هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
سلام پروفسور!
تکلیف آوردم براتون.

2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین. ( 10 امتیاز)

سدریک در کلاس معجون سازی نشسته و به پروفسور روزیه زل زده بود. ظاهرا درحال گوش دادن به سخنان پروفسور بود، اما چشمان بی حالتش نشان می داد که هیچ توجهی به حرف های پروفسور ندارد؛ گویا اصلا صدایش را نمی شنید.

ذهن سدریک فارغ از مطالب پیش پا افتاده ای همچون درس بود. چیزهای جالب دیگری در ذهنش می گذشت؛ چیزهایی مثل این که در مسابقه ی کوییدیچ پیش رو چه بپوشد؟ برایش مهم نبود که همه ی اعضای تیم باید یک لباس می پوشیدند؛ درحال حاضر مغزش تصمیم گرفته بود به این موضوع فکر کند.

پروفسور همچنان حرف می زد. سدریک واقعا می خواست بفهمد که پروفسور چه می گوید، اما صدایش همچون وزوزی محو در اعماق ذهنش شنیده می شد. اصلا تمرکز نداشت. هرچقدر بیشتر تلاش می کرد تا حرف های پروفسور را بفهمد، بیشتر گیج می شد.

کم کم احساس خواب آلودگی به او دست داد. چشمانش درحال بسته شدن بودند که ناگهان مانعشان شد؛ او در کلاس درس نشسته بود! سدریکی که همیشه حواسش به درس بود، نباید در کلاس می خوابید.

با چشمانی که به زحمت باز نگه داشته بود، به پروفسور خیره شد. از حرکت لب های پروفسور فهمید که همچنان درحال حرف زدن است. برای سدریک بسیار عجیب بود که صدایش را نمی نشنید، گویی چیزی مانعش می شد و هرچه بیشتر سعی می کرد، بیشتر حواسش را پرت می کرد.

سدریک با زحمتی بسیار توانست کلماتی مانند بوکات، مغز، چشم و دهان را بشنود، اما هیچ ایده ای نداشت که بوکات چه چیزی می توانست باشد. اصلا نمی دانست که تا به حال حتی این کلمه به گوشش خورده یا نه!

دوباره ارتباطش با حرف های پروفسور روزیه قطع و در عالمِ خودش غرق شد. همانطور که چشم هایش به سقف خیره شده و ذهنش در جاهای دوری سیر می کرد، به زحمت توانست کلمات تکلیف و جلسه ی بعد را میان سیل عظیم کلمات نامفهمومی که دروئلا بر زبان می آورد، تشخیص دهد؛ اما در توانِ مغزش نبود که بخواهد رابطه ی بین تکلیف و جلسه بعد را تحلیل کند، در نتیجه سدریک که متوجه تکلیف جلسه ی بعد نشده بود، با حالتی سردرگم و متعجب، هنگامی که دروئلا پایان کلاس را اعلام کرد، از کلاس خارج شد.



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
پروفسور روزیه؟ جیـــــــــــــــــــغ!


1- یک پست در سرسرای عمومی

بفرمایید! اینم تکلیف اول!

2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین. ( 10 امتیاز)

-یا مرلین! چرا داری چپکی کتاب میخونی؟ من یکی چیجوری اونا رو بخورم تا یادت بمونه آخه!؟ دِهِه!

ربکا برعکس روی لبه تختش آویزان شده بود و کتاب میخواند. ولی تنها کسی که به حرف های بوکات باید اهمیت میداد و نیمداد، صاحبش بود.ربکا حتی به جیغ های بوکات هم اهمیت نمیداد، چون هیچ یک را نمیشنید.
-بوکات همواره دانش را جذب کرده و یا به گونه ی دیگری، دانش را میخورد. این خورنده دانش، همواره و در هر حالتی، آماده جذب دانش است. واو! چه جالب!
-دروغ میگن به مرلین قسم! من یکی هر کاری میکنم، هر چقدر میپرم، باز به چیزایی که میخونی نمیرسم!در هر حالتی میشه، ولی نه وقتی صاحابت داره چپکی درس میخونه و میخواد همه چی یادش بمونه!
-بوکات رو بهتره به یه چیز دیگه تشبیه کنم تا یادم بمونه. اومـــــــم... آها! بوگارت شبیه بوکاته! آفرین به خودم!

بوکات از حرص بنفش شده بود. در حالت عادی بوکات ربکا صورتی است، ولی این بار خیلی حرص خورده بود! نه میتوانست دانش های وارده را بخورد و نه میتوانست صدایش را به گوش ربکا برساند.
-ای تسترال گازت بگیره! ای کاش مورد حمله هیپوگریف قرار بگیری! ایشالروونا همه ی تالار ریون رو سرت خراب شه!
-...بوکات همواره با مهربانی کارش را انجام میدهد و...
-من مهربونم؟ مهربون خودتی چپکی! اوفـــــــف! آرووم باش بوکی! آروم!

1 ساعت بعد

ربکا بعد از یک ساعت درس خواندن روی میله طبقه دوم تخت او و جوزفین، کتاب خواندن را کنار گذاشت. بلند شد و روی زمین ایستاد. در هر صورت جوزفین خوشش نمی آمد سر کسی موقع خواب روبه رویش آویزان باشد! تخت او طبقه بالا بود و این تنها چیز مهمی بود که بوکات نمیتوانست به یاد بیاورد. پس دستور خوابیدن در جای همیشگی را داد. ربکا هم طبقه بالایی را انتخاب کرد و تا سرش را روی بالش گذاشت، خوابش برد.

فردا صبح-سر امتحان

-سوال اول... بوکات چیست؟ هن؟ بوکات تو کتاب نیومده بود اصلا!

ربکا هیچ چیز از متونی را که دیشب خوانده بود یادش نمی آمد.
-سوال دوم. کار بوکات چیست؟ یا روونا! اینا رو نخوندم مثل اینکه!

این اتفاق نشان از این میداد که ربکا در کارهایش بدشانس است که هیچ، در درس خواندن هم بدشانس است!

و اما آن طرف در مغز ربکا، بوکات داشت تند تند خوانده های دیروز ربکا را میخورد. خودش را تشویق میکرد تا تندتر هم بخورد!
-بدو بوکی! آفرین بوکی! ماشالررونا به خودم!
-آخ جون! یادم اومد! باید سریع بنویسم تا یادم نرفته!

ربکا با سرعت فراوانی شروع به نوشتن کرد و بوکات هم تند تند خوانده ها را میخورد. ربکا مطمئن بود که با همین سرعت، میتوند زودتر از هر کسی برگه امتحان را تحویل دهد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
1.استاد، کتابخونه به فنا رفت.

2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین.

آرتور معمولا روزنامه میخوند تا کتاب. البته خوندن که نه، عکساشو نگاه میکرد. خیلی زور میزد سر تیتراشون رو میخوند. تعداد بوکات های لا به لای روزنامه ها معمولا کمتر بود، ولی روزنامه های قدیمی، چون مدت زیادی بود که ازشون استفاده نمیشد، بوکات ها لا به لاشون تولید نسل میکردن. مخصوصا اینکه این روزنامه ها، مال آرتور بودن.
آرتور معمولا روزنامه های قدیمی رو داخل انبار، کنار لوازم برقی ماگلی که روشون تحقیق میکرد نگه میداشت. روزی آرتور رفت سروقت روزنامه ها. البته نه برای خوندن و یادی از قدیما کردن، فقط میخواست جعبه پریزهاشو که زیر روزنامه ها بود برداره.
آرتور روزنامه ها رو برداشت و روی میز کنار دستش گذاشت. بادی زیر برگه های روزنامه ای که رو بود افتاد و صفحه اول روزنامه کنار رفت. با کنار رفتن صفحه، توجه آرتور به صفحه کتاب جلب شد و اونجا بود که یه دسته بوکات گشنه، وارد مغز آرتور شدن و مغز آرتور قفل کرد. ازونجا که مغز آرتور، تحمل حضور این همه بوکات رو درون خودش نداشت، همونجا فلج شد و آرتور سکته مغزی کرد و دار فانی رو بلعید.
اینجانب هم روحشم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۵۲ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
سلام پرفسور.
1_تکلیف آوردم.

2_
_اه...این چه پیر مغزه. شانس منه...ببین اومدم تو مغز کی.

بوکات غرغرو و چموشی از گوش اگلانتاین، وارد سرش شده بود.
البته برای پافت تفاوت چندانی نداشت. در هرحال می توانست تمام روز را بخوابد؛ اما امروز، کمی متفاوت تر از روزهای دیگر بود.

اگلانتاین، صبح را زودتر از هروقت دیگری شروع کرده بود.
بیدار شده و در تلاش بود تصمیم بگیرد قهوه بنوشد یا شیر.
_شیر...شیر...شیر.
_اه...مغز ساکت باش، ببینم این پیر خرفت چه کار میکنه. من این تحقیقو برای پایان نامه ی دانشگاه نیاز دار...

قلب اگلانتاین هم به وجد آمده بود و فریاد زنان گزینه ی انتخابیش را اعلام می کرد:
_قهوه...قهوه...قهوه.

بالاخره پافت دستش را به سمت قهوه جوش دراز کرد، اما نمیدانست چطور روشنش کند. بوکات داشت کار خود را می کرد و با دفترچه و مدادی درحال نوشتن وضعیت او بود.
_ نمیدونه چجوری قهوه جوشو روشن کنه.

پافت بعد از تلاش های مکرر بیخیال قهوه خوردن شد و به طرف کمدش رفت.
دو جفت کلاه را روی تخت گذاشته و در حال تصمیم گیری برای انتخاب یکی از آنها بود.
_اون طوسیه...این یکیم طوسیه. اون ساده ی سادست...این یکیم ساده ی سادست...

اگلانتاین همچنان درحال انتخاب بود.
بوکات مشغول نوشتن شد:
_فرق بین دو کلاهو تشخیص نمیده...شاید چون...این کلاه ها جفتن؟

بالاخره اگلانتاین کلاهی که طوسی تر به نظر می رسید را انتخاب کرد و از خانه بیرون زد.

پس از گذشت حدود یک ساعت، چرخیدن پافت در خیابان ها، جلوی قمارخانه ی بزرگی ایستاد.
سر در قمارخانه، اطلاعیه ای آویزان شده بود:
_به مسابقات پوکر سالانه ی ما، خوش آمدید.

مسابقه شروع شد، اما پافت هیچ حواسی برای ادامه ی بازی نداشت.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
1- بالاخره تن به این ذلت دادم!
2-
- آخ! آی! اوی... رسیدم!

بوکات با کلی گیر و دار بالاخره تونست خودشو از مسیر پر پیچ و خمِ روده (از ارائه توضیحات بیشتر در رابطه با نحوه رسیدن به روده معذوریم! :oh3:) به مغز تام برسونه.

- اینجا چرا میلرزه؟! عه عه... زلزله!

زلزله ای که بوکات ازش حرف میزد یه زلزله ی عادی نبود! در واقع صدای موسیقی ای بود که تام داشت گوش میکرد.

- الو سامان خودتی؟!
- نه والا من بوکاتم!

بوکات فکر کرده بود که مخاطب خواننده ی آهنگ خودشه!

- آخه مگه من تو رو که میگی چرا؟!

بوکات از شنیدن این حجم از فحش آب شد و به پایین تر از مغز تام رفت.
- از دست مرتیکه ی فحاش که راحت شدیم حالا اینجا کجاس؟

بوکات در جلوی خودش چندین حفره و لوله می‌دید که پر از مایعی به سرخیِ خون شهدای معظم جمهوری اسلامی توت فرنگی می‌دید!
- قیافش که به جای بدی نمیخوره.

بوکات در نزدیکیِ خودش گلبولی رو دید.
- سلام آقا/خانم گلبول!

گلبول مذکور چند ثانیه به بوکات و چهره ی عجیبش خیره شد و شنیده ها حاکی از این است که چند بسم الله الرحمن الرحیم نیز به زبان آورد! ()
- جنابعالی کی هستن میشی؟!
- بوکات هستم. خواستم ببینم اینجا کجای بدنه؟

گلبول به عقل بوکات شک کرد، البته بوکات اگه عقل داشت که وارد بدن یه میزبان خل و چل نمیشد!
- واقعا که! یعنی فهمیدن نکردی که اینجا قلبه؟

بوکات حق داشت نفهمه، چون تا حالا وارد قلب نشده بود، پس تصمیم گرفت دوباره به مغز که حوزه ی کاریِ اصلیِ خودش بود برگرده...

درون مغز تام...

بوکات چند ساعتی بود که سرگردان درون مغز تام رو برای کمی عقل و مغز می‌گشت اما هیچی که هیچی... برای همین تصمیم گرفت تا از مغز تام خارج بشه و وارد مغز شخص دیگری بشه، پس از گوش تام پایین پرید.

- خب میرم سراغ کی دیگه

اما وقتی به روبرویش نگاه انداخت دید که تام گوشه ای در حال کتاب خوندنه... اون وارد مغز رابستن شده بود!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۶ ۱۷:۳۲:۰۹

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۸:۱۸
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
1.
ایشون هستن!

2.
- ای بابا این کی بود گیر ما افتاد؟ چرا اینقد سوراخ دماغش کوچیک بود؟ من اونقد بوکات حرفه‌ای و آموزش دیده‌ای هستم که همیشه بدون برخورد با اون مایعای لزج داخل بینی ملت میام تو. ولی مگه می‌شد؟ همین که گیر نکردم باید هلگاشو شکر کنه!

همون موقع مغز شروع به تشنج می‌کنه و بوکات که جزء دستور العملای کاریش کشتن ملت نبود، به سریع‌ترین راهکار رو میاره.
- مرلینشو شکر کنه!

بوکات برای چند ثانیه صبر می‌کنه تا ببینه تشنج و ویبره‌های مغزی ساکت می‌شه یا نه، اما نمی‌شه!
- ای بابا چه بی دین و ایمونی هستی تو. مرلینو که دیگه باید بپذیری! خیله خب دو ثانیه نمیر تا بقیه‌شونو یادم بیاد.

بوکات این‌بار سعی می‌کنه تند تند اسما رو پشت هم ردیف کنه بلکه بیمارو به وضعیت نرمال برگردونه!
- گودریکتو شکر کن! چی؟ اینم نه؟... نظرت در مورد روونا چیه؟ رووناتو شکر؟

فعالیت‌های تهدیدکننده‌ی مغز با شنیدن نام روونا آروم می‌گیرن و بوکات که چیزی نمونده بود از ترس اخراج شدن از شغل بوکاتی سکته کنه، نفس راحتی می‌کشه.
- بابا این کی بود گیر ما انداختی! متعصب بی‌اعصاب بدبخت! حالا چطوری خودمو تمیز کنم؟

بوکات که دوباره یاد هیکل آغشته به محتوای بینی لینی افتاده بود، وقتی می‌بینه لینی هنوزم قصدی برای مطالعه‌ی کتاب نداره، با خوش‌حالی از وضعیت استراحتش سوء استفاده می‌کنه.
- لاله‌ی گوش! یه دور می‌رم بیرون خودمو با لاله‌ی گوشش تمیز می‌کنم و دوباره برمی‌گردم. چقد باهوشم من آخه!

بوکات اینو می‌گه و همین کارم می‌کنه! غافل از اینکه در حین خروج از گوشای لینی، آغشته به محتوای درون گوشش هم می‌شه. و ازونجایی که از قبل چسبناک شده بود، بسترو برای چسبیدن این محتوا به بدنش بیش از پیش فراهم کرده بود.
- لعنت به تو حشره! نمی‌دونم چرا این وسط تو باید گیر من میفتادی.

بوکات خودشو با لاله‌ی گوش تمیز می‌کنه. حالا باید راهی برای برگشت به داخل مغز لینی پیدا می‌کرد. دماغ و گوش رو قبلا امتحان کرده بود، پس حالا فقط دریچه‌ی چشم برای ورود واسه‌ش باقی مونده بود.
- نمی‌خوام. من همیشه بوکات تمیز و کاربلدی بودم. اما این حشره حتی لیاقت اینو نداره که یه بوکات بره تو مغزش. نمی‌رم اصن. همینجا اعلام بازنشستگی می‌کنم. ایش. قهر قهر تا ابد الدهر!

بوکات با شنیدن جمله‌ی آخر خودش روحیه‌ی از دست رفته‌شو باز میابه و زیر لب خودشو تحسین می‌کنه که قافیه‌سازی خوبی کرده. پس تصمیم می‌گیره دوباره سر کار قبلیش برگرده و بعنوان اولین گزینه بعد از بازگشت به کار، دانش‌آموز اسلیترینی‌ای که در حال عبور از جلوی لینی بودو هدف می‌گیره و یکراست به سمت چشمش هجوم می‌بره...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
پرفسور منم تکالیفم رو انجام دادم.http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=343069

۲.
اما با عجله وارد کتابخانه شد و محتویات کیفش را (که شامل انواع کتاب ها می شد) روی میز خالی کرد . او مثل همیشه آمده بود تا در کتابخانه درس بخواند . تمام وسایلش را روی میز چید و با عجله دنبال کتاب ریاضی جادوییش گشت . در این موقع چشمش به کتاب جدیدی افتاد که رویش کاغذ کوچکی قرار داشت . اما کاغذ را برداشته و نوشته اش را خواند : "اما این کتاب خیلی مفید تقدیم به تو. از طرف بچه های گریفیندور" اما با خوشحالی کتاب را باز کرد و ناگهان احسای سنگینی، به او دست داد.

در ذهن اما

- خیلی خب! دیگه رسیدم اینجا باید ذهن اون دختره باشه . می تونم برم یکم جلوتر چادر بزنم.
- آقا پاشو برو اون ور، اینجا محل عبور و مروره!
- تو کی هستی که به بوکات بزرگ دستور می دی؟
-یعنی تو من رو نمی شناسی؟! من ویکتور هوگو هستم! نویسنده کتاب بینوایان ، گوژپشت نتردام ، مردی که می خندد و...
- باشه باشه لازم نیست بیشتر معرفی کنی می رم اون ور چادر می زنم . ... آخیش! اینجا دیگه...
- توقف بیجا مانع کسب است . پاشو برو یک جای دیگه!
- تو کی هستی که به من دستور می دی؟
- بابا من گابریل گارسیا مارکز هستم . نمی شناسی؟
- نچ!
- نویسنده کتاب مشهور صد سال تنهایی ، پاییز پدر سالار ، رستاخیز مردگان ...
- نخواستیم!توضیح نده. الان می رم پیش اون خانوم ها چادر می زنم . هرچی باشه اونا بهتر باید باشن. ... روز خوش! من می تونم اینجا چادر بزنم؟
- بله حتما! ولی به شرطی که سوار قطار من بشید .
- آخ جون ! حالا اسم شما چی هست؟
- با افتخار آگاتا کریستی هستم . نویسنده رمان قتل در قطار سریع السیر به سمت شرق ...
- قتل در قطار؟! بی رحمی نیست؟ شما ها همه نویسنده اید؟
- بعله!
- می شه یکم خودتون رو معرفی کنید؟
- من رولد دال هستم . نویسنده رمان های ماتیلدا و روباه شگفت انگیز ، چارلی و کارخانه شکلات سازی و...
- من چارلز دیکنز . نویسنده آرزوهای بزرگ .
- مارک توین. شاهزاده و گدا و...
- هریت بیجر استو . کلبه عمو تم.
- جی کی رولینگ . هری پاتر.
- آنتوان دوسنت اگزوپری . شازده کوچولو.
- ریچارد باخ . جاناتان مرغ دریایی.
- جین آوستن . غرور و تعصب.
- سر آرتور کانن دویل . شرلوک هلمز
-هازیش بل . عقاید یک دلقک.
- لئو تولستوی . جنگ و صلح.
- ارنست هیمینگ وی . پیرمرد و دریا.
- جورج اورول. قلعه حیوانات.
- و...

نویسندگان بادیدن بوکاتی که سر گیجه گرفته و داشت از حال می رفت ، ساکت شدند. یکی از آنها هم از سر مهربانی برایش مقداری آب قند آورد.
- شما... چرا.اینقدر ... زیادین!؟ نویسنده ی معروف دیگه ای تو جهان هست که نیومده باشه؟
- آره!مثلا جوجو مویز و خیلی های دیگه حق ورود ندارن. به خاطر ژانر کتاب هاشون.
- خدارو شکر! من کم کم دیگه داشتم نگران این دختر می شدم .
- بله اینجا تنها چیزی که زیاده هوش و تخیله . که البته به سبک قدیمی می شه دیدش. در اینجا همیشه به روی نویسندگان معتبر بازه.

ناگهان فکر هوشمندانه ای (که فقط به ذهن یک بوکات می رسد) به ذهن بوکات رسید!
- ورودی اینجا کجاست؟ چون فکر کنم می تونم اونجا چادر بزنم. می شه من رو راهنمایی کنید!

نویسندگان بامهربانی حرف بوکات را پذیرفته و آن را به سمت دریچه ذهن بردند.


بیرون ذهن اما

اما درحال سعی کردن بود که زندگی نامه شکسپیر را بخواند و به فراموشی نسپارد.
- شکسپیر یک... یک... یک ... آهان فهمیدم! یک نقاش ایرلندی بود! ... شایدم فرانسوی؟!...نه بابا ! شکسپیر خلبان بود! نه ملوان بود! نه مرزبان بود! ..نه...
- اما می شه بلند بلند فکر نکنی. مثلا اینجا کتابخونه ست!
- ببخشید. نمی دونم چرا هیچ چیز نمی رم تو ذهنم . فکر کنم دارم آلزایمر می گیرم .

مسئول کتابخانه به اما که چشمانش داشت پر از اشک می شد لبخندی زد و گفت : خب ناراحت نشو! شاید چون اولین باره که داری می خونی. کامل یادت نمی مونه!
- نه این طور نیست! من قبلا ۱۳۸ بار این کتاب رو خوندم. ولی الان یادم نمیاد شکسپیر کیه.
- از کی این اتفاق واسه ت افتاد؟
- از وقتی که خواستم این کتاب رو بخونم . بچه های گریفیندور به من هدیه دادن.
- آهان!تازه دلیلش رو فهمیدم.
- دلیلش چیه؟
- این روز ها بیشتر بچه ها برای شوخی لابه لای کتاب های همدیگه بوکات می ذارن . حتما دوستانت هم با تو این شوخی رو کردند.
- حالا من باید چیکار کنم؟
- فقط برو پیش پیش پرفسور روزیه ، درستت می کنه .
- ممنون.

اما سریع وسایلش را جمع کرد تا پیش پرفسور برود ( چون با این وضع چیزی را درک نمی کرد) و بعد راهی پیدا کند برای تلافی کردن کار دوستانش.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
1.

خانم معلم مامان...اجازه؟ مامان تکلیفشو آورده تحویل بده.

مامان از وقتی مروپ کوچولو بود به درس و تحصیل علاقه داشت!

2.

یک روز کاملا عادی بود! از همان روزهایی که مروپ به شکل کاملا معمولی غذایش را برای یکی یدونه اش سرو می کرد و لرد نیز در حال پیدا کردن بهانه ای جهت رد کردن غذا مذکور بود‌.
_ما حس می کنیم بسیار سیر هستیم.
_خب عزیز مامان منم حس میکنم خیلی پیازم!
_مادرجان منظور ما این بود میل نداریم!
_نه دردونه مامان جون...یه قاشق نوش جان کنی اشتهات باز میشه.
_مادرم، ما رژیم داریم اصلا...میخواهیم هیکل اربابانه خود را پر ابهت تر نمایم.
_عزیز مامان...اتفاقا کاملا رژیمی درستش کردم.

لرد نگاهی به بشقاب رو به رویش انداخت.
_اصلا اسم این غذا چیست؟ چرا به عمرمان همچین غذایی ندیدیم!

مروپ لبخندی مادرانه به لرد زد و با اعتماد به نفس خاصی گفت:
_شاهلت...اسم غذا شاهلته عزیز مامان.
_پناه بر خودمان! شاهلت دیگر چه غذاییست؟!

لرد که می دانست به هر حال مادرش تا او غذا را نخورد دست از سرش بر نمی دارد با احتیاط یک قاشق از از آن را خورد.

_آمم...بد هم نیست...آم...خوبه مادر...با مذاق ما سازگار است ظاهرا! حالا طرز تهیه ش چگونه است؟

فلش بک _ نیم ساعت قبل

مروپ در کتاب آشپزی در حال جست و جو بود که به دستور پخت املت رسید. در همان هنگام یک عدد بوکات بدو بدو خود را وارد مغز مروپ کرد. پس از رسیدن به بخش آشپزی مغز مروپ که بخش اعظمی را هم تشکیل می داد، سیم ها و کابل های اتصال را جا به جا کرد و با لبخند ملیحی به نتایج شاهکارش چشم دوخت.

مروپ دیگر مواد اولیه تهیه املت را نمی دید بلکه بجایشان:
_مواد اولیه جهت تهیه شاهلت...شاهنامه فردوسی، هملت اثر ویلیام شکسپیر، نمک و فلفل به میزان لازم!

مروپ با رضایت فراوان دست پخت فوق العاده اش را از ماهیتابه در بشقاب کشید و رهسپار اتاق لرد شد.



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
۱. سلام استاد!
منم بالاخره مشقم رو نوشتم!


۲.

- خب... الان اصول تکمیلی ِ پاکیزگی در دفتر مدیر مدرسه رو می‌خونم و می‌رم که تمیزش کنم!

گابریل این را گفت و سرش را توی کتاب قطوری که رویش "اصول تکمیلی تمیز کردن دفترهای مدیریت مدارس" نوشته شده‌بود فرو کرده و مشغول خواندن شد. کمی از خواندنش گذشته بود که یه بوکات ریزه‌میزه، به سرعت وارد مغزش شد.

پس از چند دقیقه، گابریل کتاب را بست و به طرف دفتر مدیریت مدرسه رفت.

- خب! حالا بریم سراغ مرتب کردن پرونده‌ها... چیکار باید بکنیم؟ ... عه... چیکار بود؟

گابریل نگاهی به پرونده‌های روبرویش انداخت و سعی کرد نحوهء مرتب کردنشان را به یاد بیاورد. اما بوکات سفت روی اطلاعات مغزش چسبیده بود و نمی‌گذاشت چیزی بفهمد.
- چطوری بود؟ ... باید پرونده‌ها رو بر اساس چی مرتب می‌کردیم؟ چرا یادم نمیاد؟ الان مدیر می‌رسه و همه‌چیز رو مرتب می‌خواد، پس من باید یه کاری بکنم! ... فکر کنم بر اساس سن بود! حتما همین بوده دیگه.

و تمام پرونده‌ها را بیرون ریخت و آن‌ها را بر اساس سن دانش‌آموزان چید.

- خب! حالا بریم سراغ وسایل ضبط شده از دانش آموزان... اینا رو باید چیکار می‌کردیم؟ ...اصلا اینا رو باید مرتب کنیم؟

بوکات لبخند شیطانی‌ای زد و جای چند تا چیز توی مغز گابریل را جابجا کرد.

- فکر کنم نظم اینا در به هم ریختگی‌شونه... پس بهم می‌ریزیم!

گابریل سری به نشانهء تایید برای خودش تکان داد و تمام وسایل را به هم ریخت؛ حتی نظم تعدادی را هم این‌گونه تشخیص داد که باید به دست صاحبانشان باز گردند و در نتیجه شکلات‌های تهوع‌آور و پودر نامرئی شدن سر کلاس وقتی معلم درس می‌پرسد را به صاحبشان پس داد و دوباره به دفتر برگشت.

- خب حالا نمرات و کارنامه‌ها! نمرات رو از بزرگ به کوچیک بنویسم یا از کوچیک به بزرگ؟

بوکات که توی سر گابریل لم داده‌بود و جلوی تلویزیون مغزش داشت خاطراتش را می‌دید، یک تکه از مغز را برداشت و خورد.

- خب... خب اینا باید متقارن باشن... این نمرات هم تقارن ندارن. منم که یادم نمیاد چطوری مرتب می‌شن! پس همشون رو یه عدد مساوی می‌زنم تا مرتب باشن!

گابریل تمام نمرات را بیست رد نموده و بعد هم کاغذهای پوستی ِ اعلام نمرات را توی آتش ریخت تا اتاق را مرتب کند. در نهایت هم روی دیوار را تی کشید و خاک سقف و روی کمدها را به روی زمین ریخت و در حالی‌که از کارش راضی بود نگاهی دوباره به اتاق نینداخت و با خوشحالی به خوابگاهش برگشت.
مدیر هم همانطور برمی‌گشت او را در راه دید و برایش دست تکان داد؛ سپس در را گشود و وارد اتاق شد.
- گاب... ری...یِل!



ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۸ ۱۵:۰۷:۰۷

گب دراکولا!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
سلام پروفسور، ارشد گروه گریفیندور هستم!

این از تکلیف اول.


نقل قول:
2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین. ( 10 امتیاز)


اصولا مواقع خیلی کمی در تاریخ وجود دارن که فنریر بخواد مطالعه کنه. مثلا مواقعی که بخواد راجع به یه غذای خاص بخونه که بعدا مهارتای آشپزیش که فقط یکم بیشتر از یه غول غارنشین هستن رو تست کنه. و در این لحظه که فنریر توی کتابخونه خانه ریدل ها نشسته بود و یه کتاب رو جلوش گذاشته بود، جزء مواقع خاص بود. اون یه کتاب "آشپزی سیاه و تاریک" رو توی کتابخونه پیدا کرده بود و میخواست بخونتش.
فنریر صفحات کتاب رو باز کرد...
و یه لحظه حس کرد سرش سنگین شد.
تعجب کرد، سرش رو خاروند.
- یعنی منم مغز دارم؟ خیلی عجیب شد که. چرا یهو حس سنگینی تو سرم حس کردم؟

فنریر حوصله نداشت به این موضوع فکر کنه. کلا حوصله نداشت فکر کنه. برای همین شروع کرد به خوندن کتاب. فنریر حدود نیم ساعت کتاب رو خوند...
اوایلش خوب بود. فنریر به راحتی خوند و فهمید. ولی کم کم حس کرد نوشته های کتاب دارن از جلوی چشمش رژه میرن. حتی با هم درگیر میشن و کتک کاری میکنن.

درون مغز فنریر:

بوکارت به سختی خودشو از توی سراخ بینی فنریر کشید تو. مسیر سخت، پر پیچ و خم و خطرناک بود. ولی اون بوکارت، بوکارت روزهای سخت بود. بنابراین خودشو با موفقیت به جایی که باید اصولا مغز فنریر باید میبود، رسوند.
و بعد بوکارت وحشت کرد... اثری از مغز نبود.
بوکارت حتی یه لحظه فکر کرد اشتباه اومده، ولی به نقشه ای که از جمجمه انسان ها داشت نگاه کرد و دید که درست اومده. ولی بازهم اثری از مغز نبود.
بوکارت یه ذره بین از توی جیبش در آورد، و بعد تونست یه مغز خیلی خیلی کوچیک و میکروسکوپی رو ببینه...
- اوه.
- کسی گفت اوه؟!
- نه نه. چیزی نیست. تو کتابتو بخون.

بوکارت شیرجه زد توی مغز کوچیک فنریر. خودشو به سختی توی مغز فنریر جا کرد. و بعد با لبخند شیطانی همونجا نشست و شروع کرد به پرت کردن حواس فنریر.
کم کم فنریر میتونست ببینه که کلمه های کتاب دارن با هم جنگ میکنن، رژه میرن، حتی چشمای فنریر کم کم به تار عنکبوتای توی کتابخونه علاقه مند شدن.
بوکارت هم همچنان خنده های شیطانی و پلید میکرد.

خارج مغز فنریر:

فنریر دیگه اینطوری اصلا نمیتونست. سرش سنگین شده بود، حواسش دائم پرت میشد و نمیتونست تمرکز کنه. گوشش هم البته خارش گرفته بود. فنریر به خوبی میدونست که این یکی به خاطر عدم رعایت بهداشت فردیه. پس دستشو تا آرنج کرد توی گوشش و هر آنچه آشغال داشت رو خارج کرد.

بوکارت در عرض یک ثانیه دید که دست فنریر به سمتش هجوم آورد، ولی نتونست هیچ کاری کنه... توی مغز کوچیک فنریر که البته در واقع یه تیکه آشغال از گوشش بود گیر کرده بود.
بوکارت جیغ زد، غافلگیر شده بود. اونم برای اولین بار، شایدم حتی برای آخرین بار، بهرحال وقتی از طریق گوش از مغز فنریر خارج شد، توسط فنریر از پنجره به بیرون پرتاب شد، و در لحظه آخر شنید که فنریر گفت:
- اوه... شیش کیلو آشغال توی گوشم بود... دیگه واقعا باید برم حموم.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۹ ۳:۳۸:۴۱








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.