یقه مسخره اصلا مناسب نیست.
- اتفاقا منم به لباسم معترضم!
تازه متوجه حضور یک هم اتاقی شد.
- مراقب باش! پای آقا رو لگد نکنی.
یا شاید دو تا. چشمانش را تنگ کرد تا در آن نور کم دقیق تر ببیند ... هیچکس جلوی پایش نبود. فقط همان نفر اول که اکنون به نشانه اعتراض لباسش را درآورده و به گوشهای انداخته بود.
- آقا؟ بانز رو میگی؟
- نخیر! اینها میترسن ...
- از بانز؟
- از حرف ... حرف حق ... قدرت کلمه!
مرد این را گفت و مشغول زمزمههای زیر لب شد. لرد اندکی به کارهای او و حرفهای اندیشید ...
- ببینم ... تو جادوگر نیستی؟
- جادو؟ نه ... نه ... این قدرتها از جانب خداست.
- اتفاقا ما هم قدرتهایی داریم که ...
- هیس ... ساکت شو بذار بشنوم!
بیش از آن که به لرد برخورده باشد، درمورد آن مرد عجیب کنجکاو شده بود.
- چی رو؟
- صدای پای بهار رو ... داره میاد ... نزدیکه!
- بهار؟
اصلا از این که هم اتاقیش اشخاصی را میدید که او نمیدید و صداهایی را میشنید که او نمیشنید و قدرتهایی داشت که او از آن سر در نمیآورد، راضی نبود.
- اسفندیار! حکمت اومده.
- نگفتم؟ حق آمد و باطل نابود شد. زنده باد آزادی ...
- خفه بابا!
منتقل میشی زندون.
اگرچه در بند بود، اما هنوز قدرت ارادهاش را داشت و دوباره به قدرتمندترین شخص آن اتاق تبدیل شد.