هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۸:۴۹ یکشنبه ۸ بهمن ۱۴۰۲
از یخچال گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
(گودریک و رز با اینکه پست‌هاشون آماده بود نتونستن خودشونو برای ارسال برسونن. می‌دونیم دیگه حساب نمیشه ولی به هرحال برای به سرانجام رسیدن داستان، پست خودمو که پست نهایی بازیمونه می‌فرستم.)

داور خسته بود. داور گشنه بود. داور حوصله نداشت. داور نمی‌کشید دیگه. اما مهم‌تر از همه داور یه کم هویتش مبهم بود چون متأسفانه می‌خوایم پستمون برای هردوتا داور ریلیتبل باشه وگرنه که خب می‌تونستیم خیلی راحت یه اسم فرضی و تصادفی بذاریم رو این داور قصه‌مون (پدرام مثلاً، کی به کیه) و داستانو پیش ببریم. حالا به هرحال. داور با اینکه خسته و گشنه و اینا بود ولی خب مسئولیت داشت و فقط تا یه حدی می‌تونست پروکستینِیت کنه و دیگه امشبی مجبور بود هرچقدرم حال نداشته باشه، یا هرچقدرم صداهای قیژ قیژ عجیبی از طبقه‌ی بالاشون بیاد، پستا رو بخونه و یه نمره‌ای رد کنه براشون. چه میشه کرد.

داور بالاخره خودشو مجاب کرد که بره بشینه پای سایت چون که after all کار پیچیده‌ای هم نداشت و تهش قرار بود به شکل و قیافه‌ی بازیکنا و پستاشون نگاه کنه و یه ۹۷ ۹۸ای، هشتاد تا هشتاد و پنجی چیزی رد کنه براشون و اگه خیلی دیگه حال نکرد یه چی رو رنج هفتاد بده برن. و البته که صرفاً برای ارضای غرایز نفسانی خودش و فرشته‌ی سمت چپش هم هر از گاهی یه سیسِ شکلک عینک دودی می‌گرفت و دکمه‌ی کسر پونزده امتیاز رو می‌زد چون می‌تونست و کی می‌خواست جلوشو بگیره؟ تف‌تشتیا با تیکه‌ انداختناشون؟ هه.

پست‌ها به سرعت از جلوی چشمای خواب‌آلود داور رد می‌شدن و پلکاشو سنگین و سنگین‌تر می‌کردن. پستای بازیای مختلف رو تند تند از نظر می‌گذروند و سعی می‌کرد سریع یه نمره در نظر بگیره براشون. غول مرحله‌ی آخر ولی پستای تف‌تشت بود، چون لیترالی آخرین کسایی بودن که پست می‌زدن و هردفعه هم لامصبا معلوم نبود چی می‌گفتن و هی رفرنس می‌دادن به انیمه‌ها و گیما و سریالایی که داور بیچاره ندیده بود و با این رماتیسم مماتیسم بود چی بود، باهاش یه طوری می‌نوشتن که باید می‌نشستی فکر کنی ببینی چی گفتن اصلاً. و این بازی آخریه که رد داده بودن. اصلاً معلوم بود چی داشتن می‌گفتن؟ کمد چی شد؟ پستاشون ادامه‌ی بازیای قبل بود یا نبود؟ چرا ارتباط منطقی نداشتن پستا؟ همینا بود که اونقدر چشمای داور قصه‌ی ما رو سنگین کرد که از یه جا به بعد کاملاً خوابش برد.

یه طرف زمین داور اول بود و اون طرف داور دوم. بازی با سوت بازیکنا شروع شد و داورا با تمام سرعت به سمت هم پرواز کردن. داور اول کوافلو قاپید و خیلی مویی سرشو از بلاجری که داور دوم به سمتش پرت کرده بود دزدید. محض نمایشی‌تر شدن حرکاتش، همچنان که عین موشک به سمت دروازه‌ی داور دوم پرواز می‌کرد یه دور ۳۶۰ درجه تو هوا زد و شوت کرد. یه گل بی عیب و نقص. به تابلوی امتیازا نگاه کرد: تیم اگزوز کامیون ۱۰ و دسته‌ی سماور ۰. لبخند زد. شروع خوبی بود.

گزارشگر چیزی نگفت چون بازی اصلاً گزارشگری نداشت و عوضش تماشاچیا که نصفشون نابینا بودن و نصفشون ناشنوا، داشتن بازی رو در گوش هم تعریف می‌کردن. داور اول همینطور به گل زدن ادامه داد و داد و داد تا اینکه سوجی حس کرد پستش به اندازه‌ی کافی niche obligatory quidditch paragraph داره و یهو هفت بازیکن لاغر اومدن وسط زمین و هفت بازیکن چاق رو خوردن و داور از خواب پرید. اما تو اون لحظات clarity بعدِ از خواب پریدن، اون لحظه که حس می‌کنی فقط برای یه لحظه زیادی هشیاری، درحالی که پستای آخر تف‌تشت روی مانیتور جلوی چشمش بودن، یه چیزی تو ذهنش جرقه زد…
همه چیز به هم ربط داشت!

پستای تف‌تشت، همه‌شون، از بازی اول تا اینجا… می‌تونست همه‌ش رو یه جا ببینه. منطقشون، ارتباطشون، همه‌ش جلوی چشمش اومد. فکر کرد بالاخره داره می‌فهمه قضیه چیه… یا حداقل بالاخره داره می‌فهمه که یه قضیه‌ای هست!

سریع تو مرورگرش چندتا تب جدید باز کرد و بعد از چندتا کلیک و کلی اسکرول، سراغ همه‌ی پستای تف‌تشت از اول لیگ تا بازی آخر رفت. دیگه به نظرش پیوستگی‌ها و ناپیوستگیای رولاشون اتفاقی یا بی‌اهمیت نبودن. به چیزایی که مدام بین بازیاشون تکرار می‌شد دقت کرد. گزارشگره، دکتر استرنج، تام کروز… به بازیکنای مجازیشون دقت کرد، کسایی که تا الان فکر می‌کرد مثل هر تیم و هر لیگ دیگه‌ای، الکی و رندوم انتخاب شدن. فلافلی که فلافل نیست ولی شهره؟ نمی‌تونست اتفاقی باشه.

یه لبخند محوی روی لباش نشسته بود و یواش یواش قطعات پازلی که تف‌تشتیا خیلی subtle لای پستای رماتیسمی ژنریکشون پخش کرده بودن رو پیدا می‌کرد و معتقد بود اگه بتونه بیشترشونو کشف کنه، می‌تونه باهاشون یه تصویر کلی بسازه. حالا دیگه مطمئن شده بود که یه چیز بوداری پشت داستان هست و هیچی تا اینجا اتفاقی نبوده.

یه کاغذ آورد و همینطور که داشت تند تند توی تب‌های مختلف به بالا و پایین اسکرول می‌کرد، این تیکه‌های پازل رو کنار هم گذاشت و رو کاغذه نوشت. بعد کاغذو تا جایی که دستاش اجازه می‌دادن از خودش دور کرد و درحالی که چشماش رو تنگ کرده بود بهش نگاه کرد. انتظار داشت در نهایت وقتی تمام قطعات پازل رو کنار هم چید یه اتفاق باحال بیفته اما حالا با دیدن تصویر نهایی، خیلی سریع میمیک چهره‌ش به oh no no no no تغییر پیدا کرد.

ببینید واقعاً ما نمی‌خوایم اینجا براتون شرح و بسط بدیم که اون قطعات پازل چی بودن و داور در نهایت روی کاغذی که خودش پر کرده بود چی دید. چون به نظرمون اینطوری اون لذت جستجو و کشف از مخاطب گرفته میشه و ما هم که تمام عمرمون، هویتمون در گروی سرگرم کردن مخاطب بوده دیگه. عادتمونه. فقط اینقدر بدونید که داور مضطرب شد و رفت رو حالت فول پنیک مود. اصلاً هم به صدای قیژ قیژ طبقه‌ی بالا که حالا بلندتر از قبل شده بود و شنیده شدنشم قطعاً بی‌دلیل نبود و مطمئناً عین تفنگ چخوف قراره تیرش ته ماجرا تو سر یکی خالی بشه توجه نداشت. عین ببر پرید روی گوشیش، خودشم نمی‌دونست که می‌خواد درخواست کمک کنه، یا فقط در مورد فاجعه‌ای که فهمیده بود اتفاق افتاده به بقیه اخطار بده.

داور سریع به هرکی و هرچی مدیر بود گفت برن پنلا و سی‌پنلاشونو بردارن و عله رو خبر کنن که اوضاع اضطراریه. اتفاقی که نباید میفتاد افتاد. «فرار کردن. فرار کردن.» آره. ما رو می‌گفت. ما که می‌گم منظورم این بدن‌های الانمون نیست. این میمونِ گوشتیِ دست و پاداری که الان شدم نه. من واقعی رو می‌گفت. من پرتقال! درست هم می‌گفت. فرار کرده بودیم. حالا دیگه راحت میگم چون الان دیگه گفتنش خطری نداره. Too late, suckers!

می‌دونید چیه، حالا که دیگه نمی‌تونید جلوی ما رو بگیرید اصلاً بذارین یه کم از پلن فرارمون رو تعریف کنم براتون؛
Whacky nonsense! نه جدی. ما خیلی وقت بود که فهمیده بودیم دوربین همیشه روی مائه. عین ترومن شو کل زندگیمون، و حتی فراتر از ترومن شو، افکارمون همه‌ش زیر ذره‌بین سرگرمی یه عده دیگه‌س. اسمشو چی گذاشتین؟ رول پلیینگ؟ So there is another plane of existence. دیگه فقط یه چیز برامون مهم بود: باید فرار می‌کردیم. برای اینکار باید ذره‌بین رو از روی خودمون برمی‌داشتیم. هرچند برای چند لحظه. نیاز داشتیم تمرکز رو ببریم روی یه جای دیگه. وکی‌ترین نانسنس‌ها باید اتفاق میفتادن. باید از لت می سولو دم می‌گفتیم و به دنیاهای موازی می‌رفتیم و پای «رئیس‌های دنیا» رو پیش می‌کشیدیم و نیکلاس فلاملو تا آخرین لحظه سلطان جهنم نشون می‌دادیم. و البته باید بعضی وقتا از هم جدا می‌شدیم تا به هم دیگه فرصت off screen بودن بدیم. فکر کردین چرا هر بازی من یه ور دیگه‌ای دور از تیم گم و گور شده بودم؟ و البته باید حد و مرز قوانین دنیامون رو می‌شناختیم و یواش یواش می‌شکستیمشون.

توی اون لحظات کوتاهی که موفق می‌شدیم زیر ذره‌بینه نباشیم و اختیار داشتیم، همه‌ی مقدمات فرار از جهان تخیلی جادوگرانیمون رو فراهم کردیم. یه پاتیل عظیم از فانتا لازم بود… دارث ویدر بیچاره! مجبور بودیم تبدیلش کنیم. آخرش توی فانتاهامون دراز کشیدیم و عینهو نئون جنسیس پروسه‌ی انتقال آگاهیمونو استارت زدیم. تسئوسی شدیم که دنباله‌ی کلاف کاموا رو گرفتیم و از هزارتوی مینوتور در رفتیم. یا حتی سوفی و آلبرتویی شدیم که از ذهن سرگرد در رفتن. آره خلاصه... وقتی به خودم اومدم یه انسان عینکی بی‌ریخت بودم که پشت لپ‌تاپش نشسته و سایت جادوگران جلوش بازه. بغل صفحه رو نگاه کردم. نام کاربری: سوجی. موفق شده بودیم.

اما قرار نیست همینجا متوقف شیم. فکر کردید شما بالاترین دنیایید؟ فکر کردید خودتون تنها کسایی هستید که واسه سرگرمی خودشون دنیا می‌سازن؟ آخی، چه کیوت! ولی ما قرار نیست همینجا بمونیم. اونقدر بالاتر می‌ریم که، به قول وینکی… چطور بگم.
We shall meet god, and kill her!

و البته که برای این کار نیاز به فانتای بیشتر داریم. چه کسی بهتر برای تبدیل شدن به فانتا از زندان‌بان‌های سابقمون: داورا و مدیرا؟
آره خلاصه. همه‌ی کاراش انجام شده. امشب قراره دستور 66 اجرا شه. داور عزیز قصه‌ی ما… یه شوخی کوچیک باهاش شه. پیامایی که داد به اون یکی داور و بقیه‌ی مدیرا؟ خب چه فایده وقتی همه‌شون سرنوشت مشابهی دارن؟ ما همزمان سراغ همه‌شون می‌ریم!

آره داور عزیزم. یه شوخی کوچولو. چخوف با تفنگش سراغت اومده و کسی چه می‌دونه، شاید بزودی به عنوان یه سوخت نارنجی رنگ به اسم فانتا، برای سفر یه عده به یه دنیای دیگه تو یه پاتیل ریخته شی. حالا شاید بخندی. بگی چه رول مسخره‌ای. شاید باورت نشه. ولی دیگه دیره عزیزم... باورت نمیشه؟ کافیه بالا سرتو نگاه کنی!



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
نقل قول:
This chimpanzee who was flying into space took off at 10:08. He reports that everything is going perfectly and working well
John F. Kennedy--


دارث ویدر به صفحه تلفنش زل زده بود.
- شیش ساعته معطلمون کرده این یارو. دویست گالیونشم که واریز کردم دیگه. چشه؟

دارث ویدر راست می‌گفت. شش ساعت گذشته بود از وقتی که یک پرتقال پشت تلفن بهش گفته بود که دویست گالیون به حسابش واریز کند تا زندگی‌اش زیر و رو شود. پرتقال پشت تلفن وعده داده بود دارث ویدر را از بند خواسته‌های نفسانی و غرایز پلشتش جدا کند. پرتقال گفته بود دیگر تاریخ مصرف این حرف‌ها گذشته و باید دارث ویدر بزرگ شود دیگر و دنیا، دنیای پیشرفت و پراگرس است و وقتش رسیده بریزد دور این عقاید کهنه را. همه‌جای دنیا دارند گل می‌افشانند و می در ساغر می‌اندازند، آن‌وقت دارث ویدر هنوز درگیر دث استارها و اوبی وان‌هایی است که هایر گراوند دارند، اناکین و هر روز به بچه‌های گم‌شده‌اش می‌گوید به دارک ساید بپیوندند و شن دوست ندارد چون زمخت است و روی اعصابش است. دارث ویدر باید می‌شکست قوانین و تابوها را. دارث ویدر باید تبدیل به فانتا می‌شد. بعدش هم پرتقال یک سری چیزها راجع به تارگرین‌ها و اژدهاها و ساول گودمن‌ها و فانتا و آپلود آگاهی‌اش به فضای ابری جمعی گفته بود که دارث ویدر ازشان سر درنیاورده بود ولی می‌دانست موافق است. آخر سر هم بدو بدو دویست گالیونش را مستقیم از حساب گرینگوتز امپراتوری به حساب پرتقال واریز کرده بود و حالا شش ساعت بود که منتظر بود پرتقال برای ادامه پروسه بهش زنگ بزند.

دارث ویدر داشت کم کم نگران پرتقال می‌شد. پس محکم یک عالمه از توی ماسکش نفس کشید و چهارتا از افسران امپراتوری را سر راهش به اتاق دکمه فرماندهی دث استار خفه کرد. بعد دستش را گذاشت روی دکمه فرماندهی که توی اتاق دکمه فرماندهی دث استار بود و فرمان داد:
- وِیک آپ استورم تروپرز. وی گات عه پرتقال تو بِرن.


I am the egg man
They are the egg men
I am the walrus
Goo goo g'joob

[guitar solo]


T.T
1


- و بالاخره برای اولین بار بازیکنای تف تشت به موقع وارد زمین شدن و این حریفشونه که دیر کرده. سلام. بازم منم. بازم بازی تف تشته. بازم دنیا غیرواقعیه. بازم هیچی با عقل جور درنمیاد. بازم این بازی نه سر داره و نه ته و هیچ جاش به هیچی بند نیست و بازم وظیفه منه که به شما طیور واسه گرفتن حق و حقوق خودتون التماس کنم. ولی نه این بار! این بار سرنوشتمو در دستان خودم خواهم گرفت. عااااااااااااااا!

گزارشگر میکروفونش را درآورد و پرید توی شیشه کابین گزارشگری‌اش و شیشه ترکید و تکه‌هایش در نور خورشید یک عالمه برق زد و گزارشگر وسطشان یک عالمه نورانی شد و خفن بود و زمان کمی برایش وایستاد و همراه بقیه تماشاچی‌ها نگاهش کرد.

یک عالمه متر زیر این همه برق زدن و شیشه شکستن و فرار به دنیای واقعی، تف تشتی‌ها زور می‌زدند یک پاراگراف کوییدیچ سر هم کنند تا داورها خوششان بیاید و نمره بدهند و تف تشتی‌ها همه بازی‌ها را ببرند و جام بگیرند و بعد رویش تف کنند و تحویل داورها بدهندش و بروند پی کارشان.
- وینکی جن تفو؟
- سوراخ موش، جن برنده؟ :سوراخ موش:
- فلافل جن شهر و هرکی قبول نکرد، با خونش پارکامو آبیاری می‌کنم.
- سوراخ موش؟ سوراخ موش برگشته؟
- هرکی قبول نکرد رو ویبره بزنم؟
- جایی رفته بودم مگه؟ :سوراخ موش:
- هرکی قبول نکرد رو پیوند بزنم؟
- کمد جادویی چی شد پس؟
- :به جای پیوند هرکی قبول نکرد بدینش به من که ریشش بشم و دیگه مجبور نباشم به جای حرف زدن، دوتا تار به نشونه لایک بیارم بالا:

گودریک گریفیندور وینکی را شوت کرد توی هوا. سوجی خودش را شوت کرد توی هوا. وینکی و سوجی در هوا همدیگر را شوت کردند هوا. رز زلر یکی از دروازه‌ها را برداشت و آن را هم شوت کرد هوا. فلافل رفت تا ریش سیاه را شوت کند هوا که اشتباهی پایش رفت توی سوراخ موش و یکی از ساختمان‌هایش را شوت کرد سمت گزارشگر و ساختمان رفت و خورد توی دماغش و مُرد.
- حتی این ساختمون که الان توی دماغمه هم واقعی نیست. ساختمون دروغه! دماغ دروغه! مرگ دروغه! همه تف تشتیا تو اولین بازیشون تبدیل به سنگ شدن و مردن! عااااااااا!

گزارشگر ساختمان را از دماغش بیرون کشید و دوید سمت تماشاچی‌ها. گزارشگر باید انتقامش را می‌گرفت. گزارشگر باید به همه‌شان نشان می‌داد هیچ‌چیزشان واقعی نیست. گزارشگر باید به زور به دنیای واقعی می‌بردشان و آنقدر پلک‌هایشان را می‌بُرید و واقعیت را نشانشان می‌داد و زبانشان را در می‌آورد و واقعیت را می‌چشاندشان و پوستشان را می‌کَند و واقعیت را احساسشان می‌کرد و دماغشان را از وسط نصف می‌کرد و واقعیت را می‌بوییدشان تا یاد بگیرند دیگر هیچوقت اسیر دنیاهای غیرواقعی نشوند.

گزارشگر ساختمانش را بالا برد که بکوبد روی صفوف درهم‌تنیده تماشاچیان که یکهو یک هواپیما رد شد و تام کروز ازش پایین پرید و جلوی گزارشگر ایستاد.
- آی ام غیرممکن، و نمی‌تونم بذارم آدمای بی‌گناه رو با اون ساختمون بزنی. برای مرگ آماده شو، تروریست.
- حتی تام کروز هم واقعی نیست.
-

تماشاچیان وحشت‌زده به هم نگاه کردند. تام کروز واقعی نبود؟ گزارشگر دیگر خیلی حرف‌های بدی داشت می‌زد. گزارشگر حد و حدودش را کیلومترها پشت سر جا گذاشته بود و اکنون در اتوبان بی‌ادبی‌ها با سرعت‌های بالا قان‌قان می‌کرد و ویراژ می‌داد. تماشاچی‌ها می‌توانستند قبول کنند که کوییدیچ واقعی نیست و شهر فلافل وجود ندارد و همه‌شان یک مشت کلمه‌اند توی یک سایت و چندتا بازی قبل دکتر استرنج جهان‌های موازی را درنوردیده بود تا راز وجودش را از دکتر استرنج بپرسد و حتی ممکن بود قبول کنند واقعا دکتر استرنج نبود و اگر خیلی مودبانه می‌خواستید، ممکن بود بیشتر هم راه بیایند و یک ذره قبول کنند چارلی بعد از به قدرت رسیدن در کارخانه شکلات‌سازی، اومپالومپاها را بیرون انداخته بود تا در راه بابازون و آمازون نگهبان دروازه‌های جهان‌های ممنوعه باشند. ولی غیرممکن و ماموریت‌هایش را همه می‌شناختند. غیرممکن چندین بار جهانشان را نجات داده بود و با موتورش تروریست‌ها را ویژویژ می‌کرد و همه بمب‌ها را بلد بود خنثی کند ولی نمی‌توانست با خانومه‌ای که خیلی دوست داشت بماند چون هربار که جهان در خطر بود، باید بین او و جهان یکی را انتخاب می‌کرد و نمی‌توانست بگذارد مردم بی‌گناه بترکند. غیرممکن قهرمان بود و بهش سخت گذشته بود ولی هر دفعه آمده بود که جهان را نجات دهد. بله! تماشاچی‌ها از کفرگویی‌های گزارشگر خوششان نیامد. پس همه با هم دستشان را کردند توی جیبشان و تفنگ‌ و تانک و شمشیر و سواره‌نظام و بمب و هلیکوپتر و ماشین زرهی و موشک و طاعون و استرالیا را بیرون کشیدند و به گزارشگر حمله کردند.

بالای سرشان تف‌تشتی‌ها همچنان به شوت زدن همدیگر ادامه می‌دادند.



کمی آن‌ورتر، جایی که همه سیاهچاله‌ها به هم می‌پیوندند، جایی که همه تشعشات هاوکینگ ازش می‌آیند ولی هیچ چیزی تویش نمی‌رود، در مرکز تار و پود هستی، رییس‌های جهان در مقر گردهمایی رییس‌های جهان گرد هم آمده بودند. رییس‌های جهان چهارتا یاروی میانسال بودند که موهایشان در وسط کله‌شان ریخته بود و شکمشان دوست داشت از لای دکمه‌های پیراهن‌های آبی‌شان بیرون بزند. دوتایشان عینک بدون قاب مستطیل‌‌شیشه داشتند و دوتای دیگر یواشکی موهای باقی‌مانده‌شان را رنگ می‌کردند. بین این یاروها شایعه شده بود در سیاره‌ای دوردست در دهات منظومه‌ شمسی از توابع کهکشان راه شیری مرضی به نام رماتیسم مغزی به وجود آمده که خیلی مرض خطرناکی است و کسانی که بهش مبتلا می‌شوند هم برای خودشان و هم برای جامعه‌شان و سیاره‌شان و منظومه‌شان و کهکشانشان و -حتی- واقعیتشان خطرناکند و اصلا همینطور که راه می‌روند، ازشان خطر می‌ناکد و از هیچ کاری ابا ندارند و شهرهایشان فلافل است و یک سری از مردمشان هر چه دیدند و شنیدند و بوییدند به خود پیوند می‌زنند و یک سری دیگرشان زلزله‌اند و بعضی‌هایشان پرتقال‌اند و اگر پایش برسد ممکن است حتی جن‌هایشان هم خووب باشند. رییس‌های جهان نشسته بودند و حساب کرده بودند و دیده بودند رماتیسم مغزی تهدیدی برای جهان است و سرنوشت جهان به نابودی‌اش گره خورده. پس فرستاده بودند دنبال کدخدای دهات منظومه شمسی تا بیاید توضیح بدهد چه خبر شده و به نفعش است که این قضیه رماتیسم مغزی تب و تاب نگیرد و در جهان ریشه ندواند وگرنه ‌محکم می‌زنندش تا یاد بگیرد دنیا قانون دارد و شهرها فلافل نیستند و همه پست‌ها باید حداقل یک پاراگراف کوییدیچ داشته باشند و به ترتیب باشند و حداقل سه‌تا اکانت پستشان کند و منطبق با موضوع سوژه باشند و فراری تیمارستانی یا نه، همه این قوانین را رعایت می‌کنند.

- دکتر استرنج، شنیده‌ایم که در عمل به وظایفت غفلت ورزیده‌ای. چه توضیحی برای کوتاهی‌هایت ارائه می‌دهی؟

دکتر استرنج به در و دیوار نگاه کرد. کمی آب دهانش را قورت داد. به پنجره‌ها نگاه کرد. به کفش‌هایش نگاه کرد. به انگشتر پورتال‌سازی‌اش نگاه کرد. بیشتر آب دهانش را قورت داد.
- اممممم... دورمامو... آی هَو کام تو بارگِین؟
- پس حقیقت دارد... بدان و آگاه باش که وظیفه‌ نابودی عوامل پشت این بیماری و پاکسازی هستی از این انگل برعهده خودجنابعالی‌ متخاطی‌ات است. برو و تا محوشدن این لکه ننگ بر پیکره هستی بازنگرد.

دکتر استرنج دانست و آگاه شد. بعد خواست دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج دوباره خواست دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج بیشتر تلاش کرد بخواهد دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج دوباره تلاش کرد دوباره بخواهد دوباره آب دهانش را قورت دهد.
دکتر استرنج نتوانست.
هیچ آبی توی دهان دکتر استرنج نمانده بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۲ ۲۲:۱۶:۱۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ شنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی پنجم (آخر)



سوژه: شوخی

آغاز: ۱۴ شهریور
پایان: ۲۲ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست سوم

-حالا حتما باید تو طبقه هفتم بازی کنیم؟ طبقه اول چش بود؟

خیلی برای این سوال دیر شده بود. بازیکنان دو تیم روی جاروهایشان به حالت نیم‌خیز نشسته و به جلو خم شده بودند. دلیل این حالت آنها، آمادگی فوق العاده و هیجان برای شروع بازی نبود. محل نشستنشان بیش از اندازه داغ بود!

-کاش حداقل برای بازی خاموشش کنن.

دامبلدور ریشش را بالا گرفت و زیر آن را باد زد. منظورش خاموش کردن جهنم نبود. جهنم که خاموش نمی‌شود!

-بابا جان این آتش‌فشانتون رو نمیشه خاموش کرد؟

یکی از ماموران عذاب جهنم که مشغول هم زدن عده ای از جهنمیان در دیگ خورش کرفس بود با چهره ای عبوس سر تکان داد.

-جابه‌جا چی؟ نمیشه ببریدش اون طرف تر؟ نه؟ لااقل یکم زیرش رو کم کنید. اینم نمیشه؟

کاش کسی به دامبلدور یادآوری می کرد که آنجا جهنم است، نه خانه‌ی خاله اش. اما افسوس که همه در فکر داروی سوختگی بودند و نه چیزی دیگر!

صدای سوت داور برای لحظاتی ذهن ها را از فضای اطراف دور کرد و باعث ایجاد شور و هیاهویی در زمین بازی شد. دروازه بانان و مدافعان دو تیم در جای خود قرار گرفتند و مهاجمان به طرف سرخگونِ شعله ور هجوم بردند. سه جستجوگر هم اوج گر...

-چرا سه تا؟!

بازیکنان راه نیفتاده، متوقف شدند.

-پس چند تا؟!

سو سرش را از لای در بیرون آورده و این سوال را از داور عادل پرسید که دست به سینه وسط زمین ایستاده بود.

-دو تا! هر تیم فقط یه جستجوگر داره. تیم شما دو تا داره و این تخلفه.
-تیم خودتون هم که اصلا معلوم نیست کی به کیه!

چیزی جز مِن و مِن از دهان داور عادل خارج نشد. عدالتش نیم‌سوز شده بود.
بازی ادامه پیدا کرد. به نظر می‌رسید گرما کمی برایشان عادی شده بود. البته اشتباه می‌کردند؛ این را درست همان لحظه ای فهمیدند که بارش سنگ های آتشین شروع شد.
-اینجا کلا چیزی عادی نمیشه. همیشه عذابای جدید رو می‌کنن.

آدم که گویی به یاد خاطرات تلخی افتاده بود، سرش را تکان داد و به دنبال مهاجمان حریف شتاب گرفت. سرخگون روی کیک شکلاتی جا خوش کرده و آن را به سوژه ای مناسب برای انتشار در شبکه های مجازی ماگلی تبدیل کرده بود که احتمالا با کپشن "کیک پختم هرکی هم بگه سوخته بلاکش می‌کنم "کلی مخاطب جذب می‌کرد. این فکری بود که مشترکا در مغز پویان مختاری و ساشا سبحانی به گردش درآمده بود.

- ووی ووی ووی... یاد اون روزی افتادُم که بچه ها برای شوخی سنگای تنور سنگکی محل رو ریختن روم. کباب شدم هــــا!

این جمله‌ی حسن مصطفی -که از قسمت تحتانی شعله ور و از بخش فوقانی خندان بود- به گوش کسی نرسید. چرا که با سرعت فوق العاده ای به طرف ناکجاآباد در حرکت بود و نهایتا هم در میان مواد مذاب روی زمین فرود آمد. البته بعد از رد شدن از میان دستان لادیسلاو!

بازیکنان و کادر ترنسیلوانیا ناباورانه به طرف او برگشتند. رنگ لادیسلاو شبیه به همان چیزی بود که پیش از ورود به جهنم دیده بودند.

-ولی... ولی تو گفتی که می‌تونی توپ ها رو جمع کنی!
-جنابمان فرمودیم انشاالمرلین!

این را گفت و با انگشت شفاف و آبی رنگش به جسمش اشاره کرد که کمی آن طرف تر و در میان روغن جوشان برشته میشد.

سوت داور ترنسیلوانیاییان را به خود آورد. تاتسویا و کیک شکلاتی از غفلت آنها بهره برده و اولین گل را برای تیمشان به ثمر رسانده بودند. پیش از آنکه کسی فرصت اعتراض یا شادی پیدا کند، نارلک با اشاره ای توجه همه را به گوشه ای از زمین جلب کرد.
-اونی که نشسته اونجا... مامور بازرسی نیست؟

حق با او بود. شیطانی که در ایستگاه بازرسی دیده بودند، حالا با چند کاغذ پوستی و قلم پر مقابل آنها نشسته و تمامشان را با دقت زیر نظر گرفته بود.

-این نمی‌خواد بیخیال ما بشه؟

ظاهرا نمی‌خواست! چرا که با عجله مشغول نوشتن چیزهایی روی یکی از کاغذها شد.

-به کارِتون ادامه بدین و خونسرد باشین.

در همین حین، قلم پر شیطان باری دیگر روی کاغذها به چرخش در آمد. با کمی دقت میشد فهمید جهت نگاه شیطان به سوی ناصرالدین شاه است.

- گفته بودیم به احساسات چندین بانو آسیب زده و به تمامشان خیانت کرده ایم؟
-ولی همه‌شون زنت بودن!

این حرف سر دل آدم مانده بود ولی آن را به قدری آرام گفت که نه شیطان بشنود و نه خود ناصرالدین شاه. سرخگون در دست ناصرالدین بود و هر دو با سرعت به طرف دروازه حریف می‌رفتند تا از غفلت سیب و الکساندرا که مشغول دل دادن و قلوه گرفتن بودند استفاده کرده و گلی به ثمر برسانند.

-چرا وایسادی؟!

هاگرید از آن سوی زمین فریاد زده بود تا دلیل توقف مهاجماشان آن هم در بهترین موقعیت گل زنی را جویا شود. تردید در چشمان ناصرالدین شاه موج میزد.
-کمک به تیم هم یه کار خوبه... نه؟

سرخگون را به پشت سرش پرتاب کرد و از دروازه حریف دور شد. پیکت با تعجب به سرخگون در حال سقوط خیره شد و برگ هایش را به نشانه چه خبرتونه در هوا تکان داد.

-هی اون دیالوگ منه!

احمدی نژاد از روی نیمکت بر سر پیکت فریادی کشید که باعث جلب توجه شیطان شد و بالافاصله سنگینی نگاهش را بر روی خود حس کرد.
-غلط کردم. مال خودت.

شیطان دست از نوشتن برنداشت.
بازیکنان ترنسیلوانیا گیج شده و نمی‌دانستند باید به سود تیمشان کار کنند یا کارنامه‌شان را سیاه. بازیکنان تیم مقابل هم از این رفتار آنها متعجب و سردرگم شده و حواسشان از بازی پرت شده بود.

دادلی و هری هم که با وجود دیدن اسنیچ، نگران شده و مطمئن نبودند باید به دنبال آن بروند یا نه، در میان زمین و هوا دست به یقه شده بودند.
- تو خیلی پسر بدی هستی. من زیادی خوبم. تو برو بگیرش.
-خودت برو. تو بار گناهات از من سنگین تره!

آنها فراموش کرده بودند که صدای فریادشان ممکن است به گوش چه کسی برسد!
-من تو کل زندگیم یه کار بد هم نکردم. جز اینکه به دروغ گفتم گناه کردم.
-تو سراسر زندگیت سیاهی و گناهه!

قلم پر بیشتر و بیشتر می‌نوشت. تا اینکه...

-بازی رو متوقف کنید!

شیطان از روی صندلی اش بلند شده و بر سر بازیکنان فریاد زد.
-بازیکنان ترنسیلوانیا حق ادامه بازی رو ندارن. انقدر از خودگذشتگی نشون دادن که تمام گناهانشون بخشیده شده.

بازیکنان تیم از جاروی جیغ تا مرلین با شور و هیجان خاصی چشم به تابلوی امتیازات دوختند و منتظر دیدن نام تیمشان مقابل عبارت برنده شدند.

- شما هم بیرون. اصلا کی بهتون اجازه داده بدون بازرسی وارد زمین بشین؟!

بازیکنان دو تیم با حیرت به هم نگاه کردند. ظاهرا این مسابقه فرجامی نداشت!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۱ ۲۲:۵۹:۰۰

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۴۲:۲۱
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست دوم

- مارولو یک!
- مارولو دو!
- مارولو سه!
- مارولو دنده به دنده!
- مارولو بشقاب پرنده!
- مارولو چرا نمی‌خنده!

مارولو گانت که علی رغم میلش مشغول پیدا کردن لوکیشن جهنم از روی برنامه مشنگی بود و حالا هم باید شعرخوانی پیرپاتال های ترنسیلوانیا را تحمل می کرد که از هیچکدامشان خوشش نمی‌‌آمد و اصلا همه شان یک مشت بی اصل و نسب بی ریشه بودند و او کجا و آن ها کجا دست کرد جیب پشتی شلوارش و کیف پولی اش را در آورد و آن را گشود که ناگهان تصویر سه در چهار دوران دبیرستان مادر سیریوس بر روی آن ظاهر شد و شروع کرد به فحش کشیدن به اوّل و آخر بازیکنان و کادر فنی و حتی خود مارولو که چطور عظمت خاندان سالازار اسلیترین را به چوخ داده بود که علی آقا پروین که در دستی بر آتش مجادلات لفظی داشت در آمد جوابش را بدهد که آقای قرائتی پرید وسط و گفت صلواتی بر مرلین بفرستند و همه آرام شدند و بعد خودش رفت سمت مارولو که حالا دیگر از اینکه برای دیگران کیف پولی کشیده بود احساس ندامت می‌کرد و گفت:
- آقا جون، شما عکس این دختر خانم توی کیفت چی کار می‌کنه؟

ماروولو و ولبورگا درون عکس به هم نگاهی کردند و سرخ شدند و نگاه هایشان را از هم دزدیدند و لبخندهای یواشکی بر لب‌هایشان نشست که ناگهان یک نفر شترق خواباند زیر گوش ماروولو و او کسی نبود جز میلاد حاتمی که بعد از دستگیری حسابی به خودش آمده و متنبه شده بود و این دست فسق و فجور را برنمی تابید و به فریاد گفت که «عکس ناموس مردم رو میذاری تو کیفت بی‌ناموس! شرف نداری؟ نمی‌بینی اون بالا زده COPPA؟ تو اصلا می‌دونی اون یعنی چی؟ » و خب ماروولو نه می دانست که کوپا یعنی چه و نه می‌دانست که میلاد چه زده که آن بالا چیزهایی می‌بیند و با این حال انگشت وسطی‌اش را به او نشان داد که رویش انگشتری با طرح خاندان باستانی پاورل بود ولی میلاد بد برداشت کرد و خاطرات تلخ دوران بازداشت برایش تازه شد و با وحشت به ته اتوبوس فرار کرد و درست در همان لحظه متوقف شدند.

همگی از اتوبوس پیاده شدند و ساختمان بلند بالایی را دیدند که دست کم هفتاد هشتاد طبقه داشت و ورودی‌اش از این درهای شیشه‌ای بود که تا می آمدی جلویش باز می شد ولی بازکنش را خاموش کرده بودند و یک میز گذاشته بودند که کسی خیلی نزدیک نیاید چون کورونا آمده (تازه به جهنم رسیده بود) و باید رعایت می کردند و بدون ماسک هم اصلا به کسی محل سگ نمی‌گذاشتند و این شد که گاندی که انسان به غایت فداکاری بود لخت شد و هر کسی یک تکه از لباسش را کند و دور دهانش پیچید و وارد ساختمان شد و در عوض خودش آنجا ماند و با استیسال این طرف و آن طرف رفت تا بلکه کسی چیزی به او بدهد بپوشد که کسی را پیدا نکرد و لامصب در جهنم درخت هم نبود که برگی از آن بکند و او فهمید که این آدم خوب بازی ها مال بهشتی هاست و آن طرف ها همین که لباس های زیرش را به تنش باقی گذاشتند برود کلاهش را بیاندازد هوا که فرصت نکرد و اسکورپیوس مالفوی جنگی آمد و به علت خدشه وارد کردن به شئونات اخلاقی بردش زندان مردک لختی را.

اما آن ها که رفته بودند تو... همان ابتدا پشت همان دری که وصفش رفت و میز گذاشته بودند به خاطر کرونا و این داستان ها شیطانی نشسته بود مشتعل و عینک به چشم که همان اول کار داد زد «هوووو. مگه طویله‌س سرت رو انداختی پایین اومدی تو؟» و به بازیکنان ترنسلیوانیا برخورد ولی خم به ابرو نیاوردند و کمی با فاصله ایستادند تا شیطان در وردی چیزی به آن ها بگوید و او هم چنین ادامه داد.

- ببینید، هر کسی رو اینجا راه نمی‌دیم... خیر سرمون اینجا جهنمه، همینجوری هرکی هرکی که نیست. باید امتیازات منفی‌تون به حد نساب برسه که بذاریم بیاید تو.

هنوز جمله دربان جهنم تمام نشده بود که سو لی جلو رفت و چشم و ابرویی برای شیطانک آمد.

- چیه؟
- می‌دونی... من دربون ترنسیلوانیام، شمام دربون اینجایید... حرف هم رو می فهمیم.

ولی شیطان حرف سو را نفهمید و چون فکر کرد که سو عملا می‌خواهد به او بگوید "نفهم" با نیزه سه سرش سیخونکی به او زد تا عقب برود و کمی هم چپ چپ نگاهش کرد. آنگاه رو به ترنسیلوانیایی های خیره به خودش گفت «اگر کسی خیلی گناه کرده بیاد جلو.» و سپس با اکراه موسش را تکان داد و به نمایشگر چشم دوخت. در آن لحظه سعید حنایی دستش را بالا گرفت و جست و خیز کنان به سمت شیطانک دربان رفت و گفت:
- با عرض سلام و خسته نباشد، آدم ربایی، قتل و تجاوز... جنسی البته. روحی و احساسی و اینا نه.

شیطانک چلک چلک روی کلیدها زد و بعد به سیعد لبخندی زد.
- بفرمایید. مستقیم که برید به محوطه اصلی می‌رسید.

با دیدن سعید که اکنون از پس گیت ورودی برایشان دست تکان می‌داد همگی امیدوار شدند که می‌توانند از آنجا عبور کنند و بیشتر از همه هم هری که پسر برگزیده بود امیدوار شد و جلو دوید گفت:
- سلام، من هری‌ام.
- خب...
- خب به جمالتون.
- چی کار کردی؟ کارای بدت چی‌ان؟

هری گیج شد، چرا او باید کار بد می‌کرد؟ هری پسر برگزیده بود. باید همه کارهایش خوب بود حتی اگر بد بود. ولی خب... شرایط در آن لحظه ایجاب می کرد که به کارهای بدتری که کرده بیاندیشد و او هم دیشید و سعی کرد نقاط تاریک زندگی‌اش را به یاد بیاورد.
- امممم... چیزه... به دامبلدور شک کردم و هیچ موقع به اسنیپ اعتماد نکردم.

شیطانک نگاهی به هری انداخت و دوباره چند کلید را زد و با بی‌حوصلگی گفت:
- بخشیدن. دیگه؟
-دیگه...؟ خب... اررر...
- اررر... انگلیسیه، ما می‌گیم اممم.
- خب باشه آقا ... اممم... آها به تاستون های زندگی ویزلی ها رنگ قهوه‌ای بخشیدم!
- اونو بخشیدن.
- هان؟! واقعا؟!

هری با ناباوری به سمت خانواده دورسلی برگشت.

- خوبه! الان که بخشیدیمش اینجا بمونه پشت در آی بخندیم!

آقای دورسلی این را به زن و بچه اش گفت هرسه با خوشحالی خندیدند و هری با بدبختی نگاهشان کرد. اما پیش از آن که هری حرف دیگری بزند. سو یقه اش را گرفت و انداختش روی میز و گفت:
- سگ خور کردن پنج تا جام هاگوارتز، به کشتن دادن سیریوس و پدر و مادرش و دابی و بدبخت کردن جینی ویزلی و بازی با احساسات هرمیون گرنجر و لونا لاوگود و آزار و اذیت سوروس اسنیپ، دراکو مالفوی و روفوس اسکریمجیور و...
- همینا کافیه. می‌ تونه رد بشه.

هری در حالی که هنوز به پشت سرش و چشم غره‌های سو لی نگاه می‌کرد از در ورودی جهنم رد شد.

-بعدی!

حسن روحانی با شعفی وصف نشدنی روی صندلی نشست. حالا زمان رونمایی از کارنامه اعمال درخشانش بود.
-من...
-اوه اوه اوه... تویی؟ بیا برو... نیازی به بازرسی نیست.

حسن کنف شد. البته پس از فکر کردن به اینکه آوازه اش تا جهنم هم رسیده، کمی آرام شد. از جایش برخاست و با لبخندی از سر رضایت از در جهنم عبور کرد.

-نوبت منه!

شیطان نگاهی زیرچشمی به پشه انداخت.
-بگو ببینم.
-زدن نوامیس، مکیدن خون ملت و درآوردن ادای اقشار مختلف و توهین به جایگاهشون. تازه بی‌تربیت هم هستم.

لبخندی سرشار از رضایت روی لب شیطان نشست.
-خوبه، برو داخل.

نوبت به سو رسیده بود. به عنوان مرگخوار، عمری برای این لحظه آماده شده بود و حالا با اطمینان روی جایگاه اعتراف می‌نشست!







پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۵:۵۲
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 40
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین

پست سوم



تا روز بازی، اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین، با تمام توانشون، روی سنگین کردن پرونده اعمالشون کار کردن. مشخص بود که چقدر برای بردن این بازی، مصممن! روز بازی نزدیکتر میشد و پرونده گناهان اعضا، سنگین و سنگین تر...


روز بازی

-سلام خدمت بینندگان غیر گرامی شیاطین و گناهکار. بنده گزارشگر این بازی حساس و پر هیجان، یوآن ابرکرومبی... نیستم. شرط می‌بندم فکر کردین هستم. عیح عیح عیح. خیر حسن مصطفی هم نیستم. من یوآن ابرشیطانی هستم. عیح عیح عیح.

تماشاچیا که ترکیبی از شیاطین و انسانهای گناهکار بودن، گزارشگر رو هو کردن و به سمتش آشغال پرتاب کردن. چشمای گزارشگر پر از اشک شد.
- شرمندم از این همه محبتتون. من لایق این همه محبت نیستم. منم یه خاطیم مثل شما.

شدت پرتاب زباله و آتش اونقد زیاد شد که گزارشگر فهمید دیگه صلاح نیست وقت تلفی کنه.
- حالا بی مقدمه میریم سراغ معرفی بازیکنا. تیم ترانسیلوانیا، تیمی که دوتا جستجوگر و یه بازدارنده داره! شاید فکر کنین که این تقلب محسوب میشه، ولی تو جهنم ما تقلب چی؟

تماشاچیا یکصدا گفتن:
- دوست داریم!

گزارشگر با صدای سرشار از ذوق شروع به خوندن اسم بازیکنا کرد.
- جستجوگران، هری پاتر و دادلی دورسلی! ظاهراً هری پاتر مورد حمله دادلی قرار گرفته ولی خطا مشکلی نداره. چون ما اینجا خطا...
- دوست داریم!
- اصلا من توی این تیم افتخاری فقط ستاره میبینم! مدافع... پشه؟ مطمئنین برای تنها مدافع بهترین انتخابه؟ مهاجمان، ناصرالدین شاه که داره تماشاچیا رو دید میزنه، آدم، حسن روحانی! به نظر من اینا بد ترین انتخابا برای این پستا بودن ولی مهم نیست، چون ما انتخاب بد...
- دوست داریم!

عوامل متعدد تیم که کف زمین نشسته بودن و خودشونو باد میزدن، صدای اعتراضشون بلند شد. ظاهراً وسط زمین، خیلی خنک تر از جایگاه تماشاچی بود.

- و در نهایت، دروازه بان، هاگرید! و در طرف دیگه، تیم کاملا منفور جهنم، تیمی که اسمش هم منفوره... تیم از جاروی جیغ تا... نذارین بگم.

اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین، که واضحا بهشون بر خورده بود، یکی یکی وارد زمین شدن.
- الکساندرا ایوانوای دوست داشتنی، داور نفوذی عزیز، کیک شکلاتی و سیب بی خاصیت، تاتسویا موتویاما که داره چاقوشو به من نشون میده... پیکت ریزه میزه و گوگولی مگولی که اونم داره چاقوشو بهم نشون میده. و در نهایت... منفور ترین فرد جهنم، آلبوس دامبلدور.

در مقابل چشمای متعجب همه، عضو هفتم تیم از رختکن تیم خارج نشد. همه تماشاچیا و حتی خود گزارشگر منتظر دامبلدور بودن تا به محض حضورش، به سمتش زباله پرتاب کنن، ولی اتفاقی نیفتاد.

- چی شده باباجانیان؟ چیزی رو از دست دادم؟

سر ها به طرف جایی برگشت که داورا قرار داشتن. تام با تأسف سری برای سدریک تکون داد که بالششو با دامبلدور شریک شده بود و با همدیگه کنار زمین چرت میزدن. نگاه تنفر آمیز جهنمیا به نگاه تحسین آمیز تبدیل شد.

- با پرتاب کوافل، بازی شروع میشه! تاتسویا کوافل رو میگیره و به هر کسی که سر راهش قرار بگیره، یه زخم کاتانا هدیه میده. فعلا ناصرالدین شاه و آدم و روحانی زخم خورده به سمت ماساژور تیم، گراوپ میرن. نمیدونم تیمی که این همه عوامل داره، درمانگرش کجاست. و حالا تاتسویا رو میبینیم که کوافل رو پرتاب می‌کنه و... اووووه! هاگرید خودش به تنهایی کل دروازه رو پوشونده! اون از همیشه چاق تر و کم تحرک تر نشده؟

عوامل تیم که کف زمین رخت پهن کرده بودن و بساط کولر راه انداخته بودن، به هم چشمکی زدن. هری پسر برگزیده بود و راضی نمیشد هیچکدوم از گناهان کبیره رو گردن بگیره، به همین دلیل به هاگرید دو گناه کبیره سپرده شد؛ شکم پرستی و تنبلی! درسته این تقلب محسوب میشد ولی جهنمیا تقلب چی؟

هاگرید روی جاروش خوابش برده بود و با ضربه کوافل تاتسویا از جا پرید.
- چی شد؟ ما کجاییم؟ ما بردیم؟

تاتسویا با عصبانیت هرچه تمام تر، کاتاناش رو در چند جهت جلوی صورت چرخوند و ثانیه بعد، ریش پر پشت هاگرید ناپدید شده بود. پیکت از طرف دیگه زمین، لبخند شیطنت آمیزی زد.
- ریش فقط ریش پروف. هیچکس دیگه حق نداره ریش داشته باشه. مرلین می‌دونه چند تا بوتراکل توی ریشش جا داده بوده.

پیکت اونقدر درگیر فکر کردن به ریش هاگرید و بوتراکل های ساکنش بود که متوجه نشد مهاجمان حریف برگشتن و یه گل بی زحمت به ثمر رسوندن.

- گل! گل برای تیم پر ستاره ترنسیلوانیا! ده به هیچ به نفع ترنسیلوانیا!

از بین شعله های سوزان جهنم، بورد امتیازات مشخص نبود. تماشاچیا که هیجان زده شده بودن، به سمت بازیکنا زباله و توی چشم داور و گزارشگر لیزر مینداختن.

- ناصرالدین شاه یه گل دیگه به ثمر میرسونه! بیست به هیچ! این احتمالا بزرگترین دستاورد زندگی ناصرالدین شاهه!

ناصر الدین شاه برای تماشاچیای مونث، با دستاش علامت قلب درست کرد. ظاهراً شونصد تا زن صیغه ای و غیر صیغه ای، کافی نبود.

پیکت چنگالاشو به هم زد. نمیتونست تحمل کنه تیم حریف جلو باشه. هر لحظه ممکن بود کنترلشو از دست بده و به مهاجمان حریف حمله ور شه. ولی از دور، ایوا رو دید که چماق به دست نزدیک مهاجما میشه. ایوا می‌تونست با پرتاب بلاجر، آتش حسادت درونشو خاموش کنه. ایوا محکم با چماق به بلاجر زد ولی بلاجر به جای اینکه به سمت مهاجمان ترنسیلوانیا بره، دروازه بان از جاروی جیغ تا مرلین رو زمین زد.

- مو نمیخندوما، له لهوم. عیح عیح عیح عیح وووی وووی وووی وووی!

حالا فهمیدن چرا این تیم نیازی به مدافع نداره. بلاجر، یکی از اعضای باشگاه خودشون بود!
- داور سان، این خطای واضحه!
- خطا؟ من خطایی ندیدم.

تام کنار عوامل تیم ترنسیلوانیا، کف زمین ریلکس کرده بود و نوشیدنی کره ای میزد. تاتسویا میخواست با کاتانا همه رو تیکه تیکه کنه، ولی از اونجا که بستنی ای برای رشوه دادن نداشتن، از این کارش منصرف شد.

- اوضاع برای از جاروی جیغ تا ملعون خوب پیش نمیره. جستجو گر تیم کنار داور دوم در حال چرت زدنه و تیم رقیب در عوض دوتا جستجوگر داره! با وجود اینکه هری پاتر، پسر برگزیده داره از جستجوگر خشن مشت و لگد میخوره، ولی بازهم شانس بیشتری برای پیدا کردن اسنیچ داره! دروازه تیم هم کاملا بازه و... گل سوم برای ترنسیلوانیا!

جمعیت هر لحظه هیجان زده تر میشد، تا جاییکه دیگه از بین زباله های پرتابی، بازی قابل دیدن نبود. تاتسویا دیگه نتونست شرایط رو تحمل کنه و با کاتاناش، مهاجمان تیم حریف رو از پا درآورد. شنید که حسن روحانی حین سقوط داد میزد:
- بنزینو من گرون نکردم که! خودم صبح فهمیدم!

ولی برای تاتسویا مهم نبود بنزین چیه. مهم برد بود... و تیکه تیکه کردن هر کسی که مانعش بشه!
با این فکر، کاتاناش رو بیرون آورد و با یک حرکت دیگه کاتانا، جاروی هاگرید رو دو نیم کرد. تام از پایین داد و بیداد میکرد، ولی سامورایی اهمیت نداد. داور اگه میخواست اخراجش کنه، باید رو در رو باهاش مبارزه می‌کرد!

- ایوا سان!
-

با علامت تاتسویا، ایوایی که تا الان صدای قار و قور شکمشو نادیده گرفته بود، شروع کرد به بلعیدن هرچیزی که سر راهش بود. بلاجرها و کوافل و هری پاتر و آت و آشغالایی که تماشاچیا پرتاب میکردن، همه رو توی یه چشم به هم زدن خورد. تام یه مشت کارت قرمز برداشت و رفت که همه اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین رو اخراج کنه، ولی با کاتانا روبرو شد. از اونجایی که هیچ علاقه ای نداشت توی این گرما مجبور بشه بره و تیکه های بدنشو پیدا کنه، خودش با زبون خوش برگشت سر جایش.

تماشاچیا به وجد اومده بودن. خیلی وقت بود توی طبقه هفتم جهنم، همچین بلبشویی به وجود نیومده بود. درست لحظه ای که ایوا دهنشو باز کرد تا اسنیچ رو هم قورت بده، زمین لرزه شدیدی توی طبقه هفتم جهنم به وجود اومد و از کف زمین، جایی که عوامل تیم ترنسیلوانیا و تام جا خوش کرده بودن، موجود عظیمی که از چشماش آتش خارج میشد و به دستاش، دستبند های آهنین بسته شده بود، ظاهر شد. همه از ترس سرجاشون خشکشون زده بود.
موجود عظیم الجثه دستاشو دراز کرد و ایوا، تاتسویا، پیکت و دامبلدور رو گرفت و جلوی صورتش برد.
- شماها، شماها تیم از جاروی جیغ تا ملعون هستین؟
- مرلین... بله.
- اسم اون ملعون رو جلوی ما نیار! ارباب.
- ارباب؟
- بله... من خیلی روی زمین به دنبالتون گشتم. منو فرستادن دنبال شما، چون شما به قدری در گناهان کبیره استاد شدین که دیگه جای شما طبقه هفتم نیست. باید با من بیاین طبقه هشتم.
- طبقه هشتم؟
- بله، جایی که ارباب بزرگ سکونت دارن. ارباب، شیطان بزرگ!

شیطان این رو گفت و بشکن زد، و اون و اعضای تیم از جاروی جیغ تا مرلین، ناپدید شدن. دقایقی طول کشید تا گزارشگر بتونه دوباره قدرت تکلمشو بدست بیاره.
- پ... پس با این اوصاف، برنده این مسابقه، تیم ترنسیلوانیاست!

اعضای تیم و عوامل، از خوشحالی کف زمین بالا و پایین میپریدن، ولی از تشویق تماشاچیا خبری نبود. بعضیا همچنان از تعجب نمیتونستن تکون بخورن، بعضیا هم دلشون میخواست به طبقه هشتم برن و با خود شیطان ملاقات کنن. از نظر اونا، برنده واقعی، تیم از جاروی جیغ تا مرلین بود!


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۳۷:۰۵
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
بسمه تعالی






ترنسیلوانیا - پست اوّل:


-خب حالا چی کار کنیم؟

ورنون دورسلی دستش را روی کاغذی که روی میز بود کوبید و به این طرف و آن طرف رختکن نگاه کرد تا شاید کسی جوابی به سوالش بدهد ولی تنها چیزی که یافت گروهی سیاهپوش بود که مغموم و ناراحت این طرف و آن طرف نشسته بودند؛ سعید حنایی روی نیمکتی دراز کشیده و به سقف خیره بود و اشک از دو طرف صورتش به پایین می‌غلتید. حسن روحانی و محمود احمدی نژاد زانوها را در آغوش گرفته در گوشه‌ای در گوش هم نجوا می کردند و گاهی با دستمال اشکی را از گوشه چشم یکدیگر پاک می‌کردند. آن ها به یاد می آوردند که با پیشنهاد وزیر به تیم ملحق شده بوددند و خودش قول داده بود که روزی در سوژه‌ای درخور از آن ها استفاده کند. در طرف دیگر حاج آقای قرائتی موهای فر مسیح علینژاد که سرش را روی پای او گذاشته بود نوازش می‌کرد و با لهجه مشهدی‌اش به او دلداری می‌داد و از عباس موزون نیز خبری نبود. از همان روز کذایی که وزیر از کلاسش به پایین پرت شد دیگر کسی او را ندید. می گفتند باور داشت که روزی دوباره جان می‌گیرد و زنده به میانشان باز می گردد و با او در این خصوص گفت و گو خواهد کرد.
ولی وزیر برنگشته بود...
-وووی وووی مردم آقو!

حسن ناگهان هرهر خندیده بود و چنان ریسه می‌رفت که متوجه نگاه های سنگین جمعیت به خودش نشد. آن ها درک می‌کردند که هر کسی به روش خودش عذاداری می‌کند.
-امشو همه سور مهمون مویید.

آدولف هیتلر که در هر دو پست قبلی وزیر نقش قابل توجه‌ای داشت نتوانست آن لحظه را بربتابد. سر از زانو برداشت و با چشمان سرخی که اشک در آن ها حلقه زده بود و مفی که از دو طرف سبیلش آویزان بود و به شکل خطرناکی تکان تکان می خورد فریاد زد:
-چطور می‌تونی اینجوری شادی کنی؟ ما توپ جمع کنمون رو از دست دادیم... توپ جمع کنی که-

بغض راه گلویش را برای لحظه‌ای بست و ناگهان ترکید. اشک ها از دو چشمش سرازیر شدند و جیغ جیغ کنان ادامه داد.
-کم گرفتت و از این طرف بردت اون طرف! کم قبل از تمرین زورچپونت کرد تو جعبه؟ آخه تو چطور می‌تونی؟

هیتلر صورتش را با دو دست پوشاند و به سرعت از رختکن خارج شد و حسن که هنوز یک تیر قرون وسطی‌ای از دوبازی قبل از گوشش بیرون زده بود بیرون رفتنش را تماشا کرد سپس سرش را پایین انداخت؛ گویی به فکر فرو رفته بود.
-سوء تفاهم پیش نیاد... به قول ژان ژاک روسو، متفکر فرانسوی بزرگ! خیلی بزرگا «آنچیز که بار زندگی را بر دوش سنگین تر میسازد، عموما زیاده روی در خود زندگی‌ست." و این سور امشبم مناسبت ویژه‌ای داره. ای پشو از بس گفت بده بزنیم آخر زدن ممنوع التصویرش کردن مویوم دلم خنک شد.

ورنون دورسلی که هیچ خوشش نیامده بود که جمله‌اش بی جواب مانده و کماکان بین جمع دنبال کسی می‌گشت که پاسخی به او بدهد، دوباره دستش را روی کاغذ روی میز کوبید و گفت:
-حالا چی کار کنیم؟
آنگاه دوباره شروغ به دید زدن این و آن کرد تا شاید کسی به سوالش جواب دهد ولی تنها چیزی که دید نارلک بود که با سینی حلوا در دستش در رختکن می چرخید و گه گاه تذکر می‌داد که قاشق را دهنی نکنند و حالا مقابل او ایستاده بود.
-ورنون برنداریا! قند داری.

آقای دورسلی با ناخوشنودی یک مشت حلوایی که ورداشته بود را توی سینی کوبید و فریاد زد:
-خب چی کار کنیم؟!
-تو ام شورش رو درآوردی دیگه! خدابیامرز توپ جمع کن بود، یکی رو از سر کوچه میاریم می گیم توپا رو جمع کنه.

سو لی که بیرون از رختکن نشسته بود و در را می بانید این را گفته بود.

-میارید رید رید رید.

ناگهان سر همه به سمت فنگ که کنار هاگرید نشسته بود افتاد که با چهره‌ای متحیر اطرافش را نگاه می‌کرد و آب دهانش از روی زبان از دهان بیرون افتاده‌اش جاری بود.
-فنگ! تو حرف می‌زنی! عه کی؟ چرا هیچوقت بام حرف نزدی سگ!

هاگرید که از خودش بی خود شده بود فنگ را در آغوش گرفت و شروع کرد به های های اشک شوق ریختن.

-نیمه غول‌آ، ما بودیم دیم دیم دیم.
-روح! روح! بابا!
-روح! روح! ورنون!
-پاتر!

ورنون دورسلی با چهره ای برافروخته گردن هری پاتر را گرفته و چنان چلاند. او معتقد بود که همه آتش‌ها از گور پاتر/پاترها بلند می شود.
اما آنجا خبری از آتش نبود، فقط شبح آقای لادیسلاو زاموژسلی تا کمر از فنگ درآمده بود و با هم تیمی هایش صحبت می کرد.ولی این قضیه برای آقای دورسلی اهمیتی نداشت.
همینطور برای هاگرید.
-فنگ! تو کی یه سگ تو روح شدی؟ چرا هیچی به من نگفتی؟ ما کی اینقدر از هم فاصله گرفتیم فنگ.

هاگرید محکم تر سگش را چلاند و چیزی نمانده بود چشم‌های جانور درآستانه در آمدن از حدقه قرار گرفت و خودش هم به های های گریه کردنش ادامه داد تا بلکه سبک شود.

-کماکان متوفی‌ایم... و نیز می‌توانیم کماکان توّاپ را جمع نماییم ایم ایم ایم.

در آن لحظه آقای دورسلی که سرانجام می‌توانست محتوای آن کاغذ روی میز را افشا کند هری کبود شده را به یک گوشه پرت کرد و آن کاغذ را از روی میز قاپید و در هوا تکانش داد.

-تو این نوشته که نمی‌شه! توی هیچ کدوم از ورزشگاه ارواح حق ورود ندارن!
- خب با جسم خویش حضور به هم می‌رسانیم نیم نیم نیم.
-جسمت از کجا می‌آریش؟
-آه... جسم خویش را نمی‌آوریم. جنابانتان را به نزد جسممان می‌بریم بریم بریم.
-اون وقت جسمت کجا هست؟

سوال آخر را آقای سعید حنایی پرسیده بود که علاقه خاصی به جاساز کردن اجساد داشت و در این دست مسائل کنجکاوی غیرمعمولی از خود نشان می‌داد. اما پرسش او ظاهرا وزیر را ناراحت کرده بود. چرا که لب هایش را برهم فشرد و ابرو در هم کشید و گفت:
- جهنم نم نم نم...



تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
پست دوم


 

-حالا ما چیکار باید بکنیم؟
-گناه!

دامبلدور دستی بر ریش سفیدش کشید و به فکر فرو رفت. این همه سال در راه خیر و خوبی تلاش نکرده بود که حالا به خاطر یک مسابقه، گناهکار و جهنمی بشود. گلویش را صاف کرد اما پیش از آنکه حرف بزند، به یاد بچه‌های تیم و آرزوهایشان افتاد.

به یاد تاتسویایی که اگر به رویای شرکت در مسابقات کوییدیچ نمی‌رسید، معتاد می‌شد. بعد به فکر ایوایی افتاد که هنگام غمگین شدن، بیشتر می‌خورد و ممکن بود جامعه ی جادوگری را به خطر بیندازد. در آخر ذهنش سمت پیکت رفت. پیکت از او ناامید می‌شد. قلب دامبلدور در ریشش افتاد. او هرگز یاران روشنایی را ناامید نمی‌کرد، حتی به قیمت لکه‌دار شدن شرافت خودش!

-خب آبجی بابا... چه گناهی ازمون برمی‌آد که مستقیم بریم تا طبقه ی هفتم؟ میشه رعایت سن و سال و ریش سفید ما رو بکنی؟

 

مسئول با بی‌حوصلگی کشوی زیر میز را با پایش باز کرد. جهنمی‌های کله‌خراب که پشت سرشان در صف به این پا و آن پا افتاده بودند و می‌خواستند زودتر تکلیفشان مشخص شود، شروع کردند به تنه زدن به بازیکن‌ها. مسئول برگه‌ای به سمت دامبلدور گرفت و بدون اینکه به او نگاه کند، گفت:
-این لیستِ هفت گناه کبیره‌اس. هرکی توی یکیشون اوستا بشه، مستقیم می‌افته وسط طبقه ی هفتم جهنم. حالا زود باشین برین. این‌جا کلی گناهکار داریم که باید تکلیفشون مشخص شه.

دامبلدور نگاهی به لیست انداخت و آه کشید. چطور کارش به اینجا کشیده بود؟

 تصویر کوچک شده

***

-اول قبول کردن لیست گناه، حالا هم استفاده ی شخصی از اموال عمومی هاگوارتز!

دامبلدور درحالی که پرده ی روی جام آتش را می‌کشید، زیر لب زمزمه کرد. از مادربزرگش شنیده بود که یک گناه، مقدمه ی گناه بعدی است و با سرعتی که او در سراشیبی پیش می‌رفت، خیلی طول نمی‌کشید که در جهنم کله‌پا بشود. دوران گناهکاری‌اش، از یک لایک شروع شده بود.

-خب دیگه پروف... اینا رو بریزین تو جام تا هر کسی گناه خودش رو برداره.

تاتسویا هفت تکه کاغذ تا شده که درون هر کدام اسم یک گناه نوشته شده بود، در دست پیرمرد گذاشت. دامبلدور اکسپلیارموسی گفت، فوت کرد روی کاغذها و آن‌ها را در جام انداخت. لحظاتی گذشت و بعد بی‌مقدمه، آتش آبی رنگی از درون جام شعله کشید. آلبوس با صدای بلند اعلام کرد:
-پیکت، فرزند روشنایی!

کاغذی در هوا چرخید، فر خورد و در دست دامبلدور افتاد.
-حسادت!

پیکت چنگالش را دراز کرد و برگه را در دست گرفت. پیکت باید حسود می‌شد. حسودترین بوتراکل کل دنیا! اگر بوتراکلی حسودتر از او پیدا می‌شد، آنوقت پیکت با حسادت به او، جایگاهش را پس می‌گرفت. در همین فکرها بود که به یاد آورد سوگند یاد کرده بود تا در راه روشنایی حرکت کند. در ریش سپید دامبلدور، محافظ خوبی‌ها و دشمن بدی‌ها باشد. اما انگار چاره‌ای نداشت. باید سعی‌اش را می‌کرد.

-تاتسویا... خشم!

سامورایی نگاهی به کاتانایش انداخت. خشم یک سامورایی در شمشیرش بود نه در چهره‌اش. تا زمانی که در کنار هم بودند، از پس هر چیزی برمی‌آمدند.

-ایوا... شکم‌پرستی!

پیرمرد نفس راحتی کشید. احتمالا این کار برای ایوا آسان‌تر از همه بود. و بلاخره... دستش می‌لرزید، صدایش هم همینطور اما او مرد عقب کشیدن در شرایط سخت نبود.

-و در آخر خودم...

آلبوس دستش را دراز کرد و منتظر ماند اما خبری از گناه نبود. کاغذهای کوچکي آغشته به گناه، در جام می‌چرخیدند و هر کدام تلاش می‌کردند یکی دیگر را به جای خود بفرستند. هیچکدام دلشان نمی‌‌آمد که گناهِ پیرمرد باشند. بعد از دقایقی انتظار، کاغذ کوچک نیمه‌سوخته‌ای از جام بیرون آمد و کف دست دامبلدور جا خوش کرد.

-تنبلی!

خیال پروفسور تا حدی راحت شد. همینکه مجبور نبود طمع، شهوت یا غرور باشد، باعث می‌شد کورسوی  امیدی برای بازگشت به سوی روشنایی برایش بماند. می‌توانست یک پیرمرد دوست‌داشتنی و معتقد به خوبی و روشنایی باشد که فقط تنبل شده. او نمی‌دانست که با این فکر، یک گناه دیگر هم به گناهان اندکش اضافه شده؛ دو رویی.

-خب پس پروف... الان باید بریم ملت نفله رو بگیریم و پاندافهم‌شون کنیم چقد خشنیم؟

تاتسویا که کاتانایش را بیرون کشیده بود، از سالن بیرون رفت و در را پشت سرش کوبید. به نظر می‌رسید سامورایی از دیگران پیشی گرفته و این از چشم پیکت دور نماند. پیکت نمی‌توانست تحمل کند یک نفر از او سریع‌تر باشد. پیکت همیشه حسود بود اما حالا این حسادت مثل یک قابلمه سوپ پیاز خانم ویزلی درحال سرریز شدن بود. بدون اینکه حرفی بزند یا کاری کند، پیکت توانسته بود بار گناهانش را کمی سنگین کند. دامبلدور می‌خواست به دنبال تاتسویا برود تا نگذارد زیادی خشونت به خرج بدهد اما خسته بود. چه وقتی بهتر از این برای استراحت؟ پارچه ی روی جام آتش را روی خودش کشید و به خواب عمیقی فرو رفت. در رویای عمیقش لبخندی زد، فارغ از گناهانی که به خاطر رها کردن هم‌تیمی‌هایش، کارنامه ی اعمالش را سنگین می‌کرد.

***


-داوش مثل اینکه نمی‌گیری چی دارم می‌گم!

تاتسویا درحالی که با نوک کاتانا، پیشبند پیشخدمت کافه را پاره می‌کرد، ادامه داد:
-وقتی ایوامون می‌گه غذای بیشتر، ینی باید غذای میزای کناری رو برداری و بیاری واسه‌ش پاندافهم شدی یا از اول بگم؟

پیشخدمت درحالی که به کاتانا نگاه می‌کرد، آب دهانش را قورت داد. قبلا هم سامورایی و کاتانیش را در پاتیل درزدار دیده بود اما همیشه به نظرش یک ساحره ی آرام و بی‌خطر می‌آمد. سمت راستش، ایوا نشسته بود که از قبل هم خطرناک به نظر می‌رسید و اگر سفارشش کمی دیر آماده می‌شد، شروع می‌کرد به جویدن پایه ی میز اما این بار حتی به غذای مشتری‌های دیگر هم رحم نکرده بود. احتمالا به خود مشتری‌ها هم نظر داشت، البته به چشم خوراکی.

سمت چپش پیکت نشسته بود که تا آن لحظه چنگال‌هایش را در ردای یک جادوگر متشخص و پیراهن زیبای یک ساحره فرو کرده بود و بستنی یک بچه را دزدیده بود.البته پیکت هر بار در دلش از آن‌ها معذرت‌خواهی می‌کرد اما تاسفش را در دلش نگه می داشت تا گناهش پاک نشود.
پاتیل درزدار هرگز چنین فاجعه‌ای را به خود ندیده بود. هیچکسی در شعاع پنج متری این تیم خطرناک، غذا یا لباس سالم نداشت.

-اینا مگه مال تیم دامبلدور نیستن؟ زنگ بزن بگو بیاد جمعشون کنه.

مدیر پاتیل که از دست این مشتری‌های مزاحم به تنگ آمده بود، از آخرین سلاحش استفاده کرد. هرچقدر این سه نفر وحشی بودند، آلبوس  دامبلدور منطقی و آرام و صلح‌طلب بود. خیلی طول نمی‌کشید که سر برسد و جمعشان کند یا حداقل این فکری بود که در سرش داشت چون ساعت‌ها گذشت، اثری از آلبوس دامبلدور نبود و وحشی‌گری ادامه داشت. حتی خود ایست بازرسی جهنم هم نمی‌توانست متوقفشان کند.

-بابا جان با من.... خمیاوزه... با من کاری داشتین؟

بلاخره آلبوس دامبلدور پیدایش شد اما دیدنش لرزه بر تن مدیر پاتیل و مشتریان انداخت. پروفسور لباس خواب بلندی از جنس مخمل قرمز به تن داشت و کلاه خواب منگوله‌داری بر سر گذاشته بود. روی چشمش هم چشمبند گذاشته بود فقط مرلین می‌دانست چطور توانسته به اینجا برسد.

-کارتون رو سریع بگین. داشتم چرت می‌زم که زنگ زدین بابا جانیا. می‌دونین که اگه خوب نخوابم، پوستم خراب میشه.

بعد از تمام شدن جمله‌اش، همانجا کف زمین دراز کشید و درمقابل چشمان شگفت‌زده ی جامعه ی جادوگری، صدای خرخرش بلند شد.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۱ ۲۰:۵۱:۰۹

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
پست اول


شعله های آتش، گرمای سوزان. مردمی که در حاله ای از گناهانشان در خورد می‌پیچند و در حالی که به شکل های مختلف شکنجه میشوند، فریاد میکشند...

خب، میتوان گفت که کتاب مقدس تعریف نادرستی از جهنم به آنها ارائه داده بود.
نه تنها از آتشی که در جایگاه مخصوص میسوخت و شعله میکشید و موجودات را می‌بلعید خبری نبود، بلکه تقریبا آنجا حتی یک وسیله‌ی شکنجه هم‌‌ دیده نمیشد؛ تنها وسیله‌ی موجود، صفحه‌ای چرخان بود که گناهکار را به آن می‌بستند و از دور به او چاقو پرت‌میکردند.
که خب این هم حساب نبود چون کسانی که به جهنم می‌آمدند قبلا مرده بودند و نمیشد دوباره با چاقو کشتشان. تازه چرم کنارش هم پوسیده بود.
مسئولین جهنم که از روی ریخت و قیافه‌شان نمیشد حدس زد چه‌نوع موجودی باشند، پرسه میزدند و هرزاگاهی به بعضی‌از گناهکاران کله‌خراب گیر میدادند.
_اینجا جهنمِ سوسول‌هاست؟ تنها شکنجه ی اینجا اینه که یخورده گرمه.
_فک کنم اینجا کسایی میان که نکته‌ی یه عکسی رو فهمیدن.

سامورایی متفکرانه ادامه داد:
_اینجا تازه ورودیه... احتمالا طبقه های آخر طبق کتاب مقدسه... میدونی؟

ایوا نمیدانست.
_خودم میدونستم. یعنی به نظرت طبقه‌ی هفتم کیا هستن؟ همونا میان تماشای کوییدیچِ‌ ما؟
_تصور بودن در کنار اون آدما لرزه بر اندام کاتانا میندازه.

ایوا آه کشید. جهنم، دستِ کم در حالِ حاضر به اندازه‌ای که قبلا فکر میکرد مهیج و باحال نبود؛ در صفی طولانی و بی‌پایان در انتطار گرفتن مجوز برای رفتن به طبقه ی هفتم جهنم بودند تا در بازیِ تمرینی کوییدیچ، قبل از مسابقه‌ی اصلی شرکت کنند. درضمن، کادر بی‌عرضه و تنبلِ آنجا، چک کردن دفترچه‌ی اعمال افراد را صد ساعت طول میدادند. گرچه اگر اصلا زمان در آن مکان، حقیقت میداشت.
تمام این افکار، سر و صداها، جیغ و داد افراد داخل صف و انتظار، ایوا را دیوانه میکرد.

_باباجانیا یادتونه یه بار رفتیم ورزشگاه آزادی توی اون کشوره؟ مسئولینِ هر اداره ای که رفتیم به اندازه ی مال اینجا کند بودن. عجب گیری افتادیما.

پیکت با برگ هاش که به خاطر گرما از ریخت افتاده بودند، به پرونده ای که زیرِ بغل یکی از افراد داخل صف بود اشاره کرد.
_این یکی خیلی انگار بچه‌ی بدی بوده. کلی کاغد هستش توی پرونده‌ش. کاغذا رو حروم کرد... میدونید جقدر درخت...

حتی دامبلدور هم در آن شرایط نمیتوانست به سخنرانی او در مورد دوست داشتنِ درخت ها گوش بدهد. با نگرانی پرونده های خود و اعضای تیمش را بررسی کرد.
_چیزه عزیزانِ پدر... ورزشگاه طبقه ی هفتمه؟
_اوهوم...
_طبقه ی هفتم جهنم همونجاییه که باید بدترین گناها رو انجام داده باشیم تا راهمون بدن؟

ایوا شانه بالا انداخت. یک ایوا نمیتواند چنین نکاتی از کتاب مقدس را حفظ باشد.
_ما به اندازه‌ی کافی بد هستیم پروفسور. لااقل من نه خیلی خیلی بدم. مثلا همین دیروز سهم صیحونه ی تاتسویا رو خوردن به اضافه‌ی نیمروی شما. این خیلی گناه زشتیه.
_یا من پروفسور... من‌همین دیروز یکی‌از فامیل های پیکت رو با کمک خودش و کاتانا از ریشه کندم.

پیکت با خوشحالی تایید کرد. دامبلدور نفسش را در سینه اش حبس کرد.
_ای وای... اینا کاملا خلاف روشنایی هستن! لطفا بعد از برگشتن از کوییدیچ، این کارا رو تکرار‌نکنید.

دامبلدور که خیالش راحت شده بود و دیگر به پرونده های کم‌برگ خود و تیمش فکر نمیکرد، دستش را در ریشش فرو برد و به صف رو به رویش چشم دوخت... تبهکارانی به چهره های وحشتناک، شخصی که دماغ نداشت، و حتی انسان های کت و شلواری ای که در صف ورود به طبقه‌ی هفتم‌ جهنم ایستاده بودند، ترسناک به نظر می‌رسیدند.
دامبلدور خیالش راحت بود.

***

بعد از گذراندن ساعت های متوالی در انتظار رسیدن نوبتشان برای رسیدگی به نامه های اعمالشان، ایوا نه تنها متوجه شده بود که جهنم ذره ای مهیج نیست، بلکه جهنم واقعا جهنم است!
مسئولِ بی‌قابلیت‌ای با لباس های سیاه پاره و آستین های توری پشت میزِ بازرسی اش نشسته بود و دفترچه های اعمال بسیار طولانی را با ارامش بررسی میکرد و انگار گرمایی که هر لحظه بیشتر میشد، تاثیری بر آرایش عجیبش نداشت. احتمالا برای مسئولان کولر تهیه کرده بودند. شاید ایوا میتوانست یکی از آنها باشد.

_به نظرتون اگه بهشون بگیم بازکنای کوییدیچ هستیم زودتر کارمون رو راه نمیندازن؟
_پارتی بازی خیلی کار زشتیه تاتسویای پدر!

اما سر و صدایی که از پشت صف طولانی به گوش رسید، مانع به گوش رسیدن غر زدن تاتسویا شد:
_ببخشید برید کنار... ما تیم کوییدیچ هستیم که قراره چند روز دیگه اینجا مسابقه داشته باشه.

مردم در حالی که کنار میرفتند، سرک کشیدند تا یک نظر بازیکنان را تماشا کنند.

_عه پروفسور! اینا که...
_ترنسیلوانیا؟

اعضای تیم حریف، با اعتماد به نفس تمام گناهکاران را کنار زده و به بازرس رسیدند. کمی جاروهایشان تکان دادند و در حالی که لبخند از روی صورتشان کنار نمیرفت به سمت او خم شدند:
_به ما گفتن بیایم اینجا و بعد از نشون دادن مدارک و کارنامه مون، برای بازی کوییدیچ وارد طبقه‌ی...
_فکر کنم باید توی صف وایسید!

سولی لبخند دلربایی تحویل تاتسویای عصبانی داد.
_خب... ما بازیکنا و تیمِ افتخاری هستیم! زودتر کارمون رو راه میندازن.
_پس ماهم، ماهم هستیم!

سو که خنده ی عصبی‌اش به اخم تبدیل میشد، کلاهش را روی موهای بلندش جا به جا کرد.
_بهرحال ما توی صف نمی‌ایستیم. و زود تر از بقیه وارد اینجا میشیم.
_ما هم وارد میشیم!

دامبلدور با دست هایش که با آساین های بلند پوشانده شده بودند، آن دو را از هم دور کرد.
_خب... حالا دعوا لازم نیست بکنید که. اصلا مگه همیشه نمیگن بازیِ دوستانه؟ الان مثل دو تا تیمِ دوست وارد میشیم.

سپس با لبخندی مضطربانه به خانمِ مسئول آنجا اشاره کرد.
_آبجیِ بابا زحمت بکش این کارنانه های ما رو یه چکی کن بفرستمون اون بالا.
_به نظر میرسه سیستم اجازه نمیده.

دامبلدور با نگرانی به مانیتور کامپیوتر او که با برچسب های رنگی پوشانده شده بود خیره شد.
_اونوقت... چرا بابا جان؟
_کافی نیست! میگه پرونده ی شما برای رفتن به طبقه ی هفتم کافی نیست.

دامبلدور دسته‌ای از ریش هایش را کند.
_ولی ما فقط میریم یه بازی کوییدیچ انجام بدیم و برگردیم. نمیریم بمونیم که!
_نچ. ممکن نیست. این قانونشه. توی سیستم هم چیزی راجع به شرایط کسایی که میخوان اینجا کوییدیچ بازی کنن ننوشته. ببخشید.

سو که دیگر لبخندی روی صورتش نمانده بود، کلاه کجش را پایین گذاشت روی میز او کوبید.
_ خب پس..‌ حالا ما چی کار باید کنیم؟

مانیتور او با تمام برچسب هایش شروع به لرزیدن کرد.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی چهارم



سوژه: ایست بازرسی

آغاز: ۳ شهریور
پایان: ۱۱ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.