همان لحظه در محضر رودولف لسترنج:- ووی ووی ووی! له لهوما!
حسن مصطفی قهقهه زنان به سمت رودولف رفت تا در این میان با او دوست شود. وقتی به او رسید با قهقهه و خنده، سرش را تکان داد و به او گفت:
- ووی ووی ووی ووی! سلام داچ سیبیل چماقی! ووی ووی ووی! نمی خندما، له له هستم!
اما رودولف او را نمی دید! حسن در حالت عادی فقط کله اش را افراد می دیدند، اما در این حالت که نانو هم شده بود، کله اش مانند یک اسنیچ که یکی او را نگه داشته بود، فقط معلوم بود. رودولف صدای او را مانند وزوز پشه ای ناخوشایند در هنگامی که می خواهید بخوابید و پشه دم گوش شما اتراق می کند، می شنید...
- اَه! این صدا ها چیه؟! مگه اینجا هم پشه داره؟ این مگس کش من کو!
- ووی ووی! چه داداچ بی اعصابی هم هستی تو! مو این پایینوم! ووی ووی ووی!
اما رودولف هیچ حواسش به او جمع نشد! او هر چه سریع تر شروع به راه رفتن می کند و گوشش را می گیرد اما این بار حسن از پاهای او در امان نماند و زیر پاهای رودولف سرش قرچی صدا کرد. رودولف با این صدای قرچ به خود آمد و پایش را برداشت و به زیر پایش خیره شد.
- هوی، داچ! مو این پایینوم! ووی ووی! له لهوم کردی!
رودولف حسن له شده را که قسمتی از سرش به درون رفته بود، در دست گرفت و گفت:
- تو دیگه چی هستی، عجیب الخلقه؟! ساحره بی کمالاتی؟!
حسن سعی کرد دردی را که در زیر پای رودولف کشیده است، نشان ندهد. او خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ووی ووی ووی! داداچ از مرحله پرتم هستی که! ووی ووی! له لهوم کردی، له له!
رودولف قمه اش را کشید و اخم هایش را در هم فرو برد و گفت:
- ساحره نیستی که هیچ! حالا با این بازت می کنیم، ببینم چته!
- ووی ووی! پارمون نکنی با اون داچ! همین طوری له لهمون کردی!
- اَه! بسه دیگه! بگو چی کار داری تا پارت نکردم!
حسن کمی فکر کرد. واقعا برای چه آنجا بود؟! او این را فراموش کرده بود. سرانجام پس از نیم ساعت یادش آمد که برای چه آنجا آمده است، پس با حالتی کاشفانه و قهقهه زنان گفت:
- داچ! ووی ووی! میای با هم دوس بَوِریم؟ ووی ووی! جان من زبون رو حال کردی؟ ووی ووی ووی!
- دوست؟! با تو؟! امممم... به یه شرط!
- بگو داداچ! ووی ووی! ما زندگیمون مشروطه، ووی ووی!
- باید باسم ساحره با کمالات بیابی!
- داچ! تنها چیزی که زیاده، ساحره اس! ووی ووی ووی! اصلا دوست داری بخاطر اثبات خلوص نیت، چند تا ساحره بهت بدم! البته باید بریم تو دفترُم! ووی ووی!
رودولف دهانش آب افتاد و با ولع گفت:
- وای! تو داش منی! رفیق منی! تو گنگ منی، گودرت منی! پس بریم دفترت داش!
- بریم داچ! ووی؛ ووی ووی ووی!
و بعد رودولف حسن ریزه میزه را سفت در بغلش گرفت، به صورتی که نزدیک بود، کله اش در بغلش بشکند! و به دفتر او رفتند تا ساحره هایی را که قولش را داده بود، تقدیم به رفیق جدیدش، رودولف کند!