هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#91

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
سریع و خشن
Vs
بچه های محله ی ریونکلا


پست دوم



چشم های درشت و معصومی که مستقیما در قلب اعضای باقی مانده ی سریع و خشن نفوذ کرده بودند، مانند گالیون های گرد و طلایی به نظر می رسیدند. قطره های اشک در آن حلقه های طلایی می جوشیدند و در شرفِ سرازیر شدن بودند.کلاهِ صورتی بچگانه اس، با دو بندِ صورتی زیر چانه اش محکم شده بود. پستانک بزرگش را با ولع عجیبی می مکید و گوشه ی لب هایش به سمت پایین برگشته بود. پلک که زد، یک قطره اشکِ غول¬آسا از مژه اش آویزان شد.

- گریه نکن! ببین این آقاعه دلقکه!

آریانا در حالی که لبخند دندان¬نمایی به طفل می زد، نگاهِ "دلقک بازی درمی آری یا وقتی برگردیم خونه من می دونم با تو!"¬ـیی به ارنی انداخت. ارنی که نگاه ترحم¬آمیز چند دقیقه قبلش با شک و تردید پر شده بود، به دختر موطلایی گفت:
- آخه نگاهش کن... یه چیزی جور درنمی آد.

پاهای چاق و بزرگ طفل که از زیر پوشکش بیرون زده بودند، با بی قراری تکان خوردند.
طفلی معصوم و گم شده و دوست داشتنی ای به نظر می رسید که احتیاج به کمک داشت. این بهترین فرصت بود تا ارنی خودش را به عنوان یک جنتلمن ثابت کند. تنها مشکل سد راه بزرگواریِ هافلپافی او، بزرگ بودنِ طفلک بود.
طفل معصوم خیلی خیلی خیلی بزرگ بود.

نگاهی به چشمانِ پر از اشک آریانا انداخت. قلبش سیاهِ سیاه بود اما به هرحال قلب داشت، احتمالا قلبی به غول¬آسایی آن طفل. دخترک قدمی به سمتِ طفلک برداشت و در کمال ناباوری¬اش، طفلک زد زیر گریه. آریانا درحالی که سرازیر شدن اشک هایش را احساس می کرد، با دستپاچگی فریاد زد:
- گریه نکن کوچولو! نمی خوام اذیتت کنم! گم شدی؟

طفل بزرگ در پاسخ عربده ای کشید و دست و پاهایش را به زمین کوبید. قطره های اشکش بر روی خاک، گودال های بزرگ گلی ساخته بودند؛ یا حداقل ارنی امیدوار بود همه¬ش اشک باشد.
به هرحال او کاپیتان بود. نمی توانست اعضای تیمش را همینطوری رها کند.
- بچه جون! امیدوارم که بزرگترین شعبده¬¬بازِ قرن، ارنستِ کبیر رو بشناسی!

آریانا و طفل بزرگ لحظه ای دست از هق هق کشیدند و با تعجب به ارنی خیره شدند.
مرد میانسال با لبخندی لرزان، آب دهانش را قورت داد و چشمانش را باریک کرد، سرش را بالاتر گرفت و پوزخندِ ماهرانه ای زد.
- این مداد رو می بینی؟ اوه... خیلی قشنگه، مگه نه؟!

نوک مداد را که میان انگشتان لرزان دست راستش نگه داشته بود، به بینی اش نزدیک کرد.

- ارنی... چیکار...
- دیگه نمی بینیش!

دست دیگرش را پشت مداد گذاشت و با نفسِ عمیقی، وانمود کرد مداد را وارد بینی اش کرده.
پستانک از دهان بزرگِ طفل افتاد.
ارنی دست هایش را بهم چسباند تا مداد را بین آن ها نگه دارد و درحالی که سرش را به سمت چپ تکان می داد، وانمود کرد که چیزی را از گوش چپش بیرون می اندازد. یک دستش را پشت گوشش گذاشت و دست دیگرش را جلو و با آخرین تکان، مداد را بر روی زمین انداخت.

آریانا و طفل با هیجان دست زدند. اشک برای گونه هایشان خشک شده بود و ارنی با آسودگی عرق را از روی پیشانیش پاک کرد.

- می تونم مداد رو ببینم، ارنی سان؟

ارنی با فریادی از جا پرید. حتی صدای پاهایش را هم نشنیده بود و لحظه ای بعد، هم تیمی سامورایی¬اش درست پشت سرش ایستاده بود. . درحالی که تامروپ را بر روی یک شانه و مافلدا را روی شانه ی دیگرش حمل می کرد و رکسان را به پشتش بسته بود، روی پنجه های پایش ایستاده بود و کاتانا را زیر گردن کاپیتانش گذاشته بود

- اوا عزیز مامان! اون دیگه چیه؟

مروپ در حالی که به طفلک غول آسایی که روی پای آریانا نشسته بود و به منظره ی رو به رویش خیره شده بود، اشاره کرد. آثار ترس از چشمانِ درشت طلایی رنگش پاک شده بودند و طوری لبخند می زد که انگار این هم قسمتی از شعبده بازی ارنی است.
ارنی به محض اینکه شل شدن دست سامورایی را از دور گردنش احساس کرد، با بیشترین سرعتی که می توانست، از او فاصله گرفت.
اما دختر مو مشکی به او نگاه نمی کرد. چشمان قهوه ای رنگش را با نگاهی نرم به طفل دوخته بود. طفل هم در مقابل سرش را پایین انداخته بود و درحالی که پستانکش را در دست می فشرد، نگاهِ ملتمسانه اش به قلب اعضای جدید تیم شلیک می کرد.

آریانا موهای نرم و تیره ی طفلک را نوازش کرد و با مهربانی پرسید:
- گم شده بودی؟

مخاطبش درحالی که دوباره پستانکش را می مکید، سری به نشانه ی تائید تکان داد. در همین لحظه، تامروپ، رکسان و تاتسویا هم به سمتش دویدند و اورا در آغوش کشیدند. مافلدا درحالی که چهره ی سرسخت مدیریتی اش را حفظ کرده بود، منویش را بیرون کشید و مشغول ارسال پیام به کلاه گروه¬بندی شد.
ارنی... هنوز تصمیم نگرفته بود چه فکری درمورد این طفلِ غول آسا بکند.

- پس ممکنه بتونی آدرس خونه¬تونو بهمون بگی تا برت گردونیم؟

طفلک درحالی که با گوشه های پوشکش بازی می کرد، با اشاره ی سر تایید کرد.

- پس دیگه جای هیچ نگرانی ای وجود نداره! منو کاتا سوگند می خوریم که تورو سالم به خونه برسونیم و پدر و مادرت رو از نگرانی نجات بدیم.

سامورایی درحالی که با جدیت کاتانا را در هوا تکان می داد، سبیل سمت چپ ارنی را کوتاه کرد. پیرمرد کم کم داشت به شک می افتاد که همه ی این دشمنی ها اتفاقی باشند. طفل دست های تپلش را به سمتِ سامورایی دراز کرد و با حالتی که تنها می توانست "بغلم کن" باشد، به او خیره شد.
تاتسویا لبخند محبت¬آمیزی زد و طفلک بزرگ را در آغوش گرفت و بلند کرد. لبخندش ذره ای تغییر نکرد اما چهره ی رنگ پریده اش صورتی شد. اولین قدم را که برداشت، پایش در زمین فرو رفت. اعضای سریع و خشن، با وحشت دیدند که هم تیمی¬شان کوتاه و کوتاه تر می شود.
تا زمانی که تا زانو در زمین فرو نرفته بود، به ذهن هیچکس خطور نکرد که دخترک زیر وزنِ طفلِ گنده خُرد می شود.

- بذارش زمین! سنگینه!
- نه، سامورایی تا دمِ مرگ باری رو که قبول کرده، به دوششالعفاغنافخغ....

درهمین لحظه تا گردن در زمین فرو رفت و جمله اش نیمه کاره ماند. تامروپ و ارنی و آریانا، نعره زنان به سمت تاتسویا دویدند و تلاش کردند طفلک را از روی دختر بلند کنند. طفل حتی یک میلی متر هم جابه¬جا نشد.

در همین لحظه مافلدا سری به نشانه ی تاسف تکان داد و بعد انتخاب چند آیتم در منو، دختر سامورایی کنار گودالی که تقریبا به قبرش تبدیل شده بود، ایستاد.

- ممنونم، مافلدا سان.

نگاهی به طفل انداخت و زمزمه کرد:
- بارم رو زمین گذاشتم... نفرین خواهم شد...

رکسان سرانجام موفق شد نقشه ی فراموش شده را از میان وسایل ارنی پیدا کند. بی توجه به هیاهوی اطرافش، نقشه را در کنارِ طفل دردسر ساز پهن کرد و با مهربانی پرسید:
- می تونی راه خونه¬ت رو بهم نشون بدی؟

بچه نگاهی به رکسان انداخت و بعد، با دست به نقطه ای اشاه کرد. قسمتی که در بازسازی جدید نقشه حذف کرده بود اما جاده ای به آن وجود داشت.
-

آریانا مدادِ ارنی را از روی زمین برداشت و خانه ی طفلک را علامت زد. سرش را خم کرد و درحالی که موهای طلایی رنگش نقشه را می پوشاند، به طفل گفت:
- پس... بزن بریم!

در مقابل چشمان متعجب دو دختر، طفل دوباره بغض کرد.
رکسان بدون هیچ حرفی، طفل را بغل کرد و در گوشش زمزمه کرد:
- تا وقتی ما هستیم، از هیچی نباید بترسی. هیچکسی بهت صدمه نمی زنه.

آریانا با همان لحن زمزمه¬وار پرسید:
- از کجا می دونی ترسیده؟
- بچه... بچه ی رابستن هم وقتی می ترسه، اینجوری میشه.

دلتنگی از صدای رکسان می بارید.
- ترسیدی، طفلکی؟

سر بزرگش را با خجالت تکان داد.

- از چی؟

طفلک چوبی از روی زمین برداشت و چیزی روی خاک کشید. یک دایره و یک خط مستقیم که از آن خط بلند، چهار خط کوتاه منشعب می شد. بعد انگشتان تپلش را با حالت وحشتناکی جمع کرد و به نقاشی حمله¬ور شد. در کسری از ثانیه، آدمک با خاک یکسان شده بود.

- آدمـ...
- خوارا!

رکسان و آریانا حرف یکدیگر را به پایان رساندند و همزمان طفلک را در آغوش کشیدند اما طفلک این بار، با حالتی مصمم، مداد را برداشت و شروع کرد به کشیدن خط هایی در میانِ نقشه.

- میانبر؟!

بقیه ی اعضای سریع و خشن، بر روی نقشه خم شدند. هرچه زودتر طفل را به خانه اش می رساندند، زودتر برای بازی می رسیدند. طفل سرانجام سرش را از روی کاغذ بلند کرد و دلنشین ترین لبخندی را که موجودِ به آن بزرگی می توانست بزند، به سمت اعضا پرتاب کرد.
ارنی هم لبخند زد و بعد از ثانیه ای، دندان های طفل را دید که برای سن و سالش، زیادی بزرگ و تیز به نظر می رسیدند.


و بعد از آن، اعضای تیم، به رهبریِ رکسانِ نقشه به دست، به راه افتادند.
پشت سرش ارنی، غرغر کنان پیش می رفت.
بعد از کاپیتان، تامروپ در حالی که دست های طفلک را گرفته بودند، آواز می خواندند.
آریانا هم درحالی که مراقب بود طفلک صدمه ای نبیند، از پشت سر هوایش را داشت.
مافلدا هم که با یک دست، با کلاه گروهبندی حرف می زد و با دست دیگرش، با نحوه ی برخوردش نشان می داد چه کسی است و با یک پایش دسترسی های چت باکس را تایید می کرد، لِی لِی کنان به دنبالش می رفت و در آخر، کاتانا و ساموراییش از گروه محافظت می کردند.

برای همین هیچکس متوجه نشد که دختر سامورایی درحالی که با یک پا از تنه ی درختی آویزان شده، چقدر از گروه عقب مانده است.

مافلدا اهمیتی نمی داد که در چه شرایطی به وظایفش عمل می کند. او فقط به وظایفش عمل می کرد، حتی وقتی که با پریدن روی یک دسته برگ، وارد گودالی پر از گِل میشد.

اعضای باقی مانده ی سریع و خشن نیز با سرعتِ هرچه تمامتر از میانبری که طفلکِ دوستداشتنی نشانشان می داد، از امن ترین مسیر ممکن، به سمت سرنوشتشان می رفتند.

***


- خب... به نظر می رسه رسیدیم، نه طفلک؟

طفلک با خوشحالی به رکسان لبخند زد و سرش را تکان داد.

- خب... یکم بزرگ تر از اونه که بتونیم در بزنیم، نظرتون چیه؟

آریانا درحالی که با نگرانی به درِ خیلی خیلی بزرگ نگاه می کرد، پرسید. شاید باید از مافلدا می خواستند که با تنظیمِ چند کلید، در را به صدا دربیاورد. در همین لحظه متوجه غیبت مافلدا شد.
- رکسان؟ مافلدا رو ندیدی؟
- مافلدا؟ پشت سر تو نبود مگه؟ و جلوی تاتسو؟

شاید هنوز هم جلوی تاتسویا بود، چون هردو باهم نبودند.

- کاپیتان؟ یه مشکلی هست...
- معلومه که مشکلی هست! منِ پیرمرد رو این همه راه آوردین اینجا و...

به محض اینکه بوی میخکوب کننده ی دود و دردسر به مشامش رسید، به سمتِ طفلک برگشت. طفلکی که بطریِ خالیِ بنزین به دست، با فندکِ روشنی به درِ درحال آتش گرفتن نگاه می کرد.

- معلومه داری چه غلطی می کنی مرتیکه؟

این صدای اعضای سریع و خشن نبود. هیچ کدام قادر به تولید چنین صدایی نبودند. درهمین لحظه، درِ بزرگ با صدای مهیبی کنده شد و مانند گلوله ی آتیشینی پرواز کنان از بالای سر اعضا گذشت.
- خاکِ عالم به سرم! رئیس شمایین؟

موجودِ غول آسایی که مقابل در ایستاده بود، با ترس به طفلک نگاه کرد. قطرات عرقی که از پیشانی بزرگش می چکیدند، مانند دریاچه ای اعضای تیم را از هم جدا کردند. هیولای وحشتزده، مقابل طفلک زانو زد و گفت:
- لطفا منو ببخشید رئیس!

طفل دستش را بلند کرد، کلاهِ صورتی نوزادی را از روی موهای سیاهش باز کرد و به کناری انداخت. پستانک را با قدرت تف کرد و با صدای خشداری جواب داد:
- قبل از اینکه بکشمت، این غذاها رو ببر تو و پیش اون یکی غذاها زندانی کن. درضمن... دوتاشونم افتادن تو تله. بگو یکی بره اونارم بیاره.

سیگار برگی بیرون کشید و بین دندان هایش گذاشت. سپس برگشت و به اعضای بهت¬زده ی تیم سریع و خشن نگاه کرد.
حالا ارنی می دانست چرا از همان اول حسِ خوبی به طفلک نداشته و دیر دانستن بهتر از هرگز ندانستن بود.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۹:۵۳:۳۳

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#92

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
سریع و خشن
پست سوم


اعضا هنوز از شوک درنیومده بودن که همه شون رو دست بسته وارد خونه ی غولا کردن. به محض وارد شدن فهمیدن که خونه غولا درواقع همون ورزشگاهی بود که می خواستن بیان... اما کمی خراب تر.

صندلی  تماشاگرا از جا کنده شده بود. حلقه ی دروازه ها رو خم کرده بودن. دیوارها پایین ریخته بود. چمن سبز به گودال های بمبارانی فجیع تبدیل شده بودن.

ارنی به طفلک که مشخص شده بود نره غولی بیش نیست گفت:
_ تغییر دکوراسیون داشتید؟

غول طوری به ارنی نگاه کرد که پیرمرد یاد بچگی هاش افتاد. وقتی که مادرش می گفت«بذار بریم خونه بهت می گم» یا وقتی می گفت« بذار بابات بیاد!».

_ اینجا رو که تیم های بازی قبلی خراب کردن اما صورت تو رو به زودی یه تغییر دکوراسیون حسابی میدم.

کاتانا لرزه ای به اندامش افتاد. از این تحقیر غرورش جریحه دار شد. به همین علت سقلمه ای به تاتسو زد. تاتسو به آریانا خبر داد. آریانا با پا به پشت سریش یعنی رکسان اطلاع داد. رکسان پاش رو بلند کرد و محکم به پای فرد عقبی کوبید.

_ یااااااااااااااه!

فریاد غول نگهبان به هوا بلند شد. رکسان نفهمیده بود پشت سرش غوله نه دوستاش. غول پشت یقیه ی رکسان رو گرفت و طوری بلندش کرد روی هوا که انگار می خواست یه ماهی کوچولو رو بزنه به رگ!

رکسان دست و پاهاش رو تکون می داد و بلند بلند جیغ می زد. ارنی دید که اگه کاری نکنه چند دقیقه بعد دروازه بان تیمشون یه لقمه میشه. چوبدستیش رو از جیبش سُر داد بیرون. یه نگاه به اعضای تیمش کرد. از اون نگاه ها که میگه« آماده باشید!» و بعد فریاد زد:
_ حالاااااااا!

جرقه های قرمز، هماهنگ اول به طرف طناب دست ها و بعد به سمت غول ها شلیک شد. از دور اگه آسمون رو نگاه می کردی انگار بعد عروسی آتیش بازی به پا بود.   غول ها به کل چوبدستی جادوگرا رو یادشون رفته بود. هرچند هیکل بزرگی داشتن اما در مقابل جرقه های جادو نمی تونستن کاری بکنن.

جرقه ها گاهی می خوردن به یه غول و صدای یاااااه بلند می شد و گاهی می خوردن به در و دیوار و ورزشگاه خراب، رو خراب تر می کرد.

درحالی که همه مشغول جنگ بودن، تاتسوی ژاپنی که مثل همه ی محصولات ژاپن با کیفیت بود، باهوش تر از بقیه نگاهی به اطراف کرد تا راه فرار رو پیدا کنه. بالاخره چشمش در ورودی رو پیدا کرد.
_ از این طررررف!

بچه های تیم، غول ها رو ول کردن و هجوم بردن سمت در. همه چی داشت به خیر و خوشی تموم می شد. داشتن فرار می کردن اما صد حیف که تقدیر اون ها در دست این نویسنده بود که از قضا به پایان های غم انگیز بیشتر علاقه داره.

نره غول که متوجه فرار تیم شده بود، پستونک بزرگ رو از جیبش در آورد. اعضا به در رسیده بودن. اون ها رو هدف گرفت و پستونک رو پرتاب کرد. جسم ژله ای مثل یه تیر درست نشست توی هدف و خورد تو سر بچه ها. چشمشون سیاهی رفت و همون جا بی هوش شدن.

اون خواب به اندازه ی یک عمر گذشت. و وقتی بیدار شدن، احساس گرمای شدید کردن. شرشر عرق می ریختن. احساس چرخش می کردن... احساس کباب شدن.

وقتی خوب نگاه کردن دیدن که بسته شدن به سیخ و دارن روی آتیش می چرخن و کباب می شن.

_ نننننننه!
_ من نمی خوام بمیرم.
_ من می خوام توی جنگ با شمشیر کشته بشم.
_ من با داداش آلبوس خداحافظی نکردم.
_ من هنوز جوونم!
_ ارنی حرف نزن!
_ ساااااکت!

نره غول درحالی که سوپ می خورد نگاه چپی به غذاهای سخنگوش کرد.
_ کجا داشتید در می رفتید؟ ورزشگاه رو خراب کردید فرار می کنید؟
_ اما ورزشگاه خراب بود!
_ حداقل اون موقع می شد توش زندگی کرد.

آریانا نگاهی به اطراف کرد که بیشتر شبیه خرابه های روم باستان بود تا ورزشگاه. تاتسو اشک تو چشماش جمع شد.
_ تازه شده شبیه هیروشیما!

غول، رکسان رو که درحال سوختن بود یه دور چرخوند.
_ جزغاله دوست ندارم.

ارنی فکری به ذهنش رسید و لامپی بالای سرش روشن شد.
_ حداقل...
_ چی شده؟!
_ اهم... میگم حداقل صبر کن بعد مسابقه کوییدیچ ما رو بخور. ما مسابقه داریم.
_ ارنی این موضوع الان مهمه؟
_ یه ذره سعی کن باهوش باشی آریانا...

بعد صداش رو پایین آورد.
_ این یه نقشه ی فراره! وسط بازی که سرشون گرم شد درمیریم.

غول به فکر فرو رفت.
_ چرا باید صبر کنم؟ من گشنمه.
_ شما حوصله تون سر رفته خبر ندارید. می تونید بازی ما رو نگاه کنید سرگرم شید.
_ واقعا؟
_ آره پس چی. تازه تاتسو تخمه ژاپنی هم میاره.

غول با انگشتای کثیف پاش ور رفت. یه تیکه آشغال از زیر ناخنش  کشید بیرون و شوت کرد.

_ وای دل روده ام!

غول بلاخره جواب داد.
_ باشه خیلی هم بد نیست... شاید تیم حریف رو هم خوردم.

ارنی یه توی دلش میگه و به دوستاش چشمک می زنه. اگه نقشه خوب پیش می رفت سالم برمی گشتن خونه، در غیر این صورت بازگشت همه به سوی مرلینه.

یهو یکی از غول های نگهبان به سمت رئیسشون دوید و چیزی توی گوشش زمزمه کرد. نره غول سریع پوشک پوش شد و پستونک دهنش گذاشت.
_ حریف بازیتون هم رسید!

و بدو بدو به سمت خروجی رفت. با هر قدمش زمین می لرزید و یه تیکه دیگه از دیوارهای نجات یافته خراب می شد.

در اون سمت بچه های محله ی ریونکلاو  بی خبر از همه جا در اعماق جنگل در حال پیشروی بودن.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#93

جرالد ویکرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۴ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
سریع و خشن!
Vs
بچه های محله ریونکلاو!


پست اول

اعضای ریونکلاو جایی ایستاده بودند که نه شباهتی به حمام داشت نه جنگل های آمازون.آن جا جایی بود که فقط سرد بود و برف تا کمر آن ها بالا آمده بود. براک که تظاهر می کرد صدایی را از داخل نمی شنود، سینه اش را جلو داد و دست هایش را در جیب کاپشنش کرد.
-من که رفتم تو.
-هی هی آقا مثل اینکه من کاپیتانم ها.

تام دست براک را گرفت و نگه داشت. دروئلا سرش را پایین انداخت و رو به براک گفت:
-میشه قبل از اینکه بری تو،من بیام سرجام بشینم؟

براک که دیگر به این موضوع عادت کرده بود، دستی به کله ی کچلش کشید و سرش را پایین آورد. دروئلا روی سر براک نشست و با لبخندی به عرض کل صورتش گفت:
-حالا هر جا می خواهید برید، برید.

استیو قندیل هایی که از دماغش آویزان شده بود را شکست و درحالیکه دندان هایش محکم به هم برخورد می کرد رو به تام گفت:
-تام؟نظرت راجع به اینکه بریم داخل چیه؟
-اینجا به نظر کمی ترسناک میاد و صدا هایی که از داخل میاد یکم غیر عادی به نظر می رسه ولی ما از پس دوش های متحرک بر اومدیم پس این یکی هم حل می کنیم.

دوباره غده ی واقع بینیِ جرالد داشت خودشو نشون می‌داد!
- مطمئنی بر اومدیم؟
- همین که زنده ایم موفق بودیم.

به این ترتیب شد که اعضای یخ زده ریونکلاو پشت سر کاپیتانشان وارد غار شدند.

دقایقی بعد، داخل غار


-آخخخخ.
دروئلا آخ بلندی کشت اما فقط صدا برای اعضای تیم موجود بود و به خاطر تاریکی مفرط غار، خبری از تصویر نبود‌!

-چیشد دروئلا؟
-سرم به یه قندیل یخ خورد. براک میتونی منو پایین بذاری!

براک سرش را خم کرد و دروئلا را جایی که به نظرش زمین می آمد پیاده کرد .

-استیو میشه انقدر بدن پشمالوت رو به من نزنی؟

جرالد که تا آن زمان ساکت مانده بود، بلند فریاد زد.

-من که بدنم پشمالو نیست‌.
-پس تویی کاپیتان پرایس؟
-من دارم دنبال سوسک های قطبی می گردم.چیکار به تو دارم آخه؟
-پس این کیه که هی بدن پشمالوش رو به من می زنه؟

ریونکلاوی ها در حالیکه دنبال بدن پشمالو می گشتند و حتی به دروئلا هم شک کرده بودند! تام از هوش ریونکلاوی اش استفاده کرد و فهمید که آن ها جادوگر هستند پس چوبدستی اش را در آورد و گفت:
-لوموس.

اما چیزی که ریونکلاوی ها با آن مواجه شدند، یک غار معمولی با قندیل های یخ نبود. آن جا کاملا یک غار غیر معمولی با غول های قطبی بود! دیدن این صحنه نتیجه ای جز رگبار گلوله های جان نداشت. اما این دفعه کسی جلوی او را نمی گرفت چون همه در شک بودند. در آن واحد یکی از غول ها به سمت جان آمد و تفنگ او را به دو قسمت تقسیم کرد.
- بالاسالو!

قرچ قرچ!

-این صدای چیه؟
-اونجا رو نگاه کنید یکی از قندیل ها ترک برداشت.


ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۳۶:۲۵
ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۳۷:۳۶

Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#94

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۰۸ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
بچه‌های محله ریونکلاو


Vs


سریع و خشن


پست دوم

چیز مهمی نبود... فقط یه ترک کوچیک بود. اما ترکای کوچیک اصلا جنبه‌ی اون همه توجه رو ندارن. ترک، که ترک کوچیک بی جنبه‌ای بود، با دیدن اون همه توجه، دستی برای تیم ریونکلاو و غولا تکون داد، قیچی مخصوصشو دستش گرفت و با سرعت بیشتری قندیل یخی رو قیچی کرد.

- آع... غاغا خو!
- ها؟
- غاغا... خو!
- دروئلا؟! ببین این چی می‌گه!

با فریاد تام، دروئلا دست از تشویق کردن ترک کشید و کیفش رو برداشت تا دنبال "فرهنگ لغت غولیان" بگرده. تام جدیدا کاپیتان بی اعصابی شده بود. اتفاقای بازیای گذشته، دونه دونه تارای عصبیشو از گوشش بیرون کشیده بودن. اما ترکِ کوچیکِ بی جنبه، خیلی بی جنبه بود. داد و فریاد تام رو به عنوان تشویق برداشت کرد. چکشی از توی جیبش درآورد و با یه فریاد ریز، محکم روی قندیل کوبیدش.

شپلق

-
- عا قا غا!
- اِ... چیزه... اصلا جذاب تر شدن... غول تک شاخ شدنا!

غولا به بزرگترین غول نگاه کردن. بزرگترین غول روی زمین پخش شده بود و یه قندیل فرو رفته بود تو سرش. یکم اونورتر، مغزش دستشو گذاشته بود زیر سرش و رو خونی که کف غار ریخته شده بود، شناور بود. با چشم غره‌ی یکی از غولا، مغز شنا کرد و شنا کرد و رفت تو سر بزرگترین غول.

- به به! چه مغز فهمیده‌ای... ماشالا...
- غو خا گا... خو!
- هزار ماشالا... صحبتم می کنن...

تام نگاهی با مضمون "این چی داره می‌گه؟" به دروئلا انداخت. دروئلا با چشمای گرد و کاغذای آویزون از گوشه‌ی دهنش، به صفحات باقی مونده از لغت نامه‌ی غولیان اشاره کرد. دروئلا هنوز کل لغت نامه رو نخورده بود. کل اعضای تیم ریونکلاو و غولا منتظر موندن تا دروئلا صفحه های باقی مونده‌رو هم بخوره. همین که آخرین قسمت از آخرین صفحه رو قورت داد، جغدی وارد غار شد و پاکتی رو وسط غار انداخت. تام به امید اینکه نامه‌ای از طرف فنریر به دستشون رسیده باشه، به پاکت حمله کرد.
- مترجم بین‌المللی زبان غول های غارنشین... واقعا؟
- اهم اهم... فرمودن یاران ما، ما زنده‌ایم... بکشینشون!
- دیالوگ اربابو چرا میگی؟ چرا دارین میدویین؟ چه خبرتونه شماها؟

تام با نیم نگاهی به پشت سرش، جواب تمام سوالاشو گرفت. به اولین فرمانی که مغزش صادر کرد، عمل کرد. با بیشترین سرعت ممکن دویید.

چند ساعت بعد- داخل غار


تعقیب و گریز بین غولا و تیم ریونکلاو ادامه داشت. اما انگار همه رو اسلوموشن بودن. ریونکلاوی ها رو جاروهاشون، همزمان با فرار از دست غولا، کوییدیچم تمرین می کردن. بزرگترین غولم مدتها بود که خوابش برده بود و خر و پفش همه‌ی قندیلا رو به افتادن تشویق می‌کرد. اما قندیلا، برخلاف ترکاشون، بی جنبه نبودن. هیچ چیزی نمی تونست اونا رو وسوسه کنه.

- بسه دیگه...
- اغ!
- بله جرالد حق با شماست... بله!
- همه اینا ترجمه‌ی همون یه کلمه بود؟
- نه. ترجمه‌ش بله! بود.
-

همه خسته و کوفته و درمونده، یه گوشه از غار نشستن. داشتن به نشستن ادامه می دادن که یه گوشه از غار روشن شد.

- این چیه رو سرش؟
- لامپه. غولا وقتی یه فکری به ذهنشون می‌رسه لامپ رو سرشون روشن می‌شه. لازم نیست بهش شلیک کنی جان.

جان که از رفتار دروئلا بیشتر از لامپ روی سر غول تعجب کرده بود، اسلحه‌شو پایین آورد و مثل بقیه، منتظر شنیدن فکر غول موند.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#95

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
سریع و خشن!
Vs
بچه های محله ریونکلاو!


پست سوم

- اوهوم... اوهوم... ماهم میخوایم بازی کنیم.

دروئلا بسیار شخص منطقی ای بود، اما منطقیِ بی اعصاب!
- شما؟! کوویدیچ؟! روونایا!

و دوباره جیغ دونش رو به شارژ وصل کرد...

تام، با خودش کلنجار می‌رفت تا تصمیمش رو بگیره، از طرفی یه عده غول غارنشین توی بازی نمی‌تونستن خیلی کارآمد باشن و از طرفی دیگه رانت بازی و داشتن پارتی بین مسئولین ورزشگاه، بالعکس خیلی کارآمد بود!
- که شما میخواین کوویدیچ بازی کنین؟ خب باشه! اما چی قراره به ما برسه؟
- یاریِ ما و افتخار درکنار ما بازی کردن!

مثل اینکه غول خیلی به ولدمورت شباهت اخلاقی داشت...

و اینگونه بود که اولین بازیکنان غارنشین کوویدیچ شکل گرفتند!

روز مسابقه، قبل از ورود به ورزشگاه

بازیکنان تیم محله ی ریونکلاو Ft غول های غارنشین، بیرون ورزشگاه ایستاده بودند. امروز روزِ بازی بود و قرار بود تا همیشه از این بازیِ تاریخی با حضور غول های غارنشین یاد شود!

- آتیش تیش ماتا!
- ای بابا! این باز چی میگه؟

مثل اینکه تام زیادی فشار تحمل می‌کرد!

- میگه که: باید رو لباس تیم تگمون حضور داشته باشه!

تام جاگسن، مرگخوار بود. مرگخوار ها هم اشخاصی بدون احساس بودند، اما صبر مرلین هم حدی داره!
- ای روونا! ای مرلین! ای ارباب! آخه این دیگه چه صیغه ایه؟
- آقا اجازه! موقته!

خبر موثقی از سرنوشت رهگذر دردسترس نیست... مرلین بیامرزدش!

- من دیگه نمی‌دونم چه صیغه ایه، ولی طرح پیشنهادیِ ما اینه.
تصویر کوچک شده
بچه های ریونکلاو، به لباسی که اربابِ غول ها ناگهان از زیر کیسه ای در منطقه ای منشوری از شلوارش درآورده بود دقت کردند، و بازهم دقت کردند، و حتی بیشتر دقت کردند و...
- خیلی زحمت کشیدید. خسته نشید یه موقع! البته از طرحای آل اشپرت بهتره، ولی آخه این غول چیه؟
- ما دیگه نمی‌دونیم یا اینو می‌پوشید یا پاره‌تون می‌کنم! دستکشا دروازه بانی تون رو میگم

دقایقی بعد، هنگام ورود به ورزشگاه

- خب بله! بازیکنان ریونکلاو وارد ورزشگ... وایسید ببینم! اون چیه؟ غولا چرا دارن باهاشون وارد زمین می‌شن؟! هوی فنر! اینجا چه خبره؟

ولی در گوشه ای دیگه از ورزشگاه، بلاتریکس با چند تا مشنگ بدبخت و فنر با آهوی درسته ای که جلوش بود سرگرم بودن!

- خب مث اینکه داورا کاری ندارن! پس ما کی باشیم که حرفی بزنیم! غولا هم اعضای جدید این تیمن! و حالا در سمتی دیگه سریع و خشن، که البته با دیدن غولا بیشتر "کند و ترسو" شدن، دارن وارد ورزشگاه میشن!

بله! در سمت دیگه ی ورزشگاه که تیم سریع و خشن داشتن وارد می‌شدن، که البته اصلا سریع و خشن هم نبودن! هیچگونه نترسی ای به چشم نمی‌خورد... حتی کاانا هم زیر لباس تاتسویا داشت با شمردن غول های تیم حریف "یه غول دو غول" بازی می‌کرد! البته هنوز هم اعضای نترسی وجود داشتن مث ولدمورت "پ.ن نویسنده: اربابمون همیشه نترسن! حتی توی قنداق! " که داشت برای کندن دماغ غولا لحظه شماری می‌کرد.

- مثل اینکه بالاخره بلارتیکس بی خیال مشنگا میشه، بله داره میاد اینجا! جعبه رو باز می‌کنه! منتظرید بگم بله، نه؟ خب نمیگم تا ضایع شین!

یوآن هنوز هم یوآن بود!

بازیکنان ریونکلاو، که حالا بخاطر حضور دو غول بینشون، از خیر جان و پرایس گذشته بودن، با لباس های جدیدشون با مارک "ترول پوشان مغرب زمین!" بازی رو شروع کردن.

- تاتسویا کوافل رو در اختیار داره، خود تاتسویا، حالا پاس میده به مروپ که وسط بازی داره قربون صدقه ی بچش میره! حالا مروپ میره به سمت دروازه ی ریونی ها، کوافل و پرتاب می‌کنه و گل نمیشه! تام تو لحظه ی آخر با پا کوافل رو دور می‌کنه!

دور کردن توپ برای تام خیلی هم آسون نبود، اما تام مجبور بود! اونا باید این بازی رو می‌بردن!

- اولین غول توپ رو می‌گیره، اینا از کجا کوویدیچ رو یاد گرفتن مرلین می‌دونه! عجب بازی ای هم میکنه! حالا کوافل رو از همون فاصله ی دور شوت میکنه، همزمان آریانا بلاجر رو به سمتش پرتاب می‌کنه، بلاجر به کوافل می‌خوره و وایسید! این کوافل چجوری رفت تو گل؟! آریانا بجای سودآور بودن گل به خودی می‌زنه!

ارنی داشت واقعا از درون می‌ترکید!

- حالا بازی 10-0 به نفع ریونکلاوه، حالا هافلیا توپ رو در اختیار دارن، دارن به سمت دروازه میرن و... بوم! بلاجری که استیو پرتاب می‌کنه خیلی دقیق به فرق سرشون می‌خوره! ماشالله استیو! ماشالله بچه های WWE!

علاقه ی یوآن به کشتی‌کج با چشم غره ی فنر روبرو شد و یوآن بقیه ی ماشالله هاش رو خورد!

- کوافل دستِ غول غارنشینِ، غول از دم دروازه ی خودشون کوافل رو پرتاب می‌کنه و... اینجارو ببینین! کوافل مستقیم رفت توی دروازه! چه میکنن غول های غارنشین! چیه این کوویدیچ اصلا؟!

غول ها خیلی خوب بازی می‌کردن! فقط اینکه چرا بعد از گل"Now you can see me" اجرا می‌کردن رو کسی نمی‌دونست!

- دوباره بازی آغاز میشه، ریونی ها دوبار...

همون موقع، مافلدا و دروئلا!

مافلدا تو فاصله ی 4 متریش اسنیچ رو دید، سعی داشت بدونِ اینکه کسی بفهمه به سمتش بره، اما دروئلا هم اسنیچ رو دیده بود، د جستجوگر باهم درگیر شدن.
- عمرا بذارم بگیریش! مث اینکه هنوز مادر بلاتریکس رو نشناختی!
- زهی خیال باطل! یه محفلی از یه مرگخوار شکست بخوره؟ عمرا!

هر دو جستجوگر با سرعت به سمت اسنیچ می‌رفتن، اما باز هم آریانا!

- اونورو ببینین! بلاجر آریانا داره میره، هنوزم میره و... میخوره به اسنیچ! دروئلا اسنیچ رو می‌گیره!

بالاخره بازیکنان ریونکلاو Ft غول ها بازی رو بردن. البته فیتِ غول ها خیلی مهم نبود! چون...

"فلش بک"

تام، کاپیتانِ باهوشی بود، و صد البته مرگخواری وفادار و بالاخره از حرف های ارباب غولا خسته شد.

- آگو.یسیش..شسم..سم!

دیگه مهم نیست غولِ ارباب چی میگه، چون حالا غولا بسته شده بودن و بجای اونا، کریستیانو رونالدو و لیونل مسی در لباس غول ها توی زمین بودند!

"پایان فلش بک"


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۴۴:۵۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۴۵:۳۸

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#96

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
روز مسابقه

رئیس غول ها، بچه محل های ریونکلاو را هم، با ترفند های خودش داخل تله انداخت و ان هارا به ورزشگاه اورد.

-شماهارو میخورم. خیلی خستم کردین.

اعضای تیم که توی دستان گنده ی غول گیر کرده بودند هر چه قدر تقلا میکردند نمیتوانستند خود را نجات دهند.

-فرمانده پرایس کجایی که پسرتو کشتن.
-یوری کجایی؟
- دروئلا یه کاری بکن.
-چیکار کنم جرالد؟

-دست نگه دار غول بی شاخ و دم.

غول از حرکت ایستاد و رو به ارنست کرد.

-مگه دوست نداری تفریح کنی اقا غوله؟ به اونا هم احتیاج داریم.

غول تا اسم تفریح را شنید چشمانش برقی زد و دستانش را باز کرد و همه را روی زمین پرت کرد، بعد هم محکم بالا و پایین پرید.

-اخ جون. تفریح گومــب بازی گومــب شادی.
-هییی صبر کن. بیا این یه لیست از چیزاییه که احتیاج داریم. برو همه شو تهیه کن. ما هم یه بازی قشنگ و درست حسابی اجرا میکنیم با اعضای این تیم. البته اگه هنوز زنده باشن.

غول دوست نداشت آنهارا ترک کند اما به خاطر بازی هم که شده بود سعی کرد سریع تر راه برود و وسایل را تهیه کند. رئیس غول ها خیلی بازی دوست داشت و این شاید به خاطر این بود که در کودکی مادرش هرگز اجازه بازی کردن به او نمیداد.

آنطرف، ارنست به سمت جاگسن رفت و اورا بلند کرد.
-خوبی جاگسن؟
-اره فک کنم خوبم. همه سالمین بچه ها؟

اعضای تیم بچه محل های ریونکلاو خود را بلند کردند. ارنست نگاهی به ان ها انداخت و شروع به صحبت کرد.
-ما فکری برای فرار از اینجا داریم.
-چه فکری؟
-حالا بهت میگم. فعلا بذار رئیس غول ها بره دنبال نخود سیاه. شماهم بیاید بریم پیش بقیه. تو راه براتون توضیح میدم.

انها موافقت کردند و پشت سر ارنست راه افتادند.

چند ساعت بعد

غول که خیلی شدید عرق کرده بود و معلوم بود حسابی خسته شده است خودش را کشان کشان پیش ارنست و بقیه رساند و گفت:
-همه چیزهایی که خواسته بودی رو انجام دادم. حالا چی؟ مسابقه میدین؟ من عاشق کوییدیچم.

ارنست نگاهی به تیمش انداخت. جاگسن و بقیه ی اعضای تیمش هم به نظر آماده میامدند.

-وقتشه.

اعضای دو تیم از اتاق های خرابه ورزشگاه بیرون آمدند که جلویشان یک بوفه ی بزرگ با چند صندلی و میز دیدند که پشت صندوق غولی نشسته بود و داشت هات داگی که دو برابر کاتانای تاتسو بود را به تماشاچیان تبلیغ میکرد. تام با دیدن هات داگ سر روپ را کج کرد و به سمت غذا خوری رفت. آریانا دست انداخت و انهارا گرفت و چشم غره ای کرد. بقیه اعضا هم به سمت زمین رفتند.
بالاخره راهروی طولانی تمام شد و ان ها وارد زمین مسابقه شدند. زمین کاملا تمیز شده بود و هیچ خرابه و سنگی در میان نبود. البته برج و بارو ها همچنان ریخته بودند اما آثاری از خرابی روی زمین یا دروازه ها دیده نمیشد.
بچه ها که کمی به وجد آمده بودند. به سمت جاروهایشان رفتند. غول عظیم الجثه ای که تقریبا نصف صندلی تماشاگران را گرفته بود پرچم سریع و خشن کوچکی را در دستش گرفته بود و انهارا تشویق میکرد. ان طرف تر یک غول لاغر نشسته بود. در جایگاه رو به رو هم یه جفت غول دوقلو ریونی هارا تشویق میکردند این ها تمام تماشاچیان ورزشگاه غول هارا تشکیل میدادند.

-یـــــــ. با سلام خدمت تمام تماشاگران و غول های دوست داشتنی خودم.

همه بازیکن ها جا خوردند و به سمت صدا برگشتند. صدای گزارش گر از داخل اتاقی که سقف ان فرو ریخته بود در طبقه ی دوم ورزشگاه می امد.


-بازی بین دو تیم محبوب سریع و خشن و بچه محل های ریونکلاو آغاز میشه. من غولابرکرومبی گزارش این بازی رو به عهده دارم.

ارنست و آریانا پرواز کردند و سر جای خود رفتند. تام جاگسن هم نگاهی به اعضای تیمش انداخت، نگاهی به رئیس غول ها که توی اتاق وی ای پی بود و نگاهی هم به ارنست. یاد حرف های او افتاد!

فلش بک به چند ساعت قبل

-منظورت چیه که میخوایم کوییدیچ بازی کنیم؟ به نظرتون الان وقت کوییدیچه؟ با این همه غول که به خونمون تشنه ان؟
-گوش کنید. ما یه نقشه ای داریم که بتونیم از اینجا فرار کنیم. اما برای عملی کردنش نیاز داریم که کوییدیچ بازی کنیم.

اعضا تیم ی ب.م.ر همگی صورت هایشان را جلو اوردند و به ارنست خیره شدند.
-گفتی یه نقشه؟ چه نقشه ای؟

فلش فوروارد


جاگسن با یک ضربه ایستگاهی توپ را از بالای سر اریانا برای جرالد انداخت که کاملا آماده بود توپ را داخل دروازه ی سریع و خشن بکند. اما مافلدا جرالد را دور زد و دور زد و دور زد تا سر جرالد گیج رفت و کمی از سرعت و ارتفاعش را از دست داد و توپ را به مافلدا لو داد. مافلدا توپ را برای کاتانا پرتاب کرد. براک لزنر با سرعت به سمت کاتانا شیرجه زد و موفق شد لبه ی ان رو بگیرد اما کاتانا از توی قلاف بیرون زد و بدون قلاف توپ را روی لبه ی تیزش تا دروازه ی ریونی ها برد و داخل انداخت و هیچ کس حتی جرئت گرفتن او را هم نداشت.

-مامان بهت افتخار میکنه کاتا.

غول ها پیاپی تشویق میکردند و در میان فریاد و نعره زدن هایشان اشغال و آب دهانشان که مثل خودشان عظیم الجثه بود از وسط زمین رد میشد و به بیرون ورزشگاه پرت میشد.
آریانا و رکسان به هم نگاهی کردند. وقتش بود که نقشه را عملی کنند. دروئلا که دنبال اسنیچ طلایی بود توپ سرخگون که از جلوی او رد میشد را با نوک جارو به سمت کاپیتان پرایس پاس داد.

-بازی به اوج خودش رسیده. بچه محل های ریونکلاو دست به ضد حمله زدند. کاپتان پرایس یه فلش بنگ ول میده از خودش و تام روپ رو برای چند لحظه کور میکنه. اون نزدیک دروازه است! شوت میکنه و توپ ... گل نمیشه. واو. عجب بازی شده. توپ با اختلاف کم و با شدت زیاد از کنار دروازه رد میشه. یکی از بازیکنان داره با داوغول که وظیفه ی داوری این بازی رو بعهده داره صحبت میکنه.
داور بلافاصله به سمت بلند گو میره.

-رئیس جان. این ها میگن توپ ذخیره کمه باید یکی بره دنبال توپ هایی که از ورزشگاه شوت میشن بیرون.

رئیس که دو چشمانش از خوشحالی به شکل ستاره در امده بود و اصلا در حال خودش نبود با صدای بلند گو از حس بیرون پرید و تازه متوجه شد که بازی متوقف شده است.

-خب بگو یکی بره دنبال توپ لعنتی. فقط مسابقه رو شروع کنید هر چه زود تر.

داور به گزارشگر اشاره کرد تا ظرفی اماده کند و اسم همه ی تماشاچیان را داخل ان بریزد.

-خوب بچرخون. اسم یکی رو دربیار.
-نوشته جاینت.

داور دوباره سراغ بلند گو رفت و به سمت غول بزرگی که که ستون های ورزشگاه دیگر بیشتر از این تحمل وزنش را نداشتند و میلرزیدند گفت:
-نوبت توعه. تو برو توپ رو بیار.

غول بزرگ اخمی کرد اما با دیدن چهره خشمگین رئیس اش ترسید و به سمت در ورزشگاه رفت که برایش خیلی کوچک بود. با خوابیدن گرد و خاک هایی که از نابود شدن دروازه ی ورزشگاه و رفتن جاینت به وجود امده بود. بار دیگر بازی از سر گرفته شد.

ارنست و اریانا چشمکی به هم زدند. اریانا با بازدارنده چند رو چوبی با توپ زد و جرالد را هدف گرفت. جرالد هم کل قدرت خودش را ذخیره کرده بود و منتظر امدن توپ شد، با پرتاب اریانا، سریع جایش را عوض کرد و ضربه ی پرقدرتی به توپ زد که توپ را درافق محو کرد.

سووووت.
-جناب رئیس یه توپ دیگه هم رفت بیرون.
-یکی رو بفرستین بره بیاره.

بعد از قرعه کشی و انتخاب شدن نفر بعدی و خوابیدن گرد و خاک هایی که از رفتن فرد ایجاد شده بود بازی از سر گرفته شد.
اعضای دو تیم به هم نگاه کردند و چشمکی زدند. اما نقشه شان برای شکست غول ها باعث نمیشد مسابقه را جدی نگیرند. دروئلا روزیه پشت مافلدا که در تعقیب اسنیچ طلایی بود از هیچ فرصتی برای پیشی گرفتن از مافلدا نمیگذشت. اسنیچ یک دفعه مسیرش را عوض کرد. به محض اینکه مافلدا از جلوی روزیه کنار رفت او تازه توپ بازدارنده که با سرعت به سمتش میامد را دید. برای جاخالی خیلی دیر شده بود. دودستی نوک جارو را به سمت بالا کشید.

-شدت توپ خیلی زیاده. دروئلا نتونست دفنش کنه و تعادلش به هم ریخت.

غول ها همه با هم نعره میزدند و تشویق میکردند.

یک ساعت بعد

گزارشگر آرام پای رئیس غول هارا تکان داد و اورا از خواب بیدار کرد.
-جناب رئیس . جناب رئیس.
-چیه چی میخوای؟
-بازی... بازی... .
-بازی چی؟ چند چند هستن؟ ما خوابمون برد.
- راستش قربان تا اون موقع که توپ توی زمین بود که 20-30 به نفع سریع خشن بود. اما الان دیگه توپی نمونده که باهاش بازی کنن.
-چی گفتی؟
-دیگه تماشاگری نمونده تو ورزشگاه! داورهم که چهل دقیقه پیش رفت. چیکار کنیم حالا؟

رئیس با شنیدن این حرف از جا پرید و به سمت اعضای دو تیم که الکی توی هوا ویراژ و با هم مسابقه میدادند رفت و از پایین فریاد کشید.
-هی شماها. یالا بازی رو شروع کنید وگرنه میخورمتون ها.

ارنست قیافه اش را دلسوز کرد و رو به رئیس گفت:
-اما جناب رئیس توپی نداریم دیگه. بهتره شما هم به همراه گزارشگر برید و چند تا از این توپ ها رو برگردونید.
-اما ما رئیسیم.
- اگه دوست نداری کوییدیچ ببینی... باشه مشکلی نیست... .
-نه. نه. میخوام. همین الان میرم.

رئیس جلوتر رفت و یقه ی گزارشگر را هم گرفت و به دنبال خودش کشید. چند دقیقه بعد ورزشگاه عاری از هر غولی بود و اعضای دوتیم با هم تنها شدند و از جاروهایشان فرود امدند.

-وای باورم نمیشه. ما موفق شدیم. ما اون احمقا رو فرستادیم دنبال نخود سیاه.

ان ها با خوشحالی همدیگر را بغل کردند و دست هایشان را به هم کوبیدند که دروئلا روزیه چراغ خطری بالای سرش بلند شد.

-بچه ها؟ اما برای همیشه که نرفتن باز برمیگردن اون موقع چیکار کنیم؟
-نگران اونش نباشید.

ارنست با لبخندی به لب، عینک دودی اش را زد و ابروهایش را تکان داد.
-فکر اونشم کردم.

و به بالا اشاره کرد.
از داخل ابر ها جسم متحرک و چرخداری شروع به چرخیدن و پایین آمدن کرد.

-عه اونکه اتوبوس شوالیه است. اما چطوری ؟ کسی که سوارش نیست!
-گذاشتم روی خلبان خودکار شوالیه رو. این بهترین موقعیته. بهتره هر چه زود تر از اینجا بریم.

لزنر اولین نفری بود که سوار اتوبوس شد.
-اخ جون. غول ها رو که ضایع کردیم. کوییدیچ مونم که بازی کردیم. دیگه بهتر از این نمیشه.

همه به نوبت داخل اتوبوس شدند. ارنست چند دکمه را روی فرمون زد و اتوبوس اوج گرفت و از ورزشگاه بیرون امد. در راه بازگشت همه از پنجره ها غول هارا می دیدند، که در حال بازگشت به ورزشگاه بودند و دیگر هیچوقت دستشان به آنها نمیرسید.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۵۷:۰۲


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۸
#97

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
WWA
VS
اراذل و اوباش گریف



زمان: ساعت 00:00 روز 20 شهریور تا ساعت 23:59:59 روز 26 شهریور

داوران:
بلاتریکس لسترنج
ابیگل نیکولا

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#98

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
اراذل و اوباش گریف
VS

wwa


پارت اول

تمام اعضای تیم اراذل، بعد از کلی گشت و گذار و خوشگذرونی و بازدید از بناهای زیبای فرانسوی، گوشه ای از چمن زار لم داده بودن و به استراحت پرداخته بودن. عمو قناد همون اطراف درحال سلفی انداختن با پلنگای فرانسوی بود و پاندا روی زمین غلت میزد. آرتور، گیدیون و ناپلئون درآرامش به سر میبردن و کم کم خُر و پفشون بلند میشد. مرگ اون اطراف چرخی میزد و دو سه نفری رو میفرستاد زیر اتوبوس. ولی در این بین خبری از آستریکس نبود. زمانی که اعضای تیم اراذل، درحال چرخ زدن توی پاریس و بازدید از برج ایفل بودن، آستریکس به طرز مرموزانه ای غیبش زد. مثل همیشه! جالبی این موضوع این بود که همه به این غیب شدن های یهویی آستریکس عادت داشتن و حتی دنبالش هم نرفتن که ببینن چه اتفاقی واسش افتاده. بالاخره وسط آرامش آرتور و گیدیون، ناپلئون چشم باز کرد و فریاد سر داد:
-پس این آستریکس کجاست؟ داریم از گشنگی میمیریم.
-گشنه بودنت چه ربطی به آستریکس داره؟
-قرار بود برایمان غذا بیاورد. مرغ بریان شده، به همراه شراب قرمز و کمی مرکبات که حالمان را جا بیاورد. یادش بخیر در گذشته چه ابهتی داشتیم. با یک اشاره، ظرف غذا جلوی رویت بود و گوشت کباب شده را به نیش میکشیدی.
-اون مال گذشته بود. درحال حاضر لا به لای اراذلی. همینه که هست.

ناپلئون طبق معمول قاطی کرد و بلند شد تا سخنرانی کنه و تک تک اطرافیانش رو به قطع کردن سرشون تهدید کنه که از دور، گرد و خاکی به پا شده، به طرفشون هجوم میاورد.
-اون چیه دیگه؟ طوفان شده؟
-نه یکی داره با سرعت میاد سمتمون.
-یعنی آستریکسه؟
-اگه بخوره بهمون خودشه... مثل اینکه خودشه. بکشید کنار زخمی نشید...

زارت

جراحت بسی خفیف بود و صورت ها بر فنا! اراذل سر و صورتشون رو از رو زمین جدا کردن و خودشون رو جمع و جور کردن. طولی نکشید که غر زدنای ناپلئون دوباره شروع شد:
-کوری مگه خون آشام بزمجه؟ یه ذره زودتر ترمز کن.
-بچه ها... اونجا... بیاید... زود باشید... باید ببینید... وای... ذوق مرگی...
-آروم باش آستریکس. بگو چی شده؟
-بالاخره پیداش کردم... باید ببینید... همونجاس... نزدیکه... بیاید... زود باشید...
-نکش خودتو! اومدیم خب.

چند ساعتی بعد-چند تا خیابون پایین تر از برج ایفل

بعد از مدتی راه رفتن، بالاخره آستریکس جلوی ورودی یک کاخ مخروبه ایستاد و درحالی که با اشتیاق به کاخ خیره شده بود، آب از لب و لوچش سرازیر شده بود. اونها درست جلوی یک کاخ مخروبه ایستاده بودن که گویا تعدادی از درختان داخل حیاطش هم مورد اصابت صاعقه قرار گرفته و سوخته بودن. ظاهر خوشایندی نداشت. بیشتر شبیه خونه جادوگران و ساحرگان سیاه بود که به نظر میومد یکی دو قرنی میشه از اونجا رفته باشن. گیدیون که به پنجره های شکسته و در ورودی آهنی زنگ زده کاخ نگاه میکرد، نگاهش رو از روی کاخ برنداشت و خطاب به آستریکس گفت:
-میگفتی پیدا کردم پیدا کردم، همین بود؟ خرابه پیدا کردی؟
-مراقب حرف زدنت باش گیدیون. تو نمیتونی به این مکان توهین کنی. اینجا یک مکان مقدس برای تمام خون آشام هاییه که زمانی اینجا زندگی کردن و یا اجدادشون در اینجا بودن.

آرتور کلشو خاروند و ابرو بالا انداخت و به آستریکس نگاه کرد:
-یعنی خونه اجدادته؟
-بله آرتور. پدربزرگم و پدر پدربزرگم و تمام پدران و پدربزرگانم در این کاخ بزرگ زندگی میکردن.
-حالا چرا اینجوری صحبت میکنی؟
-فکر کنم روح ناپلئون درونش حلول نموده است.
-زر زر زر! چقدر گستاخ و بی شخصیت هستید. تا کنون کسی با شخصیت من و ابهت من شوخی نکرده. باور کنید اگر اون ارتش...

آستریکس وسط حرف ناپلئون پرید و حرف اون رو قطع کرد و به سمت کاخ رفت:
-مطمئنی میخوای بری اون تو؟
-من یک خون آشامم و اینجا خونه اجدادی منه. مطمئن باشید اجازه نمیدم اتفاقی براتون بیافته. دنبال من بیاید.

کمی بعد-طبقه دوم کاخ

آستریکس، تمام اتاق ها رو بررسی میکرد و برای خودش میچرخید. مرگ در راهروها پرسه میزد و پاندا برای خودش روی مبل لم داده بود. گیدیون و آرتور نیز به تابلو ها و نقش های به جا مانده روی در و دیوار نگاه میکردن. گویا قبلا درگیری ایجاد شده بود که باعث شده بود پنجره ها بشکنن و روی در و دیوار، آثار خون و خراب شدگی وجود داشته باشه. توی این به هم ریختگی و تاریکی راهروها، مرگ بازیش گرفته بود و هی میپرید تو دل بقیه اعضا و خلاصه پشم و پیلی نمونده بود که نریزه. ناپلئون که برای خودش توی طبقه دوم چرخی میزد، درِ یکی از اتاق ها رو باز کرد:
-آستریکس! به نظرم باید بیای و به این اتاق نگاهی بیاندازی.

آستریکس و بقیه اعضا، به سرعت به سمت ناپلئون رفتن و وارد اتاق شدن. آستریکس چوب دستیش رو درآورد و اتاق رو روشن کرد:
-لوموس.
-عه فکر نمیکردم افسون ها اینجا کار کنن.
-چرا همچین فکری کردی؟
-نمیدونم.

اراذل نگاهی به داخل اتاق انداختن. به نظر میومد اینجا انبار کاخ بوده باشه. تمام دیوارها پر از تار عنکبوت بود و داخل انبار، محفظه هایی بود شبیه به بشکه های بزرگ نوشیدنی کره ای در سه دسته جارو. ولی با این فرق که یه زمانی توی این محفظه ها، پر از خون تازه بود برای خون آشام های ساکن کاخ. آستریکس چرخی داخل انبار زد. دستی به دیوار ها کشید و مجسمه های کوچکی که توی انبار بودن رو بررسی کرد. آرتور همون اطراف میچرخید و به وسایل داخل انبار نگاه میکرد که پاش به تخته چوبی گیر میکنه و با کله مبارک، میره توی دیوار. از اونجایی که ساختمون قدیمی بود و استحکام کافی نداشت، دیوار میریزه و اتاقی مخفی پشت اون ظاهر میشه. آرتور گیج و منگ از جاش بلند میشه و خودشو میتکونه:
-من خوبم... خوبم. چیزیم نشد... عه! اینجا دیگه کجاست؟

آستریکس به اتاق مخفی که آرتور بهش خیره شده بود، نگاهی میندازه. تعدادی تابوت داخل اتاق وجود داشت که دور میزی، به صورت شیب دار گذاشته شده بودن و در همشون باز بود:
-میزگرد اجدادم!
-جان؟
-میزگرد. اینجا محل برگذاری جلسات محرمانشون بوده. طبق چیزی که درباره این کاخ خوندم، اون ها تمام جلسات مهمشون رو توی این تابوت ها برگذار میکردن.

آستریکس به سمت تابوت ها رفت و ذوق مرگانه، داخل یکی از اونها دراز کشید. طولی نکشید که آستریکس ازین کارش پشیمون شد. چرا که مرگ، طبق عادت همیشگی که داشت، با دیدن تابوت ها، وحشیانه یقه گیدیون و ناپلئون رو از پشت گرفت و سه نفری به سمت تابوتی که آستریکس داخلش بود پریدن. آستریکس که اون زیر در حال خفه شدن بود، سرش رو از لا به لای ردا و کت گیدیون و ناپلئون بیرون آورد:
-نکنید لامصبا. خونه قدیمیه. میریزه پایین.
-منم تو بازیتون راه بدید...
-نههههه

آرتور به سرعت به سمت تابوت دوید و روی شکم ناپلئون شیرجه زد. عمو قناد که شوخی بقیه رو دیده بود، انرژیش پر شده و "یییییییه برنامه ببینیم" گویان به سمت تابوت پرید. ولی این پایان شیرجه ها نبود و آستریکس از سوراخ ردای مرگ میدید که پاندا به سمتشون میدوئه:
-اند هیز نیم ایز جااااان سینااااا...

با پرش آخر پاندا و فرود اومدنش روی هیکل کل اعضا، ناگهان صدای ویژی اومد و تابوت و کل اعضای اراذل غیب شدن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#99

گریفیندور

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۷ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۹:۰۱ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 52
آفلاین
اراذل و اوباش
vs
wwa
پارت دوم




بالاخره دنیای اطراف ثابت شد و گردباد رنگ های اطراف از چرخش ایستاد. سوراخی بین زمین و آسمون ایجاد شد تا ملت اراذل جیغ زنان روی زمین سبز و مسطح زیر پاشون سقوط کنن. شکی نیست که خواننده منتظر بود با منظره جنازه های تیکه پاره شده و خونین رو به رو بشه ولی نویسنده زرنگتر از این حرف ها بود و سریع یه کپه آت و آشغال از ناکجااباد ظاهر کرد تا بچه ها به سلامت روش سقوط کنن. حفره بالای سرشون هم با صدای ویژی بسته شد.

کمی طول کشید تا بچه ها بتونن تشخیص بدن چی به چیه و دست و پاشون رو از تو حلق و لوزالمعده هم بکشن بیرون و سر پا بشن.
آستریکس که از نور آفتاب هیچ خوشش نمی اومد جیغ کشان پرید زیر سایه یه درخت همون دور و بر پناه گرفت. گیدیون در حالیکه دست که آغشته به آب دهن پانداش رو با دنباله کت ناپلئون خشک میکرد یه نگاه به دو رو برشون انداخت.
- اینجا کجاست؟

جایی که فرود اومده بودن شبیه جاهایی نبود که می شناختن. به نظر می رسید تو یه محوطه بزرگ و سرسبز فرود اومده باشن. دور و برشون پر از بوته های کوتاه گل و گیاه بود.غیر خودشون کس دیگه ای اون اطراف دیده نمیشد.آرتور که مشغول تکوندن رداش بود با بی اعتنایی شونه بالا انداخت. مصمم بود با تکوندن رداش آشغال هارو از رو ببره و مجبورشون کنه خودشون داوطلبانه ازش جدا بشن. ولی ظاهرا آشغال های بی ادب و پررویی بودن و آرتور مجبور شد رداش رو کلا از تنش دربیاره.
- یکیمون نیست چرا؟

آرتور حین گفتن این جمله طوری رداش رو پشت و رو کرد که انگار قرار بود عضو گم شده از تو رداش بیافته بیرون. پاندا هم که مطابق معمول رو تپه آشغال ها ریلکس نشسته بود و دهنش میجنبید. طوری که انگار هیچ هدفی جز خوردن تو دنیا براش مقرر نشده حتی اگر اون چیزی که می خورد آشغال و پس مونده های غذای ملت باشه.
همون لحظه چشمش خورد به یه تیکه استخون صاف و براق و با اشتها دستشو دراز کرد تا اونم به نیش بکشه. اما عمو قناد سریع تشخیص داد اون چیزی که داره به طرف حلق پاندا میره چیه و پرید و از تو دهنش کشید بیرون.
- عه...نخور اینو... این مرگه...یعنی مال مرگه...البته نمیدونم مال کجاشه!

همه نگاهی به استخون تو دست عمو انداختن. حالا معلوم شد کی ناپدید شده. ظاهرا ساختار ظریف و شکننده مرگ زیر اون همه فشار دووم نیاورده بود. درحالیکه همه داشتن فکر میکردن حالا کی حوصله داره این جنازه رو از تو آشغالا بکشه بیرون و سرهم کنه، استخون تو دست عمو لرزید و پرید بیرون. کم کم استخونای دیگه هم از تو آشغال ها یکی یکی بیرون پریدن و تو یه نقطه به هم متصل شدن.
- ایول سیستم مونتاژ خودکار داره!

آخرین تیکه استخون بعد از اینکه پس کله ناپلئون رو مورد عنایت قرار داد پرید و سرجاش قرار گرفت و مرگ تمام و کمال جلوشون ایستاد. منتها چون هنوز رداش توی آشغالا جا مونده بود، آرتور سریع دوید تا برش داره هیکل قناص مرگ رو باهاش بپوشونه تا کل سایتو در معرض بلاک شدن قرار نداده.
- بالاخره یکی میخواد بگه اینجا کجاست یا نه؟

گیدیون اصولا صبر و حوصله کمی داشت. از وقتی که از دنیای مرده ها برگشته بود هم که بدتر شده بود. کلا موجود غیرقابل تحملی بود. اما هنوز کسی دهنشو باز نکرده بود چیزی بگه که جواب خودش از پشت سرشون ظاهر شد.
- شماها کی هستید؟ چطوری وارد مدرسه ما شدین؟

بچه ها اروم برگشتن. پشت سرشون سه تا پسر رشید و رعنا پوشیده در رداهای آبی ایستاده بودن.

***


دوربین زوم کرد رو صورت بچه های اراذل و اوباش که پوشیده در رداهای یک دست آبی و کلاه های آبی عجیب غریب نشسته بودن وسط یه جایی شبیه کلاس درس. کسی حرفی نمی زد و صرفا با نگاه های گیج و منگ در و دیوار و بعضا همدیگه رو نگاه میکردن. حتی ناپلئونم به نظر نمی رسید دیگه چیزی برای رجز خونی داشته باشه. سکوت اتاق رو هرازچندگاهی صدای خرت و خورت جویده شدن چوب بامبو زیر دندون های پاندا می شکست.
چند روزی می شد که اینجا آواره بودن. جاییکه قاعدتا باید باهاش آشنایی داشته باشن ولی زمین تا آسمون با اطلاعاتشون در تضاد بود. معلوم نبود برای چی یه تابوت سواری ساده باید کارش به اینجا بکشه. کلا تابوت ها هم جدیدا بی جنبه شدن.

از اون روزی که چندتا از بچه های مدرسه بوباتون پیداشون کردن و بردن دفتر مدیر مدرسه آب خوش از گلوشون پایین نرفته بود.
درسته که هیچ چیز تو دنیای جادوگری طبق منطق پیش نمی رفت یا اقلا با منطق رولینیگی پیش می رفت ولی حتی خود رولینگ هم قبول داشت راه ورودی مدرسه هارو نباید از تو تابوت اجداد بوقی خون آشام ها بسازن. اونم تو مدرسه های پسرونه ای که مدیر مدرسه شون ولدمورته ولی میزنه زیر همه چیز و ادعا میکنه پروفسور ریدله. چرا کسی نگفته بود که ولدمورت اصلاح شده و رویه ش رو تغییر داده تا ملت از بلاتکلیفی دربیان و برگردن سر خونه و زندگیشون؟
اصلا مگه قرار نبود بوباتون مدرسه دخترونه باشه که مدیرای نیمه غول دارن؟ نکنه بوباتون شعبه دو تاسیس کرده و به کسی چیزی نگفته؟ چرا تابوت سازها نباید قبلش اخطار بدن که ممکنه ملت با خوابیدن تو تابوت هاشون سر از بوباتون های پسرونه بیارن؟ چرا تاوان حماقت تابوت ساز های بی کفایت رو ملت بی گناه جادوگر باید پس بدن؟چرا نباید اون طرف تابوت ها به جاهای خوش آب و هواتری باز بشه...مثلا جزایر هاوایی؟

تو همون لحظه که آرتور از این افکار کم مونده بود ته مونده موهاشو هم بکنه دستشو برد بالا و بی مقدمه یکی خوابوند پس کله آستریکس. آستریکس بی نوا که آماده نبود با مغز پخش زمین شد.
- همه ش تقصیر توئه ها!ببین مارو به چه روزی انداختی!

آستریکس درحالیکه کله شو می مالید اعتراض کرد.
- به من چه؟ می خواستین مثل وحشی ها نریزین تو تابوت.

آرتور اومد یه لگدم نثار آستریکس کنه که ملت پریدن جلوشو گرفتن.
- توجیه نکن مرتیکه! باید بهمون اخطار می دادی تابوتتون خرابه...من به مالی چی بگم این چند شب کجا بودم؟

ملت از شنیدن دغدغه فکری کاپیتان تیم به طور هماهنگ دچار پوکر فیسی مفرط شدن. بقیه فکر میکردن که آیا هیچوقت دوباره موفق میشن خونه و زندگیشونو ببینن و این نگران مالی بود. زن ذلیلی هم بد دردیه!

ناپلئون دستشو تکون داد تا جلوی بحث بیهوده رو بگیره. چند روز بود که کارشون این شده بود. دعوا!
- این کارا فایده نداره پس تمومش کنین تا با شمشیر دو شقه تون نکردم. باید دنبال راه حل باشیم. نمیشه که تا اخر عمر وقتمونو تو این مدرسه مسخره تلف کنیم.

آرتور چپ چپ به ناپلئون نگاه کرد و خواست بگه که اون قرن ها پیش مرده و اگر الان فرصت ابراز وجود داره از صدقه سر تیم اوناست ولی همون لحظه در باز شد و آرتور مجبور شد ساکت بمونه. همه برگشتن طرف در. مرگ بود که آهسته وارد کلاس شده بود. جای داس مشهور همیشگیش یه قیچی باغبونی دستش بود و رداش خاکی بود و به وضوح بوی کود می داد. شاید تو بوباتون های جدید مرگ ها مسئول رسیدگی به باغ بودن و وقت جون گرفتن نداشتن.
بقیه آشکارا چینی به بینیشون انداختن ولی جرئت نکردن چیزی بهش بگن. متاسفانه هنوز قدرت جون گرفتن داشت. مرگ جلوی بچه ها ایستاد.

-به چه می اندیشید ای انسان های فانی؟

آتور اومده بگه به "ارواح عمه محترمت" ولی ترجیح داد سکوت اختیار کنه. هنوز دوست نداشت به این زودی ها بمیره صرف نظر از اینکه مطمئن نبود مرگ عمه ای داشته باشه.
- به این مشکل! نگو داره اینجا به تو خوش میگذره که باعث شده بهش فکر نکنی؟
مرگ رداش رو تکونی داد تا برگ و شاخه هایی که بهش چسبیده بود بریزه.
- چرا کار هیجان انگیزی بود. تا حالا کسی از مرگ نخواسته بود باغ رو هرس کنه. من معمولا جون ادمارو هرس میکنم.

بقیه ابرویی بالا انداختن و به هم نگاه کردن. اگر یه ولدمورت با یه من ریش می ذاشتشون بیل بزنن و باغچه آب بدن قطعا سر به بیابون گذاشته بودن تا حالا.

مرگ ادامه داد:
- حل مشکل شما ساده ست. درک کردن شما انسان ها سخته.

گوش ملت تیز شد. یه لحظه فکر کردن درست نشنیدن. ساده؟ اونا سر از ناکجا آباد درآورده بودن. در جوار ولدمورتی که اصرار داشت پروفسور ریدله و ولدمورت نمی شناسه و به هیچ وجه قانع نشده بود این جماعت با یه من ریش و سیبیل سالها پیش از مدرسه فارغ التحصیل شدن و بچه نیستن بخوان سر کلاس بچه ها بشینن. گیدیون با بدبینی گفت:
- منظورت چیه ساده ست؟ نکنه منظورت اینه ما هم مثل تو باید داس دستمون بگیریم راه بیافتیم ملت رو درو کنیم؟

مرگ سرشو چرخوند طرف گیدیون. ولی چون چشم نداشت گیدیون مطمئن نبود داره نگاهش میکنه یا نه.
- نه ای دوست فانی و ساده لوح من. منظور من این بود باید دروازه ی ورودی رو که به این دنیا متصل میشه پیدا کنین تا بتونین برگردین.

بچه ها شوک زده از اطلاعات جدیدی که میشنیدن به هم نگاه کردن. دروازه ورودی؟ این دنیا؟
آرتور بلند شد شخصا چک کنه ببینه مرگ تب کرده و داره هذیون میگه یا نه. اگرچه مطمئن نبود مرگ ها هم می تونن تب کنن. اگر اسکلت ها می تونن پس مرگ ها هم می تونن.
- چیز زدی داداش؟ اون پسر تخسای تو زمین بازی چیز خورت کردن؟چرا جفنگ می بافی مرتیکه؟یا شایدم زنیکه؟

مرگ دست آرتور رو پس زد.
- دستتو بکش ابله. شما انسان ها همیشه همینقدر دیر فهم بودین و هستین. ای انسان فانی نادان منظورم این بود شما از طریق دروازه ورودی وارد دنیای موازی شدین. اون تابوت یه دروازه ورودی بود حالا باید پیداش کنین تا بتونین برگردین.

بچه های اراذل:

ناپلئون سریع پرید یقه مرگ رو چسبید.
- تو از کجا می دونی؟هان؟نکنه بهت پول دادن خودتو شکل مرگ دربیاری بیای مارو دست بندازی؟ نکه تو نفوذی دشمنی؟اعتراف کن تا فکتو از جاش درنیاوردم.

مرگ مچ دست ناپلئون رو چسبید که سعی میکرد کلاه رداش رو کنار بزنه و زیرش رو چک کنه.
- از اونجایی که من مرگم چه تو دنیای شما چه تو دنیاهای موازی!

هضم این اطلاعات که یه دفعه بهشون رسیده بود سخت بود و زمان می برد بتونن درکش کنن. یعنی تمام این مدت این اسکلت بوقی متحرک می دونست چه اتفاقی افتاده و صداش رو در نیاورده بود؟

بچه ها که از کوره در رفته بودن درحالیکه آستین هاشون رو بالا می زدن رفتن به ناپلئون کمک کنن.
- اسکلت بوقی بی خاصیت! بگیرینش!

- تک تک استخوناتو از هم جدا میکنم و میدم سگ بخوره!

- بزنین لهش کنین بوقیو!

ملت همزمان به طرف مرگ خیز برداشتن ولی یه چیز رو فراموش کرده و اونم اینکه طرف حسابشون مرگه!

مرگ با خونسردی دست کرد از تو استینش یه عدد داس بلند درآورد. حال اینکه چطور داس به اون بزرگی رو چطور تو آستینش جا داده بود چیزی بود که فقط نویسنده می دونست و بس!
همه سرجاشون متوقف شدن. هیچ جای تاریخ نگفته شده بود تو دنیای موازی مرگ ها قدرت جون گرفتن ندارن. الان اگر قصد داشتن سالم برگردن خونه درستش این بود با مرگ مصالحه کنن هرچقدرم که موجود بوقی ای بود. آتور درحالیکه مشت هاش تو هوا خشک شده بودن یه قدم عقب رفت و بقیه رو وارد به تبعیت کرد.

- اوا؟ خب واسه چی گلم؟

- چون دیدنتون تو اون قیافه های سردرگم و مصیبت زده بسیار لذت بخش بود.



ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۳۶:۰۶


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۴۸:۰۵
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 288
آفلاین
اراذل و اوباش
vs
wwa

پارت سوم.



بحث همینجوری ادامه داشت تا وقتی که ولدمورت از راه رسید.
_ مرگ جان! مسابقه کوییدیچمون داره شروع میشه و ما هنوز تیمی نداریم و با اینکه یه تیم کوییدیچ حالا به هر نحوی وارد دنیامون شده تو داری وقت تلف می کنی ؟!

_اممممم بله پروفسور ببخشین یادم نبود.

با نزدیک تر شدن ولدمورت مرگ کنار رفت و توجه ملت به لرد جمع شد.
_ دوستان حیف که نمیتونیم براتون جشن خوشامد گویی ترتیب بدیم چرا که مسابقه کوییدیچمون در شرف اغازه ولی ما نتونستیم تیمی رو اماده کنیم حالا که شما شکر مرلین وارد دنیای ما شدین ازتون تقاضا داریم برای ما بازی کنید. البته بهتون قول میدم که حتما بعد مسابقه هرکاری که لازم باشه برای برگشتن به دنیای خودتون رو انجام بدم.

ملت اراذل به خودشون نگاه میکردن و مونده بودن چیکار کنن ولی چاره دیگه ای نداشتن و فعللا تنها شانس برگشتنشون همکاری با لرد به ظاهر خوش اخلاقه.
_ قبوله. زمین مسابقه کدوم سمته؟

پسرای مدرسه بوباتن هورایی میکشن و دستاشون مشت کرده بالا میبرن و بعد همراه با پرفسور ولدمورت و ملت اراذل راهی زمین مسابقه میشن.

رختکن اراذل.

ملت اراذل بحث تاکتیک هارو کرده بودن و همگی جدی جدی اماده مسابقه بودند چون تنها راه برگشتنشون به دنیای واقعی پیروزی در مسابقه بود.
البته ناگفته نماند که خبری از جارو های پرنده نبود! بلکه برای هر بازیکن یک عدد ویلچر چوبی قرار داده بودند و از قرار معلوم کار جارو هارو ویلچر ها قرار بود انجام بدن ملت اراذل هم با چند تا نکته کونکوری که از پسرای بوباتن بهشون داده بودند قرار بود بازی کنند.
_ امممم میگم ارتور...!
_ هوم چیه؟
_ راسی اسم تیممون چیه اصن و حتی اسم تیم حریف!
_ نمیدونم. بزار ببینم.

آرتور که از جاش پامیشه بره نگاهی به تابلو مسابقه بندازه ناگهان صدای فنریر که مثل اینکه گزارشگر بازی بود تو زمین پیچید.
_ خب کلم بروکلی و سبزی خوردنیای من. همینطور که میدونید کم کم به شروع مسابقه دو تیم اراذل و WWA نمونده و هردو تیم امادگی خودشونو اعلام کردند.
آرتور که سرجاش خشک شده بود و متعجب از اینکه اسامی تیم ها یکیه ولی خب مهم نبود این موضوع ؛ چیزی که مهم بود برگشتن به خانه بود.
با اعلام داور هردو تیم وارد زمین مسابقه شدن و همون اول چشم ملت اراذل به فنریر دوخته شد که رو صندلی گزارشگر نشسته بود و با ولع خاصی سالاد فصل ، ماکارونی ، کلم بروکلی رو با سس مایونز میخورد و حتی با سبزی خوردنی هم سس های دور زبونشو پاک میکرد و از یه طرف هم بسته بسته پیتزای سبزیجات بود که براش میاوردن. خلاصه بعد از چارتا شدن چشمای ملت خودشون جمع جور کردن و بعد از یکم چرتو پرت گفتن دوار مسابقه ، مسابقه شروع شد.
ملت ارذل از همون اول پرقدرت ظاهر شدن و توپ رو گاپیدن و تیم حریف رو به خوبی پرس کرده بودند.
آستریکس اولین امتیاز بازی گرفت و بخاطر شادی پس از گلش خواست که طرف تماشاچیا بره که با دیدن تسترال های روی سکو مات شد. خب دنیای موازی و نویسنده هم هرجور دلش میخواست رو کیبورد بندزی زده و کسیم نوبده بزنه پس کلش. بگزریم. آستریکس که بیخیال شادی پس از گلش شده و به ادامه بازی پرداخت.
توپ همینجوری بین ملت میچرخید و هردو تیم خودشون واسه پیروزی جر میدادن البته ناگفته نماند که تیم اراذل ماتحتشون رو هم جر میدادن.
تو همین بین بود که ناگهان زمینو اسمان به دلایل شخصی که نویسنده داشت بهم خورد و چند جادوگر سیاه پوش به سرعت به زمین مسابقه حمله ور شدند.
ملت اراذل دست به ویلچر کنار رفتن تا ببینن قضیه چیه.
همجا بهم خورده بود تسترال ها نعره کشان در حال فرار بودند و جادوگرای سیاه پوش با جادوگران بوباتن درحال جنگ بودند. کل ورزشگاه به خاک و شیر کشیده شده بود که تعجب ملت ارذل به شخصی که چادر سیاه گل گلی داشت و به همراه چند تا جادوگر سیاه دیگه نزدیک میشد جلب شد.
_ اون دامبلدورهههه!
_ چرا این ریختیه؟!
_ خفه شین بوقیا. یجا واینسین الان پشماتونو گلفتی میکنن.

دامبلدور با ریختی وحشتناک و شبیه ملتی که تازه از خواب بیدار شدن وارد زمین مسابقه شد و درحالی که ورزشگاه رو خونه خراب میکرد با وارد شدن پروفسور ولدمورت درگیریشون بالا گرفت. در این میان وسط زمین چیزی شبیه سیاه چاله باز شد.
ملت اراذل از ترسشون فاصله گرفتن ازش. در این میان ولدمورت نزدیکشون شد و گفت:
_ عزیزان اون همون دروازه برگشتنتونه. از دیدنتون خوشحال شدیم.

ملت اراذل هم خدافزی کردند و همگی شیرجه زدن به سیاه چال و سپس همجا تاریک شد.
ملت وقتی چشماشونو باز کردن توی رختکن بودند. فکر کردن همه این چیزا یه خواب بوده ولی با نگاهیی که به هم انداختند مثل اینکه نبود و اونا برگشته بودند به دنیای واقعیشون. ناگهان ملت به هوا پریدن و همو بغل کردن و شروع کردند به تبریک گفتنو روبوسی و... در این میان صدایی توجهشون جلب کرد.
_ خب هواداران عزیز تا چند دقیقه دیگه شاهد حضور دو تیم اراذل گریفیندور و WWA هستیم.

ملت اراذل به خودشون اومدند و بعد مرتب کردن خودشون با قیافه مانند برای مسابقه حاضر شدند.
بازیکنان دو تیم دور هم جمع شدن و داور وسطشون ، هوادار هایی با جسم انسانی درحال تشویق کردن و جر دادن قلوی خود بودند که مسابقه با سوت داور اغاز شد.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۵۰:۲۷
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۱ ۲۳:۵۳:۴۸

In the name of who we believe, We make them believer.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.