هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
همه بدون درنگ و تنها با گذاشتن قسمتی کوچکی از انگشتان دستشون روی پاتیل جلوی طلافروشی ای ظاهر شدن.

_خب کی بره؟

جواب سوال کاملا واضح بود. حتی هیچ یک از اسلیترینی ها زحمت فکر کردن رو هم به نورون های مغز محترمش نداد. به هر حال آنها برای ادامه راه به فسفرهاشون نیاز داشتن.
کمی طول کشید تا سلینا متوجه نگاه های خیره ی چند ده آدم آن هم از نوع جادوگر روی خودش شود. همین طور که به بقیه نگاه میکرد آخرین تیکه شرینیش رو با صدا قورت داد.
_چرا همه اینجوری نگام می کنین؟

هکتور وقت شناس بود. خیلی وقت شناس بود. بنابراین قدر وقت رو شناخت و تلفش نکرد.
_ببین سلی. ما یه ضرب المثل خیلی معروف توی دنیای جادوگری داریم که تو از اون بی خبری. این جاست که ضرب المثل سرا میگه: کار رو که کرد آن که کمک کرد.
_نه! میگه کار رو که کرد آن که نظر داد. دقیقا مثل کاری که من کردم.
_میگه هر کی کمک کرد.

_من اینو میدونم. میگه هر کی تموم کرد.
این حرف رو بلاتریکس در حالی که به آن دو نزدیک میشد زد.

_هرکی کمک کرد!
_بس کن دیگه! ببین چقدر وقت گرانمای مون رو هدر دادی هک.


سپس رو به سلینا کرد.
_ببین سلی منظور این ضرب المثل خیلی روشنه. خودت نظر دادی خودتم تمومش کن.
_چیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟!... من فقط...

برای اولین بار و قطعا آخرین بار هکتور و بلاتریکس همزبان جمله ای رو آن هم با صدای بلند گفتن.
_روی حرف بزرگتر، هم گروهی و ناظر تالارت حرف نزن!

سلینا نگاه بغض آلودشو روانه ی نگاه آن دو کرد. هکتور کاملا بی تفاوت به سمت دیگه ای رفت. بلاتریکس هم با لبخندی که منظورش چیزی جز (منو خر نکن، خودتو خر نکن، بیا برو داخل.) نداشت به او خیره شده بود.
سلینا با شانه های افتاده، کلاهش رو روی سرش درست کرد و از پله ها بالا رفت. پله اول رو رفت و برگشت.
_یه سوال حیاتی، اونوقت شما چکار میکنین؟
_خب... همم... ما هم زندگی مشنگی رو مورد برسی و پژوهش قرار میدیم. دیدی که ما حتی طلا فروشی ای نتونستیم پیدا کنیم از پاتیل استفاده کردیم. ایران آلان حباب شده ما نباید با سوتی هامون کسی باشیم که ایران رو منفجر می کنه. می بینی که چه کار سختی روی دوش ماست.

سلینا تنها سرش رو تکان داد و از پله ها بالا رفت. این دفعه پیشترفت چشم گیری کرد و شش پله بالا رفت... اما باز همه رو برگشت.
_ببخشید! یه سوال دیگه.

این دفعه لبخند بلاتریکس به معنای (بپرس برو بالا تا نکشتمت.) تغییر کرد.
_بپرس.
_همم... نه خب چیز مهمی نیست.
_بپرس تا بریم به پژوهشمون برسیم.
_ چیزه مهمی نیستا. ولی چون اصرار کردین می پرسم. اون گالیون هایی که باید ببرم پولشون کنم دقیقا کجان؟


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
-البته که داره...لیــــــــنی؟

در حالی که لرد سیاه داشت کارگری به نام لینی را صدا می زد، مامور موزه ای معترض شد.
-ببخشیدا...گفتم کارگر. وسایل موزه رو که می بینین... سنگینن. حساس هم هستن. کلی کار دیگه هم داریم که یه خانوم از پسش بر نمیاد. می شه لطف کنین و یک آقا...

لرد سیاه بدون این که تغییری در حالت چهره اش داده شود، مخالفتش را ابراز کرد.
-نمی شه. ما مخالف تبعیض جنسیتی هستیم. شما هم باشید! کار بدیه. همین لینی از سرتون هم زیاده. کارگریه زبر و زرنگ و تند و تیز. تازگیا دمبل کار کرده، عضلات بازوش کلی رشد کردن. خودمون دیدیم داشت اشیای دوبرابر هیکل خودش رو حمل می کرد.

مامورزیاد قانع نشده بود. ولی با شنیدن این همه تبلیغ، ساکت شد. شاید حق با آقای ریدل بود و او باید فرصتی به این خانم شوالیه قوی هیکل عضلانی زورمند می داد. تبعیض جنسیتی بسیار بد بود!

صدای فریاد لردسیاه، دوباره بلند شد.
-لیــــــنی! سریع خودتو به اینجا برسون. برات ایجاد اشتغال کردیم!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
ویولت و لادیسلاو در مورد سوژه دار بودن دوئل به توافق رسیدن(یه بار خوشحال شده بودیم یکی سوژه آزاد خواسته...اگه گذاشتن بعضیا! )


سوژه دوئل لادیسلاو زاموژسلی و ویولت بودلر: قبر!


برای ارسال پست در باشگاه دوئل 14 روز( تا دوازده شب چهارشنبه 28 شهریور) فرصت دارید.


جان سالم به در...نبرید دیگه...سوژه تونم قبره!





پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
تصویر کوچک شده


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
نقد پست 73 زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور نوشته شده توسط گادفری میدهرست


سلام گادفری عزیزم،

فعالیتت تو محفل حتی موقع هاگوارتز خوب بود و از زمان عضویتت کاملا ازت راضی هستم. نه تنها فعالیت با کمیت مناسب داری بلکه پست هات با کیفیت خیلی خوبی نوشته میشن. مشخصه که رو پست هات کار میکنی، در مورد سوژه هات فکر میکنی و با یه نقشه خوب داستان رو جلو میبری.
راستش رو بخوای وقت پست هات رو میخونم بعضی اوقات شک میکنم که تازه وارد باشی، چون علاوه بر سوژه و توصیفاتت، ساختار پستت هم خیلی زیبا هست. یه ساختار خاصی من انتظار دارم از نویسنده های محفل که شما اون رو رعایت میکنی. خط هات منظم و به اندازه هستن، دیالوگات جای مناسبی قرار میدی.
مهمترین مساله برام ولی استفاده نکردن زیاد از دیالوگ هست. نقد پست های دیگه محفلی ها رو که بخونی به اکثرا پیشنهاد میکنم که دیالوگ زیاد به معنی خوب بودن پست نیست. شما دیالوگ هات رو خیلی به اندازه استفاده میکنی، نه بیشتر و نه کمتر ازچیزی که نیازه. من شخصا دوست دارم که توصیفات خوبی بخونم و سوژه اونجوری جلو بره تا با دیالوگ.

نکته مثبت دیگه اون خصوصیت شعبده بازی شخصیتت بود که وارد این داستان کردی، خوبم تونستی پرورش بدی. یه شعبده باز حرفه ای به نظر میرسی که اهمیتی به موش های آزمایشگاهیت نمیدی. بازم جای کار داره ولی برای یه پست کافی بود، در ادامه تو پست های بعدیت منتظر توضیحات بیشتر در مورد شخصیتت هستم.

پست هات نکات مثبت خیلی زیادی داره. جزء برترین نویسنده های محفل هستی و تقریبا همیشه از خوندن پست هات لذت میبرم. یه چند تا نکته ولی میگم در ادامه که بتونی از اینم که هستی عالی تر بشی.

در مورد انواع سوژه ها یه صحبتی باید بکنم باهات. معمولا تو تاپیک ها یه سوژه اصلی برقرار هست و این سوژه چندین شاخه میشه چون همه شخصیت ها یه جا نیستن. نبرد هاگوارتز رو در نظر بگیر که مثلا اسنیپ یه گوشه داشت میمرد، هری یه جا داشت کشته میشد، رون و هرمیون یه طرف دیگه بودن و نویل و اینا هم یه جا دیگه. سوژه های جادوگران هم به این صورت هست و تو تاپیک فعلی، یه گوشه هری،یوآن و ریتا هستن، یه گوشه دامبلدور و چندین گوشه نامشخص محفلی ها.
وقتی توی داستان نویسی یه تاپیک ادامه دار شرکت میکنی، بهتره که همه این طرف ها رو خودت پوشش ندی، بلکه یه طرف رو بگیری و با همون طرف جلو بری تو یه پست. تو پست های بعدیت میتونی بری یه گوشه دیگه. وقتی تو پستت به همه جهات یه انگشتی میزنی باعث میشه که دست و بال بقیه یه ذره بسته بشه و یا مجبور بشن با فلش بک و این صحبت ها ادامه بدن. برای مثال تو همین پستت، تیکه آخرش دامبلدور رو آماده قرارش با گریندل والد کردی که طبق سوژه اوکی هست ولی این مهلت و اجازه رو از نفرات بعدی گرفتی که در مورد نحوه شکل گیری این قرار بنویسن. آیا هری و یوآن باعث شدن این قرار اتفاق بیفته؟ آیا گریندل والد و دامبلدور خودشون تصمیم گرفتن قرار بذارن؟ چطور شد که میخوان همدیگه رو ببینن؟

اگر یه طرف داستان رو بگیری و جلو بری، بقیه طرف ها رو میذاری که بقیه بتونن پرورش بدن. اینجوری سوژه تاپیک های ادامه دار با سرعت بالا جلو نمیره و وقت برای یه عالمه سوژه طنز باحال این وسط میذاره.


نکته بعدی محتویات نامه هست. معمولا و شخصا خودم ترجیح میدم که نامه ها تو قالب نقل قول باشن که برای خواننده کاملا جدا شده باشه و کسی رو گمراه نکنه. به این صورت :

نقل قول:
نمایش احساسی "پشمک و گِلی"

گِلی پس از قرن ها آب خنک خوردن، از زندان آزاد شده و حال می خواهد به دیدار عشق قدیمی اش پشمک برود. آن هم پشمکی که با دستان خودش او را به زندان انداخته بود ... راستی، ملاقات آن ها چگونه خواهد بود؟

این نمایش را از دست ندهید.

امشب، ساعت یازده، کوچه ی ناکترن

اجرای رایگان برای محفلی ها + شیرکاکائو و تی تاپ مجانی


به نظرم اینجوری هم بیشتر میرسونه که این اعلامیه یا نامه ای خارج از روند داستان اصلی هست و ازطرف یکی دیگه اومده. اینجوری که الان نوشتی البته اصلا بد نیست ولی به صورت شخصی من به اون صورت ترجیحش میدم.


پست خیلی خوبی بود گادفری عزیزم، منتظر پست های بعدیت هستم.




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
بعد تمیز کردن صد و هفتاد و دو پله، همراه با پنه لوپه و آدر ( که البته ماتیلدا فکر می کرد که همه ی این افتضاح تقصیر پنه است.) با دست هایی تاول زده و چشمانی سرشار از خستگی، به طرف اتاق و تختش رفته بود و حدود سه ساعت با آرامش خوابیده بود که ناگهان یکی در زد.
- ماتیلدا؟

ماتیلدا هنوز در خواب شیرین خودش به سر می برد و هیچ نفهمید که شخص بیرون در چه گفته است. شخص از اینکه فهمید ماتیلدا جواب نمی دهد، مدام در را می کوبید و اسم ماتیلدا را بلندتر از قبل صدا میزد.بالاخره ماتیلدا با سر و صداهای وحشیانه، با کمال آرامش بیدار شد و با صدای آرام و خواب آلود گفت:
- مگه سر آوردی دیوونه؟ اصن تو کیی که هی در اتاقمو میزنی؟ نکنه می خوای درو بشکنی که خرج رو دستم بذاری؟ ای تسترالی...
- هرمیونم!

ماتیلدا از ترس سکته کرد و وقتی فهمید که آن حرف ها را به هرمیون زده، دوباره روی تخت افتاد و فکر می کرد که باید چه وصیت نامه ای بنویسد. در همین حال هرمیون دوباره گفت:
- ماتیلدااااا! ای مرلین بگم چی کارت نکنه! بیا بیرون وگرنه با من طرفی!

ماتیلدا سردردش از دست هرمیون شروع شد. اما فکر کرد که اگر الان در را باز نکند، او اتاقش را بر سرش خراب میکند. و یا حتی مسؤلیت هایش را چند برابر می کرد. پس سریع لباس مخصوصش را پوشید که شامل " شنل، چکمه، لباس نسبتا گشاد مشکی و گردنبند مشکی و قرمزش را پوشید و در را باز کرد و با لبخند همیشگیش، به هرمیون گفت:
- چی شده هرمیون جونم؟
- فکر نکن که به خاطر تاخیرت برای باز نکردن در، فعالیتات چند برابر نمیشه! اما یک کاری برات دارم.
- ترومرلین تمیز کردن دستشویی نباشه!
- نه بابا! می خوام بری میوه فروشی اصغر آقا و از اینا بگیری.

و لیست درازی، تقریبا به طول پنج متر به ماتیلدا داده شد که بخرد.
اما قبل از رفتنش، چند سوال داشت.
- چرا پسرا نمیرن؟ خرید با اوناست که!
- درسته. اما ادوارد و رون و هاگرید که رفتن نونوایی...
- سه نفره؟!
- آخه بهشون گفتم هفتاد و هشت تا نون بگیرن. بقیه ی پسرا هم که همه ی وسایل آشپزخونه رو شکستن، دارن آشغالاشو جمع می کنن، بعضی هاشون هم رفتن مغازه حسین آقا. از اونجایی که فقط تو و پنه کار نداشتین، گفتم یه خورده سختی بکشین! خب پول که رو اپنه، لیستم که دستته. برو پنه رو بیدار کن.
- باشه. اما چرا ما دو تا سال اولی؟!
- حرف نباشه! اما یه چیزه دیگه. اون لباس مزخرفتو در بیار، برو یه لباس مشنگی بپوش. اونا رو هم بده به من. بدو دیگه!

میوه فروشی اصغر آقا

مغازه به شدت شلوغ بود و هر کی که از کنار ماتیلدا رد میشد، یک تنه به او میزد و با سرعت رد میشد. آنها نمی دانستند که او عجب آدمی است. و البته می تواند آنها را به سوسک تبدیل کند. اما ماتیلدا که مدام زیر لب بخاطر نداشتن لباسش غرغر میکرد، میوه های خوب را انتخاب می کرد و درون پلاستیک می انداخت و اصلا هم حواسش به دور و بر نبود.

پنه لوپه با مو های وزوزی زیبایش، لباس خاکستری طرح دار، شلوار جین و کفش آدیداس آبی پررنگ، به مغازه آماده بود و غرق در کار خودش، یعنی تشخیص دادن موز های رسیده به خراب و یا نرسیده، بود و گاهی هم لبخند زیبایی بر روی لبش می نشست. که ماتیلدا نمی دانست آن لبخند ها ناشی از چی است.

او به پنه حسودی میکرد. بر خلاف او ، ماتیلدا با لباس آبی، شلوار گشاد آبی و کفش آبیش خیلی خز به نظر میرسید. هرمیون به او همچین لباس هایی داده بود که بپوشد ( یا مجبورش کرده بود!) او از این مدل خوشش نمی آمد. او با اینکه محفلی بود و یک محفلی باید نماد روشنایی باشد، اما ماتیلدا از لباس های روشن خوشش نمی آمد. او به لباس هایش وابسته بود. تنها چیزی که هرمیون از او نگرفته بود، گردنبند عزیزش بود.
- چرا انقدر تو فکری؟
- ببین کی داره به کی میگه! هیچی بابا، داشتم به مشنگی ها حسودی می کردم.
- چرا؟؟
- خب چون خونه تکونیشون هفتاد سال طول نمی کشه. تازه، اونجا یکیو مثل هرمی ندارن که!
- به خودت انقدر سخت نگیر. لواشک مشنگی می خوری؟
- نه، ممنون. راستی، لباس مشنگی بهت میاد.

او مثل لبوی در دست ماتیلدا، سرخ شد و از دست و پا چلفتی بودنش، بر زمین افتاد. تمام کله ها به طرف او برگشت. ولی بعد چند ثانیه، دوباره همه چیز به حالت عادیش برگشت. پنه بلند شد و به ماتیلدا گفت:
- عجب روزگاریه!

و به بالا خیره شد. ماتیلدا که فهمید قضیه از چه قرار است، گفت:
- پنی! اینجا سقف داره. نمی تونی به آسمون نگاه کنی!

او با حالت معصوم و خجالتی گفت:
- اوه... آره.
- بدو بریم که دیر شد.

آنها بدو بدو تمام میوه ها را حساب کردند و هر کدام، شش پلاستیک به دست از آنجا رفتند.

خانه ی شماره ی دوازده گریمولد

بالاخره پنه و ماتیلدا با کلی سختی، به خانه ی گریمولد رسیدند و همه ی پلاستیک هایشان را در آشپزخانه گذاشتند و به سرعت به طرف اتاق هایشان رفتند که به خوابی عمیق فرو بروند. ماتیلدا در اتاق خود را باز کرد. همه چیز مرتب. کمد لباسهایش در سمت چپ اتاق، تختش در سمت راست...

ناگهان چیزی توجه ماتیلدا را به خود جلب کرد. به طرف تخت رفت و به لباس روی تختش نگاه کرد. برای چند ثانیه نفهمید که چه اتفاقی افتاده ولی ناگهان جیغ زد. آن ها لباس های مخصوص خودش بود ولی با یک فرق بزرگ. آن ها به رنگ سفید در آمده بودند. ماتیلدا تمام آن روز را گریه کرد و از اتاقش بیرون نیامد. دیگر برایش مهم نبود که چقدر کار دارد. مهم این بود که از دست هرمیون عصبانی بود.

جمله ای هست که می گوید.
"بهتر است هافلپافی ها را در کنار خود داشته باشید نه در روبه رویتان!"






ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۲۱:۱۹:۲۸
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۲۱:۲۸:۵۱

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
سلام خسته نباشید. معمولا توی بیشتر کار ها که نیاز به شجاعت داره دوستانم من را به جلو می فرستند. اکثر اطرافیانم و خودم معتقد هستیم من : شجاع_مهربان_ دلسوز_شوخ طبع_فداکار هستم. در مورد کارها و احساسات خوب مشاوره می دهم و سعی میکنم در برابر مشکلات تا حد امکان صبور باشم. اگر پول و قدرت داشته باشم تمایل زیادی برای صرف ان برای نیازمندان و افراد ضعیف تر از خودم دارم.قدرت تخیل خوبی دارم. درس زیست شناسی را دوست دارم. تمایل به تقویت زبان های انگلیسی و کره ای دارم. راستش خیلی دوست دارم در گروه گریفیندور باشم. فکر میکنم لیاقتش رو داشته باشم. مرسی از گروهتون.


ℓєαяи тσ ℓєтgσ ѕσмє peopleω∂σи'т иєє∂ тσ вє ιи уσυя ℓιfє

In every angel, a demon hides,
and in every demon, an angel is struggling.

*/نیست در دنیای من هیچ بجز تنهایی..../*




پاسخ به: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
خلاصه:
ملت گریفیندور که از بیکاری به شکارچیان مگس تبدیل شده بودن، با ایده جینی شروع به بازی جرئت یا حقیقت کردن. بعد مدتی چرخوندن بطری، نوبت به آلکتو رسید که بعد از انجام جرئت، بیهوش شد.
-----------------

ملت گریفیندور مثل بیهوش ندیده ها همگی دور و بر آلکتو رو گرفته بودن و با چوب و سیخ و انگشت هی بهش دست میزدن و هی تعجب می‌کردن. بعد از تعجب کردن ها و دست زدن ها ، هرمیون جادو کنان آلکتو رو برداشت و رفت بیرون. بعد بیرون رفتن هرمیون، ملت گریفیندور به سمت بطری برگشتن.

_ خب تاتسویا، بچرخون بطری رو.

پس تاتسویا بطری رو که از شدت بی توجهی بهش ترک خورده بود رو چرخوند. بطری چرخید و چرخید و بازم چرخید و دقیقا موقعی که کسی انتظارشو نداشت واستاد. لیزا و ادوارد.

_ خب ادوارد، جرئت یا حقیقت؟
_ حقیقت.
_ آخرین شب ادراریت کی بوده؟
_ اِاِ...چیزه...من که اصلا بازی نمیکنم.
_ پیچوندن نداریم دست قیچی.
_ نه دیگه. راه نداره. نیستم من.

ملت، بعد از فرار دست قیچی، با عصبانیت دوباره بطری رو چرخوندن و به بازی ادامه دادن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
سلام بر ناظران محترم محفل

این پست تقاضای نقد داره.




پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
نقد پست 52 پناهگاه نوشته شده توسط آدر کانلی

آدر عزیزم،

یه مدت بود که فعالیتت کم شده بود و این من رو نگران میکنه. البته فک کنم با هاگوارتز درگیر بودی و به همین دلیل وقت کافی نداشتی. در هر صورت الان خوشحالم که دوباره با پست های خوبت برگشتی به آغوش محفل.

یه نکته ای در کل باید بهت بگم اینه که آدر عزیزم، شما جزء نویسنده های خوب محفل هستی و واقعا نیازی به تحلیل و بررسی پست هات نیست. شما سبک نوشتن خودت رو داری، که سبک خیلی خوبی هم هست و اکثر ایراداتی که من از بقیه میگیرم رو نداری.
سوژه رو خیلی خوب جلو میبری. همیشه این جزء یکی از قدرت هات تو نویسندگی هست. عجله هم نمیکنی و اهمیت نمیدی که چقد باید بنویسی تا داستان دقیق و خوب جلو بره. با حوصله از اول شروع میکنی به توضیح دادن سوژه ات و میری جلو تا تموم شه.
تو این پست طنز خیلی خوبی هم نوشته بودی. اینکه این همه توصیف کردی آدر چقد داره بدبختی میکشه و آخرشم همش به باد رفت خیلی خنده دار بود. اینکه تونسته بودی از سوژه دیگران هم وارد داستانت کنی بهم نشون میده که همه پست ها رو خوندی ازقبل. این واقعا عالیه که پست های یه تاپیک رو بخونی و ازشون تو پست خودت استفاده کنی. با اطمینان میتونم بگم که اکثر اعضای فعال جادوگران این کار رو انجام نمیدن. آفرین میگم بهت به خاطر پشتکار و دقت زیادت به این جزئیات.

یه چیزی که شاید بتونی روش بیشتر کار کنی توصیف شخصیت خودت هست. سوژه جدید تاپیک پناهگاه برای اینه که اعضای محفل بتونن رو شخصیت هاشون کار کنن، پرورشون بدن، چیزهای مختلف رو تست کنن و در آخر به بقیه محفلی ها و سایت نشون بدن که شخصیت ما این خصوصیات رو داره.
تو این پستت من خیلی کم دیدم که از شخصیتت توصیف کنی و از پست های قبلیت هم من چیز خاصی در مورد آدر نمیدونم. آدر یه شخصیت معروف کتاب های هری پاتر نیست که همه بدونن چه ماجراهایی داره و نیازی به پرورش نداشته باشه. از طرفی به همین دلیل خیلی دستت بازتر هم هست که هر بلایی میخوایی سرش بیاری.
چند تا خصوصیت به شخصیتت اضافه کن. مثلا پرخوری، یا کم خوری. ترس یا شجاعت. زیرکی یا خشونت و غیره. حتما هم نباید این خصوصیات مثبت باشن. برای مثال اگر توجه کنی به پست های من، دامبلدور من خصوصیات خوب خیلی داره ولی خصوصیات بدی مثل پیری هم هست توش که بهم اجازه میده هر موقع نیاز هست از هر کدوم استفاده کنم.

آدر رو به ما معرفی کن. آدر خودت رو. آدری که خودت میبینی وقتی بهش فکر میکنی. آیا آدر فرد کتابخونیه؟ آِیا اهل نوشیدنی خوردنه؟ آدر مجرده؟ بچه داره؟ کارش چیه جز محفلی بودن؟ توانایی هاش چیه؟ آیا میتونه تغییر شکل بده؟

میبینی چقد جای کار داره. تقریبا هیجان انگیزه که چقد میتونی شخصیتت رو مثل خمیر بازی شکل بدی. این تغییر دادن ها و تست کردن هات رو تو تاپیک های محفل انجام بده تا در آخر به یه شکل خوب برسی و بعد اون رو به کل سایت معرفی کن. اینجوری هم برای خودت خوب هست و هم برای من که میخوام از شخصیت آدر تو پست خودم استفاده کنم.

هرمیون رو خیلی خوب تونسته بودی سختگیریش رو نشون بدی. چرا سختگیری هرمیون قابل قبوله واسه ما؟ چون تو کتاب ها به این سختگیری بارها اشاره شده. اما در مورد آدر ما چیزی نمیدونیم.


امیدوارم این بررسی بهت کمک کنه تا به شخصیتت شاخ و برگ بدی.

در پناه عشق باشی عزیزم








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.