ترنسیلوانیا vs
بچه های محله ریونکلاو پست اول-بازم مثل همیشه، ترنس برنده میشه!

دقایقی بود که هواداران به زمین بازی هجوم برده و بازیکنان ترنسیلوانیا را روی دستانشان به هوا پرتاب می کردند. زیادی خوشحال بودند... درست برعکس خود بازیکنان ترنسیلوانیا!
-بدبخت شدیم.

-سو، بگم مرلین چکارت کنه! به خاک سیاه نشستیم.

-آخه بین این همه چیز، باید اسنیچ رو می گرفتی؟ نمی شد t رو بگیری؟

سو چیزی نگفت.
اصولا باید متذکر می شد که اختلاف امتیاز به قدری زیاد بود که اگر جستجوگر تف تشت هم اسنیچ را می گرفت، ترنسیلوانیا برنده بود. ولی سکوت کرده بود. چرا که علاوه بر بغض خفه کننده ای که گلویش را گرفته بود، حس می کرد یک چیز کم است.
حق هم داشت. واقعا یک چیزی کم بود.
چیز خیلی کوچکی هم نبود که جلوی چشم نبودنش، باعث شود از یاد برود؛ دامبلدوری بود برای خودش!
-بدبخت شدیم!

-تازه فهمیدی؟

-دامبلدور... دامبدور رو بردن!
-مبارکشون باشه. الآن فکر کن که مورفین رو چکار کنیم؟
با این حرف آندریا، همه به جایی خیره شدند که مورفین باید با چهره ای خشمگین در انتظارشان می بود، ولی نبود!
-خب... الان می تونیم فکر کنیم که دامبلدور رو چکار کنیم.

اگر چوپان و سونامی را فاکتور بگیریم و به کلاه هم بابت عمری حضور در تالار نوابغ، تخفیف بدهیم، می توان گفت آنها همگی از هوش ریونی بهره مند بودند. می توانستند به سرعت چاره ای بیاندیشند.
«شپلخ!»چاره ای زشت و پردار، محکم با صورت سو برخورد کرد.
-جغد!

آندریا کلا دو-سه تا دوست در عمرش داشت. آنها هم که هر لحظه دم گوشش بودند و دلیلی نداشت برایش نامه بفرستند. حتی نامه هاگوارتز را هم خود پروفسور مک گوناگل برایش برده بود.
برای همین، آندریای
جغد ندیده ای بود و اولین جغدی که برایش آمد را به سرعت از صورت سو جدا کرد و به آغوش کشید.
-امممم... آنی، نامه آورده ها.

آورده بود!
جغد بیچاره، در اثر خفگی ناشی از فشرده شدن زیاد، جان باخت.
در همان حین که آندریا مشغول برگزاری مراسم خاکسپاری مناسبی برای جغدش بود، اعضای باقی ماندهی تیم، با دهانی باز و چشمانی بازتر، به نامه خیره شده بودند.
نقل قول:
دروازه بانتون پیش ماست.
اگر می خواید زنده ببینیدش، باید تا قبل از غروب آفتاب، به آدرسی که پشت نامه نوشته شده بیاید.
-چجوری انقدر سریع و راحت بردنش؟ مقاومتی، چیزی!
***-اینجاست؟

-فکر کنم آره.
ساختمانی سنگی، با معماری قدیمی ای که بی شباهت به قلعهی هاگوارتز نبود، مقابلشان قرار داشت.
خفن بودن عمارت به عظیم و ترسناک بودنش محدود نمیشد. دور تا دور ساختمان و حتی دیوارهای اطراف حیاطش، مردانی با هیکل همچون هاگرید، اسلحه های ماگلی به دست گرفته و با کت و شلوار و عینک آفتابی های مشکی ایستاده بودند. سیم های سفید رنگ فنر مانندی هم از درون گوش چپشان، به پشت گردنشان وصل بود.
بازیکنان ترنسیلوانیا، با ترس و لرز به طرف نزدیک ترین مرد خفن طور رفتند.
-آقا... ببین این نامه رو. درست اومدیم دیگه ؟

مرد خفن سیاه پوش جلوی در، حتی سرش را هم نچرخاند.
-آهای! با توام. چرا جوابمو نمیدی؟

قبل از وقوع درگیری فیزیکی بین گابریل و نگهبان، آندریا و سونامی آمده و او را کشان کشان بردند.
-رودولف هم نگهبان بود... نه؟

به نظر می رسید سو این سوال را از خودش پرسیده باشد. چرا که هم تیمی هایش، چند دقیقه قبل، او را ترک کرده و رفته بودند.
بالاخره سو هم دست از زل زدن به نگهبان خوش تیپ و خفن برداشت و جلوی در ورودی رفت و به دوستانش پیوست.
-شما چرا اینجا موندین؟
قبل از آنکه کسی فرصت توضیح پیدا کند، کلاه سو تکانی خورد و نامه ای که ساعتی پیش دریافت کرده بود، از زیر آن بیرون آمده و به طرف دومین نگهبان پرواز کرد.
-پس این مرده اینه ره می خواسته؟
چوپان با تعجب به نگهبان جلویش نگاه کرد که حالا با دیدن نامه، در را برایشان باز کرده بود.
-چقدر آقا! چقدر با شخصیت! چقدر جنتلمن!

این بار نوبت سو بود که کشان کشان برده شود.
-فکر کنم باید با این یکی آقا بریم.

سو دیگر کشان کشان برده نمیشد. می تاخت!
***-آقا، شما نمیاید داخل؟

سو ضمن پرواز در هوا که ناشی از پرتاب شدن داخل یک اتاق خفن و بزرگ بود، چشمکی برای نگهبان همراهشان فرستاد تا شاید راضی شود به دنبالش وارد اتاق شود.
ولی نشد دیگر.
در بسته شد و سو و سایر اعضای ترنسیلوانیا ماندند درون اتاق. به همراه یک آقای نیمه کچلِ قد کوتاهِ چاق، که پشتش را به آنها کرده بود و از پنجره، بیرون را تماشا می کرد.
ناگفته نماند که تعداد زیادی از همان نگهبان خفن ها هم دور تا دور اتاق ایستاده بودند و همین باعث شد که سو شکایتی از پرتاب شدن نکند.
-می دونستم بر می گردین پیش خودم.

توهم زده بود. بار اول بود که او را می دیدند.
آقای نیمه کچلِ قد کوتاهِ چاق، همانطور که به طرف بازیکنان بر می گشت و دود سیگارش را به سمت چپ اتاق می فرستاد، لبخندی نثارشان کرد.
-چرا یه وری فوت می کنه؟ سکته کرده؟

-فکر کنم به خاطر اونه.
آندریا به جایی که سونامی اشاره کرد، چشم دوخت.
پسر بچه ای زشت، چاق، قد کوتاه ولی غیر کچل، سمت راست اتاق نشسته و به آنها زل زده بود و چیپس می خورد.
- دکترِ بابا، مهندسِ بابا، دود سیگار اذیتت نمی کنه؟

-نه. فقط نصف چیپسم تموم شده، فادر. چیزی نمونده دچار اضطراب بشم.
هنوز نقطهی پایان جمله، توسط نویسنده به نگارش در نیامده بود که دوازده بسته چیپس از ناکجا آباد، جلوی پسر بچهی زشت ظاهر شد و بحران پیش روی جامعه جادوگری، از میان برداشته شد.
گابریل فهمیده بود راه ورود به گفتگو با آن آقای خفن، همان کودک زشت است.
-آخی... آقا زاده اسمشون چیه؟

-آقازاده.

-اسمش... آقازادهس؟

در همان لحظه، در اتاق باز شد و نگهبانی خوش تیپ و خوش هیکل، همانطور که چیزی را با دستش حمل می کرد، وارد شد.
-قربان، دیوونهمون کرده. دیگه نمی تونیم نگهش داریم! با اجازهتون من برم بگم بار کوکائین ها رو از مرز رد کنن.
و دامبلدور را به گوشهی دیگر اتاق پرتاب کرد.
-سلام!

پسری که ظاهرا آقازاده نام داشت، نگاه چپ چپی به دامبلدور انداخت.
-فادر، قراره من جای این بازی کنم؟

-چــــــــــــی؟!

آقازاده، فادرش را از مقدمه چینی و دردسرهای در میان گذاشتن مسئله، راحت کرده بود.
-همونطور که قند عسل بابا گفت، قراره بهتون افتخار بده و جاشو با دروازهبانتون عوض کنه.

-چی چی و افتخار؟ چی رو عوض کنه؟ مگه مسخره بازیه؟

-غلط کرد.

چوپان، سو را کشان کشان عقب برد تا در دو سانتی متری لولهی کلاشینکف ها نباشد.
سو نیمی از لیوان حاوی آب سونامی و قند را سر کشید و همانطور حواسش بر روی تک تک اسلحه ها متمرکز بود، رو به آقای کچلِ قد کوتاهِ چاق کرد.
-چرا؟ چرا ما؟ وای آلویز می؟

مردی که نویسنده دیگر توان ندارد با بیان وضعیت ظاهرش او را مشخص کند، بوسی برای آقازاده فرستاد تا به کمبود محبت دچار نشود.
-آقازاده از مدیریت گرینگوتز خسته شده، می خواد وارد دنیای ورزش بشه. مورفین هم گفت راحت میشه ازتون سوءاستفاده کرد.

-آقا... شما t ندارید؟

-چی؟ t چیه؟ من همه چی دارم. می پرسم برات... خلاصه اگر دروازه بانتون رو زنده می خواین، باید این بازی پیش ما بمونه و آقازاده به جاش بازی کنه.

سو آه جانسوزی کشید و به زمین چشم دوخت.
-مورفین راست گفته.

بازیکنان ترنسیلوانیا، در حالی به محل تمرین برده شدند، که آقازاده با اسکوتر برقی اش جلوی آنها حرکت می کرد.
عجیب ترین چیز در آن زمان، لبخند رضایت دامبلدور بود که نشانه ای از نگرانی و غصه، در آن وجود نداشت!