هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین ایده سال
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
هکتور دگورث گرنجر

برای خورندگان معجون راستی که واقعا ایده ی جالب و خفنیشسمی بود!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ جمعه ۱۵ اسفند ۱۳۹۳
تصویر کوچک شده


اسنیپ جلو رفت و عقب رفت. این طرف پیچید و اندکی هم به آن طرف متمایل شد تا بلکه راه خروجی بیابد. اما نشد. بنابراین باز هم این طرف و آن طرف رفت و دور خودش چرخید تا اینکه یک صدایی توجهش را جلب کرد.
-فیششششش... عووو عووو هق هق هق! فشش... عق هق حق لق قق فق! عوووووو...

اسنیپ همینطوری که مواظب بود موهای جدیدش ردای جدیدش خیس نشود، مثل پنگوئنی که به تازگی با قابلمه ای سوخته باشد، به سمت منبع صدا رفت.
- باسیلیک جونیور؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا از چشمات داره آب میاد؟

باسیلیک بی توجه به اسنیپ، دوباره از درد روزگار و تنهایی، زد زیر گریه.
-خـــــــــق... مق مق مق!

اسنیپ:

جایی بالای سر اسنیپ... خود هاگوارتز!

لودو از این سر به آن سر قل میخورد و سر راهش، موجب زمین گیر شدن چندین فروند تابلو و زره توخالی میشد. آن سو تر نیز، ممد پاتر مذکور، در حالی که به سختی شکم بزرگش را جابجا میکرد، به دنبال لودو دوان دوان میدوید. پشت سر آنها هم بقیه ی ملتی که فکر میکردند دارند جایی در انتهای هاگوارتز، سبد کالا میدهند، دوان دوان می دویدند و می دویدند. پشت سر آن ملت خوش ذوق هم، ایل ـی بودند که خیلی کنجکاو بودند. این ایل به قدری کنجکاو بودند که موش در خیابان راه میرفت، از او درباره ی هفت جد و آباد و نحوه ی تکاملش بازپرسی میکردند. آنها نیز برای کنجکاوی پشت ملت خوش ذوق میدویدند.
باز پشت سر این ملت کنجکاو هم، مشنگ زدگی و نگارنده درحالیکه یقه ی همدیگر را گرفته بودند، قل میخوردند و قل می خوردند.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۵ ۲۱:۲۱:۵۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۳
تصویر کوچک شده


--------------------------------------------------
سیریوس در نهایت خوفناکی و گولاخیت و خشانت از در وارد شد و با گام هایی که «گرومب گرومب» صدا میداد به سمت جلوی کلاس شتافت. همه جا در بهت فرو رفته بود تا اینکه یک فروند ظفر پور از ته کلاس گفت:
-آقا اجازه... چرا شما ظاهر شدی؟ اصن چرا حرف از ترس میشه شما ظاهر میشی؟ اصن یه چیز دیگه... شما اصن چیکار میکنی اینجا دقیقا؟
- خفه خون بگیریوس! شما حق اظهار نظر ندارید. تو پست قبلی گفته شد یه فرد آشنا. شما اگه کسی آشناتر از من تو هاگ میشناسی اون بیاد درس بده. بعدشم اصن هر جا حرف از بدشانسی و طلسم بدشانسی شد باید ما ظاهر شیم.

ملت از این سخنرانی مهم و گولاخ به فکر فرو رفتند و فرو رفتند. همچین فرو رفتند که ساعاتی بعد، خبرِ غرق شدنِ مغزی چندین نفر به گوش رسید. اوضاع به حدی شیر در گوزن بود که سازمان جهانی مقابله با بیماری ها، بیماری جدیدی رو هم بر همین مبنا وارد لیستش کرد!

-خب حالا کتاب هاتون رو باز کنید. میخوایم مقابله با جادوی خواب در هنگام تدریس تاریخ درس بدیم!

ممدپاتری از آن پشت مشت ها داد زد:
-ما که کلاسمون تموم شده!
-پ چرا اینجا نشستین؟
-به مولا قسم خودمونم نمیدونیم...
-
-
-
-


گریمولد


-نمیــــــــــــــــــرم حمــــــــــــــــــــوم!
-بیا اینجا لامصب... دِ نمیخوام بکشمت که!
-نمیخوام بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم! نچ... نمیخوام... میخوام مث بابابزرگ شپش بزنم.

مالی از روی مبلی پرید و درحالیکه بیش از حد از ریه هایش کار می کشید به سمت برادر فراری اش دوید. تابه را روی سرش تکانی داد و گلدانی که نزدیک دستش بود را به سمت گید پرت کرد.

-آخــــــــــ! نمیام حموم!




ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۷ ۲۱:۰۰:۳۳
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۷ ۲۱:۰۲:۱۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
بعد از اینکه کراب دچار افسردگی مزمن در ورژن حاد شد و سر به بیابان ها گذاشت و به حال خود سخت گریست، روونا گفت:
-کس دیگه ای نیست؟

روونا اصلا انتظار نداشت همه ی مرگخواران دست بالا ببرند و با چشمانی گربه وار به او نگاه کنند.
-خب... ام... تو بیا جن مسلسل کش!
-اهه اهه. وینکی وارد شد. وینکی خواست روونا تست مالیش کرد!

بانوی ریونکلاوی سرش را چرخاند و به وینکی نگاه کرد.
-کارعملی چی بلدی؟
-کار عملی؟ کار عملی؟ داداش کار عملی دایی مارم بیال... بژا بت نشون بدیم شی بلدیم! ما همین الان اژ شر کار عملی میاییم!

مورگانا با آرنج بر سر مورفین کوفت و زیر لب گفت:
-اون کار عملی رو نمیگه که!

وینکی جواب داد:
-ها خب وینکی کلی کار عملی بلد بود. وینکی قبلا در نقش جیمز باند و ایندیانا جونز و مامور 007 و 008 بازی کرد. وینکی جن خانگی هنرمنـــــــــــد!
-خب الان ازت تست می گیرم. اول به عنوان یه بازیگر خودتو معرفی کن.

وینکی فکر کرد و فکر کرد.
-دانشمند راهنمایی نکرد؟

روونا آه کشید.
-مثلا رشته تحصیلی ؟
-آش رشته.
-رشته , رشته درسی ؟ :vay:
-رشته برشته.
-بابا منظورم مدرک تحصیلیته ؟ چه مدرکی داری ؟ چی درس خوندی ؟
-آهان , فوقش دیپلم مکتب!
- یعنی چی ؟
-یعنی فوق فوقش آخرش که وینکی زور زد دیپلم گرفت البته اصلش دیپلمات بود.
- تو اصلا می دونی دیپلمات یعنی چی؟
- آره. یعنی وقتی که دیپلم گرفت به بابای وینکی نشون داد مات موند.
-به به واقعا چه آدم مستعدی برای بازیگری!
- تازه کجاشو دید؟ وینکی تکاور هم بود.

روونا در دلش برای شادی روح وینکی صلواتی عطا کرد.
- خب شما بفرما حمام فین لندن در کجاست؟
-رشت؟
-
-یونجه زارهای سبز علیگودرز!
-لندن کجاست ؟
-اردبیل.
-اصلا ولش کن بابا ... جواب کاشانه. خب در حمام فین کاشان چه اتفاقی افتاد ؟
-آب گرم قطع شد؟ ... نه نه ... آهان آهان سنگ حموم دزدید...

ملت مرگخوار:

روونا: بـعله!

وینکی مسلسلش را بالاتر کشید و خبردار ایستاد.
-خب حالا که بعله شد وینکی کی رفت سینما؟
-تو اول این اتودو انجام بده ... نگاه کن فرض کن پدرت به رحمت ایزدی پیوست!
-رحمت ایزدی کی بود حالا؟
-یعنی پدرت دار فانی رو وداع گفت.
-دار قالی را بالا رفت ؟
-اه اه یعنی بابای خرت مرد! :vay:
-آخه خر وینکی که بابا نداشت. وینکی اصلا خر نداشت.

ملت مرگخوار:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۷ ۲۱:۲۵:۴۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۷ ۲۱:۲۸:۴۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳
-پیرمرد من برگشتم!

دامبلدور به شانه ای آهنی که در کنار ظرفشویی بود اشاره کرد و گفت:
-فرزند روشنایی به جان ما ـی پیرمرد اون شونه رو بده ریشامونو جمع کنیم. چن وقته تو چش و چالمون رفته.

پرنس همانطور که به سمت شانه ی آهنیِ کنار ظرفشویی میرفت، گفت:
-خبر دارم برات بابابزرگ. خبرای توپ. ارب... دارک لر... لرد ولدمورت کبیر شخیصا تصمیم گرفته...
-صبر کن.
-
دامبلدور دستی به ریشش کشید و چشمانش به حالت نیمه بسته رفت. پس از چندین بار ریست فکتوری خودکار و فعل و انفعالات قامبلیشسمی و کامبپیشسمی در مغزش بالاخره گفت:
-لرد ولدمورت کبیر کیه؟
- نمیشناسیش؟
-
-
-هوووم... همون پشمکه نیست؟
-پشمک که خودتی بابابزرگ.
-پس همون موجودیه که یه ریش بهش وصله!
-اسمشو نبر اصن ریش نداره!

دامبلدور دستش را مثل ای کی یو سان برد بالای کله ی پرمویش و هی سرش را خاراند. هی خاراند. هی خاراند و هی خاراند. صرف نظر از اینکه بعدها گزارشاتی مبنی بر قتل عام گله های چندهزار نفری «شپش» به گوش ملت رسید، اتفاق خاص دیگری نیفتاد.

-همونیه که تو جیب جا میشه؟
-نه!
-خوردنیه؟
-
-جانداره؟
-


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ ۲۱:۲۰:۱۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳
وینکی به لرد امان حرف زدن نداد. سریع پرید روی سر لوکی و یا لوله ی مسلسلش روی سر صاحاب مرده کوفت.
-مرتیکه ی خیارچمبل باید درست با ارباب حرف زد. لاکپشت جهش یافته ندانست با چه کسی حرف زد؟ مرتیکه ی بزغاله صفت باید شرم کرد. حیا کرد. کروشیو کرد. وینکی باید تنبیه کرد. وینکی جن خانگی خوب...

لوکی با دو دستش جن خانگی جوگیر را گرفت و دور از خودش نگه داشت. در حالیکه وینکی همچنان سعی داشت بزند حال شاخدار را جا بیاورد، گفت:
-ای موجود راکون شکل. کیست شبیه لاکپشت؟ میزنیم صافت میکنیم ها!
-مرتیکه ی بستنی جرئت نکرد. اومد جلو. وینکی مسلح بود.
-ساکت شید. اصلا خودمان میزنیم هردوتان را صاف میکنیم. کروشـــــــــــیو!

-تِلَخ تروپـس! (افکت مشت زدن وینکی)
-ترومــــــــــــــــــــ پافث! (افکت لگد زدن لوکی)
-سشسشسشسشس! (افکت حرکت کروشیو)

کارگردان و نویسنده که می دیدند سوژه دارد بر باد فنا می رود، به شکل آنتاحاری پریدند وسط این جنگ و جدال. هر چند که خودشان میخواستند ملتی را از هم جدا کنند ولی قضیه بدتر «قاراشمیش» شد! -که در اینجا یعنی مثل وقتی شد که گوسفندان در دسته های جمعی قار قار سر دهند! یا همچین چیزی!-

آنطرف تر... خانه شماره 12

-تازشم... اون موقعی رو نگفتم که با دستای خالی زدم کل سیاره ی 00X رو نابود کردم... به جان شما فقط یه سلاح داشتم. اونم این چکشه بود. همچین زدم که سیاره های بغلی اعلام وضعیت قهوه ای کردن! اینجوریا شد!
-هاااااااااااااااااااااااا. عجب خفنه. تد من دیه عروسک نهنگ نمیخوام. عروسک چکش میخوام!
-پدر جان خیلی باحالی پدر! حقیقتا از فامیلا دور ما نیستی پدر جان؟
-عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! حتی کله ـتم زخمی نشد؟ چقدر قویــــــــــــــی!
-میگم چطوره با همین پیچ گوشتی مغزشو باز کنیم پردازنده ـشو نیگا کنیم.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۳ ۱۳:۲۹:۰۲


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
اربابا... وینکی پس از فراقی طولانی به خدمت رسید. به سرعت هم در خواست نقد این بابا را داد. باشد تا قبول ارباب باشد. وینکی متچکر ارباب بود.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
ملت مرگخوار کلا موجوداتی هستن که وقتی بخوان به کسی یا چیزی زل بزنن، مثل گوریل انگوری همچین به طرف نگاه میکنن که طرف احساس میکنه چندین شاخه ی انگور رو درسته خورده. اون موقع، درست از همچین مواقعی بود.

روونا همچنان در حالت ابرو بالا انداختن و از نوک بینی نگاه کردن بود. اما با گذشت زمان، همینطور لب و لوچه ـش آویزون و آویزون تر شد. تا اینکه عملا اعتراف کرد:
-یادم رفت.

مرگخوارا تعجب نکردن و به راهشون سریعتر ادامه دادن. در این بین کراب مداوم «دنگ دنگ» میکرد و هر بار تکه های بیشتری از کفش پاشنه بلندش این ور و اون ور می افتاد. تا اینکه دیگه تاب نیاورد و ابروهاش رو مثل خلبانی که هواپیماش رو در حال سقوط می بینه، اخم کرد.
-نمیشه که. یکی باید منو کول کنه. مطمئنم کفشم تا چند دقیقه ی دیگه به دو تیکه ی نامساویِ بخش پذیر بر 3 تبدیل میشه! نمیخوام! لودو... اون توپ گنده ـتو تکون بده و بیا همسر عزیز تر از جانت رو کول کن.

لودو تکونی به خودش داد و سریعتر از کراب دور شد. کراب با دیدن این صحنه با نا رضایتی داد کشید:
-ای بــــــــــابـــــــــا! اینم از زندگی ما. این آخه حق منه؟ نه من از شما می پرسم. این حقه؟ من اعتراض دارم. نمیشه. شوهر نداریم که داریم! یعنی چیز... شوهر خوب داریم که نداریم! لودو نداریم که داریم. بدبختی نداریم که نداریم. اصن بیخیال... کراب اعتراض داره. من شوهر خوب میخوام. شوهر باید شوهر باشه. شوهری که شوهر نباشه، شوهر نیست اصن! هوووم...

ملت مرگخوار از اینکه یک نفر بتونه چنین جمله ی بلندی رو فریاد بزنه خیلی به وجد اومدن. اسید معده شون بیشتر و بیشتر قل قل کرد و جوشش های عصبی مغزشون بند بند از هم باز شد. حتی آمار داشتیم که بعضیا اینقدر به وجد اومدن در اون لحظه که مجبور شدن با پای خودشون سر به بیابون بذارن و خشتک ها بدرن و این جوریا...

کراب خواست دوباره غرغر کردن رو شروع کنه که صدای «ترق توروق تق» بلندی، اون رو از ادامه ی حرفش بازداشت. مرگخوارا به خیال اینکه نظامیان ارتش بهشون رسیدن، سریعتر دویدن و داد و فریاد کردن.

-ترق توروق تق!
-ای وای... با توپ و تانک سر رسیدن...
-ای وای... با... چی گفتی؟ توپ و تانک؟ یه نوع قمه ی جدیده؟

اما آرسنیوس سعی نکرد به رودولف مبانی توپ و تانک رو توضیح بده. بنابراین در حالیکه تو دلش قسم میخورد که رو پل صراط، یقه ی مخترع قمه رو بگیره دوید.

-ارباب. حالا باید چیکار کنیم؟
-داد نزنید پیکسی! ما باید فکر کنیم...
-اربابا... وینکی تونست با مسلسل به جنگ توپ و تانک رفت؟ وینکی با مسلسل زد دهن دشمن رو صاف کرد. وینکی جن خانگی وفادار... وینکی جن خانگی کماندو! وینکی جن خانگی با تریپ جیمز باندِ جوگیر! وینکی جن خانگی خوووب! :biganwh:

-اصن یه چیزی ارباب... مگه توپ و تانک های نظامیا پنچر نشد؟

ملت مرگخوار:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۸ ۲۱:۱۲:۱۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۸ ۲۱:۱۳:۳۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آن روزها، جن خانگی کوچک، تنها و بی کس، عجیب در میان افکارش غوطه میخورد. جن خانگی، همیشه راه میرفت. از راه های ناشناخته گذر میکرد. از کوههای مخوف و جنگل هایی با سکوتی مرگبار رد میشد. فکر میکرد و راه میرفت. عقلش به هیچ جا قد نمیداد. جن خانگی قصه ما، یک یتیم بود. پدرومادرش را هیچ وقت ندیده بود. والدینش در کودکی، او را میان گروهی از اجنه دیگر گذاشته بودند و بی هیچ صدایی رفته بودند. جن، هیچوقت با اجنه دیگر نمی ساخت. مدام میخواست کار کند. روزهایی بود که تمام 24 ساعت را صرف تمیز کردن یک اتاق میکرد و در سکوت فکر میکرد. خودش هم نمیدانست به چه فکر میکند! فقط فکر میکرد.
آن روزهم یکی از روزهایی بود که فقط فکر میکرد و به قصد ناکجاآباد جلو میرفت. چندروزی بود که سرپرست همه آن اجنه دیگر، او را از خانه قصرمانندش بیرون انداخته بود.
وقتی فکر میکنید، میان فکرتان غرق میشوید، غوطه میخورید و از آب گوارای فکرتان می نوشید، هیچوقت به اطراف توجه نمیکنید. جن خانگی هم به اطراف توجه نمیکرد. تا وقتی که یکراست خورد به یک مرد ردا پوش.
مرد با عصبانیت ابروانش را در هم کشید و گفت:
-برو اونور جن احمق!

جن، سرش را بالا گرفت و صاف زل زد به چشمان مرد. مرد تقریبا 17 ساله به نظر می رسید. با چهره ای عصبی و دستانی لرزان. روبروی یک مغازه ایستاده بود و به نظر منتظر بود تا علامت «بسته» آن تبدیل به «باز» شود. جن، با درماندگی به پایین نگاه کرد و آنگاه متوجه آن شد. گفت:
-قربان... کفشتون کثیف بود. جن توانست آن را تمیز کرد؟
-برو از جلوی چشمم دور شو جن کثیف و پست. موجود حقیر.

جن با گستاخی پافشاری کرد:
-اما کفش قربان کثیف بود.

مرد جوان غرید:
-احمق برو و دور شو. وقت ندارم با توی پست سر و کله بزنم.

جن سرش را پایین انداخت و راهش را کشید و رفت اما کمی جلوتر از مرد ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. به نظر علامت «بسته» به «باز» تغییر کرده بود. مرد جوان بسرعت داخل مغازه پرید و در را محکم پشت سرش بست.
اما جن دست بردار نبود. از درونش صدایی فریاد میزد باید بماند. او نسبت به مرد جوان احترام زیادی قائل بود. هر چند این احساس دو طرفه نباشد. میخواست او اربابش باشد. خودش هم دلیلش را نمیدانست. اما به صدا اعتماد کرد.
شاید ساعت ها گذشت تا اینکه مرد جوان، از مغازه بیرون آمد. جن خانگی، بلافاصله به سمت مرد دوید. مرد جوان، چیزی را با احتیاط درون جیبش گذاشت و با گام هایی بلند به سمت مخالف جن خانگی راه افتاد.
اما جن بیخیال نمیشد. به مرد جوان که نزدیکتر میشد، صدای درونش بلندتر فریاد میزد. آنقدر سریع دوید که در یک لحظه به مرد جوان رسید.
مرد، با دیدن جن جا خورد و اخم هایش را در هم کشید.
-باز تو؟ موجود حقیر؟ نمیخوای ولم کنی؟ از من چی میخوای؟ این رفتارت خیلی مسخره ست.
-جن بی نام و نشان خواست به مرد جوان خدمت کرد. جن خواهش کرد.

مرد غریبه غرید:
-احمق... ما به یک موجود پست مثل تو احتیاج نداری...

حرف مرد با دیدن افراد جلوی رویش نیمه تمام ماند. گروهی سه نفره از افرادی عبوس، خشمگین و سیاهپوش راه را بر آن دو سد کرده بودند. چشمان مرد جوان گرد شد و زیر لب من من کرد. سرعتش کمتر شد و آرام به جن گفت:
-تو یه جنی. نه؟ میتونی منو از دست اینا نجات بدی؟

سیاهپوشان به آن دو نزدیک و نزدیکتر میشدند. جن توانست نشانی طلایی را روی کت های چرمیشان ببیند. به نظر مال دولت بودند.
-البته قربان ارباب!

در یک لحظه دست مرد جوان را گرفت و لحظه ای بعد، هر دو غیب شده بودند.

صدای «پاق» در باغ بزرگ طنین انداز شد و جن و مرد، از هیچ ظاهر شدند. مرد، اخم کرد و بینی اش را بالا کشید. جن گفت:
-ما 100 متر به طرف شرق رفتیم ارباب قربان! جای ارباب قربان امن بود.

مرد بیشتر اخم کرد و با بدگمانی گفت:
-شاید تو مفید باشی کوتوله... اسمت چیه احمق پست؟
-جن اسم نداشت ارباب قربان... قربان...
-بارتی کراوچ... بارتی کراوچ جونیور!

مرد جوان پاسخ داده بود. ادامه داد:
-و تو هم وینکی میشی موجود حقیر. شاید بتونی توی آشپزی به خدمتکارا کمک کنی...

وینکی با خوشحالی سر تکان داد. آنقدر شدید سر تکان داد که گوش هایش با صدایی بلند به یکدیگر خورند...



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ پنجشنبه ۴ دی ۱۳۹۳
لینک جواب های چند پست قبلی

ارباب... وینکی خوشحال شد ارباب رو اینجا دید.

نقل قول:
وینکی...ما اولین بار که دابی رو دیدیم سر صحبت رو باهاش باز کردیم. نظرش رو درباره شما پرسیدیم که اون جن گستاخ جواب داد وینکی دائما نوشیدنی کره ای نوشید و دابی نخواست سیاه بخت شد! حالا شما ترک کردین و بسیار سرحال به نظر می رسین. این بار از شما می پرسیم. قصد ازدواج ندارین؟ فکر بدی به نظر نمی رسه که اطراف ما رو تاریخ نویس های کوچک و مسلسل بدست های کوچک تر پر کنن.


اگه ارباب صلاح دونست وینکی تونست با دابی ازدواج کرد. برای وینکی نظر ارباب مهم بود! وینکی تونست تاریخ نویس مسلسل به دست تحویل جامعه داد.

نقل قول:
وینکی ردای مرگخواری نپوشید...چرا؟ با اندازه اش مشکلی داشت؟


ارباب، وینکی یادش بود که قضیه ی ردا و قد و اندازه ـش رو به شما بگه ولی مثل اینکه یادش رفت. ارباب، وینکی یه بار ردای مرگخواری پوشید و 3 روز طول کشید تا از غارهای پیچ در پیچ و عجیبش بیرون اومد. وینکی تازگیا حساب کردن یاد گرفت و فهمید اگه موقع رفت و روب کردن خواست رداشو برای جلوگیری از کثیف شدن، به کمرش گره زد سه روز طول کشید. و وینکی همیشه در حال رفت و روب یا تیراندازی بود. پس یا باید ردای وینکی سوراخ و خاکی شد، یا اینکه وینکی همیشه در غارهای رداش سرگردان موند. ارباب دلش اومد وینکی از گرسنگی تو یک غار تلف شد؟ ارباب نخواست بچه های وینکی رو دید؟

نقل قول:
شایعاتی هست مبنی بر این که وینکی اولین جن فشفشه بود و نتونست جادو کرد و برای همین پشت سلاحی پر سرو صدا و خشن، همچون مسلسل پنهان شد. این درست که نبود...بود؟


حاشا اربابا... وینکی تونست جادو کرد. ولی اجنه معمولا جادوهای کمی بلد بود و «آوادا کداورا» جزوشون نبود. متاسفانه اجنه معمولا موجودات پاکی بود و کسی رو نکشت. به همین خاطر وینکی همیشه مسلسل به دست بود. وینکی پشمک ها را با مسلسل سوراخ کرد. ارباب دید؟ اینجوری:

ترررررررتـــــــــــــــــــــــق!


نقل قول:
با طبیعت موجودات نباید بازی کرد. ارباب ارباب بود و باید دستور داد. جن، جن بود و باید خدمت کرد. دابی ظاهرا مخالف بردگی و اسارت بود. ولی با گرفتن یک لنگه جوراب کثیف تا آخر عمرش برده هری پاتر شد. آخر و عاقبتش رو هم که دیدیم. شما با این حرف ما موافق بود؟ آیا شما وقتی خدمت کرد، احساس خوشبختی و رضایت وافر نکرد؟


قطعا ارباب... اجنه باید خدمت کرد ارباب. ما فلسفه ی کریچر رو قبول داشت!

نقل قول:
آیا وینکی جن زیبایی بود؟


وینکی در بین اجنه خاص و عام بود از نظر زیبایی... وینکی مدیون بود اگه آرایش کرده بود!!!






Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.