ملیندا با دو به سمت انتهای سالن دوید و به سمت چپ پیچید. در مقابلش بن بستی بود که به روی دیوارهایش کاغذ دیواری هایی با طرح مار شش کله خود نمایی میکرد و در گوشه و کنار آن جای شکافت و پاره شدن دیده می شد. در آن بین هم سه درب چوبی و ترک خورده دیده می شد که روی آن علائم و منبت کاری دیده می شد. روی یک درب نشان تو در تو و در هم مردی با قامت بلند خودنمایی میکرد و روی درب دیگر هم نشان زنی قد کوتاه به همراه دو ایر بگ برجسته ! درب سوم هم نمایانگر ترکیبی از دو نشان قبل بود.
به قدری منبت کاری پیشرفته و زیبا بود که ملیندا استفراغ ناشی از مشاهده دالاهوف را بلعید و راهش را به سمت تالار اصلی خانه ریدل پیش گرفت.
هنوز از پله های خانه یک گام هم بر نداشته بود که دوباره همان چهره ی کشیده دالاهوف در برابر دیدگانش نمایان شد. انگار درون توده های از ابر معلق بود. پاهاش روی پله ها نبود و با آن فاصله داشت. دماغش به اندازه ته سوزن گرد با دماغ ملیندا فاصله داشت. دالاهوف با صدایی نفرت انگیز و خشونت بار پرسید:
«اسمت چیه ضعیفه ؟!
»
«ممممم...ملیـــندا !
»
ابر دالاهوف متراکم شد و ناگهان ترکید و دالاهوف در میان آن ناپدید شد. بارش حاصل از جو ناپایدار و ابر، زنی با صورتی به سفیدی گچ، موهای فرفری به فری پشم گوسفند و لباسی ضخیم به ضخامت پوست اژدها بود. بلاتریکس لسترنج ! در مقابل چشمان ملیندا روی اولین پله ایستاده بود و چوبدستی به دست او را نظاره می کرد. با جیغی مردانه پرسید:
«چی میخوای اینجاااااا
»
و با تاکید و ادا در آوردن ادامه داد: «ممممم...ملیـــندا ؟!
»
ملیندا نفسش رو توی سینه حبس کرد. به نوک چوبدستی سر به زیر لسترنج نگاه می کرد که بخارهایی از آن به بیرون می جهید. آب دهانش را قورت داد و با صدایی آرام گفت: «اممم... لرد..لرد سیاه منو دعوت کردن..ئه...برای گفتگو... »
«کروشیــــو ! »
ملیندا روی حرف "ک" دستش را روی سرش برد اما فقط حرف بود و هیچ اثری از شکنجه لسترانج را روی بدنش حس کرد. او هم به مانند دالاهوف میان اخگرهایی غیب شد و تبدیل به چند قطره آب گشت. ملیندا هنوز نمی دونست که چه کند. بعد از لسترنج دیگر کسی ظاهر نشده بود تا ازش سوال و جواب کنه. با عجله از روی پله هایی که جیر جیر صدا می دادند عبور کرد تا به طبقه دوم رسید. در راهروی طبقه دوم چندین درب بود که به فاصله های کمی از هم واقع بودند و روی هر کدام نام و علاقه هر یک از یاران لرد سیاه کنده کاری شده بود. اولین دربی که دید درب اتاق بارتی کراوچ بود که با بادکنک منبت کاری شده بود و نام وی نیز با فونتی کودکانه در زیر آن حک گشته بود.
ملیندا از همه درب ها گذشت تا به انتهای راهرو رسید. در مقابلش یک درب بزرگ چوبی قرار داشت. روی آن هیچ چیزی حک نشده بود. فقط کله ی عریان لرد سیاه بود. چشم های سرخش نمایان بود و با هر قدمی که ملیندا بر می داشت، روشن و خاموش می شد. با دستانی لرزانی سه ضربه متوالی به درب وارد کرد. منتظر جواب شد. هیچ صدایی نیامد. خواست ضربه دیگری بزند که پیکری را پشت خود حس کرد. حتی فرصت نشد تا برگرد و نگاه کند که کیست. چرا که با نیروی همان پیکر درب با لگد گشوده شد و ملیندا به داخل و با دقت روی یک مبل سیاه و چرمی پرتاب شد.
می توانست پارگی کامل مبل و بیرون زدگی ابرهای آن را حس کند. قبل از این که سر خود را بچرخاند، درب دوباره بسته شد. در اتاقی نسبتا تاریک بود. منشا نوری در مقابلش بود اما هنوز چشم دیدنش را نداشت. در بین او منشا نور میز بزرگ و آهنی ای قرار داشت که روی آن پرونده های منگوله دار، جمجمه ، فسیل مار، شش دست چوبدستی و یک پارچ شیر و بیسکوییت مادر به چشم می خورد. ملیندا هنوز نمی دانست چه باید بگوید. در مقابلش نور بود که اجازه نمی داد فیس تو فیس اند آی تو آی با لرد گفتگو و ملاقات کند. نگاهش را دزدید و به دیوار سنگی و دز قسمت هایی چوبی اتاق نگاه کرد. روی دیوار بُردی نصب شده بود و بالای آن با خون نوشته شده بود : "تابلوی عبرت" ! و در زیر آن تصاویر پاترها، لانگ باتم ها و بقیه به چشم می خورد.
بلاخره منبع نور قطع شد و لرد سیاه با چشمان قرمز در مقابل ملیندا روی صندلی چرخانش نشسته بود و سر نجینی را که روی پاهایش نشسته بود، ماساژ میداد. با لبخندی مرموز و صدایی سرد گفت:
«کار خوبی کردی که دعوت منو پذیرفتی ! فک نکنم نیاز به توضیح اضافه باشه ! »
در همین حین نجینی به حالتی شبیه به جنون روی میز خزید تا نزدیک ملیندا آمد، "فیسسسس فوووسیی" نمود، دهان گشود و مایعی سبز رنگ را روی صورت ملیندا پاشید که نیمچه جیغ ملیندا را رقم زد. سپس دوباره به درون آغوش لرد سیاه خزید.
«هوووم ! نگران نباش ملیندا ! زهر نبود ! این محبت نجینی بود و صد البته غسل ورود به جمع مرگخوارای من ! خوش اومدی !
»
ملیندا سعی میکرد چیزی نگه و خودشو خونسرد نگه داره. لبخندی مصنوعی تحویل لرد سیاه داد. در همین حین آنی مونی در کنار ملیندا ظاهر شد و یک جام را به او تعارف کرد. ملیندا به موهای بلند، بافته شده و سیاه آنی مونی با نفرت نگاه میکرد و با اکراه جام را از دستش قاپید و به درون آن نگاه کرد. خون به راحتی قابل تشخیص بود اما بی توجه آن را سر کشید.
آنی مونی: «نگران نباش عروسک خانوم... خون گلاسه مرغوبه...از رگ های آلبوس دامبلدور... کاملا هم تصفیه اش کردم...
»
در همین حین ملیندا تمام خون سر کشیده را روی سر آنی مونی به صورت موج دریا تف کرد. لبخندی تحویلش داد و جام را به دستش داد.
لرد سیاه ایستاده بود، بار دیگر پشتش را به ملیندا کرده بود و باز جریان نور برقرار شد که از پس کله عریانش ساطع می شد. به بیرون نگاه می کرد. این بار با لحنی مهربان تر لب گشود:
«باید خودتو نشون بدی...شنیدم مردای زیادی رو شکنجه دادی...ما هم توی شکنجه گاهمون در زیر زیمین زیاد زندانی داریم... برو همین حالا مشغول شو... در ضمن واسه خالکوبی برو خودتو به شامپو. معرفی کن.. ده برو دیگه... میخوام شام بخورم... »
و با سر به روی میزش پرید و مشغول سر کشیدن پارچ شیر و جویدن بیسکوییت مادر شد. «کجایی ننه مروپ!
»
و ملیندا با تعجب سریعا از درب اتاق بیرون می رفت...