خلاصه:
مونتگومری(گورکن خانه ریدل)توسط لرد از خانه ریدلها اخراج میشود و با دیدن آگهی استخدام گورکن به محفل ققنوس میرود دامبلدور قبل از دفن اجساد به مونتگومری قول داده که دخواستهایش را قبول خواهد کرد.ولی مونتگومری درخواستهای عجیب و غریبی دارد!
در خانه ریدلها اجساد روی هم جمع شده و لرد سیاه که از اخراج مونتگومری بشدت پشیمان شده است به مرگخوارانش دستور میدهد او را پیدا کرده و برگردانند.مرگخواران تصمیم میگیرند برای پیدا کردن مونتگومری به محفل بروند ولی بارتی اشتباها(با پودر پرواز) به محل دیگری میرود.وقتی مرگخواران به دنبال بارتی میروند با موجود عجیبی با سر شیر و بدن انسان روبرو میشوند.
________________________________
بلاتریکس چوبش را بطرف غول گرفت.
-اگه یه قدم دیگه برداری با طلسمهای کشنده بلا طرفی.
نارسیسا لبخندی زد وچوب بلا را گرفت.
-بلا اذیتش نکن.بچه میخواد کمی تفریح کنه.
لوسیوس چوب دستیش را روی سر غول گذاشت و سر شیر ناپدید شد.بلا با دیدن بارتی فریادی کشید.
-تو این موقعیت چطور جرات میکنی مسخره بازی در بیاری؟من نمیدونم لرد چرا تو رو مرگخوار کرد.
بارتی اشک ریزان به آغوش نارسیسا پناه برد.چهار مرگخوار به دستور لوسیوس به گریمالد آپارات کردند.
بلا چوب دستیش را از نارسیسا گرفت.
-خب...رسیدیم.نقشه چیه؟لطفا کسی نگه چهار محفلی پیدا کنیم و معجون درست کنیم.این کار یه ماه طول میکشه.
لوسیوس با تعجب نگاهی به بلا کرد.
-ولی این نقشه خودت بود.پس چیکار کنیم؟چطوره بریم در محفلو بزنیم و بگیم ببخشید مونتی ما اینجا جا نمونده؟
بلا لبخندی زد و بطرف خانه شماره 12(که کاملا مرئی و در معرض دید بود!)حرکت کرد.
-فکر بدی نیست.امتحانش میکنیم.
بلا در مقابل چشمان متعجب نارسیسا و لوسیوس و بارتی که ردای نارسیسا را گرفته بود و از ترس میلرزید زنگ در را زد.صدای فریاد ققنوس میدان گریمالد را پر کرد و بعد از چند ثانیه جیمز در را باز کرد...کمی به صورت خندان بلا خیره شد.جیغ بلندی کشید و در را بشدت بست.
بلا درحالیکه دماغش را میمالید و به این نکته که ارباب چقدر خوش شانس است که دماغ ندارد فکر میکرد دوباره در زد.اینبار پیرمردی ریش سفید در را باز کرد.بلا دوباره لبخند زد.
-سلام دامبل...چه خبر؟
دامبلدور نگاهی به چهره های
لوسیوس و نارسیسا انداخت.
-چیه؟تام مرده؟بیرونتون کرده؟من عمرا اینجا راتون نمیدم.برین الف دال شاید پلنک قبولتون کرد.
نارسیسا بارتی را به سختی از ردایش جدا و روی ردای لوسیوس نصب کرد.
-اممم...راستش ما اومدیم دنبال مونتگومری.
چهره عصبانی مونتگومری با سه چمدان از لابلای ریش دامبلدور دیده شد.
-هوم...پس بالاخره ارباب فهمید بدون من نمیتونه زندگی کنه؟باشه.من برمیگردم.چهار تا مرگخوارو فرستاده دنبالم.نمیشه رد کرد.
دامبلدور یقه مونتگومری را از پشت گرفت.
-کجا؟؟تو با ما قرار داد داری.ما استخدامت کردیم.حقوقتم که پیش گرفتی.
مونتگومری با دیدن بارتی زد زیر گریه.
-ولی من باید پیش اربابم باشم.جای من اونجاست.اربااااااب.
دامبلدور دستی به ریشش کشید.
-خب...پس فقط یه راه میمونه.دو شیفت کار کن.صبح بیا اینجا و عصر برای تام گور بکن.خوبه؟
مونتگومری فکری کرد.
-هوم...فکر خوبیه.اینجوری برای هر دو طرف با ارزشم و مجبورن هر چی میگم قبول کنن.