-ایناهاش دیگه... اینجا! همین بغل مژه آخریم!
لینی به بلاتریکس نزدیکتر شد و چشمهاش رو ریز تر کرد.
-نه والا... نه بلا!
-نه! تو دوری... نمیبینی... بیا نزدیکتر.
-نزدیکتر؟... بلا...! چشمم تو چشمته، پام رو صورتته، بالم داره میره تو مژههات! نزدیکتر از این میرم تو چشمت! نیست... نیست!
ساعتی قبل، بلاتریکس لینی رو کشون کشون برده بود تو اتاقش، تا چک کنه که گوشه چشمش چروک شده یا نه.
-ببین لینی... تو حشرهای... ریزی! شاید نمیتونی ببینیش.... میگم خودم دیشب دیدم چروک شدم.
چروکی که دیشب بود و امشب نیست؟... تشخیص لینی برای بلاتریکس جنون بود.
-خودت مجنونی! بزنم لهش کنم ها.
لینی به سرعت از لنگه کفش دست بلاتریکس فاصله گرفت.
-بلا... همه آدمها وقتی میخندن، گوشه چشمشون چروک میوفته. همه! حتی بچه رابستن.
میدونست... اما این تنها دلیل منطقی بود که به ذهنش میرسید.
نه اینکه حسودیش شده باشهها... نه! رودولف اصلا براش مهم نبود. فقط کنجکاو شده بود که دلیلش رو بفهمه.
اما شاید هم دلیلش مهم نبود... شاید فقط باید صورت سوال رو پاک میکرد. هرچند که رودولف اصلا براش مهم نبود. مگه کسی جز لردسیاه هم برای بلاتریکس اهمیت داشت؟... نه!
-اگه رودولف رو دیدین، بگین ارباب کارش دارن.
و نتیجه داد! رودولف دوان دوان خدمت لردسیاه رفت.
و این یعنی...
دکه خالی بود!
-ببین دکه! به خودت نگیری قضیه رو ها... ولی اگه تو نباشی، رودولف دیگه جایی واسه قرار گذاشتن با ساحرهها نداره. نه که فکر کنی برام مهمهها!... نه اصلا!
یه ثانیه طول کشید و بعد...
دکه داشت تو آتیش میسوخت.
البته بلاتریکس اینقدرها هم نامرد نبود. صندلی بزرگی که دورتادورش میخهای برعکس کوبیده شده بود رو دم در دکه گذاشت.
-خب... یه جایی باید بشینه دیگه!