دوئل ربکا لاکوود vs. جوزفین مونتگومری
سوژه: جاسوسی!
گرم بود. خیلی گرم بود. بیش از اندازه گرم بود. داشت میسوخت که مالی دست از ریختن قهوه کشید؛ اما همچنان احساس گرما داشت. مالی او را روی سینی، کنار بقیه لیوانها گذاشت. لیوانها اکثرا نارنجی بودند و اسم ویزلیها روی هرکدام نوشته شده بود. عجیب بود که همچنان با آن تغییری که کرده بود، میتوانست بخواند، پس سعی میکرد بیشتر بخواند و بیشتر اطلاعات جمع کند!
این چند روز، کارش نگاه کردن به برگهها و لباسهای متفاوت دامبلدور و گوش دادن به حرفهایشان بود. هر موقع که جلسهای میگذاشتند، او را پر از قهوه میکردند و به دامبلدور میدادند تا دامبلدور بیشتر حرف بزند! حس خوبی بود که برای اربابش جاسوسی کند... همه وجودش در جلسات، گوشهای قویاش بودند که حالا جایشان را به دست های یک لیوان دادهاند! اما، اگر خطایی میکرد و میفهمیدند این لیوان سفید و بنفش، یک خفاش جیغجیغو و مرگخوار است، کارش تمام شده بود. انگار این ماموریت، نمیتوانست مثل بقیه ماموریتها خطایی داشته باشد... این ماموریت مهم بود و مخصوصا بیخطا. ربکا باید این کار را بدون خطا انجام میداد.
ویزلیها با فرود سینی بر میز چوبی آشپزخانه، چنان هجومی به سمت لیوانها بردند که ربکا میخواست بلند شود و جیغ بزند، ولی وقتی چهره اربابش جلوی چشمش آمد، از این کار منصرف شد! ویزلیها لیونهای نارنجی و رنگ و رو رفتهشان را برداشتند و قهوه را سر کشیدند. آرتور لیون مالی را به او داد و لیوان خودش را با آرامش برداشت؛ اما نگاهش عاشقانه، روانه مالی میشد! حالش کم کم داشت بد میشد. چشمانش که حالا خالهای بنفش بودند را از آنها دور کرد و به سمت در برد. برای اولین بار در عمرش انتظار داشت دامبلدور در را باز کند و حرفهایش را شروع کند. هیچ وقت از این حس خوشحال نبود ولی حالا به حرفهایش نیاز داشت!
-جوز؟ میدونی پروفسور کجان؟
-تو اتاقشه. گفت عصرونه رو ببرم براش!
-باشه. بیا اینجا... باید تو سینی براشون عصرونه بذارم.
مالی سینیای که ربکا رویش بود را برداشت و با دستمال پارچهای تمیزش کرد. دور لیوان را تمیز کرد و شروع کرد به آماده کردن عصرانه!
30دقیقه بعد-اتاق دامبلدور-تق، تق، تق، تق. پروفسور بیام تو؟ براتون عصرونه آوردم.
-بیا باباجان!
جوزفین سینی عصرانه را روی میز دامبلدور گذاشت و برگشت و به دامبلدوری نگاه کرد که به بیرون از پنجره خیره شدهاست. ربکا لحظهای فکر کرد دامبلدور قرار است حرف مهمی بزند پس گوشهایش را تیز کرد. اما جوزفین هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت. دامبلدور سرش را تکان داد و به سمت میز برگشت.
-داشتم لحظات ملکوتی براش درست میکردما... نشد. این چند روزه نمیشه لحظات ملکوتی تولید کنم.
دامبلدور روی صندلی نشست. تا خواست لیوان را بردارد، کسی در زد. دامبلدور با چشمانی که در آن "یعنی میتونم برای کسی که اون پشته، لحظات ملکوتی تولید کنم؟" موج میزد، به در خیره شده بود.
-بله باباجان؟
-پروفسور؟ قرار بود وسط عصرونه سخنرانی داشته باشین!
-عه، واقعا باباجان؟ بیا تو باباجان.
اما فقط یک نفر نبود، بلکه تمام ویزلیها، هری، هرمیون، و بقیه محفلیها وارد اتاق میشدند! دامبلدور لحظه متعجب شد ولی وقتی فهمید میتواند لحظات ملکوتی تولید کند یک قلوپ از قهوه را سر کشید و ایستاد. دستانش را باز کرد و به نماد عشق و بغل کردن یکدیگر، همه محفلیها این کار را تکرار کردند. وقتی عشق ورزیدن از دور تمام شد، دامبلدور هیچ نگفت.
میخواست لحظات ملکوتی تولید کند!
چشمانش را بست و دست به سینه ایستاد. غروب خورشید در اتاق میتابید... از لابه لای پرده، روزنههای عشق و امید میتابیدند... این افکار کم کم تمامی محفلیها را مجبور کرد که لحظات ملکوتی را بپذیرند.
-باباجانهای من! عشق و امید از روزنههای زندگیست. شما با عشق امروز و فردایتان را میسازید. عشق بورزید و عشق ورزیدن را بیاموزید.
-پروف؟ این حرف رو من تو یکی از فیلما دیده بودم!
-مممم... باباجان، عشق تا فیلمها هم رفته! بله باباجان... بله! حالا اینا مهم نیست. امروز چقدر عشق ورزیدین؟ بهم بگین عزیزان من!
آرتور دستانش را بلند کرد ایستاد.
-من اول میگم. امروز به یه گربه غذا دادم و تا میتونستم بهش عشق ورزیدم. چهارتا کبوتر گرسنه رو سیر کردم. همین، نفر بعد.
مالی بعد از نشستن آرتور ایستاد.
-من امروز به بچههام، آرتور، هری و هرمیون عشق ورزیدم... ولی عشقم به رون کم بود! ببخشید رون. کافیه فکر کنم؟ نفر بعد.
کم کم تمامی محفلیها با جملاتی که حاوی عشق ورزیدن به این و آن بود، ایستادند و گزارش میدادند. ربکا احساس میکرد سرگیجه دارد، ولی تلاش کرد گوشهایش را تیز نگه دارد. ولی انقدر زود گذشت که نوبت به هری رسید و دامبلدور به هری اشاره کرد.
-هری جان؟ باباجان تو چی؟
-پروفسور دامبدور، من که همش عشق میورزم ولی... احساس میکنم کمبود عشق گرفتم!
حمله محفلیها به سمت هری همانا و عشق ورزیدنهای پی در پی همانا! ربکا میخواست روی زمین دراز بکشد و قهقه بزند. آنقدر نخندید که احساس کرد رنگش بنفش شده است! سریع صورتش را درست کرد و در تلاش کرد در ذهنش قهقه بزند!
در جاسوسی باید حواسش جمع باشد!
دامبلدور لیوان را بلند کرد و ایستاد. باز هم یمخواست لحظات ملکوتی تولید کند. سر ربکا در دهان دامبلدور بود. وقتی از ماموریت برگشت، باید یک حمام سه ساعته با وایتکسهای گابریل بکند. تنها چیزی که خوب بود، این بود که او خفاش است.
خفاش بودن یعنی عامل کرونا بودن!
این اصل زندگی یک خفاش در این دور و زمانه بود.
دامبلدور به ماه که حالا در آسمان میدرخشید نگاه کرد. انتظار کسی از ماه در چشمانش بگوید ولی بیشتر همهمه عشق ورزیدنها بیشتر شد. دامبلدور قطرات آخر قهوه را خورد و لیوان را روی میز گذاشت. نگاهی به محفلیهای دور هری انداخت.
او هم میخواست عشق بورزد.
به سمت هری رفت و عشق ورزیدن شروع کرد.
-چقد اذیت کننده است! باید در برم...باید برم! باید برممممم!
ساعت2 شب-واقعا دارم اذیت میشم! اَه!
ربکا، اطلاعاتی که بدست آورده بود را در چند کاغذپوستی جدا نوشته بود و در جیب لباسش گذاشت. در تلاش بود سرش را تبدیل به حالت قبلی بکند ولی نمیشد. تا اینکه با اولین ضربه دست به سرش، دامبلدور تکانی خورد و بیدار شد.
-احساس کردم لیوان افتاد. نه هنوز سر جاشه؛ لبه میزه! بهتره بخوابم.
ربکا پشت میز قایم شده بود و سرش را روی میز گذاشته بود. اینبار از اینکه سرش تبدیل به حالت قبلی نشده بود خوشحال شد. وقتی دامبلدور با خمیازهای بلند خوابش برد، ایستاد و به سمت در رفت تا در انباری آپارات کند.
فردا صبح-اتاق لردسیاه-عشق ورزیدن از ارکان مهم زن... چیز!... ارباب، این جواب جاسوسی از گروه عشق... نه ارباب، چیزه! گروه سفیداست! با عش... با احترام تقدیم به شما.
-
لرد کاغذ را از ربکا گرفت و به بلاتریکس نگاهی انداخت.
-خب ربکا! کارت برای اولین بار، خوب بود.
-پاداشی... چیزی؟
-پاداش میخوای؟
-آره!
-بیا تو آشپزخونه بهت بگم.
بلاتریکس و ربکا میخواستند بروند که لرد چیزی را به بلاتریکس تذکر داد.
-بلامون! غذا رو برای دامبلدور بفرست. میخواهیم کمی شاد بشیم.
-حتما ارباب. سوپ رو به زودی برای محفل میفرستم!