مرگخواران اندکی به لرد سیاه خیره شدند و بعد به اطرافشان؛ آنها در حال محاسبه ی میزان درد وارده بر اثر افتادن، به نسبت سرعت حرکت قطار بودند.
وقت زیادی نداشتند و لرد به آنها دستور داده بود که بپرند. پس باید می پریدند!
مرگخواران نگاهی به همدیگر انداختند تا مطمئن شوند همگی با هم دسته جمعی ترسیده اند.
در این بین لینی متوجه چیزی شد.
-پس بچم کو؟!
صدای هکتور به گوش می رسید که به دنبال قطار می دوید و فریاد می زد.
او پاتیلش را جلویش نگه داشته بود و با تمام سرعت قطار را دنبال می کرد.
-ارباب بپرید... با این می گیرمتون.
-نه هکتور... اون سفته. ممکنه آسیب ببینیم!
سو کفش هایش را درآورد و زیر بغلش زد و پرید. همانطور که در هوا بود کلاهش را درآورد و از آن مانند چتر نجات استفاده کرد.
زمانی که روی زمین فرود آمد، کلاهش را روی زمین پرت کرد و با اجرای طلسمی، آن را به شکل یک قایق بادی درآورد.
-ارباب بفرمایید!
-سول... وسط این بیابون قایق می خوایم چه کار؟ تا مقصد پارو بزنیم؟!
اما قبل از اینکه سو جواب حرف لرد را بدهد، جمعیت مشنگها به آنها رسیدند و با ضربه ای که هجوم جمعیت ایجاد کرده بود، لرد و مرگخواران بیرون افتادند. لرد به نرمی روی قایق بادی فرود آمد و مرگخواران همگی در اطراف پخش و پلا شدند.
هر کسی در حال ترمیم اعضای شکسته ی بدنش بود؛ اما لرد سیاه همانطور که در وسط قایق نشسته بود، سر چرخانده و مشغول تماشای چیزی بود.
-یاران ما... ما از آنها می خواهیم!
انگشت اشاره ی لرد، به طرف کاروانی از شتر ها بود که به نرمی در بیابان پیش می رفتند...