هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷
#34

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
2:00 نیمه شب...
ماه همچون قرص نقره ای رنگی انوار درخشانش را بی مهابا به زمین ارزانی می کرد و درختان سر به فلک کشیده ی پارک جادوگران که در میان باد و بوران بدون هیچ خمیدگی ای ایستاده بودند ، از انوار ماه به خوبی پذیرایی می کردند.

مردی در حالیکه کلاه دو لبه اش را تا چشمانش پایین کشیده بود ، در حالیکه با اضطراب عجیبی مدام سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد به طرف مرکز پارک حرکت کرد.

مرد به میانه پارک خالی از هر عابری رسید و کلاه دو لبه اش را برداشت.
صورتش را که اندکی به سرخی گراییده بود به تازگی اصلاح کرده بود. ابروان قهوه ای رنگش در هم تنیده بود و خط عمیقی بر پیشانی اش نشسته بود. هر از گاهی با چشمان براقش اطرافش را نگاه میکرد و در حالیکه شعر عجیبی را زیر لب برای خود زمزمه میکرد بر روی سکوی سنگی ای با انشگتان کشیده اش ضرب گرفته بود...

دنــــــگ!
مرد غافلگیر شده با فریاد عجیبی به جلو پرتاب شد و با سر به سطل آشغال فلزی برخورد کرد و اولین فکری که بعد از برخورد به سطل به ذهنش رسید تنها یک جمله بود.
دسیسه!

مرد ، بدون اینکه به دشمنان ناخوانده اش نگاهی بیندازد با حرکتی از روی زمین سرد بلند شد و چوبش را بیرون آورد.
_ لوموس!

هاله ای نورانی که از چوب خوش ساخت مرد طراوش می کرد اندکی روشنایی به پارک خاموش که به زودی به محل وحشتناکی تبدیل می شد می بخشید.
مرد با عجله نگاهی به پشت سر به جایی که چندی قبل مورد حمله قرار گرفته بود انداخت و لحظه ای بعد بدنش از شدت تعجب بی حس شده بود.
_ اینفری ها؟

موجودات جهنمی آنچنان کریه و زشت بودند که حتی سنگدل ترین افراد هم با دیدن آنها حسی از رعب و دلسوزی در خود احساس می کردند.
چند اینفری با چشمانی قرمز ، لبانی کرخت ، دندان هایی زرد و دستانی که معلق در هوا قرار داشتند به طرف مرد بیچاره حرکت کردند.

_ اینسندیو!
آتش مرد ، به اولین اینفری برخورد کرد و اینفری با زوزه ای که بی شباهت به زوزه ی گرگی زخمی نبود بر روی زمین افتاد که ناگهان اینفری دیگری از پشت به طرف مرد حمله کرد.

مرد فریادی خفه سر داد و با آرنجش اینفری را از خود دور کرد سپس چوبش را به طرف دومین دوزخی نشانه گرفت.
وقتش رسیده بود که دوباره از طلسم محبوبش استفاده کند... برای چند ثانیه ذهنش را در خلسه نگه داشت. به هیچ چیز فکر نمی کرد.فقط بر روی دشمن کریه اش تمرکز کرده بود و بر روی طلسمی که باید برای نجات جان خود به طرف دوزخی پلید می فرستاد.
سرانجام نیروی عجیب طلسم را در درون دستان و چوب جادویش احساس کرد و متوجه شد که وقت انجام طلسم فرا رسیده است...

_ دارکو اینفا!
طلسم ارغوانی رنگ به دومین دوزخی برخورد کرد...

اینبار نه زوزه ای در کار بود و نه فریاد خفه ای ، اینفری آنچنان زجه ای کشید که مرد مجبور شد دستانش را برای چند ثانیه بر روی گوش هایش بگذارد.

اینفری با حرکت هایی که بیشتر به حرکات موزون شباهت داشت تا عذاب کشیدن مدام به این طرف و آن طرف می رفت و به هرچیزی متوسل می شد تا اندکی از عذابش بکاهد و سر انجام بعد از چند ثانیه ، اینفری دوم با آخرین فریادش مقابل پای آخرین دوزخی باقیمانده افتاد و صدایش برای همیشه خاموش شد.

آخرین اینفری لحظه ای متوقف شد و به سرانجام دو دوزخی دیگر نگاه کرد ولی دوباره به طرف مرد حمله ور شد.

مرد با سر و صدا نفسش را بیرون داد ، زیر لب دشنامی داد و دوباره طلسم وحشیانه را به کار بست.
خلسه ... تمرکز ... و دوباره قدرت عجیب طلسم!
_ دارکو اینفا!

اینفری سوم ، مشابه دوزخی دوم با زجه هایی وحشیانه برای چند ثانیه تقلا کرد و سپس با آرامش عجیبی بر روی زمین افتاد و همزمان با مرگ دوباره دوزخی سوم ، مرد با زانوانی سست بر روی زمین افتاده و از هوش رفت...


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۳ ۱۳:۵۲:۱۳

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#33

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
پس از 1سال دوری

پس از یک سال فراموشی

گریه های شبانه

پرسه های بی هدف

امشب بار دیگر میتوانست او را ببیند.

کسی که در تمام لحظاتش شریک بود. کسی که هیچگاه نتوانست او را از ذهنش براند.

دو شب پیش او را در خیابان دیده بود.

مانند همان سال پیش بی توجهی دیده بود اما برایش مهم نبود.

حاضر بود تمام عمرش را بدهد اما یک بار ، فقط یکبار دیگر اورا ببیند.

یک بار دیگر در آغوش بکشدش.

بار دیگر گرمای بدن ظریفش ، طراوت لب های زیبایش را حس کند.

آرام قدم بر میداشت و جلو میرفت.پارک کوچکی که چند تاب زنگ زده تنها دارایی آن بود در برابرش قرار داشت.


چوبدستیش را محکم با دستش میفشرد.

یک سال تمام شب ها با چشمان خیس خفته بود،یکسال تمام فکر کرده بود که چرا معشوقه ی بی همتایش او را تنها گذاشته.یک سال تمام سر کوفت صد ها نفر از کسانی را تحمل کرده بود که به او گفته بودند این دخترک برای او باقی نمیماند.

اما به هیچ یک اهمیت نمیداد.تنها برایش دیدار یار و غمخوار دیرینه اش ارزشمند بود و بس.

ناگهان چشمش به نوری در پشت یکی از درختان پارک افتاد.

در همان حال که به نور خیره شده بود پیکر لطیف و زیبای دخترکی مو طلایی از پشت درخت پدیدار شد.

چهره اش زیبایی نفس گیری داشت.

مغزش تاب اندیشیدن نداشت.

پس از یک سال که بر او به درازای یک عمر گذشته بود اکنون دگر بار او را میدی.

دیگر توان تحمل نداشت .

به سرعت به سمت او دوید.

لحظه ای تمام خاطرات خوش گذشته به ذهنش آمده بودند.تمام لحظاتی که شانه در شانه ی معشوقه اش در تمام خیابان های آن شهر طی کرده بود.


ناگهان به خود آمد.اول فکر کرد اشتباه دیده اما همانطور که میدوید آن صحنه را مشاهده میکرد.


اجساد متحرکی به سمت دختر حمله کرده بودند.تعدادشان خیلی زیاد بود.

خودش نفهمید چرا ایستاد. فقط دید که معشوقه ی زیبارویش داشت در خون زیر پای آن دوزخیان غلط میزد.

چطور ممکن بود.حتی شاید کمتر از چند ثانیه در فکر بود . چگونه آن اتفاق افتاده بود.

افکارش دیگر راحتش نمیگذاشتند.


دنبال طلسمی بود تا آن وحشی ها را از آن پیکر زیبا و خون آلود دور کند.

بی مهابا یکدفعه فریاد زد : دارکو اینفا!!


در کسری از ثانیه تمام دوزخیان حمله ور شده به دختر ناپدید شدند. نمیدانست از کجا آن ورد را یاد گرفته.

به سمت پیکر دختر رفت. مات و مبهوت به آن پیکر نحیف و زیبا نگاه میکرد.دستی به صورت دلربای معشوقه اش کشید.با پاک شدن خون های روی صورتش دیگر نتوانست باور نکند.

دختر مرده بود.پیش از آنکه بار دیگر او را در آغوش بکشد،پیش از آنکه بتواند بار دیگر گرمای بدنش را به او هدیه کند.

تمام بدنش تیر میکشید.

ای کاش میتوانست زودتر آن ورد را بیاد آورد ، شاید در این صورت به جای آن پیکر بی جان و سرد ، پیکر زیبا و گرم معشوقه همیشه زیبایش را در آغوش داشت.


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#32

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
با نگرانی جلوی ساحره ی پیر و خمیده ای که به سختی راه میرفت را گرفت و پرسید : عذر میخوام ، شما میدونید پارک ِ جادوگران کجاست خانم ؟!

ساحره ی پیر بدون آنکه سرش را بلند کند ، با عصای ِ کهنه و رنگ و رو رفته اش به پشت ِ سرش اشاره کرد ؛ با خوشحالی به تابلوی کوچکی که بالای دروازه ای نصب شده بود نگاه کرد و به سمت ِ ساحره برگشت تا برای تشکر او را تا منزلش همراهی کند ؛ ساحره مجددا خودش را به سختی روی زمین ِ سرد و گرفته ی خیابان میکشید و لنگان لنگان حرکت میکرد و دور میشد .

شانه هایش را بالا انداخت و وارد محوطه پارک شد . به نظر میرسید محوطه آنجا به مراتب تاریک تر و سرد تر و گرفته تر از محیط بیرون باشد ! حرکت ناموزون و برخورد های پی در پی باد شبانگاهی با شاخه های خشک و بی شمار درختان « هوهوی » مبهمی را پدید می آورد و وزش بی وقفه ی باد باعث میشد سایه های درختان زیر نور مهتاب تصویر ِ ساحره ای مخوف که در حال رقصیدن است را نمایش دهد !

زیر لب با عصبانیت زمزمه کرد : این حماقته ! یه جلسه ی خصوصی مهم ، اینجا وسط ِ این پارک ِ مسخره !

رفته رفته نشان ِ شومی که روی ساعدش حک شده بود داغ تر و داغ تر میشد و این حاکی از آن بود که جلسه در حال شکل گرفتن است ، ولی هر چه جلوتر میرفت ، نه اثری از مرگخواران دیده میشد و نه لرد سیاه !

کم کم سرما داشت آزار دهنده میشد ، دستانش را در ردایش فرو برده بود به جلوتر حرکت میکرد ، انبوه درختانی که در پارک بود حتی مانع از این میشد که ابتدا و انتهای پارک را تشخیص دهد ؛ صدای خش خش رداهایی آشنا به گوشش رسید ، به نظر میرسید که بالاخره سایرین او را پیدا کرده بودند ، با عصبانیت برگشت تا گله کند !

به نظر نمیرسید ردا پوشانی که او را احاطه کرده بودند ، از وفاداران لرد سیاه باشند ؛ رداهای ژنده و تکه تکه شده ای به تن داشتند و هیکلشان خمیده بود و بدون اینکه سرپوششان را بردارند ، نزدیک و نزدیک تر میشدند !

- نه ! اینفری ها !؟ ... سکتوم سمپرا !

پرتو سبز رنگی از چوبدستی اش که در عرض یک آن از ردایش بیرون کشیده بود به سمت چند تن از اینفری ها که چهره شان شوم بود و بوی زننده ای از آنها استنشاق میشد شلیک کرد . بعد از برخورد طلسم با آنها ، تنها اتفاقی که افتاد این بود که لحظه ای مکث کردند و به ردایشان که تکه تکه تر و ژنده تر میشد نگاه کردند و دوباره بی توجه به سمت ِ او حرکت کردند .

به امیده اینکه کسی فریاد او را شنیده باشد مضطرب به اطراف نگاهی کرد و دوباره به اینفری هایی که دستانشان را مقابلشان گرفته بودند و کورکورانه به جلو حرکت میکردند چشم دوخت و این بار با تمرکز بیشتری فریاد زد : کروشیو !

اینفری ای که از سایرین به او نزدیک تر بود ، با برخورد طلسمی که روانه کرده بود ، لحظه ای گیج شد و بعد مجددا حرکت کرد و جلوتر آمد . نمیدانست باید چه کاری کند که یکدفعه یاد آتش افتاد ! فریاد زد : فایرتوس کارس !

گلوله های نسبتا بزرگ آتش از چوبدستی اش شلیک شدند و به چند تن از اینفری ها برخورد کردند ، لنگان لنگان عقب و عقب تر رفتند . یکی از اینفری ها که نزدیک تر بود به او ، بی مقدمه پرید و با دست های سرد و کثیف ِ استخوانی اش گلویش را فشردند ! خواست که چوبدستی اش را هدف رود که دیگری آمد و آن را از دستش قاپید و به گوشه ای پرتاب کرد ؛ داشتند نزدیک میشدند کم کم !

- عجیبه !

صدای سرد و بی روحی که لحن خشنی داشت از پشت سرشان به گوش رسید . اینفری ها که با هیچ ترفندی متوقف نمیشدند ، او را رها کردند و عقب و عقب تر رفتند !

سرش را برگرداند ... عجیب ترین و قدرتمند ترین جادوگری را که در تمام زندگیش دیده بود ، پشت سرش ایستاده بود . حالا دلیل هراس اینفری ها را متوجه میشد . به چشمان ِ سرخ رنگ و نافذ لرد سیاه و انگشتان بلند و سفیدش که دور چوبدستی اش حلقه زده بودند نگاه کرد و آرام گرفت .

لرد سیاه چوبدستی اش را بلند کرد و با لبخند تلخی گفت : قبلا گفته بودم که هیچ کسی حق نداره به وفاداران ِ من گزندی وارد کنه ! لحظه ای چشمانش را بست و زمزمه کرد : دارکو اینفا !

در عرض چند لحظه دیگر اثری از آن اینفری ها و سرمایی که با خودشان آورده بودند نبود ! لرد سیاه دستش را به سمت او دراز کرد و گفت : برای شروع ِ جلسه منتظر تو بودیم ، پرسی !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۷
#31

آنجلینا جانسونold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۶ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۴۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
آرام آرام به سوی پارک جادوگران می رفتم. باید ماموریتی که محفل به عهده ام گذاشته بود به انجام می رساندم. احساس عجیبی داشتم. می ترسیدم کسی از این ماموریت با خبر باشد و مانع از این کار شود. چوبدستی ام را به طور آماده باش زیر ردایم قرار دادم. به پارک رسیدم و دریاچه را دور زدم.سایه ای در آب حس کردم ولی اهمیت ندادم. با خود گفتم : شاید ماهی مرکبی در آب سایه انداخته باشد. دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. روی نیمکتی در کنار دریاچه نشستم باز هم سایه ای حس کردم که کم کم پر رنگ تر می شد. نگران شدم ولی به روی خودم نیاوردم. فکر وحشتناکی به ذهنم رسوخ کرده بود. ولی نه ، امکان ندارد آن سایه ی یک دوزخی باشد. چه کسی ممکن است یک دوزخی را در دریاچه ی پارک اجیر کرده باشد. سایه بالاتر آمد. چوبدستی ام را بیرون کشیدم. بدنم داشت میلرزید. به مغزم فشار آوردم : راه مقابله با دوزخی ها ... راه مقابله با دوزخی ها.. . سایه بالا آمد و بیشتر از این به من سرعت فکر کردن نداد . دوزخی ، نه امکان نداشت . اون دوزخی جسد کالین کریوی بود . دوزخی از آب بالا آمد و به سمت من حرکت کرد. به عقب رفتم. آتش راه مقابله بود ولی من ورد آن را نمی دانستم. جرقه ای در ذهنم روشن شد . هفته ی پیش کلاس .. طلسم دارکو اینفا ... . ولی من تا حالا این طلسن رو امتحان نکرده بودم . دست لنج و سرد کالین – دوزخی - را بر بدنم حس کردم. مرا بسوی دریاچه می برد و من توان حرکت دادن چوبدستی را نداشتم. من در حال مردن بودم . من به درون آب فرو رفتم و سردی آن راحس کردم اما من نباید میمردم . با آخرین توانم چوبدستی را حرکت دادم و سعی کردم فقط به آن جادو تمرکز کنم و فریاد کشیدم:دارکو اینفا. اتفاق عجیبی افتاد و من به بیرون پرت شدم ولی دوزخی درون آب ماند. اما ماجرا تمام نشده بود. چند دوزخی از آب بیرون آمدند و بسوی من آمدند . با تمام قدرتم مرتب فریاد می کشیدم : دارکو اینفا و دوزخیان به درون آب کشیده می شدند و دیکر بالا نیامدند . ومن در آخر نجات یافته بودم.



پ.ن: این اولین پستی که تو هاگوارتز می زنم. اگه بده ببخشید. لطفا اگه مشکلی داره بهم بگید و تا بتونم رفعش کنم.


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۱ ۱۸:۰۰:۳۷
ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۱ ۲۱:۱۷:۵۰

"دایره زندگی مربعی است که سه ضلع دارد ، عشق و


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#30

فرانك  لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۴۶ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 79
آفلاین
قدم زنان از پارک خارج میشدم و به حرف های معلمم فکر میکردم: "آیا من توانایی این را دارم که جسد پدر . مادرم را از بین ببرم؟ حتی اگر تبدیل به یک دوزخی شده باشند؟".
در همین افکار بودم که از پشت سرم صدای خش خشی را شنیدم. برگشتم و دیدم که همسرم آلیس از میان درختان خارج شد و همراه پدر و مادرش و 3 نفر دیگر که برای من نا آشنا بودند به سمت من آمد. خواستم به سمت آن ها بروم امّا ناگهان متوجه شدم که حالت عادی ندارند.
- نه
با فریاد این را گفتم و چوبدستی را از جیب ردایم درآوردم. یعنی همسرم را کشته بودند؟ او یک دوزخی بود و من نباید احساساتی میشدم. برای همین تمام عزمم را جزم کردم و چوبدستی را به سمت آلیس گرفتم. باید اول کار او را تمام میکردم که بقیه برایم راحت شوند.
- داركواينفا
ناگهان جسد آلیس ترکیدو تکه های بدنش به هوا پرتاب شد. واقعا برایم دردناک بود. نباید این کار را میکردم، اشک از چشمانم سرازیرشد. دوزخی ها رفته رفته نزدیک میشدند.
- داركواينفا ... دارکواینفا
پدر و مادر آلیس هم به او پیوستند. برخلاف پیش بینی من کار سخت تر شد. من که جسد آلیس و پدر و مادرش را ترکانده بودم رمقی نداشتم. ناگهان صورت خیس از اشکم را بلند کردم و دیدم یکی از دوزخی ها یک قدم بیشتر با من فاصله ندارد. بی اختیار عقب پریدم و سریعا او را نیز از بین بردم.
بلافاصله بعد از این کار دست های سردی را دور کمرم حس کردم. یک دوزخی مرا از پشت گرفته بود. بدون این که بفهمم چه میکنم چوبدستی را در شکم او فرو کردم اما او که یک جسد بود هیچ دردی حس نکرد. و دستش را دور گردنم گرفت. همانطور که چوبدستی را به او چسبانده بودم با فریاد گفتم:
- داركواينفا
و فورا چوبدستی را به سمت آخرین دوزخی گرفتم تا کار را تمام کنم و طلسم را به سوی او فرستادم. همین که کار دوزخی ها تمام شد به سوی خانه جسم یابی کردم و از آن مهلکه گریختم.


نتیجه ی اخلاقی : اگر از آتش استفاده میکردم همان اول کلک همه ی دوزخی ها را کنده بودم. آتش بهتر از این طلسم است.


من رفتم.

خیلی زوق زده نشید چون از دستم راحت نشدید، شناسه ی جدید من : نیمفادورا تانکس.


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#29

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
رفته بودیم پیک نیک خیر سرمون...اگه این کارا-خواهرم رو میگم- میذاشت می خواستیم دو دقیقه هوا بخوریم...اصلا نمی تونه دو دقیقه خوشی بقیه رو تحمل کنه! اینم از این.کار خودش رو کرد . این همه بهش گفته بودم به مامان نگو،نمی خوام مامان از اون چیزی بدونه. همین که فرصت رو مناسب می بینه همه چی رو میریزه رو دایره . حالا هم که به مامان گفته من با اون دوستم؛مامان هم نذاشت من با جارو باهاشون برم . منو مجبور کرده پیاده و تنهایی برگردم خونه . این جریممه تا من باشم با یه اسلایترینی دوست نشم .

اگه روز بود میشد از این فضا و هوا حسابی لذت برد . ولی الان که شب شده و اینجا هیپوگریف هم پر نمی زنه ، فقط میتونم بترسم و با هر صدایی 6 متر به هوا بپرم . کاش لا اقل مسیرم به جای پارک از توی خیابونی ، کوچه دیاگونی ، جایی رد می شد . ولی اگه از پارک نمی رفتم باید یه دایره بزرگ رو دور می زدم و راهم خیلی دور می شد . خب،حد اقل زود رسیدن به ترسیدنش می ارزه .

همین طور که تند تند قدم بر میدارم و به سمت خونه میرم، به کلاس دیروزمون فکر می کنم . درسمون درباره ...درباره...نوک زبونمه...شبیه اسم یه خواننده بودها! الان میگم...جهنمی ها؟!قیامتی ها؟!برزخی ها؟!....آهان!!دوزخی ها!...درباره دوزخی ها بود. ضبط صوت جادوییم رو درمیارم -یه خبرنگارخوب هیچ جا بدون تجهیزاتش نمیره!-و میزنم عقب تا برسه به چیزایی که سر کلاس ضبط کردم .
نوار هی گیر می کنه . میذارم از همینجا که خودش اصرار داره وایسه پخش کنه ببینم کجاست ...خب خیلی هم جلو نرفته . از همینجا گوش میدم .


-اون چکش تو سرت بخوره که پست ِ جدی ِ من رو به بوق کشیدی ! کلی فضاسازی کرده بودم ! باز طنز شد ! عهه !
چند لحظه سکوت...دوباره

-ولی این غیر ممکنه پروفسور ! شما بدون استفاده از آتش اونم بعد از کشیده شدن توی آب چطور تونستید نجات پیدا کنید؟!
توضیح میدم دوشیزه لی فای! اهم ... بله! حتی بسیاری از جادوگران قدرتمند هم برای مقابله با دوزخی ها از آتش استفاده می کنند. این موضوع به طور کامل در بین عموم جا افتاده که تنها راه مقابله با دوزخی ها آتیشه ولی من در این جلسه می خوام روش ِ جدیدی رو به شما یاد بدم. مقابله با دوزخی ها با استفاده از جادوی سیاه !

درسته...اینجاش رو خوب یادمه چون داشتم تیک تیک می لرزیدم .الان بچه ها ساکت میشن و آسپ چند لحظه قدم میزنه . همه رو نگاه می کنه و بعد دوباره شروع به حرف زدن می کنه .
اما نه...اون شروع به حرف زدن نمی کنه....دنیا یهو از حرکت می ایسته . یه چیزی جلوی من وایساده که خیلی شباهت داره به...به یه...یه دوزخی!!!!!

همونجا وایسادم و دارم خیره خیره نگاهش می کنم انگاری که اگه بهش چشم غره برم روش کم میشه و میره! نوار هم واسه خودش داره پخش میشه .

-دوزخی ها موجودات خطرناک اما تاسف آوری هستند. اجسادی که از قبرهاشون دزدیده شدند و مجبورشون می کنند تا کثیف ترین کارها رو انجام بدن ! یک جادوگر باید شرفش رو از دست داده باشه تا چنین سوء استفاده ای از یک مرده بکنه ، ولی موضوعی که شما باید بدونید اینه که در مقابل ِ یک دوزخی ترحم و دلسوزی معنایی نداره. جسد ِ پدرتون هم بود با قدرت ِ تمام دفاع کنید. دفاع نکنید کشته میشید. به همین سادگی !

دوباره گیر کرد . اه! یکی دیگه هم پیداش میشه . هر دو تاشون دارن به من نزدیک میشن . خودشون رو روی زمین می کشن و جلو میان . به مغزم فشار میارم بلکه یادم بیاد وردی که استاد گفت چی بود...یه چیزی تو مایه های دراکو یا مالفوی....اه!لعنت به این حافظه!اولین وردی که به نظرم میرسه رو فریاد می زنم :
-اکسپلیارموس!
کدوم نابغه ای خیال کرده این ورد روی یه دوزخی بی چوبدستی کارگره؟!
-سکتوم سمپرا!
باز همون نابغه خیال کرد این ورد کار می کنه؟!
-آلوهومورا!
قبل از اینکه اینا منو بکشن من خودمو به کشتن میدم با این فکرای بکرم!آخرین چیزی که به ذهنم میرسه رو جیغ میزنم .
-آواداکداورا!
نه...دیگه فاییده ای نداره...من مردم....خداحافظ دنیا!خداحافظ زندگی!(...)*دوستت دارم!...

نزدیک...نزدیکتر....چیزی نمونده که بهم برسن ... یهو ضبطم دوباره شروع به کار می کنه . اونم در حالی که دوزخی ها به نیم متری من رسیدن .

-جادوی ِ سیاهی وجود داره که نام خاصی هنوز براش انتخاب نشده. جادوهای سیاه اونقدر به ندرت و کم توسط جادوگرها استفاده میشن که وزارتخونه اسمی برای اونها نمیزاره و مرگخواران هم که بیشترین سهم رو از اجرای جادوی سیاه دارند اونقدر در کشتار و کارهای ِ کثیف دیگه غرق شدند که اسم گذاشتن روی یک طلسم بیهوده ترین کار ممکن به نظر میرسه ! ورد ِ اجرای اون طلسم دارکو اینفا هست. همه با هم تکرار کنید: دارکو اینفا!

آره!همین بود! درسته...گفتم توی مایه های دراکو بود ها! همزمان با صدای بچه ها که ورد رو تکرار می کنن جیغ می کشم:
-دارکو اینفا!
نوری که از چوبدستیم خارج میشه اونقدر زیاده که مجبور میشم چشمام رو ببندم . وقتی جرات میکنم بازشون کنم با یه دایره خون و گوشت و استخون محاصره شده ام و نیمکت پشت دوزخی ها رو هم با خاک یکسان کرده ام .

*اسم رفیقم رو به همین راحتی ها لو نمی دم که!


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۸:۱۴:۵۵
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۰ ۱۸:۲۷:۴۳


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷
#28

دین توماس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۲ شنبه ۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۸ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 357
آفلاین
روی صندلی سبز پشت بوته های سبز حول آبشار قنطورس نشسته بودم.

جینی ویزلی اومد.چه به موقع.کنارم نشست ام خسته بود.حالا با هری ازدواج کرده بود و من هم چون خبرنگار افتخاری پیامم اومدم کمی باهاش مصاحبه کنم.
اما اون گفت هری همین جاست و من زود باید برم.من هم همینو برداشتم نوشتم.بعد هری از پشت بوته ها یه مشت زد تو سرم!!

بعد شیمس اومد و با هم رفتیم محفل....پیش سوزان تا سرمو ببانده.


تصویر کوچک شده


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷
#27

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
روی نیمکت زرد رنگ و خرابی نشسته بودم و داشتم به این فکر می کردم که چرا بعضی از آدم ها بد شدند و بعضی ها خوب.واقعا چرا؟
در همین لحظه سایه ی شخص بلند قدی را دیدم... برگشتم و چوبدستی ام را در آوردم و در مقابلم چیزی دیدم که اصلا انتظارشو نداشتم.
تقریبا 10 مرد و زن با صورت های وحشتناک و چشم های بی روح و سفید به سمت من می آمدند!
آنها دوزخی ها بودند!
آنها دور من حلقه زده و لحظه به لحظه به من نزدیکتر می شدند.به یاد چیزی افتادم که میتوانست مرا نجات دهد.کلماتی در ذهنم شکل گرفت: استاد دفاع در برابر جادوی سياه،ورد داركو اينفا،کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه.
ناهان فهمیدم که باید چه کنم.جستی زدم و از حلقه ی تنگ شده ی دوزخی ها بیرون آمدم.چوبدستی ام را به سمت اولین دوزخی گرفتم و فریاد زدم:
_دارکو اینفا
صدایم سکوت پارک را شکاند.طلسم من دوزخی را از پای در آورد.
چوبدستی ام را بلند کردم و آماده شدم که برای دومین بار ورد را تکرار کنم که...آن اتفاق افتاد.
من شخصی را در روبرویم دیدم که سالها پیش مرده بود...سالها پیش...
او پدرم اورالوس دیگل بود!
طاقت نیاوردم...آخر نمی توانستم او را طلسم کنم ولی معلم در این مورد به من اشاره کرده بود... با اینکه میدانستم او پدرم نیست و فقط جنازه اش است باز هم او را طلسم نکردم...پدرم به سمتم می آمد...نزدیک و نزدیکتر...
بادست های سرد و بیروحش گلویم را گرفت...دستانش خیلی خیلی سرد بود...
دیگه تصمیمم را گرفتم...از گونه هایم اشک می چکید...چوبدستی ام را نزدیک چشم پدرم بردم و آهسته گفتم:
_مرا ببخش پدر...
آنگاه نعره زدم:
_دارکو اینفا!
جنازه ی پدرم منفجر شد!طلسمم آنقدر قوی بود که بقیه ی دوزخی هارا نابود کرد.نفس راحتی کشیدم.هنوز گریه می کردم. اما بدون هیچ ترس و واهمه ای دوباره روی آن نیمکت نشستم و گریه کردم.




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ جمعه ۱۸ بهمن ۱۳۸۷
#26

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
آرام در پارك گام بر می داشتم.پدرم چند روز پيش فوت كرده بود و من بسی افسرده بودم.مادر خود را نيز ماه ها پيش از دست داده بوده و اكنون در اين دنيای غريب نه پدری داشتم نه مادری.آسمان را نگاه كردم.گويی آسمان هم به خاطر فوت پدرم افسرده بود.آسمان ابری بود اما گريه ی ابرها هنوز درنيامده بود.
در حالی كه طبيعت زيبای پارك را نگاه می كردم با صحنه ی عجيبی روبه رو شدم.جسد پدرم به سمتم می امد.شك نداشتم كه شخصی او را دوزخی كرده بود.آنقدر ترسيده بودم كه توانايی حركت نداشتم،از طرفی نمی توانستم طلسمی را به سمت دوزخی كه در اصل جسد پدرم بود شليك كنم كه به ياد جمله ی معلم دفاع در برابر جادوی سياهم_آلبوس سوروس پاتر_افتادم كه گفته بود:
_ولی موضوعی که شما باید بدونید اینه که در مقابل ِ یک دوزخی ترحم و دلسوزی معنایی نداره. جسد ِ پدرتون هم بود با قدرت ِ تمام دفاع کنید. دفاع نکنید کشته میشید. به همین سادگی !
دوزخی به طرفم می امد.طلسمی كه معلمم به من ياد داده بود به سمت دوزخی فرستادم:
_داركواينفا!
طلسمم درست به سر دوزخی خورد.من بدون استفاده از آتش توانستم خودم را از شر آن دوزخی رها كنم.رهايی خودم از دست آن دوزخی را مديون معلمم_آلبوس سوروس پاتر_بودم.



Re: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷
#25

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
- شتلق..!
- پسره ی بوقی نفهم و بوقی و اینا..اصلا من اعتراض دارم این چه وضعیه آدم دوتا فوش(فحش) نمی تونه به زیردستش بده هان هان هان؟..

چندی بعد رایحه ی دلنوازی فضا رو پر کرد و جیمی از شدت ترس به گریه افتاد!

- برو باب پیری... می زنم یه بار دیگه بیهوشت می کنما!
- شتلق..! بازم پس گردنی می خوای؟!.. بده ببینم اون چیه دستت؟ هان هان؟!
- این هیچی..!


اونورتر!

مرد موفرفری باکلاس و باشخصیت روبه روی گرگینه ی رنگی واایستاده بود و با لبخندهای متعددی در حال سخنرانی بود!
- می دونی ... آخرین بار تونستم شصت تا از عکسامو با یک حرکت امضا کنم.. می دونی چیه وقتی نیاز داشته باشی مجبوری یاد بگیری ..آخه من برنده ی چنتا جایزه ی بهترین لبخند و اینا بودم و در کل خیلی طرفدار دارم..

گرگینه از شدت سرعت چونه ی گیلدی چندین بار متوالی هنگ می کنه و همزمان به یک فاصله ی زمانی اندازه گیری شده سبز و زرد می شه و بعد بنفش میشه و می ترکه!

- اوا..!!..چرا ترکیدی بدبخت ..عکستو می دادی برات امضا کنم این که ترکیدن نداشت بیا الان خودم وصله ات می کنم..

گیلدی همچنان لبخندزنان تدی رو می ندازه زیر بغلش و از صحنه خارج میشه!
نکته: خواننده های عزیز توجه کنید که شیوه ی مبارزه ی گیلدی با گرگینه ها این بوده و از اولش رولینگ هرچی گفته دروغ بود!

اونورترتر!

اتاق تاریکی بود و از دل تاریکی ها صداهای بیناموسانه ای به گوش می رسید.

- آلبوس عزیزم ..کمی آروم تر .. چه خبرته؟!()
- باب من چی کار کنم تو برو اونورتر بشین این پارچه سفته سوزن در می ره می خوره به تو خب!
- اصلا این چیه تو داری می دوزی؟
- بیکار بودم گفتم این زیرشلواریمو بدوزم!

در همین لحظه در خونه باز میشه و یک عدد جنازه که در هوا معلقه وارد میشه. این ورود ناگهانی باعث میشه که آسپ با سرعت هرچه تمامتر بپره بغل دومبول!

- ای جان..آسپ فرزند عزیزم..تاخالا خودت برای کلاس درخواست نداده بودی!
- من رسما اعلام می کنم غلط کردم..تکذیب تکذیب تکذیب!
- دیگه فایده ای نداره عزیزم..

جنازه همچنان نزدیک می شه و کمی بعد درست جلوی پای دومبول توقف می کنه سپس با شدت به کناری پرت میشه و هیکل عضلانی و قدرتمند فلیت ویک هویدا میشه!

- دومبول این جنازه ی جیمیه!..داوشمو کشتی؟!
- نه نمرده..اوردم بدم دامبل باهاش کلاس خصوصی برگزار کنه..اصلا به تو چه؟ هان هان؟... دامبل این پیشکش من به توئه ..به شرطی که به ما توی دفاع علیه آمبریج کمک کنی!
- واو..فیلی..عزیزم چه سعادتی یک شب دوتا کلاس خصوصی!..ولی من الان کلاس خصوصی دارم...معجون شیرموز سازم هم تموم شده!

فلیت مدتی به دومبول خیره میشه ولی در دل با تمام توانش به ریش های دومبول می خنده بعد از این خنده ها رو به دومبول می کنه و میگه:
- خب حالا من چیکار کنم؟ ..کمک می کنی؟
- نچ..وقت ندارم!
- ایشش.. من می رم از تامی کمک می گیرم..دومن ریش داره به درد هیچی هم نمی خوره..!

آسپ نعره ای می زنه و می پره جلوی لنز دوربینو میگه:
- یعنی چه به من دیالوگ نمی دی؟..من اعتراض دارم!..
_نکته ی فیلمنامه ای»» در همین حین دامبل آماده ی کلاس خصوصی می شه و فلیت هم جنازه رو برمی داره و می ره! تصویر هم فوکوس می کنه و به سبک تام و جری کوچیک میشه و در نهایت سر آسپ وسط سیاهی ها گیر می کنه!_

تق..!(افکت کنده شدن سر آسپ!)


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.