هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲

سالی آن پرکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۳۷ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تو خونه ی پاتر ها همه سرخوش بودن تا این که ولدموردت از راه رسید. ولدمورت اول جیمز رو زد نفله کرد بعد رفت سراغ لیلی! لیلی گفت:
- منو بکش ولی با هری کاری نداشته باش!
- نه... من هردوتونو می کشم!

ولدمورت بعد از گفتن این حرف یه خنده ی شیطانی خیلی خفنز کرد و فریاد زد:
- آواداکداورا!

لیلی جیغ کشید و افتاد ولی ولدمورت ناپدید نشد! پس از چند لحظه که در سکوت گذشت لیلی یه چشمشو باز کرد و گفت:
- ای بابا... غیب شو دیگه داستان پوکید!
- خو چی کار کنم طلسمه کار نکرد!

راوی: آقا کات!

صدای جیمز از طبقه ی پایین اومد:
- تموم نشد؟! بابا گردنم درد گرفت از بس خودمو به مردن زدم! این چه وضعشه؟! اصلا من از رولینگ شکایت می کنم!

ولدمورت فریاد کشید:
- بابا این چوبدستیه خرابه کار نمی کنه خو...:worry:

راوی: آقا برگردین از اون جایی که ولدمورت میاد... یکی اون چوبدستی رو عوض کنه!
_____________
خخخخخخخخخخخخ،خوب بود!
تائید شد!


ویرایش شده توسط shader در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۸ ۲۱:۰۱:۲۹
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۸ ۲۱:۱۳:۲۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۴۰ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲

karabeseydi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۳:۰۰ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
صدای گریه ی نوزاد بود که فضا را پر کرده بود. نوزادی که شاید فکر می کردند هیچ نمی فهمد. حس می کرد. حس می کرد که مادرش دیگر بلند نخواهد شد. با تک تک نفس های که می کشید، با تک تک جیغ های کودکانه اش،درخواست می کرد که مادرش از جا بلند شود. ولی نمی شد.
گویی خود نوزاد هم با وجود سن کمش می فهمید. چیزی از اعماق وجودش فریاد می زد که او تنهاست.
صورتش از اشک خیس بود. رنگ جالب توجه چشم هایش درخششی دو چندان پیدا کرده بود...
منتظر بود. و کاری هم جز انتظار از او بر نمی آمد.
از جایی که افتاده بود فقط می توانست مو های مادرش را ببیند.
می دانست که به خاطر این مادر است که زنده مانده. این را حس می کرد. اما نمی فهمید که چرا؟مادرش را دوست داشت. نمی خواست که هیچ وقت بدون او باشد.
دوباره اشک چشم هایش را خیس کرد. باز هم شروع به گریه کرده بود. با نوای گریه اش مادرش را صدا می زد. از او می خواست که بلند شود.
ولی...
نمی توانست درک کند که مادرش چرا جواب نمی دهد؟ چرا از جا بر نمی خیزد و او را در آغوش نمی گیرد؟
می دانست که تغییری رخ داده است.
می دانست که حالا تنها شده است.
تنهای تنها...

________

خشنگ بود!بود این که اصن دیالوگی نداشت!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۴ ۱۶:۳۱:۵۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۲

گابریل دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
یه روزه سرد و بارونی بود،اما تو خونه ی پاتر ها اوضاع فرق می کرد.لیلی که مشغول پختن غذا بود به جیمزه تنبل چشم غره می رفت.
یهو به جیمز گفت:بسه پاشو به من کمک کن!
جیمز با خمیازه بلند شد گفت:اومدم!
لیلی رفت پیشه هری.هریو از اتاق پائین آورد.
جیمز گفت:حالا میتونم برم؟!
لیلی گفت:نه!شام از رو هوا درست نمیشه!
بالاخره شامو حاضر کردند و خوردند اما یهو ولدمورت اومد تو خونه.به سادگی جیمزو کشت.بعد لیلی که سپر هری شده بودو کشت.هری را هم می خواست بکشه اما به خاطر عشق مادرانه لیلی به هری خود ولدمورت کشته شد.

______________

واسه ی شما من همه چیزو توضیح دادم!
دوباره هم مث که مجبورم توضیح بدم!
در هر حال تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۳ ۱۲:۲۷:۱۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

نیک بی سر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
از هاگوارتز تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
هوا سرد و اسمان شب پرستاره بود.
صدای ضعیف قدم هایی شنیده میشد.
مردی با قد و قامتی متوسط و یک ردای بلند مشکی که باشلقش را روی سرش گذاشته بود در حال راه رفتن به سمت خانه ای خاص بود.

اعضای ان خانه با قدم های ان مرد لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر میشدند.
ان مرد تقریبا به حیاط خانه رسید و نگاهی به خانه انداخت و لبخندی شوم بر لبانش ظاهر شد.

ان مرد به راحتی با یک طلسم در را شکست و وارد خانه شد.
جیمز پاتر که شوکه شده بود به سمت صدا برگشت و مردی را با یک ردای بلند مشکی رنگ دید.
جیمز چوبدستی اش را به سمت ان مرد گرفت و گفت:تو دیگه کی هستی؟

مرد سریع و با حرکتی خاص چوبدستی اش را تکان داد و فریاد کشید:اواداکداورا.
نوری سبز رنگ از نوک چوبدستی خارج شد و به سینه ی جیمز اثابت کرد.
بدن بی جان جیمز روی زمین افتاد.

ان مرد از کنار بدن جیمز رد شد و گفت:من لرد ولدمورت هستم.
ولدمورت وارد اتاق هری شد و لیلی را با چهره ای نگران و مضطرب در وسط اتاق دید که در حال حرکت بود.
لیلی خشکش زد و دست از حرکت برداشت.هری در گوشه ای از اتاق روی تخت کوچکش نشسته بود.

ولدمورت چوبدستی اش را به سمت هری برد و فریاد کشید:اواداکداورا.
لیلی سریع سپر بلای هری شد و روبروی طلسم قرار گرفت.طلسم به بدن لیلی خورد و لیلی جیغی کشید و روی زمین افتاد.

طلسم به سمت ولدمورت برگشت و به او برخورد کرد.
نوری شدید اتاق را فرا گرفت و ولدمورت ناپدید شد.
هری در حال گریه کردن بود.

روی پیشانی هری زخمی عجیب ایجاد شده یود شبیه به یک صاعقه بود.
این زخم قدرت های فراوانی به او میداد و این زخم نماد پسری که زنده ماند است.

______________

لازم نبود دو تا پست بزنین!
پست قبل هم تائید می شد.در هر حال این بهتره،فقط خیلی کپیه کتابه متاسفانه!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۶:۵۳:۲۵

هیچوقت با دم یک اژدهای خفته بازی نکنید!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
از دهلي نو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
هری روی جاروی اسباب بازی اش بازی میکرد. دم باریک و جیمز برای صحبت کردن بیرون رفتند و دقایقی بعد لرد سیاه وارد خونه شد.
-جیمز کجاست؟تو این جا چی کار میکنی؟
-فقط از سر راهم برو کنار.
-امکان ندارد بگذارم به هری دست بزنی.
بلاتریکس وارد خونه شد.
-کروشیو.
صدای جیغ لی لی بلند شد.
-قبل از مرگت باید یه کم زجر بکشی.
سپس لرد سیاه طلسم فرمان رو انجام داد و دستور داد:از سر راهم برو کنار.
لی لی مخالفت کرد.
نور سبزی از چوبدستی لرد سیاه بیرون آمد و لی لی هم به جیمز پیوست.سپس به سمت هری رفت و طلسم مرگ رو به سمت او شلیک میکند ولی طلسم به سمت خودش بازمیگردد و لرد سیاه با بدشانسی نتوانست آن پسر رو بکشد.



نقل قول شده توسط یکی از دوستان مرگخوارم.

____________
خیلی مبهم بود خواننده گیج میشه!
باتریکس اومد لرد هم باهاش بود؟!از کی پرسید؟!جیمزو کی کشت؟!
می تونستی از خلاقیت خودت خیلی بیشتر استاده کنی!حتم لازم نیست داستان کپیه کتاب باشه!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۶:۵۸:۴۲

آينده در دستان توست.كافيست به گذشته فكر نكني.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲
از پناهگاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
ولدمورت وارد خانه شد.جیمز به لی لی گفت:‹هری رو بردار و برو.من ولدمورت رو کمی معطّل می کنم.›امّا طولی نکشید که ولدمورت او را کشت.ولدمورت با غرور خاصّی به اتاق خواب رفت.لی لی و هری آن جا بودند.
لی لی به ولدمورت گفت:‹مرا بکش امّا هری را نکش.›ولدمورت همراه با خنده ی دردناکش گفت:‹من هردوی شما رو می کشم.›آواداکداورا!لی لی هم کشته شد امّا هری به خاطر طلسمی که مادرش به نمایش گذاشته بود نمرد ولی ولدمورت ناپدید شد.
...

شترق!
دری که قبلاً توسط ورد ولدمورت باز شده بود کاملاً شکست.مردی قوی هیکل با موهای سیاه و پرپشت و نا مرتّب وارد خانه شد.او هاگرید بود؛شکاربان هاگوارتز.جیمز پاتر در هال مرده بود.هاگرید کمی گریه می کرد.او به اتاق خواب رفت و لی لی را دید که او هم مرده بود.در کنار لی لی،هری که اشک هایش خشک نشده بود به خواب عمیقی فرو رفته بود.هاگرید هری را برداشت و به سمت موتور سیکلت پرنده ی سیریوس رفت.

____________

خیلی تا الآن گفتم...الآن هم میگم!
لازم نیست کپیه کتاب باشه،از خلاقیت خودتون هم استفاده کنین لطفا!
پاراگراف بندی یا بند نویسیو رعایت نکرده بودین!علاوه بر اون بهتره به جای یه بار اینتر برای زیباتر شدن ظاهر پست دوبار از اینتر استفاده کنین!
جای کار داشت ولی،تائید شد!


ویرایش شده توسط سهیل در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۶:۰۰:۰۱
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۷:۰۷:۳۱

only gryffindor


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۴۰ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۱۶ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
- هی موش کوچولوها! خوب گیرتون انداختم!

آرگوس فلیچ در حالی که آب از لب و لوچه اش می چکید به شکار مطبوع شبانگاهی اش نگاه می کرد. هری، هرماینی و رون با وحشت به فلیچ خیره شدند.

در واقع هری پیش از آنگه فلیچ متوجه شود بطری حاوی خاطره ای را که بخاطرش به سرداب آمده بودند را داخل جیب ردایش سراند و الان هر چه که پیش می آمد مهم نبود.

- ایندفعه دیگه راه فراری ندارین! دامبلدور به وسایل این اتاق خیلی حساسه! من هنوزم هر روز قل و زنجیرها رو برق میندازم!

راه طولانی سرداب تا دفتر دامبلدور گویا پایانی نداشت. در نهایت روبروی در بزرگ قرار گرفتند و قبل از اینکه فلیچ بتواند اسم رمز را بگوید، دامبلدور در آستانه در ظاهر شد.

فلیچ با هیجان شروع به تعریف ماجرا کرد: «من این شیاطین کوچیک رو توی سرداب و داخل اتاق اشیاء خصوصی شما پیدا کردم. فکر کنم که وقتش باشه که ....»

دامبلدور در حالی که با حرکت دست صحبت فلیچ را قطع می کرد گفت: «مچکرم آرگوس! از اینجا به بعد دیگه با منه!»

- ولی قربان...

- آرگوس الان خیلی دیروقته و تو هم خسته ای! مطمئن باش به مجازاتشون می رسن!

و با لبخندی منتظر شد تا فلیچ که زیر لب غر می زد آنجا را ترک کند. دقایقی بعد هر سه در دفتر دامبلدور نشسته بودند و منتظر عکس العمل دامبلدور و مجازات مدیر به اطراف نگاه می کردند.

دامبلدور با نگاه خیره اش که از آن احساس فعلی اش خوانده نمی شد به هری نگاه کرد: «مطمئنی که می خوای به اون خاطره نگاه کنی؟»

- ولی شما از کجا فهمیدین که خاطره رو برداش....متاسفم پروفسور.....

دامبلدور در حالی که برای اولین بار برای آن شب لبخند به لبش می آمد گفت: «مطمئناً هر وقت کسی به وسایل من دست بزنه می فهمم! به ریش مرلین قسم باید بدونم که از کجا فهمیدی که اون اصلاً وجود داره!»

هری در حالی که دستپاچه شده بود گفت: «یه بار که هاگرید زیاده روی کرده بود بهمون درباره این خاطره گفت... پروفسور من باید می دیدم که چطور اتفاق افتاد!... اصلاً چجوری این خاطره به دست شما رسیده؟»

- خب باید بگم اینو چند وقت پیش خود ولدمورت برام فرستاد!

هرماینی در حالی که شنیدن اسم ولدمورت نفسش را در سینه حبس می کرد پرسید: «ولی چرا اسمشو نبر باید خاطره مربوط به کشته شدن مادر هری رو برای شما بفرسته؟»

- لرد سیاه از هر راهی برای پیروزی خودش استفاده می کنه خانم گرنجر. اون این خاطره رو با یه پیغام برام فرستاد. اون از میزان علاقه ای که من به جیمز و لیلی داشتم با خبر بود و با فرستادن این خاطره می خواست که درد از دست دادن اونا رو دوباره حس کنم. البته من مقصرم که اجازه دادم تا هاگرید از این موضوع باخبر بشه.

هری در حالی که بطری حاوی خاطره را در دستانش می چرخاند به صورت دامبلدور نگاه کرد و با بغض گفت: «من حق دارم اینو ببینم پروفسور!»

- این می تونه برای همیشه روت تاثیر بذاره. اما اگه واقعاً فکر می کنی که باید ببینیش، من مانعت نمی شم!

و با دست به قدح اندیشه اشاره کرد.

- من و خانم گرنجر و آقای ویزلی تنهات می ذاریم.

و بعد از اینکه شانه ی هری را با دست فشرد از اتاق خارج شدند تا هری را با خاطره مرگ مادرش تنها بگذارند.

________________

خیلی خوب بود!
تائید شد!


ویرایش شده توسط m0h3n082003 در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۹:۴۷:۴۱
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۷:۰۲:۰۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲

نیک بی سر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
از هاگوارتز تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
چند سال بعد.

هری پیشه خانواده ی جدیدش به سختی بزرگ شد هر چند خانواده ی دورسلی ها پولدار بودند و به دادلی کوچولوشون اهمیت زیادی میدادند.
ولی با هری مثل یک حیوون رفتار میکردند.
----------------------------------------------------------
ورنون دورسلی فریاد زد:پس کالباس های من چی شد پسره ی خرفت؟
هری در حالتی که داشت کالباس ها را در ماهیتابه برعکس میکرد گفت:الان اماده میشه اقا.
ورنون لقمه ی دیگری در دهانش گذاشت و با دهان پر گفت:امروز برای من روزه مهمیه پتونیا امروز قراره با یه تاجر قرار داد ببندم باید سریع برسم سره کار.

پتونیا روی یک صندلی نشسته بود و گفت:امید وارم موفق بشی عزیزم.
ورنون شروع به حرف زدن کرد در حالی که یک تکه تخم مرغ(نیمرو)از سبیلش اویزان شده بود:ممنون پتونیای عزیز.
ورنون فریاد کشید:پس تو داری چی کار میکنی حیوون خونگی؟
هری دستش را مشت کرد و گفت:همین الان براتون میارم.
صدای ترق ترق روغن که در کالباس میغلید قطع شد.هری کالباس ها را در بشقاب ریخت و سره میز اورد و گفت:
بفرمائید اقا.
ورنون که اشتهای زیادی در خوردن صبحانه داشت نیمرویش را تمام،و چنگالش را در کالباس ها فرو کرد...


هیچوقت با دم یک اژدهای خفته بازی نکنید!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲

تریسی دیویس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
یک روز لیلی ازهوای بیرون لذت می برد . اما ولدمورت آمد او انقدر خنده ی شیطانی کرد که سکسکه اش گرفت. بعد اون ورد را خواند و به سمت لیلی پرتاب کرد. تا این خبر به جیمز رسید او فوری پیش لیلی رفت. اما وقتی رسید کار از کار گذشته بود. جیمز تا می خواست چوب را از جیب خود بردارد ولدمورت ورد خود را خواند. جیمز هم مرد. ولدمورت به دنبال هری پاتر رفت. او تا به هری پاتر رسید چوب خود را از جیب برداشت اما تا طلسم مرگ را خواند طلسم به طرف خودش برگشت و کسی نمی داند ولدومورت کجا غیبش زد.
همه فکر می کردند مرده است. هری پاتر گریه کنان که تازه این کلمه را یاد گرفته بود تکرار کرد: مامان! بابا!
و اسنیپ که این وضعیت را می دید به دامبلدور گفت: دامبلدور هری پاتر می تونه به مدرسه ی هاگوارتز بیاد؟ :worry:
دامبلدور گفت: نه نمیشه چون اون مادر و پدر خود را از دست داده است و نمی تواند شهریه ی مدرسه ی هاگوارتز را بدهد.
اسنیپ نا امید به مدرسه ی هاگوارتز رفت. هاگرید که آمده بود هری را با خود به خانه ی خاله اش ببرد او را برد. هاگرید به هری گفت: نگران نباش کوچولو. من تو رو پیش خانواده ی جدیدت می برم.
احساس هری ناراحت کننده بود. او دلش برای مادر و پدرش تنگ می شد.

__________

می تونستین بیشتر رولو ادامه بدین!سوژتون جالب بود،متفاوت بود!
روی پارگراف بندی یا همون بند نویسیتون بیشتر کار کنین!بهتره سعی کنین به جای یه بار اینتر زدن دو بار اینترو بزنین!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۵:۱۳:۰۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۵ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲

مینروا مک گونگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۹ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲
از کلاس تغییرشکل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 116
آفلاین
شب کریسمس بود پدر ومادر هری وهری در حال کار های خود بودن لیلی پاتر مادر هری پاتر در حال حاضر کردن شام کریسمس بود پدر هری داشت بامادر هری حرف می زد . جمیز پاتر = لیلی کمکم وقتش است به فکر پسرمان باشیم ما باید فکر کنیم میخواهیم پسرمان جادوگر باشد یا موگل وبه کدام مدرسه در اینده بفرستیم ؟ لیلی بامهربانی گفت = جمیز اعلان وقت این حرف هانیست هری هنوز کوچک است .
ناگهان صدای گوش خراشی از در امد همه ی چراغ ها خاموش شد . جمیز به لیلی گفت = لیلی توبا هری اتاق بروید من میرم ببینم چی شده مواظب هری باش.
لیلی به اتاق رفت ومنتظر جمیز ماند .
اون ولدمورت بود که در ان شب وارد خانه ان ها شده بود . ولد مورت گفت = پاتر پسرت رابه من بده و برو . جمیز گفت = اگر اون را می خوای باید از رو جسد من رد شوی . ولدمورت گفت = خودت خواستی قبوله . جمیز با ولدمورت با شجاعت جنگید وسرانجام مرد .
لیلی به پسرش گفت = پسرم تو کسی هستی که پلیدی هارا از بین می بری پسرم شجاع باش وقوی بمون مادرت همیشه دوستت داره.
ولدومورت به سمت اتاق رفت الاهومورا در باز ش واو وارد اتاق شد. ولدمورت به لیلی گفت =پسرت روبه من بده وبرو لیلی گفت =
من هیچ وقت پسرم رابه تو نمی دهم . ولدمورت گفت = باشه تو رانیز مثل شوهرت میکشم .
لیلی نیز کشته شد اماقبل از مرگ طلسمی را اجرا کرد به نام طلسم عشق طلسمی باستانی که به وسیله ان کسی جان خودش را فدای کسی دیگر میکند و نمگزارد طلسم اواداکداورا به ان فرد بخورد و فرد طلسم کننده بمیرد . لیلی مرد اما نگذاشت پسرش بمرد . وتصویری از یک مادر واقعی رانشان داد .چند دقیقه بعد فردی ازدر اتاق وارد شد مردی باشنل سیاه وبلند او سوروس اسنیپ بود که وقتی جسد لیلی را دید اشک از چشمانش سرازیر شد او بلند داد زد =لیییییییییییییلی . :vay:
سپس به کودک او نگاه کرد کودکی معصوم باچشمانی مانند مادرش که داشت گریه میکرد.سوروس تصمیم گرفت که تاتوان دارد از اون محافظت کند واو را به مدرسه ی جادوگری هارگواتز که مدیر ان البوس دامبلدور بود ببرد.پایان

___________

به جای مساوی (=) از علامت نقل قول (:) استفاده کنین!
وسط جمله هم بهتره شکلک نزنین مگر این که برای نشان دادن حالت شخصیت خیلی ضروری باشه!بعضی از شکلکاتون نا به جا استفاده شده بود!
به جای یه بار اینتر برای این که ظاهر پستتون قشنگ تر باشه بهتره دو بار از اینتر استفاده کنین!
لحن شخصیتاتون بهتره محاوره ای باشه نه این که در طول پست تغییر کنه!
در هر حال توی ایفا روی نوشتنتون تمرین کنین!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۰ ۱۵:۲۷:۱۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

نشان سازمان حمایت از ساحره ها =







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.