هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
شب قشنگی بود. باد ملایم می وزید و شاخه و برگ درختان را تکان میداد. قلعه‌ی هاگوارتز زیر نور ماه خودنمایی می‌کرد. جیرجیرک ها لابه لای چمن ها آواز می خواندند.
داخل قلعه اکثر بچه ها در خوابی ناز فرو رفته بودند و صدایی ازشان در نمی آمد. البته این وسط پسر بچه‌ ای گریفیندوری وجود داشت که خوابش نمی برد. 
-نمی تونم بحوابم... حتّی پلک هم نمی‌تونم بژنم... هرچی بیشتر شعی میکنم بحوابم، بیشتر احشاش بیدار بودن میکنم... اشلاً احشاش حواب آلودگی ندارم.

خوابیدن به رشد بچّه ها کمک میکنه!

کمی بعد_ تالار اسلیترین

دیانا کارتر خسته روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت خواب قشنگی می دید که با صدای جیر جیری از خواب پرید.
در تالار تا نیمه باز بود و چهره‌ی ترسناک پسری در آستانه‌ی در، نمایان.
دیانا خواب آلود نگاهی به پسر بچه انداخت.
-کوین؟ اینجا چی کار می کنی؟ چطور اومدی تو؟

کوین جواب دختری که هنوز هم کامل نمی دانست با او چه نسبتی دارد؛ نداد. در عوض با چشمانی که زیرشان سیاه شده و گود افتاده بود به او خیره شد.
-حوابم نمی‌بره.‏ گفته بودی اگه حوابم نبرد بیام پیشت.

دیانا خمیازه ای کشید. هیچ دانش آموزی حق نداشت بی اجازه وارد تالار دیگران شود. ولی امسال به علت خلوت بودن هاگوارتز کسی کاری به کار دیگران نداشت.
- عیبی نداره بیا تو. ولی به هرحال باید بخوابی‌ چون فردا کلاس داریم... خود منم بعد شکار، بلافاصله اومدم خوابیدم.

از سر و وضع دختر و جایی که خوابیده، کاملا معلوم بود دارد حقیقت را می گوید.
-تو هم تا دیروقت بیدار نمون.
-حوابم نمیبره.‏
-اینو که گفتی... اگه خوابت نمیبره،‏ بهتر نیست تا موقعی که خوابت بگیره،‏ بیدار بمونی؟

بعد از گفتن این جمله؛ دیانا غلتی روی کاناپه زد و دست راستش را روی چشمانش گذاشت تا بخوابد. کوین هم نزدیک کاناپه روی زمین نشست و مشغول بازی با اسباب بازی هایش شد.
البته بازی که نه... بیشتر داشت اسباب بازی هایش را خورد و خاکشیر می کرد بس که محکم آنها را به هم می کوبید.

-خیلی شلوغی میکنی! بذار یه ذره بخوابیم خب؟ گفتم که فردا کلی کار داریم.‏‏
-حوابم نمی بره.

ناگهان دیانا احساس کرد پایش محکم کشیده می شود.
-هوی،‏ چی کار داری میکنی!‏؟

کوین، پای دخترک را گرفت و با قدرتی که از یک بچه‌ی بعید بود؛ او را از روی کاناپه پایین کشید. سپس خودش جای او را اشغال کرد.
-به نژر میرشه این کاناپه حیلی برای حوابیدن گرم و نرمه. من میحوام اینجا بحوابم.
-اینقدر لوس بازی در نیار. مگه تو تالارتون کاناپه ندارین؟
-داریم ولی رو اونا حوابم نبرد‌. این کاناپه شاید بتونه منو بحوابونه.
-بخوابی که دیگه بلند نشی،‏ بچّه‌ی نُنُر.

دیانا با حرص از زمین برخاست و برای خودش کاناپه ای ظاهر کرد و رفت روی آن خوابید.
تازه چشمانش گرم شده بود که صدای ناله های کوین، او را از جا پراند.
-چته تو بچه؟ خواب خواب بودما!
-نمیحوام روی این جای یخ بحوابم... حوابم نمی‌بره.‏.. حتّی نمیتونم پلک‌ روی هم بژارم... به هیچ وجه حوابم نمی‌بره... شاید به حاطر این کاناپه که مال اشلیتریتی هاشت حوابم نمی‌بره.
-خودت خواستی روی اون بخوابی!

دیانا حسابی کلافه شده بود و کوین همچنان با چشمانی باز، سقف تالار را می نگریست.
-باید به چیژی فکر کنم که منو بحوابونه... و حالا، نمیدونم به چی فکر کنم...یادم رفته چطور باید حوابید... چطوری باید بحوابم؟... چطور یه راهی پیدا کنم که حواب آلود بشم؟-اوّلش باید خفه بشی! بعدش،‏ چشمهات رو ببندی و همون جوری صبر کنی...
-و نهایتاً حوابت می‌بره... ولی‌ دیانا وقتی در موردش فکر میکنی،‏‌ اژ حودت می پرشی چه جور حوابی؟ وقتی چشمهامون رو میبندیم،‏ در واقع فقط پلک هامون رو بشتیم.‏.. هنوژ تحم چشم مون در حال حرکته. کاملاً تاریکه،‏ ولی دلیلش اینه که داریم به پشت پلک هامون "‏ اژ داحل ‏"‏ نگاه میکنیم... و به این معنی نیشت که ما حوابیم... برای اشبات این حرف،‏ اگه در طول روژ چشمهات رو ببندی،‏ کاملاً قرمژ میشه... اگه بحوام حوابم ببره،‏ تحم چشمم رو چکارش کنم؟...فقط باید به داخل پلکم نگاه کنم؟ یا باید به بالا نگاه کنم؟چی کار کنم؟
-بس کن!‏ حالا منم دیگه خوابم نمی بره!‏

دیانا با عصبانیت بالشش را سمت کوین پرتاب کرد بلکه آرام بگیرد ولی بچه دست بردار نبود.

-پایین رو ببینم؟ بالا رو ببینم؟ نمیدونم با تحم چشمهام چه بکنم!..‌ و وقتی حوابیم باید اژ طریق دهن نفش بکشم؟... یا اژ طریق دماغ؟ یا باید اژ دهن بدم تو و اژ دماغ بدم بیرون؟... یا اژ دماغ بدم تو و اژ دهن بدم بیرون ؟
-حالا که منو هم به این فکر انداختی،‏ منم دیگه خوابم نمیبره! در این مورد چکار میخوای بکنی؟
-باید دشتهام رو بژارم روی شینم؟
-جان مادرت بس کن!
-یا باید بژارم کنار پهلوم؟... روی پتو باشه یا ژیر پتو؟... جای بالش چطور باشه؟... رو به بالا؟... رو به پایین؟
-بسه!
کوین صدای دیانا را نمی شنید. او در جهانی دیگر سیر می کرد.
-ما اژ کجا اومدیم؟ به کجا میریم؟..‌.انتهای جهان کجاشت؟... چرا اژ رول نویشی پول در نمیاد؟

دیانا که عصبانیتش به اوج رسیده و خواب از سرش پریده بود، سمت پسرک هجوم برد.

-بس کن کوین! خوابم نمی بره! دیگه اصلاً خواب از چشمام پرید!‏... خوابیدن اینقدر سخت بود!‏؟ هر شب باید برای خوابیدن اینقدر تلاش بکنیم!‏؟
-دیانا دوباره حوابمون میبره؟
-ساکت شو!‏ اگه مسائل رو اینقدر پیچیده کنی،‏ اصلاً خوابت نمی بره!‏-بیشتر و بیشتر احشاش بیداری میکنم. چیکار کنم حالا؟

کوین نزدیک دیانا آمد و خودش را به او چسباند. دیانا که خیلی از این حرکت خوشش نیامده بود، خود را عقب کشید.
-ولم کن بچه. ساعت دو و نیم صبحه... فردا باید ساعت 7 از خواب بیدار شیم. حتّی ناپلئون هم این مواقع،‏ اخلاقش گند بوده.¹
‏-چیکار کنم حب؟
-ببین کوین خوابیدن نباید از روی عمد و قصد باشه.‏ مردمی که بطور معمولی زندگی میکنن،‏ خود به خود شبها خوابشون می بره.‏ اگه تمام روز خودت رو با کار کردن و درس خوندن، سرگرم کنی اینقدر خسته میشی، که مثل سنگ خوابت میبره... روش کار خواب، همینه... حالا اگه فهمیدی  برو یک دور کامل دور هاگوارتز بچرخ تا از خستگی جونت در بیاد.

ایده‌ی بدی نبود. هاگوارتز هم امسال انقدر خلوت بود که اگر شب ها تنهایی جایی می رفتی کسی متوجه نمی شد. پس کوین از جایش برخاست و رفت تا دور هاگوارتز را بدود.

-------------------------

دیانا با حس کشیده شدن لباسش از خواب پرید. پسر بچه‌ی گریفیندوری که چهره اش گل انداخته و لپ قرمزی شده بود؛ نفس نفس زنان صدایش می کرد.
-دیانا... دیانا! حوابم نمی‌بره... حیلی گرممه.
-کی بهت گفت با دویدن خودتو نابود کنی؟ معلومه با این همه عرقی که کردی، خوابت نمی‌بره.
-گفتم شاید هرچی حشته تر بشم، ژودتر حوابم ببره. ولی الان احشاش میکنم تک تک شلّول های بدنم،‏ داره فعّالیّت می کنه.
-احساس می کنی؟ سلّول های مغزت دارن میمیرن! بعد از همچین تمرین شدیدی،‏ عمراً اگه خوابت ببره! برو یه دوش بگیر خنک شی. بوی عرقت کل تالار رو برداشته.

همان موقع صدای قار و قور شکم کوین بلند شد. دخترک که نگاه مظلوم پسر را دید؛ چشمانش را در حدقه چرخاند.
-خیلی خب میرم یه چیزی برات بیارم بخوری. تا اون موقع میتونی بری یه دوشی بگیری.
-غژا برام میاری؟
-آره. همه بعد از خوردن غذا خوابشون میگیره مگه نه؟ برای سلامت خیلی خوب نیست ولی برای خوابیدن باید سلامتیت رو فدا کنی. در ضمن، تا وقتی تو نخوابی منم نمی تونم بخوابم... حالا زود برو دوش بگیر.

کوین نگاه قدردانش را به دیانا دوخت و راهی حمام شد.

-------------------------------------------'
- هه... هه... هه...
- چیکار داری می کنی؟

دیانا با ناله این را از کوینی که مانند زنان حامله نفس می کشید؛ پرسید.
-اشلاً حوابم نمیاد..هه... دوش...هه.. گرفتم...هه... ولی الان نفشم در...هه... نمیاد،‏ برای همین... هه...حوابم نمی‌بره.
-آخه کی گفت اینقدر غذا بخوری که نتونی نفس بکشی!؟ معلومه وقتی که شکمت پره خوابت نمی‌بره.
-حب تو کلی غژا آورده بودی...
-همش که مال تو نبود! برای صبحونه‌ی فردای من و هم گروهیامم بود. سهم اونا رو چرا خوردی؟!

بچه جوابی نداد. از دل درد و کمبود اکسیژن داشت به خودش می پیچید. ساعت از چهار گذشته بود و آن دو هنوز بیدار بودند.
کوین می دانست درس و مشق هاگوارتز چقدر برای دیانا اهمیت دارد. او آنقدر به هاگوارتز علاقه داشت که سعی می کرد برخلاف غریزه‌ ی خون‌آشامی اش رفتار کند و شب ها بخوابد.

-باشه. دیگه باعش اژیّتت نمیشم. تو برای من غژا آوردی... ولی اگه حیلی فژا شاکت باشه، دوباره فکرم معطوف اون مشائل میشه... میشه برای جلوگیری اژ این اتفاق کتاب شحنگو گوش کنم؟

دیانا مخالفتی نداشت. کتاب های سخنگو برای این ساخته شده بودند تا کودکان را به خواب ببرند. شاید شنیدن داستان باعث می شد خودش هم خوابش ببرد.
بنابراین کوین رفت و از ناکجا آباد یک کتاب سخنگو آورد.

-شب بخیر کوچولو! بچه های قشنگم امشب براتون یه قصه آوردم که اشکتون رو در میاره.

صدای آرام و ملایم ساحره و موسیقی دلنشین در تالار پیچید.
-خب می خوایم بریم سراغ داستان اول که اسمش هست: "ببخشید جری"

صدای ساحره قطع شد و جای آن را صدای دخترکی جوان گرفت:
نقل قول:
- هرگز اوّلین دوستی رو که داشتم،‏ فراموش نکردم... تابستون ده سال پیش بود. بچّه ی ساکت و آرومی بودم که معمولاً با خودم بازی میکردم. برای همین بابام برام یه هاپو کوچولو به عنوان دوست آورد. اون،‏ کسی نبود جز جری.
من و جری همیشه باهم بودیم... هر جا میرفتیم،‏ باهم بودیم... هرکاری می کردیم باهم بودیم. مثل دوستهای واقعی... کارهای زیادی یادش دادم:
-صبرکن! بشین!

بهترین کارش صبرکن/بشین بود‌. تا زمانی که من بهش میگفتم، منتظر میموند. حتّی اگه جلوش غذا میذاشتن.‏.. به غیر از جری،‏ هیچ دوست دیگه ای لازم نداشتم. اون موقع،‏ همچین احساسی داشتم.
ولی از طرف دیگه،‏ بچّه های زیادی بودن که به جری علاقه نشون میدادن و  من کم کم متوجّه شدم که،‏ در کنار جری، دوستهای خیلی زیادی، دارم.‏
-بشین!
خیلی طول نکشید، که نظرم از جری به بقیه جلب شد. جری همیشه با من بازی میکرد. برام پارس می کرد. اون موقع بود که بهترین کارش،‏ جواب گو بود. من بهش یه جمله می گفتم بشین/صبرکن‌... و جری همیشه منتظر برگشتنم میموند. حتی یک سانت هم از جاش تکون نمیخورد.‏
از بد شانسی،‏ کار و کاسبی پدرم از رونق اُفتاد. وضع زندگی خانواده رو به افول گذاشت... طلبکار ها و شاکی ها زندگیمونو از بین بردن... فکر کنم من فقط یه بچّه بودم که فکر می کردم از اون شرایط خارج میشیم... اما جری خیلی خوب تقدیرشو فهمیده بود. اون بدون هیچ درنگی دنبالم میومد.
-صبر کن!بشین!

با کلماتی سرد و بی روح، حرف همیشگی رو بهش زدم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم،‏ اونو ترک کردم...
بعد از گذشت ماهها،‏ به اون مکان برگشتم. الان تو شهر دوری زندگی می کردم ولی نمیتونستم فکر جری رو از سرم بیرون کنم. مطمئن بودم حالش خوبه و یکی بردتش... حالا که فکرش رو میکنم ‏،‏ میخواستم خیالم رو راحت کنم... از اینکه فکر میکردم جری زنده‌ ست می خواستم احساس گناهمو از بین ببرم...
اما جری حیوون خونگی کس دیگه ای نمیشد. اون مثل همیشه منتظر بود. حتی بدون اینکه یه سانت تکون بخوره... منتظر برگشتنم بود. حالا پیر و ضعیف شده بود و می لرزید. یه پیرمرد کنارش ایستاده بود و نگاهش می کرد:
-اسفناکه، نه؟ مردم زیادی سعی کردن با خودشون ببرنش یا بهش غذا بدن ولی اون دست رد به سینه‌ی همشون زد... نگو که انتظار داشته صاحبش برگرده. واقعا داستان تکان دهنده ایه!

به آرومی دست کشیدم رو سرش. چشماشو باز کرد و نگاه خسته ای بهم کرد. دمش رو ضعیفانه تکون داد... بعدش، دیگه هیچ وقت تکون نخورد.

-خانم کوچولو پس تو صاحبش بودی.
-جری منتظر برگشتن من بود... تمام این مدت.‌.. جری چطور میتونم ازت معذرت خواهی کنم!؟...‌چند دفعه میخوای ازت معذرت خواهی کنم!؟تو خیلی بهم اهمّیّت میدادی! وقتی من تنها بودم، تنهایی منو پر کردی... دنیا رو بهم نشون دادی... اولین دوست من بودی! با این حال.‏‏.‏‏.‏ من همچین کار وحشتناکی با دوستم انجام دادم.

جلوی جسد جری روی زمین نشسته بودم و گریه می کردم. پیرمرد که پشت سرم ایستاده بود به آرومی نزدیکم می شد.
-لازم نیست معذرت خواهی‌کنی‌. اون همیشه منتظرت بود و تو اومدی... باید خوشحال باشه که در آخرین لحظه،‏ اربابش رو دیده.
-حقیقت نداره،‏ اون حتماً از من متنفّره. برای اینکه من باعث مرگش شدم.
-جری هنوز نمرده. اون هنوز زنده هست.

حرفای پیرمرد باعث تعجبم شده بود با عجله از روی زمین بلند شدم و پرسیدم: جری کجاست؟
پیرمرد پوزخندی زد و گفت:
-معلومه... درست پشت سرت.

وقتی چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم. دیدم پیرمرد تبدیل به یه هیولای بزرگ سگی شده و می خواد گازم بگیره.
-جیییییییغ!...


دیانا با سرعت کتاب را برداشت و درون شومینه‌ی تالار انداخت. صفحات کتاب سخنگو آتش گرفت و صدای جیغ دخترک درون آتش محو شد.
-این چه مدل قصّه ای بود؟ چرا همچین قصّه های سوزآوری،‏ آخرش تبدیل به قصّه‌ی ترسناک میشه!؟ چه آدمایی با این قصّه ها گریه میکنن!؟ بیشتر میخوان آدم رو دق بدن،‏ تا گریش رو در بیارن!‏ بعد از شنیدن همچین قصّه ی مزخرفی،‏ عمراً اگه خوابم بره!

دخترک که به نظر می رسید از پایان داستان شوکه شده، درحالی که شقیقه هایش را می مالید، سمت کاناپه‌ی کوین رفت.
-هوی کوین دیگه نباید از این چرت و پرتا گوش... عه خوابش برده! چه عجب!... بالاخره بعد این همه دردسر می تونم بخوابم.

دیانا با خوشحالی روی کاناپه‌ی خود پرید و چشم هایش را بست.
-درست پشت سرت!

صدایی که دائما در سرش تکرار می شد، متاسفانه اجازه‌ی خوابیدن به او را نمی داد.
‏-‏آه،‏ خب میگما داستانای مزخرف منو نمی ترسونه فقط کمی غافلگیر شدم. فرق زیادی بین داستان های طنز و وحشتناک نیست.
-درست پشت سرت!

صدا به قدری واضح بود که دختر حاضر بود قسم بخورد از پشت سرش می آید.
- لعنتی چون خیلی نخوابیدم، از این چیزا میشنوم. الان دیگه خوابم نمی‌بره... شرمنده اگه بیدارت میکنم.

دیانا به آرامی کوین را تکان تکان داد ولی پسرک از خواب بیدار نشد.
-کوین تو بیداری نه؟ تا چند دقیقه قبل،‏ کاملاً بیدار بودی. کوین می شنوی؟... اصلا خنده دار نیست! میدونی من چقدر تلاش کردم که تو خوابت ببره؟ حالا تو منو ول کردی به امون مرلین؟ حدّاقل میتونی یکّم باهام حرف بزنی.

کوین به داد و فریاد های دیانا پاسخی نداد. چون بالاخره بعد چند ساعت در خواب عمیقی فرو رفته بود و قصد بیدار شدن نداشت.

-کوین پاشو! خواهش می کنم!... اصلا بیا منو بزن! فقط جوری بزن که بیهوش بشم! کوین!... یکی منو بخوابونه!

شب به آرامی محو می شد و ستاره ها جایشان را به خورشید می دادند تا صبحی جدید را شروع کند.
و دیانا کارتر همچنان بیدار بود.

¹.ناپلئون به این مشهور بوده که روزی سه ساعت بیشتر نمیخوابیده و همچنین میگفته ‏:‏ کلمه ی غیر ممکن برای من مفهومی نداره.

بخشی از خاطرات کوین سوراچی رئال کارتر.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۱۷ ۱۰:۳۳:۳۴

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۳۱
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 212
آفلاین
اکثریت خوابگاه های هاگوارتز در حیاط تجمع کرده بودند و شعار میدادند.

حالا که جامو دادین به هافلپاف، نیکلاس دیگه رئیس ماست.

-عه. راستی چرا اصلا باید رئیسمون باشه. ربطی نداره اصلا.
-راست میگی ها چرا قبل از اینکه خودمون بلند بلند براش شعار بدیم، فکر نکرده بودیم؟
-حالا فکر کنیم؟
-نه پاتریک الان وقت تصمیم گیریه. آهای ملت چرا شعار میدین؟


صورتِ خندانِ مرگبارِ نیکلاس پشت سر جماعت ظاهر شد.
-چون من طلسمتون کردم. هی ها ها ها ها...

هرمیون گِرِنخَرخون یه لوموس فرستاد هوا و از روح آلبوس طلب کمک کرد.

...


آسمان تیره و تار شد. زمین لرزید. برق چیزی در چشمان نیکلاس افتاد. زیر پایش خالی و به عقب پرت شد و به سمت آسمان کشیده میشد.

برق سفید.

شَتَرَق. بــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!!!


نیکلاس معلوم نبود! در میان برق سفید، زمین میشکافت و پایین تر میرفت.
رئسای هاگوارتز، بدو بدو جلو آمدند و یک دستشان را به حالت دفاع بالا آوردند.

نور رفته رفته محو شد و در امتداد چاله ی تو خالی جادواموزان بودند که به سختی خودشان را نگه داشته بودند تا لای زمین فرو نروند. همه به هم کمک میکردند. هافلپافی ها طبق معمول کار های همیشگی شان را کردند چون در هر صورت ان ها سختکوش بودند و همیشه بهترین کار را میکردند. برق رعد و برق آلبوس چشمان ریونکلاوی هارا حسابی درخشان کرده بود و مثل الماس در هوا شناور بودند. اسلیترینی ها از هاگوارتز و از خودشان و بقیه با طلسم هایی حفاظت میکردند. گریفیندوری ها کار را کمپلت برداشته بودند و در حال تحلیل خسارات وارده بودند تا کار تعمیر و احیای هاگوارتز را انجام دهند.


رئیس اول هاگوارتز، بالای سکو رفت و بلندگوی چوبدستی اش را تا ته زیاد کرد.
-کی از آلبوس درخواست کمک کرد؟
-بهتر نیست بپرسیم چرا اصلا البوس به این درخواست مهر تایید زده؟

نیکلاس وقتی از لبه ی چاله خودش را بالا کشید نفسش را بیرون داد و خودش را تکاند. چیز کمی از پیراهنش باقی مانده بود و از کفش ها و دست هایش دود بلند میشد و موهایش شاخ شده بود.

-نه بهتر نیست! بهتر نیست. ببین وضعو. خجالت نمیکشی طلسم میکنی مردمو؟
-خودشون خواستن به جام دست بزنن منم گفتم باشه، ولی بهایی داره.

جادوجوهای بیشتری وارد مکالمه شدند.
-اصلا نیکلاس مارو بیچاره کرده.
-اره خانوم اجازه؟ همش میاد جامش رو میکنه تو چشم ما.

نگاه ها به سمت پیکت رفت که توی جیب رز بود.

چند لحظه سکوت شد و باز توپ در زمین نیکلاس بود.

-خب چی داری بگی؟ اصلا رعایت نمیکنی. من متاسفم باید اجازه بدم بری.
-اجازه بدین برم؟
-ینی دیگه اینجا کاری نداری.
-اما من خیلی خفنم.
-متاسفم اینجا لایق خفنیت تو نیست.
-بسیار خب... .

نیکلاس اندوگین شد اما چاره ای نداشت ساکش را ظاهر کرد و جام را از تویش برداشت و توی دست سدریک و رز گذاشت؛ بعد هم درش را بست و به سمت دروازه ی خروجی رفت.


جمعیت پشت سر نیکلاس به هم پیوستند و رفتن او را نظاره کردند.
-پچ پچ پچ چ پچ.
-اره برو.
-زودتر برو.
-یه قدم دیگه.

نیکلاس از در خروجی دور شد و در پشت سرش بسته شد.

-واقعی رفت؟
-واقعی واقعی؟
-بچه ها شروع کنید.

ارکست ها کوک و باند ها تنظیم شدند. یوان بالای جمعیت رفت و میکروفون رو به دست گرفت.

-اوووو. افترپارتی مدرسه است. بترکونین تا ترم دیگه.

دوبس دوبس دوبس دوبس.تصویر کوچک شده


کل هاگوارتز در حال شادی بودند و دوست داشتند کتاب هاشان را اتش بزنند. اما چون کتاب داخل گوشی شان بود. اینکار را نکردند و به بغل کردن هم و پایکوبی کردن بسنده کردند تا سالی دیگر و ترم هاگوارتز دیگری.

و هرمیون در حالی که با رون میرقصید به اسمان نگاهی کرد.

-ممنونم آلبوس.
-قابلی نداشت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۰:۴۰:۱۰
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۰:۴۱:۱۱
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۲:۱۰:۵۳

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
آرام نگاهی به سرسرای بزرگ انداخت و آهی از حسرت و دلتنگی کشید. دستی به شکم برآمده اش کشید و لبخندی زد. زمان برگردان را در دستش فشرد و زیر شنل نامرئی جایی که هیچ کس نمی رفت قایم شد. زمان متوقف شد. کمی فکر کرد و سپس به عقب برگشت. جیانا آدم ها را می دید که عقب عقب می رفتند و دیوار ها جدید تر می شدند. کم کم به زمانی که میخواست رسید. زمان به حرکت درآمد. جیانا و کتی مو های کل مدرسه را قرمز کردند. جیانا خنده ای آرام کرد...جیانا و لیلی و آلبوس دردسر درست کردند ... اولین جام قهرمانی کوویدیچ و گروه ها را بالا بردند...جیانا در آزمون سمج قبول شد...اولین بوسه...کلاه گروهبندی او را گریفیندور فرستاد... به اسکورپیوس و آلبوس مخفیانه کمک کرد...چند بار به خاطر کار هایش تنبیه شد...زمان بالاخره به حالت عادی برگشت. شنل را تا کرد و در جیب ردایش که طلسم گسترش رویش اجرا کرده بود گذاشت. آلبوس پیشش آمد.
- حالت خوبه؟
-آره تا وقتی تو کنارمی عالی ام... داشتم به خاطرات فکر می کردم...چه روزایی بود.

آلبوس جیانا را در آغوش می گیرد و دستی به شکمش جایی که بچه شان بود می کشد .
- به زودی اونم میاد اینجا و خاطرات خوبی می سازه ، حتی بهتر از ما...البته اگه پرونده های مامانش تو ادراه کاراگاه ها بگذاره.
جیانا می خندد و با آرنج سلقمه ای به آلبوس می زند.
-شوخی کردم گرچه واقعا دل خودمم تنگ شده بود. اگه به خاطر پرونده ات نبود اینجا نبودیم . درست قبل از شروع سال تحصیلی...
- ببینم یادته از اینجا متنفر بودی؟
-خب...وقتی یکی باشه تا باهاش قانون رو یکم بشکنی و ...
- آلبوس.
- باشه ... باشه...امیدوارم اخلاقش به تو نره.
- چطور جرعت میکنی؟
آلبوسودر حالی که از خنده روده بر شده به جیانا نگاه می کند که می خندد.
- مرلین رو شکر که دست کم مطمئنم مثل مادرش سرسخت میشه.
- آلبوس خب خودتم سرسختی..ممنونم...
-کتی رو ازش خبر داری؟
- دیروز دیدمش داشت برای سمینار حیوانات جادویی و شوخی های جادویی آماده می شد.
-واقعا؟خب امیدوارم کارمند های آب نبات فروشی در امان بمونن .
-آلبوسسسس.
-راستی پروفسور مک گانگال میخواد ببینتت فکر کنم تو دردسر افتادی.
- یادش بخیر.

هر دو به سمت در سرسرا می روند.جیانا زیر لب زمزمه می کند:
- تو هم میای اینجا زیاد طول نمی کشه .
ناگهان جیانا می ایستد.
- چی شد؟
- بچه...بچه لگد زد!
- واقعا؟الان؟
آلبوس خوشحال و متعجب به سمت جیانا می آید. دستش را روی شکم جیانا می گذارد طولی نمی کشد که او هم حرکت بچه را حس می کند


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۱:۰۳
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
وسایلش را به آرامی در چمدان قهوه‌ای رنگش می‌چید. گلویش فشرده می‌شد و دلش نمی‌خواست باور کند تمام این دوران خوش به پایان رسیده است. در عین حال در قلبش شوق شروع مرحله‌ای نو، مانند پروانه‌هایی با بال‌های هفت رنگ به پرواز در آمده بود.
دوستانش هم در اتاق، وسایلشان را جمع می‌کردند.
خاطرات در ذهن همه‌شان در حال مرور بود. صندلی محبوبشان که همیشه برای آن دعوا می‌کردند، آنجا بود. به افرادی فکر می‌کردند که در سالیان آینده روی آن خواهند نشست و برایش دعوا خواهند کرد. به تمام آن‌هایی که قرار بود تمامی آنچه آن‌ها پشت سر گذاشته بودند را پشت سر بگذارند و بعد یک روز وسایلشان را جمع کنند و برای همیشه آنجا را ترک کنند.
سرش را بلند کرد و به دوستش نگاه کرد. بغضشان که شکست، هیچ کدام نمی‌دانستند از دلتنگی که آغاز شده بود می‌گریند یا از رویای فردایی که دیگر برای امروز بود.
این اولین پایان برای او نبود. این اولین پایان برای هیچ کدامشان نبود.
با خودش که فکر کرد، دید شاید آنچه بیشتر از همه قلبش را به درد می‌آورد، فراموشی است. می‌دانست مثل بقیه‌ی خاطراتش، احساساتی که به این روزهایش جان می‌دهد، با گذشت زمان، کم کم محو خواهند شد.
-اگر یادمون بره چی؟

بغض صدایش، خبر از دردی حقیقی می‌داد.

-یادمون نمیره. یعنی... شاید یادمون بره اما وقتی چیزی رو تجربه می‌کنی، حتی اگه یادت بره بازم بخشی از وجودته. مهم نیست چقدر زمان بگذره، حتی اگر نخوای، این روزها روی قلبت حک میشه. فرقی نمیکنه که چقدر گرد فراموشی و غبار زمان روی قلبت رو بگیره. مهم نیست چندتا حکاکی دیگه روش بشه. همیشه داخل قلبت باقی میمونه و شاید یک روز، مثل باستان شناسی که یک حکاکی قدیمی رو از زیر خاک بیرون میکشه، تو هم غبار این خاطرات رو پاک کنی. اون روز شاید تصمیم بگیری این قسمت از قلبت باید بافت قدیمیش رو حفظ کنه و این روزها هم از دفن شدن زیر خونه‌های جدید نجات پیدا کنن. شاید حتی روزهایی که دلت می‌گیره، به اینجا سری بزنی تا بتونی چشمات رو ببندی، یک نفس عمیق بکشی و اجازه بدی نسیم خاطرات موهات رو نوازش کنه.

در چمدانش را بست. رفتن، وقتی می‌دانی می‌شود برگشت، آسان است.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۳۷ دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲
از میتوانی درون هاگوارتز مرا بیابی :>
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
و مینویسیم که به یاد بماند روزگارانی در هاگوارتز!
رکسان تنها درحال قدم زدن بود..
در دست راست اش غذای مخصوص گربه گرفته بود.
رکسان با بغض به آسمان خیره شده بود
‌- ولی مطمئن بودم که میاد.. همان گربه ای که بهترین دوست او بود.
رکسان تا حدودا دو ساعت بعد همانجا منتظر گربه بود، اما.. :)
رکسان به خوابگاه بازگشت .
حتی برای شام هم به سرسرای بزرگ نرفت !
رکسان تا خودِ صبح نزدیک پنجره نشست و با اشک نامه نوشت.. برای مادرش، خانمِ انجلینا
رکسان درحین نوشتن نامه به خواب فرو رفت!
در ان هوای زمستانی.. رکسان بدون لباس گرم و زیر پتو های گرم و نرم اش به خواب رفت..
چند دقیقه بعد از حاضر شدن هم اتاقی های رکسان او نیز از خواب پرید..
نامه ای که دیشب نوشته بود را پاره کرد.. مثل همیشه وانمود کرد مشکلی ندارد
و مثل همیشه تنها سر میزِ صبحانه نشست با لبخند و قهوه اش را نوشید طوری که انگار هیچ چیز بدی رخ نداده بود !
پ ن : تهش تنها موند..
قرار که نبود پایان شاد باشه.. نه؟!


و اما بشنوید از گربه ای گریفیندوری به نام رکسان :>


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۵:۳۱
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 212
آفلاین
یک روز بعد از ظهر توی یکی از کلاس های هاگوارتز که دانش اموز ها رفته بودن و تخته سیاه داشت برای میز و صندلی ها پانتومیم بازی میکرد، نیکلاس فلامل قصه ی ما هفت تا صندلی و دو تا میز را به هم چسباند تا یک تخت دو نفره سایز کینگ برای خودش درست کند، بعد هم کتش را زیر سرش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.

نیکلاس خودش را در جسم یک پسر جوان ماگل که داشت با لپتاپش بازی میکرد دید. بازی استراتژیک و اکشنی بود و واقعا حال میداد خصوصا که تیم حریف هم متشکل از لینی، حسن مصطفی، تام جاگسن و یوان ابروکمونی بودند.
نیکلاس یعنی همون پسر جوان قهرمان خودش را انتخاب کرد. لینی هم ریکی را پیک داد. حسن مصطفی مارس شده بود و تام هم ترینت پروتکتور برداشته بود و داشت درو میکرد. یوان هم مثل تسترال از اینور مپ به اونور مپ تله پورت میکرد و زیاد به تیم کمکی نمیکرد. نیکلاس تصمیم گرفت درس خوبی به لینی بدهد چون خیلی از او ناراحت بود. در واقع اصلا از او ناراحت نبود اما پسرجوانی که در خواب جای نیکلاس بود و معلوم نبود اصلا لینی را از کجا میشناسد با لینی چپ افتاده بود و همش قدرت هایش را روی او خالی میکرد. ناگهان لینی فریاد زد ای بابا این کنه منو ول نمیکنه. پسر جوان صدای لینی را از خیلی نزدیک شنید. سرش را از توی لپ تاپ بیرون آورد و به روی به رویش خیره شد که خودش را در محاصره ی هزاران تماشاچی دید. تازه فهمید که در مسابقات جهانی اینترنشنال هستند.

همینطور خواب هچلهف ادامه داشت که نیکلاس با صدای شترقی از خواب پرید گویا یکی از جغد ها سنگی را از بالای برج هل داده بود و سنگ درست روی سقف شیشه ای گلخانه ی کلاس درس فرود امد و نیکلاس را از خواب شوم نجات داد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
کتی و قاقارو، کف خانه ریدل ها پهن شده بودند و مانند کسانی که تازه از تیمارستان مرخص شده اند، برای هم ادا در می آوردند. گرچه، چیز نگران کننده ای نبود. وضعیت این دو، اکثر مواقع همین طور بود. کتی، خوشحال بود که عضو مرگخواران شده. اگه عضو محفل بود،تا الان، نگرانش شده بودند و برایش نوبت دکتر میگرفتند. اما در اینجا، تنها از روی آنها رد میشدند و گاها، انگشت و دماغشان را له میکردند. عبور لرد سیاه، از همه دردناک تر بود. به این دلیل که بسیار دقیق، از روی دماغ کتی و پنجه ی قاقارو رد میشد.

- بلند شو قاقارو. بیا بریم یه کاری کنیم.

قاقارو، زبانش را برای کتی بیرون داد و آن طرفی شد.
- خودت برو. دارم زیر آفتاب لذت میبرم.

کتی، لگدی زیر پای قاقارو زد و از جایش بلند شد.
- میرم پیش ارباب... شاید برام کاری داشته باشن.

سپس، با قدم های بلند، به سمت دفتر لرد سیاه، به راه افتاد. بلاتریکس، مانند برج نگهبان، نگاه خطرناک دیگری به دور و بر دفتر لرد سیاه کرد و به سمت مستراح، به راه افتاد. حتی بلاتریکس هم تا حدودی میتوانست خودش را نگهدارد. هر چه نباشد، او هم آدم بود. پس از اینکه بلاتریکس دور شد، چیزی، تالاپی از سقف پایین افتاد.
کتی، خودش را از زمین کند و سعی کرد از حالت پِرِسی خارج شود.

- ارباب؟ اجازه دارم بیام تو؟

قدم های بلند، به سمت در حرکت کرد و در را با شتاب، در صورت کتی کوفت.

- کتی بل! با کدام اجازه به خودت جرعت دادی در دفتر من رو... ملعون؟ کجا غیبت زد؟
لرد سیاه، در را از دیوار فاصله داد و با کتی مواجه شد که مانند برچسب، به در چسبیده بود.
بار دیگر، از حالت پرسی خارج شد و جلوی لرد سیاه تعظیم کرد.
- سلام ارباب... میتونم بیام تو؟
- نه!

خب، این جواب، بسیار هم قانع کننده بود. بار آخری که کتی وارد دفتر لرد سیاه شده بود، آبنبات رنگی هایش را کش رفته بود و کوزه ی گرانبهای یادگاری اش را خرد کرده بود.

- چشم! فقط ارباب... احیانا کاری ندارین که بخواین براتون انجام بدم؟

لرد سیاه، چشمانش را تنگ کرد.
- ترجیح میدادیم با پشمالو نفرت انگیزت داخل ایوان بمانید و دردسر درست نکنید. هر چند...

چوب دستی اش را تکان داد و پارچه و سطل آبی کنار کتی ظاهر شد.
- ماموریت جدیدت تمیز کردن مستراحه، حالا هم از اینجا برو تا قرمه قرمه ات نکردیم.

در، روی صورت کتی بسته شد و دخترک را در حسرت اینکه چرا از جایش بلند شده، باقی گذاشت.



ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۳۶:۵۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
در تختم غلت زدم ، سعی کردن برای خواب بی فایده بود ؛
از تخت خواب به پنجره ی خوابگاه چشم دوختم ، می توانستم ماه را با درخشش و لکه هایش ببینم ، لحظه ای فکر کردم می توانم پشتش خورشید بخشنده ای را که او را منور می کرد را هم ببینم . ماه را به لبخند پهنی مهمان کردم و او هم به من لبخند زد .
به طرف ساعتم چشم چرخواندم ؛ شاید بگویید مگر ساحره ها هم ساعت دارند ؟ ، باید بگویم گاهی اوقات وجودش خیلی لازم می شود.
بدون اینکه لبخندم را محو کنم ، خم شدم تا بهتر اعداد رمز الود و عقربه های پر افاده ی ساعت را ببینم ، نزدیک نیمه شب {00:00} بود ؛ یعنی ساعت مقدس جادوگر ها .
از تخت و پتوی ابریشمی جدا شدم و از روی تختم یک روسری پشمی برداشتم و دور خودم پیچیدم .
قدم های گیجم را به سمت خروجی خوابگاه دختران هدایت کردم ‌و با چرخواندن سرم نگاهی به دختران خسته ی ریونکلا انداختم ؛
انگار بیهوش شده بودند ، هر روز دیگری بود احتمالا این تا لحظه تن به خواب نداده بودند اما امشب فرق می کرد ، چه ساحره هایی که برای امروز ، چندین روز خواب به چشمانشان راه نیافته بود .
بعد از امتحان همه آنقدر خسته بودند که حتی به من پیله نکردند نتیجه امتحانشان را پیشگویی کنم!!
ته قلبم به زیرک ترین دختران هاگوارتز از احساس افتخار لبریز بود ؛ سرم را دوباره به طرف راهپله ها چرخواندم، لبخندی که هنوز بر لبم بود و نگاه دلسوزانه چشم هایم را هم همینطور .
حس درخشش مردمک چشم های سبز آبی ام در تاریکی را دوست داشتم ، شروع به پیش بردن قدم هایم در تاریکی کردم .
نیازی به چوب دستی و ورد لوموس نداشتم ، به قول مادرم که یکی از اساتید سابق هاگوارتز بوده ، من خود جادو بودم ، همه قلبشان جادوییست ؛
جدای از این حرف ها جانور نمای من روباهی طوسی رنگ بود ، حیوانی که درخشش چشم هایش در تاریکی جلوی پایش را روشن می کند ، من می توانستم مانند یک جغد در شب همه چیز را ببینم .
تق تق قدم هایم تا اتمام راهپله و رسیدن به تالار اصلی ریونکلا ادامه داشت .
به دیوار شیشه ای روبه رویم یعنی همان جایی که پنجره بزرگی که تا سقف تالار کشیده شده بود و با نگاه کردن به آن سوی آن ، می توانستی تا دور دست ها را با نگاهت جستجو کنی ، زل زدم .
روی کاناپه ی رو به روی پنجره نشستم و به توپ بزرگ و نورانی ای که با لقب ماه بر ستاره ها برتری می کرد ، چشم دوختم . نور ماه درون تالار می خزید و سایه کاناپه را روی فرش های تالار رسم می کرد.
می توانستم شب را ببینم ، شبِ آبی پررنگ ، به نظرم بی اساس است که به شب لقب سیاهی داده اند ؛
هر چند از این مطمعن هستم که چیزی که بیشتر از شب آن را به سیاهی اش می شناسند ، موهای پر کلاغی من است ، نگاهم را بین مو های بلندم که تازگی ها کمی کوتاهشان کرده بودم و اقیانوس پر از ستاره های دریایی و نهنگ سفید و نورانی ماه در شب چرخواندم ، مطمعناً رنگ موهایم با پس زمینه تصویر متحرک درون پنجره یکی نبود .
هنوز هم فکر می کنم که نه شب همیشه سیاه است ، نه نور همیشه سفید .
نگاهم را به نوک پاهایی که آن ها را تاب می دادم گره زدم ، تا اینجا ، آمدنم به تالار تاثیری بر روی خستگی ام نگذاشت ، هنوز هم سرحال بودم .
اینبار نگاهم را به انعکاس خودم درون پنجره گره زدم { شاید گِرهی کور } ، شومیزی به جنس لمه و دامنی سفید و بلند ، موهایم را شل بافته بودم و چتری هایم پیشانی ام را قلقک می دادند .
یاد مادرم افتادم که چطور موهایم را شانه می زد .
پنجره ی کوچک دیگری در کنار راهپله کمی باز بود و سوز و سرما داخل میامد ، روسری پشمی ای که مادرم به من داده بود را بیشتر دور خودم پیچیدم ، این حس که در میان سوز و سرمای بیرون کنار شومینه ای خودت را گرم نگه داری آرامش بخش است ، شاید هم کمک کند چشمانم کم کم گرم شوند ، شاید هم یاد مادرم قلبم را گرم نگه داشته بود ، دلم برایش تنگ بود ؛ تنگ تر از یک تُنگ ماهی برای ماه .
ستاره ای دنباله دار رد شد و من آرزویی از ته قلبم زمزمه کردم ، می گویند اگر آرزویت را بلند بگویی برآورده نمی شود خب پس نمی گویم .
نور ماه هنوزم روی صورتم پاشیده می شد و این بار ماه گرفتگی پشت گردنم را قلقک میداد.


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۹ ۲۱:۵۷:۱۹
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۰ ۱۶:۴۹:۲۴

˹.🦅💙˼



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۰۹ شنبه ۷ اسفند ۱۴۰۰

مورگانا لی فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۱۸ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۰
از مرکزیت ابیس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 43
آفلاین
بانوی سفید پوش برای اولین بار در تمام عمرش لباس سیاه به تن کرده بود.
زمان برایش نمیگذشت.انگار نمیتوانست ثانیه های بعدی را بپذیرد.زیرا ثانیه ها با خود باور می آوردند.باور به اینکه او چه کسی را از دست داده است.
مرثیه ی باد از میان شاخه های عریان درخت شنیده میشد.زمین سرد بود و هوا بوی مرگ میداد.دنیا آینه شده بود.شاخه ی درختان در بالا و ریشه ها در زیر...ابر ها در بالا و سنگ ها  در زیر...خورشید در آسمان و ((آینا))،خفته زیر خاک...
مورگانا زانو زد.بار دیگر تنهایی را با تمام وجود احساس میکرد.دوستش...خواهرش...مهربان ترینش...اکنون در زیر خاک بود و وجود کوچک مورگانا کمتر از آن بود که روح خاک را در آغوش بکشد.
اما بخشی از روحش را همانجا تا ابد رها میکرد.روحش باد میشد و بر بالای مقبره ی آینا میوزید...باران میشد و خاکش را میشست...سنگ میشد و همانجا تا ابد می ایستاد.
مرثیه ی باد پایان نداشت
زمان از ناراحتی حس حرکت نداشت
و مورگانا اشک میریخت
و اشک میریخت
و‌ اشک...


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۷ ۰:۴۳:۴۶
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۷ ۰:۴۶:۳۹

در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ یکشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۳۶:۵۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
سوزانا جعبه ویولنش را برداشت و به طرف کلاس حرکت کرد ، وقتی به کلاس رسید پروفسور هنوز از راه نرسیده بود ، به طرف رز رفت و لبخند پهنی زد :
- رزی یه قطعه جدید نوشتم ، بیا اینو بگیر ، نزار نت های آهنگ فرار کنن ، شنیدم تو هاگزمید پول خوبی بابتشون میدن !
رزی شیشه ای را از دست سوزانا گرفت ، سوزانا شروع کرد به نواختن با هر تکان آرشه بر روی سیم های ویولن، نت های شیطون پدیدار می شدند و رز به زحمت اون هارو می گرفت و توی شیشه گیر می انداخت ، آخرای قطعه بود و رزی داشت به زور نت دیگری را در شیشه، که دیگر پر شده بود از صدا هایی که وول می خوردند ، جا می داد که کسی گفت : کافیه دیگه شیشه پر شده ، ممکنه بشکنه ؛
سر همه ی بچه های کلاس به طرف صدا چرخید ، همه اینقدر در آهنگ غرق شده بودند که متوجه ورود پروفسور نشده بودند ، همه برخاستند و سلام کردند ، سوزانا هم ویولن را زمین گذاشت .
پروفسور بعد از سلام و احوالپرسی خطاب به سوزانا گفت : عزیزم تو استعداد خوبی در نواختن داری ، بخاطر زحمتی که کشیدی ، حاضرم اون شیشه رو ازت بخرم ، حالا قیمتش چنده؟
سوزانا سرش را خاراند و با خجالت گفت : خب ، فکر کنم ، بیست و پنج گالیون . ( در واقع بیشتر از این حرفا بود ولی خب سوزانا هم از معلمش خجالت می کشید )
پروفسور خندید و سی و پنج گالیون به سوزانا داد و شیشه را از او گرفت .
سوزانا از ته دل خوشحال بود .


˹.🦅💙˼








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.