تصویر شماره ی 1پروفسور دامبلدور در اتاق شخصی اش ، که در میان پیچ و خم های راهرو ها و در های مخفی پنهان شده بود ؛ بر صندلی ای چوبی و جادویی کنار شومینه نشسته بود و کتاب می خواند. اتاق گرم بود و تنها نور شعله های قرمز و نارنجی شومینه بود که آنجا را روشن می کرد.
پروفسور خسته و کوفته از همه ی کار های اداری و دردسر ها و وظایف هر مدیری به آنجا پناه برده بود تا کمی آرام بگیرد. شاید اتاق شخصی اش تنها جایی بود که در آن فارغ از هرگونه خیال و فکری رها می شد. آنجا اتاق خود خودش بود و تنها بعضی از نزدیکان از محل آن خبر داشتند.
پروفسور آهی کشید و عینک طبی را که نوک دماغش گذاشته بود برداشت و چشم هایش را مالید. چشم هایش درد می کردند و سنگین بودند. خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوسی داد. کتاب « جادو و جادوگری اصیل شرقی » را به آرامی بست و در جای مخصوص و خالی اش در میان انواع و اقسام کتاب های قطور با جلد های غبار گرفته و قدیمی قرار داد. در آن اتاق کوچک یک قفسه کتاب های جادوگری هم بود که همه پر رمز راز و قدیمی بودند و خیلی ها جز عده ای اندک از وجود همچین کتاب هایی خبر نداشتند.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت یازده و نیم. دیگر بس بود. کتاب زیاد خوانده بود و حالا وقت خوابیدن رسیده بود. اما دوست داشت کمی بیشتر آنجا بشیند و بعد برود. قهوه اش را از روی لبه ی صندلی چوبی و قوس دار برداشت و یک نفس نوشید. دیگر سرد شده بود. به شعله های آتش خیره شد و در افکار خود غرق شد. فردا کلی کار بود که باید انجام می داد. کلی کاغذ بازی های جدید و یک جلسه ی مهم با معلم ها برای هماهنگی برای بازی سالیانه کوییدیچ. درست است کمی سخت بود ولی در عین حال لذت بخش و شیرین بود.
صدای هو هو و ارواح وار باد از جایی که نمی دانست آمد و شعله های آتش جادویی را به ناگاه خاموش کرد. دامبلدور از میان دریای افکار خود بیرون و به خودش آمد. چرا شعله ها خاموش شد؟ شعله های این شومینه جادویی بود. حتی اگر رویش آب می ریختی خاموش نمی شد و می توانست تا ابد بسوزد بی آنکه کم بیاورد. چه چیزی او را خاموش کرده بود؟ بی شک کسی یا چیزی با جادو اینکار را کرده بود.
حالا اتاق در تاریکی خوفناکی فرو رفته بود. دامبلدور خیلی سریع چوبدستی اش را از روی میز برداشت و در دست فشرد. از صندلی برخاسته و کاملا آماده و هوشیار بود. قلبش به تپش افتاده بود. صدای نفس هایش را می شنید. آرام ، کوتاه و سطحی. تمام حواسش را دقیق کرده بود و گوش هایش می توانست ضعیفترین صدا ها را بشنود. اما اتاق در سکوت محض و مرگباری قرار داشت. ناگهان احساس کرد اتاق رو به سردی می رود و هوای اطرافش سرد و سردتر از قبل می شود که کنجکاو ترش کرد.
قلبش محکم بود. هر چه باشد او دامبلدور بود. سالیان سال در هاگوارتز درس داده و درس خوانده بود و با انواع و اقسام فنون جادوگری آشنایی داشت. او یک دنیا قدرت و علم جادویی بود. این چیز ها نمی توانست قلب محکمش را بلرزاند اما با این حال دلشوره داشت.
با خود فکر کرد چه چیزی باعث این تغییرات شده و چه اتفاقی در حال افتادن است؟ سریع یاد کتاب « عالم غیب » افتاد و با خود فکر کرد شاید شیطان در حال احضار شدن در اتاق باشد؟ یا یکی از جن های بزرگ و یا ارواح خبیثه و یا یک مرگخوار. آنها موقع احضار شدن ، به خصوص شیطان ، نیاز به تاریکی محض داشتند و معمولا با آمدنشان هوا سرد و سردتر می شد.
موهای دست دامبلدور از سرما سیخ شده بودند. حال اتاق به قدری سرد شده بود که گویا او در یخچالی زندانی شده. با صدایی مصمم و بلند گفت :« کسی اینجاست؟ » صدایش به دیوار های سخت اتاق خود و برگشت. هیچ جوابی نیامد. دامبلدور زیر لب زمزمه کرد :« لوموس. » و چوب دستی اش را جلو گرفت. نور آبی رنگ از سر چوبدستی همه جا را روشن کرد و بعد دامبلدور صدایی شنید. صدایی خش دار و از ته گلو که گفت :
- دامبلدور! بالاخره گیرت انداختم.
قلب دامبلدور با شدت بیشتری شروع به تپیدن کرد و بر سینه اش می کوبید.
- تو کی هستی؟
ناگهان صدایی شبیه باد آمد و همه ی لکه های سیاه در و دیوار کنده شد و به سوی نقاط مبهم و در هم و بر همی در وسط اتاق شتافت. سیاهی قاب عکس روی قفسه ی کتاب خانه ، غبار های روی کتاب ها و هر چیز سیاهی که در دور و بر بود با نسیم آرامی به هم پیوست و آدمی را پدید آورد. چشمان دامبلدور از حیرت گشاد شده بودند و عرق سردی بر پشت گردنش نشست. با ناباوری زمزمه کرد :
- ولدرمورت؟
چشم های پر نفرت هیولا از شیطان صفتی شعله کشیدند و صورتش با لبخندی ترسناک از هم باز و پر از چروک های ریز شد. لباسی گشاد و بلند و سر تا سر سیاه پوشیده بود و رنگ صورتش در نور آبی چوب دستی دامبلدور خاکستری و پریده می نمود. به ناگاه نگاه دامبلدور سرد و بی احساس شد. او را ور انداز کرد. هیولای شیطان صفت. ریسک بزرگی کرده بود که به آنجا آمده بود. با پرخاش پرسید :
- چطور اومدی اینجا؟
ولدرمور صورت چندش آورش را نزدیکتر کرد و گفت :
- سال هاست که منتظر این لحظه هام. می فهمی دامبلدور؟ سال ها... می دونی چیه؟ در هر صورت تنها کسی که می تونه تو رو بکشه منم و بالاخره یک روز منو تو رو به روی هم قرار می گرفتیم. من ... من فقط این کارو سریع تر انجام دادم.
-دامبلدور داد کشید :
- گفتم چطور اومدی؟
ولدرمورت خند ای شیطانی کرد و با صدایی ملایم گفت :
- اووه ، عصبانی نشو. باشه ف می گم تو تابستون مک گوگالو تو خونش گیر آوردم. اونو زندانی کردم و خودمو به شکلش در آوردم. بعد تو رو زیر نظر گرفتم. خیلی طول کشید. ماه ها و روز ها. و بالاخره فهمیدم اینجا جاییه که می تونم تو رو به راحتی گیر بیارم. بدون اینکه کسی به دادت برسه. به همین راحتی توی مدرسه ات نفوذ کردم.
بعد سرش را بالا داد و قهقه ای شیطانی سر داد. گلویش از شدت خنده می لرزید. قلب دامبلدور در یک لحظه آنقدر تنگ شد که انگار او را در قفس زندانی کرده اند. قلبش با شدت تپید. پروفسور مک گونگال... یعنی آن بیچاره الآن زندانی مرگ خوار های ولدرمورت است؟ خون در صورتش دوید. چشم هایش را برای ولدرمورت تنگ کرد و با تهدید از لای دندان های به هم فشرده اش گفت :
- ولدرمورت ، اگه یک مو از سر مک گوگنگال کم بشه...
ولدرمورت ناگهان خنده اش را قطع کرد و کاملا جدی به او خیره شد و وسط حرف دامبلدور پرید و موذیانه گفت :
- راستش الآن مرگ خوار ها دارن از زیر زبونش اطلاعات مهمو بیرون می کشن. با شکنجه. و ... تو می خوای چی کار کنی پیرمرد؟ هان؟
در حالی که با لبخندی شیطانی به چشم های پر نفرت دامبلدور خیره شده بود منتظر جواب ماند. دامبلدور هیچ جوابی نداشت. او کاملا ناتوان بود و در سکوت با خشم به ولدرمورت نگاه می کرد. لرد سیاه گفت :
- بهتر نیست اول به فکر خودت باشی. من در هر صورت توی این مبارزه نمی میرم. من خودمو دو تا کردم. کار سختی بود و در حال حاضر فقط بخشی از من اینجاست. پس تو نمی تونی منو بکشی پیرمرد. نمی تونی ولی من می تونم.
ولدرمورت گردنش را به راست و چپ تکان داد. گردنش ترق ترق صدا داد. دست هایش را مشت و باز و بسته کرد و گفت :
- خب دیگه ، وراجی بسه. وقت دوئله مگه نه؟
دامبلدور چوبدستی اش را محکم تر فشرد و عضلات بدنش منقبض شدند. ولدرمورت فریاد زد :
- وقته کشتاره وقته مرگه.
و خنده ی کوتاهی کرد و در یک حرکت ناگهانی دستش را که چوبدستی ای به همراه داشت از میان ردای سیاه و تارش بیرون آورد و داد زد :
- آمیش.
ناگهان چیز هایی سیاه و نوک تیز و مبهم با سرعتی زیاد به سمت قلب دامبلدور هجوم آوردند. دامبلدور دست هایش را صلیب کرد و یک نور گرد و آبی احاطه اش کرد. تیر های به نور خوردند و به زمین افتادند. دامبلدور خیلی سریع حفاظ را شکست و داد زد :
- سیسمون هیپ
ناگهان نوری زرد که مثل یک توپ آتشین بوداز سر چوب دستی به سمت لرد سیاه رفت. ولدرمورت جا خالی داد و توپ آتشین با برخورد به در چوبی پخش و پلا شد و در را ذوب کرد.
لرد سیاه گفت :
اینورلوپ
زمین ناگهان شکاف برداشت و نزدیک بود دامبلدور در شکاف بیافتد ولی سریع از شکاف تیرگی جاخالی داد. صندلی دامبلدور در قعر شکاف افتاد و در میان تیرگی هایش گم شد. لرد سیاه پرندگان تیره و گوشتخواری را به سمت دامبلدور پیر روانه کرد. دامبلدور با یک حرکت چوب دستی همه ی پرنده ها را خفه کرد و چوب دستی اش را به سمت قلب ولدرمورت نشانه رفت و گفت :
- هینام
و نوری زرد مثل لیزر به سمت قلب ولدرمورت رفت. آنقدر سریع بود که قدرت هر کاری را از ولدرمورت گرفت و بعد در قلب او نفوذ کرد. فریاد وحشیانه ی ولدرمورت به هوا برخاست. نور بر روی قلب او متمرکز شده بود و سینه اش را می شکافت. دامبلدور می توانست قلب سیاه و کج و کوله اش را ببیند که تحمل نور زردی را که دور و برش را گرفته بود نداشت. دامبلدور به شدت عرق کرده بود و با دقت زیاد بر روی حرکات چوبدستی و نورش تمرکز کرده بود. ولدرمورت به شدت لرزید و داد زد :
- نه ، نمیزارم!
و سریع با تمام توان چوب دستی سیاهش را در نور فرو کرد. صدایی مثل برق گرفتگی آمد و نور زرد دست از قلبش کشید و در برابر سیاهی به عقب کشیده شد. دامبلدور بیشتر فشار آورد. نور زرد جلو رفت ولی دوباره کلی به عقب برگشت.
رقابت سختی بود. دامبلدور در آن طرف شکاف کنار قفسه ی کتاب ها تمام تلاشش را می کرد نور زرد جلو برود و ولدرمورت در آن طرف شکاف تاریک و کج و معوج بین شان زور می زد سیاهی پیروز باشد. هم ولدرمورت و هم دامبلدور شر شر عرق می ریختند و نور و سیاهی به جلو و عقب می رفتند.
ناگهان نور زرد درخشان به عقب کشیده شد و سیاهی بی پایان به سمت قلب دامبلدور هجوم برد. نزدیک و نزدیک تر شد. سر ولدرمورت از شدت فشار می لرزید و دندان هایش را به هم می خورد. سرش را عقب برد و با تحقیر و نفرت به دامبلدور نگاه کرد.
سر دامبلدور هم به شدت می لرزید و دندان هایش را سخت به هم فشار می داد. صورتش قرمز شده و خیس بود و رگ سبز روی پیشانی اش باد کرده بود. او نمی خواست شکست بخورد. او باید زنده می ماند وگرنه همه چیز برای هاگوارتز و همه ی دانش آموزانش تمام شده به حساب می آمد. قلب دامبلدور لرزید. می دانست ده ها جادوگر پشت پرده که دیده نمی شدند با قدرت های اهریمنیشان در آن لحظات به ولدرمورت کمک می کردند. حالا او داشت کم می آورد. شاید می مرد. ناگهان یاد چیزی افتاد. قدرت های جادویی خوب در نهایت به یک چیز وصل می شد و آن خدا بود. شاید می توانست از او کمک بگیرد. این تنها راه ممکن و آخرین راه برای او بود. پس فریاد زد :
- خداااا
ناگهان نور زرد به سرعت برق به سمت چوبدستی ولدرمورت حمله کرد. چوبدستی اش شکست و ناگهان انگار که سیم های برق را به او وصل کرده اند لرزید. دستانش ، پاهایش و کل بدنش به شدت می لرزید و چشم هایش به سفیدی رفت. بخار سیاهی از سر و رویش به هوا می رفت و ناگهان از ته گلو و با تمام وجود فریاد زد و به زمین افتاد. نور زرد چوبدستی دامبلدور در یک لحظه قطع شد. انعکاس صدای جیغ ولدرمورت انگار که در غار داد زده باشد همچنان در گوش دامبلدور می پیچید و آرام و آرام تر می شد.
به شدت نفس نفس می زد و تمام بدنش خیس عرق شده بود. انقدر که انگار حمام رفته بود. سینه اش بالا و پایین می رفت و بدون فکر کردن به چیزی به جسد بی جان ولدرمورت خیره شده بود. زیر لب پشت سر هم می گفت :
- خدایا شکرت. خدایا ممنون. ممنون.
در تمام بدنش احساس ضعف و خستگی می کرد. نیرویش عین بادکنکی که درش را باز کرده ای به یکباره تحلیل رفته بود. چشم هایش به شدت خسته بودند. چوبدستی را به سمت شکاف گرفت و گفت :
- متیلا
شکاف با غرشی بسته شد. دامبلدور به سمت ولدرمورت بی جان رفت که بر زمین افتاده بود. با چکمه هایش بدنش را جا به جا کرد و به صورت سردش خیره شد. طوری مرده بود که انگار هیچ وقت ولدرمورتی وجود نداشته. جسد ولدرمورت آرام آرام محو شد و از بین رفت. دامبلدور در همان حال که خدایش را شکر می کرد لنگان لنگان تن خسته اش را به سمت در کشید و از اتاق شخصی اش که چندی پیش در آن با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کرد بیرون رفت.
درود فرزندم.
خوب بود، صحنه ها رو خوب توصیف کرده بودی و توصیفاتت طوری بودن که خواننده میتونست خودشو توی فضا داستان تصور کنه.
فقط حواست به علامت گذاری ها باشه و همیشه دیالوگ هاتو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. این طوری:
به شدت نفس نفس می زد و تمام بدنش خیس عرق شده بود. انقدر که انگار حمام رفته بود. سینه اش بالا و پایین می رفت و بدون فکر کردن به چیزی به جسد بی جان ولدرمورت خیره شده بود. زیر لب پشت سر هم می گفت :
- خدایا شکرت. خدایا ممنون. ممنون.
در تمام بدنش احساس ضعف و خستگی می کرد. نیرویش عین بادکنکی که درش را باز کرده ای به یکباره تحلیل رفته بود.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی
من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.