آن روز صبح هری پشت میز گریفیندور نشسته بود و صبحانه می خورد.
در همان حال با رون رو هرمیون راجع به تکالیف سخت کلاس گیاه شناسی صحبت می کرد که ناگهان هری متوجه چیزی شد.
هری به رون وهرمیون گفت: اون جارو ببینید. دامبلدور برای صبحونه نیومده.
حرفش تازه تمام شده بود که دامبلدور سراسیمه وارد سالن عمومی شد. ردای بلند و بنفشی پوشیده بود که نوار های طلایی داشت. که او را از همیشه آراسته تر نشان می داد.
دامبلدور بالای سر هری رسید و گفت: هری باید با من به وزارت خونه بیای.
هری که از شنیدن این خبر جا خورده بود مقداری از فرنی که داشت می خورد روی لباسش ریخت.
-چی پروفسور؟ همین الان؟
-بله هری. عجله کن.
هری بلند شد و در برابر چشمان متعجب رون و هرمیون و سایر دانش آموزان به طرف اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
نیم ساعت بعد هری و پروفسور دامبلدور از قلعه هاگوارتز بیرون آمدند.
هری پرسید: ولی پروفسور چه طور می خوایم تا اون جا بریم؟
دامبلدور توپ تنیسی را از جیبش در آورد و گفت: با این رمز تاز.
حالا بجنب.
هری دستش را روی توپ تنیس گذاشت. لحظه ای بعد همان حسی را داشت که همیشه هنگام سفر با رمز تاز به او دست می داد.
حس کرد قلاب نامریی او را به سمت خود می کشد.چشمش را بست.
درست مثل همان وقتی که به دیدن جام جهانی کوییدیچ رفته بود یا در مسابقه سه جادوگر وقتی با سدریک در آن گورستان متروکه ظاهر شد...
خیلی زود همه چیز آرام شد. هری چشمش را باز کرد. او در وزارت خانه بود. وزارت خانه هیچ تغییری نکرده بود. درست مثل چند ماه پیش بود که هری و اقای ویزلی برای محاکمه هری آن جا بودند.
خاطره تلخی بود. هری سعی کرد به آن فکر نکند.
دامبلدور گفت: بیا بریم هری.
آن دو وارد یک در شدند و سپس از چند راهرو گذشتند.
هری گفت: پروفسور شما به من نگفتید که ما چرا این جا اومدیم.
دامبلدور گفت: هری من فکر هامو کردم . درست نیست که ما بذاریم لودو بگمن به مردم بگه که برگشتن والدمورت همش دروغه. این یه موضوع اساسی و مهمه و باید به راجع بهش به مردم اطلاع داده بشه.
هری گفت: پس به این جا اومدیم تا به لودو بگمن بگیم که جریان حقیقت داره؟ ولی چه طور حرفمونو باور می کنه؟
دامبلدور گفت: درسته هری. با استفاده از قدح اندیشه. ببینم تو خاطرات اون شبو تو خاطرت داری؟
هری گفت: بله. البته همشو.
-پس خوبه. دیگه تقریبا رسیدیم. تو همین جا بمون تا من برگردم.
آن ها وارد راهرویی شده بودند که وسط آن یک حوض و یک مجسمه طلایی بود. سقف راهرو آبی بود و نقش و نگار داشت.
جن خانگی ای هم بود که داشت مجسمه طلایی را برق می انداخت.
دامبلدور به سمت اتاقی در ته راهرو رفت و هری همان جا ماند و مشغول تماشای مجسمه شد. خیلی زود زخم پیشانی اش درد گرفت. کمی ترسید ولی اطمینان داشت که والدمورت آن اطراف نیست.ناگهان از آن سوی راهرو سایه ای را دیدو زخم پیشانی اش شدت گرفت.
او والدمورت بود.
والدمورت یقه لباس هری را گرفت و اورا بلند کرد. هری شروع کرد به تقلا کردن ولی والدمورت قوی تر شده بود. هری که ناچار بود شروع کرد به کمک خواستن از دامبلدور ولی دامبلدور نیامد.
والدمورت شروع کرد به حرف زدن ولی درد پیشانی هری آن چنان قوی بود که یک کلمه از آن را هم نمی شنید.
بعد از مدتی که به نظر هری خیلی طولانی بود دامبلدور آمد.
دامبلدور فریاد زد: والدمورت زورت به هری رسیده؟ اگه راست میگی و قوی هستی چرا با من دوئل نمی کنی؟
والدمورت هری را زمین انداخت وبه سمت دامبلدور رفت
هر دو چوبدستی هایشان را در آوردند و شروع به خواندن چند ورد جادویی کردند که هری تا کنون نشنیده بود.
دنبال کردن دوئل خیلی سخت بود. لحظه ای نور قرمز رنگی سرتاپای دامبلدور را فرا می گرفت و گاهی نور جرقه مانندی به والدمورت برخورد میکرد.
همان طور که آن ها دوئل می کردند یکی از طلسم ها به مجسمه خورد و آن را شکست و جن خانگی که آن جا بود به وحشت افتاد.
چند دقیقه ای گذشته بود که دامبلدور زیر لب طلسمی گفت و والدمورت کم کم به دودی سبز رنگ تبدیل شد و رفت.
هری که دید خطری وجود ندارد از دامبلدور پرسید : اون مرده؟
دامبلدور پاسخ داد : نه فقط رفته. قدرتش کم شده بود.
هری که حالا درد زخمش بهبود یافته بود گفت: شما بگمن رو دیدید؟
چرا با این همه سر و صدا کسی متوجه نشد؟ چرا وقتی من صداتون می کردم...
دامبلدور حرف هری را قطع کرد:
نه. متاسفانه بگمن نبود. ولی منشیش من رو معطل کرد. دلیل نرسیدن صدا هم اینه که دیوار های این جا طوری ساخته شدن که صدا ازشون بیرون نره. حالا بیا بریم. من کار مهمی دارم و تو هم کلاس داری.
و هر دو بار دیگر با استفاده از رمز تاز به هاگوارتز برگشتند.
داستان جالبی بود فقط کمی ایرادات ظاهری داشت از جمله نداشتن رابطه حسنه با اینتر!بین بندها و دیالوگ هاتون اینتر بزنید تا متن انقدر در هم نباشه.اخر جملات حتما از علایم نگارشی استفاده کنید.این علامات کوچکن ولی لازمن برای جمله. بدون اونها جملات ناقص و ناتموم به نظر میان.
کمی داستان رو سریع پیش بردین.یه جاهاییش نیازمند توضیح بیشتر بود. یادتون باشه این شمایید که میدونید داستان از چه قراره نه خواننده.اون نمیتونه ذهن شمارو بخونه!باید کمکش کنید صحنه های مورد نظر شمارو بتونه مجسم کنه.و نکته مهم تر هیچوقت خواننده رو درگیر منطق داستانتون نکنید.مثلا اینکه هری و دامبلدور همینطوری و بدون هیچ دلیل ناگهانی وارد یه جایی مثل وزارت خونه میشن و عجیب تر اینکه طوری وارد اونجا میشن که انگار ملک شخصیه دامبلدوره و کس دیگه ای اونجا حضور نداره!درحالیکه ما داریم در مورد وزارت خونه با هزاران کارمند صحبت میکنیم.طبیعیه اونا همینطوری نمی ایستن دامبلدور با یه بچه مدرسه ای بیاد وسط وزارت خونه جنگ راه بندازه!
با این حال با تداوم فعالیت تو بخش ایفای نقش کم کم میتونید این ایرادات رو رفع کنید.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.