گریفیندور vs هافلپافموضوع: سرقت دروازه
-دروازه کو؟! همین الان پشتم بود.
ماتیلدا سرش را برگرداند و به پشت لیندا نگاه کرد، اما جز پرنده ای در حال پرواز، چیزی ندید. همهی طرفداران گریفندور را زیر نظر گرفت تا مطمئن شود کسی از آنها طلسمی نمیخوانند. اما هیچ کدامشان چوب دستی با خود نداشتند. نگاه خود را به هوادار های هافلپاف برگرداند. دهنشان به طور عجیبی باز مانده بود.
حتی از آن فاصله، ماتیلدا میدید که آب دهان سدریک دیگوری سرازیر شده است و روی سر هلگا میریزد.
توجه اش را معطوف به تیمش کرد. فقط رز بود که حرکت میکرد و شدیدتر از قبل ویبره میرفت. آملیا دو زانو روی جارویش نشسته بود و سعی داشت با عالم ستارگان ارتباط برقرار کند و خبری بگیرد.
و ارنی، با چماغ قرضی آملیا مگسهای اطرافش را به قتل میرساند.
- کروشیو!
- اهم اهم...توجه کنید!
ادوارد بونز، داور بازی پس از بردن میکروفون گزارشگر از بلاتریکس، در چند جملهی کوتاه توضیح داد که دروازهها به طرز ناگهانی و غیر منتظرهای ناپدید شدند .
کنارش بلاتریکس دست به سینه به بونز چشم غره میرفت و برای پس گرفتن میکروفون نقشه میکشید.
- اونجاست!
ماتیلدا چشمش به چیزی طلایی وسط زمین گریفندور افتاد، گوی طلایی را پیدا کرده بود!
همان لحظه صدای بلاتریکس در بلندگوهای دور زمین پیچید. بلاخره دستش به میکروفون رسیده بود.
- چرامیخوری اینقدر وول ؟ برداشتی از کلاسم معجون ویبره رو ؟
- نه! من... خب...یعنی آره...نه یعنی برنداشتم ولی...
رز با شک به ماتیلدا نگاه کرد اما او با نگاه به رز فهماند که بعدا برایش توضیح میدهد. چون اگر نمیگفت، دیگر خودش را در این دنیا نمیدید.
به سرعت از آن فکر گذشت. باید به توپ میرسید. دنبال راهی بود تا بدون آنکه توجه بقیه را جلب کند و قصد خود برای گرفتن گوی زرین و بردن بازی با تقلب را آشکار سازد، به توپ دست یابد.
- یه دور الکی دور زمین بچرخم و بعد از پشت هرمیون برسم به توپ. اون وقت میتونم بذارمش تو جیبم تا وقتی بازی دوباره شروع شه.
نقشهی راحتی بود و ارزش امتحان کردن را داشت. از کنار لیندا رد شد و یک آدامس بادکنکی صورتی هم از دستش برداشت.
قسمت سخت نقشهاش رد شدن از سد هرمیون بود که با قایم شدن پشت هاگرید این مرحله را رد کرد. دور جایی که قبلا دروازهی گریفندور بود دور زد و آدامس جویده شده را به موهای رون چسباند.
نیم متری گوی بود که صدای هرمیون را شنید:
- جایی میرفتی؟
هول شد. هرمیون از کجا فهمیده بود؟ فکر میکرد او را پشت سر گذاشته ولی هرمیون غول مرحلهی آخر بود.
- جایی که نه...همین طوری پرواز میکردم.هوا خیلی گرمه نه؟
هرمیون با ابروهای بالا رفته به ماتلیدا نگاه کرد. هر دو کنار توپ دست به سینه و رو به روی هم ایستادند. هیچ یک نمیخواست دیگری را با برگ برنده تنها بگذارد.
- آره خیلی.
- خیلی خیلی.
- خیلی!
گوی زرین دوست نداشت یک جا بماند. تا همان موقع هم زیادی ساکن مانده بود. دو دختر به قدری سرگرم چشم غره رفتن به همدیگر بودند که متوجه رفتن گوی نشدند.
- ببین چیکار کردی! گم شد دوباره.
- من؟ تقصیر من چیه؟
- تو حواس منو پرت کردی و باعث شدی گوی رو گم کنم.
-خودت گمش کردی چرا به من گیر میدی؟ تازه شم منم گوی رو گم کردم.
- تو حتی جستوجوگر هم نیستی! هاگرید باید مواظب گوی باشه!
هاگرید دورتر از هر دوی آنها برای کالن کریوی مدل عکاسی شده بود.
- بسه!
این صدایی مثل صدای ادوارد بود. آن صدا آنقدر تأثیر گذار بود که هرمیون و ماتیلدا با چخط و نشان کشیدن برای هم، فاصله گرفتند.
ماتیلدا پشتش را به هرمیون کرد و رویش را به سمت صدای ادوارد و خود ادوارد برگرداند. تمام شجاعتش را روی هم گذاشت تا توانست چشم غرهی دیگری به بونز برود.
با اینکه او هم مثل خودش، محفلی بود، اما از او به شدت میترسید و خودش هم نمیدانست چرا. ادوارد به چشم غره ی ماتیلدا توجهی نکرد و به حرف خود ادامه داد:
- ما یه تصمیم خاص گرفتیم!
همه با استرس به ادوارد خیره شده بودند. اگر بازی را کنسل میکردند، به نفع هافلپاف تمام میشد. ماتیلدا تازه فهمیده بود که بیست به ده، جلو هستند. اما ادوارد چیزی گفت که حتی در کابوسهای ماتیلدا هم جایی نداشت.
- من با هوش ریونیام به این نتیجه رسیدم که دایره ها رو فرضی بذاریم. یعنی من یه جا رو مشخص می کنم با دست، شما هم باید یادتون بمونه!
گریفیندوری ها از خوشحالی، میخندیدند و به هم دیگر دست می دادند. مثل اینکه میگفتند:« خسته نباشی! ما بازی رو صد به بیست، میبریم.»
اما هافلپافی ها حالشان بدتر شد. همه ویبره میرفتند و رز، بیشتر از همه میلرزید. آملیا اعتراض کرد:
- یعنی چی؟! نمیشه. ستارهها مطمئنن که گریفندوریها تقلب میکنن. دیگه چه فرصتی بهتر از این؟
لیندا هم با سر تایید کرد.
- راست میگه. این دیگه چه جور تصمیم گیری ایه؟ نکنه هوس تلسکوپ آملیا رو کردین؟
ادوارد با وحشت به تلسکوپ نگاه کرد. احتمالا تا مدتها پس از پایان بازی باید مواظب آن میبود که به طور ناگهانی و یا از قصد، به کلهی سرشار از هوشش نخورد. اما ماتیلدا، با گفتن جملهای، بر تنش غلبه کرد و باعث شد سر و صداها بخوابند.
- هافلپاف وقت استراحت میخواد!
ادوارد هنوز هم حواسش به تلسکوپ بود، اما با حرکت سر موافقتش را اعلام کرد.
همه ی گریفیندوری ها با خوشحالی از زمین بیرون رفتند و چند نفر هم به ماتیلدا چشمک زدند، که یعنی موفق باشید و با شتاب، به سمت زمین حرکت کردند.
ماتیلدا سرش را برای اعضای هافلپاف تکان داد. البته این کار رز بود که به بقیه قوت قلب بدهد ولی از آنجا که رز خیلی گیج و منگ بود، ماتیلدا تصمیم گرفت که خودش اینکار را انجام دهد. بالاخره هافلپافی ها دور هم جمع شدند و حلقه ی زردی را در آسمان تشکیل دادند.
- بچه ها، اصلا نگران بازی نباشین. می دونم که اونا صد در صد با تقلب گل میزنن. اما شما نباید روحیتونو از دست بدین.
لیندا با عصبانیت گفت:
- من که نمی تونم هی به پشتم نگاه کنم و ببینم که دایره ی فرضی کجاست! ممکنه که بیرون از دایره باشه و من برم بگیرم یا ممکنه تو دایره باشه و من فکر کنم اوته.
- عیبی نداره، ما دو تا دفاع داریم. از اونجا که آملیا با تلسکوپش میتونه بیشتر دفع کنه، تانکس غیر از دفاع کردنش، می تونه موقعیت دروازه رو بهت بگه. البته برای اینکه لیندا قاطی نکنه، نیمفادورا باید موقعی که اونا توپو از ما گرفتن، به لیندا بگه.
آملیا نگاهی به آسمان و دوستان ناپیدایش کرد و گفت:
- اما ستارهها گفتن اونا خیلی گل میزنن.
- ما جلوییم، دفاع و حمله و خصوصا، دروازبان خوبی داریم. میتونین رو من حساب کنین. اما از اونجایی که هاگرید هیکلش سه برابر منه، تقریبا غیرممکنه که بتونه توپی به اون کوچکی رو بگیره.
- گذاشتم من گیاه رو که بخوره این مهاجم هایی که هوس میکنن بگیرن ازش توپش رو ولی میتونه هم که بخوره خود توپ ها رو!
رز تازه به نقش کاپیتانیاش برگشته بود که صدای بلاتریکس خبر از تمام شدن وقت استارحتشان میداد.
همه به دیگه نگاه کردند و با یک نگاه لرزان و پر استرس، به هم دیگر، انرژی مثبت دادند. بازی شروع شده بود و همگی حتی رودولفی که از ابتدای بازی یکبار پرسید«چیشده؟!» و حتی منتظر جواب هم نماند، مصمم بودند که بازی را به نفع خود تمام کنند.
ماتیلدا از بقیه فاصله گرفت و به هاگریدی که با سرعت به بالا می آمد، چشم دوخت. وقتی همه در جای خود حاضر شدند، داور سوت را زد و بازی شروع شد. ماتیلدا بدون توجه به بقیه، چه هافلی و چه گریفی، البته به غیر از هاگرید، سریع به طرف گوی زرین رفت.
صدای بلندگو که مدام بلند و آرام میشد، تنها منبع خبری ماتیلدا از کل بازی بود.
- رز جلو میره اما سوجی سرخگون میگیره، نه... یه لحظه صبر کن... سوجی توپ از دست میده. رز پاس به عقب میده. عجب اشتباهی. به وضوح، هافلپافی ها روحیهی خودشون رو از دست دادن، اما تنها چهرهی خندان بین اونا، ماتیلدا استیونزه که داره با هاگرید برخورد میکنه!
ماتیلدا از گزارش فهمید که هاگرید به سمتش میآید. اگر شانس نمیآورد و به موقع جاخالی نمیداد الان دو بعدی شده بود.
از سمت پایین به طرف راست هاگرید رفت. فهمید که باید هاگرید را مدتی سرگرم کند که حواسش پرت بشود. یعنی برای مدت کوتاهی دور زمین بچرخاند...
- گللللل!
صدای هواداران گریفی شنیده شد که یعنی بازی مساوی شده.
- تو دروازه نبود!
- لیندا! من که بهت گفتم حلقه سه وجب باهات فاصله داره!
- تقصیر من ننداز!
حالا دیگر ماتیلدا هم لبخند نمی زد. تقریبا سی دقیقه گذشته بود اما برای هافلپافی ها یک سال به نظر میرسید. او میدانست که هفت تا گل دیگر خورده بودند که یعنی گریفدوریها هشتاد به ده، جلو بودند.
هرگلی که داخل دروازه میرفت با اعتراض و داد هافلپافیها و تشویق گرینفدوریها همراه بود. بازی واقعا به نفع آنها پیش نمیرفت. تیم حریف حداکثر استفاده از دروازههای ناپیدا را میکردند اما آنها بهم ریخته و در شک تر از این بودند که بتوانند درست بازی کنند و مانند رقیبشان گل بزنند.
- یه گورکن اون پایینه!
گزارشگر این جمله را بار هیجان تکرار کرد. ماتیلدا داشت میمرد که پایین را نگاه کند و بفهمد چه خبر شده ولی نمی توانست ریسک چشم برداشتن از هاگرید و از دست دادن حتی یک لحظه برای پیدا کردن گوی زرین را بکند.
اعضای گریفیندور اما خیالشان از بابت بردن راحت بود. حتی رون و هرمیون به خودش جرئت داده و به زمین نزدیک شدند.
کسی این بین حواسش به یک گل کوچک و معصومی سرخگون خوار نبود. گل جلوی دروازه ایستاد و لبانش را لیسید. دهانش را باز کرد و بالا آورد. هرچه سرخگون از ابتدای بازی خورده بود را روی مثلا دروازهی گریفیندور بالا آورد.
شانس به تیم هافلپاف رو کرده بود. آن بالا ماتیلدا هم موفق شد گوی کوچک را جلوی چشم های هاگرید بگیرد و برای تیمش امتیاز آورد.
چند ثانیه بعد از سوت اتمام بازی داور، هافلپافیها در شک بودند اما چیزی نگذشت که متوجه جریان شدند. صدای فریادشان زمین بازی را پر کرد و خیلی اتفاقی درحینی که داشتند به ماتلیدا ابراز علاقه میکردند، دندههایش را شکستند که البته مشکل ماتیلدا و خانم پامفری محسوب میشد.
این خوش شانسی هافلپافی ها اما دوامی نداشت.
ادوارد که از ابتدای بازی میرفت و میآمد و خبر میداد، بار دیگر با تصمیم هوشمندانهی جدیدی به طرفشان پرواز کرد.
- من تصمیمی گرفتم که گریفندور برندهی این دیدار باشه.
- ببخشید؟!
- وقتی یه گورکن اومد تو زمین، ما مطمئنیم که شما بهش دستور دادین که دروازه ها رو ببره تو زمین.
- میگین یعنی ما فرستادیم اونو؟
- علامت گورکن برای...
- اگه میکرد این علیرضا به حرف من گوش کنه نمیریخت کل تالار رو بهم! رز ویزلی رو هم نمیکرد اینقدر اذیت، اگه بلد بودیم که بدیم بش دستور.
ادوارد با علیرضا آشنا نبود. البته خود هافلپافیها هم نبودند. رز هم چیز زیادی نمیدانست؛ فقط در همین حد که گورکن هست و اسمش علیرضاست. ولی داورها قصد نداشتند این را قبول کنند.
- تصمیم گرفته شده و نمیتونیم تغییری درونش ایجاد کنیم. گریفیندوری ها بهتون تبریک میگم.
- گوشنمه!
- منم همینطور
دوتا موجود گشنه حتی وقتی از یک جنس نباشند هم حرف همدیگر را میفهمند. گیاه آدم خوار
تیمش را تنها گذاشت و دنبال هاگرید راه افتاد تا چیزی برای خوردن پیدا کند