هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۵۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
شپش سومی: مگه من چیکار کردم؟ انداختن بمب توی اتاق رییس جمهور مگه جرمه؟؟؟؟؟
شپش ممد: سلام جیگر!
شپش سومی: شما؟
بوشپش: بچه سوسوله. گروه خونیش به ما پایین مویی( پایین شهری) ها نمیخوره. بچه کجایی؟
شپش سومی: بچه اکسفم. اسمم ابول شپشه! شما پایین شهریای کوته فکر دیگه چرا اینجاین؟
شپش ممد: والا فقر... چک برگشتی.. دزدی افتابه.. هی هی...
بوشپش: آی گفتی! من توی نیوجرسی پلیس بودم! بعدش این معتادای ماودلینی اومدن زن و بچه مو کشتن! منم سه سال دنبلالشون گشتم و پیداشون کردم و یه حال خفن بهشون دادم! حالا هم انداختنم زندان!
ابول شپش: ها هاه اهاههاهاها! کوته فکرهای قلابی! من هدفم کمک به جامعه ی بشری بوده! بنده متوجه شدم که ملت بخاطر حماقتهای رییس جمهور دارند خودشان را میخورند. برای همین هم رفتم توی اتق رییس جمهور یه بمب خفن انداختم و در رفتم! اما وسط راه دستگیر شدم...
سه شپش مینشینند و هی هی میکنند.
ناگهان:
_ اوووووووووووو! اوووووووووووووووو!
بووووووووووووووووووومممممممممممممممممممممممممم
جیب میشکافد و دریچه ای به بیرون باز میشود!(توضیح اینکه خودتون بخونین بفهمین چی شد شکاف برداشت!)
شپش ممد: جل الخالق! چی شد؟
اوبول شپش: این یک معجزه ی الهیه! ما آزادیم!آزاد! بیاین در ریم!
ناگهان...
(ببخشید منم یه کار تو آزکابان میخواستم. مقدور میباشد؟)


I Was Runinig lose


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۵

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
ساعت: ... (آخه يكى نيست بگه تو آزكابان كى مى‌دونه ساعت چنده؟!
مكان: بند شماره 38، درون جيب يكى از زندانيان معلوم الحال
--------
شپش اول: هى شپش‌ممد ميشه برى اونورتر.. توى اين جيب جامون تنگه...
شپش دوم: اينور هيچ جا نيست. تو اگه راه داره برو اونور و اين پاتو از تو دماغم بكش بيرون
شپش اول: متاسفم كوچولو! نه من جا دارم برم اونورتر و نه پاى من جايى داره كه بعد از بيرون اومدن از دماغت بره اونجا..

(نتيجه اخلاقى : اين جيب تنگ است! حالا كى ميتونه حدس بزنه اين جيب متعلق به كيست؟)
شپشى كه دماغش گير بود شپش‌ممد نام داشت و دو روز از تولدش ميگذشت. آن يكى بوشپش نام داشت و طبق لاف‌هايى كه ميزد فاميل دور جرج بوش مى شد.

در اين احوالات مى گذشت كه به ناگاه شپش ديگرى به داخل جيب پرتاپ شد.

شپشها: آا... واى واى واى نههه!!!!
شتلخ! بوق! بممبب!!!

ادامه دارد...


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۸۵

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
اهم اهم...
طبق نتیاج کار یابی وزارت خانه سابق( ققی ) من رئیس این زندان خواهم بود .
هر چند منتظر بودم تا وظایفم ابلاغ بشه ولی خب ظاهرا وزارت خونه استفاء داد...فعلا قصد اصلیم دوباره فعال کردن این تاپیکه همین
ریاست: کورن اسمیت
به همراه معاونانم: پروفسور بینز و دنیس
همونطور که حتما رئسای قبلی هم بهتون گفتن فرار از این زندان غیر ممکن خواهد بود،پس سعی نکنید از نوشتن نمایشنامه در این تاپیک فرار کنید وگرنه با دمنتو های عزیزمون روبرو خواهید شد.
در ضمن هر گونه ارزشی نویسی در این تاپیک ممنوع ، لازم نیست حتما نوشته هاتون طنز باشه میتونید جدی هم بنویسید.


[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

بارناباس کافold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۷ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۸۵
از اتاق تاریک و مرطوب دفتر روزنامه پیام امروز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
این هفته با ریتا دیریم میریم آزکابان یک گزارش بگیریم همینجا میگزارمش


بارناباس کاف ::..:: سردبیر روزنامه پیام امروز ::..::




تصویر کوچک شده


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۶:۴۹ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
هواسرد است/سوز عجیبی دارد در واقع در اینجا هوا همیشه سرد بوده است/هست/و خواهد بود.
در اینجا نفسهای سرد دیوانه سازها که مانند اشباح در همه جا حضور دارند جائی برای گرما باقی نمیگذارد.
در اینجا حتی با اراده ترین و بزرگترین انسانها هم سر تعظیم فرود می اورند.
ولی زهی خیال باطل/سرما؟/سر فرود اودن/ان هم برای یکی از وفادارترین یاران ارباب؟حاشا و کلا.
بله انتونین هنوز هم میتوانست گرمائی را که یاد ارباب و امید به بیرون امدن ارباب از پشت ابرها به او میبخشید حس کند.
انتونین هنوز هم حتی فکر سر تعظیم فرود اوردن هم به مخیله اش نرسیده بود!
مگر میشود یکی از بهترین پیشمرگهای ارباب سر تعظیم فرود بیاورد؟
او زیر دست خود ارباب مراحل اموزشیش را پشت سر گداشته بود!
او در زندگی پستی و بلندی زیاد دیده بود....هم شکنجه کرده بود...هم شکنجه دیده بود...هم معنای واقعی وفاداری را در زمانی که با مرگخواران ارباب حشر و نشر داشت چشیده بود...هم پستی و کثیفی اشغالهائی را که بعد از غیبت ارباب ره به سوی سفیدها کج کرده بودند با چشم خود دیده بود...او در زیر شدیدترین شکنجه ها و فشارهای روحی حاضر نشده بود به سمت سفیدی برگردد که این فکر اصلا جائی در ذهن او نداشت...ولی دست روزگار سرنوشتش را اینچنین رقم زده بود که با اعتراف کارکاروف در دادگاه روانه ازکابان شود...ولی خوب او این سالیان زندگی که نمیشود گفت
عذاب کشیدنش در ازکابان را هم به حساب امتحانی میگذاشت که میتواند میزان اعتمادش به ارباب را محک بزند!
********************************
انتونین دالاهوف همچون همیشه در اوقاتی که به زندانیان برای قدم زدن در حیاط داده میشد به گوشه ای رفته بود تا خاطرات دورانی را که در محضر لرد ولدمورت خدمت میکرد را به یاد اورد تا هم جلائی باشد بر قلبش و هم به او برای ادامه مقاومت روحی و جسمی در ازکابان تا زمان برگشت ارباب نیروئی مضاعف ببخشد.
خورشید در اسمان به تندی میدرخشید ولی هوا در انجا سرد بود.نفس های دیوانه سازها مانند لایه ای از جو عمل میکرد که جلوی ورود هرگونه گرمائی را به داخل محوطه زندان میگرفت.
ولی دالاهوف سرمائی حس نمیکرد او در خاطراتش غوطه ور بود حتی نفس های سرد و چهره های بی روح دیوانه ساز ها را وقتی از جلویش رد میشدند نمیدید او به هیچ چیز غیر از خاطرات دل گرم کننده اش توجه نداشت...در واقع او عادت کرده بود که سرش به کار خودش باشد...او این عادت را از ارباب فرا گرفته بود چون جلوی کارهای بی ارزش و وقت تلف کن را میگرفت!...او با این تدبیر سعی داشت سختی ازکابان را برای خود سهل کند هدچند خیلی کم!
*********************************************
بله دالاهوف همچون همیشه در گوشه از حیاط به دیوار تکیه داده بود که ناگهان دید وزیر به همراه محافظان و کاراگاهانش سراسیمه وارد زندان شدند و مستقیم به سمت دفتر رئیس زندان پیش میرفت.
او که ذهن خوانی را از خود ارباب فرا گرفته بود به راحتی توانست ذهن وزیر را بخواند:
درون ذهن وزیر:....اگه اینا خبر بازگشت لرد سیاه را بشنوند دیگر نمیشود جلوشونو گرفت حالا هر چه قدر هم که من اینجا کاراگاه و دیوانه ساز بگذارم...نه نمیشه پس چه کار کنم...اهان فهمیدم به رئیس زندان میگم که ترتیبی بده که به هیچ وجه من الوجوه این خبر به گوش مرگخوارا نرسه...اره این بهترین کاره...
وزیر داخل دفتر شد و انتونیین دیگر نتوانست ذهنش را بخواند ولی همان هم کافی بود تا انتونین به وضعیت قبل از امدن به ازکابانش برگردد...او دیگر میدانست که ارباب برگشته است و جای هیچ فوت وقتی نبود...ذهنش به شدت کار میکرد...به شدت...بالاخره یه راهی یافت...بلند شد و با روحیه ای مصمم به سمت یکی از دیوانه سازها به نام:زاکافکا/رفت...زاکافکا با صدائی روح مانند که نه شبیه مردها بود نه شبیه زنها بود گفت:انتونین دالاهوف
چه میخواهی؟..نکنه میخواهی از ان از اون بوسه های شیرین من بهره مند بشی؟!!!..
انتونین گفت:فقط گوش کن یه خبری دارم که فکر میکنم برای شما دیوانه سازها از ما هم خوشحال کننده تر باشد:
ارباب برگشته!
در چهره کریه زاکافکا چین چروکهائی پیدا شد که به نظر میرسید خیلی تعجب کرده است و گفت:
چی گفتی؟کی برگشته؟
انتونین:گفتم ارباب برگشته است و شما هم میتونید مثل قبلا به تفریحات شیطانی خودتون بپردازید و بدون محدودیتی که وزارتخانه براتون قائل شده هر کی رو خواستید بوس کنید!!!
زاکافکا:خوب پس به نظر میرسه باید به بقیه دوستانم هم بگم دیگر وقت ازادی دیوانه سازها فرا رسیده.انتونین دالاهوف بدرود.
انتونین:نه صبر کن...پس تکلیف ما مرگخوارها چی میشه؟
زاکافکا با حالتی شیطانی و طعنه امیز گفت:به خودتون مربوط میشه!
انتونین:ولی انگار تو یه چیزی یادت رفته ارباب از کساانی که در زمان غیبتش به سمت سفیدها رفتند اصلا خوشش نمیاد!
زاکافکا:این یکی را یادم رفته بود...من یکی که طاقت شکنجه های ارباب را ندارم...
انتونین:ولی من میتونم ترتیبی بدم که ارباب نه تنها از شما رنجیده نباشد که تحویلتون هم بگیرد؟
زاکافکا:خوب...نظرتو بگو
انتونین:اگه بزاری که من و چند تا از مرگخوارهای دیگه از اینجا فرار کنیم و به پیش ارباب برویم من میتونم بگم که تو این کار را کردی و از این طریق پیش ارباب محبوب خواهی شد...
زاکافکا:باشه معامله خوبی به نظر میاد قبول میکنم..تو تا بری دوستاتو خبر کنی منم ترتیبشو میدم...5 دقیقه دیگه خوبه؟
*****************************************
دالاهوف کلاه شنلش را روی سرش کشید و به همراه چند مرگخوار دیگر خیلی ارام به سمت در خروجی ازکابان حرکت میکرد طوری که در نظر کاراگاهان همراه وزیر جلب توجه نکند...
ناگهان زاکافکا صدائی روح مانند از خود در اورد و با سرعت بر روی هوا به سمت محوطه داخلی زندان حرکت کرد..واین حرکت نشانه این بود که اتفاق مهمی در داخل زندان افتاده است با این تدبیر زاکافکا وزیر/رئیس زندان و تمام کاراگاهان همراه وزیر به سرعت به سمت جائی که زاکافکا میرفت حرکت کردند...و در عرض 20 ثانیه
حیاط و اتاق رئیس زندان که پنجره هائی مشرف به حیاط داشت خالی شد...و حالا انتونین میتوانست به راحتی از ازکابان خارج شود..او به همراه دیگر مرگخواران به سمت در رفتند و از انجا که زاکافکا قبلا با بقیه دیوانه سازها هماهنگ کرده بود با هیچ مقاومتی از جانب انها روبرو نشدند و از ازکابان خارج شدند...
بعد از چندین سال میتوانستند گرما را حس کنند و ریه هایشان را از اکسیژن خالص مملو سازند...
از انجا که دیگر در ازکابان نبودند و ضد طلسمهائی برای غیب شدن مانعشان نمیشد بدون هیچ اتلاف وقتی غیب شدند...
..وقتی ظاهر شدند در محوطه ای تاریک زانو زده در جلوی اربابشان که بر روی صندلی ای پادشاه گونه جلوس کرده بود قرار داشتند..
انها به ارزویشان رسیده بودند و مزد این همه سال وفاداری را با
دیدن لبخند کوچکی بر لبان ارباب دریافت کردند...انان الان خوشبخت ترین انسانهای زمین بودند..



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۰۱ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
جماعت زندانی رو یه جا جمع کردن تا ببرنشون به صحرای توهمی زندان. یکی از دیوانه سازها انگشت اشاره اش رو بالا گرفت و شروع کرد به شمردن زندانیها بعدش هم گفت که راه بیفتن. جماعت راه افتادن و وقتی که به توهم گاه رسیدن با بیل و کلنگ مشغول شدن.
دیوانه ساز: اینها دارن چی کار میکنن؟
بغل دستی: دارن هرم میسازن
دیوانه ساز: چجوری؟....اون چیو داره اره میکنه؟...هوی عمو...چی کار میکنی؟
عمو: عمو عمته...دارم هرم میسازم مرتیکه...
دیوانه ساز:آهان...
بعد چشمش افتاد به یکی دیگه که آنی مونی بود.آنی مونی داشت غرق در رویا مکانی را میکند.
بغل دستی: اوهوی...حاجی...چرا میکنی اونجارو؟
آنی مونی: زیر زمینه هرمه
دیوانه ساز خشمناک نالید: ماچ میخوای قربون شکلت؟
آنی مونی:
بغل دستی: همه جمع شین اینجا بینم کودن ها...اون کاریو که ما میگیم باید انجام بدین...
همون موقع صدای سوسک از اون ور توهم گاه به گوش رسید که فریاد زد: آخرشم دیگه...الان تموم میشه...
جفت دیوانه سازها:
جماعت زندانی:
سرژ: هر کی زودتر تموم کرد
دیوانه سازها:
دیوانه ساز اولی: اینها ماچ میخوان مثل اینکه...
سرژ: ...من پایم
دیوانه ساز:
سرژ:
دیوانه ساز: همه صف شین بینم...
همه صف بستن و منتظر شدند.


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

nnight


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۰ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
همه را داخل سلول باز جویی برده بودند و یک به یک بازجویی میکردند ناگهان دو دیوانه ساز وارد شدند وگفتند:هدی سوسک و گیلدی یا لا به اتاق باز جویی


رابستن گفت:پس ما چی

دیوانه ساز گفت نوبت شما هم میشه


اما زندانی ها روی سرشان ریختند و تا می خوردند کتکشان زدند بعد نقاب را از صورتشان بر داشتند ودیدند دیوانه سازان سرژ و برادر حمید هستند


وبعد فهمیدند زندانی ها را فراری میدادند


دوباره ان ها را گرفتند و تا سر مرگ کتک زدند








بعد به دیوانه سازان گفتند بیاید و سرژ و برادر حمید را بوسه ی دیوانه ساز بندند


NNIGHT

راستی ایمیل اینجا عوض نمیشه

ایمیل قبلی من پاک شده

ایمیل جدیدم اینه

hthgkiuit@yahoo.com


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۵

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
زندانيان چهار زانو روي زمين نشيته و به برادر حميد نگاه مي كردند كه بالاي تريبون ايستاده و به ملت نگاه مي كرد .
سوسك : بنال ديگه !
برادر حميد هنوز حرفي نزده بود كه چند تا ديوانه ساز اومدن و سوسكو آوردن پيشش . برادر حميد سخاوتمندانه : اين فرزندو ولش كنين .
سوسك برمي گرده و همه منتظر سخنراني برادر حميد بودند ولي اون هيچ حرفي نزد . يه مدت ديگه هم گذشت و حرفي نزد .
ملت زنداني همديگه رون گاه مي كردند تا اين كه برادر حميد اعلاميه اي را به ديوار پشت سرش انداخت و گفت : قراره يه مسابقه ترتيب بديم . هركي بهتر بود آزاد مي شه .
بعد در حالي كه براي ملت كه براش سوت مي كشيدند دست تكون مي داد از اون جا رفت .
يكي از زندانيان گم نام : زياد بد نبود فكر مي كردم يه شكنجه ي حسابي داريم .
يك ديگر از زندانيان گم نام : حق با توئه .
آني موني : سرژ به چي نيگا مي كني ؟
و سعي كرد خط نگاه سرژ را دنبال كند . سرژ به برادر حميد نگاه مي كگردكه موبايلشو گرفته و با شور و حال صحبت مي كرد . سرژ : اون موبايل منه !
سرژ مكثي كرد و گفت : اون داره با سرژيا حرف مي
زنه ....شمارش رو موبايلم بود !
گيلدي : ول كن بابا از كجا معلوم موبايل توئه ؟
ولي سر ژ در يك حركت ارزشي ـ انتحاري ـ ابتكاري ـ افتخاري ـ استتاري روي برادر حميد پريده و موبايلو از چنگش بيرون آورده بود .
صداي سرژيا به گوش رسيد : عاليه ! كي مياي اين جا ؟
سرژ با خشم فرياد زد : سرژيا !
سرژيا قطع كرد . سرژ مشتي زد توي صورت برادر حميد و گفت : بي ناموس !
در سمتي ديگر توجه زندانيان به اعلاميه جلب شده بود و آن تنها يك معني داشت :
بايد هر روز ده ساعت به تالاري در آزكابان مي رفتند كه شباهت زيادي به صحرا داشت و در آن جا براي پادشاه پير ديوانه ساز ها يك مقبره مي ساختند چيزي شبيه به اهرام مصر .




Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
همه به طور مشکوکیوسی به همدیگه نگاه می کنن .
سوسک و گیلدی می پرن بغل همدیگه ... سرژ می ره پشت کوییرل قایم می شه ... هدویگ و آنی اسی هم می خوابن رو زمین که ترکش بهشون نخوره !

در باز می شه و یه دیوانه ساز میاد تو .
دیوانه ساز:حکمی از رئیس زندان براتون دارم .. اِ رئیس شما که ...

هدویگ می پره وسط حرفش و می گه :
_امممم ... چیزه ... دیوانه ساز بوقی ... بدو حکمو بخون ما کلی کار داشتیم اومدی ها !
آنی اسی از روی زمین بلند می شه و لباساشو می تکونه و می گه :
_اون صدای بووووم چی بود ؟
دیوانه ساز : هیچی من یه خورده در زندانو محکم بستم !

ملت نفسی از سر راحتی می کشن و دوباره شروع می کنن بر و بر دیوانه سازه رو نگاه می کنن !
دیوانه ساز : چیه ؟ چرا اینجوری نگاه می کنید ؟!
سرژ تابی به ریشاش می ده و نگاه خریداری به ملت می کنه و با ناز خاصی می گه :
_کاری داشتی اومدی اینجا ؟

کوییرل بر می گرده و دست به کمر وایمیسه و سرژو نگاه می کنه و می گه :
_وا ! سرژ این چه وضعه حرف زدنه ؟ مگه دختری که با عشوه حرف می زنی ؟!
سرژ:
ملت :

سوسک که بالاخره از بغل گیلدی پایین اومده بود از میون پاهای ملت میاد طرف دیوانه سازه و درست جلوش وایمیسه و با صدای جیغ مانندش می گه :
_ دِ اون حکمو بخون و برو ! ما کلی کار داریم !

دیوانه ساز از طرز حرف زدن سوسک عصبانی می شه و پاشو بلند می کنه و ...
قرچ !!!

بعد خم می شه تا سوسکو برداره ببره انفرادی که ...
_آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ !!
گیلدی شیرجه جانانه ای می زنه و انتقام سوسکو می گیره !

دیوانه ساز برمی گرده و وقتی خشم ملتو می بینه با عجله نامه ای که دستش بود رو می خونه :

به دستور رئیس زندان ، فردا ساعت 10 صبح جلسه مشاوره ای همراه برادر حمید برای زندانیان ترتیب داده شده است !

ملت :
کوییرل:
برو بچ حذبی:
دیگر اقشار زندانی هنوز هم :


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۰ ۱۶:۰۵:۲۳



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




آنی مونی :
سرز:
زمان به طرز وحشتناک کندی می گذشت!...دیگر حتی هدویگ و آنی اسی نیز خسته شده بودند ، هدویگ که داشت با بالهاش روی زمین عکس یه موش سرخ شده رو میکشید رو به آنی اسی کرد و گفت:
_ پیشت ، بپر بیا کارت دارم !
آنی اسی که داشت از نگاههای سنگین سرژ به سطوه میومد جت بنگ رفت کنار هدویگ و نشست.
هدویگ کمی جابه جا شد و گفت:
_ مثل اینکه اینجا هم حال نمیده !.... نگاشون کن همه ول معطلن!
در همین حال سرژ از جا بلند شد ، سرژ آرام آرام نزدیک آمد ، با نگاهای کنجکاو به آنی اسی خیره شده بود ... کمی بعد سرژ دماغش به دماغ آنی اسی خورد!
هدویگ که باورش نمیشد گفت :
_ چیزه شده سرژ؟
سرژ: هیس ، دارم یه چیزایی میبینم!
آنی اسی که داشت بوی دهان سرژی رو تحمل میکرد با آه و ناله گفت:
_ یکی کمک کنه!
_بَ...بو...بَ...بو!
گیلدی و سوسک با سرعت کاره خودشونو ول کردن و به سمت آنی اسی اومدن !
گیلدی نگاهی به سرژ و آنی میشه و بعد از اینکه اشک تو چشاش جمع شد میگه:
_ واقعا صحنه ی عاطفی و رومانتیکیه !... من هیچ وقت فراموش نمیکنیم!
ملت حاضر در سلول:
ناگهان صدای ویییییژژژژژژژژ..وییییژژژژ بلند شد!
ملت حاضر در سلول دوباره:
همه به یکدیگر خیره شده بودند و نگاهی سرشار از تعجب به هم میکردند !
هدویگ همه چیز تحت کنترله دوستان!
کوییرل نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و بعد از مشورت با دامبل گفت:
_ هی هدویگ ، تو داری قوانین رو زیر پا میزاری ، اون اسباب بازی رو بزار کنار!
هدویگ که توی دلش به کسی که واسش اس-ام-اس زده بود حرفای خوب خوب میزد گفت:
_ دیگه تکرار نمیشه !
آنی اسی که داشت ضعف میکرد گفت:
_ باب منو نجات بدین ، یکی از مو قشنگ رو بزنه کنار! ... پس فردا با چه رویی برم خواستگاری؟؟؟
صدای کمک آنی اسی باعث شده بود تا چندی از زندانی های با مرام آنی رو نجات بدهند!
سرژی که داشت خودشو از چنگ بلیز و مورگان نجات میداد گفت:
_ وایسین ، بالای سر آنی اسی یه کفش دوزک بود!...من میخوام بگیرمش!!
ملت: مــــااااااا

هدویگ گوشی رو از توی جیبش در میاره و این باکسش رو چک میکنه :
_ سلام رئیس...wOW... یه خبر مهم !
یه عده از مرگخوارا میخوان برن مرخصی ، عروسی پسر عمه شونه!... چی دستور میدین؟؟؟ ... ضمنا خوش میگذره!
هدویگ کمی مکث میکنه و مینویسه:
_ بابا این بوقیا عروسیشون چیه دیگه؟؟... فتوای جدیده؟؟... اگه اصرار کردن 3-4 تاشونو بزار برن!!.. فقط زود برگردن!

چند دقیقه بعد!
همه چیز آرام بود ، سرژ داشت با کفش دوزک بازی میکرد و بقیه هم داشتن به حرفای همدیگه گوش میدادن!
تا اینکه صدای بی شباهت به انفجار برخاست...
بـــــــــــوم!





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۷ ۲۲:۴۶:۲۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.