هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۶

آنیتا مک داف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۲۵ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
از جایی که ماگل ها جادوگران را خوردند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
تصویر ۸

بعد از صحبت دامبلدور با هری درباره ی آینده گریفندور به دفترش رفت تا نامه ای که چند دقیقه پیش به دستش رسیده بود بخونه.
یه کم دوروبرشو گشت و چیزی پیدا نکرد که نامه رو باز کنه پس شمشیر گریفندوررو برداشت،بعداز باز کردنش شروع کرد به خوندنش...

نقل قول:
با سلام!

اینجانب باروفیو، وزیر سحر و جادو به اطلاع میرسانم که شما، آلبوس دامبلدور زین پس مدیر هاگواتز نیستید و سوروس اسنیپ جایگزین شما خواهد بود.


دامبلدور باورش نمیشد...یه دفعه احساس کرد یه چیزی گلوشو فشار میده...بغضش ترکید آروم آروم شروع کرد به گریه
ناگهان در به صدا امد
دامبلدور هول شد و سریع اشکاشو پاک کرد.
-بیا تو

هری بود.
-اوه...سلام هری...کاری داشتی؟
سلام پروفسور دامبلدور،اره دنبال چوب دستیم میگشتم ،خواستم بدونم چند دقیقا پیش که پیشم بودید ندیدید کجا گذاشتمش؟
-اوممممممم،نه،نمیدونم...متاسفم
-آهان، باش،وای،شما گریه کردید؟
-اوه... نه... گریه؟
ناگهان چشم هری به نامه ای که روی میز بود خورد
-با اجازه...
شروع کرد به خوندنش
-وای نه...اسنیپ،نه...این امکان نداره
هری با عصبانیت بیرون رفت...

جالب بود، منتها خیلی بیشتر میتونستی مانور بدی روش. خیلی خیلی بیشتر. با اینحال امیدوارم که با ورود به ایفای نقش، پیشرفت بیشتری بکنی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳ ۲۲:۱۶:۳۴

محفلی یا مرگخوار؟:|


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵

جاستین فینچ فلچلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۳ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۶:۱۸ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
عکس زیبای هری و هدویگ و هاگرید در دیاگون

شروع نمایشنامه

-هوه هوه اینجا دیاگونه هری. هر چیزی که بخوای میتونی اینجا پیدا کنی.
هری پاتر با تعجب و هیجان به سراسر کوچه نگاه میکرد که همه چیز رنگی و نورانی بود . همه چیز زنده بود. با هیجان به سمت جلو حرکت کرد و مرد لباس مخملی را دید که داشت چوبدستی اش رو تمیز میکرد. چوبدستی زیبایی بود هری چند ثانیه محو نگاه کردن به چوبدستی شد که مرد صاحب چوب متوجه نگاه هری شد.
- تو کی هس...؟ هری پاتر ؟ خوشحالم که اینجا میبینمت . بار اولته اینجا میای ؟
هری با حرکت سر تایید کرد.

-خوبه! هیچوقت روز اول خودمو فراموش نمیکنم. با شکوه بود! مطمئنم برای تو هم همینطوره هری!

برای هری هم همینطور بود با شکوه! خاص! حسی که قبلا هیچگاه تجربه نکرده بود.

-بذار یه چیزی بهت نشون بدم. مرد این را گفت و چوبدستی اش را به سمت گلی پژمرده که روی لبه ی گلدان لم داده بود گرفت. مرد خیلی ارام چیزی گفت. چوبدستی لرزید و نور طلایی زیبایی از نوک ان به گل تابید . گل کم کم جان تازه ای به خود گرفت . بلند شد و مثل روزهای جوانی اش ایستاد و عطرش فضا را پر کرد.
-هری اینو بدون که جادو به کسایی که ازش بد استفاده کنن اسیب میرسونه . همیشه درست ازش استفاده کن.

هری در جواب باشه ای گفت و متوجه ورود هاگرید به مغازه ای شد پس تصمیم گرفت از مرد خداحافظی کند و پیش هاگرید برگردد که مرد بار دیگر چوبدستی اش رو تکان داد و جرقه ای به سمت جغد در حال پرواز پرت شد و از پنجره ی یک مغازه به داخل پرت شد.

مرد خنده کنان رو به هری گفت : ولی بدون که همیشه میشه خوش گذروند.
مرد این را گفت و از هری دور شد.
هری هم خندان از اتفاق افتاده برای جغد پیش هاگرید برگشت.

تایید میشود!

فقط اینکه بعد از دیالوگ هات همیشه دو تا اینتر بزن و بعدش توصیفاتتو بنویس.

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۸ ۱۴:۰۶:۱۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵

مگان جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۸ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۵ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۶
از شیراز یه جایی وسط کتاب ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر غارتگران جوان
چهار مرد جوان در حالی که بدون توجه به دیگران قهقهه می زدند، از پله هایی که قلعه را به حیاطش متصل می کرد و پر از پیچک بود پایین آمدند.
سیریوس بلک گفت: بچه ها می دونید چیه؟ پرفسور دامبلدور می خواد یه جشن برگزار کنه.
جیمز پاتر در حالی که خیره به درختی که لیلی اونز زیرش ایستاده، بود؛گفت: خب یه موقعیت خوب برای این که یه مشت تخم داکسی توی نوشیدنی فلینگ ویت پیر بریزیم.
سیریوس که از نگاه رفیقش غافل نبود،گفت: از اون نظر هم میشه گفت اما می دونین اون از ارشد ها...
به لوپین اشاره ای کرد و ادامه داد: خواسته که با پارتنرشون به جشن بیان.
جیمز با حواس پرتی بی آن که نگاهش را از درخت دور کند، گفت: خب؟
سیریوس در حالی که توجه اش به سمت لیلی جلب شده بود، گفت : اقای پاتر اگه یه پیشنهاد بهت بدم، حاضری تکالیف دو ماه منو انجام بدی؟
قبل از آن که  لوپین فرصت داشته باشد که اعتراض کند؛ جیمز  برق نگاه سیریوس را دید و به سرعت گفت: یه دقیقه از ارشد بودن استعفا بده ریموس این کار رو انجام میدم سگ رذل اما امیدوارم چرند نگفته باشی.
سیریوس خنده شیطانی مخصوصش را بر روی چهره زیبایش نشاند و با نیشخندی گفت؛ تو از صحنه های مهمی غافل موندی پسر.
به لیلی اونز اشاره کرد. لیلی اونز در زیر درختی که کنار دریاچه روییده بود ایستاده. در آن سوی سیریوس اسنیپ ،مالفوی،کراب،گویل و بالستروی ایستاده و مشغول تمسخر دختری ماگل زاده بودند. همین که جیمز خواست به سمت لیلی برود سیریوس دستان کشیده اش را روی سینه جیمز گذاشت و گفت: نچ نچ به حرف من گوش بده من پرفسورای دختر بازی دارم.
حالتی پرفسور مابانه به خود گرفت و این گونه ادامه داد: وقتی یه دختر حسی قوی داره مثلا داره ازشدت غصه زار زار گریه می کنه بهترین موقع هست که تحت تاثیر قرارش بدی. حالا مثل یک جنتلمن نه یه سیب زمینی بی رگ می ری و اون دختر ماگل زاده رو از دست اون پست فطرت ها نجات می دی و بعد اون یکی دختر که دست کمی از میرتل گریان نداره رو عاشق خودت می کنی.
جیمز با قدم های بلند به سمت اسنیپ رفت و میان دختر و آن ها قرار گرفت.
پوزخندی زد و با صدای بلندی گفت: سلام دوستان حالتون چطوره؟
 نفس عمیقی  به صورت نمایشی کشید و رو به آن ها گفت: هوای خوبیه نه؟
اسنیپ انگشت اشاره اش را سمت او گرفت.
- یه روز از قهرمان بازی دست بر نداریا پاتر.
 کراب و گویل شروع به مسخره بازی کردند و هماهنگ با صدایی ریز و دخترانه که به هیکل هایشان نمی خورد یک صدا خواندند: پاتر تو قهرمان مایی، پاتر تو قهرمان مایی.
جیمز پوز خندی زد و گفت: امتحانی ادم باشین شاید خوشتون اومد .
با سرعتی باورنکردنی طلسم اکسپلیارموس را اجرا کرد، و اسنیپ را خلع سلاح. سه غارتگر دیگر که هر کدام چوبدستی شان سمت مرگخواری بود نزدیک تر شدند.
جیمز یه سمت دختر ماگل زاده  که خود را جمع کرده بود،رفت. اشک را از چهره تپلش پاک کرد.
- احتیاجی به تشکر نیست فقط سریع تر برو و سعی کن که دیگه گیر این اراذل نیفتی.
بی توجه به اسنیپ و رفقایش که از دست اشکالی که سیریوس درست کرده بود فرار می کردند به سمت لیلی اونز رفت و بی مقدمه اشک هایش را پاک کرد و با صدای بم و آرامی پرسید:خوبی؟
لیلی سرش را به شدت بالا و پایین برد. چشمانش برق میزد و وقتی نگاهش به نگاه جیمز برخورد کر، پسرک فهمید که تلاشش بی نتیجه نبوده است. بوسه ای روی گونه لیلی اونز کاشت. در حالی که به سمت دوستانش می دوید فریاد زد: گردش بعدی یه نوشیدنی کره ایی مرغوب مهمون من
به سمت سیریوس لبخندی زد و گفت: اون تکالیف دو ماهه حلالت مرد.
سیریوس گفت: بیشتر واسه این بود که اگه ارشد نخوام از دو هفته قبل برات دنبال پارتنر بگردم.

درود بر تو.
جالب بود.
منتها اینکه بعد از دیالوگ هات دو تا اینتر بزن که کاری بسیار خوب و جالب است.
تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ ۰:۰۹:۴۱

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۵

نریسا برودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۲۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
از جایی که جهان نا آرام است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
تصویر شماره 9

در حیاط هاگوارتز جای سوزن انداختن نبود همه بچه ها در تکاپو بودند. چهار غارتگر جوان با هم در حال گفت و گو بودند.
_ هی جیمز! نظرت چیه بریم یه چیز بزنیم؟
_ به نظرت زیاد زود نیست واسه ما؟
_ اونو که نمی گم دیوونه! منظورم دزدیدن بود.
_ آهان! شخص بخصوصی رو در نظر داری؟
_ آره.
و درحالی که داشت به پسر اسلیترینی که موهای کوتاه و روغنی داشت و دسته گل نیلوفری در دست داشت، اشاره می کرد گفت:
_ سوروس اسنیپ سوژه خوبیه نظرتون چیه؟
ریموس چشمکی به سیریوس زد و گفت:
_ ولی به نظر من اون گناه داره. آخه می دونید جوونه آرزو داره! نگاه کنید با چه امید و آرزویی داره به گل نگاه می کنه.
او راست می گفت سوروس جوان دست گلی را در دست داشت تا به دوستش لی لی بدهد. اما لی لی به او نگاه نمی کرد. او داشت با آلیس درباره برنامه درسی اش صحبت می کرد.
_ فقط یه ذره شانس همین. آروم باش سوروس! آروم تو می تونی! لی لی!
_ به به! بچه ها نگاه کنید سوروس اسنیپ ما رو! کجا می ری؟
_ به تو ربطی نداره پاتر!
_ زبون دراز شده جیمز چطوره یه گوش مالی حسابی بهش بدیم؟
_ خوب گفتی پیتر. دلم خیلی واسه شکوندن یه دماغ تنگ شده !
چهار غارتگر دور سوروس جمع شدند و حلقه را تنگ کردند.
_ دارید چیکار می کنید؟
هر پنج نفر جا خوردند.
_ آهای پاتر دست از سرش بردار. برو کنار.
لی لی حلقه محاصره را شکست و به کنار سوروس رفت.
_ تو حالت خوبه؟
_ آره. چیزیم نشده. باهام کاری نداشتن.
_ آهای شما دیگه حق ندارید به دوست من چپ نگاه کنید.
لی لی دست سوروس را گرفت و رفت و غارتگران حیران را تنها گذاشت.

درود بر تو.
خوب بود سوژت. لذت بردم.

علائم نگارشی رو هم که بلدی. دیالوگ نویسی هم که بلدی. فقط اینکه بعد از دیالوگ هات دو تا اینتر بزن که رستگار بشی.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط Linda12 در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۱ ۲۲:۲۱:۱۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۲ ۲۰:۳۱:۰۵

شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۵

Ahura


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۰۴ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی
پرفسور مک گوناکال اسمم رو صدا زد: پاتریس اسلینک!
خیلی استرس داشتم. اون کلاه بگی نگی برام ترسناک بود. به خصوص وقتی میخواست حرف بزنه، یکدفعه داد میزد و قلبم می اومد تو دهنم.
وقتی نشستم رو صندلی و کلاه گروهبندی را گذاشتند سرم تمام تنم مورمور شد.
کلاه بعد یکم مکث گفت:((همممم...آها...مغز گنده ای داری کله کدو!))
منم با یکم لرز گفتم:((کله شما هم کم شبیه هویج نیست.))
بیشتر بچه ها خندیدند. کلاه گفت:((میبینم که پررو هم هستی! ولی خب، ضریب هوشیت بالاتره...صبر کن!! درونت شجاعت هم میبینم...و درستکاری...هممم...تقریبا توانایی همه رو جز اسلیترین داری...))
نگاهی به میز اسلیترینی ها انداختم و دیدم دارند پوزخند میزنند. توی ذهنم چند تا فحش نسارشون کردم ولی کلاه بلافاصله گفت:((هی هی هی! اینجا از اینجور حرفها خبری نیست!)) آهی کشیدم و بعد کلاه ادامه داد:((خب، برگردیم سراغ بحث قبلی مون...به نظرت گریفندور چطوره؟)) گفتم:((زیاد از گربه سانان خوشم نمیاد.)) بچه ها باز هم خندیدند.-((پس میمونه دو تا خصوصیت اصلیت،هوش و درستکاری...و فکر کنم...ریونکلاو!!!!!!!)) از میز ریونکلاو صدای شادی بلند شد. وقتی کلاه را از روی سرم برداشتند، توی دلم گفتم:((بالاخره از شر اون کلاه کنه خلاص شدم!)) وقتی به سمت میز ریونکلاو میرفتم خیلی از گروهی که توش افتادم خوشحال بودم چون هوش رو به بقیه ترجیح میدادم.

سلام و درود بر تو فرزند.
خب... شما یه گروهبندی رو شرح دادی الان. ولی یه سری اشکالاتی داری. مثلا اینکه از اینتر چرا اصلا استفاده نمیکنی؟ :yrin:
بعد از دیالوگ هات همیشه دو تا انتر بزن، توصیفاتت رو از دیالوگ جدا کن. و اینکه اون وسطا چند تا علامت تعجب گذاشتی که اشتباهه. همون یدونه علامت تعجب هم بذاری، کاملا جمله اثرشو میذاره.
دیالوگ هاتو سعی کن به این شکل بنویسی:

نقل قول:
منم با یکم لرز گفتم:((کله شما هم کم شبیه هویج نیست.))
بیشتر بچه ها خندیدند.


منم با یکم لرز گفتم:
- کله شما هم کم شبیه هویج نیست.

بیشتر بچه ها خندیدند.


اینجا دیالوگ مربوط به آخرین فاعل جمله بود. حالا ببینیم اگر دیالوگ واسه آخرین فاعل نباشه چطور میشه:

نقل قول:
بچه ها باز هم خندیدند.-((پس میمونه دو تا خصوصیت اصلیت،هوش و درستکاری...و فکر کنم...ریونکلاو!!!!!!!)) از میز ریونکلاو صدای شادی بلند شد.


بچه ها باز هم خندیدند.

- پس میمونه دو تا خصوصیت اصلیت، هوش و درستکاری... و فکر کنم... ریونکلاو!

از میز ریونکلاو صدای شادی بلند شد.


این حالتای ظاهری رو رعایت کن. مطمئنم با ورود به ایفا و نوشتن بیشتر، بقیه مشکلاتت هم رفع میشن.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۲ ۲۰:۲۸:۰۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵

سیسی مکررهold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۷ یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۴ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر هفتم را انتخاب کردم!!

* در خانه ی دوازدهم میدان گریمالد *

هری در اتاقش و بر روی صندلی اش نشسته بود که ناگهان در باز شد و اسنیپ وارد شد!! اسنیپ مثل یک گراز زخمی که تمام خانواده اش را در جنگ طایفه ای بین گرازها از دست داده باشد، با نعره ای روی هری پرید و مشغول خفه کردن او شد!!
-عاعاعاعاعا!! بمیر!!
-نههههه!! منو نکش!! نههههههه!! تصویر کوچک شده

هری دست اسنیپ را پس زد اما اسنیپ که دست بردار نبود دوباره شیرجه زد و تکه ی بزرگی از شانه ی هری را گاز زد و از جا کند!! هری نیز کمی غش و ضعف کرد اما به اعصابش مسلط شد و بعد از زدن یک ریپارو به شانه اش، خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید!!
-تو دیگه کی هستی؟!
-موضوع رو عوض نکن پاتر!! من اسنیپم و اومدم تو رو به خاطر خراب کردن رابطه ی من و مامانت خفه کنم!! تصویر کوچک شده
-خالی نبند!! کجات شبیه اسنیپه؟!
-آلن ریکمن مرده!! می فهمی؟! آلن مرده!! دیگه قیافه اش به من تعلق نداره!! من قیافه ام عوض شده!! تصویر کوچک شده
-راست می گی؟! باشه!! حالا حرفت چیه؟!
-می خوام خفه ات کنم!! لیلی بیخیال من شده!! می گه که هری همه ی حقایق درباره ی من رو فاش کرده!! می گه که بهش گفته که من پنج تا زن دیگه هم دارم!!
-مگه کار بدی کردم؟! مرد بی ناموس کمتر... زندگی بهتر!!

اسنیپ جوش آورد. بعد مثل گراز فریاد کشید و کله ی هری را گاز زد و از جا کند!! اما هری یک ریپارو به خودش زد و دوباره دارای کله شد!!
-هوووووی اسنیپ!! دیگه منو گاز نگیر!! به مامانم می گمااااا!!
-پاتر!! به من نگو اسنیپ!! منو قربان صدا بزن!! قربان!!
-لازم نیست منو قربان صدا کنی اسنیپ!!
-پنجاه امتیاز از گریفیندور کم می شه!!
-
-صد امتیاز از گریفیندور کم می شه!!
-
-دویست امتیاز!!
-
-پونصد!!
-
-هزار!!
-بدو بدو بیا امتیازات گریفیندور رو حراجش کردم!! کسی دیگه نمی خواد بیشتر از هزار امتیاز کم کنه؟! نبود؟!
-هوووی پاتر!! تو چرا از کم شدن امتیاز گروهت نمی ترسی؟! باید وحشت کنی!! باید دست به دامن من بشی!!
-من خیلی وقته که فارغ التحصیل شدم!! گور بابای گریفیندور!!

اسنیپ که نمی دانست از دست هری چکار کند، عصبی شد و کل بدن هری را خورد و بلعید!! هری نیز قبل از اینکه درون معده ی اسنیپ هضم شود یک ریپارو به خودش زد و بدنش را دوباره از اول به وجود آورد!! بعد چون گنجایش معده ی اسنیپ کوچک تر از اندازه ی هیکل هری بود، معده ی اسنیپ ترکید و تمام اتاق را خون فرا گرفت و هری هم پایش را روی جسد تکه تکه شده ی اسنیپ گذاشت و فیگور قهرمانی گرفت!!
.
.
.
.
.
خوب بود یا بازم بنویسم؟! خواهش می کنم بگین!!

شناسه قبلی داشتی شما؟

خیلی خوب بود. لذت بردم از خوندنش. منتها اینکه نیازی نیست از علامت تعجب دوبار استفاده کنی، همون یکبارش هم کاملا مفهوم رو میرسونه.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۸ ۱۳:۴۱:۰۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۵

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
تصویر شماره 5
لونا لاو گود بالای پله ها ایستاده بود و منتظر بود تا دانش آموزان سال اولی برسند.
خیلی طول کشید اما بالاخره اومدن.
لونا صداش رو صاف کرد و گفت بسیار خب سال اولی ها لطفا توجه کنید.
به هاگوارتز خوش اومدین.
اینجا یک مدرسه ی ساده نیست بلکه یک مدرسه ی علوم و فنون جادوگریه.
خوب به حرف هایی که میزنم توجه کنید.
این مدرسه قوانینی داره که برای همه یکسانه و همه باید این قوانین رو رعایت کنید.
همه ی شما دانش آموزان به چهار گروه تقسیم میشین.
اسلایترین، هافلپاف، ریونکلاو و گریفیندور.
در صورتی که دانش آموزان در امتحانات و کارهای عملی خود موفقیت کسب کنند، امتیاز مثبت دریافت می کنند ودر صورت قانون شکنی از آن ها امتیاز کم میشه.
بسیار خب پروفسور دامبلدور و دانش آموزان دیگه منتظر شما هستن دنبالم بیاین.
دانش آموزان در یک صف پشت لونا وارد سرسرا شدن.
لونا گفت بسیار خب اسم هر کسی رو که خوندم بیاد تا کلاه گروه بندی گروهتون رو مشخص کنه.
با تعجب به همه جا نگاه میکردم.
خانم لاوگود شروع به خوندن اسم ها کرد.
اسکورپیوس مالفوی!
رز خیلی آروم گفت اون پسر دراکو مالفویه. پسر همونی که با پدر دعوا می کرد.
لونا کلاه رو روی سر مالفوی گذاشت.
بلافاصله کلاه گفت اسلایتریییین.
رز گفت پدر اون هم توی اسلایترین بوده.
لونا اسم نفر بعد رو خوند.
جیمز پاتر!
جیمز رفت و روی صندلی نشست.
لونا کلاه رو روی سر جیمز گذاشت.
بسیار خب. بزار ببینم کدوم گروه برای تو مناسب تره. شجاعت زیادی داری. ذهنتم بدک نیست. بسیار خبببببب. گریفیندور.
برادرم جیمز به گریفیندور رفت. امید بیشتری پیدا کردم تا به گریفیندور برم.
رز ویزلی!
رز رفت و روی صندلی نشست.
کلاه گفت بازم ویزلی. نمیدونم شماها کی دست از سر این مدرسه بر میدارید. بسیار خب گریفیندور.
همه شروع کردن به دست زدن.
خانم لاوگود اسم نفر بعد رو خوند.
لئو مک میلیان! ( )
کلاه قبل از اینکه روی سر لئو قرار بگیره گفت گریفیندور.
استرس داشتم نمی دونستم کلاه منو به کدوم گروه میندازه.
که یه دفعه اسم من خونده شد.
آلبوس سوروس پاتر!
رفتم و روی صندلی نشستم.
خیلی استرس داشتم.
خانم لاوگود کلاه رو روی سرم گذاشت.
بسیار خب یه پاتر دیگه. برادرت رو به گریفیندور فرستادم. بزار ببینم چی توی وجودت داری.
شجاعت زیادی رو در وجودت میبینم. ذهن خوبی داری. مهارت زیادی هم داری.
بزار ببینم تو رو تو کدوم گروه بندازم.
به جیمز و رز نگاه میکردم. دوست داشتم پیش اونا باشم. دوست نداشتم تو گروه دیگه ای بیافتم و دلم میخواست با اونا باشم.
کلاه گفت میبینم که تو ذهنت حرف هایی رد وبدل میشه معلومه که میخوای پیش اونا باشی. خب. پس اگه اینطوره. بزار ببینم. درسته. گریفیندووووووور.








دیدی میتونی بهتر بنویسی؟وارد ایفا بشی یحتمل بهتر خواهی نوشت!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.


ممنون


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۶ ۱۹:۰۶:۰۶
ویرایش شده توسط Leo.MC.Milian در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۶ ۲۰:۰۹:۴۱

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
تصویر شماره 9
تام ریدل به ارباب تاریکی تبدیل شده و در حال جمع کردن ارتشی برای مقابله با آلبوس دامبلدور، هاگوارتز و البته جادوی سفیده.
-جیمز: حالا چیکار کنیم؟
-ریموس: اون روز به روز در حال قوی تر شدنه.خیلیا به اون ملحق شدن.
-سیریوس بلک: باید بکشیمش تا قبل از اینکه اون مارو بکشه.
-ریموس: به نظر تو چطور میشه با اون جنگید؟! چطوری اونو بکشیم؟!
-جیمز: خب اون یه زمانی دانش آموز همین مدرسه بوده. همون چیزهایی رو یاد گرفته که ما یاد گرفتیم.
-ریموس: نه جیمز تو اشتباه می کنی. اون قدرتی داره که سال هاست همه ی ما ازش بی خبر بودیم. حتی اعضای گروه اسلایترین هم از نیروی اون بی خبر بودن چه برسد به ما که هم گروهیش نبودیم.
-سیریوس بلک: ما هم ارتش جمع میکنیم.
-ریموس: چی؟!
-سیریوس بلک: باید هرطور که هست اونو نابود کنیم. اگه اون داره نیرو جمع میکنه و ارتش میسازه خب ما هم میسازیم.
-جیمز: درسته باهاش می جنگیم.
-ریموس: این دیوونگیه شما نمی تونید باهاش مبارزه کنید.
-سیریوس بلک: به هر حال ما اون ارتش رو میسازیم ریموس و من بهت توصیه می کنم که عضو این محفل بشی.
-جیمز: آه پیتر! تو اینجایی! میشه باهات صحبت کنیم؟
-پیتر پتی گرو: البته جیمز! چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
-جیمز: ما سعی داریم محفلی رو درست کنیم تا با ارباب تاریکی بجنگیم. می دونی که اون روز به روز داره قوی تر میشه.البته این موضوع بین ما چهار نفر بمونه. نمی خوام هرکسی از این موضوع با خبر بشه. چون ممکنه یکی از دانش آموزان با ارباب تاریکی در ارتباط باشه.
-پیتر پتی گرو: اووو.... البته. می دونی که ما دوستای قدیمی هستیم. من حتما عضو این محفل میشم.
-جیمز: ممنونم پیتر.
-پیتر پتی گرو(در ذهن خود): باید بفهمم که چیکار میکنن. باید هرطور شده ارباب رو با خبر کنم.








پستی که توسط ناظرین ویرایش میشه رو حذف نکنید،در صورت تکرار بلاک میشین...به این دلیل تایید نشد...نمایشنامه دیگه ای بنویسید تا تایید بشین...البته این نمایشنامه هم کیفیت لازم رو نداشت...مطمئنین که نمایشنامه های قبلی که تایید کردم رو خوندین؟
تایید نشد!


من نمایشنامه های قبلی رو مطالعه کردم. تمام سعیم رو کردم تا متنی که می نویسم جدید باشه فکر نمی کنم بتونم مطلبی بهتر از این بنویسم


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۵ ۲۳:۱۶:۱۷
ویرایش شده توسط Leo.MC.Milian در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۵ ۲۳:۳۰:۵۳

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵

الیزابت امکاپا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
از اربابم بترس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
تصویر شماره4
جینی که مشغول خواندن یه کتاب بزرگ بود ودنبال یه ورد می گشت،متوجه اومدن مالفوی شد که برای اولین بار چند تا کتاب دستش گرفته بود.
امروز یکی از روز هایی بود که کتابخونه خیلی شلوغ شده بود.مادام پینس هم که گلوش پاره شده بود چون دو ساعتی می شد که مشغول فریاد زدن سر بچه هایی بود که از قفسه ها بالا می رفتند یا کتاب هایی که به دردشون نمی خورد به اطراف پرتاب می کردنند.
جینی کاملا دلیل این شلوغی رو می دونست : امروز سر کلاس ورد های جادویی، پروفسور توضیحات وردی رو داده بود و گفته بود که هرکسی بتونه ورد مورد نظر رو پیدا کنه30امتیاز برای گروهش جمع می کنه!
اما جینی دلیل آمدن مالفوی به کتابخونه رو نمی دونست...چرا که مالفوی یک سال از جینی بزرگ تر بود و سر کلاس آن ها حضور نداشت!تازه اگرم چنین چیزی بود هرگز به کتابخونه نمیومد وزحمتی به خودش نمیداد.
عجیب تر از همه این بود که مالفوی داشت به سمت جینی می اومد!
جینی با خودش فکر می کرد حتما اومده تا یه دعوای جدید درست کنه ولی قیافش چنین چیزی رو نشون نمی داد.
مالفوی با خونسردی تمام و لبخند مسخره ای که روی لبش بود یک صندلی اورد وکنار جینی نشست.جوری کتاب هارو روی میز کوبید که جینی از جا پرید ونگاهی به لبخند موذیانه ی مالفوی کرد.
جینی با عصبانیت گفت:(می شه بگی چه مرگته مالفوی؟)
مالفوی با همون لبخندش جواب داد:(معلومه که می شه عزیزم!یه خبر توپ وعالی برات آوردم که شک ندارم از شنیدنش خوش حال می شی.)
-(مالفوی داری بدجور دیوونم می کنی کاری نکن که با یه طلسم بکشمت.بار آخرت باشه که به من میگی عزیزم متوجه شدی؟؟؟!!!!)
-(آخ!عزیزم چرا ناراحت میشی؟بزار خبر رو بهت بدم هری یه دوست دختر جدید پیدا کرده...حتما به خاطر اون دوست نداشتی بهت بگم عزیزم دیگه درسته؟راستی ببخشید حواسم نبود!!!تو با این خبر ناراحت می شی چون یه لقمه چرب وچیلی از دستت میره مگه نه؟)
این بار مالفوی اون لبخند ساختگی رو نزد وباحالتی نفرت انگیز گفت:(چطور فکر کردی از ارتباط برقرار کردن با اون پاتر چیزی دستگیرت می شه؟هـــــــــــــان؟؟البته من از کجا بدونم شاید دوستی اون برادرای بی مغزت براتون فایده....)
این بار جینی بلند از از قبل فریاد زد:(خفه شو مالفوی!!)
جینی با ناراحتی از کتابخونه خارج شد واون روز سر هیچ کلاسی حاضر نشد







شبیه چیز بود...ام...چیز...مهم نیست! مهم اینه که همین هم مقبوله!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.




ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۵ ۱۷:۲۷:۱۳

زنده باد لردولدمورت

σŋℓყЯムvεŋ


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۵

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۹ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۷ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره ده:

دیاگون از همیشه شلوغ تره.
مردم با رداهای بلندشون از این ور به اون ور میرن. هری با تعحب بهشون خیره شده، فقط بیست و چهارساعته که هویت واقعیش رو کشف کرده.
کنارش مرد تنومندی در حال راه رفتنه که موهای بلند و ریش بلند داره.
هری: هاگرید؟
هاگرید: بله؟
هری: اونجا کجاس؟
هری با دست به کوچه تنگ و باریکی اشاره می کنه که خیلی تاریکه.
هاگرید میگه: کوچه ناکترن.
هردوشون روبروی کوچه ایستادن. هری دلش میخواد بره تو. انگار یه چیزی از توی تاریکی صداش می کنه.
بی مقدمه هری شروع می کنه به دویدن. هاگرید فریاد می زنه: وایسا هری!
ولی هری توجهی نمی کنه. هاگرید هم وارد کوچه میشه. با وجود پاهای بزرگش احتیاجی به دویدن نداره. هری رو جلوی ویترین مغازه تاریکی پیدا می کنه. هاگرید میگه: هری؟ چی شده؟
هری به ویترین مغازه خیره میشه. با دستش به اون اشاره میکنه و میگه: کسی منو صدا زد. داشت میگفت هری بعدش جیغ بلندی زد انگار کمک میخواست...نه فکر کنم داشت به یکی التماس می کرد.
هاگرید به ویترین نگاه می کنه. اونجا سر یه دیوانه ساز مرده رو برای فروش گذاشتن. شاید دیوانه ساز مرده باشه اما اثرات جادوییش هنوز باقی می مونه البته ضعیف تر. هاگرید میفهمه که چرا خودش تحت تاثیر دیوانه ساز قرار نگرفته اما هری هنوز کوچیکه. هاگرید میفهمه که زنی که جیغ می زد کیه. بغض گلوش رو میگیره. ردای هری رو میگیره و میگه :هری، بیا بریم. اینجا محل جادوگران سیاه و تبهکاره همه چیز اینجا شیطانیه.
هری میگه: ولی اون خانم ازم کمک خواست.
هاگرید: نه هری. اینا همش جادوی سیاهه...آره جادوی سیاهه!...بهش توجه نکن. بیا بریم.
هری مطیعانه جلو میره و هاگرید پشت سرش میاد. هری هیچ وقت نمی فهمه هاگرید اون روز پشت سرش درحال پاک کردن اشک هاش بوده.





آفرین...خوب بود!
تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی.




ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۴ ۱۹:۴۳:۵۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.