پرفسور منم تکالیفم رو انجام دادم.
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=343069۲.
اما با عجله وارد کتابخانه شد و محتویات کیفش را (که شامل انواع کتاب ها می شد) روی میز خالی کرد . او مثل همیشه آمده بود تا در کتابخانه درس بخواند . تمام وسایلش را روی میز چید و با عجله دنبال کتاب ریاضی جادوییش گشت . در این موقع چشمش به کتاب جدیدی افتاد که رویش کاغذ کوچکی قرار داشت . اما کاغذ را برداشته و نوشته اش را خواند : "اما این کتاب خیلی مفید تقدیم به تو. از طرف بچه های گریفیندور" اما با خوشحالی کتاب را باز کرد و ناگهان احسای سنگینی، به او دست داد.
در ذهن اما
- خیلی خب! دیگه رسیدم اینجا باید ذهن اون دختره باشه . می تونم برم یکم جلوتر چادر بزنم.
- آقا پاشو برو اون ور، اینجا محل عبور و مروره!
- تو کی هستی که به بوکات بزرگ دستور می دی؟
-یعنی تو من رو نمی شناسی؟! من ویکتور هوگو هستم! نویسنده کتاب بینوایان ، گوژپشت نتردام ، مردی که می خندد و...
- باشه باشه لازم نیست بیشتر معرفی کنی می رم اون ور چادر می زنم . ... آخیش! اینجا دیگه...
- توقف بیجا مانع کسب است . پاشو برو یک جای دیگه!
- تو کی هستی که به من دستور می دی؟
- بابا من گابریل گارسیا مارکز هستم . نمی شناسی؟
- نچ!
- نویسنده کتاب مشهور صد سال تنهایی ، پاییز پدر سالار ، رستاخیز مردگان ...
- نخواستیم!توضیح نده. الان می رم پیش اون خانوم ها چادر می زنم . هرچی باشه اونا بهتر باید باشن. ... روز خوش! من می تونم اینجا چادر بزنم؟
- بله حتما! ولی به شرطی که سوار قطار من بشید .
- آخ جون ! حالا اسم شما چی هست؟
- با افتخار آگاتا کریستی هستم . نویسنده رمان قتل در قطار سریع السیر به سمت شرق ...
- قتل در قطار؟! بی رحمی نیست؟ شما ها همه نویسنده اید؟
- بعله!
- می شه یکم خودتون رو معرفی کنید؟
- من رولد دال هستم . نویسنده رمان های ماتیلدا و روباه شگفت انگیز ، چارلی و کارخانه شکلات سازی و...
- من چارلز دیکنز . نویسنده آرزوهای بزرگ .
- مارک توین. شاهزاده و گدا و...
- هریت بیجر استو . کلبه عمو تم.
- جی کی رولینگ . هری پاتر.
- آنتوان دوسنت اگزوپری . شازده کوچولو.
- ریچارد باخ . جاناتان مرغ دریایی.
- جین آوستن . غرور و تعصب.
- سر آرتور کانن دویل . شرلوک هلمز
-هازیش بل . عقاید یک دلقک.
- لئو تولستوی . جنگ و صلح.
- ارنست هیمینگ وی . پیرمرد و دریا.
- جورج اورول. قلعه حیوانات.
- و...
نویسندگان بادیدن بوکاتی که سر گیجه گرفته و داشت از حال می رفت ، ساکت شدند. یکی از آنها هم از سر مهربانی برایش مقداری آب قند آورد.
- شما... چرا.اینقدر ... زیادین!؟ نویسنده ی معروف دیگه ای تو جهان هست که نیومده باشه؟
- آره!مثلا جوجو مویز و خیلی های دیگه حق ورود ندارن. به خاطر ژانر کتاب هاشون.
- خدارو شکر! من کم کم دیگه داشتم نگران این دختر می شدم .
- بله اینجا تنها چیزی که زیاده هوش و تخیله . که البته به سبک قدیمی می شه دیدش. در اینجا همیشه به روی نویسندگان معتبر بازه.
ناگهان فکر هوشمندانه ای (که فقط به ذهن یک بوکات می رسد) به ذهن بوکات رسید!
- ورودی اینجا کجاست؟ چون فکر کنم می تونم اونجا چادر بزنم. می شه من رو راهنمایی کنید!
نویسندگان بامهربانی حرف بوکات را پذیرفته و آن را به سمت دریچه ذهن بردند.
بیرون ذهن اما
اما درحال سعی کردن بود که زندگی نامه شکسپیر را بخواند و به فراموشی نسپارد.
- شکسپیر یک... یک... یک ... آهان فهمیدم! یک نقاش ایرلندی بود! ... شایدم فرانسوی؟!...نه بابا ! شکسپیر خلبان بود! نه ملوان بود! نه مرزبان بود! ..نه...
- اما می شه بلند بلند فکر نکنی. مثلا اینجا کتابخونه ست!
- ببخشید. نمی دونم چرا هیچ چیز نمی رم تو ذهنم . فکر کنم دارم آلزایمر می گیرم .
مسئول کتابخانه به اما که چشمانش داشت پر از اشک می شد لبخندی زد و گفت : خب ناراحت نشو! شاید چون اولین باره که داری می خونی. کامل یادت نمی مونه!
- نه این طور نیست! من قبلا ۱۳۸ بار این کتاب رو خوندم. ولی الان یادم نمیاد شکسپیر کیه.
- از کی این اتفاق واسه ت افتاد؟
- از وقتی که خواستم این کتاب رو بخونم . بچه های گریفیندور به من هدیه دادن.
- آهان!تازه دلیلش رو فهمیدم.
- دلیلش چیه؟
- این روز ها بیشتر بچه ها برای شوخی لابه لای کتاب های همدیگه بوکات می ذارن . حتما دوستانت هم با تو این شوخی رو کردند.
- حالا من باید چیکار کنم؟
- فقط برو پیش پیش پرفسور روزیه ، درستت می کنه .
- ممنون.
اما سریع وسایلش را جمع کرد تا پیش پرفسور برود ( چون با این وضع چیزی را درک نمی کرد) و بعد راهی پیدا کند برای تلافی کردن کار دوستانش.
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!