هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۸
از tehran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
-هری و هرمیون داشتن درحیاط مدرسه قدم میزدن ناگهان
صدای ازپشت در می امد یه هو برقهای حیاط رفت
دیوانه سازها شروع به حمله کردن هری ناگهان ازخود بی خود شد
هرمیون چوب دستی خود را دآورد و مبارزه کردن را با دیوانه سازها شروع کرد هری همچنان .........
ناگهان هری یادش اوفتاد بادیوانه سازها مبارزه کند


-پرفسور دامبلدو سر رسید وسریع شروع به کمک به هری کرد

-هری هیچ وقت این کمک را از یاد نخواهد برد
صبح شد هری هنوز از خواب بیدار نشده بود
هری پاشو هری از خواب بیدار شد وعینکش را از روی میزش برداش وهنوز اون خاطره بد از زهنش پاک نشده بود



دوست عزیز اگر پست رو برای ورود به ایفای نقش زدید، نیازی به تایید در اینجا نیست، بازی با کلمات هست فقط. برید به معرفی شخصیت.
موفق باشید


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۶ ۱۷:۴۰:۱۵

dj_208 :grin:


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



با يكي از ناظرا مشورت كردم و احتمال دادم اينجا ميشه آزاد نوشت و سوژه ي خاصي نداره ! ... اميدوارم مشكلي نداشته باشه چيزي كه نوشتم!

- - - - - - - - - - - - - - -

نوزده سال بيشتر نداشتم! مثلِ هميشه صدايم كرد، شيرين و دلپذير تر از گذشته، و لبخندش ... خلاصه ي زندگي ام بود، صداي مهربانش را عاشقانه دوست ميداشتم، باز هم صدايم كرد، و من كنارش، به زانو در آمده بودم. برادرم را ميگويم ! ... پسري كه در اوجِ جواني شكسته بود، هدف داشت، پس اعتراضي نكرد... چون او نخواسته بود، و مايي كه از جنسِ او بوديم!
اينبار در صدايش لرزش بود، چشمانم را بستم، صداي شكستن قلبم را شنيدم! ... ندايي مرا به صبر دعوت ميكرد، هيچ گاه گريه اش را نديده بودم، ما و من همه چيز داشتيم، عاشق بوديم و صميمي! ... او را ميخواستم، برادرم را ميگويم!


بازي ميكرديم! در دشتي به رنگِ بي نهايت، با فراخِ بال پر ميكشيديم و نغمه ي شادي سر ميداديم! ... و ميديدند ما را پدر و مادرم و ميخنديدند!
قد كشيديم! همچون سرو بود، سايه اش تكيه گاهم بود، غمي نبود، اشكي نبود، دردي نبود، و من هيچ جز او نميخواستم!
درس خوانديم! شيطنت هايم او را ميخنداند، رفتارهاي كودكانه ام او را به ذوق مي آورد، مرا در آغوش ميگرفت و رام ميشدم! ... عاشق بود كه الگو باشد، كه مفيد باشد، كه ارزشمند باشد ... اعتراض داشت به فقر، به تبعيض، به شعار ... طبابت ميخواست، تسكينِ درد مردم ميخواست، مددكاري ميخواست ... و شد ! ... دلخوشِ او بودم، چهره اش برايم همچون آنتونيوس* بود ! ... و اميد تنها چيزي بود كه پايان مي يافت!


با چشمانش صدايم ميكرد، دستانش زبر نبود، آرام بخش بود، مثلِ هميشه! ... نزديكتر شدم، لبانش همچون كويري خشك بود، آب طلب داشت ... خواستم ... نگذاشتند، نميدادند ...
جوان بود ، هست ! ... هنوز داماد نشده بود! ... تقدير را نه، او را ميخواستم، زندگي ام را ، الهه ي آنتونيوسم را ... بي حال شده بود! ... غم در چشمانِ تيله اي اش رخنه كرده بود...آه! برادرم را ميگويم...

- آخ عزيزِ دلم!
نجواي مادر بود ! مدام زمزمه ميكرد ... نميتوانست بغضش را پنهان كند، زود پير شده بود!... نقره داغ شده بود ... دستانِ سردش ميلرزيدند...


نزديكتر...صداي نفس هاي بي رمقش را مي شنيدم! ... ديگر آرام نبود، خشن بود ! صدايش كردم، به زحمت سرش را به طرفم برگرداند، باز صدايش كردم با نامي كه ميخواستم او را اينگونه بخوانم " آسمانم " ... اين نامِ دلش بود، احساسش و وجودش ... تنها من اينگونه صدايش ميكردم! پس گفتم:
- آسمانم !
لبش كمي كج شده بود، حتما" لبخندش بود. تواني نداشت، دستگاههاي اطرافش حالش را توصيف ميكردند. بايد حرف ميزدم! ... از آسمانِ گرفته ي امروزم شكايت داشتم! ... گله مندانه گفتم:
- راسته خوب ها زود ميرن ؟! ... من آسمونِ ابري نميخوام!
دستانم را فشار داد، تا دلداري ام دهد...تا سرزنشش نكنم، نميتوانست حرفي بزند، گلويش خشك بود، سرفه ميكرد، كبود شده بود ... آب ميخواست ... نگذاشتند ... نميدادند ...

موهايش را كه بلند شده بود از روي پيشاني اش كنار زدم، خيسِ بودند، از عرق، از درد ... چقدر دلنشين تر شده بود! ... چشمانش سرخ بودند ... همچون پدر و مادرم و مني كه از جنسِ آنها بودم!

كمي جا به جا شدم، اخمي كرد ! ... نميتوانستم خرد شدنش را ببينم! ... ناتواني اش را ... زجرش را ... بيمار بود ... از روزي كه برايِ نجاتِ كودكي رفته بود ... او هم مبتلا شد ! ...خودش گفته بود، آسمانم هنوز هم ـن كودك را دوست داشت ...

شب شد ! سياهي را دوست نداشتم، نميتوانستم خوب ببينمش... سايه بود ... تنها بوديم ... من و او، و دنيايي از خاطرات ... حرف زدم ... بدون هيچ پاداشي ... گفتم ... با علاقه و شور ... چشمانش ميخنديدند ... آسمانِ شب صاف بود ... ستاره بود ... همچون چشمانِ زيبايش !


دو روز گذشت !
شب بود ! ... اينبار باران بود ... ميترسيدم ، آسمان بر زمين تازيانه ميزد ... بي اختيار جيغ زدم ... بيدار شد ... حتما" فكر ميكرد هنوز بزرگ نشده ام، دستانش را تكان داد و من را پذيرفت !
آرام شدم!
او ايستاده بود، در دشتي پر از لاله و شقايق ايستاده بود ... راه ميرفت ... چهره اش نوراني بود ... ميخنديد ... خواستم به سويش بروم ... نگذاشت ، تنها گفت:
- من دارم ميرم ! مواظب مامان اينا باش ! اينقدر سخت نگيرين! خيلي دوستتون دارم ! خدانگهدار "


بيدار شدم ، دستش در دستم بود ... براي اولين بار دعا ميكردم كاش با جادو ميتوانستم نگهش دارم ... چرخي زدم ... پنجره باز بود، هنوز باران مي باريد ... هنوز سيلي ميزد، نميشنيدمش ... تنها صداي بوقِ ممتدِ دستگاهِ ضربانِ قلبش بود كه حاكم بود ... از حال رفتم ... او رفته بود ... برادرم را مي گويم !!!

- و من هرگز برادري نداشتم !!

- - - - - -
* : الهه ي زيبايي




ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۵ ۱۶:۱۳:۳۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۸

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۳ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۱:۰۱ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
سلام
آخرین عکس گذاشته شده مربوط به چندین ماه پیشه
برای ورود به ایفای نقش با همون عکس باید داستان بنویسم؟




برای ورود به ایفای نقش، نیازی به تایید در کارگاه نیست. برید به معرفی شخصیت.

موفق باشید


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۱۴ ۱۹:۱۲:۳۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸

بابك


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳
از از جون من چي مي خواي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
آن شب هري براي ديدن هاگريد به كلبه او رفته بود.در حال نوشيدن چايي بود كه هاگريد درست كرده بود كه نور قرمزي را از خارج كلبه ديد و صدايي مهيب او را از جا پراند.از پنجره بيرون را نگاه كرد.صدا از طرف جنگل ممنوعه مي آمد.با هاگريد خداحافظي كرد و به سمت جنگل راه افتاد.باد شديدي در حال وزيدن بود.گرد و غبار به حدي بود كه هيچ جا ديده نميشد.چوب دستي خود را محكم گرفت.پس از پشت سر گذاشتن چندين درخت پاي هري به موجودي روي زمين برخورد كرد.خم شد و چوب دستي اش را روشن كرد.مالفوي را ديد كه صورتش مانند موهايش سفيد شده بود.فهميد كه مالفوي را شكنجه داده اند.پس از اينكه هري چند ورد را كه توسط هرميون ياد گرفته بود خواند مالفوي بيدار شد.لحظاتي بعد كه حالش جا آمد به هري گفت كه بلاتريكس براي اينكه او را وادار به حرف زدن در مورد راه هاي مخفي هاگوارتز و ...كند مهر خاله ايش را كنار گذاشته و او را با طلسم كروشيو شكنجه داده است.هري خيلي نگران شد.ولدمورت به اطلاعات مهمي دست يافته بود.هري براي چاره انديشي در مورد اطلاعات لو رفته و مداواي مالفوي،او را روي دستانش بلند كرد تا به مدرسه برگرداند.


به سراغ من اگر مي آييد نرم و آهسته بياييد مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
هري پاتر و"يادگارهاي ولدمورت"
(و شيطان باز مي گردد)

قسمت سوم ...

جيني بالاي سرش بود .
- اِه بيدار شدي ؟
-صبحانه آمادس !
هري با دست چشمانش را ماليد ، عينكش را از روي ميز برداشت و روي چشمان خود قرار داد و به طرف دستشويي حركت كرد .

پس از صرف صبحانه هري وسايلش را جمع كرد و آماده رفتن به وزارت جادوگري شد .
جيني در حالي كه مجله خبري طفره زن را مطالعه مي كرد گفت :

-هري ميشه امروز يه كم زودتر بياي خونه .

هري : خبر خاصيه ؟

جيني : نگو كه يادت رفته ؛ قرار بود بريم اون چوب جاروي نيمبوس 2036 رو براي جيمز بخريم...!

-باشه عزيزم ، سعي مي كنم .

خواب ديشب فكر هري را به قدري مشغول كرده بود كه نزديك بود هري بر روي راننده ي احمقي كه در خيابان ويراژ مي داد و بوق ميزد چوبدستي بكشد . براستي او كه بود ؟ چرا هري آن خواب را ديده بود ؟
در هنگام كار نيز حواس هري پرت بود به طوريكه كينگزلي شكلبولت براي دعوت هري به نهار 5 بار براي او موشك داد و وقتي كه جوابي دريافت نكرد شخصا" به اتاق هري آمد.
... بوم...
پس از اينكه چندين بار او را صدا زد محكم به روي ميز كوبيد...

-چت شده پسر ؟ حواست اين روزا به كارات نيست ؟
-.مشكلي پيش اومده ؟
- هري.. هري ... اي بابا هري كجايي ؟

و محكم او را تكان داد ... چته ؟

-وه كينگزلي ... ببخشيد حواسم نبود.

-بينم با جيني دعوات شده ؟
هري : نه بابا . اتفاقا جيني خيلي خوبه
_ پس بگو بينيم چته ؟

هري: هيچي بابا ، يه خواب ديدم كه از صبح تا حالا عين خوره دارح مغزومو مي خوره .
كينگزلي گفت : تعريف كن بينم چيه .
- بي خيال شو كينگزلي تو كه تعبير خواب نميدوني .

كينگزلي : چرا بابا . من كتاب سيد بن طاووسو از برم . حالا بگو .

_راستش عجيب بود. يه مرد سياه پوشو ديدم كه يه قبرو داغون كرد و از داخلش يه عصاي مار نشان در آورد ...

كينگزلي: خب خب خب كافيه . ديگه فهميدم ، بهت تبريك ميگم.
به احتمال زياد دختره ...

هري : نه نه نه من اصلا فكر نمي كنم اينطور باشه .اون مرد سياه پوش به من لبخند زد كينگزلي ؛ مثل مال ولدمو...

_ ببين هري اين مسئله مال سالها پيش بود كه مردم از اينكه حتي اسم اونو بيارند ميترسيدن .

_ ولي ...

_ ولي و اما و اگر نداره ...هري گذشته رو از خاطرت پاك كن . الآن اين توو خانوادته كه وجود دارن .اينا مهمه ! توخودت با چشم خودت مرگ اونو ديدي .

_ آخه ولي ...

_ هري. بس كن و بزار با كار سرگرم شي . يه سر به رون بزن ، اون ميدونه چطوري آرومت كنه .

هري فكر كرد كه صحبت هاي كينگزلي تاثير گذار بوده و سعي كرد بپذيرد كه او درست مي گويد .

پس از صرف شام هري كه احساس خستگي مي كرد به رختخواب رفت .
شب به نيمه رسيده بود . هري احساس كرد كه كمي سرش درد مي كند .
از خواب بيدار شد و كمي آب خورد . سپس به آرامي خود را بر روي تشك تخت رها كرد . چشمانش را بست و مغزش را از تمامي افكار خالي كرد ، تمايل عجيبي به آن مرد پيدا كرده بود .

لبخند مرد سياهپوش به خنده هاي شيطاني تبديل شد . قاه قاه مي خنديد و با عصا به تكه ي شكسته ي سنگ قبر افتاده روي زمين اشاره مي كرد .

هري جلو رفت و در كنار سنگ نشست ؛ با دقت به اسم حك شده روي تكه سنگ نگاه كرد .

روي آن نوشته شده بود: لرد ولدمورت . مرد سياه پوش با صداي بلند فرياد زد : "و شيطان باز مي گردد" .
و هري دستش را از صداي مرد و فريادهاي بلند جيني كه او را صدا ميزد به درون گوشش فرو كرد .

ادامه دارد ...


»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
... " هري پاتر و يادگارهاي ولدمورت "
( وشيطان باز مي گردد )

قسمت دوم ...


هري چشمانش را باز كرد . سالها از ماجراي ولدمورت مي گذشت . سالها بود كه هري در خواب مورد حمله از طرف ذهن ولدمورت قرار نمي گرفت ، سالها بود كه سر هري درد نمي كرد .

هري در رختخواب پس از سالها ترجيح داده بود كه اين خاطره ها براي او تازه شود و دوباره به آن فكر كند . چشمان سبز مادرش در
آينه به او مي نگريست . از شوق مي گريست .

در رختخواب جابه جا شد و آرام زير لب زمزمه كرد : جواني كجايي كه ...

دوباره به خواب رفت . شب از نيمه گذشته بود .

خاطره ها همينطور در ذهن هري مرور مي شد . باسيلسك از پشت سر او مي آمد . ماه كامل بود .
هري بسمت ديوانه سازها خيز برداشت .
ماه مستقيما نور خود را به يك قبر منعكس مي كرد .
هري فرياد زد اكسپكتو پاترونوم .
سنگ قبر منفجر شد .
مردي سياه پوش به قبر نزديك شد و از داخل قبر چيزي برداشت . چيزي شبيه يك عصا ، يك عصاي مار نشان .
مادرش در آينه براي او دست تكان مي داد .
مرد سياه پوش پوزخند شريرانه ي خود را متوجه هري كرد .

هري از خواب پريد...


»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱
از ل مزل زوزولـه .. گاو حسن سوسولـه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 553
آفلاین
هري پاتر و يادگارهاي ولدمورت ( و شيطان باز مي گردد ...)

قسمت اول.

تق ... در با شدت باز شد...
مردي جوان ، بيست و چند ساله ، خوشرو ، خوش لباس اما سياه پوش وارد مغازه شد . يك عصاي زينتي با دسته اي شبيه سر مار را در دست داشت كه خاطره ها را به نوزده سال قبل و ماجراي لرد سياه سوق مي داد .
فرد براي خوشامد گويي به آن جوان پيش رفت . و او را دعوت به صرف چاي در اتاق پشت مغازه كرد .
در اين لحظه ناگهان كودكي با شور و اشتياق خاصي وارد مغازه شد :
- "سلام دايي فرد ، سلام دايي جرج ".

جرج او را بغل كرد و گونه ي او را بوسيد ؛

- سلام جيمز، چطوري ؟

-دايي دايي من از اون پاستيلاي بادكنكي مي خوام...

جيمز به قفسه ها نگاه كرد و سپس دستش را به داخل يك شيشه مكعب شكل كرد و چيزي شبيه يك تكه گوشت را از آن بيرون آورد و به جيمز داد .
-بيا بگير؛ حالا واسه چي مي خواي ؟

-يكي از اين پسراي احمق اسليترين فكر كرده مي تونه با من رقابت كنه .
-به بابام نگيا ! راستش مي خوام حالشو بگيرم .

-اينجوري كه تو از اينا استفاده مي كني ميترسم از مدرسه اخراجت كنند .
-نترس دايي ،من چيزيم نميشه . خداحافظ دايي فرد ،خدا حافظ دايي جرج !

و با يك حركت خود را از آغوش جرج رها كرد و به سمت در دويد و از آن خارج شد . جرج به طرف در رفت و با وجود اينكه جيمز از آنجا دور شده بود فرياد زد :
-توي نامت سلام منو به هري برسون...!

ناگهان مرد سياه پوش سر خود را چرخاند و به جرج كه در بين در بود نگاه كرد .

جرج به فرد و مرد سياه پوش در اتاق پشت پيوست .

براستي آن مرد كه بو د ؟


»»» ارزشـی متفکــر «««
.
.
.

باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم!
شد..شد! اگر نشد دهنم را عوض کنم!!

I have updated a new yahoo account, plz add the last one!


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۵۲ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸

کاساندرا تریلانی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
- ماه درآسمان خودنمایی می کرد . زمین ناپایدار به نظر می رسید ، گل آلود مثل همیشه . سرما طاقت فرسا بود . صدای جغد ها از هر جای جنگل به شنیده می شد . گویا جنگل بیش از پیش قصد ترساندن رهگذران را داشت .
پشت سر مالفوی هری ، رون و هرمیون در تعقیبش بودند . هری خیلی نگران بود . ملاقات غیر منتظره ی اسنیپ با مالفوی در سالن غذا خوری و رد و بدل شدن آن نامه جای تعجب داشت .
پس از چند دقیقه رون با حالتی سرسار از تنفر گفت :
- لعنتی داره کجا می ره ؟ به اعماق جنگل ؟
- ما باید دنبالش بریم حتما موضوع مهمی بوده که صبح ، اسنیپ برایش اینقدر خطر کرد .
چند لحظه در سکوت سپری شد . ناگهان کمی جلو تر در پشت درختان مالفوی ناپدید شد . به سرعتشان افزودند تا او را گم نکنند .
هری به رون گفت :
- برو به دامبلدور خبر بده
هری و هرمیون از پشت درختی به تماشا پرداختند . اسنیپ آنجا حضور داشت . به طرف مالفوی رفت و گفت :
- لرد سیاه داره برمی گرده به هر کسی که اعتماد داری خبر بده .
باید همه آماده بشن .
- ولی دامبلدور چی ؟
- مشکلی نیست . سه روز دیگه می خواهد برود وزاتخانه اونجا چند روزی کار داره .
- باشه من تمام تلاشم را می کنم .
- تا بعد ...
ناگهان اسنیپ در میان درختان ناپدید شد . مالفوی زمزمه کرد :
- این دفعه پاتر می میره .
و با نیشخند مرموزانه ای برگشت تا از آنجا دور شود .
هری با چرخشی سریع از میان بوته ها بیرون آمد و چوبش را زیر گلوی مالفوی گرفت . خشم جلوی چشمانش را گرفته بود . ترس در چهره ی مالفوی موج می زد . دستش را در جیبش فرو برد تا چوبش را در آورد و هری سریع تر اقدام کرد و او را به هوا بلند کرد و محکم به زمین زد . هری خود را برای ورد بعدی آماده کرد اما ناگهان ضربه ای از پشت او را به زمین انداخت . از جایش بلند شد و دوباره با ضربه ی کراب به روی زمین پهن شد . بله کراب آنها را زیر نظر داشت. ولی این بار نوبت به هرمیون رسید. چوبش را رو به کراب گرفت و نجوا کنان وردی را به زبان آورد کراب به سرعت به درخت پشتی برخورد کرد . در این مدت هری فرصت خوبی داشت که خود را جمع و جور کند و مشتی را به مالفوی بزند که منجر به بیهوش شدنش شد . هری به هرمیون گفت :
- کراب رو همین جا می گذاریم و می ریم .
آن وقت مالفوی را بلند کرد ، مدرسه در خطر بود ، دامبلدور هم به اطلاعات مالفوی نیاز داشت پس به سرعت راه افتاد .


در دست ساخت ...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ جمعه ۸ خرداد ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
طلسمی سرخ رنگ...

بدون آنكه بفهمد چه كسی طلسم را شليك كرده با گام های مصمم به سمتی رفت كه پيكره ای تيره بر روی زمين به نظر می رسيد. با دقت به چهره ی مصدوم نگريست. ابروانش با ظرافت خاصی به هم دوخته شده بودند. دستانش مثل يك عروسك روی زمين رها شده بودند. يكی از كفشهايش از پايش درآمده بود. هری روی پای دشمنی كه هميشه به حد جنون از او متنفر بود خم شد و كفش گلی اش را در پايش جا زد. سرش را روی صورت دراكو خم كرد و با دستش موهای بلوند دراكو را كه به دليل باران دقايقی پيش خيس شده بود صاف كرد. سرش را تكانی داد و گفت:
-عجب رسمی شده، من بايد تو رو نجات بدم!

و واقعا بازی زندگی اعجاب خودش را به هری نمايان ساخت. به جز او نيز كسانی آرزوی اذيت مالفوی را داشتند، آ رزويی كه در آن مكان، در نزديكی جنگل و در زير درختانی كه با برگهای نارنجی و قرمز تزيين شده بودند به حقيقت پيوسته بود... البته فقط برای مدت زمانی كوتاه. اما هری، دشمن سرسخت دراكو هم اكنون فرشته ی نجات او شده بود. هری بدون آنكه چيزهايی را كه می ديد و بدون آنكه باور كند دشمن هميشگی اش را بلند كرده است به فكر فرو رفت...

ابرها غرش خفيفی كردند و آسمان يك لحظه چراغهايش را روشن كرد. او بدون آنكه به بارانی كه سر و رويش را خيس می كرد توجه كند دراكو را حمل می كرد و می خواست زودتر به جايی برسد كه بتوانند دراكو را نجات دهند.



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ جمعه ۹ اسفند ۱۳۸۷

نویل لانگ باتم old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۵۴ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 113
آفلاین
یه روز هری می خواست بره به جنگل ممنوع که یه زره قدم بزنه .
بعد یه دفعه پایش گیر کرد به یه چیزی و افتاد ، تا اینکه بلند بشه چشمش افتاد به مالفوی که اون هم افتاده بود زمین بعد هری گفت :
مالفوی تروخدا بلند شو چرا بلند نمیشی ، اما مالفوی حرف های هری را نمی شنید .
بعد چند ساعت هری تصمیم گرفت که او را از جنگل ممنوع خارج کنه و ببره به درمانگاه پیش خانم پاپی ، وقتی که رسید اونجا خانم پاپی گفت: هری چی شده .
هری جواب داد : نمی دونم چی شده ، بعد خانم پاپی گفت: خوب، حالا اون را بذار توی تخت که ببینم چی شده بهش و خودتم از این جا برو که من به کارم برسم .
وقتی که هری از درمانگاه خارج شد زود به اتاق پرفسرو دامبلدور رفت که برایش توضیح بده چه بلایی به سر مالفوی افتاده ، بعد وقتی که رسید اونجا هری در را زد و دامبلدور هم در را برایش باز کرد و گفت: سلام هری چرا اینقدر رنگت پریده چی شده هری جواب داد :
من مالفوی را توی جنگل ممنوع پیدا کردم که افتاده بود توی زمین و من او را به درمانگاه رسوندم والان خانم پاپی داره او را معاینه می کنه که ببینه چه کسی بهش حمله کرده بعد دامبلدور گفت:
هری همین اینجا وایسا که برم ببینم چی شده بهش هری گفت : باشه .

سلام ببخشید من دیر متوجه شدم که این عکس را پیدا کردم و نوشتم خواهش می کنم آنرا تایید کنی متشکرم .



فعلا برای ورود به ایفای نقش کارگاه و بازی با کلمات لازم نیست...میتونی بری به معرفی شخصیت...


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۹ ۱۹:۱۶:۲۰

[color=FF3300][font=Arial]�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.