هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷
سلام به ادوارد بونز عزیز و دوست عزیز محفلیه خودم. ممنو بابت نقد قبلی و بفرمایید، اینم چیزی که خواسته بودین:

تکلیف:
با دیوانه ساز یا لولو خورخوره تون، مبارزه کنید. یکی از این ها رو انتخاب می کنید و راجع بهش، مفصل برام بنویسین.

۱- اگر دیوانه ساز رو انتخاب کردید، باید بگید که چه خاطرات تلخی به یاد آوردید و باید سپر دفاعی رو که ساختید رو واضح شرح بدید.

۲- و اگر بوگارت انتخاب کردید ، باید ترستون و دلیلش و این که چطور شکستش میدید و بوگارت بعد از اصابت طلسم به چه شکلی در میاد رو کاملا توصیف کنید.

-بیا ماتیلدا!

ادوارد بونز اسم من را صدا زد. حالا وقتش بود.دستانم مثل یخ سرد بود و سرم از شدت استرس، گیج می رفت. سعی کردم به آن چیزی که لرزه بر اندامم می انداخت،فکر نکنم. اما وقتی که می خواستم پیش یک بوگارت بروم، این کار تقریبا غیر ممکن بود. هرجور که شده ، خودم را به کمد رساندم. فاصله ام را با بوگارت، اندازه ی ده قدم، حفظ کردم. ادوارد گفت:

- آماده ای؟
- خب اگه آماده هم نباشم، تو کمدو باز می کنی!
- شروع می کنیم.

او کمد را باز کرد. پاهایم می لرزیدند و دستشوییم گرفته بود. اما چوبدستی را محکم در دستان خود نگه داشته بودم. ناگهان یه مرد
جلویم ایستاده بود. لبم را گاز گرفتم که جیغ نزنم و آبروی خود را جلوی بقیه، نبرم. ولی اینکار تنها باعث شد لبم خون بی آید.

همینطوری به او خیره شده بودم. به طوری که نمی توانستم سرم و یا بدنم را حرکت بدهم. انگار او من را خشک کرده بود. به طرفم آمد. نه قدم! نمی توانستم. تنها یک بار با آن در خیابان روبرو شده بودم. و از آن موقع تا الان، آرزو می کردم که هیچ وقت او را نبینم.

مرد هیکل بسیار عضلانی و قویی داشت. چشمان او سیاه بود. اما دور چشم او هاله ای قرمز رنگ،دیده می شد که خیلی ترسناک بود. قدش حدود دو متر بود. مثل همیشه، شلوار زردی پوشیده بود که کنار کت و کفش های قهوه ای تیره، بد جلوه می داد. همیشه لبخند ترسناکی بر لب اوست و باعث میشود که ما دندان های زرد و سیاه و کج و کوله اش را به خوبی ببینیم.

او من را در یکی از خیابان های مشنگی گرفته بود. او مرا با خود به جایی متروکه برد و کتکم زد. مسخره ام کرد و کلی حرف های مزخرف زد. اگر چوبدستیم را سریع در نمی آوردم و کلمه ی کروشیو را بر زبان نمی آوردم، معلوم نبود که چه اتفاقی برایم می افتاد. باید باری دیگر او را از پای در می آوردم. خیلی هم آسان نبود. اما باید انجامش می دادم.

- ماتیلدا! انجامش بده!

ادوارد این را بلند گفته بود. من به مرد خیره شدم. اصلا متوجه نشده بودم که او تنها چهار قدم با من فاصله دارد! سعی کردم که ذهنم را متمرکز کنم که تقریبا هم موفق شدم. با وجود خم شدن زانوهایم از وحشت، توانستم تعادل خود را حفظ کنم. پیش خودم به چیز مورد علاقه ام فکر کردم. لبخند زدم و طلسم را بر زبان آوردم.

- ریدیکلوس.

او از من فاصله گرفت. خم شد و بعد مدتی بر زمین افتاد. چند ثانیه بعد، زیر ردای مرد، حیوانی تکان می خورد. لباس را از روی آن برداشتم و گربه ی تپلی، پدیدار شد. پشتم از خنده منفجر شد و من هم خنده ام گرفت.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: هاگوارتز اکسپرس!!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷
همه ی بچه های هاگوارتز، دیوانه وار در حیاط پرسه می زدند. و این دیوانگی، دلیلی جز قضیه ی بچه های الف.دال و جوخه ی بازرسی، نداشت. انقدر ناراحت و تحت فشار آنها بودند که صف دستشویی از دو نفر،( که یکیش حتما ماتیلدائه) به سیصد نفر، افزایش یافته است. و این باعث خوشحالی نبود.

اما در میان این همه جمعیت سرگردان، گروهی بودند که اصلا تحت تاثیر این آشوب ها قرار نگرفته بودند و شاید دلیلش این باشد که هر وقت از دور کسی بین دو گروه الف.دال و جوخه ی بازرسی می دیدند، راهشان را کج می کردند. اما آنها هم حتی با صدای بلندگوی مسخره ی، در امان نبودند.

هافلپافی ها ، دور مدرسه راه می رفتند. آنها همان کسایی بودند که راحت بودند و به هر کی شک می کردند،( البته غیر از گروه خودشان) می رفتند به هوریس اسلاگهورن، گزارش می دادند و از این کارشان هم خیلی خوشحال بودند. هافلی ها خبر داغی به هوریس گفته بودند و دست هایشان را بر روی گوششان گذاشته و آماده ی صدای بلندگو بودند.

- یک دو سه... امتحان می کنیم. صدام میرسه؟

برخلاف تصور هوریس، هیچکس به او جوابی نداد چون یا یکی داشت از صدا کر میشد که نمی فهمید چه می گوید و یا دستشویی بود.

- خب، فکر کنم میرسه. حالا می خوام سومین خبر داغو بهتون بگم! خب همونطور که می دونین، الف. دال، نظم هاگوارتزو بهم ریخته و شما همتون آشفته هستین و از این موضوع به خوبی با خبرید عزیزان. اما خبری که می خوام بهتون بدم، خبر واقعا جالبیه.توصیه می کنم که همه ی عزیزان توجه کنن. نامه ای از طرف الف.دال به دستمون رسیده. اون اغتشاش گرای عوضی، توی نامه نوشته بودن...

یکی از دانش آموزا گفت:
- زودتر بگو دیگه. پاهام از وایسادن درد گرفت.

- اوه... خب گفتن که "ما چند نفر دیگه رو تحت تاثیر قرار دادیم و به زودی کل هاگوارتز تحت تاثیر حرف ما و اربابمون البته نه اسمشونبر، قرار می گیرن. شما در مقابل ما هیچ هستین. کل هاگوارتز در دستان ماست. خب حالا چه حرفی دارین که بزنید؟ جوخه ی بازرسی نابود میشه." بچه ها. برین خوش بگذرونید، خداحافظ.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷
تکلیفتون هم اینه که این طلسمو روی یه چیزی اجرا کنید، یه کاری باهاش بکنید خلاصه. اگر روی آدم اجراش کردین، اثرات جانبی و اتفاق هایی که میفته و چیزایی که میشه رو حتما و به صورت کامل، شرح بدید.

در یک روز زمستانی بسیار سرد در هاگوارتز، من در کلاس استاد فنریر، نشسته بودم و طبق معمول چیزی نمی فهمیدم. هر وقت به کلاس او می آمدم، یاد پتوی قشنگم می افتادم که در پنجه های گربه ی تریشا، نابود شد! آن پتو را از بچه گی داشتم. خیلی نرم و گرم بود...

- همه فهمیدن؟

این را بسیار بلند گفت و فکر کنم که متوجه بعضی ها شده بود که در فکر پتو، به سر می بردند. منم برای اینکه بگم خیلی خوب متوجه شدم، با لحن سرسختانه ای لب به سخن گشودم.

- فلیوس ماکسیموس گامبلوس.

کلاس از خنده منفجر شد. سدریکم به پاهایم ضربه زد و با دستش به پیشانی اش زد که یعنی خراب کردی!

- خانم استیونز. این نشون دهنده ی اینه که شما حواستون به کلاس نبوده. دفعه ی...
- باشه استاد. فهمیدم.یه سوال. طلسمو می تونیم رو همه وسایل امتحان کنیم؟

او به من چشم غره ای رفت بخاطر اینکه وسط حرفش پریدم اما با این حال گفت:

- بله سوسیس بلغاری. سوال دیگه؟
- خزش نرمه؟
- ببخشید؟
- گفتم خز گرگ نرمه؟
- خیلی. برای چی اینا رو می پرسی؟
- همینطوری!

من چشمانم از شیطنت برق زد و همین موقع، زنگ خورد. من سریع کتاب هایم را برداشتم و بدون اینکه از استاد خداحافظی کنم و یا منتظر کسی بمانم، از کلاس خارج شدم.

شب، تالار خصوصی هافلپاف

- ماتیلدا. ببین من بخاطر مارگارت...
- اون مسئله؟ نه بابا عیبی نداره که. معمولا گربه ها هرچی دستشون بیاد غیر از غذا و آدم، چنگ میندازن. اتفاق بود!
- آخه تو...
- من از کوچیکی اونو داشتم و وقتیم که برای اولین بار اومدم، به همه گفتم که اگه به پتوم دست بزنید، قورباغه تون می کنم؟ آره، اما خب اون فقط پتوئه.
- چیشده که انقدر مهربون شدی؟
- شاید محفلی بودن، روم تأثیر گذاشته تریشا. حالا من خیلی خسته ام و میشه که خوابگاهو ترک کنی و بذاری با آرامش بخوابم؟
- چـ... خب باشه. اما الان زود نیست؟
- مشکلی داری که من زود می خوابم؟
- آخه همیشه نصفه شب... هیچی! خوب بخوابی.

او با سرعت رفت و در را بست. من نفس عمیقی کشیدم و دست به کار شدم. نباید کسی ببیند که دارم پتوی خود را به گرگ تبدیل می کنم. شب بود و کسی در آن تاریکی، وقتی می خواست بخوابد، به پتو توجه نمی کرد و یا به معنی دیگر، پتو گرگی را نمیدید. صبح هم که من از همه زودتر پا میشوم و می توانم پتو را زیر تخت خود، قایم کنم.

از تختم پا شدم و ورد را با صدایی بسیار آرام بر زبان آوردم.

-ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.

سدریک بعد کلاس، طلسم درست را به من گفت. من هم بار ها آن ورد را با آهستگی و بدون چوبدستی، که بدبختی را تبدیل به گرگ نکنم، تمرین کرده بودم و الان بدون لکنت و یا حرف اشتباهی، آن را بر زبان آوردم و این باعث افتخار بود.

تخت کمی به لرزه در آمد. اول با جاهای پاره شروع شد و تمام آن را خز خاکستری رنگ( جدا چرا خاکستری بود؟ شاید انقدر پیره که موهاش سفید شده!) پر شد. از ناکجا آباد، خز های بیشتری می آمدند و پر های درون پتو، جایشان را به خز گرگ می دادند. بالاخره تغییر شکل، تمام شد و یک گرگ پخش بر تخت شده، پیش من بود.

کله اش نسبتا بزرگ بود و فکر کنم که هر بار به آن نگاه کنم، خواب بد ببینم. اما مشکلی نبود. به آن دست زدم. فقط خز بود و نه استخوانی بود و نه گوشتی. بر روی تختم دراز کشیدم. متاسفانه، چشم های گرگ، هنوز در حدقه بود و به من زل زده بود. من پتو را بالاتر از خودم آوردم تا سرش را نبینم. آهی از آسودگی کشیدم و به خواب رفتم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
سلام به پروفسور گرنجر. امیدوارم با معجوناتون و پاتیل هاتون، شاد باشین!

وارد هزارتویی که در آخر پست بهش اشاره کردم،بشید. تو این هزارتو، هر چیزی می تونه باشه. از خلاقیتتون استفاده کنید، محدودیتی وجود نداره. با هر چیزی عجیب غریب می تونید مواجه بشید. هر چیز عجیب غریب یا ساده و مسخره ای. می تونید موفق بشید که از هزارتو بیاین بیرون یا موفق نشین. در واقع موقعیت برای خروج مهم نیست. مهم خلاقیتیه که به خرج میدین.

- حالا نوبت توئه!

با کله به من اشاره کرد که به طرف هزارتو بروم. خیلی آرزو داشتم که به جای کسایی که خورده شده بودند، باشم. اما اینجا نباشم. فکر کردم که نباید پروفسور را معطل کنم. چون او به من از آن معجون های مخصوص میداد. پس با قدم هایی لرزان، به هزارتو که حدود هفت قدم از من فاصله داشت، رفتم. ذهنم از هر دو طرف مشغول بود.

اگر برمیگشتم که باید فاتحه ی خودم را می خواندم، اما برای جلو... خیلی ترسناک به نظر می رسید. نکند که مثل هزارتویی باشد که هری در جام آتش... نه! سعی کردم که آن فکر مسخره را کنار بزنم. به پشتم نگاه کردم. ممکن بود که آخرین نگاهم به بقیه باشد. هکتور طوری پاهایش را بر زمین می زد که انگار می گفت:" بدو! وگرنه از معجونای خاصم به خوردت میدم!!"

بهتر بود که سریع سرم را برمی گرداندم و اینکار هم کردم. از نمای بیرون، خیلی جالب به نظر نمی رسید! تا جایی که من می دیدم، جلویم دیواری از چمن و علف های مرتب شده و مرتفع، پوشیده شده بود. سعی کردم که کمی به آنطرف نگاه کنم اما فقط باعث کمر دردم شدم. کلاغ ها سر تاسر دیوار ها نشسته بودند اما سروصدا نمی کردند. شاید اینا علامت خدای خدایان آزگارد یعنی اودین بود؟ چییی؟ این فکر از کجا آمده بود؟

دری وجود نداشت و فقط دو دیوار ،یک متر از هم فاصله داشتند و دو متر جلوتر، دوباره دیواری به اندازه ی دیوار اول، وجود داشت. من نفس عمیق لرزانی کشیدم و پاهایم را درون هزارتو گذاشتم. دو دیوار به هم نچسبیدند. خوب بود! مشعل هایی به دیوار های هزارتو چسبیده بودند که هیچ کمکی به بهتر شدن حال من نکرد، چون فقط سایه ی دیوار ها را بر خودم می انداخت.

از هر دو طرف، راهم باز بود. اما تصمیم گرفتم، اولین پیچ را با راست شروع کنم. بر خلاف تصورم، پشتم بسته نشد. وقتی قدم برمی داشتم، هیچ صدایی از جانب پاهایم، نمی آمد. هکتور هر یک دقیقه یه بار، کسی را به طرف هزارتو می فرستاد. پس منتظر کسی ماندم که اگر خواستم بمیرم، با هم بمیریم! اما فهمیدم نمی توانم بخاطر صدا نداشتن پا،بفهمم که کسی می آید یا نه! جلوتر رفتم. به ترتیب، چپ، راست، راست، چپ، راست، چپ، چپ، رفتم. اما انگار این هزارتو تمومی نداشت.

ناگهان چوبی به از سمت چپ، طرفم آمد و به سرعت به من برخورد کرد. من به زمین پرتاب شدم. شانس آوردم که چمن بر زمین نشسته بود، وگرنه این مغزی هم که داشتم، از دست می دادم.چوب به اندازه ی یک قدم گراوپ بود. نمی دانم که چه کسی، چه چیزی و حتی به چه دلیلی، آن را پرتاب کرده بود. هر چه بود، نباید از سمت چپ می رفتم.

بدون کمک، از جایم برخاستم و راهم را به طرف راست کج کردم. سر پیچ بودم که ناگهان تصویری ، سوسو زنان، جلوی من سبز شد. شخص دراز کشیده بود، و مدام کلمه ای را بر زبان می آورد. حتی با آن تاریکی و محویه تصویر، به وضوح فهمیدم که آن کلمه" کمک" است. نزدیک شدم که به او کمک کنم که ناگهان صورت او را دیدم. رنگ از رخسارم پرید و نفس زنان، افتادم.

پنه لوپه کلیرواتر، پخش بر زمین بود. اما من نمی توانستم به او کمکی کنم. چون انقدر ابله نبودم که نفهمم کسی دارد این ها را نشانم می دهد که دیوانه شوم. ناگهان پنه محو شد و از فاصله ای دور، کسی جیغ کشید. سری به خودم آمدم که به آنطرف بروم اما همین که به چپ پیچیدم، به بن بست برخوردم. وای! من نتونستم به آن شخص... که فکر کنم پنی بود، کمک کنم و اگر هم بر فرض از اینجا خارج می شدم، این حس گناهکاری من را ول نمی کرد.

با سرعت به همه جا می رفتم. خیلی می لرزیدم و در دلم ، آشوب بود. ریه هایم می سوخت. پس کمی ایستادم. و به هوا نگاه کردم. هوا تقریبا روشن بود. یعنی چقدر در اینجا مانده بودم؟ اشک هایم تمام نمی شد و مثل آبشار، از چشمانم سرازیر میشد. از پشتم شنیدم که کسی سرفه ای کرد! راه افتادم. قلبم داشت از سینه ام در می آمد. ولی ناگهان چیزی دیدم که امید را به من برگرداند. فاصله ای از دو دیوار مثل نقطه ی شروعم.

پاهایم جان گرفت. اشک هایم بند آمد و اعتماد به نفسم برگشت. از اینجا، می توانستم بچه هایی را ببینم که بر زمین جنگل دراز کشیده بودند و مدام به هم دیگه می گفتند: " شانس آوردی که مثل اون دختر نشدی" منظورشان صدای جیغ بود؟ به هر حال رفتم که به آنها بپیوندم که بفهمم قضیه چیست. اولین قدمم را برداشتم و کنارم انفجاری رخ داد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۷
۱- برام از رو ابرا پیشگویی کنین که قرار چه چیزی ازشون بباره و چرا؟ مثل تحلیلی که من تو درسنامه کردم. به طبع، هر چی خلاقانه تر، بهتر( ۸ نمره)

هشت نمره؟ چـ... آخ! ادبم کجا رفته؟ سلام به خوشگل، سلام به دی جی، سلام به استاد و سلام به لایتینا فاست. خوبین؟ یه چیزی بگم؟ رم هدفونتو بده که برات آهنگ رپ بریزم! یه بارم به من هدفونتو قرض نمیدی؟ ولش کن! بیا اینم از مشقت.

وقتی برگشتین به کلاستون، دیدین که من نبودم؟ خب من نبودم! چون محو ابرا شده شده بودم و بعضی وقتا هم ابر ها رو آقای فلیچ می دیدم که داره منو دعوا می کنه که بخوابم. البته اون فقط یه توهم بود. چون یه پلک که زدم، دیدم که آقای فلیچ نیست، به جاش چیز باحالی دیدم.

دو تا ابر دایره ای دیدم که با یه ابر شبیه به کرم، به هم وصل شدن. بعدش رنگین کمونم به پشت اون می زد. اما ابرا به جای هفت رنگ شدن، به رنگ آبی در اومدن. بعدش سه تا ابر حروف انگلیسی L وFو F نمایان شدن. که این مخفف فور لایتینا فاسته!
وقتی هم که پلک زدم، نرفت. پس توهم نبود. پس کل پیشگوییم این شد:


" هدفون های خیلی زیاد( وقتی که اون هدفونه انقدر بزرگ بود، یعنی زیاد. چون یه هدفون اندازه ی اون نیست که! پس باید خیلی هدفون کنار هم جمع بشن که اندازه ی اون بشه!!) و به رنگ آبی، قراره که مخصوص لایتینا فاست بیاد.

۲- چرا لایتینا لنز دوربین برای پرت کردن تو حلق جادوآموز مذکور انتخاب کرد؟ چرا وسایل دیگه نه؟( ۲ نمره)

وات؟ اوکی گرفتم! لایتینا یه دوربین و یه لنز زاپاس، آورده بود که از خودشو آسمونی که قراره پیتزا بباره،عکس بگیره. اون توی جیبش کلی چیز میز، مثل:" دوربین ،گوشی، رم زاپاس هدفون، مگس کش( با جادو گذاشته بودش اونجا) و سوییچ لیموزینش." با خودش داشت.

اون فکر می کرد که یکی ممکنه که یه همچین حرفی مثل جادو آموز بزنه. پس لنزش رو توی جیب راستش گذاشت که به جای لنز، چیز دیگه ای پرت نکنه. و اون وسایلاش خیلی مهم بودن. دوربین : عکس بگیره و بذاره تو اینستا.گوشی: اگه شارژ هدفونش تموم بشه، با گوشی گوش کنه.

رم زاپاس هدفون: اگه اون نباشه و گوشی و هدفونش شارژ تموم کرده باشن، اون میمیره! مگس کش: وسط عکس مگسی مزاحمش نشه. سوییچ لیموزین: اگه اون نباشه که نمی تونه بره جایی، هاگوارتز هم که سوییچ سازی نداره! اما لنز دوربینو می تونه دوباره بخره و بخاطر همین اونو پرت کرد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
سلام پیکسی عزیز. مشقی که خواسته بودی رو آوردم.

۱- جانورتون چیه و چه شکلیه؟ (۱ امتیاز)

خب دیگه ایندفعه خبری از اون بچه ی دیوونشون نیست. بجاش یه تمساح خل و چل تر از اون بچه شون وجود داره.( واقعا نمی دونم که یه تمساح، چجوری بچه اش یه اژدهاست!) از ابرو های زشت و پرپشتش، معلومه که نره! خب شما منو بدبخت کردین. اون... بدنش زرد و قهوه ایه.( چه چندش! اینا رو از کجا گیر آوردی؟) چشماش مثل پسرش ورقلمبیده ست و دندون نداره. (خیلی عجیبه) پولکاشو انگار از رو یه لباس چسبوندن بهش. هی برق میزنه.دمش هم حدودا بیست سانتی متر و خودش سه متره.

۲- با جانور جادوییتون مبارزه کنین! گزارشی از شرح وقایع رخ داده بین خودتونو جانورتون بدین. نتیجه ی مبارزه فراموش نشه. (۵ امتیاز)

گزارش؟ وای!...
وقتی که می اومدم بیرون از تالار هافل، دیدم که همه ی کسایی که تو راهرو هاگوارتزن، دارن به من مثل چی نگاه می کنن! منم که بی خبر بودم که اون پدر دیوونه فلان فلان اژدهای بوق، دنبالمه! بعدش رفتم سمت دستشویی( ببخشید دیگه، من هر روز شیش بار به اونجا مسافرت می کنم) درو که رفتم باز کنم، اون خنگول اومد جلوم! بعدش به زبون تمساحی فحشم داد! اولش ترسیدمو در دستشویی رو محکم بستم.

اما نمی دونم چجوری بدون دندون، تونست درو داغون کنه و بیاد تو. بخاطر توالت، جای دعوامون کوچیک بود. ولی از اونجایی که تمساح جلوی در وایساده بود، نتونستم برم بیرون. تنها کاری که کردم، این بود که چوبدستیمو در آوردم و یه چیزی مثل" پتر توتاشیما" گفتم. که ترکیبی از طلسم های" پتریفیکوس توتالوس و کروشیما" بود.

فکر کنم که خندید. چون ویبره رفت، اما یهو دیدم که منفجر شد. جالب بود. چون من با ترکیب دو تا طلسم، پوکوندمش! بعدش آشغالاشو جمع کردم( هر چند که به مدت سه روز، بعد این اتفاق ،دو دقیقه یکبار دستامو صابون می زنم) و ریختم تو کاسه توالت و بهترین کاری که کردم، سیفونو کشیدم و اونو فرستادم فاضلاب هاگوارتز.( حالا جدا از این، من یه طلسم من در آوردی درست کردم . این یه افتخاره استاد!)

۳- عکسی که در انتهای مبارزه از خودتونو جانورتون گرفته شده رو، بکشین.(۴ امتیاز)

فقط حال کنا! ببین چقدر خورد شده بدبخت


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۷ ۱۹:۰۳:۰۲

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
۱- الان شما معجون راستی خوردین و به هر سوالی جواب میدین.من ازتون می پرسم چه حرفی دارین بم بزنین و شما چی میگین؟ (۶ نمره) [ دستتون خیلی بازه... می تونین راز های زندگیتون یا لحظات خجالت آور رو تعریف کنین یا نظر راجع به تک تک ترک های کلاس بدین.]

شما همین الان پرسیدین چه حرفی دارم بزنم؟ خیلی چیزا، من هروقت که میام کلاست، میرم به بقیه میگم که کلاس خیلی بدیه و بخاطر همینم، حتی مورچه نمیاد سر کلاست. این از دوست هافلیت. من خیلی وقت بود که این رازو نگه داشته بودم و نمی دونم که چرا ولی الان میگم... من همیشه بخاطر اینکه بابام پله ی خونمون رو درست نمی کرد، دنبال بابام با کنترل می دویدم، مامانم با کفش پاشنه بلند دنبال من می کرد( بخاطر همین یه فرورفتگی تو فرق سرم دارم) و در آخر خواهرم... ازمون فیلم می گرفت و می گذاشت تو اینستا.

من به همه می گم که شیش بار می رم دستشویی اما در حقیقت، هفتاد و دو بار میرم و شصتاش هم بخاطر خسته شدن سر کلاسه( من هر وقت سر کلاس می شینم، دستشوییم میگیره، بخاطر همین شما همش سر کلاستون میگین" ماتیلدا کو؟ نیم ثانیه پیش جلو روم بود")

و در آخر... ترک ها. من خیلی وقت بود که می خواستم درباره ی این موضوع حرف بزنم اما روم نمی شد. وقتی به ترک... از اونجایی که خیلی رو دیوارا ترک هست، پس بهتره آدرس بدم:
شرق کلاس ، نیمکت سوم، بالای سقفو اگه از این نیمکت نگاه کنی، میشه... شمال غربیه دیوار به سمت نیمکت سوم. خلاصه... اون ترک، وقتی که می بینمش، یاد مامانمو کفشش می افتم. که ترکه یه جورایی، از طرح زیگراگیش، داره به من میگه که قراره برای تو دوباره این اتفاق بیفته، فقط نه با مامانت، بلکه با رز! از اونموقع به بعد، دیگه نود و نه بار از دست شما، دستشوییم می گیره!!

۲-ارشمیدوس یا ای کیوسان؟ چرا؟

راستش... ارشمیدوس. چون می دونی، اگه قراره که کسی مورد پسندت باشه، نباید خیلی عجیب الخلقه باشه. آخه ای کیوسان؟ اون دیگه واقعا یه جوریه. آخه یه بچه اونقدر عاقل؟ به طوری که یه سوال بود ازش پرسیدن؟ همونی که یارو گفت این نونو به چند قسمت مساوی تقسیم کن بدون اینکه ببریش ؟

و اون گفت یه آینه بیارینش و اینا... من اگه بودم می گفتم که نونو بده من، بعدش می خوردم، وقتی که دندونام، تیکه تیکش کردن، بهشون پس میدم و میگم که به من ربطی نداره که مساویه یا نه! به نظرم به قیافه ی ارشمیدوس بیشتر میاد دانشمند باشه تا اون کچل کوتوله!!

۳-چه بلایی سر اون بیچاره ای که از رز سوال کرد، اومد؟(۲ نمره)
خب این که معلومه! رز با لبخند ویبره ای به اون گفت که بعد کلاس یه لحظه وایسا، کارت دارم. بعد کلاس، رز اون شخصو به دستشویی میبره و تو راهم خیلی از اون دانش آموز، تعریف می کنه

( از رز قبل از مردنش، خاطره ی خوبی داشته باشه). بعد اون گفت برای این به اینجا آوردمت که اینجا معجون ویبره، بهتر کار میکنه. بعدش یه معجون بهش میده. اون بدبخت، می خورتش. انقدر دوزش بالا بود که رفت تو کاسه توالت و همون موقع، رز... سیفونو کشید!!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گریفیندور vs هافلپاف

موضوع: سرقت دروازه


-دروازه کو؟! همین الان پشتم بود.

ماتیلدا سرش را برگرداند و به پشت لیندا نگاه کرد، اما جز پرنده ای در حال پرواز، چیزی ندید. همه‌ی طرفداران گریفندور را زیر نظر گرفت تا مطمئن شود کسی از آنها طلسمی نمی‌خوانند. اما هیچ کدامشان چوب دستی با خود نداشتند. نگاه خود را به هوادار های هافلپاف برگرداند. دهنشان به طور عجیبی باز مانده بود.

حتی از آن فاصله، ماتیلدا می‌دید که آب دهان سدریک دیگوری سرازیر شده است و روی سر هلگا می‌ریزد.
توجه اش را معطوف به تیمش کرد. فقط رز بود که حرکت می‌کرد و شدیدتر از قبل ویبره می‌رفت. آملیا دو زانو روی جارویش نشسته بود و سعی داشت با عالم ستارگان ارتباط برقرار کند و خبری بگیرد.
و ارنی، با چماغ قرضی آملیا مگس‌های اطرافش را به قتل می‌رساند.

- کروشیو!
- اهم اهم...توجه کنید!

ادوارد بونز، داور بازی پس از بردن میکروفون گزارشگر از بلاتریکس، در چند جمله‌ی کوتاه توضیح داد که دروازه‌ها به طرز ناگهانی و غیر منتظره‌ای ناپدید شدند .
کنارش بلاتریکس دست به سینه به بونز چشم غره می‌رفت و برای پس گرفتن میکروفون نقشه می‌کشید.

- اونجاست!

ماتیلدا چشمش به چیزی طلایی وسط زمین گریفندور افتاد، گوی طلایی را پیدا کرده بود!
همان لحظه صدای بلاتریکس در بلندگوهای دور زمین پیچید. بلاخره دستش به میکروفون رسیده بود.

- چرامی‌خوری اینقدر وول ؟ برداشتی از کلاسم معجون ویبره رو ؟
- نه! من... خب...یعنی آره...نه یعنی برنداشتم ولی...

رز با شک به ماتیلدا نگاه کرد اما او با نگاه به رز فهماند که بعدا برایش توضیح می‌دهد. چون اگر نمی‌گفت، دیگر خودش را در این دنیا نمی‌دید.
به سرعت از آن فکر گذشت. باید به توپ می‌رسید. دنبال راهی بود تا بدون آنکه توجه بقیه را جلب کند و قصد خود برای گرفتن گوی زرین و بردن بازی با تقلب را آشکار سازد، به توپ دست یابد.
- یه دور الکی دور زمین بچرخم و بعد از پشت هرمیون برسم به توپ. اون وقت می‌تونم بذارمش تو جیبم تا وقتی بازی دوباره شروع شه.

نقشه‌ی راحتی بود و ارزش امتحان کردن را داشت. از کنار لیندا رد شد و یک آدامس بادکنکی صورتی هم از دستش برداشت.
قسمت سخت نقشه‌اش رد شدن از سد هرمیون بود که با قایم شدن پشت هاگرید این مرحله را رد کرد. دور جایی که قبلا دروازه‌ی گریفندور بود دور زد و آدامس جویده شده را به موهای رون چسباند.
نیم متری گوی بود که صدای هرمیون را شنید:

- جایی میرفتی؟

هول شد. هرمیون از کجا فهمیده بود؟ فکر می‌کرد او را پشت سر گذاشته ولی هرمیون غول مرحله‌ی آخر بود.

- جایی که نه...همین طوری پرواز می‌کردم.هوا خیلی گرمه نه؟

هرمیون با ابروهای بالا رفته به ماتلیدا نگاه کرد. هر دو کنار توپ دست به سینه و رو به روی هم ایستادند. هیچ یک نمی‌خواست دیگری را با برگ برنده‌ تنها بگذارد.
- آره خیلی.
- خیلی خیلی.
- خیلی!

گوی زرین دوست نداشت یک جا بماند. تا همان موقع هم زیادی ساکن مانده بود. دو دختر به قدری سرگرم چشم غره رفتن به همدیگر بودند که متوجه رفتن گوی نشدند.
- ببین چیکار کردی! گم شد دوباره.
- من؟ تقصیر من چیه؟
- تو حواس منو پرت کردی و باعث شدی گوی رو گم کنم.
-خودت گمش کردی چرا به من گیر می‌دی؟ تازه شم منم گوی رو گم کردم.
- تو حتی جست‌وجوگر هم نیستی! هاگرید باید مواظب گوی باشه!

هاگرید دورتر از هر دوی آنها برای کالن کریوی مدل عکاسی شده بود.
- بسه!

این صدایی مثل صدای ادوارد بود. آن صدا آنقدر تأثیر گذار بود که هرمیون و ماتیلدا با چخط و نشان کشیدن برای هم، فاصله گرفتند.
ماتیلدا پشتش را به هرمیون کرد و رویش را به سمت صدای ادوارد و خود ادوارد برگرداند. تمام شجاعتش را روی هم گذاشت تا توانست چشم غره‌ی دیگری به بونز برود.

با اینکه او هم مثل خودش، محفلی بود، اما از او به شدت می‌ترسید و خودش هم نمی‌دانست چرا. ادوارد به چشم غره ی ماتیلدا توجهی نکرد و به حرف خود ادامه داد:
- ما یه تصمیم خاص گرفتیم!

همه با استرس به ادوارد خیره شده بودند. اگر بازی را کنسل می‌کردند، به نفع هافلپاف تمام می‌شد. ماتیلدا تازه فهمیده بود که بیست به ده، جلو هستند. اما ادوارد چیزی گفت که حتی در کابوس‌های ماتیلدا هم جایی نداشت.

- من با هوش ریونی‌ام به این نتیجه رسیدم که دایره ها رو فرضی بذاریم. یعنی من یه جا رو مشخص می کنم با دست، شما هم باید یادتون بمونه!

گریفیندوری ها از خوشحالی، می‌خندیدند و به هم دیگر دست می دادند. مثل اینکه می‌گفتند:« خسته نباشی! ما بازی رو صد به بیست، می‌بریم.»
اما هافلپافی ها حالشان بدتر شد. همه ویبره می‌رفتند و رز، بیشتر از همه می‌لرزید. آملیا اعتراض کرد:

- یعنی چی؟! نمیشه. ستاره‌ها مطمئنن که گریفندوری‌ها تقلب می‌کنن. دیگه چه فرصتی بهتر از این؟

لیندا هم با سر تایید کرد.
- راست می‌گه. این دیگه چه جور تصمیم گیری ایه؟ نکنه هوس تلسکوپ آملیا رو کردین؟

ادوارد با وحشت به تلسکوپ نگاه کرد. احتمالا تا مدت‌ها پس از پایان بازی باید مواظب آن می‌بود که به طور ناگهانی و یا از قصد، به کله‌ی سرشار از هوشش نخورد. اما ماتیلدا، با گفتن جمله‌ای، بر تنش غلبه کرد و باعث شد سر و صداها بخوابند.
- هافلپاف وقت استراحت می‌خواد!

ادوارد هنوز هم حواسش به تلسکوپ بود، اما با حرکت سر موافقتش را اعلام کرد.

همه ی گریفیندوری ها با خوشحالی از زمین بیرون رفتند و چند نفر هم به ماتیلدا چشمک زدند، که یعنی موفق باشید و با شتاب، به سمت زمین حرکت کردند.
ماتیلدا سرش را برای اعضای هافلپاف تکان داد. البته این کار رز بود که به بقیه قوت قلب بدهد ولی از آنجا که رز خیلی گیج و منگ بود، ماتیلدا تصمیم گرفت که خودش اینکار را انجام دهد. بالاخره هافلپافی ها دور هم جمع شدند و حلقه ی زردی را در آسمان تشکیل دادند.

- بچه ها، اصلا نگران بازی نباشین. می دونم که اونا صد در صد با تقلب گل میزنن. اما شما نباید روحیتونو از دست بدین.

لیندا با عصبانیت گفت:
- من که نمی تونم هی به پشتم نگاه کنم و ببینم که دایره ی فرضی کجاست! ممکنه که بیرون از دایره باشه و من برم بگیرم یا ممکنه تو دایره باشه و من فکر کنم اوته.
- عیبی نداره، ما دو تا دفاع داریم. از اونجا که آملیا با تلسکوپش می‌تونه بیشتر دفع کنه، تانکس غیر از دفاع کردنش، می تونه موقعیت دروازه رو بهت بگه. البته برای اینکه لیندا قاطی نکنه، نیمفادورا باید موقعی که اونا توپو از ما گرفتن، به لیندا بگه.

آملیا نگاهی به آسمان و دوستان ناپیدایش کرد و گفت:
- اما ستاره‌ها گفتن اونا خیلی گل می‌زنن.
- ما جلوییم، دفاع و حمله و خصوصا، دروازبان خوبی داریم. می‌تونین رو من حساب کنین. اما از اونجایی که هاگرید هیکلش سه برابر منه، تقریبا غیرممکنه که بتونه توپی به اون کوچکی رو بگیره.
- گذاشتم من گیاه رو که بخوره این مهاجم هایی که هوس می‌کنن بگیرن ازش توپش رو ولی می‌تونه هم که بخوره خود توپ ها رو!

رز تازه به نقش کاپیتانی‌اش برگشته بود که صدای بلاتریکس خبر از تمام شدن وقت استارحتشان می‌داد.
همه به دیگه نگاه کردند و با یک نگاه لرزان و پر استرس، به هم دیگر، انرژی مثبت دادند. بازی شروع شده بود و همگی حتی رودولفی که از ابتدای بازی یکبار پرسید«چیشده؟!» و حتی منتظر جواب هم نماند، مصمم بودند که بازی را به نفع خود تمام کنند.

ماتیلدا از بقیه فاصله گرفت و به هاگریدی که با سرعت به بالا می آمد، چشم دوخت. وقتی همه در جای خود حاضر شدند، داور سوت را زد و بازی شروع شد. ماتیلدا بدون توجه به بقیه، چه هافلی و چه گریفی، البته به غیر از هاگرید، سریع به طرف گوی زرین رفت.

صدای بلندگو که مدام بلند و آرام می‌شد، تنها منبع خبری ماتیلدا از کل بازی بود.
- رز جلو میره اما سوجی سرخگون می‌گیره، نه... یه لحظه صبر کن... سوجی توپ از دست می‌ده. رز پاس به عقب می‌ده. عجب اشتباهی. به وضوح، هافلپافی ها روحیه‌ی خودشون رو از دست دادن، اما تنها چهره‌ی خندان بین اونا، ماتیلدا استیونزه که داره با هاگرید برخورد می‌کنه!

ماتیلدا از گزارش فهمید که هاگرید به سمتش می‌آید. اگر شانس نمی‌آورد و به موقع جاخالی نمی‌داد الان دو بعدی شده بود.
از سمت پایین به طرف راست هاگرید رفت. فهمید که باید هاگرید را مدتی سرگرم کند که حواسش پرت بشود. یعنی برای مدت کوتاهی دور زمین بچرخاند...

- گللللل!

صدای هواداران گریفی شنیده شد که یعنی بازی مساوی شده.
- تو دروازه نبود!
- لیندا! من که بهت گفتم حلقه سه وجب باهات فاصله داره!
- تقصیر من ننداز!

حالا دیگر ماتیلدا هم لبخند نمی زد. تقریبا سی دقیقه گذشته بود اما برای هافلپافی ها یک سال به نظر می‌رسید. او می‌دانست که هفت تا گل دیگر خورده بودند که یعنی گریفدوری‌ها هشتاد به ده، جلو بودند.
هرگلی که داخل دروازه می‌رفت با اعتراض و داد هافلپافی‌ها و تشویق گرینفدوری‌ها همراه بود. بازی واقعا به نفع آنها پیش نمی‌رفت. تیم حریف حداکثر استفاده از دروازه‌های ناپیدا را می‌کردند اما آنها بهم ریخته و در شک تر از این بودند که بتوانند درست بازی کنند و مانند رقیبشان گل بزنند.

- یه گورکن اون پایینه!

گزارشگر این جمله را بار هیجان تکرار کرد. ماتیلدا داشت می‌مرد که پایین را نگاه کند و بفهمد چه خبر شده ولی نمی توانست ریسک چشم برداشتن از هاگرید و از دست دادن حتی یک لحظه برای پیدا کردن گوی زرین را بکند.

اعضای گریفیندور اما خیالشان از بابت بردن راحت بود. حتی رون و هرمیون به خودش جرئت داده و به زمین نزدیک شدند.
کسی این بین حواسش به یک گل کوچک و معصومی سرخگون خوار نبود. گل جلوی دروازه ایستاد و لبانش را لیسید. دهانش را باز کرد و بالا آورد. هرچه سرخگون از ابتدای بازی خورده بود را روی مثلا دروازه‌ی گریفیندور بالا آورد.

شانس به تیم هافلپاف رو کرده بود. آن بالا ماتیلدا هم موفق شد گوی کوچک را جلوی چشم های هاگرید بگیرد و برای تیمش امتیاز آورد.

چند ثانیه بعد از سوت اتمام بازی داور، هافلپافی‌ها در شک بودند اما چیزی نگذشت که متوجه جریان شدند. صدای فریادشان زمین بازی را پر کرد و خیلی اتفاقی درحینی که داشتند به ماتلیدا ابراز علاقه می‌کردند، دنده‌هایش را شکستند که البته مشکل ماتیلدا و خانم پامفری محسوب می‌شد.

این خوش شانسی هافلپافی ها اما دوامی نداشت.
ادوارد که از ابتدای بازی می‌رفت و می‌آمد و خبر می‌داد، بار دیگر با تصمیم هوشمندانه‌ی جدیدی به طرفشان پرواز کرد.
- من تصمیمی گرفتم که گریفندور برنده‌ی این دیدار باشه.
- ببخشید؟!
- وقتی یه گورکن اومد تو زمین، ما مطمئنیم که شما بهش دستور دادین که دروازه ها رو ببره تو زمین.
- می‌گین یعنی ما فرستادیم اونو؟
- علامت گورکن برای...
- اگه می‌کرد این علیرضا به حرف من گوش کنه نمی‌ریخت کل تالار رو بهم! رز ویزلی رو هم نمی‌کرد اینقدر اذیت، اگه بلد بودیم که بدیم بش دستور.

ادوارد با علیرضا آشنا نبود. البته خود هافلپافی‌ها هم نبودند. رز هم چیز زیادی نمی‌دانست؛ فقط در همین حد که گورکن هست و اسمش علیرضاست. ولی داورها قصد نداشتند این را قبول کنند.

- تصمیم گرفته شده و نمیتونیم تغییری درونش ایجاد کنیم. گریفیندوری ها بهتون تبریک می‌گم.
- گوشنمه!
- منم همینطور

دوتا موجود گشنه حتی وقتی از یک جنس نباشند هم حرف همدیگر را می‌فهمند. گیاه آدم خوار
تیمش را تنها گذاشت و دنبال هاگرید راه افتاد تا چیزی برای خوردن پیدا کند


ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۱۸:۰۲:۴۵
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۱۸:۰۸:۴۴

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷
میشه آخرین پست ویلای صدفی که متعلق به منه رو نقد کنین؟


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دوست داري جاي كدوم يكي از بازيگر هاي هري پاتر باشي؟
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷
من خیلی دوست دارم که جای پروفسور مک گونگال باشم. خیلی جالبه. چون تو هاگوارتز خیلی طرفدار داره


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.