هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
- اما بادراد خودت خوب میدونی که 100% شکست میخوریم و حتی شاید کشته هم بدیم. بهتر نیست تسلیم بشیم؟

- این ننگ بزرگیه. اوباش هاگزمید،گروهی که رعشه بر تن هر کسی توی هاگزمید مینداخته همین طوری تسلیم بشه؟

اسپراوت با نگرانی به لشکر 100 نفره نگاه کرد که مداوما نزدیک تر میشدن و گفت: اما شاید بتونیم بعدا فرار کنیم و به اینجا بیایم و سریعا وسایل جاسم آلکاپون رو بدزدیم!

بادراد با عصبانیت رو به اسپراوت کرد و گفت: اما بعدش فراری محسوب میشیم و دیر یا زود ما رو میگیرن.

- نه خب دقیقا!

همه با تعجب به اسکریم جیور که به این حالت ( ) به اونها نگاه میکرد، نگاه کردند.

- یعنی چی اونوقت؟

- یعنی اینکه من یه زمانی وزیر بودم ناسلامتیا! میدونم که وزارت خونه برای ضبط اطلاعاتش از یه وسیله مشنگی استفاده میکنه. فک کنم اسمش یه چیزی بود مث یارانه! یا نه، نارایه، آها آها فهمیدم. رایانه!

- خب؟!

- خب که خب! کافیه مسئولشو تحت طلسم فرمان در بیاریم و بهش بگیم اسم و عکسامونو پاک کنه. فقط باید مواظب باشیم نتونن ازمون عکس بگیرن. باید ماکس بزنیم.

بادراد و بقیه ملت:

دقایقی بعد

تمامی اوباش در میان ارتش وزارت اسیر شده و درحال آپارات متصل با مسئولین وزارت خانه بودند!

تــــاق!

روز بعد در بازداشتگاه وزارت

- بادراد معلومه داری چیکار میکنی؟

- خب چیکار کنم باید شدیدا قایمش میکردم! در نمیاد اه! فـیــــــن!

پس از حدود 2 دقیقه بادراد موفق میشه چوبدستی مینیاتوری رو از درون دماغش بیرون بیاره و سپس با ظاهر کردن یک دستمال تمام اجزای کثیف شده رو تمیز میکنه و پس از از بین بردن دستمال، آماده اجرای طلسم میشه:
- ریداک....

- نه بوقی، نـــه! مگه میخوای همه بفهمن؟ باو خوبه اون نگهبانه جلوته ها. عین آدم یه ایمپریو بزن دیه!

دقایقی بعد

- عالیه!

بادراد لبخندی به دیگر اوباش زد و با خوشحالی از زندان خارج شد و درست قبل از دور شدن نگهبان از نقطه دید آخرین دستورشو صادر کرد: بخواب!



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸

پروفسور پومانا اسپراوت old56


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۴۳ جمعه ۲۳ دی ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
همه چوبدستي ها را از ردا در آوردند و به سمت مامورين حمله ور
شدند.معموران هم که چوب دستی زیاد آورده بودند(چوب دستی های مردم)نمی دونستند با کدوم چوب دستی دفاع کنند از همه طرف اوباش به آنها حمله کردند و آنها را شکست دادند و وارد موزه شدند.

در موزه

همه ی اوباش به دنبال وسایل جاسم می گردند و مردم جیغ می کشند تا این که صدای کینگزلی و بادراد از آنطرف می آید که می گویند:وای

همه ی اوباش می روند ببینند چی شده می بینند که کینگزلی به زور روی دماغش را گرفته و بادراد می خندد وبوی بدی هوارا پر کرده و کینگزلی با قیافه ی اینجوری روبه بقیه می کند ومی گوید بادراد به خودش فشار آورده

همه:الانه که بریم هوا

بعد پروفسور اسپراوت جیغ زد وگفت:معمورین وزارت خانه دارند میان حالا چی کار کنیم

کینگزلی گفت:ما از اونا قوی تریم وبا هاشون میجنگیم

بادراد:نه کینگزلی ما با این کار فقط به خودمون صدمه می زنیم باید یه کار دیگه بکنیم بهتره از اینجا بریم با غیب و ظاهر شدن باشه؟

همگی:باشه

همه خواستند غیب و ظاهر بشند ولی نتوانستند و اسپراوت گفت:تازه فهمیدم تو این موزه نمی شه غیب و ظاهر شد

بادراد:حالا چی کار کنیم؟

بعد به لشکر 100 نفری اونا نگاه انداخت وگفت:ما هیچ شانسی نداریم به جز جنگیدن...


دیدگاه هر کس نشان


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۱۰ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
آنها در آستانه ي رسيدن به ايست بازرسي بودند . در آنجا دو مامور وجود داشت كه وظيفه ي يكي از آن ها گرفتن چوبدستي ها بود و وظيفه ي ديگري بازرسي افرادي كه به ميخواستند وارد موزه شوند، بود .
ليسا قبل از ورود به اوباش گفت : نميشه روشون طلسم فرمان رو اجرا كنم ؟
دراكو گفت : نه ، هميشه پدرم به من ميگفت كه فقط دو محل وجود داره كه نگهبان هاي اونجا روشون طلسم فرمان اثري نداره . يكي از اونا گرينگوتزه و يكي ديگه موزه ي جادو و تاريخ جادوگريه .

قبل از آنها عده اي بازرسي شده بودند و در حال ورود به موزه بودند.
سپس زنوفيليوس به ليسا گفت : زود باش ديگه ممكنه بهمون شك كنن . حواسشون رو پرت كن تا ما هم قاطي اونا بشيم . چوبدستيت رو بده به من و با اين چوبدستي برو داخل .
سپس زنوفيليوس چوبدستي ديگري از درون ردايش درآورد و به ليسا داد و
گفت : اجازه بده كه چوبدستيت رو بگيرن ولي تا جايي كه ميتوني حواسشون رو پرت كن . بيا اين ساندويچ ها رو هم بهشون بده .
سپس ليسا به طرف ايست بازرسي رفت و به يكي از آنها گفت : روز بخير آقا ،‌ واقعا صبح خوبيه !! شما چيزي خورديد ؟
يكي از مامورها به علامت منفي سري تكان داد . سپس ليسا بالافاصله دو ساندويچ از توي ردايش دراورد .
يكي از مامورين گفت : مايكل ، تو نبايد از غذاي اين زن بخوري . فهميدي ؟
در همان لحظه اوباش به جمعيتي كه از قبل بازرسي شده بودند و در حال ورود به موزه بودند ؛ پيوستند كه ناگهان ماموري كه به مايكل هشدار داده بود ، فرياد زد: ايست .
ناگهان اوباش متوجه شدند كه لو رفته اند. سپس همه چوبدستي ها را از ردا در آوردند و به سمت مامورين حمله ور شدند و ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
سوژه جدید!
لطفا برای پی بردن به سوژه کامل به این جا بروید

- اینجا همون جایی هستش که بادراد می گفت توش وسایل جاسم آلکاپون هست؟
- آره دیگه لیسا! مگه تا حالا موزه به این بزرگی رو ندیده بودی؟
اوباش در حالیکه سیصد متر جلوتر از موزه قرار داشتند هر ازگاهی نیم نگاهی به آن می انداختند.

موزه ی بزرگ و قدیمی ، با نگهبانان ورزیده ای که مدام از این سو به آن سو می رفتند مشخص بود که بیشتر یک مکان نظامی برای محافظت از یک چیز مهم و ارزشمند است تا جایی برای تفریح!

زنوفیلوس مرموزانه در حالیکه زیر چشمی نگهبان جلوی در موزه را زیر نظر داشت گفت.
- خب برای ورود ما رو میگردن و اون نگهبانی که اونجاست چوب دستی ها رو میگیره! باید یکی از شماها سرش رو گرم بکنه که بره و ما بتونیم با چوب دستی هامون وارد بشیم.خب ، لیسا ما میتونیم به کمکت امیدوارم باشیم؟

لیسا سرش رو به نشانه موافقت تکون میده و به همراه بقیه اوباش به سمت موزه حرکت می کنند...


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
ناگهان پنجره شکست و کنت دراکولا وارد شد...

تق...(افکت پریدن کنت از لبه پنجره)
لرد : س...سلااااااااااااام
کنت با حالت تحقیر آمیزی دستشو به نشانه ی جواب سلام لرد تکان داد و نگاهش رو روی مورگان متمرکز کرد که در دقیقه به 30 رنگ مختلف در میومد.
کنت : هوووم اوهوم!
لرد : من نوکرتم خبری نیست امن و امان.
کنت : اهم اهم
لرد : این حرفا چیه داش بیا بشین یه چایی بزنیم.
لرد که فکر میکرد دیگه با کنت جور شده به طرفش رفت تا بغلش کنه.
کنت : هووووووووی کجا میای؟
لرد :
کنت : که از ابهت تو در رفتن آره؟ بچه ی مردمو شکنجه میدی؟ بی ناموس!!!
لرد : من...؟من کی...؟ اصلا تو...؟اصلا به من...؟چی؟با منی؟ دزد خودتی...
کنت : تو اون لرد سیاهه ای که میگن؟ چه قدر با مزه ای ناااااااازی!
مورگان : ار...ارب... ارباب....؟
کنت که دید حال مورگان کمی بهتر شده و از 30رنگ به 15 رنگ رسیده رو به لرد کرد و گفت : هوی بی ناموس با تو ام.پاشو بریم بگردیم دنبال این... چیز... چی میگن...؟ همین چیزا دیگه!
مورگان : چیز؟چیز چیه؟
لرد که کمی عزت نفسشو بدس آورده بود گفت : وای اوه مای هورکراکس! کنتیوس جون تو ام با مایی؟
کنت : خفه! بی ناموس گوشت تلخ پاشو بینم!
لرد که مثل بچه گیاش شده بود بلند شو و با اخم به کنت نگاه کرد.
کنت : خوب خوب خوب حالا راه میفتیم.هوووی بی ناموس اگه فاصلت با این یارو از 3 متر کمتر بشه یه حالی بهت میدما.
لرد با چشمانی مظلوم مثل چشمای اون گربه هه تو شرک به کنت نگاه کرد و به راه افتاد.
در همین حال که جلو میرفتن مورگان زیر چشمی به کنت نگاه میکرد و هی بهش چشمک میزد.
کنت تو دلش : عجبا پس مقصر این یکی بوده اون یارو لرده خیلیم بی ناموس نیست!!
در همین افکار بود که لرد یه دفعه شرجه زد و روی یه کپه از آتا آشغالای گوشه دیوار افتاد.
کنت : آخییییییییییی الهی.به حق جد بزرگوارتون مر...مری...مریلن... یا حالا هرچی خدا شفاش بده!
لرد : وای نگاه کن سیاه ترین چیزی که به عمرم دیدم.هم ظاهری هم باطنی،واااای وااااااای نگاه کن مورگان!
مورگان : اون چیه ارباب؟
لرد : خاک تو سرت این آخرین کش تمبونه سالازار اسلیترینه!میبینی؟واقعا محشره،بی نظیره.
لرد که قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شده بود رو به کنت کرد و گفت : کنتیوس ببین چه قدر ناز و رویاییه؟نیست؟بی خود کردی میگی نیست! چه طور جرعت میکنی؟ خیلی نامردی!!!!!
لرد زد زیر گریه(آهنگ غمگین پخش میشه)
کنت که دیگه داشت کفری میشد گفت : وای جیگرم کباب شد!سگ گازت بگیره! پاشو بابا خجالت بکش....
اما لرد رفته رفته گریش بیشتر شد و تا اینکه شروع به خود زنی کرد.چوبدستیشو گرفت طرف خودشو فریاد زد : کروشیو...!
مورگان که از اد و اطوارای لرد ترسیده بود دوباره شروع به افزایش رنگ کرد.
لرد هم که مشغول دست با زدن بود و خودشو میکوبید به در و دیوار و کنت هم آروم داشت این صحنه رو نگاه میکرد.
لرد همچنان داشت با سر به دیوار میکوبید که یییییییییی هوووووووووووووو کلش رفت تو دیوار.دیوار ترک برداشت و کم کم فرو ریخت.لرد که خودزنیشو متوقف کرده بود با چشمای قلنبه به اونور دیوار نگاه کرد :
اونور پر بود از اشیای عتیقه،مجسمه های بزرگ و انواع و اقسام مسائل جادویی و ازین حرفا...!


-----------------------------------------------------------------
پ.ن.: نقد کنین لطفا شدیدا عمیقا انصافا


ویرایش شده توسط ابرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳۰ ۱۵:۰۵:۱۰

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
در حالی که مشغول جستجوی چوبدستی ها شده بود، برق چیزی توجهش رو جلب کرد...

لرد به سوی شی براق حرکت کرد . لرد از زیر آوار مدالی پیدا کرد و به دقت به آن نگاه کرد .

مورگان به لرد نگاهی کرد و پرسید : ارباب اون چیه ؟
لرد نگاه خود را از روی مدال به روی مرلین انداخت و گفت : این مدال درجه یک سالاز اسلیترین , چه خوب شد اینو پیدا کردم حالا می تونم به این محفلی بگم ما هم مدال داریم .

مرلین به سوی زمین خم شد و لای آوار چوب دستی لرد را پیدا کردو آن را به لرد داد .

لرد چوب دستی خود را گرفت و یک نگاه بسی چند خفن به مورگان کرد وگفت : بیبین چه بلای سر چوب دستی خوشگلم آوردی .

مورگان :

لرد رو به مورگان کرد و گفت : خوب حالا که همه رفتند زود باش همه جا رو بگرد واشیاء خیلی سیاهو پیدا کن ما باید بازار این جارو کسات کنیم . ما باید کاری کنیم همه برای دیدن این اشیاء سیاه بیان خانه ریدل .

مورگان : بله ارباب .
ارباب : مورگان ولی خودمونیم قیافه ات خیلی شبیه اون یارو خون آشامست .
لرد همچنان به سخنان خود ادامه می داد : دیدی اون همه جمعیت چطوری از ابهت لرد سیاه ترسیدن و پا به فرار گذاشتن .
مورگان : ولی ارباب اونا از م...... صدای مورگان در جیغ و داد طلسم کرشیو گم شد .

مورگان در حالی که داشت لباس های خود را می تکاند رو به لرد کرد و گفت : بله ارباب از ابهت شم....

ناگهان پنجره شکست و کنت دراکوله وارد شد .

لرد و مورگان :

-------------------------------------------------------------------------------
می بخشید کوتاه شد .
لطفا نقد شود .


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۳۰ ۱۱:۱۰:۵۸

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- بازدیدکنندگان محترم، لطفا به این کوره نگاه کنین...

غیــــــــــژژژژژژ...

راهنمای موزه به زحمت در کوره رو باز کرد و مجددا کلی گرد و خاک بلند شد.

- عووهوو عوهووو... خب... این کوره ای بوده که.. عووهووو عووهوو... سالازار اسلترین مشنگها رو توش حبس میکرده و بعد از انواع آزمایشات، توی آتش جادویی که با کشیدن این دسته شعله ور میشده...

جناب آقای راهنما دسته رو محکم گرفت و به ملت لبخند شیطانی زد...

ملت:

راهنما: ترسیدین؟

ملت: اوهوم، اوهوم!

راهنما: فقط یه شوخی بود!

ملت: تصویر کوچک شده

- خب لطفا" به این قسمت بیاین، این تابوت رو که میبینین متعلق به یکی از خونخوارترین، شرور ترین و قدرتمندترین جادوگران تاریخ، پایه گذار سنت خون آشامی یعنی کنت دراکوله. البته خود کنت در حال حاضر در ترانسیلوانیا زندگی میکنه و برای تکمیل موزه قبول کرد یکی از تابوت هاش رو بفرسته و بله اینجا میبینید که به خط خودش روی تابوت رو امضا کرده و به موزه تقدیم کرده.

راهنما خم شد تا در تابوت رو باز کنه...

( اندر تفکرات یک راهنمای موزه:

- الان درشو باز میکنم و مومیاییه یهو میپره بیرون و این دفه یه حال اساسی بهشون میدم )

تیلیک...

مورگان یک مرتبه از داخل تابوت پرید بیرون.

ملت:

راهنمای موزه:

مجسمه - ولدی: ... ( زیر لب)... اون مغز پر از کاه گلتو یه ذره کار بنداز!

در این بخش از رول، مورگان به طرز بسیار ژانگولرانه ای میشه استاد ذهن جویی و با یه نگاه به اربابش فکرشو میخونه و خودشو سریع به راهنمای موزه میرسونه.

- از من دور شو، ای کنت دراکول! به من گفتن ترانسیلوانیا موندی! تازه کو تا غروب، آفتاب برات خوب نیست اصن!

- کنت دراکول هوای هاگزمید کرده. ضمنا کرم ضد آفتاب با SPF شونصد به خودش مالونده! این ملتو از موزه بیرون کن، میخواهیم بعد از غروب در شهر چرخی بزنیم. به نفعتونه کسی بیرون نباشه، بخصوص بچه ها و زنا!

- الساعه اطاعت میشه قربان!

اما متوجه شد کسی توی موزه نمونده و همه میدون رو خالی کردن. پس اونم دمشو (؟) گذاشت روی کولش و فرار کرد.

- آخیش... همه ی بدنم خشک شده بود. زودتر چوبدستیا رو پیدا کن که کلی کار داریم.

- بله ارباب!

در حالی که مشغول جستجوی چوبدستی ها شده بود، برق چیزی توجهش رو جلب کرد...


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۹ ۱۹:۲۹:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد سیاه مقدار زیادی سنگ و خاک را کنار زد . نگاهی به اطراف انداخت.
-فکر میکنم در قسمت اشیای سیاه باشیم.زود باش کلی کار داریم.

مورگان به سختی ازجایش بلند شد.
ارباب ببخشیدا.ما برای چی اومدیم اینجا؟تو راه که هر چی پرسیدم جواب ندادین.کلا روی جارو انگار حالتون خوب نبود.رنگتونم سبز شده...

لرد سیاه با عصبانیت حرف مورگان را قطع کرد.
-ما اومدیم اینجا که چیزایی رو که حقمونه با خودمون ببریم.چون قصد داریم تو خانه ریدل یه موزه اختصاصی بزنیم.باید اشیای قدیمی سیاه رو پیدا کنیم.این چوب جادوی من کجاست؟

مورگان با حالتی گیج سرش را خاراند.
-ارباب پس چرا سه ساعت و نیم با گاوصندوق ور رفتیم؟

لرد سیاه بطرف مجسمه ای که شرارت از چشمانش میبارید رفت.
-حرف نباشه.زود مشغول شو.

صدای قدمهایی که به سرعت به محل اختفای لرد و مورگان نزدیک میشدند به گوش رسید.مورگان با دستپاچگی به ردای لرد آویزان شد.
-ارباب چیکار کنیم؟دارن میان.ظاهرا تعدادشونم خیلی زیاده.ارباب چوب جادوی منو ندیدین؟

لرد سیاه با نگرانی به آوار روی زمین نگاه کرد.
-احتمالا مونده زیر آوار.چاره ای نداریم.برو یه گوشه قایم شو فعلا.

مورگان با وحشت بطرف کمد باریکی که گوشه سالن قرار داشت رفت.به سرعت درش را باز کرد و وارد کمد شد.ولی با دیدن چهره پوسیده و باندپیچی شده مومیایی وحشتناکی که در کمد(تابوت)قرار داشت از کارش بشدت پشیمان شد!

لرد سیاه کمی اطراف را جستجو کرد.جایی برای پنهان شدن وجود نداشت.صدای قدمها لحظه به لحظه نزدیکتر میشد.
-هی مورگان.زود بیا بیرون.من میخوام برم تو کمد.تو هنوز یاد نگرفتی قبل از اربابت قایم نشی؟

صدای ضعیف مورگان از داخل تابوت به گوش رسید.
-ارباب جون...نمیشه...این درش گیر کرده...ووووع...چه بویی میاد اینجا...دارم خفه میشم...دستتو بکش مومیایی بی ناموس...

لرد سیاه بطرف مجسمه شرور برگشت.فرصتی برای فکر کردن نداشت.دستش را دور گردن مجسمه انداخت و سعی کرد کاملا بی حرکت بماند.

در سالن باز شد.

-خانومها آقایون از این طرف.نگران گرد و خاک نباشین.این سالن همین دیروز افتتاح شده و هنوز کارای تعمیراتی داره.شما در اینجا میتونین از سیاهترین اشیای جادویی باستانی دیدن کنین.لطفا به چیزی دست نزنین.بچه دماغ اون مجسمه رو ول کن.اون جد هلگا هافلپافه...خب...خانومها و اقایون بازدید رو از این نقطه شروع میکنیم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۹ ۱۰:۴۳:۰۰



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
لرد و مورگان خیلی آروم برگشتند تا بتونن نگهبانا رو ببینن. لرد با دیدن صورت نگهبانا لبخندی عجیب و مهربانانه زد و منتظر واکنش آنها شد.

لرد:

نگهبانا:

متاسفانه لرد با واکنش مورد نظرش مواجه نشد و فریاد زد:
- کروشیو!

بعد هم به سرعت دوید، در همین لحظات مورگان که دید داره سرش بی کلاه میمونه به سرعت به دنبال لرد دوید. نگهبان کوتاه تر که از بخت بدش کروشیوی ملیح لرد به او برخورد کرده بود، هنوز از درد به خودش میپیچید، اما نگهبان دوم که در حدود مادام ماکسیم قد داشت به دنبال لرد و مورگان دوید.

حالا بدو و کی بدو...متاسفانه یا خوشبختانه قدم های نگهبان به اندازه سه تا قدم لرد بود، لرد به پشتش نگاه کرد و متوجه شد که تا دقیقه ای دیگر نگاهبان به آنها می رسد، در نتیجه فکری به سرش زد:
- مورگان...مورگان، زود یکی از اون اندامیت هات رو بده ببینم!

- قربان اندامیت نه، دینامیت...بفرمایید.

لرد به سرعت دینامیت رو گرفت، در حال پرت کردنش بود که مورگان فریاد زد:
- نــــــــــه...باید روشنش کنید!

- کروشیو!(شفاف سازی: این کروشیو در راستای تشویق و تمجید به کار میروود)

مورگان سریعا دینامیت را روشن کرد و به دست لرد داد، اما از آنجایی که مغز لرد هنک کرد و کمی طول کشید تا دینامیت رو پرت کنه، وج انفجار و آوار اون روی اونها هم تاثیر گذاشت و زیر مقدار کمی تا قسمتی زیاد آوار گیر کردند.

- شصت پاتو از تو چشمم بردار ببنم...اوی با توام.

- امم..معم ...امی اونم ارررییع...

چی میگی؟

مورگان با دست به دهنش اشاره کرد و لرد تازه متوجه شد که دستش تا مچ در دهان مورگان فرو رفته بود.
- کروشیو!(این یکی معذرت خواهی بود)

- ههههه...هههههه(افکت نفس عمیق) خیلی ممنون ارباب.

- گفتم...شصت پاتو وردار

- بله چشم...معذرت می خوام...ارباب ببخشید ما کجاییم الان؟


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید:


زود باش...تو مطمئنی که درست کار میکنه؟
- آره...من مطمئنم.خودم کلی با اینا کار کردم.به مشنگی به اینا میگن دینامیت.روی یک چیزی کارشون میذاری و بعد اون چیز و دینامیتها منفجر میشن.مثلا ما الان اینو اینجا کار میذاریم و بعد این منفجر میشه.البته نباید نزدیکش باشیم وگرنه ماهم منفجر میشیم.

مورگان این را گفت و سپس دینامیت هارا بر روی در گاوصندوق گذاشت.لرد نگاهی از روی نگرانی به مورگان نمود و گفت:
میگم اگر این دینامیتی که تو دستته الان بترکه چی میشه؟
- نگران نباشید یالرد...یکی دیگه باخودم آوردم که اگر این یکی ترکید اون یکی رو داشته باشیم.
- میگم یعنی ما نمیمیریم؟

مورگان لبخند گشادی زد و من من کنان گفت:
اه...چرا..یعنی نه.یکم شاید بمیریم.
- پس کارتو درست بکن که "یکم" نمیریم!چون اگر یکم بمیریم من خیلی زیاد تورو میکشم بعدش!

مورگان سرش را با نگرانی تکان داد و دوباره مشغول کار گذاشتن دینامیتها بر روی گاو صندق شد.لرد که حال مشغول راه رفتن در پهنای اتاق بود به آرامی گفت:
کی تموم میشه؟

مورگان با سرعت از کنار گاو صندوق کنار رفت و پشت میزی پناه گرفت.
-الان قربان...زود باشید بیاین.

لرد با شنیدن این با سرعت به پشت میز رفت و همان طور که از گوشه به گاوصندوق خیره بود گفت:
میگم آژیر دزدگیرو از کار انداختی؟

لبخند گشدی بر لبان مورگان نقش بست.مورگان همان طور که با انگشتانش بازی میکرد،من من کنان گفت:
اه...من فکر کردم شما این کارو انجام میدید.
- زود باش برو اون دینامیتو خاموش کن!زود باش...الان آژیر در میاد هممونو میگیرن!الان بدبخت میشیم.

مورگان آهی کشید و با تمام سرعت بسوی گاوصندوق رفت که
بووووم

دود تمام اتاق را فرا گرفت.لرد همان طور که سرفه میکرد از پشت میز بیرون آمد و گفت:
زود باش...الان آژیر درمیاد...زود باش.

وییییییییییییییژژژژژژویییییییییییییییییژژژژژژژ

ناگهان، آژیر بلندی بگوش رسید و صدای زیر و خشمگینی از پشت در اتاق شنیده شد:
دستاتونو بذارین روی سرتون و بیرون بیاین...شما دستگیرین!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.