هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۲

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
مرگخوار بانز در حالی که پوشه ی سیاه رنگی در دست داره جلوی در اتاق لرد سیاه قدم میزنه.زیر لب با خودش حرف میزنه و کم کم سرعت قدمهاش به شکلی عصبی تند تر میشه.
بانز:چطوری برم تو؟اصلا گیریم رفتم تو.چی بگم؟من بلد نیستم با ارباب صحبت کنم.اصلا نمیدونم به ارباب سلام میکنن یا نه؟اگه کردیم ایشون جواب میدن یا نه.ممکنه لبخند هم بزنن؟بعد چطوری این درخواست مرخصیمو تقدیم کنم؟اگه همونجا پوشه رو فرو کرد تو چشمم چی؟از این به بعد چطوری با یک چشم به زندگیم ادامه بدم؟
صدای بلندی از چند قدمی بانز به گوشش میرسه:هوی, بکش کنار.میخوام رد شم.
لودو بگمن با تعدادی نقشه و ماکت وارد اتاق لرد میشه ولی بانز جرات نمیکنه سرشو بلند کنه و توی اتاق رو نگاه کنه.حتی متوجه نمیشه که لودو در زد یا نه؟اگه زد چند ضربه زد؟کوتاه یا بلند و قوی؟

چند دقیقه بعد لودو با همون عجله از اتاق لرد خارج میشه.بانز میپره و یقه شو میگیره:من میخوام ارباب رو ببینم.
لودو که هنوز سرش تو نقشه هاشه جواب میده:خب برو ببین.کی جلوتو گرفته؟اصلا تو اسمت چی بود؟
بانز:بانز!
لودو:خب بانز چی؟
بانز:بانز خالی!
لودو:بانز خالی هم شد اسم؟بالاخره یه رگ و ریشه ای داری دیگه.نکنه فشفشه ای؟
بانز که بشدت هول شده سرشو تکون میده و میگه:نه, نه.من مرگخوارم.ارباب خودشون منو تایید کردن.ولی الان یه کار کوچولو دارم.نمیدونم چطوری باید برم تو.
لودو نگاهی به سر تا پای بانز میندازه:اون کلاهو چرا اونقدر کشیدی جلو؟اون از اسمت که سرو ته نداره.اینم از کلاهت که نمیذاره قیافه تو ببینم.نکنه تو قصد سوء قصد داری؟

بانز دیگه جوابی نمیده و لودو از محل دور میشه.چند دقیقه بعد سرو کله ی ساحره ی جوانی پیدا میشه.بانز با دیدن ساحره امیدوار میشه.
بانز:خانم دلاکور؟منو به خاطر دارین؟

فلور مغرورانه سرشو بلند میکنه و میگه:از زیر اون کلاه که چیزی پیدا نیست.فرض رو بر این میگیریم که به خاطر ندارم.خب؟
بانز:من الان دو ساعته اینجام.میخوام وارد اتاق ارباب بشم.میترسم.آداب شرفیاب شدن به حضور ارباب رو نمیدونم.
فلور با بی تفاوتی بانز رو از سر راهش کنار میزنه و پرواز کنان بطرف در میره.دو ضربه ی کوتاه به در میزنه و وارد میشه.
بانز فورا دفتر یادداشتشو در میاره و توش مینویسه:دو ضربه ی کوتاه و بعد مکث.
ولی هنوز نمیدونست که بعد از ورود به اتاق باید چه کاری انجام بده.نگاهی به درخواست مرخصیش میندازه.شاید بهتر باشه منصرف بشه...ولی نه...نمیتونه تو مراسم عروسی خواهرش حضور نداشته باشه.جشن تولد بچه ی اول و دوم و سوم و حتی مراسم ازدواج خودش رو به همین دلیل از دست داده بود.باید هر طور شده میرفت تو.جلوی در میره و نفس عمیقی میکشه.همه ی جراتشو جمع میکنه.تا میخواد در بزنه در باز میشه و دست بانز روی هوا میمونه.فلور پرواز کنان از اتاق خارج میشه.
بانز دوباره جلوی فلور رو میگیره و با لحنی التماس آمیز میگه:خانم دلاکور ازتون خواهش میکنم کمکم کنین.من وقتی رفتم تو باید چیکار کنم؟
فلور که حوصلش سر رفته به سرعت جواب میده:خب معلومه.میری تو.سلام میکنی و خیلی محترمانه درخواستتو اعلام میکنی.حالا بالمو ول کن بذار برم.
بانز با خوشحالی تعظیمی به نشانه ی تشکر میکنه و میگه:بی نهایت از لطف شما ممنونم.حالا دیگه میدونم در حضور ارباب باید چیکار کنم.

فلور در حالی که داره دور میشه میگه:ارباب؟ارباب که اینجا نیستن.تو سالن اجتماعات سیاه طبقه بالا هستن.اینجا فقط الادورا و دافنه هستن که دارن فرمای اعتراض به کیفیت غذای رستوران سیاه رو تحویل میگیرن.فقط اگه خواستی بری سراغ ارباب یادت نره.حاضر شدن در محضر ارباب آداب و رسوم خاص خودشو داره.سرتو نندازی پایین بری تووووو...
بقیه ی حرفای فلور شنیده نمیشه.چون دیگه کاملا دور شده.
بانز سرشو میندازه پایین و به کفشاش خیره میشه.اون هیچ اعتراضی به کیفیت غذای رستوران سیاه نداشت.فقط میخواست لردو ببینه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۵۲ شنبه ۷ دی ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
هوا سرد نبود...پس چرا میلرزید؟...ترس؟...نمیتوانست ترس باشد.با این احساس هرگز آشنا نشده بود.اصلا شاید نمیلرزید.فقط اینطور تصور میکرد.بی توجه به قدمهای نامتوازنش جلوتر رفت.
-چقدر جسد...کاش اینجا بودم و میدیدم.جسد یعنی بی عرضگی.یعنی بی لیاقتی.یعنی سهل انگاری.حتما لایق مرگ بودن که مردن.فقط افسوس میخورم که ساعتها منتظر بازگشتشون بودم.

لرد سیاه قدم زنان به صحنه جنگ, که در واقع تا ساعاتی پیش صحنه جنگ بود وارد شد.اکنون تا جایی که چشم کار میکرد اجساد آشنا و بیگانه بود که روی هم تلنبار شده بودند.
-کسی نیومده از اینجا ببردشون.نمیدونم کشته شده های اونا بیشترن یا مال ما.

شروع به قدم زدن بین اجساد کرد.به دلیل نامشخص نگاهش را به روبرو دوخته بود.نه به زیر پایش.ولی چشمانش نافرمانی کردند و کم کم نگاهش به زمین دوخته شد.
در کنار جسد دخترکی آبی رنگ ایستاد.
-آه...پیکسی!

قصد آه کشیدن نداشت.ولی آه کشیده شده را هم نمیتوانست پس بگیرد.به هر حال کسی هم دور و برش نبود که متوجه افسوس و حسرتی که در لحن صدایش موج میزد, شود.
-پیکسی...تو که حواست همیشه جمع بود.چطور این اتفاق افتاد؟

اولین بار بود که لینی به او جواب نمیداد.حتی حرکت هم نکرد.بالهایش با زاویه عجیبی روی زمین قرار گرفته بودند.
-هر دوشون شکستن...وقتی چشماتو باز کنی از این موضوع خیلی ناراحت میشی.ولی از من انتظار یک جفت بال جدید نداشته باش.مقصر خودت بودی.برام مهم نیست که چطوری قراره بدون بال زندگی کنی.

شاید واقعا برایش مهم نبود.ولی میدانست لینی از او درخواست یک جفت بال جدید نخواهد کرد.چون قرار نبود زندگی کند.خم شد و چوب دستی لینی را از روی زمین برداشت.نگاهی به کلمه "ارباااااب" حک شده روی آن کرد و به راهش ادامه داد.
کمی جلوتر به ساحره ظریفی رسید که روی تخته سنگی افتاده بود.سر ساحره رو به پایین بود ولی موهای طلایی رنگ و پروانه له شده ای که لابلای موهایش دیده میشد برای تشخیص هویتش کافی بود.ردی از خون از کنار سر فلور روی زمین جاری شده بود.به ماهها پیش برگشت.

-ارباب من مرخصی میخوام.
-به چه مناسبتی؟
-پاهام چرخیدن!
-پاهات چیکار کردن؟
-چرخیدن ارباب...شفابخش گفت دو سه روز ورجه وورجه نکن!البته ببخشید که از این اصطلاح عامیانه در محضرتون استفاده کردم.ولی عین جمله شفابخش بود.


مرخصی را داده بود ولی تا مدتها قضیه چرخش پای فلور را به او یاد آور میشد.

با بی تفاوتی خم شد و پروانه را از لای موهای فلور برداشت.نمیدانست به چه دلیل این کار را انجام داده.ولی مگر او برای همه کارهایش دلیل داشت؟هرچه باشد هنوز ارباب بود.
نگاهش دوان دوان به سمت جسد بعدی رفت.این یکی را خوب میشناخت.لازم نبود نزدیک تر شود.ردایی سیاه رنگ و تکه های استخوان که از زیر آن پیدا بود.اگر شخص دیگری به این صحنه نگاه میکرد ممکن بود تصور کند که شاهد صحنه خشن و وحشتناکی است...ولی لردسیاه میدانست که این استخوان ها کل وجود ایوان روزیه را تشکیل میداد.ناخوداگاه به یاد روزی افتاد که ایوان را به عنوان نماینده اش به ویزنگاموت معرفی کرده بود.ایوان از روی تنبلی در جلسات حاضر نشده بود و استخوان کتفش را برای شرکت در جلسه و امضای قوانین تصویب شده به ویزنگاموت فرستاده بود.بعد از برملا شدن راز, استخوان کتف خودش را خرد کرده بود.
-چه انتظاری از یه استخون داشتی ایوان؟من چه انتظاری از تو داشتم؟

ایوان چطور فکر میکرد؟چطور غذا میخورد؟از آن وضعیت راضی بود؟هرگز شکایت نکرده بود.او هم هرگز نپرسیده بود.
-برای چی بپرسم؟اون فقط یه مرگخواره...باید وظایفشو انجام بده.اصلا حق شکایت نداشت.بی عرضگی از خودش بود که مرد.

یکی از استخوان های ایوان را برداشت و به راهش ادامه داد.کمی جلوتر جسد فنریر روی زمین افتاده بود.جسدش در کنار جسد لوسیوس قرار داشت.دستش روی ردای لوسیوس بود.لرد سیاه لبخندی زد.چقدر سعی کرده بود اجازه پوشیدن ردای مرگخواری را از او بگیرد.ولی لرد هر بار مخالفت کرده بود.دلیلش را خودش هم نمیدانست.به نظرش کار بی اهمیتی بود و همیشه آن را به فردا موکول کرده بود.
-دیگه فردایی وجود نداره...مهم هم نیست.اون فقط یه گرگینه بود.هیچی سرش نمیشد.موجود بی ارزش!

سرش را از جسد فنریر و لوسیوس برگرداند و چشمش به دو جسد آشنای دیگر افتاد.مروپی گانت و تام ریدل.این بار آهی از سر تعجب کشید.چرا کنار هم بودند؟یعنی تا آخرین لحظه کنار هم میجنگیدند؟کمی بیشتر دقت کرد.سعی میکرد بفهمد که آیاممکن بود در حال دفاع از همدیگر کشته شده باشند؟...شاید...
جواب سوالاتش را هرگز نمیافت.تکه کاغذی در فاصله ای نه چندان دورتر از مروپ روی زمین افتاده بود.کاغذ پر از خط خوردگی و حذف و اضافه بود.لازم نبود جلوتر برود.به خوبی از محتویاتش باخبر بود...فشاری را در سینه اش احساس کرد و با نفس عمیقی با موفقیت آن را سرکوب کرد.در این کار خبره بود!...و پدرش...
-تو اینجا چیکار میکردی؟تو حتی چوب دستی هم نداشتی.با چی داشتی میجنگیدی؟

به یاد روزی افتاد که پدرش را به هفتاد طبقه زیر زمین تبعید کرده بود.هیچوقت متوجه نشده بود که تام ریدل پیر چگونه آن همه پله را طی کرد و بالا آمد.
-پس اونا رو هم از دست داد.مهم نیست.من کی به کسی متکی بودم؟خودم میتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم.من جادوگر بزرگیم.
پایش را عمدا روی لیست مروپی گذاشت و جلوتر رفت.
پادما...آرام ترین و محجوب ترین مرگخوارش.همیشه در سکوت و آرامش به راهنمایی ها و دستورهایش توجه میکرد.لرد سیاه به خوبی متوجه بود که چقدر سعی در انجام آنها دارد.ولی هیچوقت رضایتش را به او نشان نداده بود.چه دلیلی داشت مرگخواری احساس کند لرد سیاه از او و تلاشش راضی است؟

مسیرش را به سمت چپ تغییر داد.حداقل آن طرف کمی متفاوت بود.در گوشه ای از صحنه جنگ کپه ای از لباس روی زمین قرار گرفته بود.خیلی دلش میخواست لبخند بزند و با خودش فکر کند " این همه لباس وسط میدون جنگ چیکار میکنه؟"...ولی نتوانست.چون واقعیت تلخ تر از این حرفها بود.کپه لباس, یکی از برگ های برنده اش در میدان جنگ بود.کسی روی یک معتاد ضعیف بی سرو پا حساب نمیکرد...البته...فقط طی ده دقیقه اول!
ده دقیقه کافی بود که همه به قدرت مثال زدنی داییش حتی با آن وضعیت فلاکت بار پی ببرند.ولی تا هنگامی که متوجه این موضوع شوند حساب قربانیان و کشته شده ها از دستشان خارج میشد!با چوب دستی لینی لباس ها را کمی کنار زد.جسد مورفین مثل کل دوران زندگیش مچاله و جمع شده بود و با حالتی مضحک دو دستی کلاهی را که روی سرش بود گرفته بود.لرد سیاه به خوبی میدانست که زیر آن کلاه, کلاه دیگری قرار دارد.
-از همه انتظار داشتم...از تو نه...فکر میکردم اینجا هم یه راه نجاتی پیدا میکنی.

به فاصله چند قدم از مورفین لودو بگمن را دید که روی زمین افتاده.شاید آنجا هم دست از سر مورفین برنداشته بود.اصلا شاید او مورفین را...

ولی نه...

-هر چی که باشه اون لودو بود...برای همه یه حقه باز طمعکار...ولی به ما که میرسید, وفاداری مطلق...هرگز کاری نمیکرد که به ضرر ما و ارتشمون باشه...آخ...

"آخ" را بی اختیار به زبان آورده بود.دلیلش را هم نمیدانست.مرگ لودو و مورفین چه اهمیتی داشت.دو نفر دیگر را پیدا میکرد.قدرتمند تر و وفادار تر...
ولی...واقعا...
پیدا میکرد؟...پیدا میشد؟

دیگر طاقت تماشای آن صحنه را نداشت.نه اینکه ناراحت شده باشد...نه...او ارباب بود.قوی و مقتدر.فقط هوا داشت تاریک میشد.باید هرچه سریعتر آنجا را ترک میکرد.یا حداقل این چیزی بود که او به خودش تلقین میکرد.
آنتونین را در گوشه ای دید و به یاد نقشه هایش افتاد.قصد داشت بعد از بازنشستگی سفری را به دور دنیا آغاز کند.همراه یک دیوانه ساز!ولی هنوز موفق نشده بود دیوانه سازی را راضی به این کار کند!
کمی جلوتر, پایش به جسد دخترکی برخورد کرد.
-این دیگه کیه؟...نمیشناسمش.باید دشمن باشه.موجود پست...
قصد داشت از کنار جسد عبور کند...ولی در آخرین لحظه لکه سیاهی روی ساعد دست چپش دید.دخترک مرگخوار بود.ولی چرا اینقدر نا آشنا؟خم شد و کنار دختر روی زمین نشست.
رایحه خاصی به مشامش میرسید...گرم و آشنا...شبیه بوی گل!

-رز!

از انعکاس صدای خودش وحشت زده شد.اسم دخترک را فریاد زده بود.
-چطور نشناختمش؟رز...این همه سال کنارم بود.
خیلی زود جوابش را گرفت.دخترکی که آرام و بی صدا و بدون حرکت روی زمین افتاده بود شباهتی به رز ویزلی خندان و پر تحرک نداشت.شاید هم او نمیخواست رز را در آن حالت ببیند.نمیتوانست قبول کند.چشمانش را برای لحظه ای بست و از جا بلند شد.ولی به محض باز کردن آنها درست کنار رز, جسد بعدی را دید.این یکی را فورا شناخت.همیشه متفاوت بود.همیشه غیر قابل پیش بینی.و همیشه بی خیال!
-هیچوقت هم که شکل و قیافه درست و حسابی نداشتی...همون بهتر که مرد.گیاه سمی!

از دافنه فاصله گرفت.به جسد بعدی که رسید نتوانست جلوی لبخند تلخش را بگیرد.واقعا نمیدانست این یکی در صحنه جنگ مرده یا به مرگ طبیعی.ولی تلاشش برای دفاع از ارتش سیاه تا آخرین لحظه تحسین برانگیز بود و مسلما شایسته احترام!برخلاف اکثر جسد ها, چشمان سالازار باز بود.شاید هنوز به دنبال راهی میگشت که کمی بیشتر زندگی کند!
به پیشروی ادامه داد.از کنار جسد سیبل تریلانی عبور کرد.دور تا دور جسد پر از گوی های بلورین بود.سیبل باز ترجیح داده بود به جای ورد و طلسم با پرتاب گوی هایش به جنگ دشمن برود...و نتیجه کاملا مشخص بود!با دیدن گوی ها "شارا" را به خاطر آورد...مطمئن بود کسی این نام را نخواهد شناخت.

به وینسنت رسید.دانش آموز تنبل و بی عرضه هاگوارتز...ظرف مدت کوتاهی تبدیل به چه جادوگری شده بود.دیگر چوب دستیش خود بخود آتش نمیگرفت.دیگر کسی وینسنت را مسخره نمیکرد.نمیتوانست بکند!
از دور نارسیسا را دید.چند بار تا دم مرگ رفته بود.چند بار چهره اش را عوض کرده بود ولی همیشه با اشتیاق به سمت او برگشته بود.و در کنار نارسیسا جسدی بود که با بقیه فرق میکرد.
جسد روی زمین نیفتاده بود.تقریبا به حالت نشسته به درختی تکیه داده بود.لازم نبود جلوتر برود.سر آیلین بطرف بالا بود.نمیدانست جسد چطور قادر به بالا نگهداشتن سرش بود...ولی آیلین بود و غرور خاصش!آیلین را بارها تحت فشار قرار داده بود.همیشه از این بابت کمی ناراحت بود.شاید میخواست امتحانش کند.و او هر بار با سربلندی از امتحان خارج شده بود.

دوباره به مسیر اصلی برگشت...فکر میکرد تمام شده.ولی اشتباه میکرد.
انبوهی از موهای سیاه رنگ...چشمانی بی جان اما به طرز عجیبی هنوز مشتاق و امیدوار, و لبخندی پیروزمندانه...شرو بدبختی!
شک نداشت که آخرین کلمات بلا قبل از مرگ همین ها بودند.او را بهتر از خودش میشناخت.چیزی که بلا داشت وفاداری نبود...فراتر از آن...ایمان بود!
-پس تو هم...همیشه سر به هوا بودی.از اولم معلوم بود آخر و عاقبتت همین میشه.اصلا همیشه گفتم کسی که عاشق میشه آدم ضعیفیه...

اجساد بعدی هم برای او پر از خاطره بودند.بلیز زابینی, بارتی کراوچ.الادورا بلک که بعد از بازگشت از ماموریتش در کشور ژاپن کمی عجیب و غریب شده بود,آستوریا گرینگرس,چوچانگ, مونتگومری گورکن,آندرومدا بلک,آمیکوس کرو,لی جردن و حشراتی که بعد از ورود او درجای جای خانه ریدل دیده میشدند,هوگو ویزلی و نوشیدنی های غیر عادیش,گیلدروی لاکهارت, جاگسن, پرنس, آماندا...

به پایان راه رسید.به پایان میدان جنگ.

- یعنی همتون مردین؟باعث شرمساریه!ولی برام مهم نیست.هیچوقت برام مهم نبودین.شما نه, یکی دیگه...یه ارتش جدید تشکیل میدم.بهتر از این یکی, بزرگتر از این یکی, قوی تر از این یکی.وفادار تر...
ارتشی که...نمیره!
با خودش حرف میزد و جلو میرفت.برای ثانیه ای...فقط برای یک ثانیه احساس کرد صدایی شنیده.
کسی او را "ارباب" خطاب کرده بود.برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.اجساد همچنان روی زمین بودند.
-کسی اونجاس؟کسی...زنده اس؟...کسی با ما بود؟

کمی مکث کرد.مطمئنا دچار توهم شده بود.قبل از ورودش با طلسم زنده یاب کل محوطه را جستجو کرده بود.موجود زنده ای در کار نبود.
قدم بعدی را برداشت...

...و شکست!

زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد.باورش نمیشد.با عصبانیت به پاهایش نگاه کرد.باید میرفت و ارتشی دیگر تشکیل میداد.کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.او بی رحم بود.او سنگدل بود.سعی کرد از جا بلند شود.ولی نتوانست.هیچ نیرویی برایش باقی نمانده بود.
حتما خسته شده بود.شاید هم سردش بود.تنها چیزی که میدانست این بود که اجساد پشت سرش اهمیتی برایش نداشتند.
فریادی کشید.بلند تر از هر صدایی که در طول جنگ در آن محوطه طنین انداخته بود.

آنها همه دار و ندارش بودند...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
- تسلطی ساده به یک شهر، نه؟

مروپ مشکلی در حدس زدن هویت ِ گوینده نداشت. حتی اگر صدایش را هم نمی‌شناخت، می‌توانست از چیزی که گفت، بفهمد کیست. دیگران تعجب می‌کردند. از دیدن ِ میز صندلی چوبی در آستانه‌ی پرتگاه. در دیدن قوری ِ سفید با گل‌های ریز سبز و آبی. از دیدن صحنه‌ای که می‌توانست عصر یک روز ِ تعطیل، در بالکن ِ خانه‌ای اتفاق بیفتد، نه در بام ِ شهر، چنین دور افتاده. نه نیمه‌های شب، در هوایی سرد و سکوتی غریب.
ولی او...؟

زن به آرامی چوبدستی‌ش را تکان داد. صندلی چوبی دیگری از غیب پدیدار شد و فنجانی ظریف، مانند آن که خودش در دست داشت، روی میز قرار گرفت. پیرمرد آن‌سوی میز نشست و چراغ‌های سوسوزن ِ شهر ِ زیر پایشان را از زیر نظر گذراند. بخاری مطبوع از فنجان مروپی بلند می‌شد و او را هم وسوسه کرد که برای خودش کمی چای بریزد.

کسی چیزی نگفت. کسی نمی‌خواست سکوت را برهم بزند. چند دقیقه‌ای هر دو از آرامش چای و هوای سرد، لذت بردند.

تا بالاخره مرد ِ سپید مو، سکوت را شکست:
- چرا برگشتی مروپی؟ به نظرم برزخ با علایقت خوب جور در میومد.

مروپی سرنگرداند به دیدنش. نگاه سیاه و عمیقش، به شهر بود:
- من کسی رو اینجا داشتم که باید به خاطرش برمی‌گشتم. تو نمی‌دونی...

ملایمتی نهفته در صدایش سر بلند کرد:
- وقتی فرزندی از مادرش چیزی می‌خواد، تو نمی‌تونی بگی نه. مادرها اینطوری‌ن آلبوس. برای بچه‌هاشون زندگی می‌کنن. برای این که مطمئن شن بچه‌شون ناهار خورده، بچه‌شون لباس گرم پوشیده. بچه‌شون...

لبخندی زد:
- این بچه‌ها، می‌شن اسطوره‌ی زندگی ِ یه مادر. انگار که بخوای اون رو از تمام ِ دردهای دنیا محافظت کنی.

مرد سرش را با کنجکاوی، به یک سو کج کرد:
- و چرا باید یه مادر کاری بکنه که بچه‌ش دوست نداره؟ تصور نمی‌کنم تام ریدل ِ جوان از القاب ِ شما خیلی لذت ببره!

مروپی خندید. خنده‌ای که هیچ شباهتی به خنده‌های همیشگی‌ش نداشت. مهربان و سرخوش:
- خانواده همینه آلبوس. باید اعصاب خورد کنه. باید اذیت کنه. وگرنه که خانواده نیست. خانواده باید تنها چیزی باشه که می‌تونه جونت رو به لب برسونه.

و به آرامی ادامه داد:
- در عین حال، خانواده تنها چیزیه که حتی در مورد گناهکار یا بی‌گناه بودنت فکر نمی‌کنه. اگر تو دردسر بیفتی، حتی فکر نمی‌کنه خودش چی دوست داره. فقط کنار توئه. نیازی نیست دستت رو برای کمک دراز کنی. اون‌ها، اونجان. قبل از این بپرسی. قبل از این که بخوای.

پیرمرد احساس می‌کرد او دیگر فقط در مورد فرزندش صحبت نمی‌کند. به طرز مبهمی می‌دانست مروپ گانت خیلی هم از " برف " بدش نمی‌آید...!

- من خیلی رویا پردازی می‌کردم. در مورد این که با تام، بچه‌مون رو ببریم شهربازی. در مورد این که روز اول مدرسه‌ش، کراواتش رو صاف کنم و بهش بگم مشکلی پیش نمیاد. در مورد این که برای تولدش، براش یه جارو بخرم. در مورد این که موقع امتحانا براش کیک و شیرینی بفرستم و بهش اطمینان بدم نتیجه هرچی باشه، من و پدرش دوسش داریم و بهش افتخار می‌کنیم. در مورد این که یه روز، بالاخره می‌شه که ببرمش پیش دایی و پدربزرگش و اونها قبول می‌کنن اون فوق‌العاده‌ترین بچه‌ایه که به عمرشون دیدن. در مورد این که کریسمس به خونه برمی‌گرده و شب، موقع خواب، می‌رم پتو رو می‌کشم روش، پیشونی‌ش رو می‌بوسم و بهش می‌گم اون قهرمان کوچولوی منه.

لبخندی زد:
- چون هست. تمام بچه‌ها، قهرمان‌های کوچولوی مادراشون هستند آلبوس. یه مادر، همیشه احساس می‌کنه این یه تیکه از روح ِ خودشه که اونجا... اون بیرون... داره نفس می‌کشه.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد. مروپی، غرق در رویاهای از دست رفته و دامبلدور، در فکر خانواده‌ی از هم پاشیده. مروپی به آرامی، جرعه‌ای از چای ِ همچنان داغ نوشید و گفت:
- و این رو هم باید بدونی، اجازه نمی‌دم کسی این خانواده رو هم از من بگیره.

لحنش... عجیب بود. مثل دستی فولادین که در دستکش مخمل پنهان شده باشد. سخت و سرد، ملایم و نرم.

- با این حساب، تصور می‌کنم باید نگم به عقیده‌ی من، همه‌ی مادرها بالفطره سفیدن و فرزند روشنایی؟

برای اولین بار، مروپی به سمت دامبلدور برگشت. چشمان سیاه و قیراندودش را به چشمان آبی و نورانی دامبلدور دوخت. صورتش غیر قابل خواندن بود.

- اشتباه نکن دامبلدور. مادرها بالفطره دقیقاً چیزی هستند که فرزندشون می‌خواد. یه مادر، موقع دفاع از فرزندش، خیلی خیلی.. خیلی خیلی خیلی...

لبخندی که بر لب آورد، به دامبلدور فهماند دیگر زمان گپ و گُفت با مروپ ِ ساده و بی‌آلایش به سر آمده:
- بی‌رحم تر از هر موجود زنده‌ایه.

لبخندش ملایم بود. حتی می‌شد گفت گرم و صمیمی. ولی از آن صمیمیت‌هایی که دلتان نمی‌خواهد با یک دیوانه‌ساز داشته باشید. از آن صمیمیت‌هایی که می‌تواند روحتان را بمکد.

هوا به یک باره چند درجه سردتر شد. حتی سوسوی چراغ‌های شهر هم دلگرم کننده به نظر نمی‌رسید. مروپی به نرمی از جا برخاست. چند قدمی برداشت و بعد گویی چیزی به خاطر آورده باشد، به سمت پیرمرد برگشت:
- و، آلبوس؟

دامبلدور نگاهش را از گل‌های ریز ِ سبز و آبی و فنجان ِ چای ِ نیمه‌تمام برداشت. خسته بود. خیلی... خسته...
- بله بانو گانت؟

- دفعه‌ی بعد... ملاقاتمون به صرف چای نخواهد بود.

ناپدید شد و دامبلدور را تنها گذاشت. کودکانه بود، ولی ناگهان دلش آغوش گرم مادری را خواست که تمام دیوانه‌سازهای آزکابان هم نمی‌توانستند سردش کنند...



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

می‌دانی اصلاً چه شد که این شدم؟ چه شد که تغییر کردم؟ چه شد از آن دختر خجالتی و بی دست و پا شدم این؟ چه شد اصلاً... چه شد که این شد؟

آن یکی نفرت نمی‌فهمید به نظرم. از قدرت کُشنده‌ش بی خبر بود. نمی‌دانست یعنی چه. نمی‌دانست چه حسی دارد که آرام آرام، خزنده و رونده، در قلبت بخزد و تمامش را بگیرد. مثل پیچک‌هایی روییده بر شیشه‌ی یک پنجره، جلوی تابیدن نور را بگیرد. قلبت را تاریک کند. سرد کند.

آن یکی، نمی‌فهمید این سرما را. نمی‌فهمید این حس دافعه را که همین که اسمش را می‌شنوی، همین که جایی حتی نامش را می‌خوانی، خودت را عقب می‌کشی. انگار که سوخته باشی. انگار که نفس کم بیاوری. انگار که حالت خراب شود.

آن یکی واکنش نشان می‌داد. آن یکی می‌خندید و شوخی می‌کرد. آن یکی کنترل نمی‌شد. آن دیگری عروسک دست خشم و نفرت، درد و کینه و بغض و اندوه نبود. آن یکی را نفرتش بازنمی‌داشت از بودن. از زندگی کردن. از خندیدن. یا وادارش نمی‌کرد به بودن. به جنگیدن. به...

آه... بی‌خبری از قدرت عجیب نفرت. بی‌خبری از قدرت خانمان‌سوز این لعنتی. بی‌خبری از لرزش دستان و چشمان خشک و سوزانی که اشک نمی‌ریزند...

ولی با برقشان، جان ِ کسی را می‌گیرند...

تو بی‌خبری... ولی این مروپی، این را می‌داند...!
___________________________________

شاید جالب نباشه پشت سر هم توی این تاپیک پست بزنیم، ولی خب!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- چی؟ امکان نداره.

گلدانی که درون دستان لینی قرار داشت با صدای بلندی بر روی زمین می افتد و صدای شکستنش در سرتاسر اتاق طنین می اندازد. چیزی را که شنیده بود باور نمی کرد ... بی هیچ نشانه ای ... بی هیچ سخنی ... به تنهایی ... این واقعه ی ناگوار رخ داده بود.

بدون لحظه ای درنگ و ناخودآگاه پاهاش به حرکت در می آید و از روی تکه های شکسته ی گلدان که پخش زمین شده بود می پرد و با سرعت به سمت ورودی خانه ی ریدل می دود. در راه به چندین مرگخوار که آن ها هم تازه متوجه ماجرا شده بودند و راهی حیاط خانه شده بودند تنه می زند.

بی هیچ تامل یا عذرخواهی ای و بدون توجه به صدای به هوا بلند شده ی مرگخوارانی که با او برخورد داشتند، همچنان به جلو می راند. نمیخواهد آخرین لحظه ی دیدار را از دست دهد ...

در راه به تمام اتفاقاتی که در این مدت افتاده بود فکر میکند ... به شخصیت محبوب و دوست داشتنی ای که او بوجود آورده بود ... به ایفای نقش قوی اش ... به لیستی که هزاران ماجرا در پشت سرش وجود داشت ... به کودتایی که به حمایت از برادرش برخواسته بود و تا آخرین لحظه جنگیده بود ... به تکاپویی که در میان مرگخواران بوجود آورده بود ... به تمام خاطراتی که در جای جای خانه ی ریدل حک شده بود ...

با رسیدن به پلکان خانه، از افکاری که در سرش غوغا میکرد جدا میشود. پله ها را دو تا یکی طی می کتد و به تالار ورودی خانه می رسد. با دیدن سیل عظیم مرگخوارانی که جلوی در ِ باز ِ خانه ایستاده بودند یک لحظه می ایستد و نفسی تازه می کند.

دوباره شروع به دویدن میکند و به وسط جمعیت مرگخواران می تازد. آن ها را کنار می زند و جلو می رود تا جایی که بالاخره قدم هایش چمن حیاط را حس می کند. نگاهش را از مرگخواران ناراحت بر میدارد و به در حیاط می دوزد ... و تنها ردایی را می بیند که پشت دری که بسته شد پناه گرفت.

- نه!

این تنها حرفی بود که در آن لحظه میتوانست بر زبان آورد. او رفته بود ... و دیگر نبود ...

چشمانش را می بندد و سعی میکند با کشیدن چندین نفس عمیق، عظمت فاجعه را هضم کند. او یک مرگخوار است و نباید ... نه! نمیتوانست ... بغضش گرفت. چشمان اشک آلودش را باز کرد و برای آخرین بار در خانه را نگریست، دری که انتظار داشت باز شود و دوباره او در آن ظاهر شود.

اما این خیالی پوچ بود ... او ... مادر گرام ارباب ... مروپی گانت ... دیگر در میانشان نبود.

همان شب - هاگوارتز:

لینی به آرامی راهروهای هاگوارتز را طی کرده بود تا اینکه بالاخره به تالار خصوصی راونکلاو رسید. با بی میلی و با لحنی خشک جواب عقاب ِ ورودی ـه تالار را می دهد. در باز می شود و آماده ی وارد شدن می شود که ...

- لینی!

با شنیدن نامش بر میگردد و در تاریکی به دنبال منبع صدا می گردد. شخصی از درون تاریکی بیرون می آید ... با لبخندی زیبا و دوست داشتنی ... درست همانند ِ ...

- ویولت!

همچون کودکانی ذوق زده و مشتاق آغوشش را باز میکند و به سمت او می دود. خوش حال بود که او هنوز بود ... حتی در قالبی دیگر!

و همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه دیه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۵ ۲۳:۴۶:۲۸



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۳

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
من ازش خواستم که اول اون فوت کنه.
تولد من بود ولی بهش یه تارف زدم. فقط یه تارف. فک نمیکردم فوتش کنه. کلا یه دونه شمع بیشتر نبود. اونو هم از تو کابینت آشپزخونه ی آنی مونی ورداشتم. وقتی همه ی مرگخوارا خواب بودن این کارو کردم. همه شون میدونستن تولدمه. امروز صب که از خواب بیدار شدم یهو چو چانگشون داد زد :سرپرایز! و کلی شرشره و شکلات و بوق ریختن سرم و منم خوشحال شدم ولی چون اربباب بودم همه شونو کروشیو کردم و بهشون گفتم فک کردن با دامبل طرفن؟

کیکو مرگخوارا برام درست کرده بودن. خودم یواشکی دیدم که مورفین روش پودرقند می ریخت.
ولدمورت بودن همینه دیگه. اگه تو به عنوان یه ولدمورت وظیفه تو انجام ندی و تردید کنی دیگه مرگخوارا باید به کی تکیه کنن؟ چطور میتونستم از بلا برای کیک ممنون باشم؟ چطور میتونستم دایی رو به خاطر پودرقندش بغل کنم؟ مگه می شد دست داف رو به گرمی فشار بدم یا به لینی لبخند بزنم؟ مرلین شاهده که چقد دلم می خواست این کارا رو بکنم ولی مرگخوارا از جمله خود مرلین از من انتظار دارن! ارباب بودن سخته.

بعد از اینکه نجینی شمعو فوت کرد با هم کیکو بریدیم. خوشمزه بود ولی نمیدونستم چجوری ظاهرسازی کنم که صب که بلا بیدار شد نفهمه خوردمش. نجینی رو آخر شب لوله کردم صورتیش کردم گذاشتمش تو ظرف کیک تو یخچال. تا فردا که یخ بزنه کسی متوجه چمبره ای بودنش نمیشه.
بعد به بلا دستور میدم "اون کیک صورتی دامبلدوری مسخرتم بنداز بیرون! دیگه نبینمش!" و وقتی نجینی رو پرت کرد بدو بدو میدوئم از در پشتی ورمیدارمش از تو باغچه و تمیزش میکنم. بلدم چجوری. هر سال همین بساطه!

آخر شب هم رالف خرابکار رو دیدم برای بار سوم. سی دیش خش دار شده بس که دیدم. باید مسواک و خمیر دندون رو امتحان کنم. برای دندونام؟ البته که نه! فک کردین کی داره خاطره مینویسه؟ پشمک؟! نخیر. برای خشگیری سی دی منظورمه. خلاصه بعد گذاشتم اپیزود جدید ناروتو دانلود شه چون از 12 شب به بعد رایگانه. تو داستان یه اروچیمارو دارن که خیلی ولدمورته. خیلی منه. ازش خوشم میاد.
اوه..صدای پای مورفینه. درست تو پاگرد آخر پله هاس. داره میره دستشویی که پایین پله هاست. شیش تا پله فاصله س البته. لازم نیست خیلی نگران باشم و عجله کنم. اگه همین الان این یادداشت رو تموم کنم وقت دارم همه چیزو بذارم سر جاش و اشپزخونه رو مرتب کنم و ظرفارو بشورم و فیلم و انیمه ها رو جم کنم و برم تو اتاقم بخوابم.
اینم یه عکس که دوربینو گذاشتیم رو سلف تایمر گرفتیم:
تولدت مبارک ولدک!


پیوست:



jpg  1.jpg (37.76 KB)
26318_5356bf3f208b6.jpg 300X200 px


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲ ۱۷:۳۵:۳۶
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۲ ۲۲:۴۳:۴۴


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۳

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۲:۱۶
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 736
آفلاین
- کیه این وقت روز؟

- مرلین هستم سرورم، اجازه می فرمایید؟

- بیا تو!

مرلین لبخندی زد و وارد اتاق شد. اربابش با همان ابهت و وقار همیشگی اش ایستاده بود و بیرون را تماشا میکرد، تمام مرگخواران در حیاط خانه ی ریدل بودند، جوانتر ها سرگرم بازی و تمرین طلسم و بزرگتر ها نیز مشغول قدم زدن و استراحت کردن بودند. اولین باری بود که ارباب خانه ی ریدل به آنها مرخصی داده بود، گفته بود آزاد هستند که هر کاری بکنند. شاید میخواست به گونه ای از انها تشکر کند، شاید هم دلیل دیگری داشت؛ بالاخره او ارباب بود، لرد بود، لازم نبود دلیل کارش را بقیه بفهمند.
- با ما کاری داشتی مرلین؟

- بله سرورم.

حرفش را ادامه نداد، بیشتر دلش میخواست که همانجا بایستد و اربابش را نگاه کند، فردی که تمام مدت کنارش بود. ارباش، همانی که هر وقت از تمام دنیا خسته میشد، پیش او میرفت. همان کسی که همیشه حواسش به او بود. مرلین نگاهی به حیاط انداخت، اولین باری بود که اینگونه با لرد تنها میشد، بدون هیچ کسی در چند ده متری که بیم شنیدن حرف هایشان را داشته باشد.
- خب، میتونی کارت رو بگی!

- اممممم...

عمدا حرف زدنش را به تاخیر می انداخت، بیشتر دوست داشت که همانجا بایستد و نگاه کند، به قامت مقدس ترین فردی که در طول زندگی اش شناخته بود، یا شاید زندگی هایش! کمتر کسی بود که میدانست او قبلا کجا بود و چه میکرد. هیچ کس بجز مردی که پشتش به او بود، از گذشته اش اطلاع نداشت، هیچ کس بیشتر از اربابش او را درک نکرده بود؛ حتی نزدیک ترین افراد زندگی اش که همیشه ادعای درک کردن او را داشتند!
- به چی فکر میکنی؟! حواسم بود که تو حیاط هم تمام مدت داشتی به بالا نگاه میکردی؛ هیچ حرکتی نداشتی. الان هم اومدی اینجا و باز هم همینطوری هستی! امروز تنها روزیه که سعی کردم مهربون باشم، پس تا خودم معجون راستی رو تو حلقت نریختم، حرف بزن!

خندید، با صدای بلندی خندید، همان چیزی را که میخواست، شنیده بود.
- حواست به من بود ارباب؟

- البته! ما همیشه حواسمون به مرگخوارانمون هست، فکر نکن که تو استثنا هستی!

بار دیگر لبخند زد، دقیقا همان رفتار هایش را داشت. اربابش، هیچوقت نگذاشته بود که پر رو بشود ولی هرگز هم از بخشش و سخاوت لردانه (!) نا امیدش نکرده بود. چه کسی میتوانست حدس بزند که چه اتفاقاتی بین این دو جادوگر افتاده ست؟!
- پس هنوزم همون "د" هستم؟!

- ممکنه! نمیگیم که پر رو نشی!

و چه کسی میدانست مفهوم این حرف را؟! تا به حال از ارباب نپرسیده بود، اگر هم میپرسید شاید میگفت که همه میدانند، عادت داشت به اذیت کردن های او.
- ارباب، یادت هست اتفاقای گذشته رو؟ از وقتی که همدیگه رو دیدیم، یادته چه اتفاقایی افتاد برامون؟ چه آدمایی اومدن و رفتن؟

- آره، یادمونه! خب که چی؟

- میدونی ارباب، شاید ازت تشکر کرده باشم، ولی یادم نمیاد تو این موقعیت بوده باشیم، خیلی وقته که دارم در موردشون فکر میکنم، هر شب! هر شب در مورد این چند سال فکر میکنم، هیچ میدونی چند ساله ارباب؟

- چند ماهی کمتر از سه سال! خب برای چی فکر میکنی؟ مگه برات تموم نشدن؟ مگه قول نداده بودی؟!

- چرا ارباب، و سر قولم هم هستم. داشتم رد شما توی زندگی ـم رو دنبال میکردم! ارباب، همه ی اونا اگه بمیرن هم مهم نیست، نه تا وقتی که شما هستین! ارباب ازتون ممنونم.

سر لرد در تعقیب زاغیِ آیلین کمی به سمت چپ برگشت و مرلین لبخند روی لب اربابش را تشخیص داد، همین برای او بس بود.
خورشید درست در مقابل آنها قرار داشت و در حال غروب کردن بود، مرگخواران هنوز در حیاط بودند و مشغول استفاده از آخرین ساعات مرخصی شان. مرلین نگاهی به لرد انداخت، سایه ی اربابش هر لحظه بزرگتر میشد، دقیقا همانگونه که مرلین همیشه میخواست. قدمی به سمت راست برداشت تا کاملا زیر سایه ی اربابش باشد. تصمیم گرفته بود تا ابد زیر سایه ی او باشد، نه بر خلاف بقیه، تا جای ممکن! مهم نبود چه پیش می آمد، تا وقتی زیر سایه ی ارباب بود، همه چیز برایش آسان بود.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
آن ولدمورت دیگر


***

درست در روز بعد از جنگ هاگوارتز... در روزی که وزارتخانه کل عمارت اربابی مالفوی را شخم زد و هر آنچه از طلسم و معجون و کاغذ و فسانه در آن بود با خود برد، شایعه شد که لرد ولدمورت، نه آن لرد ولدمورت، "لرد ولدمورتی دیگر" باز خواهد گشت و سند آن کاغذی متعلق به دوران عتیق بود که وزارتخانه در عمارت اربابی مالفوی یافته بود. ولی وزارتخانه همه شایعات را سرکوب کرد و از این طریق توانست آرامش را بر کل جامعه جادوگری حکمفرما کند.

نوزده سال گذشت. هری پسرش را روانه هاگوارتز کرد و با انبساط خاطر پشت صندلی زیبایش در بالاترین طبقه وزارت نشست. قهوه اش را نوشید و گزارشات آن روز را شروع به خواندن کرد. عجیب بود. قتل 6 کارآگاه در یک روز؟ علامت شوم بر بالای شش خانه؟ شش جسد بدون سر؟...همراه این گزارش کاغذی ضمیمه شده بود متعلق به نوزده سال پیش و هری متفکرانه شروع کرد به خواندن آن...

نقل قول:

گوش کن! با توام ای وجود میرا!

جهان دائما در حال تغییر است. هر لحظه گلی نو میروید و علف هرزی نیز. جهان، تقابل است. تقابل گل و هرز. تقابل سیاه و سفید. تقابل خوب و بد. و تو نیز. دائما محکوم به امیدواری هستی! اگر در لجن زاری... باید صبر کنی! در زمان صبر فقط بدی هایش را خواهی دید. بدون آنکه بخواهی صبر خواهی کرد و نتیجه اش شیرین است هر چند جهان را پست بخوانی. زمان پس از صبر نیز خواهد آمد. و چه شکوهمندانه! در آن زمان خوبی هایش را هم خواهی دید و حالا درک میکنی که جهان بدون تقابل هیچ است. ماهیت غیر قابل پیش بینی آن است که آن را میسازد. تقابل و دگرگونی. ما آن را اینگونه ساختیم!

مایی که زمانی آن را به سخره میگرفتی. زمانی بخاطر وجود سیاهی ها و بدی ها، ما را ظالم میخواندی. صبر ما قابل توصیف نیست. ما خشمگین نمیشویم. این سرنوشت توست. اگر در لجن زاری زمانی به بیرون میخزی. زمانی می آید. زمانی حتی نمیتوانی آب بینیت را بالا بکشی! آن زمان محکوم به صبری ولی زمانی...

زمانی که به بیرون میخزی میتوانی انتخاب کنی! و آن زمان است که انتخاب های تو جهانت را خواهد ساخت. آن زمان، زمان توست. عصر توست. و نشانه آمدنت، شش مرد، شش سر و شش منزل خواهد بود.

دیگر آن وجود سابق نیستی. زندگی در لجن زار به تو خیلی چیزها می آموزد! میبینی؟ حتی خودت هم نمیخواهی سرنوشتت واژگون شود. حتی خودت نمیخواهی از ابتدا شروع کنی. فقط دوست داری ادامه مسیر را بروی و ببینی چه میشود.

همیشه امیدوار بودم درک کنی! و چه پر قدرت و صبورانه تحمل کردم. مانند بچه ها زار میزدی... به من فحش میدادی و جهان را به تمسخر میگرفتی. با اسباب بازی های کوچک دنیا سرگرم میشدی و اهداف والایت را فراموش میکردی که خب نمیتوانستی. قدرتش را نداشتی. اما زمانی آمد که اسباب بازیت را به زور ازت گرفتم! و به این قدرتم، به این شهامتم افتخار میکنم!

... و به تو نیز! به تو که گمان میکردی بدون آن خواهی مرد! روحت مرد! ولی دیدی که باز زنده شدی! به تو نشان دادم چه میتوانی باشی! حالا، درست همین حالا که درونت در حال تبدیل شدن به افعال بیرونی است. حالا که خطرناک شده ای. این زمان، شکوهمندانه و بدون هیچ یاری، یکه و تنها، از بالا به پایین می آیم. در چشمانت مینگرم! بدون هیچ ترحمی، و میگویم که آن من بودم!

آن، من بودم که زمانی برای از بین بردن آن و کل کائنات نقشه میکشیدی. زمانی میخواستی هر آنچه باعث شده اسباب بازی و تنها دل خوشی ات ازت جدا شود از بین ببری و حال، رسا، راست و بی پرده میگویم آن منم.

خنجرت را نیز خودم فراهم کردم. انتخاب با توست. آن را در درونم فرو ببر و از هم پاشیدن بزرگترین وجود هستی را نظاره کن و هر آنچه میخواهی پس از آن کن که من نمیتوانم تو را از بین ببرم! نمیتوانم موجودی که در تمام این سال ها با وسواس تمام شاهد رشدش بودم از بین ببرم یا...

... همراه شو. دستان پر قدرتم را بگیر و در زیر نور ماه با من قدم بزن. چه داستانی داشتیم و چه داستانی میتوانیم داشته باشیم... چه سرنوشتی و چه تراژدی ای... صدها کتاب خواندنی در مورد سرگذشت ها و افسانه ها نوشته شده، بازی تاج و تخت، هری پاتر، ارباب حلقه ها، ... ولی چه افسانه ای شکوهمندتر از یک افسانه واقعی؟... نمیتوانم به تو قول بدهم پایانش چه میشود فقط میتوانم قول بدهم که ما آن را خواهیم ساخت!

انتخاب کن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳

ایگنوتیوس پورال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
از ته قلبم بهت میگم : دوست دارم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 52
آفلاین
همه خیال می کردند که لرد تاریکی نوزده سال است که مرده است ، اما بی خبر از آن که ...
نوزده سال قبل

لرد ولدمورت : باید نقشه ای بکشیم و چند سال بعد با قدرت بسیار و بطور ناگهانی برگردیم.
ایگنوتیوس : سرورم ، منظورتان این است که عقب نشینی کنیم ؟
لرد : خیر !! فقط فکر میکنم الان اگر به جلو برویم شکست خواهیم خورد.باید یک نفر را شبیه من کنید و به جای من به جنگ بفرستید و او باید کشته شود . آنوقت هری و بقیه فکر می کنند که لرد تاریکی برای همیشه رفته است ، بی خبر از آن که پیروزی آن ها هم جزو نقشه من بوده است و وقتی که چند سال بعد با قدرتی غیر قابل باور بازگشتم ، اول جون خانوادشون و بعد جون خودشونو میگیرم .
ایگنوتیوس : ارباب ، چه کسی را در نظر داید تا شبیه شما شود ؟
لرد کمی فکر کرد و بعد گفت : بنظرم تو انتخاب خوبی هستی !!
ایگنوتیوس : من ؟ اما .. اما .. لرد : چی شده نکنه میخواهی از دستور من سرپیچی کنی؟
ایگنوتیوس که از ترس بدنش می لرزید گفت : نه ارباب ... فقط ... . و بعد در فکر فرو رفت و بعد از مدت کمی گفت : باعث افتخار من است که برای شما جانم را از دست بدهم ، ارباب . لرد : آفرین ایگنوتیوس ، آفرین ، به تو تبریک می گویم بالاخره توانستی اعتماد من را به خودت جلب کنی .تو قرار نیست بمیری ایگنوتیوس ، من به تو نیاز دارم ، فقط میخواستم امتحانت کنم و حالا چه کسی را برای جایگزین من پیشنهاد میکنی ؟
ایگنوتیوس که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید بعد از کمی فکر گفت : لوسیوس مالفوی . لرد : اووم ، بنظرم انتخاب خوبی است ، برو و او را به اینجا بیاور .
ایگنوتیوس : چشم ارباب . و بعد با آرامش از اتاق بیرون و به سمت لوسیوس رفت و گفت : سرورمان تو را خواسته اند و لوسیوس به نشانه تایید سرش را تکان داد و ...

نوزده سال بعد

زمانی که دانش آموزان در حال رفتن به سمت خوابگاه بودند ، ناگهان در هاگوارتز صدایی به زبان مار ها پیچید و بعدش صدایی ترسناک گفت : من برگشتم ، مراقب خودتون باشید.
دانش آموزان این صدا را نمیشناختند ، اما اساتید هاگوارتز از ترس بدنشان میلرزید.


I close my eyes, only for a moment and the moment's gone
All my dreams pass before my eyes in curiosity
Just a drop of water in an endless sea
All we do crumbles to the ground, though we refuse to see
Don't hang on, nothing lasts forever but the earth and sky
It slips away and all your money won't another minute buy
Dust in the wind
All we are is dust in the wind
Everything is dust in the wind



تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده






پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
خب، کسی نمی‌دونست که اون می‌تونه خواب‌هاش رو کنترل کنه. در واقع کسی هیچوخ ازش در مورد خواب‌هاش چیزی نپرسیده بود. راستش رو اگر بخواید، کسی تا به حال ازش در مورد هیچ چیز، چیزی نپرسیده بود. اصولاً کسی از "ارباب" ها هیچوخ چیزی نمی‌پرسه که، می‌پرسه؟!

به هر حال.. واقعیت این بود که می‌تونست خواب‌هاش رو کنترل کنه و نتیجتاً، حق داشت مات و مبهوت، سعی کُنه رداش رو از اون همه قاصدکی که نشسته بود روش و سفیدش کرده بود؛ بتکونه. هرچی هم بیشتر خودش رو می‌تکوند، قاصدک‌های دور و ورش بیشتر بلند می‌شدن و می‌شِستن رو رداش. با صدای عصبانی خطاب به دشت ِ قاصدک‌های خالی، غرولند کرد:
- ما از قاصدک‌ها متنفریم!

صدای خنده‌شو که شنید، شناختش. به هر حال، هرچی نباشه، ارباب بود!

- می‌دونم دیبی! تو از همه چی متنفری!

سرش رو بالا نیاورده می‌تونست چشماش رو تصور کُنه. می‌تونست حتی ببینه چطوری با فاصله‌ی دو قدم ازش، بین قاصدکا نشسته و تکیه‌شو داده به جُفت دستاش. دخترک ِ گستاخ ِ یک لا قبای محفلی ِ بی مقدار ِ جلف ِ بی‌ارزش ِ ... بی‌خیال قاصدکا شد و توی جیباش دنبال ِ چوبدستی‌ش گشت تا همون لحظه به آوادا حرومش کُنه و خلاص شه:
- در محضر ارباب از کلمات ِ سخیف و بی معنایی که ارباب نمی‌دونن چی هست استفاده می‌کُنـ..

حرفشو قطع کرد. با خنده یکی از دستاشو بالا آورد و گفت:
- دنبال ِ این می‌گردی؟

نگاهش روی چوبدستی‌ش که بین انگشتای اون تاب می‌خورد ثابت موند. بعد نگاهش چرخید و مارمولک ِ نفرت‌انگیز دختره رو دید که انگار مثل صاحبش، نیشخند می‌زد. به ارباب نیشخند می‌زدن؟! با همون دُم اسبی‌ش که دارش زد، حالی‌شون می‌شد!
- ارباب نیازی به چوبدستی نداره برای این که.. هوی!

دختره محکم دستشو گرفت و کشیدش. اونم ناگزیر، وسط قاصدکا نشست در حالی که تموم مدت با خودش داشت می‌گفت: «هوی؟! ما گفتیم هوی؟! امکان نداره ما گفته باشیم هوی! هیچ‌کس، هرگز، نباید بفهمه ما گفتیم هوی!!» و لحظه به لحظه به دلایلش برای کُشتن ِ دُم‌اسبی اضافه می‌شد. «تو ما رو مجبور کردی که بگیم هوی!» فقط حیف که چوبدستی‌ش دست ِ اون وروجک ِ فسقلی بود و حتی اگه می‌تونست اونو بگیره، جونوراش رو که نمی‌تونست بگیره!

- نه این که فکر کُنی اهمیتی می‌دیم به این مسئله، صرفاً اراده کردیم که بدونیم کجا هستیم!

نگاش کرد. چشماش برق می‌زدن و یه لبخند کج روی صورتش بود:
- نشناختی؟! یالـــّـــا! تو باهوش‌تر از این حرفا بودی که!

اون ندای «بذار از دُم‌اسبی‌ش دارش بزنم!» هر لحظه بلندتر می‌شد. این جونور همین الان مسخره‌ش کرده بود؟! چرا باید اربابی مثل اون بدونه که چنین دشت ِ سفید و پر از قاصدکی..

افکار خشمگین و عصبانیش همین لحظه متوقف شدن. مگه می‌شه کسی بدونه توی دشت ِ قاصدک‌هاس و عصبانی بمونه؟!.. هرچقدرم که ارباب باشه!

دُم‌اسبی می‌تونست قسم بخوره موقع ِ جواب دادن، یه نیم‌چه لبخندی روی لباش بود:
- دشت ِ قاصدک‌ها..!

می‌دونست اگه بیشتر خیره خیره نگاش کُنه، دوباره همون قیافه‌ی خشن،-عصبانی-بی رحم-سرد رو به خودش می‌گیره. نگاهشو دزدید و سرشو چرخوند سمت ِ افق. جایی که دشت ِ قاصدکا و آسمون به هم می‌رسیدن.
- اوهوم.. اینجا هم خواب ِ منه. به عبارتی، تو قسمتی از خوابی هستی که من دارم می‌بینم.

با همه‌ی ارباب بودنش، یه لحظه تحت تأثیر قرار گرفت:
- تو داری خواب ِ ما رو می‌بینی؟!

بعد یادش اومد که اربابه، با عصبانیت ادامه داد:
- به چه حقی داری خواب ِ ما رو می‌بینی؟! کی بهت اجازه داد که خواب ِ...

- من برای دوست داشتن ِ آدما ازشون اجازه نمی‌گیرم لُردک!

یه لحظه.. انگار از بداخلاقی خودش خسته شد. اونم نگاهشو دوخت به افق. جایی که دشت قاصدکا و آسمون یکی می‌شدن:
- کسی ما رو دوست نداره دُم اسبی. ما اربابیم!..

لبخند زد. ولی نگاهش نکرد.
- نه تو ارباب نیستی، تو خنگی. و من دوستت دارم!

همینطوری خیره مونده بود به افق. سرش پر از فکرای غمگین. انگار که تو وجود ِ خودش یه دیوونه‌ساز داشت..

- هیچوقت کسی از ما نپرسید چه خوابی می‌بینیم..
- مهم اینه که آدمای زیادی خوابت رو دیدن!
- هیچوقت کسی ازمون نپرسید تو آینه‌ی نفاق‌انگیز چی می‌بینیم..
- مهم اینه که لبخند رضایت ِ تو رو دیدن اون تو!
- هیچوقت کسی ازمون نپرسید سپر مدافعمون چه شکلیه..
- مهم اینه که آدمای زیادی حاضر بودن سپرمدافع‌ـت بشن!
- هیچوقت..

نذاشت جمله‌شو تموم کُنه. یا حالا، یا هیچوقت!

محکم بغلش کرد. محکم ِ محکم ِ محکم ِ محکم!
- تو خنگی لُردک! و من دوستت دارم!

همه‌ی قاصدکای دشت حالا انگار نشسته بودن روی ردای سیاهش..

حالا..

خودش شُده بود قاصدک!..








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.