هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ربکا.لاک‌وود)



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
#51
-پاشو دیگه! چرا بیدار نمیشی؟
-ها؟

ربکا کم کم چشمانش را باز کرد. هنوز خوابش می آمد. خمیازه ای کشید و به آدم روبه رویش خیره شد. برق میزد و سفید بود. گیج شده بود ولی همچنان سر از ماجرا در نمی آورد.

-پاشو ببینم. منو معطل خودت کردی.

ربکا کمی صبر کرد. مرگخوار تازه وارد بود؟ اگر مرگخوار بود چرا سفید بود؟
-راستی، تو تازه واردی؟
-من؟ اینو باش. میگم پاشو از رو میز.
-میز؟ اینجا اتاق خودمه. چطور جرات میکنی...

مرد با چند حرکت سامورایی(!)او را از روی میز به پایین انداخت. ربکا دستی به موهایش کشید. بعد ایستاد. سرس درد میکرد. به مرد روبه رویش نگاه کرد. همچنان سفید بود.
-منو گروگان گرفتین؟ چرا آخه؟ چطوری؟ واسه ی چی؟ من؟ به چه دردتون میخورم؟ تازه خیلی جیغجو هم هستما!
-وای خدای من! چرا منو فرستادی پی این؟
-من خیلی با شماها بدم. اصلا یه جوری جیغ میزنم کر بشین. محفلیای بد! خفاش میگیرین؟ برین پروانه بگیرین. پروانه خوشگلتر از... نه نه! چیزه... پروانه زیاده، راحت تر گرفته میشه. چرا خفاش میگیرین؟

فرشته که فهمیده بود ربکا از هیچ چیز خبر ندارد، چنان محکم روی صورتش کوبید که ربکا ساکت شد. فرشته با تاسف سری تکان داد و تلاش کرد برایش همه چیز را توضیح دهد.
-اینجا دفتر منه. توام اومدی که مهر تایید بگیری.
-مهر تایید چی؟ برای چی؟ برای زندانی کردنم؟ پروفسورتون بهتون یاد نداده با مهمون باید چطوری رفتار کنین؟ با یه خفاش مظلوم کمیاب در خطر انقراض؟
-پروفسور کیه؟ زندان چیه؟ اینجا اولین اتاق تایید صلاحیت مرده است.
-مرده؟ مرده؟ کی مرده؟
-خدایا به من صبر بده! خب تو دیگه!
-من؟

ربکا با تعجب به مرد نگاه کرد.
-تو کی هستی پس؟
-من منکر م دیگه. توهیچی درباره شب اول قبر...
-شب اول چیه؟ قبر چیه؟ من تازه به دوران جوانی داشتم میرسیدم. جوونم... آرزو دارم.
-این دیگه مشکل خودته.
-چرا به مرده ها توجه نمیکنین؟ چرا؟ من با مسئولین کار دارم!
-بشین سرجات بابا! ازت سوال کردم ولی خواب بودی جواب ندادی. بشین تا نکیر بیاد.

منکر کاغذ سوالات را جمع و جور کرد و به سمت در رفت.
-10دقیقه دیگه نکیر میاد. اومد بهش بگو منم صدا بزنه. فکر فرار از اینجام به سرت نزنه ها.
-نه بابا. من اصلا نمیخوام از پنجره به بیرون نگاه کنم. و اصلا از پنجره فرار نمیکنم.

منکر با نگاه "بری، خودم پوستتو میکنم" از اتاق بیرون رفت. ربکا با سرعت به سمت پنجره رفت و تلاش کرد پنجره را باز کند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
#52
تی که حالا روی سر رکسان بود، کم کم باعث میشد که بچه ها به رکسان بخندند. خنده های زیر میزی بچه ها حرص رکسان را در می آورد. همان موقع بود که در کلاس با شدت باز و گابریل، سریع وارد کلاس شد.
-تی عزیزم! بیا اینجا!
-چشم!

تی با سرعت و قدرت زیادی از سر رکسان جدا شد.
تی با موهای رکسان جدا شده بود!
رکسان با خشم به تی نگاه کرد. انتظار داشت تی با شرم و حیای فراوان، موهایش را سرجایش بگذارد ولی تی اصلا به او نگاه نمیکرد.

-تی عزیزم! تی متقارن و تمیزم! آفرین! الان میتونم بهت افتخار کنم که چقد با ابهت هستی. باید به ارباب نشونت بدم.

و گابریل با خوشحالی و بدون توجه به رکسان به سمت اتاق خودش دوید. جادو آموزان به سر براق و طاس رکسان نگاه میکردند و میخندیدند. رکسان کم کم بغض در گلویش جمع شده بود.
-منو مسخره میکنین؟ ازتون نمره کم میکنــــــــم!

آن طرف تر-درمانگاه مادام پامفری

گابریل از جلو درمانگاه گذشت و با تی اش گفتگو میکرد. رون با تعجب به تی و گابریل نگاه کرد. حالا میتوانست از درمانگاه بیرون برود!
-هی هرمیون! اون تی‌ای که داشتم باهاش حرف میزدم اینجاست.
-عه؟ خب مهم نیست. تو باید خوب بشی. تی که مریض نیست.
-مگه من مریضم؟
-خب... نمیدونم. ولی چون داشتی با تی حرف میزدی باید مادام پامفری چکت کنه.

رون بدون توجه به هرمیون، به سمت گابریل دوید و تی اش را از دستش گرفت. دوباره به سمت درمانگاه دوید.
اما گابریل به این راحتی از دزد تی‌اش نمیگذشت.
-صبر کن! تی منو میدزدی؟
-تی؟ دزد؟ من فقط...

رون و گابریل، که حالا روبه روی مادام پامفری بودند، ایستادند. رون تی را به مادام پامفری داد و به گابریل اشاره کرد.
-من داشتم با این تی سخنگو حرف میزدم. اینم داشت باهاش حرف میزد. پس من دیوونه نیستم.
-وای دوتا دیوونه؟

رون که حالا در مخمصه بزرگتری افتاده بود، فرار را بر قرار ترجیح داد و به سمت در دوید. مادام پامفری و هرمیون هم به سمت او دویدند تا او را بگیرند.

-خب، تی متقارن من؟ دیدی؟ هرکی تو رو از من بگیره، خودش برمیگردونتت!

نیم ساعت بعد-محوطه سرسبز(زمین مسابقه جام‌آتش)

رون با سرعت وارد یک محوطه بزرگ و سرسبز شد. اول تعجب کرد ولی وقتی صدای تماشاچیان و فریادهای هرمیون و مادام پامفری را شنید، فهمید کجا ایستاده است!

-این شما و این شرکت کننده اول! رون ویزلی! با چه شور و شوق و هیجانی وارد محوطه میشه این بازیکن! خب با شمارش معکوس من، بازی شروع میشه. یک...
-نه رون، برگرد.
-دو...
-رون، به خاطر پروفسور برگرد.
ســــــــــــه!

همان موقع، دود و گاز های رنگی وارد محوطه شدند و پس از چند دقیقه پسر موبور با صورتی رنگ پریده و ترسیده، روبه روی رون ایستاده بود. پاهایش میلرزید ولی از بس دودها زیاد بودند، رون نمیدانست کیست.

-کمک... کمک!
-چـــــــــی؟ دراکو؟
-کمکم کنین! کـــمـــک!

دراکو با دیدن اژدهایان خشمگین، بیشتر ترسید و فریاد زد. رون با تعجب و خشم، به دراکو نگاه کرد. اصلا نمیخواست دراکو را نجات دهد، ولی مسابقه را میباخت.
رون کمی جلوتر رفت تا دراکو را نجات دهد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
#53
همهمه مرگخواران بالا گرفت.
هچکدامشان نمیخواستند فروخته شوند.
بلاتریکس با دیدن همهمه مرگخواران، جعبه قرعه کشی خودش را ظاهر کرد و آن را تکان داد. صدای کاغذهای در جعبه، همهمه را آرام کرد. همه به بلاتریکس خیره شده بودند.
تقدیرشان در دستان بلاتریکس میچرخید و به جعبه میخورد!
بلاتریکس از تکان دادن جعبه دست کشید و یک کاغذ را بیرون آورد.
-سدریک؟
-بلا؟
-آماده شو باید بدیمت، بری.
-من؟ من به درد فروش نمیخورما!
-اسمت در اومد. در ضمن! قرار نیست بفروشیمت. اشانتیون میدیمت.
-آخه...
-با من بحث نکن. وگرنه...

سدریک میدانست ادامه "وگرنه" چه قرار است بگوید. پس نشست و منتظر شد که مرد او را بردارد.

-خب اشنانتیونی که انتخاب کردین، اینه؟
-بله.
-چه قابلیت هایی داره؟
-خب... قابلیت خواب های بلند مدت و خوابیدن های کوتاه مدت. قابلیت هایی مثل خروپف کردن تو خواب های بلند مدت ولی نفسای بچگونه تو چرت های بعد از ظهر!
-نفس‌های بچگونه گبی؟
-تازه متقارن و تمیزم هست.

مرد با تعجب به قابلیت های سدریک فکر میکرد.
آیا باید او را با این همه قابلیت عجیب میبرد؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۹
#54
سلام ارباب! خوبین؟
ارباب یه پست زده بودم... گفتم اگه میشه و اگه شد، نقدش کنین!
میشه؟


سلام ربکا
خوبیم.
می شه و شد. چرا نشه!

نقد شما رو با جغد شاخدار فرستادیم.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۳۰ ۱۵:۳۳:۴۵

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
#55
بعد از فریاد مرد، جعبه‌ای با ترس وارد موزه شد. مرد با تعجب به جعبه نگاه کرد. اطراف جعبه را گشت ولی چیز قدیمی‌ای ندید. میخواست به جعبه دست بزند که جیغ کسی از داخل جعبه بلند شد.
-هی! دستاتو وایتکس زدی؟ با لکل شستی؟ اصلا دستکش داری؟ یا ماسک زدی به صورتت تا تو راه عطسه کردی به من نخوره؟
-جان؟ شما؟
-من ربکام. تک خفا...
-خفـــــــــــــاش!

و جعبه را با سرعت از موزه به بیرون پرتاب کرد. حتی نگذاشت ربکا وسیله‌ای که از موزه فرانسه دزدیده بود را به او نشان دهد.

-اَه! این کی بود اومد؟ باید بازم دستامو بشورم.

مرد رفت و دستانش را شست. برگشت و دید دوباره همان جعبه آنجاست. اینبار هم خواست او را به بیرون پرتاب کند که ربکا به حرف آمد.
-من یه چیز ارزشمند آوردم. از فرانسه است.
-من هیچی از تو نمیگیرم.
-ضرر میکنیا؟ کی تنها گردنبند باقی مانده از ملکه الیزابت اول رو نمیخواد؟
-چی؟

چشمان مرد برق زد.
پول و شهرت موزه در ذهنش درخشید.
به جعبه نزدیک شد.
-حالا چی هست؟
-اینه.
-
-چیه؟

مرد گردنبند را به داخل جعبه پرتاب کرد و به "آخ!" ربکا توجهی نکرد.
-من اینو دیروز تو مغازه دیدم بابا. اسیر شدیم این وقت روز.

ربکا را از پنجره به بیرون پرتاب کرد و منتظر نفر بعدی شد.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
#56
لرد به مرگخوارانش نگاه کرد که با سرعت و قدرت زیاد چمدان ها را در ماشین بیچاره میچپانند. نه ماشین میتوانست چمدان‌های آخر را جای بدهد و نه میشد آن ها را جا داد. مرگخوارن هر طلسم کوچک کننده‌ای بلد بودند روی چمدان ها اجرا کردند ولی نمیشد.
-چرا نمیشه؟ میوه هایی که میخوام به عزیز مامان بدم خراب میشن که!
-بانو مروپ میخوایین اونا رو به عزیزمامان ندین تا بخورن؟ دیگه این دفعه رو به خاطر ماشین هم که شده...
-چی؟ نه! عزیز مامان ویتامین‌های بدنش نباید بیوفته! نه، نمیشه.

تام از متقاعد کردن مروپ دست کشید و سعی کرد چمدان خودش را در صندوق عشق جای دهد. ماشین کم کم به زمین نزدیک میشد. از بس سنگین شده بود، نمیتوانستند چرخ ها را از سنگ ها تشخصی دهند. ولی مرگخواران همچنان با قدرت به چمدان‌ها فشار می‌آوردند تا وارد ماشین شود.
لرد که چمدانش اول از همه گذاشته بود، به بلاتریکس هم گفته بود که کسی چمدانش را کنار چمدان لرد نگذارد. پس مرگخوارن با فاصه 30سانتی‌متری ازچمدان لرد، چمدان‌هایشان را میچیدند.

-ای بابا!
-اَه!
-چرا نمیشه؟

مرگخواران دیگر رد داده بودند و حاظر بودند برای تلف نکردن وقت برای فرو کردن چمدان‌ها، هرکاری بکنند.
حتی گذاشتن چمدانشان روی چمدان لرد!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
#57
خلاصه:
تام ریدل امتحانشو بد داده. رودولف رو مجبور می کنه برای پیدا کردن برگه امتحانیش همراهش به اتاق اساتید بره. ولی هر دو توسط فیلچ دستگیر می شن و دامبلدور وادارشون می کنه دفترش رو مرتب کنن.
تام و رودولف در حالی که تو وسایل شخصی دامبلدور سرک می کشن، این کارو انجام می دن.
اتاق مرتب می شه ولی دامبلدور بهشون میگه که باید برگه‌های دیگه (غیر از برگه‌های امتحانی) رو بدون انجام ورد، مرتب کنن.
*-*-*-*-*-*-*-*


-رودولف با اون "چیز باکمالات" کار مهم تری از برگه های ما داری؟
-نه بابا! فقط گفتم به برگه‌ها برسیم تا وقتمون الکی نره.

تام نگاه تاسف‌باری به رودولف انداخت و سرگرم برگه‌ها شد. برگه‌ها را تند تند روی هم میگذاشت و در کشوها میچپاند. تا اینکه با روزنامه‌ای مواجحه شد که برایش جالب بود.
-رودولف! بیا اینجا باهات کار داریم.
-ها؟

تام چپ چپ به رودولف نگاه کرد.

-آها! بله.
-اینجا چی نوشته؟
-خب خودت بخونش.
-رودولف؟

رودولف با سرافکندگی روزنامه را گرفت و شروع کرد به خواندن.
-مدرسه جادوگری و جادو آموزی هاگوارتز که یکی از بزرگترین مدارس عالیه و دولتی جادوآموزی‌ست، با پروروش جادوآموزانی قدرتمند در عرصه جادو و جادوگری، در لندن مشغول به کار است.
-خب اینا به چه درمون میخوره رودولف؟ برو جلوتر.
-خب باشه... این مدرسه که مدح و ستایش آن، هیچ نمیتوان گفت...
-خب؟
-جادوآموزانی را که در آزمون های سمج سطح بالایی گرفتند را برای آموزش تخصصی دفاع در برابر جادو سیاه، به وزارتخانه معرفی مینماید و با جادوگران و ساحرگان متخصص در جادو و جادوگری آموزش داده میشوند.

تام لبخند شیطانی‌ای زد و به رودولف خیره شد.

-جان موهای خوشگل و خوش فرمت، فکر دیگه ای به سرت نزنه!
-دیر گفتی رودولف. ما فکرامون رو زود پیدا میکنیم!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
#58
گابریل با ناراحتی نگاهی به تی اش انداخت. روی میز با راحتی دراز کشیده بود. چقدر دلش میخواست جای تی‌اش باشد.
تی‌اش خیلی خوشبخت بود!
-آخ روزگار! یه جوری خوشبختی رو ازم گرفتی که دیگه کمرم صاف نمیشه!

اما وقتی یادش آمد هنوز تی‌اش را دارد، خوشحال شد. او هنوز خوشبختی را از دست نداده بود. میتوانست با تی اش برگردد. ولی چگونه؟
-تی من! تی عزیز و تمیز و متقارن من! بیا با هم همفکری کنیم. چطوری باید برگردم؟

با خوشحالی به تی‌اش زل زد. تی عزیزش قطعا جوابی داشت تا بگوید و او را از این مخمصه نجات دهد. گابریل همیشه به تی‌اش اطمینان داشت.
تی او تی ریونکلاوی‌ و نابغه‌ای بود!
گابریل همچنان به تی اش زل زد تا جواب بدهد ولی با صدای پای چند نفر خودش و تی‌اش را پشت مبلی قایم کرد. وقتی سرش را از پشت مبل بیرون آورد دهانش بند آمد!
-این چرا اینجاست؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
#59
تام نگاهی به نامه انداخت و بدون آنکه چیزی بفهمد نامه را به آلکتو میدهد. آلکتو نگاهی پر از موفقیت به نامه انداخت. بعد نامه را به میرتل داد. اما نامه از دستان میرتل افتاد. آلکتو نامه را دوباره به میرتل داد ولی اینبار میرتل با گریه به آلکتو نگاه میکرد.
-میخوای بهم بگی که چرا من روحم و نمیتونم نامه رو ازت بگیرم و موفقیت تام رو با چشمام ببینم و با دستام لمسش کنم و باز سرم بخندیدن و بگین این روحه بابا چرا بهش نامه میدیم تا بخونه؟ آره؟ این کارو میخواستی بکنی؟
-آبجی ما هنو چیزی نگفتیم کع! فقط نامه رو دادیم دسّ‌ت باشه.
-چرا نامه رو میدن به دستش؟ چرا نمیدن به پاهاش؟
-وات؟ چیشده داداش؟


تام به نامه نگاهی کرد و آن را برداشت. با تعجب به آن نگاه کرد و با حرکات سریعی آن را مچاله کرد.
تام فکر میکرد بهترین تا زدن نامه را انجام داده است!
آلکتو نامه مچاله شده را گرفت و بازش کرد. دوباره تا زد و به پای جغدش بست. جغد که رفت تام با تعجب به آلکتو زل زد.
-الان مطمئنی که میره پیش دروئلا؟
-بعله که مطمئنیم داداش! جغد ما یه پا جی‌پی‌اسه!
-به دروئلا میرسه؟
-بعله که میرسع داداشم! جی‌پی‌اس ما رو دس کم نگیر.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹
#60
دوئل ربکا لاک‌وود vs. جوزفین مونتگومری
سوژه: جاسوسی!


گرم بود. خیلی گرم بود. بیش از اندازه گرم بود. داشت می‌سوخت که مالی دست از ریختن قهوه کشید؛ اما همچنان احساس گرما داشت. مالی او را روی سینی، کنار بقیه لیوان‌ها گذاشت. لیوان‌ها اکثرا نارنجی بودند و اسم ویزلی‌ها روی هرکدام نوشته شده بود. عجیب بود که همچنان با آن تغییری که کرده بود، میتوانست بخواند، پس سعی می‌کرد بیشتر بخواند و بیشتر اطلاعات جمع کند!
این چند روز، کارش نگاه کردن به برگه‌ها و لباس‌های متفاوت دامبلدور و گوش دادن به حرف‌هایشان بود. هر موقع که جلسه‌ای می‌گذاشتند، او را پر از قهوه می‌کردند و به دامبلدور می‌دادند تا دامبلدور بیشتر حرف بزند! حس خوبی بود که برای اربابش جاسوسی کند... همه وجودش در جلسات، گوش‌های قوی‌اش بودند که حالا جایشان را به دست های یک لیوان داده‌اند! اما، اگر خطایی میکرد و میفهمیدند این لیوان سفید و بنفش، یک خفاش جیغجیغو و مرگخوار است، کارش تمام شده بود. انگار این ماموریت، نمیتوانست مثل بقیه ماموریت‌ها خطایی داشته باشد... این ماموریت مهم بود و مخصوصا بی‌خطا. ربکا باید این کار را بدون خطا انجام میداد.
ویزلی‌ها با فرود سینی بر میز چوبی آشپزخانه، چنان هجومی به سمت لیوان‌ها بردند که ربکا میخواست بلند شود و جیغ بزند، ولی وقتی چهره اربابش جلوی چشمش آمد، از این کار منصرف شد! ویزلی‌ها لیون‌های نارنجی و رنگ و رو رفته‌شان را برداشتند و قهوه را سر کشیدند. آرتور لیون مالی را به او داد و لیوان خودش را با آرامش برداشت؛ اما نگاهش عاشقانه، روانه مالی می‌شد! حالش کم کم داشت بد می‌شد. چشمانش که حالا خال‌های بنفش بودند را از آنها دور کرد و به سمت در برد. برای اولین بار در عمرش انتظار داشت دامبلدور در را باز کند و حرف‌هایش را شروع کند. هیچ وقت از این حس خوشحال نبود ولی حالا به حرف‌هایش نیاز داشت!

-جوز؟ میدونی پروفسور کجان؟
-تو اتاقشه. گفت عصرونه رو ببرم براش!
-باشه. بیا اینجا... باید تو سینی براشون عصرونه بذارم.

مالی سینی‌ای که ربکا رویش بود را برداشت و با دستمال پارچه‌ای تمیزش کرد. دور لیوان را تمیز کرد و شروع کرد به آماده کردن عصرانه!

30دقیقه بعد-اتاق دامبلدور

-تق، تق، تق، تق. پروفسور بیام تو؟ براتون عصرونه آوردم.
-بیا باباجان!

جوزفین سینی عصرانه را روی میز دامبلدور گذاشت و برگشت و به دامبلدوری نگاه کرد که به بیرون از پنجره خیره شده‌است. ربکا لحظه‌ای فکر کرد دامبلدور قرار است حرف مهمی بزند پس گوش‌هایش را تیز کرد. اما جوزفین هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت. دامبلدور سرش را تکان داد و به سمت میز برگشت.
-داشتم لحظات ملکوتی براش درست میکردما... نشد. این چند روزه نمیشه لحظات ملکوتی تولید کنم.

دامبلدور روی صندلی نشست. تا خواست لیوان را بردارد، کسی در زد. دامبلدور با چشمانی که در آن "یعنی میتونم برای کسی که اون پشته، لحظات ملکوتی تولید کنم؟" موج میزد، به در خیره شده بود.
-بله باباجان؟
-پروفسور؟ قرار بود وسط عصرونه سخنرانی داشته باشین!
-عه، واقعا باباجان؟ بیا تو باباجان.

اما فقط یک نفر نبود، بلکه تمام ویزلی‌ها، هری، هرمیون، و بقیه محفلی‌ها وارد اتاق میشدند! دامبلدور لحظه متعجب شد ولی وقتی فهمید میتواند لحظات ملکوتی تولید کند یک قلوپ از قهوه را سر کشید و ایستاد. دستانش را باز کرد و به نماد عشق و بغل کردن یکدیگر، همه محفلی‌ها این کار را تکرار کردند. وقتی عشق ورزیدن از دور تمام شد، دامبلدور هیچ نگفت.
میخواست لحظات ملکوتی تولید کند!
چشمانش را بست و دست به سینه ایستاد. غروب خورشید در اتاق میتابید... از لابه لای پرده، روزنه‌های عشق و امید میتابیدند... این افکار کم کم تمامی محفلی‌ها را مجبور کرد که لحظات ملکوتی را بپذیرند.

-باباجان‌های من! عشق و امید از روزنه‌های زندگیست. شما با عشق امروز و فردایتان را میسازید. عشق بورزید و عشق ورزیدن را بیاموزید.
-پروف؟ این حرف رو من تو یکی از فیلما دیده بودم!
-مممم... باباجان، عشق تا فیلم‌ها هم رفته! بله باباجان... بله! حالا اینا مهم نیست. امروز چقدر عشق ورزیدین؟ بهم بگین عزیزان من!

آرتور دستانش را بلند کرد ایستاد.
-من اول میگم. امروز به یه گربه غذا دادم و تا میتونستم بهش عشق ورزیدم. چهارتا کبوتر گرسنه رو سیر کردم. همین، نفر بعد.

مالی بعد از نشستن آرتور ایستاد.
-من امروز به بچه‌هام، آرتور، هری و هرمیون عشق ورزیدم... ولی عشقم به رون کم بود! ببخشید رون. کافیه فکر کنم؟ نفر بعد.

کم کم تمامی محفلی‌ها با جملاتی که حاوی عشق ورزیدن به این و آن بود، ایستادند و گزارش میدادند. ربکا احساس میکرد سرگیجه دارد، ولی تلاش کرد گوش‌هایش را تیز نگه دارد. ولی انقدر زود گذشت که نوبت به هری رسید و دامبلدور به هری اشاره کرد.
-هری جان؟ باباجان تو چی؟
-پروفسور دامبدور، من که همش عشق میورزم ولی... احساس میکنم کمبود عشق گرفتم!

حمله محفلی‌ها به سمت هری همانا و عشق ورزیدن‌های پی در پی همانا! ربکا میخواست روی زمین دراز بکشد و قهقه بزند. آنقدر نخندید که احساس کرد رنگش بنفش شده است! سریع صورتش را درست کرد و در تلاش کرد در ذهنش قهقه بزند!
در جاسوسی باید حواسش جمع باشد!
دامبلدور لیوان را بلند کرد و ایستاد. باز هم یمخواست لحظات ملکوتی تولید کند. سر ربکا در دهان دامبلدور بود. وقتی از ماموریت برگشت، باید یک حمام سه ساعته با وایتکس‌های گابریل بکند. تنها چیزی که خوب بود، این بود که او خفاش است.
خفاش بودن یعنی عامل کرونا بودن!
این اصل زندگی یک خفاش در این دور و زمانه بود.
دامبلدور به ماه که حالا در آسمان میدرخشید نگاه کرد. انتظار کسی از ماه در چشمانش بگوید ولی بیشتر همهمه عشق ورزیدن‌ها بیشتر شد. دامبلدور قطرات آخر قهوه را خورد و لیوان را روی میز گذاشت. نگاهی به محفلی‌های دور هری انداخت.
او هم میخواست عشق بورزد.
به سمت هری رفت و عشق ورزیدن شروع کرد.

-چقد اذیت کننده است! باید در برم...باید برم! باید برممممم!

ساعت2 شب

-واقعا دارم اذیت میشم! اَه!

ربکا، اطلاعاتی که بدست آورده بود را در چند کاغذپوستی جدا نوشته بود و در جیب لباسش گذاشت. در تلاش بود سرش را تبدیل به حالت قبلی بکند ولی نمیشد. تا اینکه با اولین ضربه دست به سرش، دامبلدور تکانی خورد و بیدار شد.
-احساس کردم لیوان افتاد. نه هنوز سر جاشه؛ لبه میزه! بهتره بخوابم.

ربکا پشت میز قایم شده بود و سرش را روی میز گذاشته بود. این‌بار از اینکه سرش تبدیل به حالت قبلی نشده بود خوشحال شد. وقتی دامبلدور با خمیازه‌ای بلند خوابش برد، ایستاد و به سمت در رفت تا در انباری آپارات کند.

فردا صبح-اتاق لردسیاه

-عشق ورزیدن از ارکان مهم زن‍... چیز!... ارباب، این جواب جاسوسی از گروه عشق... نه ارباب، چیزه! گروه سفیداست! با عش‍... با احترام تقدیم به شما.
-

لرد کاغذ را از ربکا گرفت و به بلاتریکس نگاهی انداخت.

-خب ربکا! کارت برای اولین بار، خوب بود.
-پاداشی... چیزی؟
-پاداش میخوای؟
-آره!
-بیا تو آشپزخونه بهت بگم.

بلاتریکس و ربکا میخواستند بروند که لرد چیزی را به بلاتریکس تذکر داد.
-بلامون! غذا رو برای دامبلدور بفرست. میخواهیم کمی شاد بشیم.
-حتما ارباب. سوپ رو به زودی برای محفل میفرستم!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.