هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
-وای ارباب اصلا خوشحال نمیشه...
- نه..انتظارشو داشت...
- آخه دامبل؟
آستوریا و آنتونین بیرون منتظر بودن و در انتظار پیغام یا خود بلا اینا در مورد شاهد بحث میکردن.همه میدانستند که نه لرد و نه نجینی از این خبر خوشحال نمیشن و احتمالا یه دو سه تا کروشیو و یه دو سه تا گاز آلوده به زهر نجینی نسیبشون میشه.آنتونین گفن:
اینطوری تیکه بزرگمون گوشمونه.. باید یه نقشه ای بکشیم...

به دنبال زمورت در اتاق زمورت


-آهای بلا پاتو گذاشتی رو پام!
ایوان و بلا پشت جالباسی تو راهرو قایم شده بودند تا شاید زمورت بیاد تو دفترش. یک دفعه در باز شد اما به جای زمورت یه شخص نقاب دار اومد تو. که یه گونی رو پشتش بود.یه کم روی میز خم شد. آیوان و بلا نمیتونستن ببینن چیکار میکنه.اون شخص بعد از یه مدتی نیشخند به لب بیرون رفت و بلا و ایوان از پشت جالباسی بیرون اومدن و پشت میزو نگاه کردند.هیچ چیز جالب توجهی نبود ب جز جسد زمورت به همراه یک نامه.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
-ایوان،بلا با من بیاین.

بلاتریکس و ایوان به دنبال آنتونین به سمت در خروجی رفتن،آنتونین دستگیره ی در رو چرخوند ولی لحظه ای وایساد و به سمت مرگخوارا چرخید.
-هوم...آستوریا تو هم بیا،شاید اگه لرد ببینه تو برای این مأموریت با ما اومدی ماجرا رو فراموش کنه.
-تو که میدونی این اتفاق نمیوفته،پس چرا میخوای بیاریش؟
-بلا،مجبور نیستی باهامون بیای که آستوریا رو تحمل کنی؛من فقط نمیخوام تو این موقعیت یکی رو از دست بدیم.

بلاتریکس چشم غره ای به آستوریا رفت ولی ساکت ماند.آنتونین لحظه ای تامل کرد و بعد،دستگیره ی در رو چرخوند و چهار مرگخوار،از در خارج شدند و در حیاط،به وزارت خونه آپارات کردن.

جلوی در وزارت خونه

-بچه ها افسون دلسردی رو اجرا کنین تا بریم دنبال پیتر زمورت بگردیم.

اما اون روز شانس باهاشون یار بود،هنوز افسون رو اجرا نکرده بود که دو نفر از جلوشون رد شدن.
-وای یه عالمه کار ریخته رو سرم.
-حیف نمیتونم بیام کمکت.زمورت کارم داره.

و وارد وزارت خونه شدن.
-بلا،ایوان برین دنبالش.زمورت رو پیدا کردین،طلسم فرمان رو اجرا کنین و بهم خبر بدین.

بلا و ایوان سری تکان دادن و کلاه شنلشون رو،رو سرشون کشیدن و به دنبال آن دو راه افتادن.
-آستوریا اون نامه رو کجا پیدا کردی؟
-روی در بایگانی بخش ارسال پیامهای ویزنگاموت.
-بریم اونجا.

خونه ریدل
-نجینی چرا غمبرک زدی؟
-
-به خاطر کبری؟
- هاس(آره)
-ناراحت نباش،کبری ماله توِ قول میدم بهت.
-فیساس هیوس شیس؟(راسته که دیگه خاکستری شدی؟)
-

جلوی در بایگانی بخش ارسال پیام های ویزنگاموت
آنتونین و آستوریا افسون دلسردی رو اجرا کرده بودن و در بین هزاران نامه،دنبال نامه ای میگشتن که سر نخی برای یافتن شاهد ماجرا باشد.پس از پونزده دقیقه:
-یه چیز جالب.

آنتونیون نامه رو از آستوریا گرفت.مقصد نامه،هاگوارتز بود.متن نامه رو دوبار خوند و احساس کرد چیزی شبیه به دود از گوش هایش خارج میشود!




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
نمای نزدیک از نامه:

نقل قول:
پس از بررسی های جامع و کامل به موجب این حکم، گلرت گریندل والد بعنوان برترین مرگخوار این دوران شناخته و لرد ولدمورت در جایگاه دوم قرار میگیرد.

از سویی بنا به گفته یکی از شاهدان معتبر و عضو اصلی شورای ویزنگاموت، کلا در مورد سیاه بودن لرد ولدمورت شبهاتی موجود است که نیاز به تشکیل جلسه در روز 16 فبرویه را دارد. لذا از فرد مذکور تقاضا می شود به موجب این حکم در تاریخ ذکر شده به شعبه 4 این مجموعه رجوع کند تا پرونده وی دوباره باز خوانی شود.
با تشکر پیتر زمورت عضو اصلی شورای ویزنگاموت


دقایقی بعد

لرد سیاه با تانی نامه را پایین آورد و به جلو، جاییکه استوریا ایستاده بود خیره شد. مرگخواران حاضر در اتاق با کنجکاوی ناظر جریان بودند.

این نامه رو چه کسی به تو داده؟
استوریا به چهره مار مانند لرد نگاه کرد. در چهره اش چیز مشخصی دیده نمیشد.

- خب ارباب... وقتی برای ماموریت شما به سازمان سحر و جادو رفتم دیدم صحبت هایی در مورد اعلام رتبه بندی سیاهترین جادوگر قرنه و خب کنجکاو شدم و... بعد از جستجو این نامه روی در بایگانی بخش ارسال پیامهای ویزنگاموت پیدا کردم که توش این مطالب نوشته شده بود. جسارتا ارباب، الان حالتون چطوره؟

- ادامه بده... چه چیزای دیگه ای فهمیدی؟

- خب... ظاهرا یکی پیدا شده و تونسته ثابت کنه که... شما اصلا اونجور که می گن بد نیستید، کلا ذاتتون بسیار رئوف و مهربونه...

- کی، ارباب؟!!
دهان مرگخواران از حیرت باز مانده بود. چشمان همه حالا روی نامه کذایی بود. ناخوداگاه برای لحظاتی سکوت وحشتناکی در اتاق حکم فرما شد.

لرد سیاه نامه را بار دیگر بالا آورد و دوباره سطر به سطر آنرا خواند.

- که لرد سیاه، لرد سیاه نیست... خب گرینگرس تو هم این طور فکر میکنی آستوریا، هوم؟

- ارباب!

- که لرد سیاه رو ولدمورت خطاب میکنی، اونم به صِرف این نامه؟

-

ناگهان چشمان لرد سیاه به رنگ خون در آمدند و بدنبالش صدای بلند و حشمناک لرد در اتاق طنین انداخت.

- اون ساختمون رو با تما ساکنین خودشو نابود میکنم! ارباب هرگز در هیچ کاری دوم نبوده و نخواهد شد. آنتونین! فورا برو و تحقیق کن کی این حگم رو داده و اون شاهد احمق هم کی بوده... هرکی هم لازم داری مجازی برداری و با خودت ببری. حالا زودتر هموتون از جلوی چشمام دور شین. فورا!

همه به سرعت از اتاق خارج شدند. لرد سیاه تنها در اتاق ایستاده بود و با خود فکر میکرد قبل از کشتن امضا کننده این نامه، چه شکنجه ای مناسبش است.


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۳۰ ۲۰:۳۵:۵۲

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱:۱۷ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

نجینی عاشق کبری(مار گلرت گریندل والد) شده.ولی گلرت دل خوشی از لرد سیاه نداره و معتقده که حقش در رده بنده سیاهترین جادوگر خورده شده و رتبه اول به ناحق به لرد ولدمورت داده شده.برای همین به نجینی و کبری اجازه معاشرت نمیده و در عوض از دامبلدور کمک میخواد.دامبلدور به گلرت قول میده که به کمک دوستان و آشنایانی که در کمیسیون آمار و ارقام ویزنگاموت داره ترتیبی بده که رده اول به گلرت تعلق پیدا کنه و در عوض گلرت هم کبری رو به فاوکس(ققنوس دامبلدور)بده!
___________________

دامبلدور در ویزنگاموت:


-ببین پیتر...من مدارک زیادی دارم که ثابت میکنه لرد سیاه زیادم سیاه نیست،چه برسه به سیاهترین!اصلا خاکستریه این.ولی گلرت...من با هر دوی اینا آشنایی کامل دارم.تام بچه خوبی بود.مثبت بود.تام اصلا علاقه ای به کشت و کشتار نداره.خودت قضاوت کن.چند بار تا حالا گزارش شده که تام شخصا کسی رو کشته باشه؟همش به مرگخواراش میگه بکشین!حتی وقتی سوروس رو کشت نتونست مستقیما این کارو انجام بده و از نجینی درخواست کرد!خودش هم از اتاق خارج شد چون طاقت دیدن اون صحنه رو نداشت.قبل از رفتن هم با ابراز تاسف خودش از سوروس عذرخواهی کرد!حالا هیچ اهمیتی نداره که من که خودم اون موقع مرده بودم اینا رو از کجا میدونم.مهم اینه که تام اونقدرا که فکر میکنین سیاه نیست.

مامور ویزنگاموت به فکر فرو رفت...حرفهای دامبلدور منطقی به نظر میرسید.چرا لرد سیاه همیشه از مرگخوارانش برای کشتن استفاده میکرد؟شاید ماجراهایی که درباره قساوت و بی رحمی او به گوش میرسید دروغی بیش نبوده...
-نمیدونم...الان سالهاست که اسمشو نبر اوله و گریندل والد دوم.من از عکس العمل مردم میترسم.میترسم همه بریزن سرمون که تا حالا حواستون کجا بود!!چرا درست اطلاع رسانی نکردین؟ما اگه اسمشونبر رو تو خیابون میدیدیم سریعتر از وقتی که گریندل والد رو میدیدم غیب میشدیم!تازه...پس چرا اسمشو نبر اسمشونبر شده؟این همه سال بیخودی از بردن اسمش وحشت کردیم؟!

دامبلدور لبخند آرامش بخش همیشگیش را زد.
-تو نگران اونجاش نباش.مردم با من...دو تا قصه سر هم کنیم آروم میشن.اینا که هر چی تو پیام امروز بخونن باور میکنن.

پیتر سری تکان داد و با تردید قلم پرش را بطرف کاغذ محتوی رده بندی رسمی ویزنگاموت برد...

و به این ترتیب اسم لرد سیاه و گلرت گریندل والد جابجا شد...


خانه ریدل:

لرد سیاه با آرامش در دفتر کارش نشسته بود و سرگرم تعیین مشاغل مختلف برای مرگخوارانش بود.
-خب...لالایی شبانه ارباب با روفوس، صداش خوبه...تدارکات وسایل بهداشتی ارباب با ایوان،پیاده روی روی اعصاب ارباب با بلیز ،خیانت روزانه به ارباب با سوروس، فرار از ماموریت به واسطه کهولت سن با سالازار و وارد کردن شوک های گاه و بیگاه به ارباب با آنتونین...

در دفتر با صدای مهیبی باز و آستوریا وارد اتاق شد.لرد سیاه با خونسردی لیستش را ویرایش کرد.
-ورود بدون در زدن به اتاق ارباب با آستوریا...

آستوریا کاغذی را که در دست داشت روی میز لرد گذاشت.
-لرد ولدمورت، عذر میخوام.ولی موضوع مهمیه...این نامه همین الان از ویزنگاموت رسید.

لرد سیاه با تعجب به مرگخوار گستاخش خیره شد.
-ولدمورت؟از کی تا حالا بردن نام ارباب آزاد شده؟

آستوریا با حالتی که نشان میداد زیاد هم نترسیده به نامه اشاره کرد...




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲:۳۸ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
و اینطور شد که دامبلدور رفت تا بواسطه پارتی بازی رنکینگ گلرت گریندل والد را ارتقا بدهد و او را به صدر جدول سیاه ترین جادوگران تاریخ و بالاتر از لرد ولدمورت بیاورد ...

-------

خانه ریدل - اتاق نجینی
نجینی گوشه ای کز کرده بود و به دور خود چمبره زده بود و با صدای غمگین میخواند:
باد سحر ناله سحر کن ... داغ مرا تازه تر کن ...

نجینی در حال خواندن بود که ناگهان متوجه صدایی دیگر شد و از زیر در اتاق یواشکی به بیرون خزید تا سر و گوشی آب بدهد که درست جلوی پنجره اتاق کبری (مار گلرت) فاوکس را دید که با عشوه و ناز میخواند و کبری هم از داخل اتاق جوابش را میداد:

_ کبری خوشگله؟
_بله؟
_کبری خوشگله؟
_ بهلـــــــه؟
_ زنم میشی؟
_ نخیر!
_ کروات بزنم؟
_ نخیر!
_ خودمو دار بزنم؟
_ نخیر!
_ برم تموم حرفارو با گلرت بزنم؟
_ نخـــــیر!

ناگهان نجینی قاطی کرد و غیرتی شد و هیکل بزرگ خود را که اندازه سه مار بوآی بالغ بود جلوی فاوکس انداخت و گفت:
_ چشمم روشن! تو ققی دامبلی؟

فاوکس: بله. فرمایش؟
نجینی: تو خودت مگه ناموس نداری؟ جلو در اتاق کبری خانم چیکار میکنی؟
فاوکس: به توچه! تو مگه داروغه محلی؟

نجینی عنان اختیار از کف داد و بسمت فاوکس حمله ور شد و او را درسته قورت داد. البته چون فاوکس پرنده درشت و سنگینی بود در گلوی نجینی گیر کرده بود و یک قسمت از بدن مار شکل او کاملا برجسته شده بود. در همین حال کبری که دیگر صدای فاوکس را نمیشنید کنجکاو شد و از اتاقش بیرون آمد تا ببیند چه خبر است که نجینی را دید ...

نجینی: سلام ملیکم کبری خانم.
کبری: سلام و مرض!
نجینی: جــــــان؟
کبری: قورتش دادی؟
نجینی: چی؟ کی؟
کبری: آره، فاوکس رو قورت دادی دیگه تابلوئه. شکمت زده بیرون. زود تفش کن بیرون.

نجینی، فاوکس را به بیرون تف کرد. فاوکس که مثل موش آب کشیده شده بود متحیر و حیران، دو مار را نگاه میکرد.

نجینی: چیزه، آخه کبری خانم این داشت برای شما مزاحمت ایجاد میکرد!
کبری: این فضولیا به تو نیومده. من وکیل وصی نمیخوام. دفعه آخرت باشه ها! ... آخی، ببین فاوکس بیچاره چطور شده. بیا فاوکس جان، بیا بریم تو اتاق من خودتو خشک کن.

کبری بهمراه فاوکس بداخل اتاقش رفت و در را روی نجینی بست. البته فاوکس قبل از رفتن به داخل اتاق برای نجینی زبان درآورد ...



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ سه شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۹

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
- شما غلط میکنید.
صدای فریاد گلرت در فضای خانه پیچید.
همینطور که از روی صندلی دسته داری که پشت یک میز 12 نفره بود، بلند می شد چند تا از بشقاب ها را به روی زمین انداخت و ادامه داد:
اصلاً کی به شما اجازه داد با همدیگه صحبت کنید؟
لرد که تا آن لحظه ساکت بود خیلی خونسرد گفت: من اجازه دادم. مگه با عروسی این دوتا مشکلی داری؟
- بله که مشکل دارم. خیلی هم مشکل دارم. من مار عزیزم رو به مار هر دزد رتبه ای نمیدم. تو توی رنکینگ سیاه ترین ها رتبه ی منو دزدیدی. تو به داورا پول دادی. در ضمن من قول کبری را به ققنوس رفیق قدیمیم دامبلدور دادم.
با این حرف آخر گلرت، لرد حسابی عصبانی شد و گفت: چی؟ تو میخوای مارت رو به فاوکس بدی؟
گلرت با شجاعتی که خودش هم نمیدونست از کجا آورده گفت: آره. مشکلی داری؟

چند ساعت بعد لرد که نجینی را در اتاقش حبس کرده بود داشت برای تمرد اعصاب به مرگخوارانش کروشیو میزد.
گلرت هم کبری را درون ماشین لباسشویی زندانی کرده بود و خودش هم داشت از طریق شومینه ی قصرش با دامبلدور که در هاگوارتز بود صحبت میکرد.
گلرت گفت: باشه قبوله... اگه میتونی این کار رو بکنی من اجازه میدم بیاین برای خواستگاری.
دامبلدور جواب داد: میتونم؟ معلومه که میتونم. میدونی من چقدر رفیق توی کمیسیون آمار و ارقام ویزنگاموت دارم؟ البته تو هم نباید قولی که دادی رو یادت بره.
- گفتم که قبوله... تو فقط من رو بیار صدر جدول تا ببینم بعدش کدوم از این مرگخوارا دیگه از لرد اطاعت میکنند.


میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ سه شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
و بدین ترتیب اون شب گلرت و مارش کبری برای شام به خونه ی لرد مشرف شدن.
-خوش اومدی.
-باعث افتخارمه سرورم.

و همون موقعی که گلرت و لرد در حال صحبت بودن،نجینی در حال زدن مخ کبری بود!
-فس فیسوس سوس.(افتخار دادی که اومدی.)
-هاس سیسو.(خودم میدونم.)
-ها...هسفس هوس؟(آها...دماغتو عمل کردی؟)
-هس.هسا فیوس؟(آره...خوب شده؟)
-هـــــــــاس.(بــــــــله)
-هیوس سوهاس.(من حوصلم داره سر میره.)
-هیفوسیاس؟هیوسوس.(مگه من مردم؟بیا بریم یه دوری تو خونه ی ما بزنیم.)

و نجینی به آرزوش رسید و تونست یه دوری با کبری بزنه.

سر میز شام
-فیو هیوسیوس کبسیوس.(کبری بابایی،بیا شام بخور.)

ولی خبری از کبری نشد.
-سرورم احیاناً شما کبری رو ندیدین؟
-داشت با نجینی حرف میزد.
-خب میشه نجینی رو صدا کنین؟
-نه.

گلرت که توانایی مقابله با لرد رو در خودش نمیدید،ساکت شد.ولی چند دقیقه بعد،نجینی و کبری پیداشون شد.
-فس هیوس؟(بابایی کجا بودی؟)
-هیسیوس نهجیوس هیس.(بابا نجینی میخواد یه چیزی به همه بگه.)
-هیوس سیوس کاهبروس.(من و کبری یه تصمیمی گرفتیم که میخوایم بهتون بگیم.)
-هیسوس هیوس.(ما میخوایم ازدواج کنیم.)




Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۰:۵۵ سه شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۹

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
سوژه ی جدید

- آهای آنتونین... سریع بیا به اتاق من.
با صدای فریاد لرد که از طبقه ی دوم خانه ی ریدل توی نشیمن میپیچید آنتونین چند متر به هوا پرید و جیک ثانیه بعد در حالی که نفس نفس می زد در اتاق لرد ولدمورت رو باز کرد.
- چی شده ارباب؟ چه خدمتی میتونم بکنم.
لرد در حالی که به تخت رو به رویش اشاره می کرد گفت: نجینی کسل شده زود باش سر حالش بیار.
آنتونین چاپلوسانه گفت: حتماً... این که از تخصص های خودمه.
بعد آستین های ردایش را بالا زد و سعی در اجرای حرکات ژانگولر و شعبده بازی کرد. اما هر کاری می کرد نجینی مثل بز در چشمانش زل می زد.

آنتونین که کم کم متوجه خشم احتمالی لرد شده بود تصمیم به تغییر برنامه گرفت.
به همین منظور از رفوس دعوت کرد که به اتاق لرد بیاید و با صدای آهنگی که از چوبدستی اش خارج می کرد به دست به حرکات قبیحی زدند! :banana:

دقایقی بعد مرگخوارانی که هنوز در اتاق نشیمن بودند شاهد سقوط آنتونین و رفوس از پلکان خانه ی ریدل شدند.
سپس دوباره صدای لرد در خانه پیچید: اگه تا 1 ساعت دیگه نجینی سر حال نیاد منتظر خشم ارباب باشید.

در طول 1 ساعت ایوان سعی کرد با نجینی مار پله بازی کند که منجر به از دست دادن 4 تا از انگشتانش شد.
اسکورپیوس میخواست به زور زاخاریاس اسمیت را به خورد نجینی بدهد که لرد زاخی را از دماغ وارد اسکورپ کرد.
بلیز زابینی برای نجینی جک میگفت ولی لرد اعتقاد داشت که این جک ها برای نجینی مناسب نیست و او را با کله به باغ پرت کرد.

کار به همین منوال ادامه پیدا کرد که در دقایق آخر پس از شکست مفتضحانه ی آگوستوس پای در بازی لی لی با نجینی، گلرت وارد شد تا سعی کند مار لرد سیاه را بخنداند.
از آنجایی که او دل خوشی از لرد نداشت و فکر میکرد ولدمورت حق او را در رنکینگ جادوگران سیاه خورده به خاطر ترس از آواداکداوراهای او تصمیم گرفته بود سعیش را بکند.
به محض اینکه گلرت اولین شکلک را در آورد قهقه ی نجینی به آسمان رفت.
گریندل والد که فکر نمی کرد این قدر جالب باشد و از خودش خوشش آمده بود شروع کرد به در آوردن شکلک های جدید. بعد از چند دقیقه که دیگر نجینی داشت از خنده منفجر میشد لرد دستور به ختم برنامه داد.
سپس رو به گلرت کرد و گفت: ارباب از تو راضیه گلرت... از تو و مارت کبری دعوت میکنم که به عنوان پاداش امشب شام را با من و نجینی بخورید.
نجینی:

ماجرا از این قرار بود که امروز صبح کبری، مار گلرت، با فیس و افاده در حال خزیدن در راهروی خانه ی ریدل بود. در همین حال نجینی او را دید و متوجه شد که کبری دماغش را عمل کرد و بسیار دلفریب شده.
از این رو یک دل نه صد دل عاشقش شد.
اما در همین حال دید که فاوکس، ققنوس دامبلدور، نیز از پنجره در حال دید زدن کبری خانم است، برای همین هم خود را به بی حالی زده بود تا گلرت و مارش مهمان لرد شوند و خودش را از ققنوس جلو بیاندازد.
----------------------------------------------------
به تقلید از لودو (ره)
آیا نجینی موفق به بدست آوردن کبری می شود؟
آیا با توجه به خصومتی که لرد و گلرت داشتند خانواده ها راضی به این وصلت هستند؟
آیا فاوکس بی کار می نشیند؟
همه و همه به شما بستگی دارد.


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۸ ۱:۰۴:۲۳

میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰
از ابرها!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
ملیندا با تعجب بسیار، رفت سمت راه پله ها!


او از پشت سرش صداهای پچ پچ می شنید!

_ ئه؟ جدی؟
_ آره بابا! خیلی خودشیرینه!
_ پس باید سر به نیستش کنیم!
_ بهلــه... بهـــله... کیـــــــــــــــــــــــــــــــه؟!!!

در همین لحظه پیرمردی با شنل سبز، دوان دوان از جلوی ملیندا رد شد! ( این سالازار بود ها!)

بعد ملیندا، یواشکی، قدم زنان، تق تق کنان، رفت زیر زیمین!

از پشت درآهنی ِ زیر زمین، صداهای وحشتناک و رقت باری به گوش می رسید:

_ جـــــان مادرت! عررررر!!
_ موهاهاهاها! دستتو بیار جلو ببینم!
_ یا مرلیییییییییییین!!!


ملیندا که احساس می کرد" عجب غلطی کردم!" ، در را باز کرد و اینبار برای عوض شدن فضا و اینکه خسته شده بود اینقدر در پستها ترسو و با ملاحظه جلوه داده شده بود، جفت پا، پرید در زیر زمین و باز ژنراتور را روشن کرد!!

اما تا همه جا روشن شد، تصمیم گرفت دوباره ژنراتور را خاموش کند!

در این لحظه ایوان دوباره چراغ ها را روشن می کند:
_ همچی خاموش میکنه انگار اینجا چه خبره! اون نویسنده بوقی هم که زود همر میزنه!

ملیندا سرشو می ندازه پائین!

خارج رول:

ایوان: زود باش توضیح بده اونجا ملیندا چی دیده! ما که اینجا چیزای ناجور نداریم که اینجوری می نویسی!!
فرد: به جون ایوان نمی تونم!
ایوان: ببین بلاکت میکنما! بخوای خانه ریدل رو ارزشی نشون بدیف خونت پای خودته!
فرد: پستای منتخب کو؟!
در این لحظه ایوان سوسک میشه و فرد میگه:

_ من پدرم مرگخوار بوده یا مادرم؟؟ خب آخه چمیدونم اونجا چه خبره که بخوام توصیف کنم!!

داخل رول:

ایوان دوباره چراغ ها رو روشن میکنه!!!!!


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?


خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
ملیندا با دو به سمت انتهای سالن دوید و به سمت چپ پیچید. در مقابلش بن بستی بود که به روی دیوارهایش کاغذ دیواری هایی با طرح مار شش کله خود نمایی میکرد و در گوشه و کنار آن جای شکافت و پاره شدن دیده می شد. در آن بین هم سه درب چوبی و ترک خورده دیده می شد که روی آن علائم و منبت کاری دیده می شد. روی یک درب نشان تو در تو و در هم مردی با قامت بلند خودنمایی میکرد و روی درب دیگر هم نشان زنی قد کوتاه به همراه دو ایر بگ برجسته ! درب سوم هم نمایانگر ترکیبی از دو نشان قبل بود. به قدری منبت کاری پیشرفته و زیبا بود که ملیندا استفراغ ناشی از مشاهده دالاهوف را بلعید و راهش را به سمت تالار اصلی خانه ریدل پیش گرفت.

هنوز از پله های خانه یک گام هم بر نداشته بود که دوباره همان چهره ی کشیده دالاهوف در برابر دیدگانش نمایان شد. انگار درون توده های از ابر معلق بود. پاهاش روی پله ها نبود و با آن فاصله داشت. دماغش به اندازه ته سوزن گرد با دماغ ملیندا فاصله داشت. دالاهوف با صدایی نفرت انگیز و خشونت بار پرسید:

«اسمت چیه ضعیفه ؟! »

«ممممم...ملیـــندا ! »

ابر دالاهوف متراکم شد و ناگهان ترکید و دالاهوف در میان آن ناپدید شد. بارش حاصل از جو ناپایدار و ابر، زنی با صورتی به سفیدی گچ، موهای فرفری به فری پشم گوسفند و لباسی ضخیم به ضخامت پوست اژدها بود. بلاتریکس لسترنج ! در مقابل چشمان ملیندا روی اولین پله ایستاده بود و چوبدستی به دست او را نظاره می کرد. با جیغی مردانه پرسید:

«چی میخوای اینجاااااا »
و با تاکید و ادا در آوردن ادامه داد: «ممممم...ملیـــندا ؟! »

ملیندا نفسش رو توی سینه حبس کرد. به نوک چوبدستی سر به زیر لسترنج نگاه می کرد که بخارهایی از آن به بیرون می جهید. آب دهانش را قورت داد و با صدایی آرام گفت: «اممم... لرد..لرد سیاه منو دعوت کردن..ئه...برای گفتگو... »

«کروشیــــو ! »

ملیندا روی حرف "ک" دستش را روی سرش برد اما فقط حرف بود و هیچ اثری از شکنجه لسترانج را روی بدنش حس کرد. او هم به مانند دالاهوف میان اخگرهایی غیب شد و تبدیل به چند قطره آب گشت. ملیندا هنوز نمی دونست که چه کند. بعد از لسترنج دیگر کسی ظاهر نشده بود تا ازش سوال و جواب کنه. با عجله از روی پله هایی که جیر جیر صدا می دادند عبور کرد تا به طبقه دوم رسید. در راهروی طبقه دوم چندین درب بود که به فاصله های کمی از هم واقع بودند و روی هر کدام نام و علاقه هر یک از یاران لرد سیاه کنده کاری شده بود. اولین دربی که دید درب اتاق بارتی کراوچ بود که با بادکنک منبت کاری شده بود و نام وی نیز با فونتی کودکانه در زیر آن حک گشته بود.

ملیندا از همه درب ها گذشت تا به انتهای راهرو رسید. در مقابلش یک درب بزرگ چوبی قرار داشت. روی آن هیچ چیزی حک نشده بود. فقط کله ی عریان لرد سیاه بود. چشم های سرخش نمایان بود و با هر قدمی که ملیندا بر می داشت، روشن و خاموش می شد. با دستانی لرزانی سه ضربه متوالی به درب وارد کرد. منتظر جواب شد. هیچ صدایی نیامد. خواست ضربه دیگری بزند که پیکری را پشت خود حس کرد. حتی فرصت نشد تا برگرد و نگاه کند که کیست. چرا که با نیروی همان پیکر درب با لگد گشوده شد و ملیندا به داخل و با دقت روی یک مبل سیاه و چرمی پرتاب شد.

می توانست پارگی کامل مبل و بیرون زدگی ابرهای آن را حس کند. قبل از این که سر خود را بچرخاند، درب دوباره بسته شد. در اتاقی نسبتا تاریک بود. منشا نوری در مقابلش بود اما هنوز چشم دیدنش را نداشت. در بین او منشا نور میز بزرگ و آهنی ای قرار داشت که روی آن پرونده های منگوله دار، جمجمه ، فسیل مار، شش دست چوبدستی و یک پارچ شیر و بیسکوییت مادر به چشم می خورد. ملیندا هنوز نمی دانست چه باید بگوید. در مقابلش نور بود که اجازه نمی داد فیس تو فیس اند آی تو آی با لرد گفتگو و ملاقات کند. نگاهش را دزدید و به دیوار سنگی و دز قسمت هایی چوبی اتاق نگاه کرد. روی دیوار بُردی نصب شده بود و بالای آن با خون نوشته شده بود : "تابلوی عبرت" ! و در زیر آن تصاویر پاترها، لانگ باتم ها و بقیه به چشم می خورد.

بلاخره منبع نور قطع شد و لرد سیاه با چشمان قرمز در مقابل ملیندا روی صندلی چرخانش نشسته بود و سر نجینی را که روی پاهایش نشسته بود، ماساژ میداد. با لبخندی مرموز و صدایی سرد گفت:
«کار خوبی کردی که دعوت منو پذیرفتی ! فک نکنم نیاز به توضیح اضافه باشه ! »

در همین حین نجینی به حالتی شبیه به جنون روی میز خزید تا نزدیک ملیندا آمد، "فیسسسس فوووسیی" نمود، دهان گشود و مایعی سبز رنگ را روی صورت ملیندا پاشید که نیمچه جیغ ملیندا را رقم زد. سپس دوباره به درون آغوش لرد سیاه خزید.

«هوووم ! نگران نباش ملیندا ! زهر نبود ! این محبت نجینی بود و صد البته غسل ورود به جمع مرگخوارای من ! خوش اومدی ! »

ملیندا سعی میکرد چیزی نگه و خودشو خونسرد نگه داره. لبخندی مصنوعی تحویل لرد سیاه داد. در همین حین آنی مونی در کنار ملیندا ظاهر شد و یک جام را به او تعارف کرد. ملیندا به موهای بلند، بافته شده و سیاه آنی مونی با نفرت نگاه میکرد و با اکراه جام را از دستش قاپید و به درون آن نگاه کرد. خون به راحتی قابل تشخیص بود اما بی توجه آن را سر کشید.

آنی مونی: «نگران نباش عروسک خانوم... خون گلاسه مرغوبه...از رگ های آلبوس دامبلدور... کاملا هم تصفیه اش کردم... »

در همین حین ملیندا تمام خون سر کشیده را روی سر آنی مونی به صورت موج دریا تف کرد. لبخندی تحویلش داد و جام را به دستش داد.
لرد سیاه ایستاده بود، بار دیگر پشتش را به ملیندا کرده بود و باز جریان نور برقرار شد که از پس کله عریانش ساطع می شد. به بیرون نگاه می کرد. این بار با لحنی مهربان تر لب گشود:

«باید خودتو نشون بدی...شنیدم مردای زیادی رو شکنجه دادی...ما هم توی شکنجه گاهمون در زیر زیمین زیاد زندانی داریم... برو همین حالا مشغول شو... در ضمن واسه خالکوبی برو خودتو به شامپو. معرفی کن.. ده برو دیگه... میخوام شام بخورم... »

و با سر به روی میزش پرید و مشغول سر کشیدن پارچ شیر و جویدن بیسکوییت مادر شد. «کجایی ننه مروپ! »

و ملیندا با تعجب سریعا از درب اتاق بیرون می رفت...


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۳ ۱۱:۴۵:۴۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.