خلاصه: لرد سیاه در جهت انتقام گرفتن بابت مرگ پدرش تصمیم میگیره به گذشته برگرده، اما "زمان سرگردان" که در واقع یک زمان برگردانِ مریضه
باعث میشه اون تو زمان و مکان گم بشه. حالا اون برگشته به زمان نوزادی دامبلدور و پرستاریشو بهعهده گرفته، اما یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی و دامبلدور نوزاد رو دزدیدن و نه تنها دارن باهاش پز میدن بلکه در ازای پس دادنش پول میخوان. از طرفی هم از عالم بالا خبر رسیده که دیگه از لرد قطع امید کردن و عمرش به پایان رسیده، و لرد میخواد پول زیادی دست و پا کنه که نوزاد رو در ازاش پس بگیره و به عالم بالا ثابت کنه که هنوز توانایی اصلاح شدن داره. حالا یکی رو تو خیابون گروگان گرفته و در ازای آزادیش پول میخواد و برایان پیداش شده و گفته بیا بریم گرینگوتز پول رو بدم.
***
لرد سیاه قربانی را روی زمین انداخت. جمعیت لندن یکجا گرد آمدند و درحالیکه برایان در میان پرتوهای نورانیِ معرفت و احسان بالهایش را باز میکرد و لرد سیاه به بغل آهسته دور میشد، برای او کف زدند واشک شوق ریختند. برایان درحالیکه به لبخندش زندانیان از بند لردهای سیاه رها میشدند و دامبلدورهای نوزاد از چنگال دزدهای زنِ ناشناس میگریختند و دیگر توصیفهای بیش از حد دقیقِ اینچنینی، در دل با خودش تکرار کرد.
تو ثروتمندی.
تو در حسابت بیشتر از ده گالیون داری.
تو میدونی داری چه غلطی میکنی.
او درحالیکه با هر قدمش سبزهها و گلها از میان سنگفرشهای خیابان جوانه میزدند و موزیک متنِ حماسی پشت سرش پخش میشد، زیرچشمیبه لردی نگاه کرد که پشت سرش به راه افتاده بود و بهنظر نمیرسید آن سبک موسیقی را دوست داشته باشد.
این بابا اصلا بینهایت خطرناک بهنظر نمیرسه.
حقیقت اینجاست که برایان روی هدایت کردنِ لرد حساب کرده بود و میدانست اگر هدایت نشده به گرینگوتز برسند، لرد همانجا کلیهاش را غنیمت خواهد برداشت و سپس به خودِ او خواهد فروخت و از آنجا که برایان پول نداشت این یکی کلیهاش را بخرد لرد احتمالا آن یکی کلیهاش را هم غنیمت خواهد برداشت. برای همین هم نفس عمیق و لذتبخشی کشید و دستهایش را از هم باز کرد.
_هوای بینظیریه... اینطور نیست... ممکنه اسم شریف شما رو بدونم؟
هوای بینظیری نبود و لرد سیاه از دوست جدیدش نفرت داشت.
_تو ما رو نمیشناسی؟
_الان تقریبا پنجاه سال با اولین باری که اسمت به گوش عموم رسید فاصله داریم، پس قاعدتا نه.
_ببخشید؟! تو از کجا-
برایان این بار با شدت بیشتری هوا را داخل کشید.
_من توی یکی از همین روزهای بهاری بود که بدنیا اومدم... ممکنه اسم شریف شما رو بدونم؟!
_چه مرگت-آه... ما لرد سیاه هستیم.
_میتونم تام صدات کنم؟!
_تو از کج-
_مــــیتـــو-
_خیر!
برایان یک تیر چراغ برق را در آغوش گرفت و پیش از به راه ادامه دادن، با او گرم احوالپرسی نمود. لرد سیاه کم کم داشت شک میکرد که دیگران هم برایان را میبینند یا نه... هر چه نباشد هوا واقعا گرم بود و لرد سیاه مویی نداشت که از مغزش محافظت کند.
_داشتم میگفتم... یکی از همین روزهای بهاری تام.
_اسم کوفتی ما رو از کجا میدونی؟
_درختها نفس میکشیدند و پرندهها میخوندند و نمیدونم درک میکنی یا نه تام... ولی جهان...
صدای برایان در بغضی کاملا غیر تصنعی شکست و او درحالیکه با عابرین پیاده دست میداد و سهمیه عشق روزانهشان را به آنها تقدیم میکرد، برای لحظهای سکوت کرد.
_جهان... زیباتر از چیزی بود که بتونی فکرش رو بکنی.
_ما متوجه نمیشیم چرا به حرف یک دیوانه اعتماد کردیم.
_تابهحال فکر کردی تام...
_اسم کوفتی ما رو از کجا میدونی؟
_...که این دنیا زیادی برای بد بودن زیباست؟ منظورم اینه که... تو پر از نور الهی هستی! تو کاملا با کائنات همسویی! بزودی زندگیت پر از شور و شوق میشه! و همه ی اینها رو از دست بدی فقط برای یه کم پول؟
لرد سیاه نمیفهمید. مطمئنم که شما هم نمیفهمید. حقیقت اینجاست که برایان هم نمیفهمد و فقط ادای فهمیدن را در میآورد و فعلا که ده پست به همین منوال پیش دادیم.
_گوش کن، آقای...
برایان که انگار منتظر این لحظه بوده باشد، ایستاد و به سمت لرد سیاه چرخید. چشمانش از رئفت و عرفان میدرخشیدند.
_میتونی من رو برایان صدا کنی تام... اما نه چیزی بجز این. میدونی... من قهرمان نیستم. من فقط یک شهروند مسئولم.
برایان جلو تر آمد و لرد عقب تر رفت.
_قهرمان تویی... و همه ی کسانی که شجاعتش رو دارن که سیاهی رو زیر پا-
در همین لحظه، چشمان برایان که روی نقطهای در پشت سر لرد ثابت مانده بودند از چیزی شبیه به اضطراب تغییر کردند و او چند قدم عقب رفت.
_قهرمان تویی تام.
سپس چرخید و در جهت مخالف با تمام قدرت دوید، و آخرین چیزی که لرد سیاه از او شنید صدای فریادش بود.
_تو قدرت فکر بالایی داری!
بدنبال او، تیمی متشکل از چندین پرستار که همگی لباس آسایشگاه روانی سنت مانگو را به تن داشتند به لرد سیاه تنه زدند و دوان دوان دور شدند.
در میان جمعیت و در زمان و مکان ناشناسی وسط شهر بزرگِ لندن، لرد سیاه که حالا دیگر مرگخواری نداشت و اگر زودتر نمیجنبید دیگر دشمنی هم نمیداشت و "یک لرد بی دشمن یک لردِ مُرده است،" به تنهایی ایستاد و به روشهای دیگرِ درآمد زایی فکر کرد.
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۱:۰۳:۱۵
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۱:۰۴:۰۸
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۱:۰۴:۳۹
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۱:۱۳:۳۸
ویرایش شده توسط برایان سیندر فورد در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۱ ۵:۰۳:۰۸