هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#42

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- تو چقدر خنگی دختر! بهت گفتم اجازه نداری تو مهدکودک جارو بیاری!
- آخه گم میشه!
- کی این قراضه رو می دزده!
تــــق!
ترجیح داد غیب شود. گویندالین فقط یک هفته در مهد کودک دوام آورده بود.
.
.
.
- مگه نگفتم کف تالار باید برق بزنه؟ پس این جاروی داغونت به چه درد می خوره؟

گویندالین و جارویش زیر لب غر زدند:
- این جارو داغون نیست. این اصلا برای جارو کردن نیست!

گویندالین به سختی جلوی خودش را گرفت تا طلسم مرگی حواله صاحب سالن نکند. چند لحظه بعد ساعتی که روی ستون نصب شده بود نگاه کرد. چیزی تا پایان شیفت کاری آزمایشی‌اش باقی نمانده بود.

خسته شده بود.
خسته از آوارگی.
از هر روز در یک نقطه کشور بودن.
از فرارهای پیاپی
از انجام کارهایی که هیچکدام به نتیجه نمی‌رسید.
از هر شب پرسه زدن در آسمان.
از بی ارباب بودن!

با پایان شیفت کاری، حتی به خودش زحمت نداد قانون رازداری را رعایت کند و غیب شد! هوای ابری آخرین روزهای ژوئن باعث میشد دل سخت شده گویندالین بیشتر تیره شود.
بی توجه به اینکه، دقیقا چند متر آنطرف تر زندگی در جریان است، روی جدول راه می رفت. و جارو را همراهش می کشید. بی توجه به اینکه ماگل ها چه فکری ممکن است بکنند.
البته اصلا اگر بلد بودند که فکر کنند!

- چرا بیشتر دنبالش نگشتم سیخو؟
- چون تحت تعقیب بودی.
- چرا توی آزکابان نیستم؟
- چون داشتی خونه پاترها رو بررسی می کردی.
- چرا...آخ!

از روی جدول افتاد.
- باورم نمیشه!

جاروها نمی توانند اخم کنند. حتی اگر یک جاروی سخنگو باشند.
- هر کسی از روی جدول می افته الین. تو خاص نیستی!
- اوه نه! تو نمی فهمی! باورم نمیشه! فکر کنم خیالاتی شدم.

چشم های گویندالین برق میزد.ولی در حرکاتش تردید هم دیده می شد. این پا و آن پا می کرد. انگار به احساس خودش شک کرده بود. میخواست یک بار دیگر احساسش کند. چند لحظه بعد، با هیجان بالا و پایین پرید. نشان شومش می سوخت! لباسش را بالا زد و برای چند لحظه، با لذت نشانش را تماشا کرد.
- خودشه سیخو!
- چی خودشه؟

دختر جوان فریاد زد.
- برگشته! لرد سیاه برگشته!

جاروی بیچاره وقت نکرد تعجب کند. چون فوراً همراه صاحبش غیب شده بود.
.
.
.
وسط هوا ظاهر شده بود. نمی دانست چرا اینطور شده است. اصلاً نمی دانست کجاست و چرا به این شکل، وسط زمین و هواست! ولی چه اهمیتی داشت؟ اربابش برگشته بود. آنقدر هول کرده بود که تمرکز نداشت درست روی جارو بنشیند و نزدیک یک سنگ قبر روی زمین سقوط کرد.

- به نظرت دید که زمین خوردم؟
- البته که دیدیم الین! فکر کردی ما مشکل بینایی داریم؟ کروشیو!

درد شدیدی نبود. شاید هم بود! اما شیرین ترین دردی بود که گویندالین در سال های اخیر تجربه کرده بود.

- بایست الین! تمام روز قرار نیست تو رو شکنجه کنیم!
این بهترین جمله ای بود که گویندالین می توانست بشنود! ارباب او را هم پذیرفته بود!


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۴ ۱۹:۳۲:۴۴

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#41

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
-باید برگردم!
-خب برگرد!
-نمیتونم آخه.
-چرا؟
-خب...نمیدونم الان کجا هستم که بخوام ازاینجا برگردم.

بانز نگاهی به اطرافش میندازه. ولی هیچ چیزی دیده نمیشه. حتی منشاء صدایی که جوابش رو میداد.

نباید هم دیده میشد. کسی که جوابش رو میداد خودش بود!

خالی...سیاه...تاریک...

-از وقتی لرد سیاه ناپدید شده تو همین وضعم. خلاء! نه دور و برم چیزی هست نه میتونم برم نه میتونم بیام. همینجوری رو هوا معلقم. گاهی فکر میکنم نکنه مرده باشم؟ ولی بعد قار و قور شکمم بهم میفهمونه که گرسنه هستم و نمردم. اونجاست که کمی از هوای خالی اطرافمو میبلعم و سیر میشم.میترسم یه روزی این هوا هم تموم بشه و چیزی برای خوردن نداشته باشم.

صدا جوابی نداد.بانز هم انتظار جواب نداشت. مدتها بود در این یکنواختی کشنده غرق شده بود. ولی اون روز فرق میکرد.اون روز با سوزش ساعد دستش از خواب پریده بود.
تو اون وضعیت هر تفاوتی یه موهبت محسوب میشد!

سعی میکنه به حالت شنا هوا رو عقب بزنه و خودشو به جلو حرکت بده.
-بابا ولم کنین. بذارین من برم. ارباب احضارم کرده. اگه نرم بیچاره میشم. بیچاره تر از اینی که الان هستم.چون حداقل اون موقع میدونم چقدر بیچاره هستم. الان نه چیزی میبینم نه حس میکنم. ولم کنین برم.

ولش نکردن!

اگه چوب دستی همراهش بود...

حباب های کوچیکی دور و برش حرکت میکردن. این حباب ها رو همیشه میدید. جریان هوا رو میبردن و میاوردن.شاید دلیل زنده بودنش همین حباب ها بود. هر روز بهش هوای نو هدیه میکردن.گرچه تا اون لحظه این هدیه رو نمیخواست. ولی الان...قضیه فرق کرده بود. فرصت دوباره ای برای جنگیدن کنار اربابش!

فقط اگه میتونست حرکت کنه...

همیشه میترسید به حباب ها زیاد نزدیک بشه. ولی این بار از روی ناچاری با انگشتش به یکی از حباب ها ضربه ای میزنه.

و ناگهان جرقه ی درخشانی زده میشه.

حباب بانز رو توی خودش میکشه...و غرق میکنه...و همراه خودش میبره.

با سرعتی شگفت انگیز!

بانز نمیتونه کاری انجام بده. خودشو به حباب میسپره.

مدتی طول میکشه تا موفق میشه وضعیت نشستنش رو درست کنه و به اطرافش نگاه کنه. ولی سرعت حباب اونقدر زیاده که نمیشه چیزی دید. فقط سایه ی مبهمی از درختایی که به سرعت از کنارشون رد میشن و خیلی هم کج و معوج به نظر میرسیدن.

فکر میکرد این وضعیت قراره تا ابد ادامه پیدا کنه...

ولی حباب ترکید!

و بانز بعد از مدتها حس جدیدی رو تجربه کرد.

سقوط!

دستاشو باز میکنه و سعی میکنه از سقوطش لذت ببره...

ولی نشد!

طولی نمیکشه که با همون سرعت با جسم نسبتا نرمی برخورد میکنه.

-بانز؟! تویی؟ چرا از آسمان نازل شدی؟ جاروت کو؟ چوب دستیت کو؟ این چه جور حضوریه؟ صاف هم افتادی رو سر پاتر. تو همواره لکه ی ننگی بودی بر دامان ارتش سیاه. برو سر جات.

این گوش نواز ترین صدایی بود که تا اون روز شنیده بود.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#40

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۰۸:۱۲
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 556
آفلاین
- آآآآه!

لرد ولدمورت که به تازگی قدم از درون پاتیل بیرون گذاشته بود، به عقب برگشت. یک نفر دیگر سر از پاتیل در آورده بود.

- تو کی هستی؟ توی پاتیل ما چی کار می کردی؟
- اینجانبیم دیگر...خسپیده بودیم.
- توی پاتیل ما؟
- خیر! آآآه، مال خود خویشتن خویشمان است. نخست خویشتن یافتیمش.

شخص جدیدی که تازه از پاتیل سر در آورده بود، کمی چشمانش را بست تا نفسش جا بیاید. سپس دوباره چشمانش را باز کرد.
- اربابا شمایید، آه تسلیت عرض می نماییم.
- تسلیت، تسلیت برای چی؟

شخص، خودش را از لبه پاتیل بالا کشید و به بیرون انداخت. نفسی کشید و سپس گفت:
- من باب عزیز از کف داده تان.
- من عزیزی ندارم که بخوام از دست بدم... کی هستی و توی پاتیل ما چی کار داشتی؟
- پس در قبرگاه چه می کنید؟
- جواب سوال ما رو بده!

با صدای خشمگین لرد، همه به لرزه افتادند و موهایشان سیخ شد.

- آه، چه شگرف!
- کی هستی؟ چی کار داشتی؟

لرد با صدایی آرام و زیر این را از مرد از پاتیل بیرون آمده پرسید.

- لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی می باشیم و آن چنان که گفتیم خسپیده بودیم.

صدایش به اندازه ای که لازم بود تا باورش کنند، معصومانه بود.
- اممم، چهره ای بسیار آشنا دارید ای جناب... آه! چه حسن تصادفی لرد آ!

شاید اگر لرد ابرویی داشت، آن ها را بالا می داد. مرگخوارانش را درست به یاد نمی آورد، در طول آن پانزده سال مسائلی مهم تر از به یاد آوردن آنان داشت. اما اگر او یک مرگخوار بود، می بایست توضیح می داد که در این مدّت چه کار می کرده است؟
- موژازسلی؟... هووم، به گمونم تو رو یادم می آد. در ضمن خیلی هم کنجکاوم که بدونم در این مدّت چه چیزی مانع شد به کمک ما بیای؟

در پشت سر لرد مرگخواران آهسته با یکدیگر پچ پچ می کردند. کسی از آن ها این شخص را نمی شناخت، ممکن بود این شخص یک مرگخوار مخفی و یا ویژه باشد که لرد هیچگاه از وی برای آنان نگفته بود؟

- خیر، لرد آ، اینجانب نیز کمک بسیار نمودیم، انتهایش من جمله با این جانب و دنگی که دینگ خطاب می شود، بود. بگذریم که اینجانب رقبتی بر فروختن فخر نداریم... در این سرای گشت می زدیم که ناگاه باد سردی آمد، دیگی بود و اجاقی، درون آن خسپیدیم و سپس بیدار شده صحنه ای نامناسب مشاهده کرده و چشمان خویش بستیم. در نهایت نیز که آن صحنه رفع شد ز آب بیرون گشتیم.

لرد نگاهی به شخص انداخت و سپس با اشاره دست به او فهماند که به سمت دیگران برود. او نیز چنین کرد و در صف کنار دیگران ایستاد. مرگخواران از گوشه چشم او را برانداز کرده و بی توجه به جانوری که روی شانه اش بود، به دنگی که دینگ خطاب می شد و آخرین مرحله از کارهای لرد را انجام می داد، اندیشیدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۵۹ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#39

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_خیلی پررویی.
_راهی بجز پررویی واسم باقی نذاشتن.
_طرف مرده بود. تو ککتم نگزید.
_منم مرده بودم خب. اون ککش گزید؟
_بدبخت، ارباب اونه. دون پایه تویی، کسی که ککش باس بگزه تویی. اون هزار تا مث تورو رو دس چرخونده. دوما، نمیدونم چند بار دیگه باید این جمله رو تکرار کنم تا تو نیازت برطرف بشه، طرف مرده بود. نمیتونست ککشو اینور اونور کنه. و راستشو بخوای الان که یادم اومد میبینم نمیفهمم چرا دارم درباره ارباب اینجوری حرف میزنم و میذارم تو درباره ارباب اینجوری حرف بزنی و نمیدونم چرا اصلا میذارم تو حرف بزنی. در واقع تو غلط-
_رودولف، من غلط کردم. طرف اگه برگرده، منو میکشه. اول از همه منو میکشه. قاب آویز آخرین بار دست فلچر بود و آخرین بار-

کم پیش نمی آمد که رودولف لسترنج فریاد بکشد، اما هر بار وحشت همان بار اول را به همراه داشت.
_میتونی بهم بگی آخرین بار چند سال پیش بود بلک؟!
_آم... دقیقا دوست من. چند سال پیش بود.

رودولف اخم کرد. پس از چند ثانیه، دیگر حتی اخم هم نکرد. چشم هایش آتش گرفته بودند و آشکارا در میان کشتن یا نکشتن جانور روبرویش غوطه ور بود.

می دانید... رودولف چندان عقل نداشت. اما نیازی ندارد نابغه باشی تا بفهمی بلک حتی ارزش قتل هم ندارد.

رودولف چرخید، و رفت.

***


_ول کن، پتیگرو. بجای اینکه حداقل درک و فهم رو از ما دریغ کنی و ما رو عروس تلقی کنی و حاضر نباشی به پاس تمام زحماتی که این سال ها برات کشیدیم لااقل دنباله لباسمون رو رها کنی، یک بار توی کل این زندگی رقت انگیزت مفید واقع شو و تلاش کن سینوس رو از زمین جمع-

پتیگروی مصمم در جهت مفید واقع شدن، حتی نگذاشت لرد جمله اش را تمام کند. به سمت مرگخوار پهن روی زمین و جان سالم بدر برده از کروشیو پرید و این بار دنباله لباس او را گرفت.

آن سوی بیابان، اگر برای بیابان بشود "سو" تعیین کرد، سایه بلند و باریک مردی که کلاه دراز و نوک تیزش هویتش را تثبیت می کرد درست در جهت مخالف آرسینوس روی زمین پهن شده بود. اگر بشود به هاله سیاه رنگی که به سختی قابل تشخیص بود سایه گفت.

مردد بنظر میرسید. اگر بلک ها کلا چنین گزینه ای داشته باشند.

نگاهش که با یکی از جادوگرانی گره خورد که دور تا دور ارباب از آن جهان آمده شان حلقه زده بودند، متوقف شد. فکر کرد برگردد، ولی نه وقت برگشتن بود و نه جای برگشتن.

موهای بلند مشکی و تاب دارش روی شانه های لاغرش ریخته بودند. بالا تا پایین وراندازش کرد؛ نشناخت. خانواده اش پر از چهره های ناآشنا شده بود. هرکه بود، چشمان آبی روشنش از پشت ماسک چندان دوستانه بنظر نمیرسیدند.

ریگولوس بلک عنصر چندان مطلوبی نبود انگار.

بلاتریکس را نگاه کرد. وقتی نگاهش میکرد می دانست که بلاتریکس است، بدون اینکه موهایش را دیده باشد.
چشم هایش.

آرسینوس را دید که تازه موفق شده بود از زمین بلند شود، و پتیگروی بدون دست را.

پدر و پسر مو طلایی را، و رودولف عظیم الجثه را که انگار منتظر بود نگاهش کند.

چشمان کدر و خشونت بارش بلافاصله روی عنصر نه چندان مطلوب ثابت شد. ذره ای از عصبانیت آن روزش کم نشده بود انگار. هنوز هم میان کشتن و نکشتنش جنگ داشت.
_بلک.

وقتی بقیه هم برگشتند تا نگاهش کنند، پای راستش لرزید تا برگردد و برود و خودش هم نفهمید چطور جلویش را گرفت. وقتی لرد هم سرش را بالا آورد، یک قدم عقب رفت.
و قدم بعدی.
و حتی بعدی.

_ما همیشه جای مهره های از بین رفته مونو توی این دایره خالی گذاشتیم.

نفس عمیقی کشید.

_ولی سوخته هاش رو، راستش نه.

به دور تا دور دایره ی خادمان وفادارش نگاهی انداخت... انگار تا مطمئن شود بلک در آن جایی نخواهد داشت.
_بطور اتفاقی، جای شما خالی مونده.

دستش را دراز کرد تا چوبدستی اش را از پتیگرو -مهره ی نصفه نیمه- بگیرد.
_اوه و اینکه ما لطف میکنیم و تو رو به فجیع ترین نحو ممکن نمی کشیم.

کنار رودولف که ایستاد، صدای زمزمه ی آهسته اش به سختی برایش قابل تشخیص بود.
_همینم زیادیته، پررو.
_اصلا به عشق تو اومدم رودولف، مطمئن باش.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
#38

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
در همان لحظه حساس، نقطه ای دیگر در دنیا:

در شهری شلوغ و آلوده از دود ماشین های مشنگی، در یک عدد رستوران درب و داغان به نام "مش دونالد و رفقا به جز ممد کبابی"، شخصی به شغل شریف آشپزی مشغول بود. این شخص، با آنکه کباب هایش را از گوشت الاغ درجه یک درست میکرد و در همبرگر هایش از ساچمه استفاده مینمود، همواره سرش در رستوران شلوغ بود و حقوقش هم از سایر آشپز های رستوران بیشتر بود.

در این روز و لحظه به خصوص، او در حالی که داشت از بطری کوچکش معجونی را به داخل غذا اضافه میکرد که آن را نرم و خوش طعم کند، ناگهان سوزشی در مچ دست چپ خود حس کرد. از شدت سوزشش کل معجون را با حواس پرتی داخل غذا اضافه کرد. اما به سرعت آن را مخلوط کرد و سپس سوت زنان ظرف غذا را برد و مقابل یک راننده تریلی، با سبیل هایی خونبار گذاشت. همین که آمد برگردد تا در آشپزخانه محو شد، راننده تریلی مذکور، کراوات کثیف و نیمه پاره اش را در دست گرفت.
- داداش اشتباه اومدی ظاهرا. ما کباب سفارش دادیم. نه سوپ! اون شالگردنو هم باز کن از صورتت... ببینم فهمیدی چی گفتم یا نه.

آشپز یک نگاه به هیکل و بازو های مشتری اش انداخت.
- درود بر شما قربان. اصلا نگران نباشید. همه چیز درست میشه. همه مشکلات هم حل میشن. این هم یه نوع کباب جدیده. مطمئنم خوشتون خواهد اومد ازش.

راننده تریلی که چندان هم قانع نشده بود، ابتدا تلاش کرد با چاقو کباب را ببرد. اما نتوانست، نتیجتا ساطوری از جیب خود بیرون کشید و باز هم تلاش کرد. اما باز هم شکست خورد. نتیجتا کباب را برداشت و به طور کامل بلعید.

- نوش جان.
- این... خیلی... :hyp:

راننده تریلی خوفناک موفق نشد صحبت خود را به اتمام برساند. اما موفق شد با کله برود داخل ظرف غذایش.

- اینم خودش یه تجربه جدیدی بود. معجون زیاد باعث سفت شدن گوشت الاغ و خوابیدن مشتری میشه.

آشپز کراواتیِ شالگردنیِ ریلکس، بدون توجه به نگاه های سنگین ملت همواره در صحنه، برگشت به آشپزخانه تا غذاهای جدیدی کشف کند و آشپزِ خوبی شود. همچنان که داشت به مواد اولیه غذا که دارای مقادیری بال مگس و پشه هم بود، معجون های رنگارنگ اضافه میکرد، ناگهان دوباره سوزش دست چپش به سراغش آمد. اینبار آستین پیراهن ساده اش را بالا زد و با دیدن علامت شوم پررنگ، چشمانش چهارتا شدند.
- به حق زیر شلواری شیش ماه شسته نشده مرلین!

آشپز معجون ساز، پس از گفتن این حرف، به آرامی به سمت زیرزمین رستوران به راه افتاد. به سمت کمد وسایل خود رفت، شالگردن را از صورت خود باز کرد، سپس نقابی نقره ای را روی صورت گذاشت، چوبدستی اش را هم برداشت و "اینسندیو" گویان، زیرزمین را به آتش کشید، پس از آن هم با صدای "پاق" بلندی غیب شد. او همیشه از خروج های هیجان انگیز خوشش می آمد!

چند ثانیه بعد، در محلی دیگر ظاهر شد. انتظار داشت صدای لرد سیاه را بشنود که میگوید:" آرسینوس؟ کروشیو بر تو باد!"، اما به جای این صدا، متوجه شد در محلی بیابانی است و خورشید هم در وسط آسمان است و نور خود را درست بر وسط فرق سرش. و البته به جای صدای لرد سیاه، صدای غرشی در فضا طنین می اندازد. آرسینوس که در واقع همان آشپز بوقیِ معجون سازِ ریلکس بود، با دیدن شیری که دارد با تعجب به او نگاه میکند، دست و پای خود را گم کرد و دوباره غیب شد.

دقیقه ای بعد:

اینبار در جایی تاریک ظاهر شد. با دیدن سنگ های قبر ایستاده در اطرافش و محیط مه گرفته، لبخندی زد و چند قدم به سمت مه رو به رویش برداشت. آنقدر جلو رفت تا دو پیکر ایستاده را دید. یکی کوتاه قد و دیگری بلند و قدرتمند.
- درود بر سرورم. اربابا، شرمنده که دیر رسیدم سرورم. ولی خب رسیدم. بسی هم خوشحالم که همه چیز درست شده و شما سالم هستید.
- سینوس؟ کروشیو! به خاطر این میزان مضاعف از خوشبینیت!



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۳۵ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵
#37

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

واکنش جدید خیلی شدیدتر از چیزی بود که آرسینوس و همراهانش انتظار داشتند.
مشنگ مورد تست، شروع به لرزش کرد. چشمانش در حدقه چرخید و چرخید و به شدت به بیرون پرتاب شد. پس از از دست دادن چشم، گوش هایش شروع به چرخش کرد. هر لحظه سرعتش بیشتر شد و سر انجام به پرواز در آمد.

آرسینوس پای مشنگ را گرفت و همراه او از زمین بلند شد.

تراورز فریاد کشید:
-کجا داری می ری! تو نباید تنها بمونی. ممکنه مسمومت کنن.

ولی آرسینوس مصمم بود واکنش های بعدی مشنگ را هم ببیند. برای همین با چشمانی پر از اشک برای همراهانش دست تکان داد.
-من دارم با این می رم...وصیت می کنم بعد از من باروفیو رو وزیر کنین. اونم مسموم کنین و به یاد من شاد بشین.

صدای آرسینوس هنوز به گوش می رسید. چون محاسبات مشنگ مسموم و آرسینوس اشتباه در آمده بود و سقف کافه باز نبود! در نتیجه ابتدا مشنگ سپس آرسینوس با مغز به سقف برخورد کردند و در جا متلاشی شدند.

تکه های مشنگ و آرسینوس در فضای کافه پراکنده شد و داخل غذا و نوشیدنی مشتری ها ریخت و موجبات نارضایتی آن ها را فراهم کرد.

تراورز و همراهانش از دیدن این صحنه بسیار شرمسار شدند و کافه را با نهایت سرعت و ابراز جمله هایی مبنی بر این که "آن دو منفجر شونده را هرگز نمی شناختند" ترک کردند.

.......................

سوژه جدید:


-پتی گرو؟

پیتر پتی گرو ذاتا جادوگر ترسویی بود. ولی شنیدن این صدا، حتی برای شجاع ترین جادوگران هم قابل تحمل نبود.

-کجا رو داری نگاه می کنی ابله؟ ما توی دیگیم!

پیتر وحشت زده نگاهی به دیگ انداخت. موجود عجیبی داخل مایع جوشانی شناور بود.
-بیا ما رو از این جا در بیار! ردامونم بیار. هی چشممون به خودمون میفته وحشت می کنیم.

پتی گرو اطاعت کرد.

موجود عجیب در حال پوشیدن ردا، کم کم تغییر کرد...رشد کرد. شکل گرفت.
چشمان پیتر به زمین دوخته شده بود. قطره های خون از مچ دستش به زمین جاری بود ولی جرات نمی کرد حتی جلوی خونریزی را بگیرد.
در فاصله چند قدمی، هری پاتر بیهوش و بی صدا به سنگ قبری بسته شده بود.

-دستتو بیار پتی گرو.

با عجله دست قطع شده اش را از روی زمین برداشت و به طرف لرد گرفت.
-بفرمایید سرورم.

-پتی گرو؟ این دقیقا به چه درد ما می خوره؟ اون یکی دستتو...ساعدتو...باید یارانمون رو احضار کنیم. هر جا که باشن خودشونو می رسونن.

پیتر ناامید شد. امیدوار بود دست قطع شده اش به مچش پیوند زده شود. لرد سیاه از این دست برای درست کردن معجون بازگشتش استفاده کرده بود و حالا دستش بنفش و چروکیده داشت از بین می رفت.

-علامت شومت پتی گرو!

صدای لرد سیاه بلند تر از حد معمول بود. پیتر دست را روی زمین انداخت و بی خبر از دست نقره ای رنگی که به زودی نصیبش می شد، ساعد دست دیگرش را به طرف لرد گرفت.




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱:۰۷ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#36

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ماموریت کاراگاه،تیلیالیست اعظم


علامت سوال بوجود امده در جلویشان اندک اندک بزرگ و بزرگتر میشد.
تا آنکه آنقدر بزرگ شد که در کوچه گیر کرده و راه را بسته و علاوه بر پدید اوردن ترافیک ،باعث اعتراض مردم گشته و به گوش وزارت نیز رسید.

اما به دلیل آنکه وزیر خودش آنجا حضور داشت و مردم در روز روشن،جلوی چشم وزیر داشتند از او شکایت میکردند،بنا براین موضوع را ختم نموده و خود را به ان راه که بلاخره معلوم نشد کدام راه زده و تصمیم گرفتند از یک کوچه دیگر عبور کنند.

از آن طرف کوچه ناکترن نیز به علت بی امنیتی نیز در رفت و آمد دچار مشکلاتی شد و یک سری شکایات در آنطرف شد که نویسنده الان وقت اضافه ندارد که بنشیند و همه اینهارا برایتان توضیح دهد.

همچنین کشتن،مردن،قطعه قطعه شدن،اره شدن و خورده شدن(!)ملت،به نویسنده مربوط نیست.بنابراین به ادامه توجه کنید!

سرانجام پس از آنکه علامت سوال از ناحیه بر آمدگی بالایی اش،داخل یک مغازه در آنطرف کوچه فرو رفت،ناگهان زمین به لرزه در آمد و مورگانا که از عالم زیرین میدید که کم مانده کوچه دیاگون از وسط دونصف شود و کک آنها هم نمیگزد،دلش برای زمین به رحم امده و وحی اِکو داری را از نا کجا آباد فرستاد با این مضمون:

ای ملت مرگخوار!بدانید و آگاه باشید!ما خادمی لرد سیاه را به شما عطا نمودیم و مشنگ هارا وسیله ی آزمایشات شما برای شما ارزانی داشتیم.پس هرگاه شکی در شما پدید امد، از مشنگ ها استفاده کرده و آنها را اول مورد آزمایش قرار دهید و از عمل خود مطمئن شوید.همانا الهه تاریکی آزمایش کنندگان را دوست دارد!

پس زمین لرزه ساکت گشته و وحی تمام شد.

سه مرگخوار که از پوکر فیس خارج و به حالت متفکری در آمده بودند،همچنان در آیات مورایی تامل میکردند که ارسینوس گفت:
به جای فکر کردن یکیتون بره یه مشنگ بگیره بیاره!

ـ مگه ماهیه؟

ـ اگه ماهی بود حیف بود به نظرم.

ـ ولی ماهی که نمیتونه بچشه،میتونه؟

ـ

ـ الان ماهی بهتره یا مشنگ بلاخره؟

پیش از آنکه ارسینوس بتواند فرق ماهی و مشنگ را به ریگلوس توضیح دهد،تراورز یک عدد مشنگ را که ظاهرا کاربر مهمان بود را کَت بسته اورده و در حالی که باآن روپایی میزد، انرا به طرف سه مرگخوار دیگر شوت کرد.
ـ جون به جونتون کنند،از مسئولیت در رو اید!
ـ
ـ
دو ملت دیگر به جز آرسینوس با لبخند های حجیمی مقصود خود را که معلوم نبود عذر خواهی بود یا خجالت،میرساندند،مشنگ را برداشتند و در حالی که حالت خود را به افکت سوت زدن تغییر داده بودند،داخل کافه شدند.
ارسینوس و تراورز نیز با در نظر گرفتن منطق(لنگه هم بودن)چیزی نگفتند.تنها نفسی بیرون دادند و پشت سر انها داخل کافه شدند.


در کافه:

4 مرگخوار،پس از سفارش چهار لیوان نوشیدنی کره ای،همچنان در انتظار گارسون بودند و هنوز هیچکدام از آنها سر صحبت را باز نکرده بود.

ریگلوس که مانند بمب گذار ها همه جارا میپایید،بادیدن گارسون که با سینی در دست به آنها نزدیک میشد،به ارسینوس سیخونکی زد و گفت:
پیس پیس!...ارسی؟...داره میاد!داره میاد!

نگاه همه به سمت گارسون جلب شد.

گارسون با حالتی بسیار عادی جلو امد و سینی را برروی میز گذاشت و رفت.هیچ حالت مشکوکی در او دیده نمیشد.

زیر نظر گرفتن هرجنبه ای از اوضاع،شرط اول امنیت این جلسه ی خطیر مربوط به وزارت و نظام سیاه بود.
به محض انکه مورد مشکوکی احساس میشد،آنها دیگر نمیتوانستند آنجا بمانند.

ـ خب...اول تست!

ارسینوس اینرا گفت و به تراورز اشاره کرد.

تراورز که افسون سیلنسیو را بر روی مشنگ اجرا کرده بود،موجود زبان بسته را از زیر میز بالا کشیده و یک لیوان نوشیدنی کره ای را در حلق او فرو ریخت.

همه در انتظار واکنشی جدید بودند...









ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲:۰۹:۱۹
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲:۱۰:۴۸
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲:۱۶:۱۴

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ پنجشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۴
#35

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
ماموریت کاراگاه عقاب تیزپرواز


ریگولوس که کلا درحالت پوکر فیس مانده بود به تراورز نگاهی پوکر اندر پوکر انداخت و سخن پوکروارانه‎ای فرمود:
- باشه حالا که انقدر اصرار می‎کنین منم میام ولی قسم به... اهم چیزه خلاصه که یه مو از سر من کم نشه.

کل ملت حاضر:

- عه بوق بوقی ها شکلک منو بذارین سرجاش!

آرسینوس که معلوم نبود به چی می‎اندیشد کراواتش را سفت کرد و بعد از آن چیزی که به آن می‎اندیشید دست برداشت و گفت:
- خب نمی‎خوایم از اینجا بریم؟
- خب مشکل اینه که کجا بریم؟

همه دیگر به فکر فرو رفتند از آن ریگولوسی که کلا فکر نمی‎کرد تا آن آرسینوسی که هیچ‎وقت هیچ‎کس نفهمید پشت آن نقاب چه چهره‎ای نهفده است!

لی‎ لی دسته مویی قرمز را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- خب بریم یه کافه کنار خیابون تا بتونیم هرکسی رو که رد میشه ببینیم.
- بعد یه قهوه عاشقانه...

ریگولوس که در پست قبل مدتی پیش با چهره تراورز مواجه شده بود حرفش را ناتمام گذاشت.

- خب بسه دیگه. بیایم بریم. یه کافه توی دیاگون هست میتونیم اونجا بریم.

بالاخره همه با حرف و وزیر به سمت در هجوم بردند و پس از تعارف های مشنگی از آزکابان خارج شدند.

کوچه دیاگون

- همین جاست!

دو جادوگر و یک ساحره با صدای وزیر ایستادند و به کافه‎ی رو‎به‎روی خود خیره شدند. روی سردر آن نوشته شده بود:
کافه‎ی نوشیدنی کره‌ای!

- کافه که استغرا... عاشقانه نیس جناب وزیر؟
- تراورز بیا...
- نه!

همه به سمت ریگولوس برگشتند که فریاد زده بود و او هم با همان حالت پوکرانه ادامه داد:
- اگه اون توطئه‎گر اینجا باشه چی؟ اگه بخواد تو نوشیدنی‎تون سم بریزه چی؟

هیچ‎کس از ریگولوس انتظار نداشت تا نقشه را خراب کند اما متاسفانه انگار او درست می‎گفت و حالا علامت سوال بزرگی جلوی آن ها به وجود آمده بود که نویسنده وظیفه‎ی حل آن به عهده‎ی نفر بعدی گذاشته بود!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱ ۱۶:۲۸:۱۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۴
#34

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
خلاصه:
ريگولوس رو به جرم سوء قصد به جون آرسينوس ميندازن زندان. ريگولوس به کمک ريتا از زندان پا ميشه ميره دفتر آرسينوس که تراورز هم پيشش بوده و ميگه اصلا آشپزى بلد نيست که بخواد غذاى سمى به خورد وزير بده. شلوار مرلين که ريگولوس بهش قسم خورده بوده و ليلى لونا هم وسط سوژه ظاهر ميشن و تأييد مى کنن حرف ريگولوس رو. و ميگن آشپز راک ووده ولى رفته جزاير قنارى پس کى مجرمه؟!
و حالا ادامه..
---

همه در تفكر عميق شناور بودند. البته به جز آرسينوس كه با نقاب نمي توانست شنا كند و امكان غرق شدن داشت. ولى گويا شنا کردن به حضار ساخته بود و هيچ کدام حرفى نمى زدند. آرسينوس رو به تراورز که راونکلاويى جمع بود کرد.
- خب چى مى گى؟ اين ريگولوس به نظر من هنوز مشکوکه!

قبل از اينكه ريگولوس دهانش را براى قسم خوردن باز کند، شلوار مرلين پاچه اش را با تهديد بالا آورد.
- به رداى مرلين که اين همه ساله دلم مي خواد زنم بشه و هنوز بهش نگفتم( ) قسم اگه منو قسم بدى ريگولوس، با اون يکى پاچه م خفت مى کنم.
ريگولوس:

ليلي لونا تابي به موهاي سرخش داد.
- آقاي وزير، ريگولوس تا حالا آزارش به مورچه هم نرسيده.

ريگولوس خنديد.
- ليلي يادته اون روز؟
- مگه ميشه يادم بره عشقم. زير بارون.. هوا دو نفره..
- ااااااهممممم..

تراورز دستي به ريشش كشيد و سرش را به زير انداخت.
- استغفرا...

و بعد همانطور كه سرش به زير بود، آرسينوس را مخاطب قرار داد.
- اين ريگولوس از اين عرضه ها نداره و فوق کارى که مى تونه انجام بده تبديل شدن به هستش.
ريگولوس:
تراورز: به همين علت كار اين نمي تونه باشه. تازه داره ميگه آشپزى هم بلد نيست.

آرسينوس زير چشمى نگاهى به ريگولوس انداخت و گفت:
- پس مى گيد چى کار کنيم؟
- من مى گم اونى که مى خواسته شما رو بکشه قطعا چون موفق نشده دوباره دست به کار مى شه. بهتره همه رو به يه بهونه دور هم جمع كنيم و هر کى که رفتارش حتى يه ذره مشکوک بود رو بگيريم و بازجويى کنيم.

و بعد در حالى که تسبيحش رو مى چرخاند به ريگولوس چشم غره رفت.
- اينو هم بياريد تو جمع تا خلافکار اصلى يه کم بترسه.
ريگولوس:


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#33

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
تراورز همچنان با افکت چشمان گرد شده به ریگولوس خیره ماند:
-نیمرو؟!
-نه به تمبون مرل...-
-تمبون مرلین را چرا قسم خورده مینمایی؟! :vay:

ریگولوس مو قشنگ، دو تا دستاشو بالا آورد و با صدای گوشنواز "تق" بر سرش کوبید. آرسینوس با شنیدن صدای "تق" از پشت نقاب مخوفش دو تا ابروهاشو بالا برد و زمزمه کرد:
- عین هندونه صدا داد لامص...-
-ای کارد بخوره تو اون شیکم گنده ات مردک ذلیل مرده! ای به خاک سیاه بشینی! بدبختم کردی... بیچاره ام کردی! فلک زده ام کردی! بی غیرت بدبخت!

صدای داد و فریاد لی لی، همچون صدای نخراشیده و نتراشیده یک انسان دریایی بیرون آب، پرده گوش ها را پاره کرد. لی لی لونا چارقدش را به دندان گرفت و همانجا وسط سالن نشست و با :افکت خاک ریختن به سر: محکم بر سرش کوبید:
-دِ آخه لامصب! ده روزه هیچی تو اون یخچال نیست! بیس روزه بچه هات با گریه هاشون دارن مخ منو میجون! د آخه مرتیکه! اون غیرت نداشته ات کو؟!

ریگولوس با دستپاچگی دستمال کثیف و روغن زده ای را از درون جیبش خارج کرد و با چهره ای که از عرق شرم خیس شده بود، به لی لی خیره شد:
-لی لی...!
-ساکت شو مرد! دِ آخه کی منو نشوند پا سفره عقد؟! کی منو داد دست تو؟! ای بشکنه دست اون طرف!
-لی لی چی...-
-تو اسم خودتو گذاشتی مرد؟! تا کی من باید رخت بشورم؟! تا کی باید شکم گرسنه بچه هاتو سیر...-

ریگولوس که حالا واقعا به تنگ آمده بود ناگهان با نهایت قدرتی که داشت نعره کشید:
-دِ آخه ضعیفه بچه کجا بود؟!

لی لی که همچنان مشغول خود زنی بود، ناگهان مثل مجسمه خشک شد:
-ع... ما هنوز ازدواج نکردیم؟!
-نه!
-چرا زودتر نگفتی مرد؟!

لی لی بلافاصله چارقد گل گلی اش را از سرش پایین کشید و بعد تابی به موهای بلند سرخش داد و به چشمان تراورز خیره شد:
-ببخشید من حواسم نبود که این دیالوگا مال یه فیلم دیگه بودن! شرمنده! خب... آهاااااان یادم اومد!

لی لی لونا با کفش های پاشنه بلند قرمزش کمی از ریگولوس فاصله گرفت و ابروهایش را بالا برد:
-اگه این آشپزی بلد بود که لباس من بوی قورمه سبزی نمیداد!
-قورمه سبزی!

آرسینوس کلاه وزارتش را کمی روی سرش جا به جا کرد و بعد با صدایی که مثل همیشه ریلکس بودن از آن میبارید گفت:
-دوشیزه پاتر، لباس شما بوی عطر فرانسوی میده تا قورمه سبزی!

لی لی که حالا ضایع شده بود و قصد نداشت زیر بار برود، دست هایش را به کمر زد و با صدایی زیر و تیز فریاد کشید:
-معلومه که نباید بوی قورمه سبزی بده! مگه زن آشپز خونه س که همش بشوره و بسابه و بپزه؟!

آرسینوس که میدید اگر ادامه بدهد کار بیخ پیدا میکند موضوع را تغییر داد:
-آگوستوس که رفته جزایر قناری! پس کی نوشیدنی رو سمی کرده؟!

و اینگونه سکوتی سنگین سالن را در بر گرفت.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.