هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: ميخانه ديگ سوراخ
پیام زده شده در: ۹:۴۱ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
همه مانند سری پیش به وسیله ی رمز تاز به اتاقی بزرگ و خرابه منتقل شدند . اتاق نیمه تاریک بود و بوی تعفن از آن می آمد . وقتی همه د انش آموزان داخل اتاق افتادند روحی که قیافه اش اصلا دوستانه به نظر نمیرسید از دیوار وارد شد . ابتدا نگاهی به دانش آموزان کرد و بعد سرفه ی خفیفی کرد (مگه ارواح هم میتونن سرفه کنن ؟) و شروع کرد به حرف زدن :
اول از همه باید بگم من یه روح هستم ! پس لال شید و خوب به حرفام گوش کنید ! وگرنه میتونم متخلف رو به خوبی ادب کنم ! من خانم روح هستم و ...
دختری از آن ته در گوش بغل دستی اش پچ پچ کرد : هه هه یه نیگا بهش کن ! با اون کله ی کچلش معلومه که زنه !
روحه که انگار از این حرف عصبانی شده بود در حالی که سعی میکرد سرخی چهرهاش نمایان نشود فوری به طرف دخترک پرواز کرد (وقتی میگم پرواز کرد فکر نکنید که خانم روح بال داشته !) و لبخند مرموزی به لبش نشست :
خوب خانم کوچولو مثل اینکه به داشتن موهای بلندت خیلی مینازی نه ؟ تو هیچ میدونی که من سال های درازی به حسرت مو در آوردن آینه ای رو جلوی صورتم نگه میداشتم ؟!
تو هیچ از دردهایی که من در دوران زندگی کردنم کشیده بودم خبر داری ؟ تو میدونی که من چه شکنجه های روتحمل کردم و طعم چه زجر هایی رو چشیدم ؟ تو دختر ناز پرورده اصلا از این ها خبری داری ؟ هان ؟!
از وقتی برای اولین بار چشمام رو باز کردم مو نداشتم ! تا یه سال دیگه هم مویی رو سر من رشد نکرد ! دو سال گذشت اما من هنوز در حسرت یه تار مو میسوختم ! سه سال اندی و نیمی گذشت ! اما هنوز هم چشم انتظار یک تار مو ! من تا 11 سالگی کچل بودم ! یه کچل مادر زاد ! اما وقتی یازده ساله و یک روزه شدم یه تار مو رو سر من سبز شد ! این خونواده ی منو امیدوار کرده بود ! تا یه سال دیگه سرم پر شد از موهای رنگارنگ و زیبا !!! من واقعا خوشحال بودم . اون سال یکی از بهترین سال های عمر من بود . اما سال بعد من رو به جرم دزدیدن پرهای طاووس دستگیر کردند و موهام رو از ته تراشیدن ! از اون به بعد من امیدم رو به زندگی از دست دادم .
فضای اتاق پر شده بود از غم . دخترکی که به خانم روح اهانت کرده بود واقعا از خودش شرمنده شده بود . اشک در چشمان همه حلقه زده بود . همه ی دانش آموزان از متخلف متنفر شده بودند . معلوم نبود که کی آهنگ غم ناکی را مینواخت . یکی از بچه ها به احترام خانم روح سه دقیقه سکوت اعلام کرد . وقتی ثانیه شمار دقیقا زمان 2 دقیقه و 59 ثانیه و چهارپنجم صدم ثانیه را نشان داد خانم روح دماغش را بالا کشید و سکوت را شکاند !( همون شکست !) : خوب بچه ها دیگه هق هق کردن بسه با این مسخره بازیها مویی برای من سبز نمیشه ! بهتره سخنرانیم رو ادامه بدم ! .......
خوب همون طور که گفتم من خانم روح هستم و به استاد درس طلسمات شما لطف کردم و اجازه دادم که شما ها کوچولو ها آوداکداورا رو رو این زندانی ها تمرین کنید . فقط یادتون باشه که این زندونی ها از جونم واسه من عزیزترن ! اگه بلایی سرشون بیاد من میدونم و موهای شما !!!
روح بشکنی زد و تعدادی قفس حاوی چند تن مرد ژنده پوش در اتاق ظاهر شد . روحه در قفس را باز کرد و مردان غل و زنجیر شده بیرون ریختند ! (این یه جمله ی ضد انسانی بود نه ؟)
روح خانم : خب نفر اول بیاد و یکی از اینا رو بکشه ! پسری قد بلند و هیکلی جلو اومد و فریاد زد :آوداکداورا !
نور سبز رنگی که بسیار خیره کننده بود از نوک چوبدستی خارج شد و به سمت یکی از آن رجال ( بلا به دور !!! یعنی شما نمیدونستید رجال یعنی مردان ؟ بد نیست آدم یه کم هم عربی بلد باشه !) حرکت کرد . مردی که مورد حمله قرار گرفته بود به عقب پرت شد . نور سبز رنگ بدنش را احاطه کرده بود . مرد روی زمین پرت شد و گردنش به طرفی خم شد . ( اگه بخواید فیلمش رو ببینید حتما این قسمت رو با حرکات آهسته به نمایش میذارن !) خون از سرش جاری شد . ولی نمرد ! اون زنده موند . به خاطر همین پسرکی که طلسم را انجام داده بود کچل نشد !
چند نفر دیگه هم تمرین خود را کرده و موهایشان جان سالم به در برده بودند !
آخر سر روح مونث -بشکن دیگری زد و تعدادی اجنه ی خانگی برای بیرون بردن زندانی ها حاظر شدند .
در همان لحظه پسرکی ریزه و قد کوتاه به دوستش گفت : هی کریس ! اینجا انگاری باغ وحشه ! من که اینجا هم روح دیدم هم جن ! فقط مونده یه چند تا مرغ و خروس هم ظاهر بشن تا باغ وحش کامل بشه !
خانم روح وقتی این زمزمه را شنید فوری به طرف پسرک شیرجه رفت و گفت : تو هیچ از دردهایی که من در دوران زندگی کردنم کشیده بودم خبر داری ؟ تو میدونی که من چه شکنجه های روتحمل کردم و طعم چه زجر هایی رو چشیدم ؟ تو پسر ناز پرورده اصلا از این ها خبری داری ؟ هان ؟! ...

خانم روح خواست تا حرفش را ادامه بده ولی پسر جوانی از آن طرف داد زد : آهای بچه ها وقتی گفتم سه همه به سمت رمز تاز بدوین من که دیگه حوصله ی گریه کردن ندارم ! بچه ها همه سر تکان دادند . (یعنی تایید کردن!)
پسر جوان : یک ، دو ، سه ! الفرار !!!


تصویر کوچک شده


Re: ميخانه ديگ سوراخ
پیام زده شده در: ۸:۰۶ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
همه در میخانه جمع بودند ... افراد غریبه ای هم که به نظر تماشاگر بودند حضور داشتند ... سر و صداهایی از بیرون به گوش میرسید ... گویا بالاخره زندانی رو داشتند به داخل می آوردند ... صورت زندانی با پارچه ای سیاه رنگ پوشانده شده بود ... نگهبانان او را به میان میخانه بردند و سپس یکی از آنها کاغذی را از داخل جیبش در آورد و مشغول مطالعه شد :

_بدین وسیله به اطلاع میرسانیم که زندانی فوق محکوم به اعدام است ولی به درخواست پروفسور ایگور کارکاروف زندانی به اینجا منتقل شده است تا دانش آموزان هاگوارتز ورد آواداکداورا را بر روی او امتحان کنند ...

او کاغذ را لوله کرد و در جیبش گذاشت ... سپس به یکی از دانش اموزان اشاره کرد که به جلو بیاد .... او کسی نبود جز استر ... راجر که دید استر جلو نمیره با یک دست اونو به جلو پرت کرد

استر در روبروی زندانی قرار گرفت و چوب دستیشو به سمت اون گرفت و گفت:
میشه من اجرا نکنم ؟؟؟

مامور گفت:خب در واقع نمیشه ولی چون میدونم شما نمیتونی و یک کاری میکنی زندانی فرار کنه بهتره شما بری عقب و شما بیای جلو ...
این بار انگشت نگهبان راجر رو نشون میداد

استر اومد کنار راجر و گفت:
منو پرت میکنی ؟؟؟

ولی انگار زیر پاهای راجر چسب ریخته بودن اصلا جلو نرفت که بخواد چوب دستیشو در بیاره .... نگهبان که کم کم داشت عصبانی میشد تک تک بچه ها رو نشون داد ولی هیچ کس جلو نرفت ... صدای خنده ی زندانی به گوش میرسید ...

_اواداکداورا ....

همه مثل چوب شده بودن و رنگ صورتشون پرید ... خود نگهبان چوب دستیشو در آورده بود و به سمت زندانی گرفت بود...اکنون دیگه زندانی ای باقی نمانده بود که بخواد وایساده باشه ... او نقش زمین شده بود .... نگهبانان میخانه رو سریع ترک کردند ... دانش آموزان کلاس همچنان به زندانی مرده نگاه میکردند ...


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۷ ۸:۰۸:۳۲

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶

مورفین گانتOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۲۹ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
از خانه گانت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 33
آفلاین
در میخانه باز شد و نور آفتاب به داخل تابید. در تلالو آفتاب چهره مردی که در آستانه در ایستاده بود مشخص نبود. مرد قدم به داخل گذاشت و در روی به روی پرتو های طلایی رنگ خورشید بست. میخانه دوباره در تاریکی غم انگیزش فرو رفت. مرد وارد شد و همه توانستند او را ببینند : استابی مک کلی مامور مجازات بالاخره آمده بود.
ایگور کارکاروف در گوشه ای ایستاده بود. مک کلای از او دعوت کرده بود تا بیاید و به جای استابی مرد مجرم را بکشد !
مک کلای بالاخره به وسط میخانه دیگ سوراخ رسید. مردی با صورت ژولیده و مو های کثیف و در هم پیچیده ، بدنی کثیف و با شلوارکی گشاد و پارچه ای ایستاده بود.
استابی مک کلای گفت : « مورفین گانت ، به جرم کشتن سه ماگل به نام ریدل ! »
سپس سیلی مجکمی به گوش مورفین زد و گفت : « خوبه ! بگو ببینم چه احساسی داری ؟ »
مورفین فسفسی کرد. استابی شانه بالا انداخت و گفت : « ایگور ، بیا ترتیبش رو بده ! »
ایگور کارکاروف جلو آمد و درست روبروی مورفین ایستاد. چوبدستی اش را کشید و به سمت پیشانی مورفین نشانه رفت و فریاد زد : « آواداکداورا »
نفس همه در سینه حبس شد. نوری سبز رنگ از انتهای چوبدستی ایگور حرکت کرد و مستقیم به سمت مورفین رفت. مورفین پوزخندی زد و چشمانش را بست. لحظاتی بعد نور به شدت به پیشانی مورفین خورد و او ناگهان لخت شد و از طنابی که دستانش را بسته بود آویزان ماند. همه آهی از وحشت و تعجب کشیدند ... مورفین گانت به سزای اعمالس رسیده بود !
<*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*>
من نمیدونم چرا دوست دارم خودم همش قربانی باشم ، اما این مهمه که من از آواداکداورا حتی اگه بر ضد خودم هم باشه خوشم میاد


حرفی نمونده واسه گفتن

شناسه قبلی من ! پیوز


Re: ميخانه ديگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
خورشيد از بلنداي ساختمان عظيم بانك جادويي گرينگوتز كه جلوه اي خاص به گوچه ي قديمي دياگون داده است بر آن كوچه ي هميشه شلوغ و پر رفت و آمد، به صورت عمود ميتابيد. با وجود گرماي هوا در ظهر يك روز تابستان، مثل هميشه جادوگران و ساحره ها، كوتوله ها و جن ها و... از سويي به سويي ديگر در حركت بودند و دياگون مثل هميشه شلوغ به نظر ميرسيد.
عده اي در مغازه ها و عده اي جلو ويترين ها. در جاي جاي كوچه ي شلوغ و طويل دياگون مردم به چشم ميخوردند.. اما كمي آنطرف تر درست در جايي كه ساختمان قديمي ميخانه ي ديگ سوراخ وجود دارد، برعكس هميشه رفت آمدي به چشم نميخورد!
اين امر براي من بسيار عجيب به نظر ميرسيد!!! چرا در چنين روز گرم و طاقت فرسايي هيچ كس به ميخانه رفت و آمد نميكند؟!
همين موضوع باعث شد تا كنجكاو شوم و تصميم گرفتم قبل از خريد جارويي جديد كوييديچ، به ميخانه بروم.
هنوز چند قدمي برنداشته بودم كه چشمم به كاغذ روي ديوار افتاد. كه روي آن در كنار عكس متحرك صاحب ميخانه كه در حال تعظيم بود نوشته شده بود: "ديگ سوراخ امروز تعطيل است."
با كمي دقت تازه متوجه شدم كه مشابه اين اعلاميه در جاي جاي دياگون به چشم ميخورد!
ولي اين مطلب از اشتياق من براي رفتن به ميخانه كم نكرد و در حالي كه حسي عجيبي در درون داشتم مجددآ به سمت ميخانه حركت كردم...


كاغذي با مضمون "تعطيل است" جلوي درب معلق بود.
به دستگيره نگاهي كردم، اما دستم را كه به سمت آن برده بودم برگرداندم و به صورت تراشيده ام كشيدم!
پس از نگاهي به اطراف، خودم را به پنجره ي ميخانه رساندم؛ اما پرده ها محكم كشيده شده بودند و هيچ چيز ديده نميشد. حتي وقتي تلاش كردم كه صدايي از دورن بشنوم؛ تلاشم بي پاسخ ماند!
پنجره ي ديگر؛ آن هم همين وضعيت را داشت... آها! پيدا كردم! يك شكاف كوچك بين دو پرده باز مانده بود... چشمم را به شيشه چسباندم و اعورانه داخل را نظاره كردم...
پيشخوان چوبي و كهنه ي ميخانه را ميديدم كه هيچ كس پشت آن نبود. هيچ چيز هم روي پيشخوان به چشم نميخورد... كمي سرم را به چپ و راست چرخاندم تا زاويه ديدم عوض شود... ميز هاي ميخوانه كه صندلي ها روي آن برگشته بودند. به نظر واقعآ ميخانه تعطيل بود!
كم كم داشتم به اين نتيجه ميرسيدم كه بي دليل كنجكاو شده ام و حتمآ براي صاحب ميخانه مشكلي پيش آمده كه امروز تعطيل است... با گذر اين فكر در ذهنم تصميم گرفتم كه براي تهيه ي جاروي كوييديچ مورد علاقه ي خود كه به همين قصد هم به دياگون آمده بودم به مغازه ي ورزشي كوييديچ بروم..
اما در همين لحظه حركت جسمي توجه من را داخل ميخانه به خود جلب كرد!
آري، كسي داخل ميخوانه بود! فردي با قامت كشيده كه شنلي بلند و مشكي بر تن داشت.
تنها ميتوانستم نيمي از قامت وي را آن هم به سختي و در حالي كه در منتها عليه زاويه ي ديدم قرار داشت ببينم. پشتش به من بود و چهره اش را نيز نميديدم...
چندي نگذشت كه متوجه شدم وي تنها نيست! شايد دو يا سه نفر ديگر و شايد هم بيشتر داخل ميخانه حضور داشتند.

در همين لحظه بود كه با ديدن صحنه اي ناگهان غالب تهي كردم!
دو تن از آن مشكي پوشان فردي را كه چهره اش غرق خون بود روي زمين ميخانه ميكشيدند! تمام لباس هايش چاك چاك بودند و چهره ي فرد به شكلي بود كه به نظر ميرسيد صورتش سوخته است!
با فاصله اي كه من داشتم و وضع چهره ي آن فرد، هرگز نميتوانم ادعا كنم كه آيا وي را قبلآ ديده ام يا خير! چرا كه در واقع چهره اي برايش نمانده بود!!
آن دو وي را روي زمين رها كردند... از حركات آنان به نظر ميرسيد مكالماتي در آن بين صورت ميگرفت! به نظر فرد مجروح نيز چيزهايي ميگفت.
چشمانم ديگر داشت ذوق دوق ميكرد! چرا كه نگاه كردن مداوم با يك چشم آن هم از داخل شكاف باريك دو پرده و با آن زاويه ي تنگ كار بسيار طاقت فرسا و مشكلي بود!
چشمان خود را براي لحظاتي ماليدم و بلافاصله براي ديدن ادامه ي ماجرا چشم بر شيشه نهادم؛ اما درست در همان لحظه نوري سبز رنگ و خيره كنند چشمانم را به شدت زد!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: 㭎Ǥ堏퐠ӦчΧ tabindex=
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
همه با ترس و لرز وارد میخانه ی دیگ سوراخ شدند . اتاق بزرگ و دایره شکل و خالی بود , هیچ چیز انجا نبود و دیوار هایش سنگی بودند . نور زیادی از شمع هایی میتابید که به دیوار ها نصب بودند . بوی تند عود به مشام بچه ها رسید . همه مثل دفعه ی قبل که برای دوئل حاضر شده بودند هول بودند . صدای خرچ خرچی از دری در گوشه ی اتاق امد . در باز شد و فردی به داخل افتاد و نعره زنان بلند شد . چهار افسون از داخل در به سمت او خورد و او را در جایش خشک کرد .
مردی بود با موهای ژولیده و ژنده پوش . چشمان زاغش زیر نور شمعها برق میزد . و دهانش مانند یک خط بود . انگار که کسی واقعا جایی که قرار بود دهان و باشد را با چاقو بریده باشد تا دهان او باز شود ! سبزه بود و بینی عقابی داشت . هاله ای روی چشمانش را پوشانده بود .
_ خب , بچه ها .... شما میتونید تک تک با این زندانی ها تمرین کنید .... چه بهتر که افسونتون عمل کنه .... خب , نفر اول با این تمرین میکنه ....
مردی که این ها را گفته بود از داخل اتاق پشت در بیرون امد و روبروی بچه ها ایستاد . به چهره های انها نگاهی انداخت و گفت :
_ خب ,شما خانوم جوان شما اماده ای ؟!
دختری که از همه جلوتر ایستاده بود با تعجب به مرد خیره شد . مرد لبخندی زد و گفت :
_ حاضری ؟!
او چوبدستی اش را تکانی داد . دستان خشک شده ی زندانی از هم جدا شد و زنجیر هایی به مچ او وصل شد . این زنجیر ها نیز خود به دیوار وصل بودند . به پاهایش نیز توپ هایی مانند توپ بولینگ وصل شده بود . دختر جلوی مرد ایستاد .... ورد را به یاد داشت .... تنها مشکل این بود که دلش برای مرد میسوخت .... او هرچقدر هم گناهکار بود , مستحق مردن به دست او فقط برای تمرین درس نبود .... او چوبدستی اش را بالا گرفت ....
_ اوداکداورا !
نور سبز خیره کننده ای چهره های هراسان بچه ها را نورانی کرد .... لحظه ای به نظر رسید که زندانی مرده باشد .... اما بعد او تکانی خورد و چشمانش را باز کرد .... دختر با ناراحتی سرش را پایین انداخت . سه مرد دیگر به کمک مردی امدند که نام او را صدا زده بود و زندانی را , با تلاش شجاعانه ای بیرون از اتاق بردند .سکوت وحشتناکی بر فضا حاکم شده بود .... حتی موشی که ان لحظه از این طرف اتاق به ان طرف میرفت نیز سروصدایی نمی کرد ....


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۷ ۷:۳۴:۰۲

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: میخانه ی دیگ سوراخ!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
جلوی هر دانش آموز قفس دایره شکل متوسطی بود.پس از آن که هر دانش آموز جای مناسبی برای خود پیدا کرد بالا بر ها تعدادی زندانی را همراه با خود بالا آوردند.
پرد از دیدن زندانی مقابل خود وحشت زده شد.جلو رفت تا نام روی قفس را بخواند.
_رونالد دارکتون ،مرگ خوار ،قتل 9 نفر ....
پرد حاضر نشد حتی کلمه ای دیگر را بخواند.عقب رفت و در جایگاه خود مستقر شد.هر دانش آموز به بقل دستی اش خیره شده بود و همه نگران بودند.بالاخره آخرین زندانی نیز با شکنجه های متعدد به همراه بالا بر ها از زیر زمین به بالا آمد .قفس ها بالا رفتند و هر دانش آموز در مقابل زندانی ای که جلویش بود ایستاده بود.ابزارهای دفاعی از زندانی ها گرفته شد و مورد بازرسی قرار گرفتند.
پرد با خود اندیشید:بهتره اول یه کم زجرش بدم اون وقت برای مرگ دردناکش آماده میشه.اما اول چی رو به کار ببرم؟
دارکتون به سمت پرد شیرجه رفت تا چوب دستی او را بگیرد اما پرد فریاد زد:آسندیو.و به بالا پرت شد و از بالا بار دیگر فریاد کشید:کروشیو.
دارکتون به خود می پیچید و ناله سر می داد.
پرد چند لحظه به دارکتون آن جانی تبهکار فرصت داد تا بتواند برای شکنجه ی دیگر خود آماده شود.سپس فرود آمد و درست در مقابل بدن کوفته ی دارکتون ایستاد.
_بلند شو!آقای دارکتون!درسته من یه دانش آموز هستم ولی مطمئنن من برنده خواهم بود.
دارکتون تا زانوی اولش را بلند کرد پرد فریاد زد:ایپیریو
پرد دارکتون را به اختیار خود به هر طرف می کشاند سپس دارکتون را تا بالاترین نقطه ی ارتفاع سالن برد و سپس اجرای ورد را ول کرد.
دارکتون با شدت زیادی به زمین خورد و از دهانش خون بیرون پاشید.
دارکتون به التماس افتاده بود:قول میدم .خواهش میکنم خانم نکنید.
پرد دلش به حال او سوخت و برای چند دقیقه به او فرصت داد.به راستی اخرین فرصتی بود که دارکتون می توانست داشته باشد چون پردفوت قصد داشت بعد از آن چند دقیقه استراحت او را خلاص کند.
اما دارکتون با چالاکی با او ارتباط چشمی برقرار کرد اما قبل از آن که بتواند ارتباطش را کامل کند ناکام ماند.هنوز صدای فریاد پرد در گوش خودش می پیچید:آواداکداورا!آوادا کداورا!آوادا کدا......
دارکتون با چشمانی باز به سقف خیره شده بود پرد جلو رفت و پلک های دارکتون را به جلو کشید.مرد برای همیشه به خواب رفته بود.


تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


Re: ميخانه ي ديگ سوراخ !
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو


عصر يك روز دل انگيز تابستاني بود ! ... زندان بود ! اينجا آزكابان بود ! خفن بود ! ... پر از ديوانه ساز بود !! ... با توجه به اينكه همه چيز بود ، و امكانات فراوان بود ، يكي از ديوانه سازان در حالي كه پشت تريبون ايستاده بود ، گفت:
- زنداني شماره ي 909 ملاقاتي داري !! ( صداي گرفته )
زنداني مجهول الحال با نام "بوقي چشم ارزشي " در حالي كه از شدت هيجان دهانش كج شده بود و درجا سكته ي خفيفي را از سر شادي زده بود ! لنگان لنگان به از سلولش بيرون ميجهد و به سمت ايستگاه ملاقات كه سالها رنگ نظافت را به خود نديده بود ميره !

.:. چند لحظه بعد .:.
دوربين بوقي چشم ارزشي رو نشون ميده كه داره اشك شوق ميريزه و با يكي از لباسهاي پاره اي كه روي زمين افتاده بود اشكهاي(!) خودش رو پاك ميكنه !
- غيييييژژژژ !
در اتاق با صداي گوش خراشي باز ميشود و بعد از نشان دادن پاها و غيره به چهره ميرسيم ، صاحب صداي كفش كسي نبود جز ؟ جز ؟ آفرين كسي نبود جز ؟ ... آهان جز؟
استاد خطاب به نويسنده :
بله عرض ميكرديم ملاقات كننده كسي نبود جز لرد ولدمورت !
بوقي بعد از فيني طولاني نگاهي به ولدي ميكنه و همونجا سكته ي كامل رو نشون جان ميكنه ، و از حال رفت!
ولدي به سمت اون مياد و لگدي به شكم بوقي ميزنه و ميگه :
- ننگ بر تو باد اي سيه روزگار !! ... حالا ديگه اسمت رو عوض ميكني فكر ميكني من نميشناسمت موش عوضي !( براي درك بهتر خواننده ، بوقي چشم ارزشي همان پيتر پتي گرو ، خادم ولدمورت است )! !... در همين حال ولدي چوب دستي ش رو از ضامن بيرون مياره و در حالي كه بالاي سر پيتر نشسته بود ميگه:
- حالا ديگه به من پشت ميكني ؟! منو ميفروشي !؟ ... پس تو بودي كه كاري كردي تا هري پاتر بعد از مسابقه ي جام آتش زودتر دستش به رمزتاز برسه !؟ ... تو به اون كمك كردي چون دوستت رو كشتم ! ... اي خائن ! كمترين كار براي تو مرگه !!!
و بدين ترتيب پيتر براي سزاي كار خود توسط اربابش طلسم آواداكداوا را پذيرفت و به ديار باقي شتافت !!

- تُف بريزين رو سرش تا بيدار شه !!!... اينجا آب قطعه ! ... يكي اينو بيدار كنه داره خودشو خيس ميكنه !!!
و پيتر در حالي كه به شدت احساس بدي (!) داشت با صداي فريادي از خواب بيدار شد !!!

.:. چند لحظه بعد تر .:.
يكي از ديوانه سازان در حالي كه پشت تريبون ايستاده بود ، گفت:
- زنداني شماره ي 909 ملاقاتي داري !! ( صداي گرفته )
پيتر : !






Re: میخانه‌ی دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۶

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
فلور: لوسیوس بوقی!چیکار به راجر داری!!!!!!!!(با حالت جیغ جیغی!)

راجر یه جاخالی می ده و می ره که منوی مدیریت رو از توی جیبش در بیاره!

لوسیوس با چهره ای تعجب زده: ای عشق من فلور زیبای من!خوبه دو دقیقه پیش با چکش زدی توی سر این یارو!

فلور:می گم دست نگه دار!باید تقریبا سه هفته ی دیگه من کیس مناسب رو انتخاب کنم!حالا برای من تو وراجر در یک سطحین!البته راجر یکم بالاتره!(در ذهن فلور:آه ای راجر تو درک نکردی منو من هنوز هشت سال دفاع را یادم هست اما تو.... تو ... چشم مرا دور دیده ای من به خاطر تحصیل روانه ی پاریس شدم اما تو ... تو ... بوووق!)

هدویگ: فلور منم هستما!

لوسیوس: آه ای گاد منو دریاب!نگذار در عشقم شکست بخورم!

فلور: راجر امشب توی تالار ریون می بینمت!

راجر:ها!

فلور: خیلی پر رو شدی من قبل از انتخابم باید حساب تو رو برسم!بوقی بوقی بوق بوق بوق!

راجر:من پشیمونم!

فلور:بازم تیکه های الکسا!بوقیییییییییییییییییییییییییییتو آدم نمی شی!
و چکش رو برمی داره که یکبار دیگه حساب راجر رو برسه!در این هنگام مرگخوارها از بی هوشی در می یان و کافه به شدت شلوغ می شه و فلور راجر رو در این جمعیت گم می کنه!


**************************************

هوووم من وقت زیادی نداشتم شرمنده حالا شما ادامه بدین بعد کنکور می یام خودمو سر سامون می دم! پستم خیلی بد شد اون چیزی که می خواستم نتونستم در بیارم!


پنج گالیون


ویرایش شده توسط فلور دلاكور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۸:۲۶:۰۱
ویرایش شده توسط فلور دلاكور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۸:۳۸:۱۳
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۹:۱۹:۴۷

دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


میخانه‌ی دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

ریونکلاو

راجر دیویس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۳ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۱۲:۲۵ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
ریونکلاو
پیام: 1220
آفلاین
در یک حرکت ناگهانی، دو عاشق خشانت پیشه در اندرون پشمهای مک گم میشن و در اندوه فراق از هم دیگه فرو میرن...!

که در میخانه باز می‌شه و راجر وارد می‌شه و می‌ره در جهت کاملا اون سمتی!! جایی که نه مرگ‌خواره نه مکه! نه هوریسه نه ولدیه نه کچله، نه هدیه
اهه اون ور دیگه
(به دلیل تمام سیاست‌های مخالفت با بی‌ناموسی و ... اون تیکه از میخانه کلا سانسور بود!)

که فلور در پشم‌های مک! بوی راجرو می‌شنفه! و تمام خاطرات 8 سال دفاع مقدس و چکش زدن و چوب خوردن و زدن و زدن و زدن! یادش میفته و برحسب تصادف تمام خاطرات اخیر یادش می‌ره

فلور: برو خوشم نیومد!
و می‌ره دنبال راجر اون سمت!

اون سمت از اون‌جایی که نقش اول رفته، دوربین هم می‌ره!
راجر و الکسا و مگورین و اندرومیدا و لونا و آوریل (و تمام ادد لیستای دخترش) در حال گپ زدنن
راجر: نه
مگورین: آره
راجر: هرچی تو گفتی
(سانسوره)

و این چرخه برای همه اتفاق میفته

الکسا: مسواکت فرفری باید باشه!
راجر: عوض می‌کنم!
(سانسوره)

و....

فلور که اینا رو می‌بینه دوباره همه‌ی خاطرات از همین‌شکل رو در حافظه‌ش میاره و می‌بینه راجر چقد ماهه ! و راجر رو صدا می‌کنه
راجر: جونم؟
فلور؟
فلور به چوبدستیش گل ظاهر می‌کنه و می‌گه: برات گل گرفته بودم
راجر و فلور : :bigkiss: و ملت نظاره می‌کنن!
الکسا: اهم!
راجر: مگه نمی‌دونستی الکسا از گل بدش میاد؟ و گل رو پودر می‌کنه
در بازه‌ی زمانی که به صفر میل می‌کرد، این چند دقیقه آخر در میخانه چند دور در ذهن فلرو عقب‌جلو می‌ره و تصمیمش رو می‌گیره و بنگ!!!!!
با چکش می‌زنه سر راجر و راجر می‌ره که دست به بلاک شه که اون ور لوسیوس می‌گه: اکسپلیارموس....!

---------
* بوووق! خجالت بکشین بابا این آخرین پستمه تا 11 روز خفتون می‌کنما!!!


پنج گالیون


ویرایش شده توسط [fa]راجر دیویس[/fa][en]Roger Davies[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۱۳:۳۲:۱۶
ویرایش شده توسط [fa]راجر دیویس[/fa][en]Roger Davies[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۱۷:۳۳:۱۹
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۰:۴۹:۲۲

!


Re: ميخانه ديگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
جرررر...!!

یقه ولدی در اثر نیرو های متقابل و پیوندهای کوالانسی و زیاد بودن نیروی وارده از طرف فلور پاره میشه و کله ولدی که همگام با یقه بالا اومده بود، بومب میخوره زمین!

فلور:

مرگخوارا برای نجات ولدی میرن که دوباره شیرجه بزنن روش، ولی چون به طور ذاتی روش قرار دارن، در نتیجه یکی یکی دوباره میپرن بالا و میفتن رو کمر ولدی! ولدی که لباسش از بالا پاره شده بود، از پایین هم پاره میشه، از بین تیکه پارچه های لباس پاره شده، فردی پدیدار میشه که کوچکترین شباهتی به ولدی نداره!

مرگخوارا: لوسیوس!؟
لوسیوس:
مرگخوارا:

لوسیوس به طور جدی احساس خطر میکنه و عقب عقب میره و میره...تا میفته تو بغل فلور!

فلور:
لوسیوس:

در یک نگاه عشق در قلب فلور جوانه می زند و نهال وجودش با شور و نشاط بارور می شود...مرگخواران گل های سرخ را از سبدها بیرون می آورند و بر سر و روی فلور و لوسیوس پرتاب میکنند و ناقوس کلیسا به صدا در می آید!(با تشکر از سرور خانواده جغد های سفید...هدویگ هدویگ زاده!)

لوسیوس: اه این خاله بازیا چیه گل سرخ چیه بوق بوق بوق بوق!
فلور: آوه چه تفاهمی لوسیوس از نظر من تو برازنده ترین مرد روی زمینی!
لوسیوس: راست میگی....!؟

در این بین ناگهان صدای فریادی به گوش ملت میرسه و همه مک رو میبینن که درحالی که دسته ریش هوراس از تو پشماش بیرون اومده داره به طرف فلور و لوسیوس غلت میخوره! در یک حرکت ناگهانی، دو عاشق خشانت پیشه در اندرون پشمهای مک گم میشن و در اندوه فراق از هم دیگه فرو میرن...!
------------------
پستی بود بعد از ماهها...!!

شش گالیون


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۰:۴۳:۱۳

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.