یاهو
آنی مونی :
سرز:
زمان به طرز وحشتناک کندی می گذشت!...دیگر حتی هدویگ و آنی اسی نیز خسته شده بودند ، هدویگ که داشت با بالهاش روی زمین عکس یه موش سرخ شده رو میکشید رو به آنی اسی کرد و گفت:
_ پیشت ، بپر بیا کارت دارم !
آنی اسی که داشت از نگاههای سنگین سرژ به سطوه میومد جت بنگ رفت کنار هدویگ و نشست.
هدویگ کمی جابه جا شد و گفت:
_ مثل اینکه اینجا هم حال نمیده !.... نگاشون کن همه ول معطلن!
در همین حال سرژ از جا بلند شد ، سرژ آرام آرام نزدیک آمد ، با نگاهای کنجکاو به آنی اسی خیره شده بود ... کمی بعد سرژ دماغش به دماغ آنی اسی خورد!
هدویگ که باورش نمیشد گفت :
_ چیزه شده سرژ؟
سرژ: هیس ، دارم یه چیزایی میبینم!
آنی اسی که داشت بوی دهان سرژی رو تحمل میکرد با آه و ناله گفت:
_ یکی کمک کنه!
_بَ...بو...بَ...بو!
گیلدی و سوسک با سرعت کاره خودشونو ول کردن و به سمت آنی اسی اومدن !
گیلدی نگاهی به سرژ و آنی میشه و بعد از اینکه اشک تو چشاش جمع شد میگه:
_ واقعا صحنه ی عاطفی و رومانتیکیه !... من هیچ وقت فراموش نمیکنیم!
ملت حاضر در سلول:
ناگهان صدای ویییییژژژژژژژژ..وییییژژژژ بلند شد!
ملت حاضر در سلول دوباره:
همه به یکدیگر خیره شده بودند و نگاهی سرشار از تعجب به هم میکردند !
هدویگ
همه چیز تحت کنترله دوستان!
کوییرل نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و بعد از مشورت با دامبل گفت:
_ هی هدویگ ، تو داری قوانین رو زیر پا میزاری ، اون اسباب بازی رو بزار کنار!
هدویگ که توی دلش به کسی که واسش اس-ام-اس زده بود حرفای خوب خوب میزد گفت:
_ دیگه تکرار نمیشه !
آنی اسی که داشت ضعف میکرد گفت:
_ باب منو نجات بدین ، یکی از مو قشنگ رو بزنه کنار!
... پس فردا با چه رویی برم خواستگاری؟؟؟
صدای کمک آنی اسی باعث شده بود تا چندی از زندانی های با مرام آنی رو نجات بدهند!
سرژی که داشت خودشو از چنگ بلیز و مورگان نجات میداد گفت:
_ وایسین ، بالای سر آنی اسی یه کفش دوزک بود!...من میخوام بگیرمش!!
ملت: مــــااااااا
هدویگ گوشی رو از توی جیبش در میاره و این باکسش رو چک میکنه :
_ سلام رئیس...wOW... یه خبر مهم !
یه عده از مرگخوارا میخوان برن مرخصی ، عروسی پسر عمه شونه!... چی دستور میدین؟؟؟
... ضمنا خوش میگذره!
هدویگ کمی مکث میکنه و مینویسه:
_ بابا این بوقیا عروسیشون چیه دیگه؟؟... فتوای جدیده؟؟... اگه اصرار کردن 3-4 تاشونو بزار برن!!.. فقط زود برگردن!
چند دقیقه بعد!
همه چیز آرام بود ، سرژ داشت با کفش دوزک بازی میکرد و بقیه هم داشتن به حرفای همدیگه گوش میدادن!
تا اینکه صدای بی شباهت به انفجار برخاست...
بـــــــــــوم!