هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۹:۴۸ چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
صدای افتادن بلا از بالای پله ها به گوش میرسید!فرچال سریع رفت بیرون تا یه سر و گوشی آب بده!ناگهان تمام ملت میریزن کنار بلا و تو چشمای مامانقوری (!) بلا زل میزنن!فرچال با تمام سرعت میره بالا تا به ولدی بگه بیاد پایین!بعد از چند دقیقه ولدی با تعجب میاد پایین و به جمعیت وحشت زده نگاه میکنه!

-اوه....مای لرد...بلا غش کرد!

-آخه چرا باو؟!من فقط داشتم از فرچال آهنگ زاخی مانکن رو یاد میگرفتم!

-جون من؟!آلبوم جدیده؟!

-آره!ولی دو تا آهنگ جدید هم خونده!بیا بریم گوش کنیم!

ملت:

ولدی میره تو دفترش و وسیله ی پخش موزیک مشنگیش رو برمیداره و هدفون تو گوش میاد بیرون!مرگخوارا و مهموناشون هم حوصلشون سر رفته بود و داشتن مو هاشون رو میکندن!از طرفی بلا همین جوری بیهوش روی زمین افتاده بود و بلند نشده بود.

-مای لرد.....لطفا بیاین ببینین بلا چش شده!بدبخت زنده به گور شد!

ایوان:مورگی راست میگه!

در این وسط یهو سر و کله ی فرچال هم پیدا میشه!فری همه ی مرگخوارا رو کنار میزنه و با تجربه ی زیاد دستشو میذاره روی گردن بلا و با اطمینان شروع میکنه به حرف زدن!

ملت:

-اهم!خواستم بگم که من فهمیدم مشکل بلا چیه!!...

-خوب بگو دیگه!!

-اول این هدفونو بده به من ولدی کچله!

ولدی صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و داشت جوش میاورد!بلاخره تونست خودشو کنترل کنه و سیم پیم های فرچال رو از جا نکنه!فرچال هدفونو میذاره تو گوش بلا و ناگهان بلا بعد از چند بار تکون خوردن بلند میشه و هدفون رو له میکنه!

-باو چرا این جوری کردی؟!

-اوه....مای لرد....اون حرفا درست بودن؟!واسم میخرید طلا ملا؟!

به محض این که بلا حرفشو تموم کرد ملت میزنن زیر خنده!!

-ولش کن باو!بعدا صحبت میکنیم!جلوی جمع که زشته باب شئون نداره!مهمون داریم ناسلامتی!!

بلا:فهمیدم!مهمونای عزیز و گوگولی لطفا تشریف بیارین سر میز بشینین زودی برمیگردیم!در ضمن ایوان و بارتی هم به عنوان نوکر در خدمتتون هستن!

بارتی و ایوان:

-فرچال جون!تو هم دیگه میتونی بری پیش مهمونا!آلبومش رو خودم دارم!

-

-بلا جون.....زود باش بیا با هم صحبت کنیم!بقیه کیش کیش جا جا!زود باشین برین دیگه!چرا عین ماست منو نگاه میکنی؟مگه خوش تیپ ندیدین؟

و مرگخوارا رفتن تا از مهمونا پذیرایی کنن و کچل خان هم همراه بلا میرن تو یه اتاق!ولی سر و کله ی فرچال این وسط دیده نمیشه!اخرین جایی که دیده شده،پشت دفتر اتاق ولدی کچلوئه!!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۳۰ ۱۰:۴۶:۵۵

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ دوشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
فرچال به تندی به سمت طبقه بالا و اتاق لرد به راه افتاد.

ایوان : به نظرتون اینم یه چیزی مثل اون جامست؟
بلا و مورگانا :

در این میان فرچال،با حالتی شلنگ تخته اندازانه،به در اتاق لرد رسید و بی معطلی وارد شد.

- سلام خدمت لرد سیاه.من فرچالم.درخدمتم.اون پایین فِرَمه.این بالا یخچالمه.میتونین از هر دو همزمان استفاده کنین.البته گاهی قاطی میکنم.مثلا دیروز یه بستنی بزرگو جوشوندم.بستنیه بخار شد.ولی مشکل اصلی این بود که وقتی خبرنگاره اومد دید بستنیش نیست شروع به جرو بحث با بقیه کرد که بستنی منو شما برداشتین.بعدش همه افتادن به جون هم و...

- هووم،اینارو که پایینم گفتی باب،دیگه چی؟!
- من قابلیت پخش موزیک و همچنین آموزش موسیقی رو هم دارم.

لرد اندکی تامل کرد و گفت : موزیک؟چه جور موزیکی؟

بستگی داره بخواین چطور بکار ببریدش.

لرد که در جواب فرچال درمانده بود به نخستین چیزی مه از ذهنش گذشت لبیک گفت و قصه ای نو بوجود آورد...

- مثلا من بخوام به بلا ابراز علاقه کنم.

فرچال چینی به چهره اش انداخت و گفت : هووووم،بله،اجازه بدین.


دنگ دنگ دنگ خــــــــــر دیش دیش دیش دیـــــــــنگ

30 مین بعد

آهنگتون آمادست،در کل آهنگ ساده و زیبایی شد.برای ابراز علاقه فقط نیاز به تمکن مالی متوسط داره.
لرد که انگار بهش برخورده بود بادی در غبغب انداخت و گفت : با من راجع به این مسائل پیش و پا افتاده حرف نزن.

- خوب خوب،خوبه،شروع میکنیم،بـ...لـ...ا... بـ...لـ...ا...

دو ساعت بعد

مورگانا : بلا برو ببین چی میکنن این دوتا،یه بلایی سر مای لرد میاره یه وقت.

بلا که کم و بیش از فرچال میترسید گفت : مگه نمیگی مای لرد؟خودت برو خوب

مورفین : بلا،خودت برو،دایی ژون با تو ریدیف تره،تو برو،این دختره میخواد به من دارو بده،تو برو...

ایوان : آره بلا تو بری بهتره
بارتی : خوب البته بلا شما برو
پیتر : میدونی اساسا لرد با شما راحت تره
رودولف : علی رغم میل باطنیم میگم که برو بلا...
مونتی : بلا...

- جیـــــــــــــــــغ،بسه دیگه.باشه میرم!
بلاتریکس با گامهای بلند و کشیده به سمت راه پله رفت.

2 مین بعد بالای پله ها بلاتریکس به پشت در اتاق لرد رسیده بود.

فرچال : بلا بلا بلا بلا بلا،واسه تو میخرم من طلا ملا،تکرار کنید!
لرد : بلا بلا بلا بلا بلا،واسه تو میخرم من طلا ملا.

در همین لحظه بود که بلاتریکس غش کرد و از بالای پله ها به پایین افتاد...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ دوشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه برنده جایزه ویژه جدول پیام امروز شده.جایزه لرد سیاه یک فرچال(ترکیب فر و یخچال)است ولی مسئولان پیام امروز جایزه را برایش نفرستاده اند.از طرفی بلا مرگخواران را برای ناهار به کافه دعوت کرده.بلا و ایوان و رودولف برای گرفتن فرچال به پیام امروز میروند.مورگانا و نارسیسا در کافه مشغول تهیه کردن غذا برای مرگخواران میشوند.
______________________________________

پیام امروز:

در دفتر با صدای مهیبی باز و سه مرگخوار در حالیکه شنلهایشان پشت سرشان موج میخورد وارد دفتر روزنامه شدند.ریتا اسکیتر در حالیکه بشدت جا خورده بود از جا بلند شد.
-م...م...مرگخوارااااااا

بلا و رودولف با ارامش کامل بطرف میز سر دبیر رفتند.
-ببخشید.ارباب بزرگ لرد سیاه،آقا چرا رنگت پرید؟ارباب برنده یک دستگاه فرچال شدن.اومدیم اونو تحویل بگیریم.

سردبیر با شنیدن کلمه فرچال اخمی کرد.
-یکی زودتر فرچالو تحویل اینا بده که برن.یکی میبینه مرگخوارا اومدن اینجا، فردا در روزنامه تخته میشه.

کافه سیاه:

بلا و مورگانا سرگرم بحث درباره نمک غذا بودند که بلا و رودولف و ایوان به همراه فرچال وارد کافه شدند.مورگانا با دیدن فرچال لبخندی زد.
-چه زود برگشتین.خوبه.منم بهش احتیاج داشتم.

بلا سرگرم باز کردن بسته بندی فرچال شد.
-آره.هیچ امضایی ازمون نگرفتن.حتی کارت شناسایی هم نخواستن.میدونی انگار یه جورایی خوشحال بودن که این فرچالو از اونجا میبریم.

با باز شدن بسته بندی خیلی زود علت خوشحالی مسئولان مشخص شد!
-سلام.من فرچالم.درخدمتم.اون پایین فِرَمه.این بالا یخچالمه.میتونین از هر دو همزمان استفاده کنین.البته گاهی قاطی میکنم.مثلا دیروز یه بستنی بزرگو جوشوندم.بستنیه بخار شد.ولی مشکل اصلی این بود که وقتی خبرنگاره اومد دید بستنیش نیست شروع به جرو بحث با بقیه کرد که بستنی منو شما برداشتین.بعدش همه افتادن به جون هم و...

بلا و مورگانا درحالیکه هر دو دستشان را روی گوش گذاشته بودند فریاد زدند.
-بابا ساکت باش!کی به تو گفته حرف بزنی آخه؟

فرچال در حالیکه دمای یخچالش را تنظیم میکرد کمی چرخید.
-من توانایی های زیادی دارم.بلا موهات وز کرده عزیزم.میتونی از در من کمی روغن برداری.مورگانا اون سوپت چرا کف کرده دختر جون؟لابد کره ریختی توش.شماها کی میخوایین آشپزی یاد بگیرین؟اسمشو نبر کجاست؟من یه توک پا برم بالا ببینمش و بیام؟زشته.میگه تا اینجا اومد یه سر به من نزد.

بلا و مورگانا:


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۸ ۱۷:۰۳:۲۱



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ چهارشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
رودولف با تعجب گفت:من هدویگ رو خیلی وقت پیش فرستادم.تا الان دیگه باید میرسید.خیلی وقته منتظر مرگخوارها هستیما.
بلا با عصبانیت گفت:تو انی مونی رو نمیشناسی؟تا همه آشپزخونه اش رو جمع نکنه با خودش نیاره که راه نمیوفته!

بعد در حالی که مجله ارباب رو زیر و رو میکرد گفت:ای بابا پس این ادرس بوقی کوش؟
نارسیسا نگاهی به مجله چپکی شده انداخت و گفت:هوم...بلا گمونم آدرسش رو پشت همین صفحه که چپکی گرفتی نوشته.

بلا نگاهی به آن انداخت و بعد با حالتی قهرمانانه گفت:اهان یافتم!رودولف و ایوان با من بیاین!
ایوان خمیازه ای کشید و گفت:به من چیکار داری بلا؟من منتظر میمونم اگه مرگخوارا رسیدن راهنماییشون کنم داخل!

بلا کروشیویی حواله ایوان کرد و گفت:بیخود...همین که گفتم.ادرسش تو کوچه دیاگونه.تو هم خبرت مسئول اونجایی.باید سوراخ سنبه هاش رو بشناسی.راه بیوفت ببینم!

و همان طور که کروشیو های متنوعی به سمت رودولف و ایوان میفرستاد همراه انها از کافه خارج شد.
نارسیسا مجله را از روی میز برداشت و همان طور که خودش را با آن باد میزد گفت:حالا ما چیکار کنیم؟

مورگانا آهی کشید و گفت:الان لشگر مرگخوارها میریزن توی کافه.بهتره بریم غذا رو اماده کنیم.وگرنه انی مونی کافه رو با خاک یکسان میکنه از بس داد میزنه من گشنمه!

فلاش بک:

هدویگ خسته و نالان از میان بادهای مخالف ویراژ میده و سعی میکنه از بین ابرها راه خونه ریدل رو پیدا کنه.بالاخره وقتی از یه توده ابر به شدت سیاه میگذره متوجه میشه به مقصد رسیده و از همون بالا مثل یه گلوله سنگی خودش رو ول میکنه پایین!

هدویگ مستقیما به سمت پنجره اشپزخونه خانه ریدل میره و بعد بومــــــــــــب!
آنی مونی با عصبانیت پنجره رو باز میکنه و جغد رو که بر اثر ضربه وارد شده شبیه کاغذ دیواری شده از پنجره میکنه و پرتش میکنه تو آشپزخونه.بعد در حالی که ملاقه اش رو با حالت تهدید تکون میده میگه:امیدوارم دلیل خوبی برای بهم زدن تمرکز من داشته باشی!

هدویگ پای چپش رو جلو میگیره.انی مونی بدون اینکه نامه رو از پای هدویگ جدا کنه اون رو باز میکنه و بعد از خوندنش فریاد زنان میگه:اهای با همتون هستم.جمع کنین بریم کافه.دعوتیم اونجا.حرکی زودتر اماده بشه یه ظرف سوپ فرانسوی اضافه بهش میدم!

هدویگ که ماموریتش رو به خوبی انجام داده بود بلند میشه و با رفتن از خانه ریدل دوباره شروع به پرواز میکنه.اول به سمت کافه حرکت میکنه ولی با به یاد اوردن اینکه کافه یه مقدار دوره و خوابگاه مدیران نزدیک تره تصمیم میگیره برای استراحت کردن و خوردن اب و دون! به سمت خوابگاه مدیران بره.
برای همین در حالی که نامه هنوز به پاش چسبیده مسیرش رو عوض میکنه و به سمت خوابگاه هری میره!!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ پنجشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
دم در کافه:

مورگان با چهره ای خسته رو به بلاتریکس کرد و گفت:
-ارباب گفته بود تا بعد از ظهر.الان شب شده.پس این فرچال چی شد؟
بلاتریکس با عصبانیت چند کروشیو به ساعت روی دیوار زد.
لرد ولدمورت درحالیکه خمیازه میکشید از پله ها پایین رفت.نگاهی به مورگان انداخت و پرسید:
-فرچالم کو؟کجا گذاشتینش؟
مورگان خودش را به نشنیدن زد.لرد برای بار دوم پرسید:
-فرچال من کجاست؟اگه فکر کردین فراموش میکنم و میتونین کشش برین کور خوندین.
مورگان زیر لب جواب داد:
-ارباب هنوز نیاوردنش.
لردفریاد کشید:
-یعنی چی نیاوردنش؟نشنیدین چی گفتم؟گفتم اگه نیارنش بایدخودتون برین دنبالش.الانم هر دو تون باید برین فرچال منو هر جا که هست پیدا کنین و بیارین.وای به حالتون اگه یه خط روش بیفته!
با رفتن لردبلاتریکس و مورگان به فکر فرو رفتند.مورگان مجله لرد را برداشت و گفت:
-آدرسش کجاست؟باید بریم فرچال اربابو ازشون بگیریم.وگرنه ارباب تو رو تبدیل به فر میکنه و منو به یخچال.
بلاتریکس با آرامش کامل سرگرم کندن موهای سرش شد:همه مرگخوارا رو برای ناهار دعوت کردم.این ناهارم نصفه مونده.بهتره اول بریم فرچالو بگیریم بیاریم.بعد یه فکری برای ناهار میکنم.
صدای فریاد ارباب از طبقه بالا چند تارموی باقیمانده بلا را روی سرش سیخ کرد.
لرد:فرچااااااااااااااالمو بیاااارییییین.



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ چهارشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
بلاتریکس عادت داشت هر حرف لرد را به منزلۀ یک مأموریت تلقی کند، درنتیجه گروه بندی را شروع کرد:
- مورگان! تو میری یه لنگه پا وامیستی کنار در تا همینکه از طرف پیام امروز اومدن بهمون خبر بدی. رودولف، اونجور غیرعادی نیگام نکن! برو یه جغد بزن به بقیۀ مرگخوارا و بگو برای نهار بیان توی کافه. سر راهشونم از کافۀ محفل ققنوس از اون غذاهای مشنگی... اسمش چی بود؟ همون زیپتاها بخرن بیارن. سیسی! تو هم میری آشپزخونه و ازش در نمیای! شنیدم چپ و راست داری پسر عوض می کنی! نمی خوام جادوگری که از پیام امروز میاد فرچالو تحویل بده رو با دراکو اشتباه بگیری. هروقت نصب فرچال تموم شد صدات می کنم.

مورگان صبر نکرد تا برای دور شدن از مقابل چشمان بلا، برای دفعۀ دوم تذکری دریافت کند. نارسیسا نیز با غرولند به سمت آشپزخانه به راه افتاد. ولی رودولف:
- بلا یعنی چی که همش منو خیط می کنی؟ یه کوچولو عشقولانسی نیگات کردما! باهاس جلو خواهرت و مورگان خیطم کنی؟اصلا من طلاق می خوام.

بلاتریکس که به شدت درگیر جا دادن موهای وزوزی خود در پارچۀ توری مدل قرن هجدهم بود با سر به هوایی به رودولف نگریست:
- هوم؟ گفتی چی می خوای؟ حالا هرچی! حوصلۀ لوس بازی ندارم. هرچی می خوای تو همون پیغام جغدی بنویس برات بخرن. نکنه انتظار داری من برات برم خرید؟

رودولف ترجیح داد به سراغ جغد برود!

آشپزخانۀ کافۀ سیاه


نارسیسا کوهی از سیب زمینی جلوی خود گذاشته و با نگاهی رویایی به دوردست، چوبدستیش را تکان می دهد. چاقو همراه با سیب زمینی ها روی میز والس می رقصند. نارسیسا همچنان زمزمه می کند:
- یعنی پسرم بالاخره کِی از کالج عالی هاگوارتز فارغ التحصیل میشه و برمی گرده؟ نکنه دختری که براش پیدا کردم منتظرش نَمونه و با اون پسرعموی خل و چلش عروسی کنه؟ بیجا میکنه پسر منو ول کنه! اصن لیاقت پسرمو نداره! منو باش که کیا رو اصیل حساب کردم و می خوام برم خواستگاریش! اصن مال بد بیخ ریش صاحبش.

با غیظ چوبدستیش را تکانی می دهد و یک سیب زمینی که درمعرض طلسم شدیداللحن نارسیسا قرار گرفته، محکم به ظروف کریستالی شسته شده روی جاظرفی برخورد می کند و...

بیرونِ در کافه


مورگان میز و صندلی ای ظاهر کرده و با قرار دادن چند عدد کارت شکنجه، مخصوص تمرین کروشیو بر روی آدمک های داخل آنست:
- هممم... ببین، وقتی من میگم کروشیو تو باید جیغ بکشی و دردت بیاد. یعنی چی که همش می خندی و کرکر می کنی؟

آدمک درون کارت:
- آخه قلقلکم میاد.

جغددانی!

رودولف کنار جغد سفیدی که مرموزانه و ناگهانی ظاهر شده، نشسته و با او درددل می کند:
- می دونی هدویگ! از وقتی اون کله زخمی همه رو ول کرده و رفته زوپس فروشی، هیشکی به هیشکی نیس! دیگه زن و شوهری اهمیت خودشو از دست داده. انگار نه انگار که من مرد خونه ام و باهاس زنم ازم حساب ببره. همش ازم دیکته می بره.

هدویگ به علامت فهمیدن، سری تکان می دهد. رودولف پیغامی که بالاخره تمام شده است را به پای هدویگ می بندد:
- اینو بی زحمت ببر خونۀ ریدل و بده دست آنی مونی. یادت باشه ها! حتما می بری خونۀ ریدل. نبینم برده باشی محفل یا بدتر از اون... خوابگاه مدیران! هری بفهمه چه خبره مالیات خونه مونو زیاد می کنه و بدبخت میشیم. یادت که می مونه؟

هدویگ دوباره به علامت موافقت سری تکان میدهد و زمانی که رودولف با خیال راحت جغددانی را ترک می کند، با حالت بالهایش را باز کرده، به پرواز درمی آید.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۶ ۱۷:۴۸:۳۸
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۱۶ ۱۷:۴۹:۵۹


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۹:۴۳ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
سوژه جدید

لرد پشت میز مخصوصش نشسته بود و مشغول مطالعه پیام امروز بود.بلا در پشت پیشخوان لیوان ها را تمیز میکرد و هر ازچندگاهی صدای دامب و دومبی از از پشت سرش شنیده میشد!
در پشت سر بلا با شدت باز شد و نارسیسا در حالی که حسابی سیاه و دود گرفته شده بود بیرون امد و گفت:خسته شدم...خسته شدم.کلافه شدم!آخه این چه فریه؟درسته که مال زمان سالازاره ولی خود سالازار خیلی وقته رفته اون دنیا!نمیدونم لرد چه اصراری داره هنوز از این لگن کار بکشه!

...چیزی گفتی نارسیسا؟
نارسیسا که تازه متوجه حضور لرد شده بودم به صورت :دی در میاد و با لکنت میگه:نه ارباب فقط داشتم میگفتم این فر خیلی قدیمی شده.گمونم دلش برای سالازار کبیر تنگ شده.بد نیست بذاریمش توی موزه که همه ازش بهره ببرن!
لرد با بی تفاوتی گفت:لازم نکرده.اون فر هنوز میتونه کار کنه.پول اضافه ندارم که مدام خرج چیزهای الکی کنم!

در همین حال رودولف و مورگان وارد کافه شدن و خرید های شونصد کیلویی کافه را روی زمین گذاشتند!
رودولف بعد از ادای احترام به لرد و بلا روی نزدیک ترین صندلی نشست و در همان طور که خودش را باد میزد گفت:هوا داره گرم میشه ارباب.بهتره یه فری به حال یخچال بکنیم.اگه مواد غذایی مون خراب بشه کافه حلوت میشه.

لرد قلم پرش را از روی میز برداشت و مشغول حل کردن سودوکوی جادویی روزنامه شد.این جدول مثل سودوکو های معمولی بود.باید اعداد را درون خانه های خالی میگذاشتند تا جمع سطر و ستون اعداد یک عدد ثابت شود.اما تفاوت با سودوکو های معمولی این بود که اعداد در این جدول مدام جایشان را عوض میکردند و لرد تنها کسی بود که میتوانست این جدول خفن ر ا حل کند!
لرد در حالی که به عدد 6 که مدام جایش را عوض میکرد کروشیو میفرستاد گفت:انی مونی رو فرستادم یخچال رو درست کنه.هر وقت هم مشتری های کافه کم شد با دوتا کروشیو درست میشه وضع!(عدد 6 از فرط کروشیو رمقی برای نماند و درون جدولی که جای اصلی اش بود افتاد و جان به جان افرین تسلیم کرد!)

لرد پس از تمام کردن جدول روزنامه را بست و میخواست به سمت پیشخوان برود که چیزی او را متوقف کرد.با حالتی عجیب دوباره روزنامه را باز کرد و این بار با دقت مشغول خواندن یکی از صفحه های وسطی آن شد.
مورگان که به شدت کنجکاو شده بود به بالای سر لرد رفت و با دیدن مطلب درون روزنامه او هم خشک شده مشغول خواندن روزنامه زد!

رودولف با شک و تردید پرسید:ارباب؟چی نوشته اون تو؟نکنه محفل ترکیده!
لرد روزنامه را بست و بعد از فرستادن کروشیو برای مورگان با لبخند شومی گفت:من برنده جایزه ویژه جدول پیام امروز شدم.
بلا با خوشحالی گفت:اوه عالیه ارباب.تبریک میگم.حالا جایزه چی هست؟امیدوارم در خور شما باشه وگرنه من و نارسیسا روزنامه رو رو سرشون خراب مکنیم!

لرد سری تکان داد و گفت:جایزه ویژه یک عدد فرچال با تمامی امکاناته!
رودولف با چشم های گرد شده گفت:چندچال؟فرچال چیه دیگه!
مورگان بعد از رها شدن از دست کروشیو گفت:این یه چیز مخصوصه.در واقع ترکیب فر و یخچاله.تازه علاوه بر اینا ظرف میشوره و میتونه معجون هم درست کنه!در واقع یه آشپزخونه کامله!
نارسیسا با عصبانیت گفت:یعنی چی؟خجالت نمیکشن به ارباب یخچال جایزه دادن؟اجازه بدیم برم خفه شون کنم!

لرد به نارسیسا نگاه کرد و گفت:مگه شما ها فر و یخچال جدید نمیخواستین؟
با گفتن این جمله لبخند گشادی بر روی لب مرگخواران نقش بست!
لرد از پشت میز بلند شد و گفت:توی روزنامه نوشته جایزه رو امروز تا قبل از ظهر دم کافه تحویل میدن.ولی حواستون باشه پیام امروز خیلی بد قوله.اگه تا ظهر نیاوردنش خودتون میرین میارینش!من فعلا میرم بالا استراحت میکنم و انتظار دارم وقتی میام پایین فرچالم اینجا باشه!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۲۰ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
توضیح:به دلیل پتانسیل پیچ خوردگی که در سوژه وجود داره بهتره زودتر تموم بشه.
____________________________
پردی ها به سرعت همه صندلیهای کافه را اشغال کردند.
نارسیسا و بلاتریکس به دستور لرد شروع به پذیرایی کردند.لرد سیاه لبخندی زد.
-خب.به کافه ما خوش اومدین.حالا میتونیم...

حرف لرد سیاه توسط نعره یک عدد پردی قطع شد.
-اول غذا!

لرد سیاه بعد از خیط شدگی کامل جلوی مرگخوارانش دستور سرو غذا را صادر کرد.

پردی ها با ولع تمام محتویات آشپزخانه کافه را بلعیدند.

لرد سیاه لبخند دوستانه اش را همچنان حفظ کرده بود.
-خب...حالا میتونیم درباره نابودی محفل با هم همکاری کنیم.ما تجهیزاتمونو در اختیار شما قرار میدیم.شما هم محفلو بگیرین.

نجینی فش فش کنان روی میز خزید.
-فیسشوسشسو؟(این وسط چی به شماها میرسه؟)

لرد سیاه سر نجینی را گرفت و با همان لبخند دوستانه در جیب ردایش چپاند.
-خب،موافقین؟

پردی ها بعد از نگاه کوتاهی به هم تایید کردند.

سه روز بعد:

فریاد لرد سیاه کافه را به لرزه در آورد.
-متحد شدن؟یعنی چی متحد شدن؟با اون همه توپ و تانک و طلسم و جادویی که بهشون دادیم.

مورفین گانت پشت میز کوچکی پناه گرفت.
-ارباب ژون میگن دامبل اغفالشون کرده.گفتن در اولین فرشت حمله میکنن به ما.با تجهیژات خودمون و نیروی محفل.

طی سه ساعت بعد بلا شانه های لرد را ماساژ میداد و نارسیسا سعی میکرد چند قطره از چای گیاهی آرام بخش را در حلقش بریزد.

پایان سوژه




Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
بیرون در:

نجینی با سرعتی بگی نگی بیشتر از سرعت یه حلزون،رفت طرف غول ها و یه چشم غره رفت تا غول ها برترسند!نجینی اومد جلو و با یه ضربه ی محکم سه تا غول رو انداخت پایین!

غول ها برای یه لحظه به هم نگاه کردن و بعد از مدتی یکی از اونا به نجینی چشمک زد!

نجینی با سرعت اومد جلو و کله ش رو کمی خاروند...

-آسسسسسسسسسسسسستیرنتسمر!

-نجججججججججینی!!

برای دو دقیقه دو غول همدیگه رو بغل میکنند و ملت از تعجب دهنشون دو سه دقیقه باز میمونه!

نجینی بلاخره غول رو ول کرد و یه نگاهی به ملت بهت زده انداخت!غول شماره ی دو دستش رو گرفت:«سنمتورا؟(کجا بودی برادر؟!پردی ها به ما گفته بودن تو اینجایی!به خاطر همین اومدیم!!)

-سووولسبسبنستشس!(قضیه ش مفصله!حالا بذار بریم از اینجا برات کامل توضیح میدم!)

بعد سه تا غول دمشونو گذاشتن رو کولشون و رفتن!!ولدمورت که از شدت تعجب یه چک زده بود به خودش تا همچین صحنه ای رو باور کنه،در حالت خماری از میون جمع حیرت زده اومد بیرون و رفت توی کافه...

درون کافه:

ولدمورت به محض این که وارد میشه،دوباره دهنش باز میمونه....!

کافه کاملا به هم ریخته بود...
زرده های تخم مرغ همه جا پخش شده بود،تما می پوستر های ولدمورت خراب شده بودن،روی کف زمین آرد ریخته بود و نارسیسا و بلا در اون کنج اتاق داشتن از خرد کن مشنگی استفاده میکردن!

ولدمورت با دیدن این صحنه کاملا بیهوش شد و همون لحظه یه تخم مرغ هم روی سرش افتاد!

نارسیسا و بلا با نگرانی خرد کنو انداختن روی زمین و رفتن بالای سر ولدمورت...

-ارباب...ارباب....ارباب!

-نه ارباب!شما نباید بمیرین!دیگه هیچکی نیست که به این مرگخوار ها دستور بده....!

صدایی ناگهانی به گوش بلا و نارسیسا رسید که تمام موهای اونا رو سیخ کرد:«من نمرده م بی عرضه ها!!نگاه کنید چه بوق بازی ای در آوردید!!»

نارسیسا و بلا سرشون رو پایین انداختن و از در کافه رفتن بیرون تا این که با صحنه ی دلخراشی مواجه میشن...

نارسیسا:

بلا:

پردی ها اومده بودن نزدیک در و تمام مرگخوارا رو به غارت رسونده بودن و حالا فقط بلا و نارسیسا و ولدمورت زنده مونده بودن!!!

آسپ:

نارسیاسا و بلا تمام ناخن های دستشون رو خورده بودن و سرشون رو به دیوار میزدن!!

ناگهان در این هیر و بیری ولدمورت سر و کله ش پیدا میشه و سریع چشماش از حدقه در میان!!

آسپ:حملــــــــــه!

نارسیسا:یه لحظه صبر کنید....بیاین شیرینی!

همهمه ای طولانی میون پردی ها افتاد و بعد از یه ربع بحث و گفتگو،تصمیم گرفتن که پیشنهاد اونا رو قبول کنن!

درون کافه:

ولدمورت:«بفرمایید لطفا بشینین!(چشمک به بلا!)

...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۴۷ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
یه خلاصه جهت شفاف سازی:

هشت نفر آدم مشکوک، هرشب به کافۀ تفریحات سیاه میان و هشت تا قهوه سفارش میدن و پچ پچ می کنن و بعدم میذارن میرن.

ملت مرگخوار کشف می کنن که (به لطف عمو آبر :ygin:) این گروه، پردی ها هستن و می خوان با استفاده از مرگخوارها، محفل رو نابود کنن. مرگخوارها هم تصمیم می گیرن که با سوء استفاده از این گروه، محفل رو نابود کنن.

در همین حین، به دلیلی مرموز، اون 8 نفر که تا حالا مث بچۀ آدم نشسته بودن و مرموز بازی می کردن، یهو شروع می کنن به بهم ریختن کافه و دعوا با بروبکس مرگخوار. مرگخواران هم اونا رو می کشن (!!!) ولی یکیشون در میره و عده جمع می کنه و علاوه بر اون غول های غارنشینی رو که قرار بوده به مرگخوارا بپیوندن رو اغفال می کنه (!!!) و میفرسته سروقت مرگخوارا. غول ها هم 7 تا جسد میذارن رو دست مرگخوارا.

و اینک دنبالۀ ماجرا:

***************

لرد سیاه رو به مرگخوارانی که با چهره های درهم، به قیل و قال خارج کافه می نگریستند کرد و با خونسردی گفت:
- چن تا از این جسدا مرگخوارن؟

بلاتریکس جواب داد:
- هیچ کدومشون ارباب. تمامشون جن های خونگی ای هستن که هوکی برای نظافت کافه از وزارتخونه فرستاده بود.

- هوووم! پس مهم نیست. کار اون غول ها رو نجینی میسازه. شما برین سراغ همون جماعتی که اونجا جمع شدن و می خوان کافه رو داغون کنن.

نارسیسا با وقار به لوسیوس نگاهی انداخت و لوسیوس خطاب به لرد گفت:
- ارباب، نارسیسا عقیده داره اگه با سیاست باهاشون رفتار کنیم و بکشونیمشون توی کافه، می تونیم از طلسم فرمان برعلیهشون استفاده کنیم و کارایی که خودمون می خوایم رو بهشون دیکته کنیم.

لرد سیاه به سردی به مالفوی ها نگریست:
- هنوز قدرت ذهن جویی منو درک نکردید؟ اون نظر من بود که به ذهن نارسیسا تلقین کردم. می خواستم ببینم متوجهش میشین یا نه. برین همین کار رو بکنین.

و رو به نجینی ادامه داد:
- فششش فوووش فیششش. (زود میری همۀ این غول ها رو یه لقمه می کنی!)

نجینی غر زد:
- فیوس فوس فوس فوسیس! (دلمو ببین! هنوز اون غول غارنشینی که واسه صبحونه خوردم هضم نشده. جا ندارم!)

لرد سیاه با تحکم گفت:
- فشان فوشون. فش فیشین!!! (خوب برو مرلینگاه. رو حرف منم حرف نزن!!!)

نجینی فس فس کنان قل خورد و از در خارج شد. نارسیسا و بلاتریکس و مورگانا هم به طرف آشپزخانه دویدند تا با پختن کیکی خوشمزه و خوشبو، جماعت شورشی را اغفال کنند و به داخل کافه بکشانند.

*****

می دونم پست جالبی نشد. ولی امیدوارم داستان رو جمع و جور کرده باشه.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.