هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۷:۲۸ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
آنیت که نمی دونست چرا این حرفا رو زده بود از دست خودش عصبانی بود. اشک از چشمان آنیت سرازیر شده بود و دور چشمانش سیاه شده بود و آرایش صورتش هم به هم ریخته بود. آنیت بدون اینکه حرفی بزند سریع بلند شد و از کافه بیرون رفت.

بارتی: بابایی با این دختره می خواستی چیکار کنی؟
ولدی: اوزدواج
بارتی: اوزدواج چیه؟
ولدی: همونی که همه می کنن.
بارتی: اینکه خیلی بچه ننه بود چرا با بلا اوزدواج نمی کنی.

ولدی در فکر فرو می ره و مشغول فکر کردن به کسی دیگه میشه تا حالا به بلا به اینطور فکر نکرده بود، نمی دونست چیکار کنه احساس کرد قلبش فشرده میشود و فکرش مشغول بلا بود.

بارتی: به چی فکر می کنی بابایی.
ولدی: به بمب اوادا!!!
بارتی (می دونم دروغ گفتی من کامنت رو خوندم به یه چیز دیگه فکر می کنی، تو جادو شدی باید بگی به چی فکر می کردی)

بارتی یه بار دیگه سئوالشو تکرار می کنه؛ بابایی به چی فکر می کنی؟
ولدی(ای بابا ولدی که جادو نمی شه باید همه چیز رو بگم) گفتم که به بمب اوادا.

................


من برگشتم


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
آنیت نگاه شیرینی به لرد کرد و طنازانه لبخند زد :
- اوه ، تام عزیزم ! چقدر خوشحالم که به من افتخار دادی و قرار امروزو قبول کردی

لرد که برای اولین بار ( ؟؟؟ ) در زندگیش دست و پایش را گم کرده ، با دستپاچگی و ناشیانه دسته گل را به طرف آنیت می گیرد :
- برای تو که زیباترینی

کنار هم پشت میز می نشینند و نگاه هایشان در هم گره می خورد . همینطور جوگیر عشقولانسی هستند که :

- فسسسسسسسسسسسست ( یه صدای بی ادبی ! )

آنیتا که به حال در آمده بود ، فورا دستمالی را جلوی بینیش گرفت .

لرد سیاه با خشم به طرفی که صدا از آن صادر شده نگاهی انداخت :
- کی بود ؟ اوه ! بارتی بود اینجا چیکار می کنی بچه ؟

- اومدم جواب سوالایی که تو ذهنم دارن قل قل می کنن پیدا کنم !

لرد سیاه با بی حوصلگی دستش را تکان داد :
- آفرین پسر بابا ! برو از آبرفورث بپرس . اون توی اینجور موارد خیلی گولاخه !

بارتی موذیانه لبخندی زد :
- ولی بابایی ، من هرچی تو مخش بوده کشیدم بیرون . حالا یه سری سوال جدید دارم !

- من الان وقت ندارم . باید با نماینده محفل مذاکره کنم . برو بعدا بیا !

بارتی روی ذهن لرد متمرکز شد ، تو راستشو نمی گی ! باید به من راستشو بگی ! چرا با آنیتا قرار گذاشتی ؟

لرد ناگهان دربرابر نیروی قوی ذهنی منقلب شد : گفته بودم که ! چون دوسش دارم بارتی

بارتی :
- می خوای آخرش چی بشه ؟

لرد سیاه :
- می خوام آخرش ازش خواستگاری کنم بشه ملکه سیاهی ، بارتی

بارتی که از جوابهای عشقولانسی لرد چیزی درک نمی کرد و متوجه شده بود برای درکش باید +18 فکر کند ، رو به آنیت کرد :
- چرا اون دستمالو گرفتی جلو بینیت ؟

- واه واه ! خوب معلومه ! به خاطر این بوی بدیه که راه انداختی !

: تو دروغ میگی ! باید به من راستشو بگی !

آنیت هم مغلوب شد :
- چون نمی خوام تامی کچل کجی دماغمو بفهمه ، بارتی

لرد سیاه : تامی کچل ؟

بارتی :
- چرا امروز اومدی سراغ باباییم ؟

- چون بابایی خودم ازم خواست ، بارتی

: بابایی خودت چی ازت خواست ؟

- خواست این تامی کچلو معطل کنم تا اون و هری بیان و بکشنش و جزو چهره های ماندگار تو تی وی مشنگا نشونشون بدن ، بارتی

تا بارتی خواست سوال بعدی خود را بپرسد ، لرد سیاه دست آنیتا را رها کرد :
- تو دختره چش زرد ! واسه من نقشه کشیده بودی ؟ تو احساسات منو به بازی گرفته بودی ؟



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۸:۰۷ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
آنيتا وارد كافه شد با چهره بسيار زيبا معلوم بود قبل از اينكه بياد كلي با خودش ور رفته بود كه چهرشو عوض كرده بود حتي زاويه دماغش نسبت به افق تغيير كرده بود و چند درجه اي به چپ و بالا رفته بود، موهاي صورتي و چشم هاي زرد. در جاي خالي كه نوشته بود رزو توسط لرد نشست. و منتظر ورود ولدي شد.

بارتي تا چشمش به آنيت افتاد رفت پيشش و شروع كرد.
- سلام خاله آنيت.
- سلام عزيزم.

- چرا چشات زرده؟
- واسه اينكه ولدي خوشش مياد!

- چرا خوشش مياد؟
- چون زرد رو دوست داره.

- بابايي رو دوست داري؟
- آره بچه.

بارتي تو فكر فرو رفت (دروغ نگو من مي دونم كه دوست نداري و با دامبي نقشه كشيدين؛ بيچاره باباي من ببين با كي قرار گذاشته، بلا به اون نازي رو ول كرده اومده با اين مو صورتي دماغ گنده زشت قرار گذاشته، حالا معلوم نيست آخرش آنيت قبول كنه يا نه؟!)

آنيت يه شكلات از جيبش درآورد و به بارتي داد.

بارتي با جيغ و داد: من تو رو دوست ندارم من نمي خوام تو مامانم بشي.

آنيت كه از خجالت سرخ شده بود. نمي دونست چيكار كنه. كه در باز شد و ولدي اومد تو. تا چشماي آنيت به ولدي افتاد از خوشحالي برق زد.

ولدي هم كه يه دسته گل زرد و صورتي تو دستش بود اومد و جلو و گفت واي آنيت چقدر گولاخ شدي؟
.......................


من برگشتم


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۰:۱۵ پنجشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
- کی به من گفته خاله بده؟ این حرفا رو از کی یاد گرفتی؟ دراکو؟ باید فلفل بریزم تو دهنش که دیگه از این جفنگیات بهت یاد نده ولی فعلا باید تو دهن یکی دیگه فلفل بریزم...
- میخوای تو دهن بابایی فلفل بریزی؟
- نخیر. میخوام تو دهن اون دختره ی گیس بریده فلفل بریزم که معلوم نیست چی به لرد کبیر گفته که اینجور خامش کرده. الهی جز جگر بزنی آنیت!

بلا ناله نفرین کنان از تالار بیرون رفت و بارتی هم که حوصله اش سر رفته بود راه هاگزمید را در پیش گرفت.

***

کافه ی هاگزهد

مشتریان ناراضی از عدم سرویس دهی یکی یکی کافه را ترک می کردند اما آبرفورث بی توجه به آنها روبروی پسرکی نشسته بود و به سوالات بی انتهای او پاسخ میداد:

- چرا بوی بز میدی؟
- چون خونه زندگیم پر بزه!
- چرا خونه زندگیت پر بزه؟
- چون بز دوست دارم.
- چرا بز دوست داری؟
- چون وقتی طلسم های نابخشودنی روشون اجرا می کنم بامزه میشن.
- چرا وقتی طلسم های نابخشودنی روشون اجرا می کنی بامزه میشن؟
- چون بزن!!!
...

***

دفتر مدیریت هاگوارتز


دامبلدور از پشت عینک نیم دایره ایش نگاهی به دخترش انداخت و گفت:

- خب آنیت بابا! پس قرار شد چیکار کنی؟
- قرار شد با اسمشونبر تو کافه هاگزهد قرار بذارم و اونجا اونقدر معطلش کنم تا شما برین هری رو پیدا کنین و بعد بیاین دونفری خفتش کنین و بکشینش و اسمتون رو روی کارت قورباغه شکلاتی جاودانه کنین.
- آفرین به تو دختر باهوش! فقط حواست باشه تو کافه سوتی ندی، نقشه مون لو بره ها! یه وقت اگه ازت چیزی پرسید بند رو آب ندی باباجون ها! خب؟!
- چشم بابایی!
- بابا قربون اون دماغ کج و عینک ته استکانیت بره، دختر خوشگلم!
-

***

کافه ی هاگزهد


...
- چرا بزها روی تو طلسم نابخشودنی اجرا نمی کنن؟
- چون نمی تونن.
- چرا نمی تونن؟
- چون یاد ندارن.
- چرا یاد ندارن؟
- چون کسی بهشون یاد نداده.
- چرا تو بهشون یاد نمیدی؟
- چون یاد نمیگیرن! چون آدم نیستن! چون بزن! بز! بز!
- خیله خب بابا! اعصاب نداریا!

زنگوله ی در کافه به صدا درآمد و بارتی و آبرفورث به مشتریان تازه وارد خیره شدند.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳۰ ۰:۵۸:۳۵


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
بارتی نگاهی به دراکو انداخت و گفت :می خوری؟
دراکو از خدا خواسته به طرف غذا ها حمله ور شد و در حالی که سعی می کرد یکی را انتخاب کند با صدای بارتی سنگ کوب کرد :
_اگه می خواستی بایدبا خودت می اوردی.

دراکو اب دهانش را قورت داد و نگاهی بغض الود به نارسیسا انداخت :
_مامان! منم می خوام.تو هیچ وقت به من از این غذاها نمی دی
نارسیسا دراکو را نوازش کرد و بعد با لبخند گفت :پسرم قند عسلم تو که هرروز اندازه سه تا دارکو صبحونه می خوری

دراکو _مامان ،من کی صبحونه خوردم؟همیشه میگی پسر نباید صبحونه بخوره چاق میشه.دیروز تلوزیون خونه هری اینا نشون دادش که صبحونه برای بدن بچه ها لازمه

نارسیسا_پسرم،تو دیگه مرد شدی..اقا شدی..بچه نیستی که دیگه بعدم صبحونه به کنار.شام و نهارت چی؟همیشه بهترین هارو خوردی.مگه نه پسرم.بگو بگو همه بشنون کاکل زری

دراکو نیش خندی زد و گفت :مامان.دروغ نگو! الان دو هفتس دراک هیچی نخورده.دراکوت مریضه ماما،هی میگی ایشالله ماموریت بعدی ،دراکو هم میره خونه هری اینا غذا می خوره خوبه؟بعد این لندهور نشسته اینجا داره این همه غذا رو تنهایی می خوره

نارسیسا:
ملت:هــــــــووو هـــــــــووو

بارتی که تقریبا همه ی غذارا با هم قورت داده بود به لرد که خیره به ان صحنه منزجر کننده در فکر بود نگاهی کرد و پرسید :
_بابایی دستگاه گوارش ما چجوری کار می کنه؟
لرد که متوجه نگاه های ثابت مرگخوارانش شده بود ردایش را از دست بارتی بیرون کشید و گفت :من نمی دونم بچه

بلا که متوجه پاسخ عصبی لرد شده بود بارتی را کنار کشید و زیر لب غرولند کرد :چی میگی بچه؟ دوتا کروشیو به دستگاهه گوارش می زنن به کار می افته دیگه.اه

بارتی بغض کرده به لرد نگاهی کرد و پرسید :بابایی! ما چند تا دستگاه داریم ؟

این بار مورفین چای نباتش را کنار گذاشت و بسته ی سفید رنگی را از جیبش بیرون اورد و با لبخند تلخی گفت :پشرم ما سه نوع دشتگاه داریم.یکیش ماله رژیدگی به تشترال های این خواهرژادهس که ژا و غژای این ژبون بشته هارو میده،یکیش تو نیروگاه اتمی پشر جون که ماله تولید کردن بوی تشترال و چیزای مخفی اربابه..می مونه یکی که اونم واسه بلائه که فقط بعضی وقتا می ذاره بقیه ازش اشتفاده کنند .اونم دشتگاه شکنجس

بارتی با ناراحتی نگاهی به مورفین انداخت و در دل گفت :
کروش کروش به همتون. مثلا الان شما ها جادو شدید.باید راستشو به بارتی بگید.خیلی خنگید.من خودم می دونم یک دستگاه گوارش وجود داره..یک دستگاه تنفس یکی دیگه هم هست که نمی گم.

سپس به لرد نگاه کرد که سعی می کرد تمرکز کرده و از اتاق خارج شود
بارتی _باباییی الان داری کجا میری؟
_دارم میرم اتاقم

بارتی با خود گفت (( دروغ نگو! تو الان جادو شدی ..باید راستشو به من بگی ..سریع جواب بارتی رو بده ))
سپس سوالش را تکرار کرد.

لرد دستی بر سر بارتی کشید و با نگرانی به بلا نگاه کرد که به طور عجیبی به او خیره شده بود :هیچی پسرم دارم میرم یک زنگ بزنم به انیتا.گفت دلش برای ارباب تنگ شده

بارتی نیشخندی زد و در حالی که سعی می کرد خود را تکان دهد گفت :بابایی چرا شما این قدر با خاله انیت حرف می زنین؟

لرد سعی می کرد از زیر نگاه بلا فرار کرده و به طرف اتاقش برود ولی نیرویی عجیب اورا سر جای خود میخکوب کرده بود
_چون انیت و بابایی از هم خوششون می اد

سپس با عصبانیت اتاق را ترک کرد تا بیش از این مورد مواخذه بارتی قرار نگیرد.بارتی که از نتیجه کارش راضی بود به طرف بلا رفت و در حالی که سعی می کرد اورا متوجه خود سازد پرسید :خاله ئی ..چرا به شما می گن خاله بده؟

بلا با عصبانیت نگاهش کرد و گفت ....


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
آشپزخونه چيزي واسه خوردن پيدا نكرد و رفت پيش بابايي.

بارتي: بابايي چرا چيزي نيست من خيلي گشنمه.
لرد: برو عزيزم من كار دارم.
بارتي: من نمي خوام.

بارتي داد و بيداد پاهاش رو به زمين مي كوبه و حسابي داد و بيداد مي كنه، لرد عصباني ميشه و چوب جادوشو در مياره.

بارتي: بابايي مگه يادت رفته من بچتم. چوبتو بيار پائين. (با جيغ داد) من گشنمه.

لرد كه عصابش خورد شده بود و هنوزم چيزي از شومينه نفهميده بود. چوبشو درآورد و به سمت بارتي نشانه رفت. به تكاني و بعد يه صداي انفجار وحشتناكي اومد و كلي غذاي خوشمزه جلوي بارتي ظاهر شد.

کاساندرا و دراکو جرو بحث رو ول كردن سريع دويدن كنار بارتي، بلا هم با صداي انفجار هر چي فكر تو كلش بود (از جمله فرشينه بلك) پر كشيد و دويد پيش بارتي.

بارتي هم الان نخور كي بخور.................


من برگشتم


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۷

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
لرد که از دست بارتی رها شده بود و آزاد شده بود ، به سرعت به سمت شومینه شتافت و مشغول کند و کاو در آن و بر روی آن و غیره ی آن شد و بارتی هر لحظه از لرد دور تر و دورتر می شد ...

به کاساندرا و دراکو که در حال جر و بحث بودن رسید و گفت :
- سلام ... چیکار می کنین ؟
- داریم جر و بحث می کنیم
- چه ارزشی ... واسه چی جر و بحث می کنین ؟
- آخه این دراکو یویوی جیمز سیریوس رو گرفته ، به من نمی ده .
- هوووم ... خب بدش به من .

دراکو با سر ابراز مخالفت کرد و بارتی به شدت ناراحت شد ... با خود اندیشید که باید به سراغ غول چراغ جادو برود و از او بر آورده شدن آرزوی دیگری را طلب کند . پس به سرعت به سمت آشپزخانه که چراغ را در آنجا جا گذاشته بود شتافت .

... در نزدیکی های آشپزخانه ، بارتی بلاتریکس را دید که روی صندلی ای چرمین نشسته بود و مشغول کاری بود . به آرامی به او نزدیکتر شد و گفت :
- سلام خاله بلا . خوبی ؟ چیکار می کنی ؟
- هیچی ... برو بچه ، حال ندارم

[- باو ، نباید بگی حال ندارم . الان تو نباید منو بپیچونی ... غول آرزومو بر آورده کرده .
- آها ... باوشه ... صبر کن !!!]


- خب خاله بلا . چیکار می کنی ؟
- تو فکر فرشینه ی بلک ها هستم . باید یه راهی پیدا کنم که بتونم بیارمش اینجا .
- چرا ؟ واسه چی می خوای بیاریش اینجا ؟
- آخه اون واسه خانواده ی بلکه و اصالت ما رو نشون می ده ...

بارتی که از حرفهای خاله بلا ، پشیزی هم حالیش نشده بود . راهشو کشید و به سمت آشپزخونه شتافت .


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۸ ۲۲:۵۵:۴۵


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
لرد در حالیکه کاغذ پوستی کهنه ای در دست داشت، جلوی شومینه ی تالار اسلی خم شده بود و با دقت حکاکی های روی شومینه را بررسی می کرد:

- هومممم! اینجا نوشته دندان سوم اژدر پیر شومینه ی اسلی راه ورودی اتاق پرو سالازار کبیره... اما... این اژدر که اصلا دندون نداره... یعنی چه؟

بارتی با سینی چای در دست وارد تالار عمومی شد:

- سلام بابایی! داری چیکار می کنی بابایی؟ داری کباب میپزی؟ بدون من؟ تنهاخوری؟
- نه بچه جون! دارم...
- چی؟ داری چیکار میکنی کنار آتیش؟ سردته؟ الهی بمیرم! حتما چاییدی! بیا چایی غولی بخور گرم شی!
- نه عزیز من! من دارم...
- داری چیکار می کنی؟ ها؟ خدا مرگم! نکنه اون دایی لاابالیت گولت زده، نشستی کنار آتیش، داری... نه بابایی! نه! اینکار رو با آینده ی من نکن! به مرگ تدریجی دچار نشو!
- زبونت رو گاز بگیر بچه! این مزخرفات چیه داری میگی؟ بشین چاییت رو بخور، تو کار بزرگترت هم فضولی نکن!

بارتی با عصبانیت سینی چایی را روی میز گذاشت و گفت:

- بابایی! من دارم از تو سوال میپرسم و تو نباید من رو بپیچونی، چونکه آقا غوله ی دمکرده گفته! البته اونموقع دم نشده بود ولی اون اصلا مهم نیست. مهم سوال منه؛ داری کنار آتیش چیکار می کنی؟

لرد تصمیم گرفت پاسخی ندهد، اما نمی توانست. نیرویی قدرتمند نمی گذاشت ساکت بماند. سعی کرد روی چشمهای لوچ اژدر پیر تمرکز کند اما بی فایده بود:

- من دارم دنبال اتاق پرو سالازار اسلیترین کبیر می گردم، بارتی!
- مگه اتاق پرو سالی گم شده؟
- نه! ولی اون اتاق یه اتاق مخفیه، بارتی!
- تو شومینه مخفی شده؟
- نه! ولی راه ورودیش از شومینه است، بارتی!
- یعنی سالازار از تو شومینه میرفته تو اتاق پرو؟ نمی سوخته؟
- نه! احتمالا یه دروازه ی مخفی اینجاست، بارتی!
- یعنی تو شومینه ی به اون کوچیکی یه دروازه ی مخفیه؟
- نمی دونم! الان دارم سعی می کنم راه ورودش رو پیدا کنم، بارتی!

بارتی می خواست بپرسد "بابایی، چرا سعی داری ورودی اتاق پرو سالازار رو پیدا کنی" که صدای جر و بحث کاساندرا و دراکو از داخل خوابگاه او را منصرف کرد.
بارتی لرد را به حال خود رها کرده، به سمت خوابگاه اسلی به راه افتاد.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۸ ۲۲:۲۲:۰۳
ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۸ ۲۲:۲۴:۴۰


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ملت اسلي فورا دور ارباب جمع شدند.

-بله ارباب؟امر بفرمايين.
-ارباب ماگل بيارم بكشين؟
-ارباب بلا مزاحمتون شده؟

لرد سياه يقه بارتي را گرفت و بطرف ملت اسلي پرتش كرد.
-اينو از جلوي چشمامن دور كنين.تا يكي دو ساعت نميخوام ببينمش.

ملت اسلي در كمال احترام بارتي را از لرد سياه دور كردند.

نيم ساعت بعد:

بارتي درحاليكه اشك ميريخت از رداي مورگان آويزان شده بود.
-مورگان فقط همين يه سوال.بابايي كي و چرا كچل شد؟خوب اگه نميخواي به اين جواب بدي به اين يكي بده.خاله بلا رو برق گرفته كه موهاش اينجوري شده؟

با ورود بلاتريكس مورگان دو عدد پنبه را از گوشهايش در آورد.
-بلا خواهش ميكنم.تحملم تموم شد.بيا يه كمي هم تو مراقبش باش.

بلاتريكس شيء عجيبي مانند قوري در دست داشت.بارتي رداي مورگان را رهاكرد و با عجله بطرف رداي بلا شيرجه زد.

بلاتريكس قوري كهنه و قديمي را به بارتي داد.
-بيا كوچولو.اينو بگير.از تو حفره شرارت پيداش كردم.برو براي باباييت چايي دم كن.باشه؟

بارتي با خوشحالي قوري را گرفت و دوان دوان به آشپزخانه اسلي رفت.قوري كثيف و زنگ زده بود.بارتي دستمال آني موني را از گوشه آشپزخانه برداشت.
-بابايي چايي كثيف نميخوره.اول بايد تميزش كنم.
به محض اينكه دو بار دستمال را به بدنه قوري كشيد دود غليظ و سياهرنگي از قوري خارج شد.بارتي با وحشت قوري را به زمين انداخت و متعجبانه به غول زشت و بي قواره اي كه به سختي سعي ميكرد از قوري خارج شود خيره شد.
-تو...تو كي هستي؟بااااباااايييي...

غول دست به سينه ميان زمين و هوا معلق شد.
-موهاهاهاها...من غول چراغ جادو هستم.از من چي ميخواي ارباب؟

چشمان بارتي با شنيدن كلمه ارباب برقي زد.
-برو بينيم بابا...ما خودمون آخر جادوييم.ضمنا ارباب بابامه.من بارتيم.اصلا تو چطوري تو چراغ رفته بودي؟كي تورو كرده اون تو؟تو چطوري پرواز ميكني؟چرا دست به سينه اي؟اگه من با اين چراغ چايي دم كنم تو هم دم ميشي؟

غول با بي حوصلگي به اطراف نگاه كرد.
-ارباب حوصله ندارما.وقت منو نگير.زود بگو چي ميخواي.كار دارم ميخوام برم تو چراغ.

بارتي كمي فكر كرد.
-امم....راستش يه چيزي ميخوام.من سوالات زيادي دارم.كسي حاضر نيست به سوالاي من جواب بده.همش سعي ميكنن با جواباي مسخره منو از سرشون باز كنن.مخصوصا بابايي و خاله بلا.لطفا يه كاري بكن كه از اين به بعد وقتي من چيزي ميپرسم بابايي و خاله بلا با صبر و حوصله بهم جواب درست بدن.

غول تعظيم كرد.
-اطاعت ارباب...و با صداي هيسسسس بلندي به درون چراغ برگشت.

بارتي لبخندي زد و بدون توجه به فريادهاي غول چاي خشك و آب جوش را داخل قوري ريخت و چاي مخصوص لرد سياه را دم كرد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۶ ۱۵:۱۳:۰۶



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۷

دراکو مالفوی old***


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۹ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۳۱ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۷
از بغل دست رفقای بامرام و باحال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
سوزه ی جدید(با اجازه ی همه)


-ولم کن...دیگه بس کن...یه غلطی میکنم ...اصلا میرم خودمو میکشم از دست تو...

بارتی: خوب حالا بگو ، اوم...اگه...تو خونه تنها باشی از زیر تخت صدا بیاد چیکا میکنی؟

-

بگو...بگو..بگو...بگو..بگو...بگو...بگو دیگه.

-خوب میرم زیر تختو نگاه میکنم و یک آوادا کداورا میفرستم به طرف صدا.

بارتی لبخندی میزنه و ادامه میده:

-خوب اگه تو هاگوارتز معلمت بخواد از کلاس بندازتت بیرون چی کا میکنی؟

-چمیدونم ...نمیرم از کلاس بیرون ...کسی جرئت نداره منو بندازه بیرون.

بارتی دوباره پوزخندی میزنه و میگه:

-باشه، حالا بگو اگه دسشویی داشته باشی و کسی تو دسشویی باشه تو هم بخوای بری دسشویی چی ؟

لرد:نمیدونم.

-نه دیگه بگو ...بگو بگو بگو بگو بگو بگو بگو بگو بگو.

لرد: باشه باو دهان مارو تو صاف کردی. چی گفتی ...هان...مودبانه ازش میخوام که بیاد بیرون ، اگه به حرف نکرد دوباره ازش میخوام بیاد بیرون اگه بازم به حرف نکرد میکشمش همین.

بارتی دوباره لبخندی میزنه و چشماش برقی میزنه ودباره میگه:

-خوب ...باشه. حالا اگه یک خرس وحشتناک بیاد تو رو بخوره چی ؟

-لرد:میکشمش دیگه...ولم کن بابایی... دست از سر کچلم بردار خواهش میکنم....

بارتی: نه....بابایی باید بگی...اگه....

لرد: آی ملت...

______________________________________________

بارتی ردای لردو چسبیده ومثل جوجه هرجا لرد میره اونم دنبالش میاد و مدام سوالای صد من یک غاز میپرسه و کلا افتاده رو دنده ی سریش و اینا (بچه ...کنجکاوه دیگه) لرد هم که خیلی کار داره از دست اون ذله شده و دست به دامن ملت اسلی میشه و....
حواستون باشه که بارتی ، بچه لوس اربابه و هر کی اونو بخواد تنبیه کنه با مجازات لرد روبرو خواهد شد!


من با فاشیسم مخالفم !

آدرس سایت توسط مدیر برداشته شد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.