هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
قان قان قان قان! تصویر کوچک شده


- چرا این تاکسی اینقد آروم میره؟ مامانم منتظر منه. باید زودتر بهش برسم. اگه مامانم زخممو بوس کنه خوب میشم!

نجینی درحالی که با انتهای دُم‌ش دستگیره‌ی پنجره ماشین را می‌چرخاند سرش را از پنجره بیرون برد تا کمی حالت تهوع‌ش بهتر شود.

راننده‌ی تاکسی پیرمرد وراجی بود. از ابتدای مسیر که حرکت کرده بودند علیه اوضاع جامعه جادوگری حرف زده بود و لابه‌لای حرفهایش به شدت از لردسیاه انتقاد کرده بود:

- همه‌چی زیر سر ایناست! همش کار خودشونه! فکر می‌کنید چرا قیمت گالیون بالا رفته؟! میگن اسمشونبر از کمپانی تویوتا برای دخترش جاروی مارپیچ پرسرعت وارد کرده!

- مامان!

- فس!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
سلینا بالاخره توجهش به نوشته‌ی روی نقاشی‌اش جلب شد.

- تو جادویی هستی؟!

- بعد از اینکه سی و چهار تا برگه‌ی منو جدا کردی و حرفامو ندیدی تازه فهمیدی؟!

- ولی من فکر کردم غیرجادویی هستی. اگر معرفی شخصیتم رو بخونی می‌بینی که کتابهای غیرجادویی جزو علاقمندیامه. کلا کتاب و دفتر و اینجورچیزای غیرجادویی.

- مگه تو ساحره نیستی؟

- چرا. ولی خب برای مطالعه و نقاشی و نوشتن، غیرجادویی رو ترجیح میدم.

نوشته‌های جدیدی روی دفترچه نقش بست:

- حالا برگه‌های منو بهم برگردون!

سلینا برگه‌هایی که جدا و پاره کرده بود رو با حرکت چوبدستی به حالت اول برگردوند و همه‌رو روی دفترچه قرار داد و با ورد دیگری دفترچه رو به حالت اول درآورد.

- حالا منو بذار سر جام! خسته شدم بس که با شما حرف زدم. میخوام بخوابم!

- باشه. ولی تو چرا اینقدر عصبانی هستی؟

- بخاطر لایه‌های تاریک روحم!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
رستورانی در همان نزدیکی

همه وارد رستوران شدند. تسی میز گرد کوچیکی رو برای نشستن انتخاب کرد. هکتور هم ناچارن روبه‌روی تسی نشست. بقیه‌ی مرگخواران دور میز بزرگتری جمع شدند.

رستورانی که تسی انتخاب کرده بود پیست رقص بزرگی داشت که عده‌ای جادوگر و ساحره همراه با موزیکی که پخش میشد درحال رقصیدن بودند.

مرگخوارها همگی کباب جزغاله سفارش دادند که برای آنها غذای محبوبی بود. هکتور هم میخواست کباب جزغاله سفارش بده، که تسی بدون اینکه منوی غذا رو به هکتور بده دو پُرس ماهی سوخاری سفارش داد. هکتور از ماهی بیزار بود و از اونجایی که جرأت مخالفت با تسی را نداشت شروع به ویبره زدن کرد:

-
- عزیزم دوس داری ما هم برقصیم؟

و منتظر جواب هکتور نشد و با سُم‌ش دست هکتور را گرفت و به پیست رقص رفت. مرگخوارها دولُپی درحالِ خوردن بودند!

- عاااا بیاع! از اینا از اینا از اینا از اینا تصویر کوچک شده


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲:۰۶ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
سلام ببخشيد من هنوز شخصيتمو انتخاب نکردم و نميخوام تو گروه هافلپاف باشم ميشه گروه امو عوض کنين؟پيشنهادم اسليترين ورينکلاو است با تشکر در ضمن اصلاً هم مهربون نيستم 😒.
ببخشيد اون سری اخلاقيا تمو زياد نگفتم شايد گيج.
شدين.من يک بلند پردازم همه بهم ميگن مغرورم اما از خودم راضيم بايد به هرچيزی بخوام برسم باهوش و قدت طلب فک ميکنم نويسندگيمم خوب باشه اما همونطور که گفتم زياد حوصله ندارم و زياد فعال نيستم واسه همين فک نکنم هافلپاف مناسبم باشه.بهرحال بايد يهذره بيشتر توی انتخواب گروهم فکر ميکردين...ممنون


ویرایش شده توسط ir.em.hana در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۹ ۲:۱۶:۰۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۸ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
«تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی»

سست قدم بر می داشت و شنلش برعکس همیشه پشت سرش کشیده میشد. انگار به جای یک پارچه نیم متری کل دنیا را پشت سرش میکشید. سردردش بیشتر از همیشه شده بود به قدری که حتی معجون هایی که برای خودش تجویز می کرد هم از او قطع امید کرده بودند، اکنون فقط یک چیز میتوانست روح نالانش را ارام و سردردش را رام کند.

سنگ فرش قلعه زیر قدم های بی جان و خسته اش اه میکشیدند، شب زیبایی بود. اسمان موهای تیره اش را به گیره هایی از جنس ستاره مزین کرده بود و ماه از همیشه نزدیکتر و درخشان تر به نظر می رسید اگر سوروس کمی از سرعتش می کاهید و به پنجره های نیم دایره ای حتی نیم نگاهی هم می انداخت می توانست در افق های دور جنگل ممنوعه را ببیند که زیر نور ماه میدرخشید و کاج های سر به فلک کشیده اش را به نمایش می گذاشت. اما سوروس بی قرارتر و اندوهگین تر از ان بود که با دیدن ان منظره قلب بی تابش ارام شود.

به جلوی در بزرگ و چوبی که انگار سال ها بود محل قرار عنکبوت ها شده بود که رسید ایستاد، شنلش را مرتب کرد و موهای پریشانش را با دست شانه زد. به هرحال به دیدار معشوقش میرفت، مسکن احساسات خروشانش ، شاید هم دلیلشان بود ،هرچند که واقعی نبود.
سعی کرد بیشتر شبیه خودش شود حتی اگر انعکاس لیلی هم اورا میدید متوجه میشد که چقدر شکسته شده است. دستان بی جان و خسته اش را روی در کشید و بعد در کمال تعجب در به ارامی بی هیچ صدایی باز شد انگار تا اکنون انتظارش را می کشید. سوروس کمی مکس کرد و بعد با قدم های سریع خود را به داخل کشاند و در را پشت سرش بست.

اتاق ساکت و مملو از اشیائی بود که یا صاحبانشان از انها خسته شده بودند و یا خودشان از انها خسته، بیشتر به گورستان ات و اشغال ها می مانست تا اتاقی دنج و راحت برای خلوت کردن با خود اما سوروس مصمم به سمت پارچه ای کهنه و خاک گرفته که روی دست رو بالشتی دابی زده بود، قدم بر می داشت. با کشیدن پارچه خاک روی ان اواره شد و برای انتقام گیری به ریه های سوروس حجوم اورد که البته خرج ان برای سوروس فقط چند عطسه ناقابل بود.

درکمال شگفتی اینه قدی که زیر ملافه پنهان شده بود درخشان و عاری از هرنوع کثیفی بود، سوروس به درون اینه چشم دوخت میخواست تا عمق ان را کشف کند ولی اینه از او پیشی گرفت و از اعماق ان دختری با موهایی به رنگ خورشید غروب با قدم هایی ارام به سمت سوروس امد، اشک دیدگان سوروس را تار کرده بود اما این لحظه مهم تر از ان بود که بگذارد اشک های مزاحم مانع دیدن عشقش شوند لیلی با مهربانی لبخندی گرمی به سوروس زد و سوروس اشک هایش را پاک کرد. اگر شخص ماهری در استراق سم انجا گوش می ایستاد می توانست صدای مورچه مانند سوروس را بشنود که با لحنی بغرنج زیر لب این کلمه را ادا می کرد:
-لیلی!

چشمان سبز لیلی همچنان میدرخشید انگار دنیای ان ور اینه به ناحنجاری ان طرفش نبود سوروس هم متقابلا لبخندی محض دلخوشی زد. لیلی انعکاس سوروس را در اغوش کشید و به ارامی چشمانش را بست. سوروس بیشتر از این نمیتوانست بغضش را خفه کند اشکهایش مانند امواج اقیانوسی خروشان راهشان را به سمت ساحل باز می کردند ، سرش را پایین انداخت و کنترل هق هق گریه اش را از دست داد.تاوان کدام گناهش را می داد؟ حتی نتوانسته بود تلاشش را برای نجات دادن لیلی بکند...خیلی زود اورا از دست داده بود ، قلب شکسته اش پاک و معصومانه هنوز عاشق لیلی بود و حتی با دیدن چشمهای پسرش هم جانی دوباره می گرفت. اما چه میشود کرد مرده مرده است حتی با جادو هم نمی شود زنده اش کرد باید به فکر زنده ها بود...گوشش بدهکار این حرف ها نبود. لیلی دنیاییش بود روحش بود نفسش بود عشقش بود چطور میتوانست باور کند که او رفته است؟! اشک بر گونه اش میچکید و قلب شکسته سوروس خروشان تر میشد، اما لحظه ای بعد اهنگ صدای لیلی در گوشش پیچید:
-من همیشه عاشقت بودم و خواهم بود و قلب من همیشه باتوست و جایگزین قلب شکستت میشه، ... سوروس لطفا کاری که من دیگه نمیتونم برای پسرم انجام بدم رو تو بکن.

سوروس لحظه ای فکر کرد تنها یک رویا بوده رویایی شیرین و دست نیافتنی اما ایینه خبر میداد که رویا به واقعیت پیوسته حال سوروس در ایینه تنها خود را می دید مستحکم و با اراده ای مصمم جلویش ایستاده بود. لیلی با او بود تا همیشه...

درود بر تو فرزندم.

از اعضای قدیمی هستی؟ اگر عضو قدیمی هستی که نیاز به گروهبندی نیست، یک سره برو برای معرفی شخصیت و البته شناسه قبلیت رو هم اطلاع بده.

تایید شد!

در صورتی هم که از اعضای قدیمی نیستی، مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۴۴:۰۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۴۴:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
لودو نگاهی به در و دیوار های دفتر هوریس انداخت.
_نه شاید دانش آموزانی در قالب موش اینجا باشن. بیا تو گوشت بگم نظرمو.

سپس لودو نزدیک هوریس شد و نظرشو به هوریس داد.
چشمان هوریس پس از شنیدن ایده ی لودو برق زد و درخشان شد.
_درسته! همین آلان میرم تکلیفمو با هک روشن میکنم. وگرنه...

هوریس و لودو از دفتر خارج و به سمت اتاق معجون سازی هکتور رفتن.
هوریس نگاهی به در اتاق هکتور کرد و در زد.
_هکتور میدونم اون تویی، درو باز کن. جرمت رو سنگین تر نکن. مصالمت آمیز برخورد کن. هکتور!

لودو فکر کرد و صحنه ی دیدن و شنیدن حرف هکتور رو مرور کرد.
_هوری. فکر کنم رفته آشپزخونه.

با گفتن این حرف، هوریس سه باره، این بار از پشت بر روی زمین کله شد. و لودو او رو بلند کرد و هر دو به سمت آشپز خانه روانه شدن.


آشپزخونه

هکتور با لبخندی زیبا وارد آشپزخونه شد. و لیوانی با معجونی بی رنگ رو روی میز گذاشت.
_خانم ها و آقایون توجه کنین! به این لیوان دست نزنین هنوز کامل درستش نکردم.
همین. به کارتون برسین ... آهان این معجون تازه سازم رو هم توی دیگ بریزین و به خورد دانش آموزان باقی مونده بدین.

آشپزها نگاهی به هم کردن و چیزی نگفتن. در واقع جرئت چیزی گفتن رو نداشتن. هکتور هم رفت سر یکی از دیگ ها تا خودش از جلو بر همه چیز نظارت کنه. ناظری شده بود برای خودش.
پس از دقایقی در با شدت باز شد.

_هک هک! من دیگه نمی تونم تحمل کنم...اهوم اهوم... چرا سرفم گرفته؟ بله داشتم میگفتم داری مدرسه رو... اهوم... یکی یه لیوان آب بده... ببین همه ی دانش آموزها برام عزیزن؛
همشون...اهوم...اینی که اینجاست آبه دیگه؟

شدت سرفه آنقدر به هوریس فشار آورده بود که حتی منتظر گرفتن جواب نشد. و دقیقا لیوان حاوی معجون دست ساز هکتور که روی میز بود رو تا قطره ی آخر سر کشید.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
In the name of the most high

نام شعر:آقا فیلینچه
شاعر:هنرمند گم نام (باشد که به اصل خویش برسد)
بازسازی:آندریا پاسفیکا کگورت

شبا که ما میخوابیم

سرایدار فیلینچ بیداره

هری خواب لرد میبینه

اون دنبال کمینگاهه

اقا فیلینچه سریعه

مچ شاگردارو زود میگیره

جرج و فرد هم اونو دوست دارن

براش شکلات میزارن


با تشکر از لودوی عزیز و بقیه دست اندر کاران.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
نام: ساکورا آکاجی
گروه:گریفندور
سن:۱۵
چوب دستی: ریسه اژدهای شاخدار، گلبرگ گل آتش، ۲۲اینچ
جنسیت: مونث
من یه دخترم با موهای قهوه ای روشن و پوست سفید و چشمای قهوه ای که گاهی رنگش تغییر میکنه( در شرایط خاصی مثل زمانی که در خطرم) قدم ۱۶۶سانتی متره و یه ماگل زادم ولی به پدر و مادرم افتخار میکنم.
تو هاگوارتز دوستي ندارم( همیشه دلم میخواست داشته باشم)ولی خوب خودمو با گشت و گذار تو مدرسه سرگرم میکنم و عاشق ماجراجویی ام و کلید تمام جاهای مخفی هاگوارتز دست منه و از درس دفاع در برابر جادوی سیاه و معجون سازی و تغییر چهره خوشم میاد.

متاسفانه معرفى شخصيتتون خيلى خلاصه است. لطفا يكبار ديگه و اينبار، مفصل تر ارسال كنيد.

تاييد نشد.


ویرایش شده توسط Ramia در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۶:۲۰:۲۳
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۶:۵۸:۰۶

همیشه و در هر زمانی امید هست فقط باید بهش ایمان داشته باشید تا تاریکی رو کنار بزنید.


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
بسم تعالی

-آندریا کگورت هستم سه ماه از اخرین باری که از اون زمان برگردان کذایی استفاده کردم میگذره و خب...یدقه وایسا ببینم این چرت و پرتا چیه من دارم بلقور میکنم؟! اصن اینجا کجاست؟! چرا من باید هردفعه که میخوابم یه جا دیگه بیدار شم؟

-ارام باش فرزندم، اینجا در پیشگاه عدل ما از گناه بیزاریم اما به گناهکاران عشق میورزیم و از خطاهایشان چشم پوشی می کنیم. باشد که به نیروی عشق روی بیاورند!

سرمو به سمت فرد خوش بین و رو اعصاب برگردوندم و اگه گفتین چی دیدم بهتون یه شکلات صد تومنی میدم، افرین کاملا اشتباهه البوسو دیدم با بیشترین لحن عصبی که میتونستم گفت:
-چی می گی پیری؟! عشق و عدل و چشم پوشی کیلو چنده ... اصن کدوم شیر پاک خورده ای گفته من فرزند توعم؟!!!

-اع!!! بی احترامی به استاد؟! ولم کنین میخوام برم اکسپلیورموسش کنمممم!!!

با بی تفاوتی به هری که الکی مثلا تقلی می کرد از دست های نامرئی خودش رو ازاد کنه نگاه کردم، پس راست میگن کسایی که یبار ارباب رو دیدن کلا فاز و نولشون قاطی میشه. البوس با لحن اروم و طبق معمول کشدار گفت:
-هری پسرم اروم باش انقدر به خودت فشار نیار باز زخمت درد میگیره یه دردسر دیگه درست می کنی...آندریا دخترم راحت باش و اعتراف کن.

-چیرو اعتراف کنم؟

-سعی نکن مخفیش کنی، ما از همه چیز با خبریم و خواهان صلاح تو هستیم...بگو و این بار سنگین رو از روی دوش خودت بردار.

-لا اله الله...خو به چی اعتراف کنم من؟ بار چی؟ کشک چی؟

هری با افکت مامورای گشت ارشادی گفت:
-وقتی استاد بهت میگه اعتراف کن یعنی اعتراف کن ... خودتو به اون راه نزن از ما که نمیتونی فرار کنی!

چشممو یبار چرخوندم و گفتم:
-اسیری شدیم این وقت روز...برادر من شما بگین به من چی میخواین بعد فیوز بپرونین بیاین پاچه بگیرین...

-فرزندم از تو میخواهیم با توسل به عشق و راستگویی با ما ز اسرار دلت سخن بگویی...ایا تو سه ماه پیش زمان برگردان را از دفتر ما کش رفته ای؟

لبمو گاز گرفتمو تو دلم به خودم فحش دادم ... میدونستم بالاخره گندش در میاد، سعی کردم با یه لبخند سر و تهشو هم بیارم:
-خب...میدونید...ههه...اون فقط یه شوخی بود بعدشم میخواستم بیام بهتون پسش بدم...هههه

-فرزندم از تو خواستیم که راستگو باشی...با تو کاری نداریم فقط میخواهیم شرح اینکه با زمان برگردان ما چه کردی را باز زبان خوش بشنویم.

عرق سرد روی پیشونیم نشست اگه واقعا بفهمه باهاش چه کار بی عشق و محفل بدوری کردم سر به تنم نمیزاره...اولین بهانه ای که به فکرم اومد رو گفتم:
-میخواستم با استفاده ازش به بچگیم برگردم. اونموقع که مادر و پدرم توی جنگل ولم کردن...میخواستم ببینم اونا کی بودن.

و سرم رو پایین انداختم، خودمم از این فکری که کردم تعجب کرده بودم. دامبل با لبخند محوی که روی صورتش نقش بسته بود با لحن عاقل اندر سفیهانه ای گفت:
-ولی مقصود والاتری داشتی...میشه از چشمات خوند.

خندم گرفت. پس انقدر که میگنم زرنگ و فوق العاده نیست. با لحن بغض زده ساختگی ای گفتم:
-میخواستم منصرفشون کنم، میخواستم کاری کنم که نگهم دارن. دلم براشون تنگ شده بود...دیگه نمیتونستم پسوند اجباری یتیمی رو قبول کنم.

لبخند البوس عریض تر شد و گفت:
-پس چرا کاری نکردی؟

وای! برای اینجاش برنامه نریخته بودم. مکسم داشت طولانی شک برانگیز می شد، یدفعه مطالبی که درمورد زمان برگردان خونده بودمو یادم اومد نقل قول:
اگر با زمان برگردان سفر میکنید به یاد داشته باشید که اگر در گذشته تغییری ایجاد کنید گریبان گیر اینده هم میشود


-اگه پدر و مادر واقعیم منو بزرگ میکردن ... دیگه پرفسور مک گوناگالی نبود که ازم نگهداری کنه و نگرانم شه و ...
به اینجا که رسیدم واقعا اشکم در اومد...زدم رو دست نیل پاتریک هریس با این بازیم.

البوس از پشت عینک نیم دایره ایش نگاهم کرد و لبخند زد و گفت:
-درسته...درسته، تو کار درستی انجام دادی. کافیه نمیخوام بیشتر از این مزاحمت شم میتونی برگردی به تالارت.

از خوشحالی داشتم بال در میاوردم لبخند زدم و به سمط در حجوم بردم تا اینکه صدای پر طنینش لرزه ای به وجودم انداخت:
-امیدوارم اربابت هم ازش به خوبی استفاده کنه.

برای یه لحظه سر جام خشکم زد، مخم هنگ کرده بود...اون میدونست! از اول از همه چی خبر داشت...میدونست که زمان برگردان رو برای ارباب بردم. دیگه یه لحظه هم جایز نبود اونجا باشم در رو باز کردم و به سرعت نور خودم رو به جنگل ممنوعه رسوندم و راه خونه ریدل رو در پیش گرفتم...باید به ارباب میگفتم که اون فهمیده...


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۶:۰۴:۰۰
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۶:۱۱:۱۸


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
http://www.jadoogaran.org/uploads/newbb/32692_5200f8553adcf.jpg
اه،بلاخره نامه هاگوارتزم رسيد. ببخشيد خودم رو معرفى نکردم من (اريانا پاترم ). خب داشتم ميگفتم من دومين دختر پاتر ها هستم ليلى خواهر بزرگم تعريف زيادى از هاگوارتز برام کرده من الان تو قطار هاگوارتز تو قسمت سال اولى ها نشستم با يه سال اولى به اسم سوفيا لانگ باتم دوست شدم . گروه بندى،من خيلى نگرانم چون اصلا معلوم نيست تو چه گروهى بيفتم. چون جيمز و لى لى تو گريفيندورن و سيريوس تو گروه اسلايترين. خب دفترچه خاطرات عزيز مجبورم برن اگه کسى بفهمه من وسط قطار هاگوارتز دارم تو دفترچه خاطراتم چيزى مى نويسم حتما منو،مسخره خواهند کرد. پس ديگه چيزى نمى تونم بگم

خب امروز گروه بندى شدم و الان تو خوابگاه دخترانم و بهترين موقع رو براى نوشتن پيدا کردم. کلاه گروه بندى امروز کلا منو مزحکه کرد،وقتى کلاه رو روى سرم گذاشتم کلاه بى نهايت برايم بزرگ بود. اما خوب چاره اى نداشتم کلاه به موهايم که بالاى سرم بسته بودم گيرکرد و بلاخره روى سرم وايساده
-اوه تو بيشتر از بقيه پاتر ها شبيه پدرتى ،چشمات و عينکت ولى شباهتى رو درباره ى موهاتون نمى بينم تو موهاتو شونه مى کنى که پدرت اين کارونمى کرد.
ناگهان ميز اسلايترين از خنده روى هوا رفت. که باعث شد از خجالت سرخ شوم.
-خوب،تو ترسويى اما به ترسهات مغابله مى کنى،دنبال خطرى و باهوش.
اما همين که کلاه مى خواست بگويد من در چه گروهى هستم کلاه از سرم ليز خورد و تمام صورتم را پوشاند،من که نمى توانستم نفس بکشم سعى ،مى کردم کلاه را از سرم جدا کنم اما مگر جدا مى شد بلاخره پرفسورلاگود کلاه رو از سرم جدا کرد و گفت:
-تو يه گريفيندورى هستى.
من سريع به سمت ميز گريفيندور رفتم و حالا هم اينجام در کل روز بدى نبود.

درود بر تو فرزندم.

همچنان هم با عجله نوشتی... خیلی با عجله و بی حوصله. یکم وقت بیشتری روی نوشته ت بذار. سعی کن طوری بنویسی و توصیف کنی که خواننده بتونه خودش رو راحت در اون موقعیت تصور کنه.
و البته در مورد ظاهر پست... برای مثال:
نقل قول:
اما خوب چاره اى نداشتم کلاه به موهايم که بالاى سرم بسته بودم گيرکرد و بلاخره روى سرم وايساده
-اوه تو بيشتر از بقيه پاتر ها شبيه پدرتى ،چشمات و عينکت ولى شباهتى رو درباره ى موهاتون نمى بينم تو موهاتو شونه مى کنى که پدرت اين کارونمى کرد.
ناگهان ميز اسلايترين از خنده روى هوا رفت.

چندتا نکته هست توی این قسمت، اول از همه رعایت علامت نگارشی و دوم هم فاصله دیالوگ از توصیفات.
اما خوب چاره اى نداشتم کلاه به موهايم که بالاى سرم بسته بودم گيرکرد و بلاخره روى سرم وايساده.
-اوه تو بيشتر از بقيه پاتر ها شبيه پدرتى ،چشمات و عينکت ولى شباهتى رو درباره ى موهاتون نمى بينم تو موهاتو شونه مى کنى که پدرت اين کارونمى کرد.

ناگهان ميز اسلايترين از خنده روى هوا رفت.

و خب... امیدوارم پست بعدی که مینویسی بهتر باشه.
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۳۹:۳۴

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.