هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   5 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۵

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۶
از کاخ مالفوی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 52
آفلاین
طبق روال همیشگی بعد از خوردن ناهار به طرف زمین کوییدیچ راه افتاد.
در راه به بازی هفته ی بعد که با اسلیترینی ها داشتند فکر می کرد. از نظر هری این بازی فقط یک رو کم کنی برای مالفوی ، جستوجوگر مایه دار تیم اسلیترین ، که یه جورایی دشمن خونی هری محسوب می شد ، بود.

وقتی به زمین رسید‌ ، با صحنه ی عجیبی رو به رو شد. درسته؛ اون دامبلدور بهترین مدیری که تا به حال هاگوارتز به خودش دیده بود، بود.
دامبلدور داشت سراغ هری را از جرج و فرد ، دو قلو های بامزه ی نه تنها گریفیندور بلکه هاگوارتز می گرفت.

اونا با دیدن هری خوشحال شدند ولی چهره ی دامبلدور مضطرب به نظر می رسید. دامبلدور با دیدن هری از فرد و جرج عذرخواهی کرد و به طرف هری دوید.
دامبلدور: ظاهرا اتفاق بدی برای وزارت خونه افتاده. من حدس می زنم که مرگخوار ها به اونجا حمله کردن. آقای فاج از طریق جادو ی صدا با من ارتباط بر قرار کردند. اوضاع اونجا رو روال نبود.

بالاخره هری و دامبلدور از طریق غیب و ظاهر شدن رو به رو ی وزارت خونه که ظاهر خیلی خوبی نداشت و بعضی از قسمت های دیوار هایش صدمه دیده بود ، رسیدند.

دامبلدور و هری با هر زحمتی بود خودشان را به رو به رو ی در دفتر آقای فاج که خرده های مجسمه ی سانتور کماندار مورد علاقه ی آقای فاج بود ، رساندند. اونجا دم باریک ، خدمتکار لرد سیاه رو دیدن. بله ، حدس دامبلدور درست در آمد. در همان لحظه دم باریک چوب دستیش را در آورد و وارد علامت مرگخواری دست چپش کرد.
لحظه ای بعد ابر اسکلتی ای که از دهان آن مار بیرون می آید در آسمان پدیدار شد و از آن دودی با سرعت به طرف زمین آمد.

چهره ی ولدومورت از پشت آن ابر ظاهر شد. تا لرد سیاه به خودش آمد صدای ناگینی ، مار عزیزش را که همیشه همراه اوست شنید که می گفت: هری پشت مجسمه ی بی سر قایم شده. هری پشت مجسمه ی بی سر قایم شده.

در همان موقع یک گردباد کوچکی درست شد و دابی ،جن خانگی از آن بیرون آمد و گفت: من آمد تا به هری کمک کرد.

لرد سیاه رو به دم باریک کرد و دستور داد که شر دابی را کم کند و بعد خطاب به هری گفت: کاش جیمز و لی لی اینجا بودن و پسر ترسوشون رو که مثل یه موش رفته تو یه سوراخی قایم شده می دیدن. ولی هری ، من فعلا با تو کاری ندارم. اول باید این پیر خرفت رو از سر راهم بردارم.

که یک دفعه لرد سیاه یک آواداکداورا ی آبدار و هم زمان با او دامبلدور یک استوبرفای جانانه زد و چون چوب دستی دامبلدور ابر چوبدستی بود ، استوبرفایش گرفت و لرد سیاه بی هوش شد. ولی مرگخوار ها به موقع رسیدن و ولدومورت بیهوش را با خود بردند.

سپس هری و دامبلدور پس از کلی تشکر آقای فاج و دست اندر کاران محترم، با همون همیشگی (غیب و ظاهر شدن) به هاگوارتز برگشتند.


جاست دراکو؟و اینهمه ارادت به هری؟جور در نمیاد زیاد حقیقتا!

هوم...خب اگر واقع گرایانه به داستانتون نگاه کنیم خیلی سریع ز روی سوژه رد شدین.یه قسمت هاییش واقعا نیاز داشت بیشتر توصیف بشه.معمولا خود من پیشنهادم اینه که وقتی چندتا صحنه تو ذهنتون دارید و حوصله توصیف همه رو ندارین نیاز نیست همه رو بنویسید.یکی از صحنه هاشو انتخاب کنید و در مورد همون بنویسید کافیه.دیگه به این شکل اصل مطلب جذابیتشو از دست نمیده.اگر مایلید بقیه صحنه هام باقی بمونن و به اندازه صحنه اصلی ارزش روایت ندارن میتونید به شکل فلش بک تو داستان بگونجونیدش.مثلا میشد داستان شما از درگیری تو وزارت خونه شروع بشه و بعد هری در حال تماشای نبرد این دو ذهنش به عقب برگرده و اینکه باور نمیشه همین یه ساعت پیش تو سرسرا در حال صرف صبحانه بوده و بزرگترین دغدغه ش فکر کردن به مسابقه هفته بعدشه و...

نکته دیگه اینکه دلیل اینکه دامبلدور از هری میخواد باهاش بره وزارت خونه وسط اون جنجال چیه؟هری شاید قهرمان کتاب باشه ولی به صورت واقع بینانه بخوایم به شخصیتش نگاه کنیم قطعا بههیچ وجه انقدر توانایی نداره که دامبلدور از بین اینهمه ادم بزرگتر و با صلاحیت تر از اون از هری بخواد باهاش بره هاگوارتز!
هرگز سعی نکنید خواننده رو درگیر منطق داستانتون کنید.وگرنه در نهایت نوشته شمارو نصفه نیمه رها میکنه.

من مجوز ورد شمارو به ایفا صادر میکنم و در کنارش خوندن پستای نویسنده های خوب سایت و فعالیت مداوم رو تجویز میکنم!

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط JUSTDRACO در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۰ ۱۳:۵۲:۵۳
ویرایش شده توسط JUSTDRACO در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۰ ۱۳:۵۹:۲۲
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۰ ۲۱:۱۲:۴۷

اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...

بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...


شرارت ماسک های زیادی رو میزنه.
اما هیچ کدومش بدتر از تقوا نیست.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵

VERTIGO


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۲ پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۸ شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
«تو بهترين نقاش نقشي نگار»
«روي تنه جهان من پخشي نگار»
سلام ميخام براتون يه داستان تعريف کنم.فقط يه لحظه من اين آهنگ قطع کنم
«ساليان پيش گلي غنچه کرد...»
قطع شو ديگه
«بعضي وقتا ميري تو لک»
«ميزاري تو ظبط»
«يه سي دي توپک»
اي بابا
«نزار اينا برات نقش بازي کنن گله من»
آها قطع شد.خب بيان شروع کنيم. داستان از اونجايي شروع شد که......

دينگ دينگ دينگ(همون آهنگ معروف هري پاتر)

-بله
-چرا گوشيتو ور نميداري اچ (H)يه ساعت دارم ميزنگم
-چيه آر(R) چيشده مگه؟
-داداش اين پست تخم مرغي(هه) چي بود گذاشتي پيش همه لو رفتي
-پست؟کِي؟کجا؟
-اينستا.همون پست که نقاشي آلبه.تو کپشن هم زدي #آلب_تام_کيو_کيو تازي زيرشم داستان کامل توضيح دادي
-چي نوشتم حالا؟
-از من ميپرسي پيج توعه
-من ننوشتم بايد کار آلبوس باشه.بگو چي نوشتم من نت ندارم
-باشه وايسا يه لحظه.نوشتي:
اين عکس که بالا ميبيند بر ميگرده به حدود 15 سال پيش وقتي که من با تام ديدل ملقب به لرد ولدمورت تو جنگ بودم اگه ميخاين بدونين چرا اسمش لرد ولدمورت به قسمت دوم فيلم هاي من يا کتابام سر بزنيد.اون موقع من قوي ترين جادوگر دنيا رو داشتم و تام قويترين نميري دنيا رو.لامصب مگه ميمرد.بگذريم خلاصه من اون موقع در مقابل تام نمتونستم باشم و باهاش بجنگم.درواقع آلپوس دامبلدور نميذاشت.خلاصه يه دفعه تو جنگ سختي گير کردم بودم و تموم رفقام هم بودن اگه برين تو فالوعرام ميتونين ببينين کيا روميگم.خلاصه اون موقع توي سفارتخونه .آها راستي ببخشيد نگفتم تو سفارتخونه اين عکس.
که البته نقاشيه.
اون موقع من واقعا گيج شدم نمدونستم چيکار کنم.صداي طلسم هاي مرگبار گوشمو پر کرده بود.ولي بالاخره تونستم با تام رو در رو شم.البته نتوستم هيچ کاري کنم و تام يه لباس به طرف من پرت کرد من افتادم بي هوش شدم ولي بعد از به هوش اومدن ديدم طلسم مرگو تام گفت که فک کنم اسمش بود آواکادو-آواداکاداورا-آواداکداورا آره فک کنم همين بود.خب بريم ادامه اش یکی از عجیبترین قیافه های آلپوس دامبلدور دیدم.یه قیافه جدی و خشن که اصلن انتظار نداشتم که دامبلدور اون قیافه رو به خودش بگیره.البته میشد تا جایی درک کرد برای چی خب منم بودم اون قیافه رو به خودم میگرفتم.خلاصه اون موقع زمان واسه من خیلی کند میگذشت و حس میکردم هیچوقت نمیتونم از اونجا بیرون برم ولی یهو دیدم که داپی از پشت دامبلدور داره یواش میاد طرف من وقتی به من رسید بدون اینکه بزاره دهنمو باز کنم منو گرفت دوید به طرف قسمت پشتی سفارت خونه تو راه بهم گفت:
"هری تحمل کن الان کمک میرسه"
راستم میگفت بعد از چند وقت که برای من عین سال گذشت متوجه شدم نصف هاگوارتز ریختن تو سفارتخونه همه سعی می کنن لرد ولدمورت بگیرن ولی لرد با یه طلسم عجیب غریب که یادم نمیاد سه سوته در رفت و منم خیلی خوشحال بودم که بالاخره با ولدمورت فیس تو فیس شدم.
-چرا انقد بد میخونی آر.فک کنم دیگه پیر شدی
-اولن خودت پیر شدی دوما چیو بد خوندم؟
-پیر شدی که یادت نمیاد فامیلیه تام ریدل بود نه دیدل
-من یادم میاد ریدل اینجا نوشته دیدل
-آها.گرفتم.
-چیو گرفتی
-دیدی گفتم کار آلبوس
-توضیح بده مام بفهمیم
-خودت که میدونی آلبوس بچه اس هنوز
-آره خب که چی؟
-چون بچه اس بعضی کلماتم نمیتونه درست بگه
-خب؟
-خب چیه.ضایع اس که فقط اون که ریدل میگه دیدل یا آلبوس میگه آلپوس
-راس میگی یا نمیتونستم میگه نمتونستم.یه جا هم گفته نتوستم به جای نتونستم.یا دابی خدا بیامرز میگه داپی
-بسه حالا انقد گیر نده به حرف زدنش.
-باشه چرا عصبانی میشی من شر باتو ندارم
-باشه.یا به نظر تو من اسم طلسم مرگ یادم نمیاد!؟من همیشه اون طلسم یادم میمونه
-نه بابا خب بگو.
-چیو؟
-طلسم مرگ
-الان موضوع این نیست موضوع اینه که چجوری یه بچه کوچولو تونسته بنویسه اونم با غلط املایی
-خب میگم از دنیا عقبی و پیر شدی واسه همن موقع میگم
-خب الان تو میدونی بگو چجوری؟
-با یه سرچ تو گوگل میتونی همچین برنامه هایی که بگی و بنویسه پیدا کنی
-نه بابا
-جون تو.راستی تو برای گوشیت رمز نمیذاری که خیلی راحت باهاش ور میره.
-گذاشتم.ولی خیلی ضایع اس.
- خب چی هس؟
-پاتر با 8 تا آر
-چرا 8 تا؟
-چون تو خانواده شما 8 تا ویزلی هست
-نه بابا.دمت گرم
-خب حالا قطع نمی کنی؟
-چرا قطع کنم؟
-چون پولش زیاد میشه
-مثل این که نگاه نکردی با کدوم خط بهت زنگ زدم
-نه وایسا.ای نامرد خط ایرانسلم دست تو چیکار میکنه؟
-چون ما یه ساعت تو هال(حال)خونتونیم ولی تو پایین نمیای
-تو خونه ای ما چیکار میکنی؟
-چون امروز تولد خواهرمه
-راس میگیا.یادم نبود
-چی؟ تولد خواهر منو یادت رفته؟
-جوری میگه یادت رفته همیشه یادم میره همین یه بار بود دیگه
-آره.غیر از اون هفت هشت بار همین یه بار بود.زود بیا پایین منم بهش نمیگم یادت نبود
-باشه اومدم.

خب این از این من برم بقیه آهنگمو گوش کنم.
«منم شاعرم»
«تو مخلوق من خالقم»
.....

هوم..خب میدونید داستان شما هم نقاط ضعف داشت هم قوت!
نقطه قوت این بود که سعی کرده بودین یه صحنه طنز در بیارین و یه کار خلاقانه پیش گرفتین و اینارو به صورت خاطره دراوردین ولی نقظه ضعفش اینه که خوب پردازشش نکردین!

بزرگترین ایراد پست اینه که مبهمه...من واقعا متوجه نشدم که اینا بالاخره از زبون کی داره نقل میشه؟آر و اچ جه نقشی دارن این وسط و در واقع شخصیتشون تو پست قراره کی باشه؟اولین وظیفه شما به عنوان نویسنده اینه که این ابهامات رو رفع کنید اقلا اول مشخص کنید کی راوی داستانه و داستان از منظر کی داره روایت میشه که اینجا صورت مسئله به کلی پاک شده!

لطفا دیگه با این فونت ننویسید!نوشته شما با اینتر میانه خوبی نداره و با این فونت ریزتر هم به نظر میاد و خوندنش واقعا دشواره.

و اینکه این سبک نوشتاری جدید باب شده مثلا کلمه عاره و اینستاعرام و از این قبیل...سعی کنید کلمات رو به شکل واقعی و درستشون بنویسید.
محاوره ای نوشتن به شرطی که مبهم نباشه ایراد نداره کما اینکه نویسنده های خوب تو این سایت زیادن که نوشته شون به سبک محاوره ست ولی اینکه کلمات رو از قالب صحیحشون خارج کنیم کار درستی نیست و این خودش باعث میشه کم کم شکل صحیح این کلمات رو فراموش کنید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.




ویرایش شده توسط VERTIGO در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۷ ۱۷:۱۱:۱۸
ویرایش شده توسط VERTIGO در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۷ ۱۷:۱۶:۵۷
ویرایش شده توسط VERTIGO در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۷ ۱۷:۳۱:۴۷
ویرایش شده توسط VERTIGO در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۷ ۱۷:۵۸:۰۹
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۸ ۱۸:۰۴:۴۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
هنگامی که سنگ ها می غلتند، شیشه ها در چارچوب سکوت می کنند. هنگامی که ابرها در آسمان غرش کنان به جان یکدیگر می افتند، پرنگان و چرندگان به سوراخ هایشان می خزند و در سکوت نزاعشان را به تماشا می نشینند. و هنگامی که لرد ولدمورت و آلبوس دامبلدور دست به چوبدستی می برند دیگر کسی جرات به زبان آوردن هیچ وردی را ندارد.

بلاتریکس لسترنج در گوشه ای کز کرده و با خنده هیستریک بی صدایی که چهره اش را جنون بار تر از همیشه می کرد به دو مردی می نگریست که در برابر یکدیگر ایستاده بودند.

یکی از آن ها ردایی تیره به تن داشت که به روی زمین کشیده می شد و صورت رنگ پریده اش و چشمان خالی از احساسش به پیرمردی که در برابرش قد علم کرده بود می نگریست؛ پیرمرد برخلاف حریف عبوسش لبخندی پدرانه به لب داشت.

ناگهان صاعقه ای سبز رنگ در هوا به پرواز در آمد. تماشاگران این مصاف حتی فرصت حبس کردن نفس هایشان را هم پیدانکردند. اما پیرمرد که گویی دست رقیب را خوانده بود، در پس شنل دراز بنفشش مخفی شد و لحظه ای بعد در نقطه ای دیگر ایستاده بود و در حالی که انوار در هم تنیده سرخ و سوزانی از چوبدستی اش خارج می شد حریفش را مخاطب قرار داد: واقعا عالی بود تام! ببخشید که نمی تونم برات دست بزنم، آخه همونطور که می بینی...

دامبلدور با یک حرکت شلاغی تور آتشینش را به سمت ولدمورت رها کرد و ادامه داد: یه کمی دستم بنده.

ولدمورت اما مغرور تر از آن بود که در برابر چیزی جا خالی بدهد پس حرکت موجی عجیبی به چوبدستی اش داد و از آن افعی بزرگی خارج کرد که از جنس تاریکی بود و گویی نور را می بلعید. افعی آتش را به درون خود کشید و سپس به سمت دامبلدور هجوم برد. او که چشمانش به روی افعی تنگ شده و در حال تجزیه و تحلیل آن بود با چند حرکت چوبدستی افعی را محو کرد، اما پیش تر از آن که خودش را از شر دود حاصل خلاص کند، پرتوی سرخ رنگی به دستش اصابت کرد و چوبدستی اش را از دستش پراند.

ولدمورت که همچنان چهره رنگ پریده اش در زیر سایه نقاب، عبوس به نظر می آمد به سمت پیرمرد حرکت کرد. دیگر دامبلدور نمی توانست آزارش بدهد. چوبدستی اش را بالا آورد و برای لحظه ای به امید آن که التماس های معلم سابقش را بشنود تامل کرد.

- تام، مراقب باش.

همیشه پیرمرد ملال انگیزی بود، حالا که نمی خواست التماس کند همان بهتر بود که از شرش خلاص می شد. دستش حرکت موجی دوست داشتنی اش را آغاز کرد که تمام تنش مانند چوب خشک شد. بلاتریکس لسترنج در گوشه ای که کز کرده بود جیغ کشید. نه او و نه اربابش، هیچکدامشان فکر نمی کردند که آن چشم های درشتی که به اندازه توپ تنیس بودند و صاحب کوچک جثه شان، تا چه حد می توانند بی باک باشند!

---

من ایراداتی که نسبت به دیگران گرفته بودید رو خوندم و سعی کردم عیب و ایرادی نداشته باشم. امیدوارم که خوب شده باشه.

بسیار کار نیکی کردین و دل مارو شاد نمودین یک کروشیو تقدیم شما باد!

داستان خوبی نوشتین و ایرادات پستتون کم و جزئی هستن.بعضیاش رو حتی نمیشه گفت ایراد و بیشتر سلیقه ایه.مثلا اینکه تو سایت معموله دیالوگ هارو با یه اینتر به جمله پایینی منتقل کنید.

یه چیز دیگه اینکه قبل از ارسال یه دور باخوانی کنید پستو.یه چندتا غلط نگارشی دیدم تو پست.

تایید شد.

گروهبندی
و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۸ ۱۷:۴۲:۰۰

دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵

sonashydustter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۵ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۸ پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۵
از هاگوارتز!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
هري با وحشت از اينور به اونور ميپريد
دنبال صدايي ميرفت که از دوردست ها به گوشش ميرسيد و باعث نگرانيش شده بود
-پققق
مجسمه اي به گوشه اي پرتاب شد
هري هراسان بود و نميدونست چيکار کنه
دامبلدور وردي خوند و و به گوشه اي پريد و بازم همون کار و بازم همون کار.......
ولدمورت پشت سر هم جاخالي ميداد و با تمام قواش سعي ميکرد چوب جادوشو سمت پرفوسور دامبلدور بگيره
اما فرصتي براي اين کار نداشت
هري به سختي از انجا خارج شد و سعي کرد از هرميون و رون کمک بگيره
اما ديد که بهتره بقيرو قاطي نکنه و خودش وارد عمل بشه
وارد اتاق شد و شروع به زدن جرقه به سمت ولدرمورت کرد
-هری پاتر!
پرفسور دابلدور به گوشه ای پرت شد و از هوش رفت
هری به سختی خودش رو از ضربه های ولدرمورت کنار میکشید
-هری پاتر!!
اینبار صدا بلند تر بود
پس هری سرش رو برگردوند و دور و اطراف رو با نگرانی نگاه کرد
پققققققق!!!
سنگ بزرگی که شاید قسمتی از یک مجسمه بود با سرعت از جاش در اومد
و به سمت هری پرتاب شد
هری به موقع سرش رو برگردوند و گوشه ای پرید
وقتی دور و برشو نگاه کرد ولدرمورت رفته بود
-تو چیکار داری میکنی؟!
هری بالاخره تونست صدارو شناسایی کنه
اون صدا به پرفسور مک گونگال تعلق داشت
حالا هری با سردرگمی به اون خیره شد
- تو چیکار کردی هری؟
-من.....من.........
-برو کنار!
با نگرانی رفت تا از سلامتی پرفسور دامبلدور اطمینان کنه
یهو اشک در چشماش حلقه زد
-پرفسور........اون مرده!
هری با تعجب و نگرانی به پرفسور خیره شد
دانش اموزا با هلهله ای وارد اونجا شدن
هرمیون و رون جلوتر از همه وارد شدن و اومدن کنار هری
هرمیون : اینجا چه خبر شده بود.....اوه خدای من!پرفسور دامبلدور!!!
رونالد به هری نگاهی کرد که بغضی حجیم رو توی گلوش نگهداری میکرد
و به زمین نامرتب اونجا نگاه میکرد و نمیتونست حرف بزنه
رون با حالتی بازجویانه به هری گفت:این جا چه خبر بود؟
هری در حالی که قطره اشکی از گونه هاش پایین میومد گفت: ولدرمورت.....اون....اینجا بود.....
- طرف اینجا بود؟؟؟!!!
-آ.....آره.........
-پاشو! هری پاشو!!!
هری جیغ کوتاهی زد و از جا پرید
رونالد ویزلی با دلسوزی ای پنهان در صداش گفت: فقط که کابوس بود رفیق!
هری زیر لب میگفت: پرفسور دامبلدور مرده بود......پرفسور دامبلدور ....
بعد با صدای بلندی گفت: پرفسور داملدور حالش خوبه؟
-معلومه که حالش خوبه!
هری نفس راحتی کشید و رفت تا رابدوشامبرش (؟؟؟)را بپوشد
و برای صبحانه خوردن از انجا بیرون برود
.............................................................................................
اگر بد بود عذر میخوام!

خب مقادیری ایراد در پست شما یافتن شد!چرا با اینتر قهرید؟بین بند ها و دیالوگ هاتون اینتر بذارید و متنو از این درهم رفتگی نجات بدین!و نکته بسیار مهم اینکه آخر جمله ها حتما از علایم نگارشی استفاده کنید وگرنه جمله ها ناقص و ناتموم به نظر میان.

به غیر از اون مسئله اساسی تر اینکه پرش از روی سوژه در تمام پستتون به چشم میخوره.خیلی جاها نیاز بود که داستان بیشتر از این توضیح داده بشه ولی بدون هیچ توضیح و رفع ابهامی از روی اون قسمت ها گذشتین.مثلا اینکه اصلا من که نفهمیدم این صحنه درگیری کجا رخ داد و ولدمورت و هری کجا با هم رو در رو شدن.و اینکه هری جرقه زد؟!

قبل از ارسال پست یه دور بازخونیش کنید تا غلط های نگارشی و تایپیش برطرف شن.نسبت به اونایی که شک دارین هم میتونید سرچ کنید.

با مسامحه تایید میشید به شرط اینکه در ایفای نقش با خوندن پستای نویسنده های خوب و ادامه فعالیت به این ایرادات غلبه کنید.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط sonashydustter در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۷ ۱۴:۴۲:۲۸
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۸ ۱۸:۱۲:۱۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
دیگر نمی توانست تحمل کند که دوستانش کشته شوند. هنوز با بهت و ناباوری به آن پرده نگاه می کرد، بی توجه به طلسم های پشت سر هم که از هر طرف شلیک می شد.
برای لحظه ای تمام زندگی سیریوس از جلوی چشمانش گذشت... هنوز چند سالی از دوره مدرسه نگذشته بود که سیریوس جوان را با یک اتهام دروغین به آزکابان فرستاده بودند. وقتی فکر می کرد که چگونه این دروغ را باور کرده تا بهترین دوستش سیزده سال از عمرش را در آزکابان عذاب بکشد، نمی توانست خودش را ببخشد... و حالا او رفته بود.
او رفته بود در حالی که هنوز نتوانسته بود بی گناهیش را ثابت کند.

ریموس از خشم می لرزید، فکر کرد که دیگر چیزی نمی تواند مانعش شود. " به هر قیمتی شده اون عفریته رو می کشم".
در همین میان ذهن ریموس یک اسم را تکرار کرد: هری... نه، هری!

به خود که آمد اطرافش پر بود از مرگخواران و اعضای محفل که بی اعتنا به مرگ سیریوس به سمت هم جرقه های سبز و قرمز شلیک می کردند. باید هری را پیدا می کرد. اگر بلاتریکس بلایی بر سر او می آورد و یا شکنجه اش می کرد چه؟ " نه... دیگه اجازه نمی دم".

سراسیمه شروع به دویدن کرد، چند طلسم از چند سانتیمتری او رد شد، از کنار کینگزلی و دالاهوف گذشت، به سرعت راهروی آسانسور ها را پشت سر گذاشت و...
آنها آنجا بودند، هری پشت مجسمه ی سنگی بی سر به دوئل نگاه می کرد، می توانست غم و وحشت را در چهره ی هری ببیند. کمی آن طرف تر دامبلدور را دید که با تمام توان شعله هایی را از نوک چوبدستی اش خارج می کند، ریموس با دقت نگاه کرد، شخصی که دامبلدور با او می جنگید، لرد ولدمورت بود... بی شک او بود! هرچند که چهره ی مار مانندش دیگر شباهتی به او نداشت. او بود که همه ی این رنج ها را به او و دوستانش تحمیل کرده بود، او جیمز، لی لی و سیریوس را از ریموس گرفته بود.

جنگ هولناک بود.
نیمی از مجسمه ها تکه تکه شده بودند. مجسمه ی سنگی بی سر مثل نگهبانی جلوی هری را گرفته بود، فضا کم نور بود و در این میان فقط دو نفر خودنمایی می کردند. آلبوس دامبلدور که با تمام نیرو سعی می کرد ولدمورت را در آن شعله ها به دام بیندازد و دیگری ولدمورت که عاجزانه سعی داشت خود را رها کند. در نهایت شعله ها به یک افعی تغییر شکل دادند و طولی نکشید که ولدمورت از شر آنها خلاص شد.

خنده ی خشک و گوش خراش او در سالن پیچید. لرد ولدمورت در حالیکه پی در پی جرقه های سبز رنگ را به سمت دامبلدور روانه می کرد فریاد زد:
- هنوزم فکر می کنی که پاتر ارزششو داره که خودتو براش فدا کنی پیرمرد؟ این شرافتت آخر تورو به کشتن میده!

دامبلدور با حرکت چوبدستی اش مجسمه ی سانتور طلایی را به سمت او فرستاد و با آرامشی توام با شجاعت گفت:
- بین من و تو فقط یک نفر از مرگ می ترسه و خوشبختانه اون من نیستم، تام.

ولدمورت قهقهه ای سر داد.
- خواهیم دید!

صدایی از پشت سر توجه ریموس را جلب کرد عده ای از مرگخوار ها به آنجا هجوم می آوردند. بار دیگر به سالن نگاهی انداخت و او را دید، بلاتریکس لسترنج در گوشه ای با مجسمه ی طلسم شده ی جن خانگی یک گوش در کشمکش بود، با دیدن او چهره ی سیریوس پیش چشمانش جان گرفت. به یاد دوران مدرسه شان افتاد. خونش به جوش آمده بود، چند مرگخوار به سرعت نزدیک می شدند، نمی شد شناساییشان کرد.
ریموس چوب دستی اش را بیرون کشید، فکر سیریوس به او جرات می داد، از روی خرده های مجسمه دوید، چوب دستی اش را به سمت بلاتریکس لسترنج نشانه رفت و...

- آوادا کداورا!

درخشش نوری سبز رنگ.
جسد بی جان ریموس لوپین روی زمین افتاد.
لرد ولدمورت در آخرین لحظه کارش را تمام کرد!

داستان جالبی بود به ویژه اینکه داستان رو خلاف بقیه نویسنده ها از زاویه دید کس دیگه ای نقل کردین.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۵ ۲۱:۰۵:۲۳

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵

جفری هوپرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تمام تنش خیس بود. انگشت هایش کرخت شده و تنش به شدت می لرزید. چرا اونجا صندلی ای نبود تا بشینه؟

" خب خودت یکی ظاهر کن...."

صدای دو رگه ای این را در گوشش زمزمه کرده بود. اما چه کسی در آن بلبشو چنین چیزی را به او می گفت؟ در هر گوشه و کناری طلسم های رنگارنگ در حال پرواز کردن بودند و هر کسی خیلی هنر می کرد جان خودش را نجات می داد؛ در ثانی! او اگر می توانست چیزی ظاهر کند، در امتحان چند روز پیش تر یک گلوله کاموا ظاهر می کرد. مطمئن بود که طی چند هفته اخیر بهتر شده بود و در خیلی چیز ها بهتر شده بود، امّا ظاهر کردن صندلی نه! او هر چه قدر هم که زور می زد این مسائل تئوری جادویی را نمی فهمید! اصلا...

" می تونی! جادو در رگ های تو جاری! وقت کافی ازش بخوای تراوش کنه....."

حتی اگر می تونست کارهای مهم تری وجود داشت تا انجام دهد. اول از همه باید خودش را نجات می داد. از این ...... ماجرا؟

اما دیگر هیچ اثری از جنگ و نزاع نبود. اطرافش تا چشم کار می کرد دشت و دمن بود و آسمان صاف و آفتابی. یک میز بزرگ و زیبا با خوراکی هایی دل انگیز که دهن را آب می انداختند. مرغ بیانی که به اندازه یک گوسفند بود و سوسیس هایی که با پیاز و عسل سرخ شده بودند. بزرگترین کاسه های بستنی دنیا! چه قدر خوشمزه به نظر می رسید. موزی بود یا زعفرانی؟

" دلت می خواد؟"

- آره.

" خب پس بکشش سمت خودت! چوب دستیت رو بیار بالا و ورد مناسب رو بگو."

دستش را بالا آورد، دیگر تنش نمی لرزید، دیگر انگشت هایش کرخت نبود؛ چیزی به او قدرت می داد. حالا چوبدستیش درست در برابر کاسه بزرگ بستنی قرار داشت. که ناگهان دشت شروع کرد به لرزیدن! صدا در گوشش فریاد زد: عجله کن!

و سپس دست زبانش حرکاتی را انجام دادند که هیچگاه به یاد نداشت.

- آواداکدورا!

پرتوی نور سبز رنگ منظره دشت را مانند یک پرده نقاشی از هم دریده بود.در پشت آن هری با صورتی رنگ پریده به او خیره شده بود. هیچ طلسمی از هیچ جایی شلیک نمی شد. سکوتی سنگین حاکم همه چیز را مبهم می کرد تا هنگامی که بغضی ترکید و صدای جیغ جیغ مانندی با خنده گفت:

- هری پاتر مرده! اونم توسط بهترین دوستش! رون ویزلی!

هوم داستان جالبی نگارش کردید ولی یادمه قرار بود در مورد آخرین تصویر بنویسید.پس چرا اینجا من اثری از اون تصویر نمیبینم؟

با اینهمه چون شما به شدت آشنا به نظر میاید تاییدتون میکنم هرچند سری بعد در مورد تصاویر بنویسید!

ببینم قبلا اینجا شناسه ای چیزی نداشتین؟

تایید شد.

گروهبندی و کروشی...نه ببخشید این اشتباهه.پس این اسنیپ بوقی اون کاغذارو کجا گذاشته؟هان یافتیم!معرفی شخصیت!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲ ۱۷:۲۰:۱۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۵

luna17


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ یکشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۴ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
هری با وحشت به ولدمورت و دامبلدور که با هم میجنگیدن خیره شده بود.همام لحظه صدای ترق شدیدی آمد و دختری با موهای بلوند روشن و چشمان سبز-نقره ای،قدی نسبتا کوتاه و اندامی لاغر (خودممB-)) ظاهر شد.به سرعت چوبدستیش رو در اورد و به سرعت تر (!) به سمت ولدی جون دوید.
من :لعنت به این شانس! اصلا اگه من شانس داشتم لسممو میذاشتن شانس الدین!این چوبه از چوبدستی تقلبی هایفرد و جرجه!
و چوبدستیو که حالا تبدیل به سوسک بود روی زمین انداخت ...
دستش رو تکون دادو یه دفه دیگه صدای ترق بلندی اومد و یه پسر که به نظر جیومد چینی باشه با موهای کوتاه بلوند ظاهر شذ.
ترسا آنچنان جیغی کشید که هری احساس کر شده.ترسا به سمت اون آقا پسر دویدو گفت:
لوهانننننننننننن!
ناگهان صدای ترق برای بار سوم بلند شد و هری به سمت صدا برگشت.
ولدی جووون نبود!


توصیفاتتون خیلی کم بود و به اندازه کافی راجع به اتفاقات توضیح ندادین. باید بیشتر راجع به عکس و ماجراهایی که رخ میده بنویسین.

حضور ناگهانی یه سری از شخصیتا مثل ترسا و لوهان (اکسو؟ O_o) چندان با منطق جور در نمیومد و بهتر بود با توصیفات بیشتر علت حضورشون در اونجارو توضیح میدادین. پرش ها و ابهامات زیادی هم تو نمایشنامه تون وجود داشت. خیلی سریع نمایشنامه رو جلو بردین. باید بین قسمتای مختلف داستان ارتباط برقرار کنین و اتفاقات رو به خوبی توضیح بدین. مثلا غیب شدن ناگهانی لرد چه علتی داشت؟
این وظیفه شماست که بتونید پرسش های خواننده رو جواب بدین و ابهاماتش و رفع کنید و در نهایت طوری بنویسید که بتونه صحنه یا منظره ای رو که تو ذهن شماست تجسم کنه. چیزی که تو پست شما چندان بهش پرداخته نشده.

اینکه بخوای به زبان عامیانه نمایشنامه تو بنویسی اشکالی نداره، ولی مخفف کردن و صمیمیت هم تا یه حدی جذابیت داره. "ولدی جون" با توجه به قدرتی که لرد داره و وحشتی که برای مردم بوجود میاره معقول نیست. بخصوص که خارج از دیالوگ و از زبان راوی داستان نقل شده.
اگه قراره پا فراتر از ویژگی های شناخته شده شخصیتا تو کتاب بذاریم، پس باید محتاط باشیم که مبادا در تناقض با اصل شخصیتتون باشه.

اول داستان به نظر میاد که داری جدی مینویسی ولی در انتهاش به طنز تغییر سبک دادی. سعی کن کل یک نمایشنامه رو با یه سبک خاص بنویسی.

اشکالات تایپی زیادی هم داشتی که با یه دور خوندن رفع میشن. با یه داستان قوی تر برگرد و اینبار توصیفاتت رو بیشتر کن و در مورد اتفاقاتی که میفته توضیحات بیشتری بده.


تایید نشد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲ ۱۴:۲۰:۴۹
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲ ۱۴:۲۴:۳۷

یَلّا بای!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
پس از گفتن رمز ناودان کله اژدی چرخی زد و بازشد.هری پلکان مارپیچی را با کم ترین سرعت ممکن بالا رفت چون هنوز درباره اینکه چرا دامبلدور میخواهد اورا ببیند. هری با خود گفت: زودباش هری یه فکری بکن چه چیزی ممکنه باعث بشه دامبلدور بخواد منو ببینه ... آموزش؟ ... نمیتونه این باشه...
اما قبل از آن که بتواند به فکرکردن ادامه دهد به درورودی اتاق پروفسور رسیده بود و گرمایی وصف ناپذیر گویی که آتش فشانی در بدنش در حال فوران باشد سرتاسر بدنش را فرا گرف و به این امید که با دیدن و حرف زدن با دامبلدور حالش بهتر بشود در زد و با کراه وارد اتاق دایره شکل شد.
همه چیز مثل قبل بود: اشیاء کوچک زرق و برق دار و طلایی ققنوس پرابهت با رنگ قرمر آتشین و دامبلدور با ظاهری خسته و ردای بلند آبی ای که به تن داشت.
هری که متوجه شده بود مشکلی است جویده جویده پرسید: قربان چیزی شده؟
دامبلدور لبخند آشکاری زد و از جایش برخاست سپس جواب داد: بله هری یه مشکلی پیش اومده. الان داشتم با یه شیوه ارتباطی جادویی با کورنلیوس فاج صحبت میکردم اما یک دفعه صداش قطع شد اما نه به طور معمولی. یک مشکلی هست.
هری به طور کامل متوجه حرف های پروفسور نشده بود اما تنها دلیلی که میتوانست برای دیدار ان دو با هم پیدا کند این بود که او هم باید با دامبلدور به وزارتخانه میرفت.
پروفسور ادامه داد: بیا رو به روی من واستا هری
هری به طرف روبهروی میز رفت و به چشم های تنگ پروفسور چشم دوخت. پروفسور با حرکت رعدآسای چوبدستی اش جادویی را اجرا کرد...آنها در حال غیب و ضاهر شدن نبودند یا رمزتاز این نوع حمل و نقل بسیار تفاوت دشت انگار که هری را کشیده باشند و از داخل لوله چرخانی به جای دیگری بفرستند.
ناگهان پاهای هری به زمین خود و وزارت سحر و جادو روبه رویشان نمایان شد. آنها در داخل تالار بودند اما تالاری خالی از هر جادوگر و ساحره ای.دامبلدور هم در کنار هری به روی زمین آمد و زیر لب گفت: میدونستم یه جای کار میلنگه
آن دو به پشت چرخیدند و سعی کردند منظره روبه رویشان را حضم کنند.حدود 30 مرگخوار در تالار پراکنده بودند که برخی قهقهمه میزدند و بعضی دیگر روی چوبدستی هایشان ضرب گرفته بودند ولی کسی که جلو تر از همه ایستاده بود بیشتر از همه توجه هری را به خود جلب کرد.او ولدرمورت بود. با همان چشمان ریزش و بدن روح مانند و ردای سیاه.ولدرمورت پوزخندی زد و گفت: آلبوس از شیوه ای که اوردمت اینجا خوشت اومد؟!
پروفسور دامبلدور گفت:بله تام ولی توی وزارتخانه؟! م....
اما قبل از تمام کردن حرفش سیلی از هزاران افسون به سمت هری و دامبلدور پرتاب شد. دامبلدور هم که آماده این وضعیت بود به سرعت چوبدستی اش را درآورد و شروع به مقاومت کرد و نعره زد: برو هری!برو!
هری به سمت مجسمه آن طرف خیز برداشت و پشت آن نشست که افسونهای مختلف به ان میخورد و تکه تکه اش میکرد. هری نمیدانست چقدر گذشته است... 1دقیقه ... 2 دقیقه اما یکدفعه فریادی از دامبلدور شنیده شد و افسونش مانند بمبی مسیرش را مشخص کرده باشد به سمت ولدرمورت و مرگخوارانش رفت مرگخواران را نقش بر زمین کرد اما ولدرمورت پس از مقاومت کوتاهی مانند پرده ای سیاه از نظر ها ناپدید شد.

پستتون در هم فرو رفته بود و این باعث میشد خوندنش برای خواننده سخت باشه.بندها و دیالوگ ها در هم بودن.با اینتر بین اینا فاصله بندازین و زحمت جدا کردن اینارو به دوش خواننده نندازین چون مطمئن باشید دیگه هیچوقت سراغ نوشته شما نمیاد!

آخر جمله ها از علامات سوال مناسب استفاده کنید.علامات نگارشی ممکنه کوچک به نظر برسن ولی استفاده ازشون برای جمله ضروریه وگرنه جملات ناقص به نظر میرسن و ناتموم.

به غیر از اینا مشکل اصلی داستان شما پرش از روی سوژه ست.داستان اصلی رو خیلی سریع پیش بردین و این باعث شده بود ایده شما به چشم نیاد.زمان نوشتن خاطرتون باشه خواننده نسبت به نوشته ی شما کاملا ناآگاهه و شما لازمه بتونید منظورتونو بهش منتقل کنید و کمکش کنید اون چیزی که مدنظرتونه متوجه بشه.سریع پیش بردن سوژه و توضیح ندادن چیزایی که برای خواننده مبهمه فقط باعث میشه از نوشته دلزده بشه و اونو نصفه نیمه رها کنه.مثلا دلیل اینکه از نظر دامبلدور حضور هری در وزارت لازمه رو توضیح ندادین و این علامت سوال برای خواننده باقی موند که چرا دامبلدور باید هری رو با چنین خطری رو به رو کنه؟به ویژه اینکه هری هم تو صحنه نبرد فقط ایستاده بود و جز نگاه کردن کار مفید دیگه ای انجام نمیداد.و اینکه من متوجه نشدم.مگه دامبلدور به میل خودش با هری تو وزارت خونه ظاهر نشدن؟پس دقیقا نقش ولدمورت این وسط چی بود؟

پایان داستانتون بسیار سریع پیش رفته و این قسمت شاید ضعیف ترین قسمت داستان محسوب میشد.

نقل قول:
منظره روبه رویشان را حضم کنند.

هضم درسته.یه جای دیگه پست دیدم ظاهر رو نوشته بودین ضاهر.قبل از ارسال پست یه دور دیگه بازخونیش کنید تا این ایرادات احتمالی کم تر شن.وجود چند غلط نگارشی تو پستی به این اندازه چندان صورت قشنگی نداره.

با تمرین و مداومت تو ایفای نقش سعی کنید این ایرادات رو رفع و رجوع کنید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱۸ ۲۲:۰۰:۰۲



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۵

سدریک-دیگوری-1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۱ دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
آن روز صبح هری پشت میز گریفیندور نشسته بود و صبحانه می خورد.
در همان حال با رون رو هرمیون راجع به تکالیف سخت کلاس گیاه شناسی صحبت می کرد که ناگهان هری متوجه چیزی شد.
هری به رون وهرمیون گفت: اون جارو ببینید. دامبلدور برای صبحونه نیومده.
حرفش تازه تمام شده بود که دامبلدور سراسیمه وارد سالن عمومی شد. ردای بلند و بنفشی پوشیده بود که نوار های طلایی داشت. که او را از همیشه آراسته تر نشان می داد.
دامبلدور بالای سر هری رسید و گفت: هری باید با من به وزارت خونه بیای.
هری که از شنیدن این خبر جا خورده بود مقداری از فرنی که داشت می خورد روی لباسش ریخت.
-چی پروفسور؟ همین الان؟
-بله هری. عجله کن.
هری بلند شد و در برابر چشمان متعجب رون و هرمیون و سایر دانش آموزان به طرف اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
نیم ساعت بعد هری و پروفسور دامبلدور از قلعه هاگوارتز بیرون آمدند.
هری پرسید: ولی پروفسور چه طور می خوایم تا اون جا بریم؟
دامبلدور توپ تنیسی را از جیبش در آورد و گفت: با این رمز تاز.
حالا بجنب.
هری دستش را روی توپ تنیس گذاشت. لحظه ای بعد همان حسی را داشت که همیشه هنگام سفر با رمز تاز به او دست می داد.
حس کرد قلاب نامریی او را به سمت خود می کشد.چشمش را بست.
درست مثل همان وقتی که به دیدن جام جهانی کوییدیچ رفته بود یا در مسابقه سه جادوگر وقتی با سدریک در آن گورستان متروکه ظاهر شد...
خیلی زود همه چیز آرام شد. هری چشمش را باز کرد. او در وزارت خانه بود. وزارت خانه هیچ تغییری نکرده بود. درست مثل چند ماه پیش بود که هری و اقای ویزلی برای محاکمه هری آن جا بودند.
خاطره تلخی بود. هری سعی کرد به آن فکر نکند.
دامبلدور گفت: بیا بریم هری.
آن دو وارد یک در شدند و سپس از چند راهرو گذشتند.
هری گفت: پروفسور شما به من نگفتید که ما چرا این جا اومدیم.
دامبلدور گفت: هری من فکر هامو کردم . درست نیست که ما بذاریم لودو بگمن به مردم بگه که برگشتن والدمورت همش دروغه. این یه موضوع اساسی و مهمه و باید به راجع بهش به مردم اطلاع داده بشه.
هری گفت: پس به این جا اومدیم تا به لودو بگمن بگیم که جریان حقیقت داره؟ ولی چه طور حرفمونو باور می کنه؟
دامبلدور گفت: درسته هری. با استفاده از قدح اندیشه. ببینم تو خاطرات اون شبو تو خاطرت داری؟
هری گفت: بله. البته همشو.
-پس خوبه. دیگه تقریبا رسیدیم. تو همین جا بمون تا من برگردم.
آن ها وارد راهرویی شده بودند که وسط آن یک حوض و یک مجسمه طلایی بود. سقف راهرو آبی بود و نقش و نگار داشت.
جن خانگی ای هم بود که داشت مجسمه طلایی را برق می انداخت.
دامبلدور به سمت اتاقی در ته راهرو رفت و هری همان جا ماند و مشغول تماشای مجسمه شد. خیلی زود زخم پیشانی اش درد گرفت. کمی ترسید ولی اطمینان داشت که والدمورت آن اطراف نیست.ناگهان از آن سوی راهرو سایه ای را دیدو زخم پیشانی اش شدت گرفت.
او والدمورت بود.
والدمورت یقه لباس هری را گرفت و اورا بلند کرد. هری شروع کرد به تقلا کردن ولی والدمورت قوی تر شده بود. هری که ناچار بود شروع کرد به کمک خواستن از دامبلدور ولی دامبلدور نیامد.
والدمورت شروع کرد به حرف زدن ولی درد پیشانی هری آن چنان قوی بود که یک کلمه از آن را هم نمی شنید.
بعد از مدتی که به نظر هری خیلی طولانی بود دامبلدور آمد.
دامبلدور فریاد زد: والدمورت زورت به هری رسیده؟ اگه راست میگی و قوی هستی چرا با من دوئل نمی کنی؟
والدمورت هری را زمین انداخت وبه سمت دامبلدور رفت
هر دو چوبدستی هایشان را در آوردند و شروع به خواندن چند ورد جادویی کردند که هری تا کنون نشنیده بود.
دنبال کردن دوئل خیلی سخت بود. لحظه ای نور قرمز رنگی سرتاپای دامبلدور را فرا می گرفت و گاهی نور جرقه مانندی به والدمورت برخورد میکرد.
همان طور که آن ها دوئل می کردند یکی از طلسم ها به مجسمه خورد و آن را شکست و جن خانگی که آن جا بود به وحشت افتاد.
چند دقیقه ای گذشته بود که دامبلدور زیر لب طلسمی گفت و والدمورت کم کم به دودی سبز رنگ تبدیل شد و رفت.
هری که دید خطری وجود ندارد از دامبلدور پرسید : اون مرده؟
دامبلدور پاسخ داد : نه فقط رفته. قدرتش کم شده بود.
هری که حالا درد زخمش بهبود یافته بود گفت: شما بگمن رو دیدید؟
چرا با این همه سر و صدا کسی متوجه نشد؟ چرا وقتی من صداتون می کردم...
دامبلدور حرف هری را قطع کرد:
نه. متاسفانه بگمن نبود. ولی منشیش من رو معطل کرد. دلیل نرسیدن صدا هم اینه که دیوار های این جا طوری ساخته شدن که صدا ازشون بیرون نره. حالا بیا بریم. من کار مهمی دارم و تو هم کلاس داری.
و هر دو بار دیگر با استفاده از رمز تاز به هاگوارتز برگشتند.

داستان جالبی بود فقط کمی ایرادات ظاهری داشت از جمله نداشتن رابطه حسنه با اینتر!بین بندها و دیالوگ هاتون اینتر بزنید تا متن انقدر در هم نباشه.اخر جملات حتما از علایم نگارشی استفاده کنید.این علامات کوچکن ولی لازمن برای جمله. بدون اونها جملات ناقص و ناتموم به نظر میان.

کمی داستان رو سریع پیش بردین.یه جاهاییش نیازمند توضیح بیشتر بود. یادتون باشه این شمایید که میدونید داستان از چه قراره نه خواننده.اون نمیتونه ذهن شمارو بخونه!باید کمکش کنید صحنه های مورد نظر شمارو بتونه مجسم کنه.و نکته مهم تر هیچوقت خواننده رو درگیر منطق داستانتون نکنید.مثلا اینکه هری و دامبلدور همینطوری و بدون هیچ دلیل ناگهانی وارد یه جایی مثل وزارت خونه میشن و عجیب تر اینکه طوری وارد اونجا میشن که انگار ملک شخصیه دامبلدوره و کس دیگه ای اونجا حضور نداره!درحالیکه ما داریم در مورد وزارت خونه با هزاران کارمند صحبت میکنیم.طبیعیه اونا همینطوری نمی ایستن دامبلدور با یه بچه مدرسه ای بیاد وسط وزارت خونه جنگ راه بندازه!

با این حال با تداوم فعالیت تو بخش ایفای نقش کم کم میتونید این ایرادات رو رفع کنید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۸ ۱۳:۰۰:۲۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۴

s.g


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۲ پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۱۸ دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۵
از tehran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
- سلام علیکم دست اندر کاران و ملت غیور(قیور؟) جادو!
- به جعفر! چطوری؟! بدو بدو باید سکانسو تموم کنیم قراره بریم جایی الان ننم زنگ میزنه.
- باشه باشه. متنو بده بینم.
- بیا.

اصغر طومار چی چو یانگ، امپراطور سوم چین را به جعفر داد و گفت:
- فقط سریع باش. نیم ساعت دیگه میریم برا اجرا...
- ناموسا توقع داری اینو تو نیم ساعت حفظ کنم؟!
- خو اگه زیاده می تونم تا یه ربع دیگم صحنه رو آماده کنم!

جعفر که از هوش و ذکاوت اصغر بال در آورده بود، پرسید:
- بگذریم... حالا نقشم چی چی هس که اینو باید حفظ کنم؟!
- یه ریش بزی!
- همین؟!
- آره دیه... بدو فقط کار دارم.

و بدون اینکه منتظر جواب باشد رفت و جعفر را تنها گذاشت!

یه ربع بعد...

در با لگد باز می شود و پیکر اصغر که در نوری خیره کننده از پشت سرش محو شده بود نمایان شد.
- دیگه وقتشه!
- لامصب هنو خط اولشو...

اما قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند اصغر او را گرفت و به سوی اتاق گریم برد. در تمام طول راه جعفر بدبخت فقط توانست دست و پا بزند ولی بلاخره بعد از اندی دقیقه به اتاق گریم رسیدند.
- آوردمش.
- خوبه... بزارش رو صندلی...

جعفر که به نفس نفس افتاده بود گفت:
- داداش فقط آروم... همین.
- اوکی!

و شروع به گریم او کرد.

چند دقیقه بعد...

- یک، دو، سه... حرکت!

هری به دنبال خاله بلاتریکس به حوضچه وسط وزارت خانه رسید.
- آه... هری، می دونستی چقدر دوست دارم؟

هری چوبدستی اش را بالا گرفت و بدون هیچ معطلی یک اکسپلیاموس به خاله بیچاره زد!
- منم دوست دارم خاله جون!
- توله بلاجر احمق! میگم دوست دارم خره! تو لیاقت اینقده دوست داشتنو هم نداری...

و به سمت شومینه پرید و در حالی که داشت در آتش محو می شد، فریاد زد:
- دوست دارم هری!
- زنیکه خنگ روانی! کمش بود مثه که...

سپس چشمش را از شومینه گرفت و سری از روی تاسف برای بلاتریکس تکان داد.
- هری... من دیگه تو رو خیلی دوس دارم!
- یا خشتک مرلین! لردک تو اینجا چی کار می کنی؟!
بعد ابروی برداشته ای بالا انداخت و ادامه داد:
- عجب شبیه امشب، همه ما رو دوس دارن!

در این هنگام بود که ناگهان دامبلدور سر رسید.
- هری، فرزند روشنایی... من تو را بیشتر از همه اینا... وایسا ببینم تامی کوچولو!... هنوز جری رو نگرفتی؟!
- تو از کدوم گودریکی اومدی ریش بزی؟!
- تام اصلا از کله کچلت خوشم نمیاد... نور می زنه تو چشمم! همین طور منو یاد یه کچل دیگه می ندازه!

لرد که می دید دامبلدور زیادی حرف می زند گفت:
- الان همه شیشه ها رو می شکنم تا پولوش ازت بگیرن!
- BK!
- خود دانی...

پس لرد دست هایش را بالا برد و آرام قر را شروع کرد. شیشه ها که طبق قاعده باید می شکستند، ناگهان بدون حتی کوچکترین لرزشی سر جایشان ماندند!
- کات آقا... کات! حمییییید!
- تبرکه!
- نه کودن! چرا نشکستن؟!
- بشکنم؟!

کارگردان که عصبانی شده بود، فریاد زد:
- پس چی؟!

شترق!

- نه الان روانیییییی!... فرار کنیییییییید!

جالب بود.تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱ ۱۷:۳۵:۵۲

I have dead a long time


They can live in new world and they can die in their world







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.