هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
-پاشو دیگه! چرا بیدار نمیشی؟
-ها؟

ربکا کم کم چشمانش را باز کرد. هنوز خوابش می آمد. خمیازه ای کشید و به آدم روبه رویش خیره شد. برق میزد و سفید بود. گیج شده بود ولی همچنان سر از ماجرا در نمی آورد.

-پاشو ببینم. منو معطل خودت کردی.

ربکا کمی صبر کرد. مرگخوار تازه وارد بود؟ اگر مرگخوار بود چرا سفید بود؟
-راستی، تو تازه واردی؟
-من؟ اینو باش. میگم پاشو از رو میز.
-میز؟ اینجا اتاق خودمه. چطور جرات میکنی...

مرد با چند حرکت سامورایی(!)او را از روی میز به پایین انداخت. ربکا دستی به موهایش کشید. بعد ایستاد. سرس درد میکرد. به مرد روبه رویش نگاه کرد. همچنان سفید بود.
-منو گروگان گرفتین؟ چرا آخه؟ چطوری؟ واسه ی چی؟ من؟ به چه دردتون میخورم؟ تازه خیلی جیغجو هم هستما!
-وای خدای من! چرا منو فرستادی پی این؟
-من خیلی با شماها بدم. اصلا یه جوری جیغ میزنم کر بشین. محفلیای بد! خفاش میگیرین؟ برین پروانه بگیرین. پروانه خوشگلتر از... نه نه! چیزه... پروانه زیاده، راحت تر گرفته میشه. چرا خفاش میگیرین؟

فرشته که فهمیده بود ربکا از هیچ چیز خبر ندارد، چنان محکم روی صورتش کوبید که ربکا ساکت شد. فرشته با تاسف سری تکان داد و تلاش کرد برایش همه چیز را توضیح دهد.
-اینجا دفتر منه. توام اومدی که مهر تایید بگیری.
-مهر تایید چی؟ برای چی؟ برای زندانی کردنم؟ پروفسورتون بهتون یاد نداده با مهمون باید چطوری رفتار کنین؟ با یه خفاش مظلوم کمیاب در خطر انقراض؟
-پروفسور کیه؟ زندان چیه؟ اینجا اولین اتاق تایید صلاحیت مرده است.
-مرده؟ مرده؟ کی مرده؟
-خدایا به من صبر بده! خب تو دیگه!
-من؟

ربکا با تعجب به مرد نگاه کرد.
-تو کی هستی پس؟
-من منکر م دیگه. توهیچی درباره شب اول قبر...
-شب اول چیه؟ قبر چیه؟ من تازه به دوران جوانی داشتم میرسیدم. جوونم... آرزو دارم.
-این دیگه مشکل خودته.
-چرا به مرده ها توجه نمیکنین؟ چرا؟ من با مسئولین کار دارم!
-بشین سرجات بابا! ازت سوال کردم ولی خواب بودی جواب ندادی. بشین تا نکیر بیاد.

منکر کاغذ سوالات را جمع و جور کرد و به سمت در رفت.
-10دقیقه دیگه نکیر میاد. اومد بهش بگو منم صدا بزنه. فکر فرار از اینجام به سرت نزنه ها.
-نه بابا. من اصلا نمیخوام از پنجره به بیرون نگاه کنم. و اصلا از پنجره فرار نمیکنم.

منکر با نگاه "بری، خودم پوستتو میکنم" از اتاق بیرون رفت. ربکا با سرعت به سمت پنجره رفت و تلاش کرد پنجره را باز کند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین

بلاتریکس طبق گفته فرشتگان مسیری را طی کرده، به دروازه‌ای رسید. فرشته پیر و فرتوتی جلوی دروازه ایستاده و مستقیما به تخم چشم بلاتریکس زل زده بود.
-بیا فرزندم... بیا ببینیم نامه اعمالت چند چنده.

بلاتریکس اصلا به فرشته پیر رو‌به‌رویش اعتماد نداشت.
-به من نگو فرزند. یاد یکی میوفتم.
-باشه... بیا درختم... نزدیک شو... خب... چقدر قتل و شکنجه تو پرونده داری... هوم... عجیبه!

بلاتریکس نمی‌دانست چه چیزی عجیب بود. حتی انسانی با ضریب هوشی جلبک هم تشخیص می‌داد که بلاتریکس هیچگاه انسان خوبی نبوده است.

-هوم... چقدر نیکی کردی تو زندگی... راست می‌گن که کتاب رو از جلدش قضاوت نکنین‌ها... جلدت سیاهه اما درونت...
-نگو! ساکت! نگو اون واژه‌رو... درونم هم سیاهه. سیاه مثل قیر...

اشکی از چشم فرشته پایین آمد.
-چقدر تو متواضعی... چه انسان گرامی هستی... چقدر...

بلاتریکس خیلی فکر کرد. لاکن هیچ کار نیکویی را به یاد نیاورد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۱۷ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۵۰:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 707
آفلاین
سدریک در وسط سالن بزرگی ایستاده و با تعجب به اطرافش زل زده بود. سالنی بسیار بزرگ با سقفی بلند و ستون‌هایی سفید که در گوشه و کنار آن به چشم می‌خوردند. سرتاسر تالار، سقف و دیوارها و کف زمین، با سنگ مرمر سفید براقی کاشی‌کاری شده بود.

در حالی که سدریک محو تماشای زیبایی اطرافش شده بود، ناگهان با ضربه‌ای که بهش وارد شد، از جا پرید.
- هی آقا، چه کار می‌کنی؟
- برو کنار دیگه. وایسادی وسط راه!

و تازه اینجا بود که سدریک متوجه انسان‌ها و موجودات نیمه شفافی شد که در اطرافش در حرکت بودند. دست چپش را بالا آورد. از درون کف دستش، می‌توانست آن طرف را هم ببیند.
- چه باحال! من نیمه شفاف شدم...از بچگی دلم می‌خواست نیمه شفاف بشم.

سدریک این را به فال نیک گرفت و به سمت جلو به راه افتاد. هیچ ایده‌ای نداشت که در کجا بود و چرا خود و موجودات اطرافش نیمه شفاف هستند.

بنابراین به طرف اولین فردی که یونیفرمی به تن داشت و حدس می‌زد که باید نگهبان باشد، هجوم برد.
- ببخشید، اینجا کجاست؟
- سالن انتظار‌.
- انتظار؟ انتظار برای چی؟
- ورود به دنیای دوم‌.

با سردرگمی به نگهبان خیره شد.
- یعنی چی؟ یعنی من مُردم؟
- ما به این حالت نمی‌گیم مردن. می‌گیم رفتن به جهانی فراتر از اون جهان اول! اما خب، به عبارتی می‌شه گفت بله، تو مُردی.

سدریک در کمال تعجب نگهبان، بسیار خوشحال شد. همیشه از بچگی دوست داشت که بمیرد و مرگ را تجربه کند.



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۴۲ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
- ببین...برای آخرین بار میگم؛ باید این دمنوش رو بخوری.
- نمی خورم...نمی خوام.
- آخه برای چی؟

اگلانتاین پشت میز نشسته و به لیوان دمنوش جلویش نگاه و سعی میکرد به چشم غره های عزرائیلِ آن سوی میز توجهی نکند.
اخم هایش بیشتر در هم رفت و گفت:
- اربابمون دمنوش دوست نداشتن...من هم دوست ندارم.

عزرائیل که نمی توانست آرامشش را حفظ کند از بین دندان های به هم فشرده اش توضیح داد.
- این رو میخوری، همه ی خاطرات بد گذشته ات رو فراموش می کنی و با خاطرات خوب میری بهشت...
- نخیر.
- خاطرات بد، به درد نمی خورن و فقط بیشتر ذهنت رو درگیر می کنن...اگه این رو نخوری مجبوری بری جهنم...
- نمی خورم.
-ازت متنفرم و...

جمله عزرائیل به پایان نرسید چون صدای ناقوس بلندی اتاق را به لرزه انداخت و لیوان دمنوش روی میز جابه جا شد.
-
- چیه؟...ترسناک نگاه می کنی.
- تو این دمنوش رو نمی خوری...کارهای بدی کردی. استحقاق فراموشی رو نداری، باید زودتر می فهمیدی...فراموشی یه نعمته، این طوری درد نمی کشی.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
- زیباست!
- خیلی دوس داشتم فک کنم منظورت منم، اما مدت زیادیه که با حقیقت زندگیم کنار اومدم و می‌دونم کسی منو زیبا نمی‌دونه. پس خودت بگو چی زیباست دقیقا؟

لینی مرده بود و در عالم پس از مرگ به سر می‌برد. عالمی که تنها به یک چهار دیواری خاکستری رنگ محدود شده بود، و البته یک سوسک سیاه!
پس عجیب نبود اگه سوسک جویای علت زیبا خوانده شدن موقعیت باشه.

- زیباست که همونجوری بود که می‌خواستم.
- یعنی همیشه می‌خواستی بعد از مرگ در جوار یه سوسک باشی؟

سوسک با هزاران امید و آرزو این سوالو پرسیده بود. اما چون مدت‌ها پیش با حقایق زندگیش کنار اومده بود خوب می‌دونست که کسی از هم‌نشینی با یک سوسک لذت نمی‌بره. اما آرزو بر یک سوسک عیب نیست و بازم امید تو دلش جوونه زده بود که یکی بخواد اون کنارش باشه.

- نخیر، تو رو نمی‌گم که. این آسانسورو می‌گم.
- واو ما تو آسانسوریم!

سوسک هنوزم نفهمیده بود چرا قرار گرفتن تو یه آسانسور در عالم پس از مرگ زیبا بود، اما حالا که فهمیده بود تو آسانسورن یه چیز دیگه رو خوب می‌دونست. بنابراین می‌پرسدش!
- پس چرا دو ساعته به جای این که دکمه رو بزنی حرکت کنیم برسیم به مقصد، هی می‌گی زیباست زیباست؟ گرفتی ما رو؟

لینی اونقد غرق در محیط اطرافش شده بود که فراموش کرده بود آسانسور برای حرکت نیاز به فشردن دکمه داره. اما با فریاد سوسک به خودش میاد و بال‌بال‌زنان به سمت تنها دکمه‌ی موجود درون آسانسور می‌ره...




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
منکر سعی کرد مثل بچه ی فرشته کارش را آغاز کند.
- بخدا یادم رفت.

نکیر سعی کرد با نفس کشیدن خود را آرام کند، که با توجه به فضای تابوت کمکی نکرد؛ پس‌گردنی ای به منکر زد و شروع کرد.
- اول بگو ببینم، کیست پیغمبرت؟
- ام... نمی‌دونم.
- لعنتی تو خب تو یه خونه بودی با مرلین!
- خدایی؟ مرلین پیامبر واقعی بود؟ میگفت ها بچه... باور نکردیم.
- این یکی رو می‌ذارم به پای شوکه شدنت، ولی باقی رو غلط جواب بدی می‌دمت دست ابلیس.

ناگهان نگاه تام به عصایی که در دست منکر بود افتاد.
- این همون عصا معروفه س؟ اهمونی که باهاش هیتلر رو کشتید؟
- نه. اون مال عزیه، اشتباه گرفتی.
- عزی؟
- عزرائیلو میگم.

نکیر با خشم به مکالمه ی بین تام و منکر نگاه می‌کرد.
- باز شروع کردی منکر؟ داشتم سوال می‌پرسیدما. خب بگو ببینم اموال شخصیت چقدرن؟

اموال شخصی... تام باید فکر می‌کرد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۳۹:۲۶
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 467
آنلاین
چرتکه اش را تکانی داد.
-مروپ گانت، یک کائنات محبت مادرانه، یک بشکه نارضایتی همسر...یک تانکر فرزند آزاری...هووم...تازه یه بهشتم زیر پات داری...تصمیم گیری خیلی سخته.

مروپ نگاه بی حوصله ای به فرشته حسابرسی انداخت.
-تهش چی فرشته مامان؟

فرشته دوباره چرتکه اش را تکانی داد و از نو شروع کرد.
-یک کائنات محبت...

هزار سال اخروی بعد...

-به نتیجه نرسیدی فرشته مامان؟ ببین به نظرم یه ماشین حساب جادویی دستت بگیری زودتر کارت راه میفته ها!
-نه...راستشو بخوای عالم بالایی ها زیاد با مدرنیته حال نمی کنن. حتی تو جهنمم از اجاق گاز استفاده نمی کنیم و با همون هیزم مجازات هارو انجام می دیم. اصلا زیبایی در سادگی!

از قرار معلوم، فرشته مذکور حالا حالاها قادر به پاسخگویی نبود.





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
طولی نکشید که طعمه اش را یافت.
پسر بچه ای که بستنی ای خیالی در دست گرفته بود و با اشتیاق سرگرم خوردنش شده بود.

-هی...پیست...

پسر بچه به طرف لرد سیاه برگشت.
-با منین عمو؟

-ما عمو نیستیم...

-خب به منم گفتن با غریبه ها حرف نزن. اگه عمو نیستی برو اون ور، وگرنه جیغ می کشم!

مایل نبود توجه کسی را جلب کند. مخصوصا چون در طول صف، اثری از مرگخوارانش ندیده بود.
-باشه باشه...عمو هستم...ببین...من از ته صف اومدم. صد نفر عقب تر دارن بستنی می دن. بستنی واقعی. و چون از آخر صف شروع کردن، فکر نمی کنم به این جا برسه.

پسر بچه عاشق بستنی بود. نگاهی به دست خالی خودش انداخت.
-ولی...اگه برم ته صف که جامو می گیرن. من پنج روز تو صف بودم که رسیدم اینجا.

لرد سیاه لبخندی زد.
-خب من جاتو برات نگه می دارم که بری و برگردی...باشه؟




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۴:۱۸ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-رسیدیم... پیاده شو!
-عه؟ شما صدام داشتین و هفت طبقه روزه سکوت گرفته بودین؟ مریضین؟

فرشته مرگ حرفش را تکرار کرد.
-پیاده شو... رسیدیم!
-پیاده شم؟ از رو چی؟

فرشته مرگ سری از تاسف تکان داد.
-اینقدر مشغول جیغ و داد بودی حتی از مناظر لذت نبردی... از رو ابر پیاده شو... فکر کردی چجوری هفت طبقه اومدی بالا؟... سوار ابر بودی!

بلاتریکس نگاهی به زیرش انداخت و ابری که رویش نشسته و زبان درازی می‌کرد را دید.
-خب وقتی سوار ابر بودم، چرا می‌کشیدین من رو؟ دستام کش اومدن!
-روال کاره... پیاده می‌شی یا نه؟
-نه!

نه گفتن برای بلاتریکس آسان بود اما ابر طاقت نه شنیدن را نداشت. پس بلاتریکس را طی حرکتی انتحاری از روی خود به کناری پرت کرد.
-نه؟... جات راحت بوده انگاری... دیدی چجوری پیادت کردم؟... مگه من مرکب زین شده تو‌ام؟ حقوق ابرها کجا رفته؟... توهین تا به کی؟ بی نزاکت!

این اصلا دنیای پس از مرگ مورد علاقه بلاتریکس نبود!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
- هوی پاشو!

ضربه ای به سر تام زده شد و بیدار شد.
- عه؟ شما کی این؟ اینجا چرا قهوه ایه؟ باز بچه ی راب خرابکاری کرده؟

تام که خیال میکرد در خواب بوده، این سوالات را از دو فرد بالای سرش پرسید.

- راب کیه؟ من نکیرم.
- خب به... کیفم... سلام کن!

تام این را گفت و کیف پولش را از جیبش درآورد و به نکیر نشان داد.

- خب... یه لحظه حرف نزن ادامه بدم. ببین تو الان مردی.
- مَردم؟ خب اینو که میدونستم.
- مرتیکه تو که صوتی می‌شنوی این نمک بازیا چیه دیگه؟
- باشه. حالا مردم واقعا؟
- معلو...

و با داد و بیداد های تام صحبت هایش نصفه ماند.
- نه! وای! من کلی آرزو داشتم!
- داشتی یا نداشتی مشکل من نیست دیگه. همکارم منکر سوال می‌پرسه باید جواب بدی.
- اصن... من تا وکیلم نباشه حرفی نمیزنم!
- خب... حق داری... مشکلی نیست. می‌ریم تا وکیلت بیاد.

نکیر نگاهی به منکر کرد.
- چی میگی روانی؟ مگه دادگاهه؟ عین بچه ی فرشته سوالاتو بپرس دیگه.

و منکر که توجیه شده بود، شروع به سوال پرسیدن کرد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۳ ۲۱:۵۱:۴۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.