هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]اعضای محفل به این نتیجه رسیدند که خانه گریمولد و پناهگاه جاهای خوبی برای مقر محفل ققنوس نیستند و لو رفته و هر لحظه امکان حمله مرگخواران وجود دارد. بحث های گوناگونی میان محفلی ها برقرار می شود. گزینه های متعددی از طرف اعضای محفل و ویزلی ها مطرح می شود و یکی پس از دیگری رد می شوند. جیمز نیز کابوسی درباره آواره بودن محفلی ها می بیند و اینکه هر پناهگاهی می روند، مرگخواران به آن دست پیدا می کنند و معتقد است کابوسش احتمالا به حقیقت مبدل می شود. تا اینکه یک شب...[/spoiler]

سر میز شام

محفلیان همگی پیرامون میز دراز در آشپزخانه پناهگاه گرد آمده بودند تا آخرین شام را در آن مکان صرف کنند. چهره های ماتم زده، نگاه های پفیده و قرمز و گونه های سرخ و مرطوب ویزلی ها همه و همه نشان از بستن بار سفر داشت. دیوار های سنگی آشپزخانه پناهگاه که همواره با انواع قاشق و چنگال و بشقاب و دیگ تزئین شده بود، این بار کاملا عریان شده بود. چمدان های رنگارنگ محفلیان و خانواده ویزلی در مقابل درب پناهگاه روی هم تلمبار شده بود. پس از صرف نیمرو درون بشقاب های ترک خورده ، مالی چوبدستی اش را تکانی داد و بشقاب و ظروف روی میز ناپدید شد.

دامبلدور: « خب دوستان. وقت رفتنه به هندوستانه. چاره ی دیگه ای نداریم... »

اسنیپ کاغذ لوله شده اش را باز کرد. روی تمامی پیشنهادهایی خط جامع و کلی کشید و در انتهای کاغذ با رنگ قرمز "هندوستان" را درج نمود. محفلیان همگی از جا بلند شدند و به سمت درب خانه حرکت کردند. مالی ویزلی یکی از ستون های سنگی آشپزخانه را در آغوش گرفته بود و اشک می ریخت:

« آه ستون عزیزم. ما داریم برای همیشه میریم. یادت بخیر. چه غذاهایی که بغلت درست کردم ! چه بچه هایی که کنارت توی همین آشپزخونه زاییدم. خداحافظ »


طبقه بالا

رون در اتاقش بود و آخرین اسناد شیطنت های دوران کودکی را محو می ساخت. از زیر تخت و میزش تکه های خشک شده دماغش را که چسبانده بود با اشاره چوبدستی اش می کَند. جینی از فرصت استفاده کرده بود و در غیاب هری در اتاقش، تمام مجلات دوران کودکی به انضمام عکس های دین توماس را از درون پارچه بالشتش بیرون کشید و با اشاره چوبدستی همه را سوزاند.

جیمز: « جیــــــــــــغ ! مامان ! اون عکسای کی بود که سوزوندی ؟! »

جینی با وحشت از مقابل تختش به عقب پرید و جا خورد. به جیمز خیره شد که روی ویلچر نشسته بود و بسته بندی شده به او نگاه می کرد. با دستپاچگی گفت:

« ئم... هیچی...عکس غریبه بود... ئه..اصن میدونی چیه... بیا این چند گالیون رو بگیر واسه خودت یویو هندی بخر تو هندوستان ! »


در حیاط پناهگاه

همه محفلیان و چند نسل ویزلی ها در حیاط گرداگرد یک چکمه ی کهنه جمع شدند و با اشاره دامبلدور به آن دست زدند. چرخیدند و در تاریکی شب، در مقابل پناهگاه که کمی بیشه زارها و باغچه ها را نورانی میکرد محو شدند. به فاصله چند ثانیه هشت سیاه پوش در مقابل پناهگاه فرود آمدند. با اشاره ارباب شان ماسک های روی صورت شان محو شد. لرد سیاه در حالیکه نجینی را روی گردنش داشت و شکم مار را قلقلک میداد به دو تن از خادمانش اشاره کرد:

« بسوزونید این خراب شده رو ! رد شون رو زدم. خودم با نجینی میرم سراغ شون ! شما اینجا رو سوزوندین، برین مرخصی ! »

و در همان نقطه ای که محفلی ها با با پورتکی ناپدید شده بودند، لرد سیاه نیز به همراه نجینی در میان هاله هایی بنفش محو شد.


هندوستان – خیابان های بمبئی

«عمو ؟! عمو؟! برام یویو هندی میخری؟ عمو برام تمبر هندی میخری؟! »

جیمز باند پیچی شده و در حالی که روی ویلچر نشسته بود، دست دامبلدور مبهوت را می کشید. محفلی ها و و درخت خانوادگی ویزلی ها به یک صف در حرکت بودند و به مغازه های شلوغ اطرافشان خیره می شدند. همگی در مقابل مهمان خانه ای که کثیفی از درب ورودی آن می بارید توقف کردند. در کنار درب آن پیر مردی کچل، چروکیده و لاغر اندام با پوستی به رنگ گچ، ابرویی سپید به پشمالویی ابروی بابا شاه و ریشی سفید و پروفسوری روی زمین نشسته بود و به جای دماغ دو حفره ی برجسته روی بینی اش خودنمایی میکرد. عریان بود و دور کمرش حوله ای بنفش پیچیده بود، در دستش فلوتی بود که با دهانش آنرا به صدا در می آورد و مقابلش جعبه ای چوبی بود که از سوراخ و درزهای کنار جعبه، نواحی مختلف بدن یک مار به شکل قلمبه بیرون زده بود و با صدای فلوت بیرون می آمد و می رقصید !

هری: « آآآآآآآآآآه ! کله ام ! آه ! کله ام داره میترکه ! زخمم تیر میکشه ! آآآآه ! »

جیمز: « بابا ! منم به ارث بردم ازت ! زیر بغل منم داره میسوزه ! جیـــــــــغ ! »

سیریوس: « چیزی نیس هری. از این مرتیکه هندیه منحوسه ! امثال اینها تو دنیا شرقی ادعای جادوگری میکنن...مردک چقدرم قیافه اش آشناست...بریتانیا هم کار میکرده لابد... مارشو نمیگی؟ انگار همین دیروز دیدمش ! »

پیر مرد: « نهی نهی نهیییی نهی...کاردام بامگان گامبان کاردان گام ! »

سیریوس چوبدستی اش را تکان داد و اخگری به صورت پیر مرد زد و او را نقش بر زمین کرد. به دنبال سیریوس بقیه به راه افتادند و به درون مهمانخانه گام برداشتند. آخرین نفر دامبلدور بود که نگاه هایی به پیر مرد میکرد که با حالتی معصومانه خود را از روی زمین جمع میکرد.

دامبلدور: « پدر جان ! شما هاگوارتز درس نمیخوندی؟ چمیدونم. بیا این چند تا سکه رو بگیر نون بخر ! »

و راهش را به دنبال بقیه به درون مهمان خانه باز نمود...


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲۴ ۱۲:۳۳:۴۳

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
هری و جینی، رون و هرمیون، دامبلدور و مینروا، مالی و آرتور، فرد و جرج و سیریوس و سوروس، همگی با هم وارد اتاق جیمز شدند.

جینی: چیه عزیزم؟ چرا دوباره جیغ زدی؟
جیمز: خوشم میاد همتون با هم میاین بم توجه میکنید.
مالی: یعنی سر کاری بود نوه عزیزم؟
جیمز: بله مامان بزرگ

همه:

مالی ویزلی که کفگیری در دستش بود، دورخیز کرد و از همه خواست بروند کنار. همه بدون هیچ مقاومتی کنار رفتند. سپس مالی مانند قهرمانان کشتی کج، دوید و تمام وزنش را روی جیمز که در تختش نشسته بود انداخت. جیمز مانند ورق روی تخت صاف شد.

همه برای مالی هورا کشیدند. غیر از جینی که مدام میگفت: "وای بچه مو کشتی. از روش پاشو خرس گنده"

مالی: دخترم، من وزنی ندارم. فوق فوقش دویست سیصد کیلو.

جینی: هری هیچ کاری نمیکنی؟ بچه مونو کشت!
هری: عیب نداره عزیزم بذار پسرمون مرد شه!
جینی: خب وقتی بمیره که نمیتونه مرد شه!
هری: راست میگی، باید از طلسم مخصوصم استفاده کنم!

هری چوبدستیش را بلند کرد و گفت: اکســـپـــلیـــــارمـــــــوس!

کفگیر از دست مالی ویزلی درآمد و به هوا پرت شد.

هری در حالی که سرش را میخاراند، به جینی گفت: خب، این کاری بود که از دست من برمیومد.

------------

سر میز غذا

همه دور میز غذاخوری نشسته بودند و درباره پناهگاه جدید محفل که باید به آنجا نقل مکان میکردند حرف میزدند.

جرج: من میگم بریم هاگوارتز پیش هاگرید زندگی کنیم.

فرد: موافقم خیلی جای مناسبیه. میتونیم با موجودات دم انفجاری معاشرت کنیم و موقع خواب یه اژدهای شاخ دم ممجارستانی رو تو بغل بگیریم.

جرج که متوجه یادداشت کردن اسنیپ شده بود، گفت: حالا که فکر میکنم بریم دستشویی زندگی کنیم بهتره.

اسنیپ سریع کلبه هاگرید را خط زد و نوشت:"دستشویی"

مالی: فرد و جرج ساکت شین! جیمز رو ببینین و عبرت بگیرین!

جیمز روی ویلچری نشسته بود و همه سرتا پایش گچ گرفته شده بود. فقط یک شکاف کوچک جلوی دهانش و دو سوراخ کوچک جلوی چشمانش باز بود.

در همین هنگام جیمز یک سوسک را دید که داشت از گچ پایش بالا می آمد و چون نمیتوانست پایش را تکان بدهد، با تمام توان جیغ کشید.

هنوز جیغـــــــــــ جیمز تمام نشده بود که مالی ویزلی، درسته و تمام هیکل، مجددا روی جیمز پرید!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۶ ۲۲:۵۲:۱۹


بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
نیمه شب همچنان می گذشت و رفته رفته جای خود را به اولین روشنی های صبح میداد. محفلیون با خمیازه سر تا سر پذیرایی و آشپزخانه ی پناهگاه را لحظه به لحظه متر می کردند و به پیشنهادهای سوروس اسنیپ می اندیشیدند. هر چند دقیقه یکی از محفلیون نعره میزد: «شیون آورگان» ! و دو دقیقه پس از او دیگری جیغ می کشید: «خانه ای ماگلی» ! و همینطور بی نتیجه به قدم زدن و متر کردن پناهگاه ادامه میدادند. روح شفاف اسنیپ که کار خودش را با پیشنهادش تمام شده دانسته بود نیز روی صندلی نشسته بود و فیس تو فیس روح سیریوس بلک به او خیره شده بود.

چند طبقه بالاتر هری و جینی دوباره تنها شده بودند و مراسم با شکوه راز و نیاز خودشان را داشتند. روح فرد به همراه جورج نیز این صحنه را به طور دزدکی برای رادیو پاتربان توصیف می کردند. در اتاق رو به رویی هم هرماینی روی تختی دراز کشیده بود و جیغ های درونی می کشید و رون به همراه شفا دهنده ای از سنت مانگو مشغول عملیات زایمان بیستم و هشتمین نوه ی خانم ویزلی بودند که با مشکل جدی رو به رو شده بود. همه در حال خودشان بودند که:

«جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ ! »

محفلیون در طبقه ی پایین چند سانتی متر از انعکاس امواج جیغ بلند جیغول پاتر جابجا شدند. ریش های صاف دامبلدور در جریان این امواج، تو در تو و بابانوئلی شدند و قطرات روغن موی اسنیپ در هوا پخش شدند. در طبقات بالا نیز لب های بهم دوخته شده جینی و هری با صدای فرزندان شان شکافته شد و به سمت اتاق فرزندان شان در پنت هاوس پناهگاه پله ها را با دویدن بالا می رفتند. فرکانس رادیو پاتربان فرد و جورج نیز پرید. در اتاق دیگر هم هرماینی از شدت ترس جیــــغ مذکور هفتمین بچه خود را زایید. همگی به سمت اتاق جیمز در بالاترین نقطه پناهگاه دویدند.


در اتاق جیمز

هری: «چیه بابایی؟ چیه فدات بشم؟ چرا جیـــــــــغیدی باز؟!خواب ترسناک ولدمورتو دیدی؟ نترس از خودم به ارث بردی ! »

جینی با نگرانی دست به پیشانی جیمز کشید و گفت: «پسر گلم؟ نکنه گرسنه ات باشه؟ شیر بدم بت؟! »

جیمز در حالیکه با یویو اش توی کله اش می کوبید و سعی داشت رگبار سوالات بی ربط را دور کند گفت:

«اولا بابا ! من خواب اون ولدک کچل رو نمی بینم. اون خواب منو می بینه. دوما مامان ! من بزرگ شدم. شیرتو نمی خورم. سوما من یه خواب راستکی دیدم که میخواد اتفاق بیوفته ! »

در این حین روح شفاف اسنیپ در کنار تخت جیمز زانو زد و به چشمان جیغول خیره شد. سپس با صدایی سرد و محکم گفت:

«عین بابات ! پدر احمقت هیچ وقت به حرفای من در کلاس های دفاع ذهنی من توجه نکرد. من احتمال میدیم زخم پدرت بهت به ارث رسیده و تو اینو از همه پنهان میکنی پسر ! جاشو هم لو نمیدی. ببند ذهنتو پسر..ببندش...نذار لرد سیاه نفوذ کنه بهش...آه...چه خاطرات کودکانه ای در ذهنت رژه میرن ای کودک ! بجنگ پسر ! »

«جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ ! »

هری در حالیکه با باد بزن روح اسنیپ را عقب می راند رو به جیمز کرد و گفت:

«ببین پسرم. برای ما تعریف کن چه خوابی دیدی که قراره اتفاق بیوفته؟! هووم؟ »

«بابایی. من مطمئن نیستم اتفاق بیوفته. چون هر چی دیدم اتفاق افتاده واسه این میگما. من خواب دیدم ما آواره شدیم. هی از پناهگاه میریم خونه ی سیریش اینا توی گریمولد، بعدش از اونجا میریم خونه بابا بزرگ- مامان بزرگ توی گودریک هالو... بعدش میریم هاگوارتز...بعدش میریم ساختمون شیون آورگان...هر بار هم مرگخوارا محاصره میکنن مارو. ما هم فرار میکنیم...راستی یه چیزی بگم بابا جون ؟! »

هری: «بگو عزیزم ! »
جیمز: «زیپت بازه بابا...کمربندتو هم نبستی... »
هری:

در این لحظه رون و بقیه به هری پوزخند میزنند.

جیمز: «عمو رون ! صورت و لباس شما هم خونی و غضروفیه ! »
هری: «پسر خودمی ! قدم نو رسیده مبارک رون عزیز ! اسمشو چی میذاری؟ لابد ویزلی ناخوانده شماره هفت ! »

روح دامبلدور در حالیکه سعی میکرد با اشاره دستان و کج نگاه کردن هایش همه رو ساکت کنه گفت:

«جلسه. همه بیان پایین. به غیر از کوچولو ها ! »

و لبخند و چشمکی به جیمز زد و از اتاق کوچک جیمز بیرون رفت و به دنبال او همگی یکی پس از دیگری خارج می شدند و جیمز را با چهره ای معصوم و مایوس در اتاق خواب تنها می گذاشتند و برق را خاموش نمودند.

همگی در پایین دور میز آشپزخانه، روی صندلی ها نشسته بودند و مالی ویزلی با تفاله های مانده در مقابل هر کسی به اندازه نصف فنجان چایی می گذاشت و دامبلدور سخنرانی می کرد:

«خب همگی فهمیدین دیگه. خب جیمز حتما درسته. ما مجبوریم دائما موقعیت عوض کنیم تا جایی که تام و نوچه هاش کوتاه بیان. توصیفات خواب هم نشون میده نمیخوان خیلی کوتاه بیان و احتمال داره که حتی مچ مون رو بلاخره بگیرن توی این کانال عوض کردن های ما. کسی پیشنهادی،حرفی نداره؟! »

همگی سکوت کرده بودند و به هم خیره شده بودند. اسنیپ با همان صدای تکرار کننده و بی روحش گفت:

«باز هم میگم شیون آورگان. محاله مرگخواران بفهمن و این پسرک هم در خوابش اشتباهی دیده این مکان رو. شاید هم مثه پدر و پدربزرگش دروغگوئه !»

ناگهان صدای جیـــــــــغ جیغول دوباره در خانه موجی قوی تر از قبل پدید آورد...


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۶ ۲۰:۱۷:۵۳
ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۶ ۲۰:۱۹:۲۶
ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۶ ۲۰:۲۲:۴۱
ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۶ ۲۰:۲۷:۳۴

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ یکشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
پاسی از نیمه شب

هنوز همه پشت میز شام نشسته بودند و برسر این موضوع که کجا را بعنوان پناهگاه جدید در نظر بگیرند بحث می کردند.

آرتور به سمت دامبلدور چرخید و گفت:
- من که دیگه فکرم بجایی قد نمیده، ما تمام جاهایی رو که بنظرمون میرسید گفتیم، تنها جاییکه مونده...

- وزارت خونه هست، نه!

اسنیپ خمیازه ی کشید و قلم پرش را روی میز، جاییکه طوماری از اسم های خط خطی شده جلب نظر می کرد، انداخت.

سیریوس که رو صندلی کنار دامبلدور طوری نشسته بود تا چهره اسنیپ جلویش نباشد، نتوانست لحن طعنه آمیز اسنیپ را تحمل کند. بنابراین بالافاصله با نیش و کنایه گفت:

- بذار ببینم از... از لیست های پیشنهادی اسنیپ کدومو انتخاب کنیم بهتره...اوه چقدم ایده داده...واو... اونقده زیاده که نمی تونم گزینه ای انتخاب کنم!

لحنش لحظه به لحظه توهین امیز تر میشد.

برای لحظه ای سکوت بین حاضرین افتاد، امکان نداشت جلسه ای تشکیل نشود و اسنیپ و بلک به پر و پاچه ی هم نپیچند!

اسنیپ سرش را به سمت سیریوس چرخاند و در حالیکه از بالای بینی عقابیش با نگاهب تحقیر آمیز و پر تنفر چهره ی سیریوس را ورانداز می کرد گفت:

- عاقل اول فکر میکنه بعد حرف میزنه!

- منظورت از این حرف چی بود!

صدای سرفه ی کوتاهی باعث شد وقفه کوتاهی بین واکنش دو طرف پیش بیاید.

- کافیه، سوروس و همچنین تو بلک!

دامبلدور کمی خودش را جابجا کرد تا بین دو رقیب -که حالا با کینه و نفرت هر چه تمام تر به هم نگاه می کردند- قرار بگیرد.

خوب سوروس، همه نظراتشونو گفتن، اما تو هنوز حرفی نزدی. خب، پیشنهاد تو چیه؟ کجا رو بعنوان پناهگاه جدید مناسب تر می بینی؟

- من دو جا رو پیشنهاد میدم. خانه شیون آوارگان، چون هنوز مردم ساکن اون منطقه از اونجا واهمه دارن و ... افراد کمی هستن که چیزی در مورد وقایع اخیر اونجا بدونن و در ظاهر هم عاقلانه نمیاد که کسی در اونجا اقامت کنه!

جای دیگه یه خونه ماگلی توی یه منطقه پرته.


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۳ ۲۳:۱۸:۲۰

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
طولی نکشید که حالت ریلکس مالی از بین رفت.

-جان؟!!!من الان چی گفتم؟لو رفته؟خدا مرگم بده!الانه که سرو کله مرگخوارا پیدا بشه.با چند تا پیتزا که نمیشه ازشون پذیرایی کرد.آبرومون میره.پاشم یه غذای درست و حسابی...

آلبوس به سختی مالی را که مصرانه بطرف آشپزخانه میرفت سرجایش نشاند.
-خب...ببینین.من یه پیشنهاد عالی دارم.اردک،لک لک،غاز...

کسی نخندید...

آلبوس نگاه متعجبانه ای به چهره های محفلی ها انداخت.
-خب...داشتم میگفتم...من حاضرم فداکاری بزرگی برای محفل انجام بدم.پیشنهاد میکنم از خونه من به عنوان پناهگاه جدید استفاده کنیم.

مینروا با تردید پرسید:
-مگه تو خونه داشتی؟تو که میگفتی همه حقوقت خرج آب نباتای برتی بات...

آلبوس با افتخار حرف مینروا را قطع کرد و به سخنرانیش ادامه داد.
-خب...راستش یه خونه دارم.جای دنج و امنیه.تو دره گودریک.تقریبا خارج از دهکده.

اسنیپ روی کاغذی که در دست داشت، جمله"قرارگاه جدید محفل،دره گودریک،خارج از دهکده" را نوشت.

سیریوس دست از خط خطی کردن تابلوی مادرش برداشت.نگاه مشکوکانه ای به دامبلدور انداخت.
-ولی اونجا که خونه پدر و مادر هری بود!تو به ما گفتی اونجا تبدیل به موزه ملی شده!ای نامرد!خونه رو تنهایی بالا کشیدی؟

آلبوس سرخ و سفید شد.
-خب...من مجبور بودم اونجا رو اجاره بدم.محفل احتیاج به منبع درآمد داشت.شما اصلا فکر نکردین که خرج خورد و خوراکتون از کجا در میاد؟!همین ویزلیا عین مور و ملخ میخورن! تازه دیروز شنیدم که همیشه آرزو داشتن یه جفت دوقلوی دیگه هم داشته باشن.البته امیدوارم این در حد یه آرزو بمونه.

سیریوس با بی اعتنایی ادامه داد:
-تو به اونجا میگی امن؟خونه ای که اسمشو نبر رفت توش و لیلی و جیمز و قسمتی از پیشونی هری رو نابود کرد؟!واقعا امن ترین جاییه که میتونیم پیدا کنیم!

اسنیپ یه سرعت جمله ای را که چند ثانیه قبل نوشته بود خط زد.

آلبوس درحالیکه به فکر فرو رفته بود سرجایش نشست.صدای زمزمه اش به گوش همه محفلی ها میرسید.
-خب چیکار کنیم پس؟ویزلیا که هشتشون گرو نهشونه...سیریوس که یه قاتل فراریه،تازه علاوه بر اون کشته هم شده...سوروس هم که معلوم نیست چرا هر چی من میگم رو کاغذ مینویسه...باید یه فکری بکنیم!ما احتیاج به پناهگاه جدید داریم.




Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سوژه جدید

پناهگاه (خانه ویزلی ها)

شلپ شلــــپ شلـــــــــــــــپ

مالی ویزلی در حالی که بالا و پایین میپرید ظرف بزرگ سوپ را به سمت میز غذاخوری می آورد. همه اعضای محفل ققنوس دور میز جمع بودند. آلبوس، آرتور، کینگزلی، هری، ریموس، ماندانگاس، فرد، جرج و ...

هنوز مالی ویزلی به میزغذاخوری نرسیده بود که دامبلدور که در بالای میز و پیشاپیش همه نشسته بود گفت:

_ خب عزیزانم، دستاتونو به هم بچسبونید و آماده شید که دعای قبل از غذا را بخوانیم. ای مرلین بخاطر این نعمت هایی که به ما دادی ...

مالی ویزلی در آستانه رسیدن به میز پایش لیز خورد، واژگون شد و ظرف بزرگ سوپ، درسته بر سر دامبلدور فرود آمد.

پیاز و کلم و آب سوپ از سر و روی دامبلدور به پایین میریخت و ظرف سوپ هم مانند کلاه روی سرش قرار گرفته بود.

نیم ساعت بعد

مالی ویزلی کلی معذرت خواست و دامبلدور به حمام رفت و دوش گرفت! آرتور هم یک جغد برای پیتزافروشی سر کوچه فرستاد و پنج عدد پیتزای خانواده سفارش داد.

دامبلدور با همان حوله ای که تنش بود سر میز غذاخوری نشست و از همه خواست تا دوباره چشمهایشان را ببندند و دستهایشان را به هم بچسبانند تا دعای قبل از غذا را بخوانند.

همه چشم ها بسته بود ... یک دقیقه گذشت و خبری نشد ... دو دقیقه گذشت ... سه دقیقه ...

سرانجام فرد یکی از چشمانش را باز کرد و گفت: همه ساکت بودند ناگهان ...

مالی که بغل فرد نشسته بود محکم پایش را روی پای فرد در زیر میز کوبید و بعد هم یکی محکم پشت کله اش زد (فرد: ) و سپس گفت:

آلبوس؟ آلــــــــبوس؟ آلــــــــــــــــــبوس؟

دامبلدور: کیه؟ کیــــــــــــه؟ کیــــــــــــــــــــــــــــه؟

سرانجام دامبلدور گوش هایش را بطور کامل با حوله خشک کرد و گفت: ئه ببخشید حواسم نبود شما منتظرید حالا دعا را میخوانیم: شلغم، خیار، باقلوا!

مالی ویزلی در حالی که لبخندی تصنعی میزد و شروع به خوردن غذا کرده بود، گفت: _ آلبوس، هنوزم یه گوله نمکه! حالا قرار بود سر میز غذا درباره چی بحث کنیم؟

در همین هنگام، هاگرید از راه رسید و در حالی که از همه معذرت میخواست خود را تلـــــــــــــــــــــــــپ روی یکی از صندلی های میز غذا خوری انداخت و صندلی هم جا در جا شکست و او نقش زمین شد.

بعد از اینکه مالی و آرتور هر طور بود ماجرا را سر هم بندی کردند و فیصله دادند. دوباره مالی سوال خور را تکرار کرد و فرد هم سریع جواب داد:

_ درباره کتاب زندگی و نیرنگ های آلبوس دامبلدور

همه:

مالی ویزلی با مشت، محکم در شکم فرد کوبید و بعد با آرنج دستش توی صورت او زد. در آخر سرش را گرفت و با شدت تمام روی میز کوبید! و بعد خیلی ریلکس گفت:

_ نه فک کنم باید در مورد محل جدید پناهگاهمون صحبت کنیم چون اینجا لو رفته و توسط مرگخوارا شناسایی شده.



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
سارا نگاهی نما به دیدا میندازه و توضیحات ضروری رو در قالب زیر نویس ارائه میده:
-باید وصیتنامه رو برداریم و دوباره خودمون ترجمه ش کنیم . این بیل مشکوک رو مورد بررسی قرار بدیم . یه کاری کنیم که ولدی و مرگخوار ها دیر تر برگردن . آنیت رو یه مدت گم و گورش کنیم . کلا هم نیم ساعت وقت داریم! گرفتی الان؟!!

-ها، به گمونم!

-
در این لحظه ناگهان صدای مهیبی از در برمیخیزه که حاصلش برخواستن صدایی مهیبتر از دیدا میشه :

- جـــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــــــــغ !
سارا : چی بود این ؟
ملت : نیدونیم .
- دیدا ، برو درو وا کن . مواظب خودت باش ، شاید دارو دسته ی این یارو کله تاسه باشن .

دیدا پاورچین پاورچین و با ترس و لرز به سمت در میره و اونو آروم باز می کنه . لاشه ای که به در چسبیده بود روی پا دری میوفته .

- جــــــــــیــــــــغ !! روونا ، اینجا چیکار می کنی ؟ مگه سفر نبودی ؟
در این لحظه روونا که بخاطر برخورد به درب به حالت خلسه رفته بود ، به هوش میاد و شق و رق وامیسه و ییهو میزنه زیر گریه :

- وای ، خداااا ، الان خودمو می کشم ، عمو ، عمو آلبوس ، هوی دیدا ی بوقی عموم کجاس ؟ دامبی من کجاس ؟ شو می لاو !

-حضار : . بینم روونا ، تو چرا فکر کردی توی تموم ماموریتا اسم خودتو باید بیاری ؟
- الان اینا مهم نیس ! منم آدمم دیگه . حالا بگین دامبلدور کجاس ؟ دم در اعلامیشو دیدم !

سارا : با کمال تاسف باید بگم که دامبلدور عزیزمون از بینمون رفته .

- ینی واقعا مرده ؟
- :no: مگه نشنیدی می گن که شهدا همی نمرده اد و " عند المرلینهم یرزقون" اند ؟ ... اَه ، بسه دیگه ؛ روونا ببین با اومدنت چقد وقت مارو گرفتی !

- خب نقشه رو بگین شاید تونستم کمکی کنم .
- مگه خلاصه رو نخوندی ؟
- اوه . چرا چرا راس می گی . خب پیدا کردین وصیت نامه رو ؟
- خب آره اینجاس . تو جیب منه . عه ، کوش پس ؟ بچه ها بگردین . شاید افتاده زیر دست و پا !

ملت بعد از کلی گشتن به دنبال وصیت نامه که اونو پیدا نکردن ، به این نتیجه می رسن که ولدی اونو با خودش برده .

- خب سارا . می گی چی کار کنیم الان ؟
دیدا: به نظر من از اینجا به بعد باید سارا وارد عمل بشه .
سارا: ینی باید چیکار کنم ؟
- با آقا داماد تماس بگیر و ازش بپرس کجاس . بعد برو اونجا سرشو گرم کن . با این کار دو نشون می زنیم . اول اینکه فرصتی برای گیر آوردن وصیت نامه پیدا می کنیم و دوم اینکه با این کار می نونیم باعث دیرتر رسیدن ولدی و مرگخواراش به اینجا بشیم که در پیشبرد نقشه خیلی تاثیر میذاره !

-
روونا: موافقان قیام کنند !
همه ی جمعیت محفلی که من حتی از حضور یکیشون هم بجز هستیا جونز باخبر نیستم به احترام حرف این ریش سفید قیام می کنن .

- خیلی خب بابا ، باشه . روونا گوشیتو بده !
-چرا گوشیه من ؟
دیدا : بده بهش دیگه !
- باش ! فقط یکم شارژ تهش بزار می خوام با ... صحبت کنم

در جمع ولدی گرایان
بلا : مای لرد ینی شما می خواین واقعا مو بکارین ؟ چرا از کلاه گیساتون استفاده نمی کنین ؟

- کروشیو بر تو بلا ، چقد حرف می زنی ! تصمیم گرفتم برم پیش حاج آقا برودریک . شنیدم تبحر خاصی در دعا نویسی داره . می خوام برای عشقم یکم مو فشانی کنم .

در همین لحظه
موبایل بلا زنگ میزنه !
- اوه مای لرد ! شماره ی رووناس .
- ای جان ، بده من گوشیو . سلام عشق من روونا !

اونور خط : جان ؟ روونا ، هنوز منو نگرفته می خوای نن جون مارم به شلوارت وصله بزنی ؟

- اوه سارا ، سلام عشق من ، دیدم شماره ی رووناس ، می خواستم بگم سارا یه دفعه از دهنم پرید گفتم روونا !
- ای کچل مو فرفری ! کجایی ؟ می خوام بیام پیشت . دلم برات تنگ شده !

- آخه الان ؟ اما من الان زیر تیغ جراحی دکتر بوقیانم . نمی تونم ببینمت !
- الان میام !

بنده نامرلین های مرگخوار که قلبشون از تاپ تاپ و نگرانی اینکه ولدی یه چیزی پروندو حالا از کجا بوقیان پیدا کنن ، با صدای جیغ بلا از حالت خلسه در میان و ...

ادامه دهید پلیز !


»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
از دهکده شن ور دل گاارا سان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
مقدمه طویل و بی ربط همیشگی!

-صدا،دوربین،حرکت!

قبل از اینکه تیتراژ فرصت ابراز وجود پیدا کنه کروشی از سمت لرد به سمت پشت صحنه ارسال میشه و کارگردان رو مورد اصابت قرار میده . با حرکت بعدی چوبدستی اسم نویسنده به شکل جمله زیر تغییر می کنه:
-نبینم دیگه کسی از اسم تام استفاده کنه!
پایان تیتراژ،و بالطبع مقدمه!



بلا پای راستش رو میندازه روی پای چپش و در حالی که مثل یک بانوی اشراف زاده چوبدستش رو توی دستش می چرخونه میگه:
-اینم از این! مای لرد، کی تصمیم دارین برای رفتن به محضر اقدام کنین؟

آنیت در حالی که منوی مدیریتش به شکل خطرناکی می درخشه با لحن تهدیدناکی(!) متذکر میشه که:
-البته نظر عروس خانم هم خیلی مهمه!

فکر فوق هوشمندانه ای به ذهن سارا میرسه . لامپ کم مصرف خاک گرفته ای که مدت ها بی استفاده مونده بود با صدای دینگی بالای سرش روشن میشه و اونو رو در کانون توجه دوربین قرار میده . سارا بلافاصله و کاملا ماهرانه نقش آتیش بیار معرکه رو به عهده میگیره و عینهو نخود بین بحث می پره:
-بله خوب! گذشته از این ، اصلا شایسته نیست که دختر دامبلدور با یه آدم کچل ازدواج کنه!

بلا چوبدستیش رو متوقف می کنه و چشماش رو گشاد می کنه:
-که چی مثلا؟!!

- حیف_ دامبلدور نیس که با اون همه ریش و پشمی که داشت دخترش با یه کچل بی ریش ازدواج کنه؟!

بلا و مورگانا که کم کم اخم هاشون داره تو هم میره میگن:
-که چی مثلا ؟!!!

جیمز که به خوبی منظور خاله ش رو گرفته بود جیغ مهیبی می کشه:
-که اینکه ولدی باید بره مو بکاره !!

چند دقیقه که نه ، چند ساعتم که نه ، یه مدت بعد!

سارا و دوستان بالاخره موفق شدن که مرگخوارها و ولدی رو دنبال کاشت نخود سیاه...یعنی کاشت مو بفرستن . به محض اینکه نارسیس در رو پشت سرشون می بنده سارا روی کاناپه می پره:
-زود باشید! عجله کنید! باید شروع کنیم!

دیدالوس کمی فکر می کنه اما لامپی پیدا نمی کنه و می پرسه:
-ببخشید،چی رو اونوقت؟!

سارا نگاهی نما به دیدا میندازه و توضیحات ضروری رو در قالب زیر نویس ارائه میده:
-باید وصیتنامه رو برداریم و دوباره خودمون ترجمه ش کنیم . این بیل مشکوک رو مورد بررسی قرار بدیم . یه کاری کنیم که ولدی و مرگخوار ها دیر تر برگردن . آنیت رو یه مدت گم و گورش کنیم . کلا هم نیم ساعت وقت داریم! گرفتی الان؟!!

-ها، به گمونم!


گل می کند شقایق، دانه ی اسفند می رسد


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
[spoiler=آنچه گذشت]دامبلدور مرده..
یه وصیت نامه گذاشته که به لطف روزگار خراب شده و حسابی چندشه!
یکی دیگه هم داشته که برادران هوشمند اشتباهی گذاشتن تو جیب رداش و همونجور دفنش کردن. اون دنیا می فهمن که دامبلدور یه چیز اضافی داره باید برگرده..

فرشته هه دامبلدور رو به بیل تغییر شکل می ده و میگه تا سه بار فرصت داره که شبیه اصلش بشه و می فرستتش این جهان

حالا این جهان..
تام ریدل (داماد دامبلدور!_ ایشش چندش!_) می خواد همه چیزو بالا بکشه برای خودش..

در همین حد کافیه دیگه..[/spoiler]

- کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک!

استرجس در حالی که فریاد استمدادش گوش نجینی رو کر کرده بود! _ (نکته ی برگرفته از مستندات شبکه چهار : اصولا مارها ذاتا کر هستن!) _ پا نشسته وارد مجلس عزای اون عزیز از دست رفته.. اون شاه ریش آراسته.. اون هیبت تام سوسک کن.. اون صولت سیاهی از میدان به در کن.. اون عزیز خوش قد و بالا که الهی کاندرا قربونش بره!

( اصلا یادم رفت چی داشتم می گفتم!)

آهان، اسوو که بیلی در دست داشت و به یک فروند مونتگومری خشمگین روی سرش منضم شده بود می پره وسط بساط سوگ و اشک و آه ملت.

- باب یه نفر این گالوم رو از رو سر من برداره تا ننداختمش تو آتیش..عـــــر.. کمـــــــک!

مونتوگمری بر فراز سر استرجس هر نوع مشت و انگشت و کله و گاز رو حواله ی سر استر می کرد. این عشق عاشق معشوق مونتگومری رو از ژرفای گورها بیرون کشیده بود و بر فراز سر آسوو قرار داده بود .. همه چیز فدای بیل!

- بده ش به من.. اون بیله منو نیست.. بیل برای مونتگومریه همیشه.. بیل رو بده.. بده ش به من.. بیله منه.. بییـــــــــــل!

لردولدمورت که کنار بلا نشسته بود چنان کروشیوئی به بلا می زنه که بلا تا تهش رو می خونه!

بلا بند میشه و برای آرشادات اضافی استر و مونتگومری رو می ندازه تو آشپزخونه ی گریمولد. استر رو می ندازه تو کابینت، مونتگومری رو هم با کروشیوی مسلسلی می ندازه تو فر.. بعد با تمام کلاسی که در خور شخصیتش نیست راه میوفته و بیل در دست میاد بیرون.

تمامی مهمانها با چشمانی که قبلا با آب هویج شسته شده بود به بیل طلایی زل زده بودند تا هرچه بیشتر حس فضولیشون رو چیز کنن و ابدا از گریه و اشک دیگه خبری نبود..

بلا که با چنین مهمانهای پررویی رو به رو میشه از ابتدا تا انتها همه ی مهمونا رو یکی یکی کروشیو می کنه تا رسما اشکشون در بیاد..

بعدشم می ره اینجوری کنار تام میشینه.

ادامه دارد..

- کارگردان.. نههه.. نههه کمک!
- بچه ساکت شو این دیالوگ برای اول سکانس بود!
- نه آخه من نگفتم چه جوری بیل رو پیدا کردم!
- الان دیر وقته بچه ها باید برن.. بذارش برای فردا که ضبط داریم.

- نهههه.. خو حداقل ما رو بیارید بیرون..


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
لرد برای بار سوم وصیتنامه را خواند.سپس رو به مرگخواران کرد و گفت : من وصیتنامه رو رمز گشایی کردم ،بپر سر کوچه زینگ بزن محفلیا بیان بینم!
ایوان به سرعت امر لرد را اجرا کرد و دقایقی بعد، کلهم محفل ققنوس، به انضمام آنیتا وارد خانه ریدل شدند.
جیمز به سرعت دوید و کاغذ را از دست لرد گرفت.با صدای بلند شروع به خواندن کرد : بسم الـــــله ارحمان الرحیــــــم(تریپ بچه کلاس اولیا)

5 دقیقه بعد

تدی لوپین در حالی که دندانهایش را به طور تهدید آمیزی به همه نشان میداد گفت : نمیشه، نمیشه، منطقی نیست.دامبلدور خودش وقتی بود با ازدواج این دو تا مخالفت کرد.
- چــــــــــــــــی؟تو به توانایی لرد سیاهتو رمز گشایی شک داری؟
بلیز به سرعت پرید وسط حرف مروگانا و گفت : مای لرد به نظرم بهتر هست که شما خیلی زود با آنیتا برید محضر و عقد کنین.

لرد نگاه نافذی کرد و گفت : کیا مخالفن با این موضوع؟
همه محفلی ها دست بالا بردند.ایوان منوی مدیریتی را بیرون کشید و روی میز به نشانه سلاح قرار داد.آنیتا هم به سرعت منوی مدیریتی اش را به گردن انداخت و لبخند ملیحی زد.لرد که بوی دعوا به مشامش خورده بود گفت : آخه الان وقت این کاراس؟ما عزیزی رو از دست دادیم که
ملت :
لرد شروع به خواندن کرد : اگر مادر نداری مادرت من!بریز اون اشکارو
ملت :
در همین لحظه، استرجس وارد شد و فضای گریه را شکست و گفت : ....



فلش بک ، 10دقیقه پیش ، جبرئیل

- بیبین ریشو، الان تبدیلت میکنیم به این بیله، میری و اونی که آوردی با خودت رو پس میدی.تا سه بار میتونی آدم شی و دوباره بیل شی.فهمیدی؟
دامبل سری تکان داد.جبرئیل عصایش را بالا آورد و ضربه ای به شانه دامبلدور زد.دود مختصری ایجاد شد و لحظه ای بعد، بیل دسته طلایی زیبایی جای آلبوس دامبلدور را گرفت


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۷ ۱۵:۵۵:۰۵
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۷ ۲۳:۴۵:۴۸
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۰:۳۴:۳۶

seems it never ends... the magic of the wizards :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.