هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۲

hazrati_pardis@yahoo.com


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
هوا کم کم داشت تاریک می شد و آلبوس از دور خانه متروکه و خرابه گانت ها رو می دید. جلوی در خانه رسید. خانه
آنقدر تاریک بود که هیچ چیزی در آنجا دیده نمی شد.
آلبوس چوب دستی اش را درآورد و گفت:« لوماس. حالا چطور از این خانه پر از تله انگشتر را پیدا کنم، واقعا که سخت
است.
پروفسور هوریس اسلاگهورن استاد معجون سازی علاقه زیادی به وسایل خانگی داشت به همین دلیل برای این که
بتونه از دست مرگخواران در امان باشه خودش رو به یک تخت تبدیل کرده بود. دامبلدور فهمید که اون تخت وارونه کار
هوریس میتونه باشه ؛ نزدیک تخت شد و چوب دستی اش رو به تخت زد.
هوریس به سرعت از تخت بیرون اومد و گفت: آلبوس! چی باعث شد بیای این جا؟ می دونی که انجا خیلی خطرناکه!
آلبوس: رفیق قدیمی معجون سازی ما انجا چه کار می کنه؟ حتما از دست مرگخواران به این وضع افتادی، درسته؟
هوریس:بله، اونا چند ساله که می خوان من رو جذب گروه پلید خودشون بکنن؛ ولی نگفتی تو اینجا چه کار می کنی؟
آلبوس:هوریس یادت میاد ولدمورت روحش رو به هفت قسمت تبدیل کرد؟
هوریس:آره،خوب نکنه می خوای بگی پیداشون کردی!
آلبوس:درست حدس زدی، ولی باید بگم فقط یکی از روح ولدمورت رو پیدا کردم؛ اما نمی دونم اون کجای این خونه می تونه باشه!!!
ناگهان، نوری که از چوب دستی دامبلدور می درخشید، به انگشتری که کف زمین افتاده بود برخورد کرد و انعکاس آن
به چشم هوریس خورد.
هوریس به سرعت گفت: آلبوس! اونجا رو نگاه کن ، یک انگشتر قدیمی و ارزشمند یاقوت؛ اونو می بینی آلبوس؟
آلبوس: آه دوست من!!! تو بهترین دوست من هستی.
آلبوس خم شد تا انگشتر را بردارد اما تا دست او به انگشتر خورد بیش از پنجاه مرگخوار خانه را محاصره کردند و از هر
طرف به خانه حمله می بردند.
دامبلدور به سرعت گفت: هوریس دستتو بده من باید از اینجا بریم اونا نباید بفهمن که ما انگشتر رو برداشتیم.
سپس هردوی آن ها از آن جا رفتند و خانه نیز به آتش کشیده شد.
___________________
اولا به اون تکه ی روح هورکراکس می گن!
دوما،حضور هوریس کمی عجیب بود.برای خواننده سوال پیش میاد چرا هوریس بین اون همه خونه خوب،خونه ی متروکه ی مشنگ نشین گانت رو انتخاب کرده!خوب بود توضیح می دادین.
بهتره در تمام پست یا لحنتون محاوره ای باشه یا کتابی و عوض نشه.در کل خیلی جای کار داشت
.با وارد شدن به ایفا بیشتر روی مهارت نمایشنامه نویسیتون کار کنین.

تائید شد!



ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۹ ۱۵:۱۴:۴۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۲

دلوروس آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از چاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1592
آفلاین
تصویر جدید

متقاضیان ورود به ایفای نقش برای شرکت در اینجا باید پستی ارسال کنند که حاوی نمایشنامه ای در مورد تصویر زیر باشد :

تصویر کوچک شده

نکات تصویر:

داستان تصویر مربوط به جستجوهای شخصی پروفسور دامبلدور در مورد هورکراکس های لرد ولدمورت می باشد. به نظر می رسد او در خانه آشفته و بهم ریخته گانت ها متوجه شی خاصی (احتمالا انگشتر) روی زمین شده است.

شما می توانید این داستان را دستکاری کنید و به شکل دیگه ای بنویسید یا حتی شخصیت های دیگری نیز به آن اضافه کنید. از خلاقیت و تخیل خودتان استفاده کنید !

شخصیت ها: آلبوس دامبلدور
مکان: لیتل هنگلتون - خانه گانت ها
اشیا: مبل کج شده - میز - بطری های روی میز - صندلی مقابل میز - درب نیمه باز - چوبدستی کنار دامبلدور- شی ای که دامبلدور دست به سمت آن دراز کرده - (سایر اشیای پرتاب شده به اطراف)
چهره ها:
دامبلدور= نامعلوم - احتمالا کنجکاو


٭ داستان تصویر از نظر زمانی به سال ششم هری در هاگوارتز باز می گردد و زمانی را نشان می دهد که دامبلدور برای ادامه تحقیقاتش در قبال هورکراکس ها از هاگوارتز خارج شد و به خانه قدیمی نیاکان مادری ولدمورت رفت و انگشتر ماروولو گانت را پس از دفع جادوی های سیاه از داخل جعبه ای طلایی در آنجا پیدا کرد. ولی شما آزاد و البته ملزم هستید که محتوای این تصویر را بر اساس خلاقیت خود در ژانرهای طنز، جدی، وحشت و ...، تغییر دهید.

نکات نمایشنامه نویسی:

٭ نمایشنامه در شکل اصلی یک داستان یا حکایتی نیست که از زبان شما به عنوان نویسنده یا گوینده نقل شود، بلکه همانند فیلمنامه یک فیلم سینمایی است که علاوه بر توصیف هایی از محیط، اشیا، شخصیت ها و سوژه و داستان برقرار شده، مکالمه های میان شخصیت ها را در نیز در بر می گیرد.
٭ بهترین نمایشنامه ها الزاما طولانی و بلند نیستند. حد تعادل را رعایت کنید.
٭ رعایت نکات فنی اعم از املای صحیح کلمات، پارگراف بندی مناسب، مشخص کردن و جداسازی دیالوگ ها(مکالمه و حرف شخصیت) از توصیف ها و فضاسازی محیط، به نمایشنامه شما شکل و ساختمان خوبی می دهد.
٭ بیشتر به تصویر دقت کنید و تا جایی که امکان آن وجود دارد، با خلاقیت و تنوع خود شکل های مختلفی از سوژه و داستان را برای تصویر بالا استخراج کرده و آنها را در قالب نمایشنامه خود به کار بگیرید.
٭ در انحصار سبک یا ژانر نوشته نباشید و اول به این نگاه کنید که در درجه اول علاقه شما به چه سبکی است (طنز - جدی - ترسناک - رمانتیک و ...) سپس به تصویر نگاه کنید که بیشتر در چه سبکی می توان برای آن نمایشنامه جذاب تری نوشت یا بر اساس سبک مورد علاقه شما، چگونه می توان به آن جهت داد.
٭ در صورت استفاده از سبک طنز، بر اساس عرف در ایفای نقش سایت جادوگران، می توانید از کد شکلک ها که در اینجا آمده است داخل نمایشنامه در موقعیت پایان دیالوگ یا جمله شخصیت های نمایشنامه خود جهت بیان حالت های رفتاری و روحی و شیوه بیان جملات شخصیت ها، استفاده نمایید.


امیدواریم شما متقضیان عزیز به زودی از اینجا که دروازه ورود به ایفای نقش به حساب می آید، عبور کرده و پس از انتخاب شخصیت، پا به دنیای جادویی ایفای نقش بگذارید.


موفق باشید


No Country for Old Men




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۲

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
*بچه ها این خیلی هم بلند نیستا...در مقابل یه نمایش نامه ی واقعی هیچه! من که نتونستم کمتر بنویسم!
راستی آخرای داستان تازه به عکس می رسیم و به عکس مربوط می شه!...
________________________
اتاق خواب-صحنه تاریک است واتاق شلخته اما خلوت است.
درخواب غلتی زد... از تکان های بدنش مشخص است که درد شدیدی می کشد....
ناگهان از خواب می پرد و روی تخت می نشیند. جینی که کنارش خوابیده نیز بیدار می شود اما هنوز در خواب و بیداریست و خمار بنظر می رسد.
هری،در حالی که جای زخمش را می مالید : خدای من...18 سال زخمم تیر نکشیده بود...خدای من...خدای بزرگ!!
جینی،محافظه کارانه :هری؟....نیمه شب....روی تخت...جای عبادته؟!چته؟
-جای زخمم...
-خدای من!
درحالی که جینی زیر لب چیزی که شبیه عبارتی لاتین است می گوید جیمز یواشکی وارد صحنه می شود
جیمز،با لحنی شبیه کشیشی در حال نصیحت :ای خدایی که مارا آفریدی....تــــــــــــــو...!
بعد کمی مکث می کند و می گوید:
-بابا جلسه ی راز ونیاز شبانه دارین؟
-بسه جیمز!...جینی...جیمز، من الان باید جایی برم...ردای من کو؟
____________________
هاگوارتز،جلوی دفتر مدیر
-چی تو رو به اینجا کشونده، پاتر؟
-من باید...به دفتر مدیر برم خانم مک گونگال
-ایشون اینجا نیستند کاراگاه پاتر!
-پاتر صدام کنید پروفسور!...من باهاشون کاری ندارم!
-چی؟
-راستش...من با دامبلدور کار دارم!
-چی؟...
یک لحظه قیافه ی متفکر می گیرد اما لحظه ی بعد با لبخندی می گوید:آهان!بز دو پای سخنگو!
-با من هستید؟
اما در آن لحضه مجسمه ی کله اژدری جان می گیرد و کنار می رود...
_________________________
دفتر مدیر-جلوی تصویر دامبلدور که با وقار و به آرامی چرت می زند....
-پروفسور!بیدار شین پروفسور!...دامبلدور!
-هــــــــــــــی!چیزی شده....؟چی؟هری!تو؟!
-پروفسور می خواس...
-18 سال گذش...
-می خواستم بگم امشب جای زخمم...
-نه!
چی؟
-نه..مشکلی نیست..تعجب می کنم که شک کردی..پسر جوون و خام! فراموش کردی که اون زخم الان فقط یه زخمه؟فراموش کردی که دیگه قطعه ای از ولدمورت در بدنت نیست؟مار زبون نیستی؟شاید شب یکم روش فشار آوردی!
-پس.. من دیگه برم...ممنون
هری بر می گردد اما
-هری...حالا که اومدی...یادته تو سال چهارمت...سال مسابقات 3 جادوگر بهت چی گفته شد؟
-در مورد...؟
-بارتی کراوچ پدر...
-چیزای زیادی...کدومشو...
-اگه شب ها کمی زودتر به خونه برمی گشت...اگه بیشتر به پسرش می رسید... اگه به اون عاشق شدن وعاشق بودن رو یاد می داد...اگه براش..
-با تمسخر،یعنی جیمز و آلبوس از کم دیدن من مرگ خوار بشن!...خدا رو شکر که ولدمورتی نیست که مرگ خواری باشه...!
-شاید ولدمورت بشن! ...هری ...تو با کاراگاهیت خانواده رو داری از دست می دی...
_________________________
پارک-هوا رو به تاریکی میرود، لی لی و هری دست در دست هم میروند...هوگو،جیمز و آلبوس هم چند متر آنطرف تر از خنده ریسه می روند....لی لی در دستانش گل هایی ظاهر می کند و به پدرش هری نشان می دهد....ناگهان چشم هری به چشمان سیاهی می افتد که به لی لی خیره شده...
هری یاد چیزی می افتد وبعد سخنان دامبلدور را بخاطر می آورد
-هی لی لی! فکر می کنم اونجا یه جادوگر کوچولو هست که دوست داره ببینه چطوری یه گل صورتی رو ظاهر می کنی...
لی لی با ذوق به سمت پسر می رود و خجالت زده سلام می کند... هری نیز به پسر ها سر می زند...
...
حدود 10 متر آن طرف تر پیرزنی عبوس به نام پتونیا که نوه اش را برای تاب بازی به پارک برده بود شاهد این ماجرا بود...دختر بچه می پرسد:
-ننه پتونیا! اون دختره چی کار می کرد؟
اما پیرزن به جای جواب دادن دست دختر را می گیرد و درحالی که زمزمه می کند «این عجیب الخلقه های لعنتی!» از آنجا دور می شود...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از نظر سوژه نسبتاً خوب بود. مشکل بیشتر شکل پست و آرایش دیالوگ ها و توصیف ها بود. شکل و ظاهر منظم در پست به جذب مخاطب و خواننده کمک میکنه. پست درهم و شلوغ از جذابیت سوژه رول شما کم میکنه.
تایید شد.


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۸ ۱۶:۳۶:۴۵

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲

هرپوی کثیف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
قرن 13


چند وقتی بود که جنگهای صلیبی آغاز شده بود و کشمکشی میان مذهبها شکل گرفته بود.
هدف پایان دادن به این جنگ و در نهایت تصاحب اورشلیم بود.

شوالیه ها یکی پس از دیگری در جنگها از پا در می امدند و برای مدت کوتاهی، حاکمین یکی از این ادیان بر تخت سلطنت تکیه می زد ولی دیر یا زود شورش ها و نبردها از سر گرفته میشد و پادشاهان سقوط می کردند.
شهر های زیادی در آتش جنگ نابود می شد.

تا اینکه شوالیه ای جوان و یونانی از فرقه های فراماسون، نقشه ای پلید کشید تا بلکه بدون ارتشی بزرگ بتواند به این جنگها خاتمه دهد و تاج و تخت را بر دست گیرد.
از وقتی که بر علوم و فنون جادوگری مسلط شده بود مدتها می گذشت.
ولی این کافی نبود... او بیشتر از این چیز ها را می خواست، چیزی که قدرتش حد و مرزی نشناسد و از او جادوگری بی نظیر سازد.

......................

شب بود و ماه کامل پیروز مندانه خود را از میان ابرها رهانیده بود و با نور نقره فامش همچنان خودنمایی می کرد.

دهکده ی پاتراس همچنان سوت و کور به نظر می رسید، شوالیه سوار بر اسب سیاهش به نزدیکی دهکده رسید.
چند ماهی میشد که به خانه برنگشته بود.
ظاهرا دهکده در میان این نزاع و شورش جان سالم به در نبرده بود و به جز چند خانه، همه یا ویران شده بودند و یا سوخته بودند.
لکه های خون در هر جای زره مرد جوان دیده می شد؛ وی کلاه خودش را از سرش برداشته بود... باد موهای بلند سپیدش را به رقص دراورده و نور مهتاب، شنل سرخ فامش را در آن شب پر ستاره نمایان می کرد.

شوالیه تکانی به افسار اسبش داد و به طرف دهکده حرکت کرد.
بوی سوخته ی مزارع و خانه های چوبین تمام دهکده را پر کرده بود.
در میان راه گهگاهی به جسد مرد یا زنی بر می خورد که غرق در خون بر روی زمین افتاده بودند.

بعد از اینکه چندین خانه را پشت سر گذاشت، بالاخره به خانه رسید.
صورتش از هر گونه احساس تهی بود و ظاهرا تغییر نمای خانشان کوچکترین تاثیری بر روی او نداشت.
قسمتی از دیوار سنگی خانه اش ریخته بود و سقف شیروانی خانه دیگر چیزی جز چوب سوخته ی سیاه رنگ نبود.

با ارامش کامل از روی اسبش پیاده شد و رهسپار خانه ی بدون در شد.

در هنگام ورود به خانه با صحنه ی هولناکی روبه رو شد؛ بدن بی جان پدر و مادر پیرش بر کف خانه نقش بسته بود ظاهرا چند روزی میشد که آنها مرده بودند.

شوالیه ی جوانان طوری به والدینش نگاه می کرد که گویی در حال چشم دوختن به جسد چندین حیوان خانگی ست؛ ظاهرا توقع چنین چیزی را داشت.

ولی نه اثری از زخم و نه اثری از خون روی بدن هیچکدام دیده نمی شد.
هردو با چشمانی باز و چهره ایی وحشت زده بر زمین افتاده بودند.

لبخندی موذیانه بر لبهای شوالیه نقش بست، ظاهرا موضوعی اورا خوشحال کرده بود.
کلاه خودش را به طرفی پرت کرد و با چکمه های اهنینش به سمت زیر زمین حرکت کرد، هیجان بدنش را به نوسان دراورده بود و همچنان برقی در چشمانش هویدا بود.

بالاخره تمام پله ها را پشت سر گذاشت و به زیر زمین رسید؛ بوی تندی بر آنجا حکم فرما شده بود و درهرگوشه و کنار این مکان تار عنکبوتهایی سپید رنگ تنیده شده بود.
زیر زمین درست مثل گذشته سرد و نمناک بود و همچنان تاریکی بر آن حکم می راند.

شوالیه بالاخره لب به سخن گشود و گفت:
- نمی تونه چیز دیگه ای باشه... درست همونطور که در رویاهام دیده بودم...

صدایش به سردی یخ بود و همچنان لحن خونسردانه اش را حفظ می کرد.

وسایل و اجسام کهنه و خاک گرفته ی زیر زمین در سایه ها خلیده بودند.

وقتی قدم برداشت، صدای قدمهایش بر آنجا طنین می انداخت.
بالاخره به انتهای زیر زمین رسید، بدون آنکه چوب دستی در بیاورد وردی خواند که باعث شد نوری سرخ رنگ از کف دستانش ساطع شود.

سایه ها به کناری رفتند و نور قرمز رنگ تمام آنجا را در خود پوشاند.
در گوشه ی زیر زمین مقداری ینجه جمع شده بود، جوان زال به سمت ینجه ها قدم برداشت.

آنچیزی که انتظار دیدنش را می کشید را یافت، چندین وزغ تکه پاره شده و تخم مرغهای شکسته به رنگ خاکستری در آمده بودند.

- کجایید عزیزان من...؟

لبخندی زد و به دور خود چرخید، هنوز چیزی را که می خواست نیافته بود، باز تمام وسایل زیر زمین را از نظر گذراند، ناگهان متوجه حرکتی در بین کوزه های سفالی شد.

او در آن لحظه دمی کوچک و مار مانند به رنگ سبز را مشاهده کرد ولی بلافاصله آن موجود ناپدید شد.
آرام به سمت کوزه ها رفت و آنها را کنار زد، بالاخره روز موعود فرا رسیده بود... چندین مار سبز رنگ در کنار هم روی زمین خزیده بودند.

پوزه شان بی شباهت به اژدها نبود و پر سرخ رنگی بر سر همه ی آنها قرار داشت.
چشمهایشان به رنگ زرد بود ولی نگاه قتالشان اثری بر روی شوالیه نداشت، گویی او با والدینش در این مورد تفاوتی فاهش داشت.
شوالیه در حالی که از خوشحالی قهقهه میزد بر روی زمین چمباته زد و مخلوقهایش را از نظر گذراند.


سپس در حالی که به آنها خیره شده بود به زبانی عجیب با آنها سخن گفت
تنها چیزی که سکوت آنجا را در هم شکسته بود صدای حرف زدن فیس فیس مانند مرد جوان با مارهایش بود.
مارها بعد از کمی تردید به سمت شوالیه آمدند و در کنار بدنش حلقه زدند.

یکی از آنها به آرامی به دور دست شوالیه پیچید و چشم در چشم او دوخت.

مرد جوان به هدف خود رسیده بود، دیر یا زود موجوداتش بزرگ میشدند و دنیا را به نابودی و هراس می کشاندند.
کدام لشگری می توانست از نگاه مرگبار آنها جان سالم به در ببرد...
کدام جنگجو و ساحری می توانست بدون نگاه کردن به این موجودات، بر آنها چیره گردد...


برقی در چشمان سیاه شوالیه نمایان شد و در حالی که لبخند بر لبهایش نشسته بود گفت:

- باسیلیسکها همه چیز را در هم می کوبند و تاج پادشاهی را برایم به ارمغان می آورند، وقتش رسیده که هرپو ظهور کند.

دنیا نام مرا تا ابد به دوش خواهد کشید، هرپو خالق باسیلیسکهای افسانه ای.

دیگر تنها چیزی که به گوش می رسید صدای قهقهه های دیوانه وار هرپو بود.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من که مخم توان درک نداشت. - شما کلاً تاییدی. برو شخصیت مورد نظرتو بردار و معرفی کن.


ویرایش شده توسط lussifer در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۲۳:۳۷:۳۴
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۴ ۱۵:۰۳:۴۸
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۴ ۱۵:۱۴:۲۷

به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲

هرپوی کثیف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
قرون وسطی

یونان( یکی از دهکده های جنوب پاتراس)


یک ساعتی از شب می گذشت و آسمان همچنان مملو از ابرهای خاکستری شده بود؛ هوا تاریک بود و گهگاهی زوزه ی جانوری شب رو سکوت را در هم می شکست.
کالسکه ای سیاه رنگ در حال نزدیک شدن به دهکده بود.

دهکده سوت و کور به نظر می رسید، در اکثر خانه ها از جا کنده شده و دیوار بعضی از خانه ها به کلی ریخته بود.
هر اتفاقی در اینجا افتاده بود آنقدر هراس انگیز و خوفناک بود که سازمان جادوگران، خود مامور رسیدگی به این موضوع را بر عهده گرفته بود.

چند روزی می شد که پاتراس به خاطر شایعات دهشتناکی در نا امنی و خفقان به سر می برد.
زمزمه های گمنام از موجودی اهریمنی که نگاه زهرآگینش، تنها مرگ را به ارمغان می آورد.
اگر هر چه زودتر این شایعات فیصله پیدا نمی کرد، ممکن بود یونان، در خطری جدی و بزرگ قرار بگیرد.

چکمه هایی چرمین بر روی زمین گلی فرود آمد،مردی شنل پوش از کالسکه پیاده شد و به سمت نزدیک ترین خانه ای که در سمت راستش بود قدم برداشت.
شنلش سرخ فام و موهای مجعد سیاه رنگش تا زیر چانه اش می رسید. ته ریشی بر صورتش داشت و درخششی خاص در چشمانش هویدا بود.

مرد شنل پوش که مرهولت نام داشت، چوب دستی اش را در اورد و وارد خانه ی بدون در شد.
خانه تاریک تر از آن چیزی بود که فکرش را می کرد.

- لوموس...

نور ضعیفی از چوب دستی ساطع شد و باعث شد اجسامی که در چند متری مرهولت قرار داشتند به خوبی دیده شوند.
سکوتی که بر خانه حکم فرما شده بود غیر طبیعی به نظر میرسید،بر روی دیوار تابلوهای قرار داشت که موضوعشان حکایات مذهبی و... بود.
مرهولت بعد از کمی جستجو، دری چوبی بر کف یکی از اتاقهای خانه پیدا کرد.ظاهرا تنها راه ورود به زیر زمین در مقابل چشمانش قرار داشت.

در آن لحظه حتی صدای قلبش را هم می شنید، تردید ها را از خود دور کرد و وارد زیر زمین شد.
پله ها خاک گرفته و تارعنکبوتهایی بزرگ در گوشه ی دیوار تنیده شده بودند؛ هنوز چندین پله تا آخر مانده بود که بوی تندی به مشامش رسید.

چینی به پیشانی اش انداخت و محتاطانه حرکت کرد که ناگهان صدای بلند رعد و برقی او را از جا پراند و باعث شد چوب دستی اش از دست اش بیفتد.

- لعنتی... همینو کم داشتم...

مرهولت در حالی که دست راستش را به دیوار گذاشته بود ناسزا می داد و از آخرین پله پایین آمد؛ دیگر پله ای در کار نبود.
او به زیر زمین رسیده بود، هوای آنجا بسیار سرد و نمناک بود!

- بدون چوب دستی هیچ کاری ازم ساخته نیست... نمی دونستم که ما جادوگرها بدون یک تکه چوب، مثل یک گرگ بدون دندان میشیم.

مرهولت بر روی زمین زانو زد و کورکورانه بدنبال چوب دستی اش گشت، هنوز اثری از چوب دستی نبود همانطور که می گشت دستش بر روی مایعی غلیظ لغزید، سریع دستش را عقب کشید... بوی گندیدگی به مشامش میرسید ولی با این حال دست خیسش را نزدیک صورتش برد تا از ماجرا سر دربیاورد... نــــــــه غیر ممکن بود که بوی خون را تشخیص ندهد... او دستش به خون آغشته شده بود.

بر سر جایش میخکوب شد و از ترس به خود لرزید، همچنان سکوتی آزار دهنده بر زیرزمین حاکم بود...

نه بی فایده بود باید هرچه زود تر کاری میکرد، با ترس و دلهره کمی به جلو رفت که چیزی زیر انگشتانش قرار گرفت.
بارقعه ای از امید بر دلش راه یافت.

- عالیه... بهتر از این نمی شه... لوموس

ناگهان فضای اطرافش در برابرش هویدا شد، او در یک زیر زمینی قرار داشت که بی شباهت با کشتارگاه نبود! چند متری جلوتر از خودش جسد چندین مرد و زن بر روی زمین افتاده بود، همه غرق در خون بودند.
تا بحال با چنین منظره ی وحشتناکی روبهرو نشده بود.
اجساد به وحشیانه ترین صورت ممکن از هم دریده و متلاشی شده بودند.

- خدای من... اینجا دیگه چه جهنمیه! ... چی میتونه اینکار رو کرده باشه...!

متوجه حرکتی از گوشه ی چشمش شد، سریع برگشت و چوب دستی اش را جلویش گرفت...
چیزی نبود...! لحظاتی بی حرکت ماند، نه واقعا خیالاتی شده بود.

-باید هر چه سریع تر انجمن رو در اطلاع بذارم جنایت عظیمی در یک دهکده ی کوچک... اکسپکتو پترانوم

سپر مدافعش به شکل بلبلی در آمد و از میان دیوار عبور کرد.

وقتی برگشت متوجه حفره ی عظیمی شد که در میان سایه ها غلتیده بود.

- این دیگه چه کوفتیه...
کمی نزدیک تر شد باز همان لرزش خفیف در هوا را حس کرد... چیزی در آن زیر زمین قرار داشت، او را زیر نظر گرفته بود، چیزی که تنها بوی مرگ می داد.

آب دهانش را قورت داد و چوب دستی اش را تکان داد تا بلکه بتواند منشاء این حس شوم را مشاهده کند.

باز هم بی فایده بود... با ناامیدی برگشت که ناگهان با دهشتناکترین صحنه ی زندگی اش روبه رو شد...


فلس های سبز رنگ، دو چشم بزرگ به رنگ یاقوت و نیشهایی به سفیدی ماه...

و آن چیزی نبود جز باسیلیسک


دیگر مرهولت زنده نبود تا عامل این جنایت را از میان بردارد و قاتل را شناسایی کند، اکنون او خود جزیی از این کشتارگاه سرخ رنگ شده بود.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
البته نوشته شما فن فیکشن هستش. انصافاً هم اگه نوشته خودتونه، فن فیکشن خوبیه. اما خب برای فن فیکشن انجمن فن فیکشن هست و اونجا میشه گذاشت فن فیکشن رو. اینجا بیشتر به منظور ورود به ایفای نقشه و بر اساس اون عکس داده شده در پایین تر، باید نمایشنامه بنویسید. لطفاً درباره محتوای عکس فن فیکشن بنویسید.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۳ ۱۸:۳۱:۴۷

به راستی که حکومت شایسته ی جاه طلبیست، پس چه بهتر که بر دوزخ حکومت کرد تا اینکه در بهشت کمر به خدمت بست.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲

hazrati_pardis@yahoo.com


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
سلام به همگی
این نمایشنامه یه جورایی به عکس مربوط میشه ولی فوق العاده آموزنده است امیدوارم از اون لذت ببرید.......

روزی روزگاری پسر جادوگر جوان خوش قیافه، ثروتمند و با استعدادی بود که متوجه شد هرکس که عاشق می شود از خود بی خود می شود و خودش را به آب و آتش می زند.
او از کودکی در محیطی بی عاطفه و خیانت بزرگ شده بود و هرگز طعم عشق را نچشیده بود. از این رو برای این که
هیچ وقت عاشق نشود این فکر به ذهنش رسید که خودش را با جادوی سیاه پلید کند.
روزی وقتی که در یک زمین بازی مشغول تفکر بر این بود که چگونه جادوی سیاه را اجرا کند دخترکی زیبا را دید که مشغول بازی بود. او آنقدر جذب نگاه دخترک زیبا شد که به کلی یادش رفت که به چه چیزی فکر می کند. :pretty:
آن دختر زیبا با گلی که دست داشت به سمت آن پسر نوجوان آمد.
آن پسر نوجوان که مات چهره ی زیبای دخترک شده بود به طور عجیبی مهر آن دختر به دلش افتاد.
پسری که هرگز عشق را درک نکرده بود به این نتیجه رسید که عشق از محبت به دست می آید.
او که در زندگی اش، هیچکس به محبت نکرده بود حتی پدر و مادرش دریافت که چرا به این روز افتاده است.
بله، سوروس و لیلی. آن ها تا چند سال با عشق زندگی کردند و قصد ازدواج با هم را داشتند که شخصی پیدا شد که از سوروس با استعدادتر ولی قدرتمندتر نبود. او جیمز پاتر بود که خود را برای لیلی با خلاقیت های گوناگون خودنمایی می کرد که بالاخره موفق شد او را از چنگ سوروس دربیاورد.
سورس از همان موقع ضربه شدید روحی خورد و تا پایان عمر خود لباس سیاه به تن کرد و هرگز لبخند در لبانش دیده
نشد......
جیمز وارد اتاق سوروس شد وگفت: سوروس از این که لیلی میخواد با من ازدواج کنه ناراحتی؛خوب باید ناراحت باشی چون لیلی بهترین ها رو انتخاب می کنه.
سوروس گفت:همین حالا از اتاق من برو بیرون وگرنه.......
جیمز گفت:وگرنه چی؟ میخوای با من بجنگی خوب بجنگ،ببینیم کی پیروز میشه.
سوروس چیزی نگفت چون می دونست اگه جیمز زخمی بشه این لیلی که ناراحت میشه به خاطر همین برای این که معشوقش را ناراحت نکند با رقیبش مبارزه نکرد.
جیمز گفت:چرا ساکتی نکنه میترسی؟ تو از همین حالا منظورت رو رسوندی که من از تو قدرتمندترم. از همین حالا من بهترین دانش آموز این مدرسه هستم نه تو.
سوروس خودش هم می دانست که از جیمز بهتر است اما به خاطر لیلی چیزی نگفت و از آنجا رفت.


__________________
خب، اگه هدف رول طنز بودهٰ یا اصلا کلا رول یا همون نمایشنامه بوده، باید بگم که شما بیشتر کتاب نوشتید. - در نمایشنامه نویسی از توصیف های زیاد و فضاسازی باید اجتناب بشه. با یه حد متعادلی باید توصیف در خصوص رفتار شخصیت ها نوشت و در مورد محیط حاکم بر رول شما فضاسازی کرد. دقیقاً به حدی باشه که خواننده رول شمارو کلافه نکنه. دیالوگ هاتون خیلی حالت کودکانه داشت و اصلا خواننده رو جذب نمیکنه. وقتی شلکلک های طنز اضافه می کنید به انتهای دیالوگ شخصیت ها، انتظار میره دیالوگ هم متناسب با اون شکلک یک طنز عامینه خودمانی داشته باشه. اینجا رولینگی نمی نویسیم. توی ایفای نقش با شخصیت های و فضای جادویی داستان های رولینگ به شکل خودمانی و تا حدودی ایرانی شده، بازی می کنیم، می خندیم و لذت می بریم. اون نوشته های وفادار به رولینگ بیشتر فن فیکشن هستن که جاشون در انجمن فن فیکشن هستش.
حالت آموزنده رول شما هم که فرمودید، بیشتر حالت آموزنده برای کودکان سه ساله داشت. - اگه میخواین مسائل آموزنده به رول خودتون در ایفای نقش سایت اضافه کنید بعداً، باید بگم که به نفع شماست تا از مسائل روزمره ای که در اطراف تون رخ میده استفاده کنید و اونها رو در قالب رول طنز به انتقاد بکشید و سرزنش کنید. مشکلات نگارشی خاصی نداشتید. ولی خیلی جای کار روی سوژه و دیالوگ ها دارید. امیدوارم با ورود به ایفای نقش بهتر بشه که قطعاً میشه.
تایید شد.



ویرایش شده توسط hazrati_pardis@yahoo.com در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۹ ۲۳:۱۵:۴۴
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۱۰ ۱۱:۳۳:۲۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۲

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۱ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۷ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۲
از کاخ پدر شوهری
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
چند وقتی بود که لیلی مثل همیشه توی خانواده محبوب نبود و مثل همیشه توی خانواده حرفاش تاثری نداشت ماجرام از یک روز سرشام شروع شد که لیلی هنوز از قدرت جادوییش خبری نداشت,سر شام بود که پدرومادر لیلی و پتونیا مشغول مشاجره بودند,لیلی هرچه درخواست یک لیوان آب کرد کسی نبود که بهش آب بده لیلی افسوس خورد:کاش میتوانستم یک لیوان آب داشته باشم!!!سرانجام یک لیوان به طرز نامعلومی بین دست لیلی قرار گرفت. وقتی سه عضو درحال مشاجره ی خانواده متوجه ماجرا شدند علاوه بر برخورد تند بالیلی اورا از انجام کارهای مورد علاقش منع کردند. سه هفته بعد

لیلی پارک نزدیک خونشون رو خیلی دوست داشت حاضر بود به خاطرش هرکاری بکنه,به همین خاطر به دست و پای پتونیا افتاد و پتونیا ضامن شد که خانوادش با لیلی آشتی کردن,پس از درخواستای مکرر لیلی مادر لیلی اجازه داد که لیلی به پارک بره البته با پتونیا.توی راه پتونیا خیلی غرزداما لیلی همه ی اینا رو به جون خرید ارزششوداشت
چون با اولین قدمی که لیلی به پارک گذاشت چشمش به پسر کوچکی افتاد که گوشه ای توی فکرش خودش بود.
لیلی:پتونیا میشه چند لحظه تنهام بذاری؟؟
پتونیا:فقط حدود5دقیقه بعد زود بر میگردیم خونه.
لیلی:باشه,خیلی خیلی ممنون پتونیا
پتونیا:خواهش ولی زیاد پرو نشو!!من میرم :tab:
لیلی:باشه,مرسی
پتونیا رفت و لیلی با تبسمی از شادی و قدم های شمرده به پسرک نزدیک شد وبا لحن دلسوزانه ای گفت:ببخشید مزاحم شدم آقا دیدم تنهایید گفتم بیا پیشتون من لیلی اونز هستم
پسرک سرش رو گرفت با وتو چشمای لیلی نگاه کرد چشماشون برقی زد
پسرک واقعا زیبایی بود با موهای مشکی و اون نگاه آرامش بخشش دستش رو به سمت لیلی دراز کرد:خوشبختم منم سوروس هستم. بعد صحبت و نگاه های طولانی......
لیلی به اطراف نگاهی کرد:
پتونیا:
اسنیپ: :hyp:
وقتی به پارک نگاه کرد اولین چیزی بود که دید,با تمام وجود به نگاه کرد..اونو توی دست های خودش دید با نگاهی مملو از عشق به سوروس تقدیمش کردو اسنیپ هم با تمام وجود اونو پذیرفت,
در همه ی حالات پتونیا با حسادت تمام به این صحنه نگاه میکرد:عجب غلطی کردم این دختر رو آدم حساب کردم بعدا تلافیشو سرش در میارم
لیلی متوجه پتونیا شد ولی چهره ی اسنیپ ارزش تنبیه رو داشت.
اسنیپ:لیلی خونمون رو به روی همین پارکه شما کجایید؟
لیلی به خونشون اشاره کرد:ما اینجاییم,چه جالب ما درهمسایگی همیم.
اسنیپ:خوشبختانه!!!!!!!!!
پتونیا با گام های تندو عصبی به آنها نزدیک شد:لیلی فک کنم دیگه کافیه تا اینجاشم خیلی زیاده روی کردی زود باش.
لیلی:امیدوارم بعدا ببینمت!!
اسنیپ:با تمام وجودم من هم امیدوارم!!!
پتونیا:فک نکنم بتونید همو ببینید.
پتونیا دست لیلی رو گرفت واونو باخودش برد.اسنیپ با نگاهی خیره به آنها اشک درچشمانش حلقه زد .پتونیا وقتی به خانه رسید تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کردو لیلی به خاطر حسادت خواهرش مجبور شد کل تعطیلات تابستان را در اتاق زیر شیروانی بماند.اسنیپ هم هروقت به پارک میرفت اشک در چشمانش حلقه میزد! درطی این ماجرا دامبلدور همه رو تماشا میکرد و وقتی به هگوارتز رسید اولین دعوت نامه رو برای لیلی اونز و سوروس اسنیپ نوشت.اونها قبلا نام هاگوارتز رو شنیده بودن و از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما هیچ کدام نفهمیدند چه وقایع شومی در انتظار آنهاست


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به نظر میرسید که قصد داشتید طنزی رو به پستتون بدید و سعی داشتید با استفاده از شکلک ها به این موضوع کمک کنید. اما خب چندان جالب توجه نبود. نوشته معمولی بود. به نظر من بهتره به جای اینکه با توصیف های زیاد طول نمایشنامه رو زیاد کنید، روی در آوردن سوژه طنز از اون تلاش کنید. دقیقاً مسئله این نیست که عین اتفاق افتاده در کتاب نوشته بشه. اصلا می تونید عوض کنید کل داستان و محوریت سوژه رو. دست شما آزاده. ولی با این وجود، بدون در نظر گرفتن مواردی مثل خلاقیت که زمان بره و تدریجاً با حضور در ایفای نقش تکمیل میشه، میشه گفت نوشته تقریباً خوب و مناسبی بود. ولی جای کار داشت به عنوان یک نمایشنامه طنز.

تایید شد.


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۹ ۱۱:۲۷:۵۷

تا توانی وردی به دست اور ورد اشتباه گفتن هنری نمیباشد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۲

مینروا مک گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۶ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۲
از هاگوارتزi
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
خب این اولین نمایشنامه منه امیدوارم مورد تایید قرار بگیره

لیلی در حالی که از خانه بیرون می آمد هوای گرم و مطبوع بهاری را که مملو از گرده های گل ها بود را به درون ریه هایش کشاندهمانطور که با سنگریزه های کف جاده بازی میکردبه سمت زمین بازی حرکت کرد هنگامی که به زمین بازی رسید پتونیا خواهر ده ساله اش را دیدکه روی تاب نشسته است وقسمتی از زمین بازی را زیر نظر گرفته است نگاهش را دنبال کرد و پسرکی رسید که زیر درختی نشسته بود بادیدن پسرک لبخندی زد...
لیلی:هی سورس...
برایش دست تکان داد و به طرفش دویید سورس نیز در جوابش برایش دست تکان داد.
سورس پسرکی نه سالهدرست هم سن و سال لیلی بود ودوسن جدید او به حساب می آمد
وقتی لیلی به سورس رسید گفت:
آه سورس از دیدنت خوشحالم چطوری پسر؟
سورس:من بد نیستم لیلی تو خوبی؟
لیلی:من عالیم به نظرت هوای خوبی نیست؟؟
سورس:فکر نمیکنی هوا زیادی گرمه؟
لیلی:من عاشق هوای گرمم توی هوای گرم احساس شادابی بیشتری میکنم
سورس:گرما زیاد کلافه ام میکنه
لیلی:به نظر بی حوصله می آیی؟
سورس:بی حوصله رو نمیدونم ولی میدونم حوصله ام سر رفته
لیلی:می خوایی یه کاری کنم که سرگرم شی؟هان؟
سورس با کنجکاوی به لیلی نگاه کرد و گفت:
چه کاری؟
لیلی:صبر کن
به سمت بوته ایی از گل رفت و گلی کوچک و صورتی رنگ را چید و دوباره به سمت سورس برگشت
لیلی:نگاه کن
سورس:ایم فقط یه گله با این میخواستی سرگرمم کنی؟
لیلی چیزی نگفت و لبخند زد. چند دقدقه بعد گل درخشان شد وبه پرواز درآمد
لیلی:نگاه کن مثل یک گل شیشه ایی شده! با مزه نیست؟ من میتونم یه گلو به پرواز در بیارم نمیدونم چطوری ولی میدونم که میتونم
سورس:جالبه...بامزه اس!
لیلی:خب الان چی؟بازم حوصله نداری؟
سورس:ته الان بهتر شد
یه دفعه صدای افتادن چیزی نگاه آن دورا به آنطرف زمین بازی کشاندپتونیا از روی تاب افتاده بود ودر حالی که سعی میکرد از روی زمین بلند شود داد زد:
شما دوتا دو موجود عجیب و غریب ومرموزید که یه تختتون کمه
سورس:تو هم یه موجود دیوونه و بی مصرفیکه هیچکدوم از اتفاقایی که در اطرافش میوفته رو درک نمیکنه
پتونیا:برید به جنهم
بعدم به سمت خروجی زمین بازی دویید
سورس:انگار خواهرت از اینکارات میترسه
لیلی:نمیدونم...بیخیال سورس پتونیا رو ولش کن بیا از امروزمون لذت ببریم
بعدم به سورس لبخند زد و کنار سورس زیر درخت نشست...



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گرچه زیاد طولانی نوشتن و وفاداری مطلق به سبک کتاب و جدی نویسی الان چندان در ایفای نقش سایت رایج نیست و نمایشنامه هایی که اعضا از هم ادامه میدن در ایفای نقش، سعی میشه کوتاه باشه و بیشتر طنز محوره اما خب با این وجود نسبتاً خوب بود.
تایید شد.


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۹ ۱۱:۱۸:۲۶



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲

اریک مانچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۴:۰۴ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
لیلی وپتونیا در حالی که راه میرفتند پتونیا ایستاد و به لیلی گفت : تو چطوری اینکارو میکنی؟
لیلی در جواب گفت :نمیدونم ............

او دوباره مشت خود را باز کرد و غنچه گل بسته را در دست بود
به طورناگهانی بازشد
پتونیا گفت : تو عجیب الخلقه ای ! من به مامان و بابا میگم.

لیلی با ناراحتی: تو نباید اینطور منوصدا کنی ....
پتونیا: عجیب الخلقه! ......... عجیب الخلقه! ......... من رفتم......

و لیلی را درحالی که اشکی برچشم داشت تنها گذاشت.
ناگهان ازمیان سوراخ درخت کهنسال کنارش پسری با موهای سیاه و روغنی بیرون امد . لیلی که جا خورده بود گفت :
کی ..........؟
پسرک زود گفت : او به تو حسودی می کنه , تو خاصی و اون معمولیه .........
پسرک یکی از علف های ساعت های روی زمین را برداشت و جلوی لیلی گرفت ناگهان ان بصورت بال زنان به پرواز دراورد .

لیلی لبخندی زد و دستش را بالاتر اورد و دست خود را باز کرد..................


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چرا اینقدر زیاد نقطه رو پشت سر هم میزنید؟ سه تا نقطه کافیه !
رول شما در سبک جدی نوشته شد و می تونست خلاقیت بیشتر رو سوارش کرد، اما متاسفانه هیچ چیز خاصی از شما ندیدیم. انگار خود متن کتاب هفتم رو پیاده کردید و توجهی هم به نکات ذکر شده در پست حاوی تصویر نکردید که باید بر اساس خلاقیتتون نمایشنامه ای جدید بنویسید.
به هر حال، امیدوارم با ورود به ایفای نقش در بحث خلاقیت پیشرفت کنید.
حداقل های نگارشی رو داشتید. مشکلی نبود.

تایید شد.



ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۳/۲ ۱۹:۱۵:۱۱

If You Smell What I'm Cooking













پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

آنجلینا جانسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۹ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۱۲ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲
از لندن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 86
آفلاین
دو خواهر در حال تاب بازي بودند كه ناكهان جشم هاي سبز ليلي متوجه دو جشم سياه در بشت بوته ها شد! :
tab:
ليلي:بتونيا!دقت كردي هر جا ميريم دو تا جشم سياه دنبالمونه؟
بتونيا:اره منم ديدم عجيب الخلقه!فكر كنم بشت اون بوته هاست،درسته؟برو ببين جي كار داره.
ليلي با قدم هاي شق و رق خود را به ان بسر رساند.
ليلي:عذر ميخوام،شما؟اصلًا جرا هي منو و خواهرمو دنبال ميكني؟
 بسر:سلام،اون خواهرته؟بكذريم،اسم من الكساندر رايته.
ليلي:مكه قرارنبود تو سوروس باشي؟من ديالوكامو حفظ كردم!
الكساندر:اين جيزارو برو به نويسنده بكو!راستي،منو يه يارويي به اسم جيمز فرستاده تا بهت بكم خيلي خرابته!
ليلي حرف الكساندر را قطع كرد و كفت:جيمز كجاست؟قيافش خوبه؟
الكساندر:الان خونه شونه،جون حال نداشت منو فرستاد.قيافش هم بدك نيست.خب اكه بيغامي نداري من برم و بهش بكم ماموريت انجام شد.
ليلي:فقط يه جيزي رو بهش بده.
سبس دستش را مشت كرد و باز كرد واز كف دستش يك كل رز زيبا و براق برداشت!سبس با الكساندر خداحافظي كرد و با ارزوي ديدار جيمز به طرف بتونيا راهي شد.

The
End

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چیز خاص و جالب توجهی نداشت نمایشنامه تون. جز اینکه مثلا پشت پرده ایفای نقشی خواستید بنویسید مثل نفرات قبی که مثلا فلان چیز اشتباه شد یا در دیالوگ نبود و این حرفا ولی موفق نشدید چیز خوبو جذابی از آب در بیارید.
غلط املایی هم که نمیشه گفت، در اصل مشکل از اینجا بود که از فونت عربی استفاده کردید جای فارسی. "پ" رو "ب" نوشتید یا "گ" رو مثلا "ک". اینا به هر حال اشکال به حساب میان.
مسئله سر سوژه ست. بازی با سوژه به شکل طنز آمیز یا جدی یا وحشتناک و ... !
به هر حال سخت گیری نمیکنم. به نظرم برگرد پست های قبلی این تاپیک رو تا دو صفحه قبل هم بخون. ویرایش زیر پست ها رو در اصل. نکات نسبتاً خوبی نوشتم برای راهنمایی در رول نویسی.
میشه گفت یه حداقل برای تایید داشتید. ققط حداقل. امیدوارم با ورود به ایفای نقش پیشرفت کنه نوشته هاتون.
تایید شد !



ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۲۷ ۱۹:۴۲:۱۶

اصالت و قدرت برای لحظه اوج! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد...
اسلیترین

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.