هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#61
بیلی یک ضرب المثل رو آویزه ی گوشش کرده بود...از یه سوراخ دو بار گزیده نشو.
برای همین شغل شریف دربونی رو کنار‌گذاشت و رفت دنبال یه کار دیگه.

در کوچه های دیاگون راه می رفت و به کار هایی که می تونست بکنه فکر می کرد.
-خب من قبل اینکه هورکراکس بیلی بشم، بیل بیلی بودم. پس می تونم برم و بیل شم...ولی نه! این کار در شان یک ارباب نیست...دربونی هم نبود ولی خب از بیل شدن بهتر بود.

کار هایی که می تونست بکنه رو لیست می کرد و راه می رفت.

باد شروع شد.

بیلی، بیل بود ولی نتونست توی این باد خودشو روی زمین نگه داره.

بیلی از زمین بلند شد و خودشو به باد سپرر تا شاید باد، اونو جایی بیاره پایین که کار پیدا کنه.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#62
فنریر گرگینه ی روزای سخت بود...ولی گشنگی سخت نبود..خیلی سخت بود.

-الان که داریم فکر می کنیم اون پیاز هم لازم نداری...نصف تلگرافی که برای ما آمده بود رو خوردی...الان حتما سیری!

هوریس پیاز رو از فنریر گرفت و گذاشت جلوی خودش و با مشتی اونو آماده ی خوردن کرد.

بعد از خوردن غذا، مرگخوار ها سنگین شدن. در نتیجه وزن روی قالی سنگین شد و دیگه نتونست روی هوا ایست کنه.

-داریم سقوط می کنیم...وزن زیاده!

علاالدین اینو گفت و بعدش به جلو نگاه کرد.

-فنریر بپر پایین!
-ارباب! من که اصلا غذایی نخوردم...چرا من؟
-اولا چون ما می گوییم...دوما به تو ربطی ندارد...سوما کاغذی رو خوردی که اسم ما درونش بود...چیزی از این سنگین تر سراغ داری؟ صد تا جارو اسم ما را نمی تواند بکشد...خب حالا تا قبل از اینکه سقوط کنیم...بپر پایین!
-خب پس بلند شین ارباب تا بپرم!

لرد به این موضوع فکر نکرده بود.
کمر فنریر واقعا نرم بود و لرد از نشستن روی اون لذت می برد...فنریر اگه پایین می پرید، لرد باید روی قالیچه می نشست و این یعنی نشستن روی یک چیز زبر و از اون بدتر با دیگر مرگخواران برابر بودن.
-فنر نمی پرد...فکر دیگری کنید!
-چرا ارباب؟
-همینمان مانده بود که به شما هم جواب دهیم...به جای سوال کردن، فکر کرده و راهی پیشنهاد دهید!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#63
سوژه زانوی غم خودش رو بیشتر بغل کرد...اونقدر بیشتر که اشک از چشماش سرازیر شد...اشک ها رو دفترچه میفتادن...همه جا سیاه شده بود.
سوژه دلیل این همه سیاهی رو نمی دونست. تا حالا چند باری زانوی غم بغل گرفته بود ولی هیچوقت همه جا سیاه نمی شد.

سوژه گیج شده بود ولی این گیجی اون غمی که توی دلش بود رو نمی تونست از بین ببره برای همه دوباره شروع کرد به گریه کردن...سوژه گریه می کرد تا خالی بشه.

چند دقیقه ای گذشت و سوژه یک دل سیر اشک ریخت. توی این چند دقیقه اصلا حواسش به سیاهی هایی که بیشتر شده بودن، نبود.

سوژه گریه هاش تموم شد...زانوی غمش رو رها کرد...باید بلند می شد و دنبال کسی می گشت که خلاصه‌ش کنه...اون باید موفق می شد.

دوباره سلول ها رو یکی پس از دیگری طی کرد ولی یا همه داشتن به دیوانه ساز ها بوس می دادن و یا بوس داده بودن.
سوژه فهمید که دیگه اونجا جای اون نیست برای همین از اونجا اومد بیرون تا شاید توی خیابون کسی رو پیدا کنه.

سوژه داشت می رفت که به شخصیت عجیبی برخورد.
-ببخشید شما می تونین منو خلاصه کنین!
-چرا نتونستن بشم.

سوژه دفترچه‌شو به رابستن داد.

-من چیو خلاصه کنم...این خالیه!

سوژه تازه فهمید اون سیاهی ها چی بودن...اشکاش داشت نوشته ها رو از روی دفترچه پاک می کرد.

سوژه حالا باید دنبال سوژه می گشت.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#64
رابسورولافvsسریع و خشن

پست سوم

شهرداری لندن

اتاق کار رابستن پر شده بود از کله های آبی به علاوه ی تپه ای از مو، بازوان پرتوان، شخصی دست و پا شکسته و شخصیتی روغنی.

هم نوعان رابستن او را با دست نشان می دادن و ارباب ارباب می گفتن و بلاتریکس از این موضوع ناراضی بود...خیلی ناراضی!

بلاتریکس رفت سمت رابستن.
-راب...اگه یک بار دیگه بهت بگن ارباب، کله ی هموتونو می کنم و می زنم به دیوار!

رابستن از جونش ترسید برای همین رو به هم نوعاش گفت:
-سیرازویی ها، من ارباب شما نیستن می شم! دیگه به من گفتن نکنین اینو!
-پس چی گفتن کنیم؟

بچه که روی سر سر رابستن بود، زد روی سر رابستن.
-بابا...بگو بهت گفتن کنن آقا تا من آقا زاده شدن بشم!

بچه همیشه در شرایط سخت، بهترین پیشنهاد ها رو می داد. پیشنهاد هایی که هم به نفع خودش بود هم بقیه.
این پیشنهادش هم به نفع رابستن بود. چون از غر غر های بچه که در مورد وزیر نشدنش بود خلاص می شد.
-سیرازویی ها به من گفتن کنین آقا و بچه هم آقازاده!
-آخ دستم!

مصدومیت الاف داشت فراموش می شد برای همین الاف با این داد و هوار خودشو مرکز توجهات کرد.
اعضای تیم دور الاف جمع شدن و نچ نچ کنان به یکدیگر نگاه می کردن.
-این رو چیکار کردن بشیم؟
-میو میو!
-بچه! چی گفتن می کنه؟
-آتش زنه توی "میو" اول آهی از سر عشق کشیدن کرد تا عشقش به اون گربه وحشی رو ابراز کردن بشه و توی "میو" دوم گفتن کرد که الاف نتونستن می شه بازی کردن بشه باید بریم سراغ داداش دو قلوش!

اعضای تیم نمی دونستن که الاف یه برادر دو قلو داره...البته هیچکس نمی دونست!

الاف با شنیدن این حرف چشماش گشاد شد.
-نه من خوبم! می تونم بازی کنم فقط اونو جلوی چشم من نیارین!

اعضای تیم می دونستن که الاف نمی تونه بازی کنه برای همین رفتن یکم اونور تر و یه حلقه ی مشورت تشکیل دادن.
-چیکار کنیم؟ الاف وقتی سالم بود نمی تونست رو چوب دستی ثابت بمونه! الان که مصدومه می خواد این کارو کنه؟
-نباید بذاریم اون بازی کنه...باید بریم دنبال داداشش! ولی خب چجوری؟
-اون گفتن کرد که نیاوردن کنیم جلوی چشمش! ما هم نیاوردن می کنیم!

رابستن شهردار شده بود ولی این بچه بود که مفهوم سیاست واقعا کثیفه رو فهمیده بود.

سر کوچه ی یه ناکجا آباد

-ای بچه خوشگل! یه سر پیش ما بیا هلو!

سر کوچه نشسته بود و زنجیر می چرخوند و به بقیه تیکه مینداخت!

-هی تو!

دیگه زنجیر نچرخوند و به زنی که اینو گفت نگاه کرد.
-تو فقط بگو "هی تو"!

از کسی که سر کوچه بشینه و تیکه بندازه نباید انتظار قلب قرمز داشت.

رابستن، بلاتریکس رو گرفته بود یوقت نره و زنجیر طرف رو توی کلیه‌اش نکنه.
-بخشیدن کنید اقا...شما داداش الاف بودن می شین؟ ما از طرف ایشون اومدن کردیم.
-داداشم! خب چی می خواین؟
-خواستن می شیم که آمدن کنین و با برای تیم ما کوییدیچ بازی کردن بشین. کردن می شین؟
-آره ولی یه شرطی دارم.
-شرط؟ چه شرطی؟
-داداشم جلوی چشمم نباشه!

رابستن و بلاتریکس به هم نگاه کردن و لبخند شیطانی ای زدن!
-قبول بودن می شه! فقط اسم شما چی بودن می شه؟

داداش الاف با حرکت دست به کاری که داشت می کرد اشاره کرد. هر دوی اون ها فهمیدن اسمش چیه!

شهرداری لندن

-چرا چشمای منو بستین؟ چرا جواب نمی دین؟ آهای! اینجا خیلی کوچیکه!

کریس پشت کمد داشت به حرفای الاف گوش می داد. رو به سوروس گفت:
-حتما باید توی کمد زندانیش می کردیم؟ چیزیش نشه؟
-نترس! چیزی نمی شه...بلاتریکس کارشو خوب بلده!

کریس شونه‌ای بالا انداخت و رفت و روی صندلی نشست!

در باز شد و بلاتریکس و رابستن و داداش الاف وارد شدن!
-چقد شبیه‌شه!
-خیلی شبیه بودن می شه...مو زدن نمی کنه!
-اصلا هم شبیه نیستیم...اون خیلی زشت‌تره!
-خیلی هم شبیه بودن می شین...فقط اسمتون فرق داشتن می شه!
-اسمش چیه راب؟
-خودم اینجام چرا از اون می پرسی...علاف هستم!

رابستن نگاهی اتاق کارش کرد. یه چیزی کم بود.
-سیرازویی ها کجان؟
-رفتن به ورزشگاه برای تماشای بازی ما و سریع و خشن!

بلاتریکس نگاهی به ساعت کرد.
-چرا حواست نبود راب! ی‌ ساعت به بازی مونده!

بلاتریکس کروشیو زنان کل اعضای تیم رو راهی ورزشگاه عرق جبین کرد.

رابستن توی راه داشت با علاف حرف می زد.
-تو از کی داداش الاف بودن می شی؟
-از اولش!
-الانم بودن می شی؟
-اره متاسفانه!
-چرا متاسفانه؟
-بخاطر اون قضیه!

و ابری بالای سر علاف پدید اومد و هر دوشونو بهش نگاه کردن.

-آماده ای داداش!
-آره داداش! بریم.

الاف و علاف وارد خانه ی ریدل ها شدن...اونا می خواستن مرگخوار بشن.

-چی شد؟ تموم شدن شد؟
-آره دیگه!
-خب من هنوز دلیل متاسفاته گفتن شدنتو نفهمیدن شدم.

علاف دوباره ابر رو پدید آورد و زد یکم عقبو بعدش پلی کرد.
-نگاه کن...این داداش من یکم ادب نداره...من از اون بزرگترم ولی اون زودتر از من از در خانه ی ریدل رفت تو...منم از اون موقع تا الان باهاش قهرم!

رابستن واقعا نمی دونست چی بگه برای همین بحث رو عوض کرد.
-تو پرواز کردنت عین الاف بودن می شه؟ آخه اون خیلی افتضاح بودن می شه.
-اون از اولم استعداد کوییدیچ نداشت ولی من...چیزی نمی گم تا خودت ببینی!

ورزشگاه عرق جبین

-سلام سلام سلام...ما دوباره اومدیم...اومدیم با یه بازی مهیج! بهتون قول می دم این بازی یکی از بهترین بازی های این دوره بشه اونم با وجود تیم رابسورولاف، تیمی که کلی پیشرفت داشت...بازیکناش پخته تر شدن و آماده برای شکست دادن!

یوآن وقتی این جملات رو می گفت به جایی نگاه می کرد که قرار بود دمش اونجا باشه.
-و بله اومدن...تیم پرستاره ی رابسورولاف وارد زمین بازی می شه...به به آدم از پرواز اونا لذت می بره...اون پرچم رو ببینید توی دست بلا...چقد جنس اون پرچم خوبه! و بله تیم سریع و خشن هم وارد شد.

دو تیم در زمین های خودشون مستقر شدن و آماده ی بازی بودن.

-شافستن به خافستن بگو که فاشتن بگه که به بقیه بگه همه آقا و آقا زاده رو تشویق کنن!
-بله صدای تشویق ها رو بشنوین...این صدا ها برای سیرازویی ها هستش که برای تشویق رابستن و تیم رابسورولاف به ورزشگاه عرق جبین اومدن.
-آقامون جنتلمنه جنتلمنه...

در میان تشویق های سیرازویی ها و گزارشگری یک طرفه ی یوآن، داور مسابقه توپ هارو رها می کنه!
-بله بازی شروع می شه...تیم رابسورولاف از همین اول بازی داری قدرت خودشو نشون می ده...

کوافل دست آملیا بود ولی یوآن بقیه اعضای بدنشو دوست داشت.
آملیا داشت با مهارت تمام یکی پس از دیگری بازیکنان رو رد می کرد.

بوم!

-اوه خدای من...بلاتریکس با زدن بلاجر به صورت آملیا اون از مسابقه خارج کرد.

بلاتریکس بعد دو بازی تازه به خودش اومده بود.

کوافل افتاد تو دست رابستن. رابستن از کنار به سمت دروازه ی تیم سریع و خشن حمله کرد. ارنست برای جلوگیری از حمله ی رابسورولاف به سمت رابستن حمله کرد. رابستن، ارنست رو دید و برای اینکه مانع گرفتن توپش بشه، توپ رو پاس داد به بچه.
بچه توپ رو می گیره و آریانا جلوی خودش می بینه. بچه نگاهی به مو های بلند آریانا که کف ورزشگاه می رسید کرد و فکری به ذهنش رسید.
کوافل به دست رفت سمت آریانا. آریانا هم شروع که به حرکت به سمت بچه. ناگهان بچه روی جاروش ایستاد و پرید.
آریانا با چشم مسیر حرکت بچه رو دنبال کرد...بچه داشت می رفت سمت موهاش.
بچه مو های آریانا رو گرفت و مثل تارزان از مو های آریانا برای رسوندن خودش به دروازه استفاده کرد.

بچه توپ رو به سمت دروازه پرتاب کرد.
آفتاب پرست، دروازبان تیم سریع و خشن، خیلی ترسو بود برای همین خودشو به رنگ دروازه در آورد.

-و گل! گل برای تیم رابسورولاف...چقد خوبن اسن مدر و دختر...چه تیکیتاکایی...آدم از تماشای این بازی لذت می بره واقعا!

ایندفعه نوبت تیم سریع و خشن بود که حمله کنه...البته با احتیاط بیشتر!

کوافل دست آملیا بود. هیتلر هم از جناح مخالف آملیا حرکت کرد و جلوی سوروس رسید.

هیتلر آدم مودبی بود و به هرکی می رسید سلام می کرد...البته به خودش!
-های هیتلر!

هیتلر با گفتن این جمله دستشو بالا آورد و دستش خورد به فک سوروس و فکشو خورد کرد.

هیتلر یکی از دفاع های تیم رابسورولاف رو از میدون خارج کرد.

بلاتریکس این صحنه رو دید و جوشی شد. بلاجری که سمتش میومد رو زد به سمت هیتلر!

-های هیتلر!

کار هیتلر هم تموم شده بود.

آملیا بچه و رابستن رو جا گذاشته بود و دقیقا جلوی بلاتریکس قرار داشت...آملیا می دونست که نمی تونه بلا رو رد کنه.
ارنست هم می دونست! برای همین به کمک آملیا اومد. آملیا هم با یه حرکت رونالدینیویی چپ و نگاه کرد و به ارنست که سمت راستش بود پاس داد.
بلاتریکس جا مونده بود و ارنست بود و دروازبان!

آتش زنه ارنست رو رو به روش دید.

حرف بچه یادش اومد که گفت اگه می خوای به اون گربه ی آمازونی برسی باید خوب باشی تا پولدار بشه...آتش زنه منتظر ضربه ی ارنست بود.

-بلاتریکس داره به سمت ارنست میاد. ارنست باید سریع تصمیم بگیره...گل می زنه یا پاس می ده به آملیا؟
تصمیمشو گرفت... می خواد گلش کنه...
-میو!
-...اوه مرلین من! آتش زنه توپ رو می گیره! این گربه می تونه بهترین دروازبان کوییدیچ بشه!

آتش زنه بازی رو به جریان انداخت.

بازی داشت بدون گل ادامه پیدا می کرد.
تماشاچی خسته شده بودن.

-واقعا آدم بازی ای که توش رابسورولاف باشه لذت می بره!

یوآن هم خسته بود ولی خب...مجبور بود که نباشه!

-الاف سرش رو خیلی سریع می چرخونه...ینی چیزی دیده؟

علاف اسنیچ رو دیده بود...حالا می تونست مهارت خودش توی بازی رو نشون بده.
به سرعت به سمت اسنیچ رفت...کریستوف هم دنبالش!

کریس وزیر حسودی بود. حتی به اینکه اول اسم کریستوف شبیه اونه هم حسودی می کرد...برای همین به سمتش رفت.

-اوه اوه اوه...کریس بالاخره می خواد خودشو توی بازی نشون بده ولی چجوری؟ اون داره...داره...داره به سمت کریستوف می ره...می خواد چیکار کنه؟ داره به سرعت به سمتش می ره!

شپلق!

کریس محکم می کوبه به کریستوف کلمب و اون از روی جاروش میفته!

حالا فقط علاف مونده بود و اسنیچ!

شهرداری لندن

الاف با کلی پا کوبیدن تونسته بود در کمد رو باز کنه و بیاد بیرون!
-اینا چرا منو زندانی کردن...چرا چشمامو بسته بودن؟

الاف مرد تیزی بود...سریع دو هزاریش افتاد و رفت سمت ورزشگاه!

رختکن رابسورولاف
-ایول علاف...عالی بودن بودی...باورم نشدن می شه که انقد راحت تونستن بشی اسنیچ رو گرفتن کنی!
-گفتم که! من کارم درسته!
-تو اینجا چیکار می کنی؟

انگار قرار بود اعضای تیم برد شیرینی نداشته باشن.

الاف تو رختکن بود.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۵:۳۸
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۶:۳۰
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۷:۳۵

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸
#65
خلاصه:
لرد ولدمورت می خواد مو بکاره و برای همین می خواد از موهای بلاتریکس برای مو های خودش استفاده کنه.
اونا میرن پیش یه دکتر و اون نصف سر لرد رو با موهای نارنجی پر میکنه. مرگخواران از این قضیه ناراضی‌ان چون لرد شبیه ویزلی ها شده ولی لرد از موهاش راضیه. برای همین مرگخواران یه معجون هکتور رو به کریس که آرایشگر شده می دن تا مو های لرد رو نامرئی کنه ولی کریس کل سر لرد رو نامرئی می کنه.

****


-ریس! کجا رو می شوری...ما در مو هایمان احساس خیسی نمی کنیم!

لرد ولدمورت سرش رو به عقب خم کرده بود تا کریس چمبرز موهاشونو بشورن ولی چون کریس موهای لرد رو نمی دید، داشت نیمه ی خالیه سر لرد رو می شست.
-عه...چیزه لرد...می دونین، مو یه چیز خیلی حساسیه. باید اول آماده کنینش برای شست و شو...مو باید اول صدای آب رو بشنوه و باهاش انس بگیره!
-آفرین کریس...وزیر نباش! آرایشگر شو...بهتر بلدی!

کریس تونست از این موقعیت پیچیده بیرون بیاد.

کمی دستشو اینور و اونور کرد تا موهای لرد رو پیدا کرد و شروع کرد به شستنش.

-ارباب! تموم شد.

لرد می خواست خودشو بعد از اولین آرایش موهاش توی آیینه ببینه.
-ریس...یک آیینه به ما بده تا چهره ی زیبای خودمان رو در آن مشاهده کنیم.

کریس وارد یه موقعیت پیچیده تر شد.




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
#66
تغییر سوژه
توضیح: سوژه ی بعدی داخل رول به صورت بولد شده قرار گرفته!

*****


کریس با تمام توانی که براش مونده بود، در خونه ی ریدل ها رو باز کرد.

کارای وزارت خیلی زیاد بود و کریس از این همه کار که روی سرش ریخته شده بود، خسته بود.

کریس، گابریل رو به عنوان کمک و معاونش انتخاب کرده بود ولی کدوم کمک؟
گابریل کلا در حال شستن، رُفتن و خشک کردن بود...گابریل اصلا به کریس کمک نمی کرد.

کریس وارد حیاط شد. بانز رو ندید بلکه حس کرد که داره توی حیاط پرسه می زنه. بعد از حس کردن بانز شروع کرد با خودش حرف زدن:
-فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی، کریس؟

کریس انقد خسته بود که حوصله نداشت جواب خودشو بده.

کریس وارد راهرو ورودی شد...گابریل رو دید که زودتر از خودش به خونه ی ریدل ها رسیده بود تا کمی اونو متقارن کنه...آخه گابریل وقتی داشت میومد به سمت ساختمان وزارت، دید که رژ لب کراب از دستش افتاد و یه لکه روی زمین ایجاد کرد.

کریس یکم جلوتر رفت!
-گبی...داری چیکار می کنی؟
-نمی بینی! دارم متقارن می کنم.
-ولی انگار داری بیشتر کثیف می‌کنیا!

گابریل؟ کثیف کردن؟ اینا هیچوقت کنار هم نمیان و اگه بیان، ینی یه حرف زشت به گابریل زده شده.

-کثیف؟ کثیف؟ من دارم کثیف می کنم؟!
-خب داری با رژ لب، زمین رو کثیف می کنی دیگه.
-من کثیف نمی کنم...متقارن می کنم.
-دقیقا چجوری؟

گابریل به یکی از کاشی های کف خانه ی ریدل ها اشاره کرد.
-اونو می بینی. اون لکه ای بود که کراب روی زمین ایجاد کرد...رفتم پاکش کنم، پاک نشد...برای همین رفتم رژ لبشو به زور ازش گرفتم تا بقیه کاشی هارو شبیه اون یکی کنم.

کریس واقعا داشت به عقل خودش شک می کرد که چرا گابریل رو به عنوان معاون خودش انتخاب کرده.

کریس خواست که از کنار گابریل رد بشه که پاش به گابریل می خوره.

-وای! ببین چیکار کردی کریس! ...لکه ای که داشتم می کشیدم بزرگتر از لکه ی کراب شد...الان مجبورم برم و همه رو درست کنم!

کریس برای جلوگیری از هر آسیب احتمالی، سریع از موقعیت خارج شد.
وارد اتاق نشیمن شد و رابستن رو دید که داره یه کتاب می خونه و می خنده!

کتاب برای کریس خیلی آشنا بود.

رابستن تا متوجه می شه که کریس توی اتاقه با دستپاچگی کتاب رو قایم می کنه.

کریس مطمئن می شه که اون کتاب، همون کتابه!

-راب! زود تند سریع اون کتاب رو پس بده!
-کدوم کتاب رو گفتن می کنی؟ من که چیزی نداشتن می شم.
-همون کتابی که فکر کردی قایم کردی ولی نصفش بیرونه!

رابستن به جایی که قرار بود کتاب رو مخفی کنه نگاه کرد.
-عه! این چی بودن می شه؟

کریس سریع رفت و دفترچه خاطراتشو گرفت.
-چیزی که ازش نخوندی؟
-یه چیزایی خوندن کردم...در مورد یه شخص!

کریس سرخ شد. می دونست که رابستن کی رو می گه. از لبخند عریض‌ رابستن معلوم بود که اون قسمت رو خونده.

ولی خب کریس باید مطمئن می شد.
-کدوم شخص؟
-مگ...

کریس‌ سریع جلوی دهن رابستن رو گرفت تا کسی نشنوه که چی می گه.

-ببین رابستن، اگه اینو به کسی بگی، منم اون چیزایی که توی دفترچه خاطراتت نوشتی رو می گم.

حالا نوبت رابستن بود که سرخ بشه.
-چی رو خوندن کردی؟
-برای تو هم در مورد یه شخص بود.
-کی؟ اگه راست گفتن می شی اسمش رو گفتن کن.

کریس یه اسمی رو دم گوش رابستن گفت.

-کراب! دیگه از این رژ لب نداری؟ این تموم شد...اگه داری بگو بیام به زور ازت بگیرم.

بعد از حرف گابریل، کریس یک نگاه مرموزانه به رابستن کرد.

ولی رابستن دیگه اونجا نبود...رابستن تو حال خودش بود...محو اون صدا شده بود.






تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#67
دوباره سیرازو!

انگار رابستن هم یه جایی رو برای تنهایی هاش پیدا کرده بود. درست عین داداشش!

چرا اونجا بود؟ چرا نیاز به تنهایی داشت؟
خودشم نمی دونست. ولی اینو می دونست که می خواد تنها باشه.

بهش نیاز داشت.

شروع کرد به راه رفتن.

-من که کاری نکردم.

با خودش حرف می زد...راه می رفت و حرف می زد.

سردرگم بود.

-من که چیزی نگفتم.

هنوز کم تجربه بود. نمی دونست باید چطوری حرف بزنه...ولی اشتباهی بود که انجام داده بود.

-چیکار کنم الان؟ عذر خواهی کنم؟ به چه دردی می خوره؟ من باید مراقب می بودم که کار به اینجا نکشه.

گیج شده بود...کاملا گیج!
می خواست گریه کنه.

-یک مرگخوار هیچوقت گریه نمی کنه!

همیشه حس می کرد که اگه اینکارو کنه این جمله رو می شنوه!

ایستاد.
سعی کرد بغضشو قورت بده...موفق شد...همیشه موفق می شد.

-عذر خواهی کنم؟

دوباره این فکر!
تنها فکری بود که به ذهنش می رسید.
تنها کاری بود که می تونست بکنه.

-عذر خواهی می کنم.



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#68
رابستن پروداکشن


*****


-بابا بابا بابا بابا...بلند شدن کن...چقد خوابیدن می کنی...روز انتخابات شدن می شه!

بالاخره روز انتخابات شده بود. روزی که رابستن خیلی منتظرش بود.

-چی؟ روز انتخابات؟ وای چرا زودتر منو بیدار کردن نشدی؟

رابستن سریع از جاش بلند شد...دست و صورتش رو شست...لباساشو تنش کرد و به سرعت رفت طبقه ی پایین که با یک صف عظیم رو به رو شد.

یکی از حوزه های انتخاباتی خونه ی ریدل ها بود.

رابستن کمی جلو تر رفت. نگاهی به صف انداخت تا اولشو پیدا کنه.
بعد از اینکه اول صف رو پیدا کرد به سمتش حرکت کرد. اربابش رو دید که بالای سر رای دهندگان ایستاده و کریس در کنارش!
توی دست کریس یک تابلو بود.

نقل قول:
شخصی که در سمت راست می بینین، لرد ولدمورت، از من حمایت کرده است و همچنین شخصی که در سمت چپ ایستاده و شما نمی بینین، بانز!

کریس حتی در روز انتخابات هم این موضوع رو ول نمی کرد.

رابستن کمی جلو تر رفت و نزدیکی لرد ولدمورت رسید!
-ارباب، سلام کردن می شم ارباب!
ارباب چیکار کردن می شین ارباب؟
-اولا که ما سلام نمی کنیم. دوما به تو ربطی نداره ما چیکار می کنیم...نظارت می کنیم!

رابستن دیگه شیوه ی حرف زدن اربابش رو فهمیده بود...اول نشان دادن ابهت و بعد جواب دادن!

رابستن دوباره نگاهی به صف ها کرد. ایندفعه چیز دیگری توجهش رو جلب کرد.

صف ها از یک جایی به بعد دو تیکه شده بودن.
صف اول به خودشون می رسید و صف دوم...
رابستن نگاهش رو تیز کرد تا ببینه که صف دوم به کجا می رسه!

اتاق تسترال ها!

زیر تابلو اتاق تسترال ها، شخصی با ماتیک صورتی نوشته بود:

نقل قول:
اتاق مهمانان

کراب خیلی سعی کرده بود قضیه رو عادی جلوه بده!

-ارباب، چرا اون رای دهنده ها اونجا رفتن می کنن؟
-به تو ربطی نداره راب! به ما گفتن که خانه ی ریدل ها، حوزه انتخاباتی است و ما هم باید بر آن نظارت کنیم! ما نیز در نظارت، کم نمی گذاریم...به کسانی که می خواهند به یک محفلی رای دهند به عنوان مهمان نگاه می کنیم و برایشان اتاقی قرار دادیم! حالا از جلوی چشمان ما دور شو، داریم نظارت می کنیم!

رابستن از جلوی چشم های اربابش دور شد و رفت تا حوزه های دیگه رو پیدا کنه.

وارد خیابون گریمولد شد.

بازم صف!

این صف برای رابستن عجیب تر از صف قبلی بود.
-این چه وضع صف هستن می شه؟ اینا چرا با سر رفتن می کنن تو دیوار و بعدش ناپدید شدن می شن؟ اینجا که کینگز کراس نبودن می شه!

رابستن رفت جلو تر تا بره داخل حوزه. چند نفری رو دید که با سرعت سرشونو به سمت دیوار می برن و ازش رد می شن!
-بچه آمدن کن پایین...شاید خطرناک بودن بشه!

چیزی که برای بچه معنی خاصی نداشت، خطر بود!
-نه بابا! همینجا نشستن می کنم! با کله رفتن کن تو دیوار!

امروز دو بار بچه، ویبره رفت! انگار بچه از هکتور هم تاثیر گرفته بود.

رابستن جلوتر رفت. افراد حاظر در صف رابستن رو شناختن و برای اون جا باز کردن تا زودتر وارد حوزه بشه.
رابستن چند قدم عقب رفت...سرشو یکم آورد پایین و به سرعت رفت سمت دیوار!

بنگ!

رابستن برخورد سختی با دیوار کرد...سرش گیج رفت...صدای جیک جیک گنجشک رو دور سرش حس کرد و بعد افتاد!

-بابا بابا بابا...بلند شدن کن...چرا دوباره اینجا خوابیدن کردی؟

رابستن چشماشو باز کرد. بچه بالای سرش بود.
-من کجا بودن می شم؟ اینجا کجا بودن می شه؟ من مرده شدن هستم؟
-نه بابا...اینجا حوزه گریمولد هستن می شه...اینجا هم خونه ی دواردهم گریمولد هستن می شه...مکان مخفی محفل ققنوس!
-محفل؟ تو از کجا دونستن می شی؟
-خب رفتن کردم داخلش دیگه!

دامبلدور روی دیوار بین خونه ی یازده و سیزده یک طلسم قرار داده بود. طلسمی که اجازه نمی داد مرگخوارا وارد اونجا بشن! ولی بچه هنوز مرگخوار نبود!

-خب داخلش چطور بودن می شد!

رابستن از جیبش قلم و کاغذ در آورد...بچه می گفت و رابستن می کشید.
بعد از اینکه توصیفات بچه تموم شد. رابستن کروکی مکان محفل ققنوس رو هم کشید تا بعدا به اربابش بده!

-خب رفتن کنیم یه جای دیگه!
-کجا رفتن کنیم بابا؟
-یه حوزه ی دیگه!
-کدوم حوزه رو گفتن می کنی؟ تموم شدن شد!
-ینی چی که تموم شدن شد؟
-بابا! تو الان یک روزه که همین جا بیهوش بودن هستی...انتخابات تموم شدن شد!
-کی وزیر شد؟
-کسی که لرد ولدمورت از اون حمایت کردن شده بود و بانز هم در صندلی بغلیش!





تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
#69
خلاصه:
مرگخوارا دورسلیا رو کشتن و وارد خونشون شدن. محفلیا هم بخاطر کمبود بودجه اومدن خونه ی دورسلیا. برای همین لرد خودشونو به شکل آقای دورسلی، هکتور خانوم دورسلی ، رودولف دادلی و بقیه مرگخوارا هم وسایل خونه در آوردن!
لرد از اقامت محفلیا عصبی میشه. برای همین سو ایده ی آزار دادن محفلیا رو میده.
تا الان رون، سیریوس و دامبلدور مورد آزار قرار گرفتن.
*****


دامبلدور، بیرون از خونه با ولع تمام آبنبات های سمی رو می خورد.

بعد از دقایقی حس عجیبی بهش دست داد...سرش سنگین شد...سرش گیج رفت...ولی از هوش نرفت. بلکه تموم موهای بدنش ریخت!

دامبلدور دیگه دامبلدور سابق نبود.

دامبلدور بی مو دوباره وارد خونه شد.

-وای آقای دورسلی دزد!

محفلیا همه با هم این رو گفتن.

-دزد چیه فرزندان روشنایی ام...منم دامبلدور!

محفلیا انقدر دامبلدور رو با مو دیده بودن که دیگه چهره ی بی موی اون رو نمی شناختن.

لرد ولدمورت که در قالب آقای دورسلی بود از این فرصت استفاده کرد و دامبلدور رو تا می خورد زد و از خونه پرتش کرد بیرون.
-تموم شد. می تونین راحت باشین!

سو، سه نفر رو به تنهایی مورد آزار قرار داده بود.

مرگخوارا از اینکه سو، مرگخوار مورد علاقه ی لرد بشه می ترسیدن. برای همین دنبال هدف گشتن!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#70
سوژه جدید

رابستن با حکم توی دستش و بچه ی روی سرش خیابون های لندن رو یکی پس از دیگری طی می کرد.

خیابون های شهری که شهردارش شده بود.

به یک خیابون رسید. سرعتش رو زیاد تر کرد تا سریع اونو رد کنه و بچه چیزی رو که نباید نبینه!

ولی بچه دید!
-بابا تو چرا وزیر شدن نشدی؟ من خواستن می شم که بابام وزیر شدن بشه!

رابستن روزی صد بار این رو از بچه می شنید.

رابستن خیلی گناه داشت.
-خب چیکار کردن بشم؟ وزیر نشدن شدم دیگه!
-ولی من خواستن می شم که آقا زاده شدن بشم.
-خب الان من شهردار بودن می شم دیگه...پس تو هم آقا زاده بودن می شی.

حرف رابستن خیلی منطقی بود ولی بچه منطق حالیش نمی شد.
-من خواستن می شم که آقای وزیر زاده شدن بشم. یا من شدن می شم یا هیچ کسی نباید شدن بشه!

این حرف بچه، باعث شد جرقه ی یک فکر شیطانی توی ذهن رابستن زده بشه.
-فهمیدن شدم، چیکار کردن بشم!

روز بعد

نقل قول:
پیام امروز:
دیروز در طی یک اقدام ناگهانی و عجیب، آقای شهردار، رابستن لسترنج، دستور تخریب ساختمان وزارت خانه رو صادر کردند.

فکری نو یا کینه ای قدیمی؟


کریس با خشم روزنامه رو مچاله کرد.
-فضایی حسود! می دونم باهات چیکار کنم.

کریس باید سریع فکری می کرد چون هر لحظه ممکن بود که تخریب کننده ها به ساختمان وزارت برسند.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.