هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰
#61
یاهو



.:. این سو این .:.

سوسك لبخند پليدانه اي به رز زد ، بعد دهنش رو باز كرد و دندون هاي تيزش! رو به وي نماياند.
ناگهان آنتونی در حالي كه بوته ي توت فرنگیش رو توی بغل داشت وارد شد.
سوسك با يه حركت سريع جستي زد ، آنتوني رو خورد !! و با نگاهي خبيثانه به منزله ي اين كه من هنوز سير نشدم ! به طرف رز آمد ...

- نِه .. نِه .. منِه نخور ! منِه نخور ! من كه خوردني نيستم .. نِـِــــه !!
( اين قسمت به لهجه ي نويسنده در هنگام اوج هيجان بر مي گردد و نسبتي با گوينده ي ديالوگ ندارد. )

- بيدار شو رز ! خوشگلِ عمو ؟ عیزم ؟ هوووووی ؟! با تو ام !
- هان چيه چي شده ؟ منو نخور!
- پخ !
رز غش كرد و دوباره روي چمن افتاد .
ملت نگاهي به شخص كوه نمك انداختند !
راوی: فقط يه شوخي بود .

رز دهانش رو برای راوی بازمیکنه که راوی با دیدن غده ی هیپوفیز رز، فی والفور متحول میشه وقبل از اینکه منتظر بسته شدن دهان رز باشه، میره رَدِ کار خودش! والا ...

آن دو جاندار فوق الذکر درحال انجام ماموریت گفته شده بودند!

.:. آن سو آن .:.

- متوجهم پسرم! متوجهم، من خیلی خفنزم نیازی به توضیح نداشت. اتفاقا من شیش واحد روانشناسی عمومی پاس کردم، خیلی از ترفندهام رو خودت امتحان کردم جواب داده. نیازی به صحبت نیست من خودم درستش می کنم. یک ساعت دیگه بیاین تحویلش بگیرین.


- خب عزیزم، چته؟
- ...!
- عزیزم؟!
- ...!
- مرگت چیه لعنتی؟!
- ...!

دقایقی بعد!

- آقای گروهبندی شما مرگتون چیه؟
- راستش من همیشه خواستم معروف شم.. من هیچ وقت نتونستم معروف شم.. جای من اون پسره هری که نمی خوام صد ساااال!... معروف شد! چی بگم از این زندگی؟
- آخی آقای گروهبندی غصه نداره که! بیا آدامس شیک دارچینی بخور!
- سالی؟ هنوزم بقیه پول گالیون هات رو بهت شیک میدن؟ آدامس بهتر نداری؟ از اون باکلاسا که آدم؟! حس تازگی به دست میده!!
- ینی موزی دیگه؟
- بیخیال! حالا واس چی من اینجام؟!
سالازار تکانی به عصای خود داد و ناگهان درب اتاق باز شد و ولدمورت وارد اتاق شد!
ولدی دستی به چانه اش که هیچ مویی درآن سبز نمیشد کشید و گفت:
- کلاه ابله ! تو چطور نفهمیدی که وقتی در چتگال من اسیر شدی ینی باهات کار مهی دارم؟!
کلاه که از افکت صدای ولدی دچار حمله ی هیستریایی شده بود فریاد خوشخراشی میکشه که با کروشیوی ولدی حمله منحدم میشه و فرد خاطی!کلاه با دهان بسته به ولدی خیره میشه!
ولدی: همونطور که پیش سالی اعتراف کردی دوست داری معروف بشی! من میتونم کمک کنم تا خیلی زود به خواستت برسی! اونم تنها با این ترفند که تمام بچه های اصیل و باهوش و شجاع و زیرک رو به گروه اسلیترین بفرستی!! ... متوجه شدی چی گفتم ؟! تو باید اینکارو انجام بدی ! بــــایــدیـدیدددد...
کلاه و عوامل حاضر در صحنه :


فییش فیییشش فووش فِشش ( صدای زنگ خونه ی ریدل!)

"ایوان روزبه" مردی که سرقبرش زندگی میکنه و طی چندین روز اخیر فعالیت شدیدی از خود نشان داده بود به دلیل برانگیخنه شدن انگیزه و حضور در پستها ، میره و درب رو باز میکنه تا کارِ نیکی در کارنامه ی سیاه ایفای نقشیش داشته باشه!!
درب خانه با صدای ارزشی " غیییییییژژژ " گشوده شد و رز ویزلی و آنتونی دالاهوف با ظاهری آشفته و زخمی خود را به داخل خانه پرتاب کردند، تنها صدای زمزمه وار آنتونی شنیده شده بود که گفت:
- مک گونگال به اعضای وزارت خونه خبر داده ما کلاه رو دزدیدیم! همگی دارن میان اینجا...
و آنتونی بیهوش شد!





Re: *پايين شهر*
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۰
#62
یاهو



.:. سـوژه جـدیـد .:.

دوشیزه کرانک شافت درب را باز کرد و به این ترتیب واریا را به یک اتاق بزرگ و باشکوه هدایت کرد. جایی که هرگز مثل آن را ندیده بود. دیوارها، مبلمان و دکوراسیون اتاق به طرز چشمگیری تزئین شده بود و دومیز بسیار شیک نیز در آن قرار داشت. در پشت یکی از میزها جناب ادوارد نشسته بود و در کنارش پسراو ، یان بلیک ول ایستاده بود.
چون یان بلیک ول هر روز به اداره سرکشی میکرد، واریا او را به خوبی میشناخت و میدانست که او 28 سال سن دارد و شخصیت بسیار باهوش و دست نیافتنی دارد و به هیچ وجه به پدرش شباهت ندارد. واریا این اطلاعات را از کارمندان قدیمی شنیده بود!


با ورود واریا برای چند ثانیه سکوتی سنگین در اتاق حکم فرما شد و دو مرد به او خیره شده بودند. ناگهان یان گفت:
- غیر ممکنه پدر! من فقط اینو میدانم که این کار غیرممکنه!
- و من هم به تو میگویم که تنها راه حل همین است!
- ولی من موافق نیستم و از این به بعد هیچ دخالتی نمی کنم!
جناب ادوارد محکم دستش را روی میز کوبید و با تمام قدرت فریاد زد به طوری که انگار تمام اتاق لرزید.
در اینجا واریا کاملا متوجه قدرتِ تصمیم گیری او شد.

- منظورت چیه که هیچ دخالتی در ماجرا نمیکنی؟ تو فقط کاری رو میکنی که من به عنوان رئیس اداره به تو دستور میدم. آیا من رئیس هستم یا نه؟ آیا غیر از اینه که نظرات من در جهت زندگی بهتر و در نهایت به خاطر آینده تو بوده و هست و یا برعکس فکر میکنی من اون کسی هستم که باعث از بین رفتن اهداف بزرگ و سازنده شرکت هستم؟
پسرش جواب داد: پدر من همه چیز رو میدونم، ولی به نظر من میشه راه حل دیگه یا هرچیزی غیر این پیدا کرد!
- تنها راه چاره ما فقط و فقط همین راه است و بس!
جناب ادوارد با فریاد این جملات را ادا کرد. یان هم که حوصله اش از اینهمه جر و بحث سررفته بود به طرف پنجره رفت و خودش را با تماشای بیرون سرگرم کرد.


ناگهان جناب ادوارد با تواضع و شرمندگی رو کرد به واریا و گفت:
- من از شما معذرت میخوام دوشیزه میلفید! امیدوارم این بی ادبی مارو ببخشید! آیا نمیخواهید بیایید و بنشینید؟!
واریا که دستپاچه شده بود فورا یک صندلی انتخاب کرد و نشست. جناب ادوارد و واریا هردو غرق تماشای یکدیگر بودند. پدر و پسر هردو به او لبخند زدند و جناب ادوارد به آرامی و ملایمت ادامه داد:
- تو چقدر شبیه مادرت هستی عزیزم!
واریا با تعجب سوال کرد: مادرم؟!
- اینطور که پیداست اون منو به نام بلیک ول نمیشناسه. میدونی پنج سال بعد از دوستی من و مادرت، دایی من ارث قابل توجهی رو برای من گذاشت و به همین خاطر من هم اسمم رو عوض کردم و اسم دایی م رو انتخاب کردم.
- حالا فهمیدم!
یان که کنار پنجره ایستاده بود و گوش میکرد، یک دفعه چرخید و گفت:
- پدر من فکر میکنم بدون حضور دوشیزه میلفید بهتر میتونیم به بحث خودمون ادامه بدیم!
- باید بهت بگم که چون این موضوع به دوشیزه میلفید هم مربوط میشه مایلم که ایشون هم اینجا باشه! میخوام برم سر اصل مطلب ، آیا شما حاضرید برای اداره خدمتی انجام بدید؟
واریا بدون معطلی پاسخ داد: البته اگه کاری از دستم بر بیاد با کمال میل حاضرم!
جناب ادوارد خودنویس گرانقیمتش را سرجایش قرار داد و گفت:
- این چند ماهی که توی این اداره مشغول به کار شدی دیگه این رو فهمیدی که ما به عنوان بزرگترین و قدیمی ترین وارد کننده ابریشم کشور به حساب می آییم و ...
واریا با دقت به حرفهای جناب ادوارد گوش میداد و به نشانِ تاییدِ حرفهایش سرش را تکان میداد، جناب ادوارد بی وقفه حرف میزد تا اینکه بعد از چند دقیقه با گوشه ی چشمم به یان که از شدت عصبانیت سرخ شده بود نگاه میکنه و میگه:
- اینجاست که من به کمک تو احتیاج دارم. پسر من به جهت انجام این معامله و عقد قرارداد باید به فرانسه بره و من از تو میخوام که همراه او به فرانسه بروی.
- آیا به نظر شما من برای اینکار مناسب هستم؟ چون فکر میکنم تجربه کافی در زمینه منشی گری نداشته باشم!
- ولی تو در این سفر به عنوان منشی پسرم نمیروی بلکه به عنوان همسر آینده ش اون را همراهی میکنی!


واریا خواست چیزی بگوید ولی از دهانِ بازش هیچ شنیده نشد. بدون هیچ حرفی خیره به جناب ادوارد نگاه میکرد وقتی جناب ادوارد متوجه رنگ پریدگی او شد اضافه کرد:
- البته این رو بگم که این نامزدی دروغین و مصلحتیه. ولی من ایمان دارم که نتیجه ثمر بخشی داشته باشه. به محض عقد قرارداد و امضا طرفین، بعد از یک هفته اقامت شما دو نفر در لیون، به کشور خودمان برمیگردید. درضمن من قبلا به آنها اطلاع داده م که پسرم به اتفاق همسر آینده ش که البته نامزدی آنها هنوز به طوررسمی اعلام نشده، همراه خواهد بود. بعدا هم من یک یا دو ماه دیگر طی یک نامه برایشان توضیح خواهم داد که اردواج شما منتفی شد، به عنوان مثال برای هم مناسب نبودید. حالا نظر تو چیه واریا ؟!






Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۰
#63
یاهو


سوال مهم!! :چکش:
اعضا بايد کجا درخواست بدن تا گزارش ساليانه در آمد هاي سايت ارائه بشه ؟!
در آمد های سایت و مخارج اون رو به طور دقیق توضیح بدید و شرح بدید در ماه چقدر هم نصیب خودتون می شه؟

ممنون :دی





Re: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۰
#64
یاهو



.:. اتاقِ فکرِ تالارِ اسلی .:.

ریگولوس درحالی که ماسک مخصوصی به دهانش زده بود و با دستمال گلدوزی شده ای که جسی به او داده بود درحال پاک کردن اشک هایی بود که بی وقفه از چشمانش جاری میشد. ریگولوس پس از تلقین فراوان به خود دچار بیماری آنفلانزای تسترالی شده بود!

راوی :

اعضای گولاخ اسلیترین درحالی که دور میزی دایره ای شکل جمع شده بودند و لامپ 100وات پرمصرفی بالای سرشان به گردش می آمد، درحال تفکر بودند!
.
.
.
سکوت و فکر توامان!!
.
.
.
- اورکا اورکا !! فریاد شادی ایوان باعث شد لامپ بالای سرشان بترکد و فضا را جو تاریکی فرا بگیرد!
- لوموس !! ( ببینید چقدر پستم جادوییه!)
ایوان پس از گفتن ورد و روشن شدن نسبی اتاق نگاهی به چشمهای سرخ رنگ دوستانش میکنه و درحالی که سعی داره نفس عمیقی بکشه؛ میگه:
- اِهِم !! ... من به این نتیجه رسیدم که باید با نفوذ به تالار گریف برای اونا دردسر درست کنیم!
- چطوری؟
- ما باید کسی رو بفرستیم که به اونجا رفت و آمد داره و به همه جاش آشناس! ... بعدش با یه افسون میتونیم اونجا رو پر از کود کنیم! مطمئنن وقتی مک گونگال باخبر بشه مجازات سختی براشون درنظر میگیره!! درضمن، مدتی هم طول میکشه تا حسابی اونجا رو پاک سازی کنن! ... نظرتون چیه؟
- برای شروع بد نیس! حالا منظورت از اون فرد کی بود ؟!؟

ناگهان تمام سرها به سمتِ ریگولوس چرخید!!
ریگولوس : اوه مای گاد !!!



.:. سی مین!بعد؛ تالار سراسر فعالیت و هیجان گریف .:.

- هی بچه ها، میشه به من هم نشون بدین؟!
جرج با چشمانی که به اندازه ی تخم مرغ شانسی!!! به ریگولوس خیره شد و درحالی که با آرنج به پهلوی فرد میزد از او میخواست تا کنترل را خاموش کند!
- سریع جمعش کن! صاحابش اومد!!
فرد: آآممم! اوه متاسفم ریگول! همین الان ارور " باتری لو " داد!... باید کمی منتظر باشی!!
ریگولوس لبخندی زد و وارد تالار گریف شد و با احتیاط به اطراف نگاه کرد تا از وجود جسی مطمئن شود، سپس به آرامی در حال ادای ورد بود، هنوز نیمی از افسون را بیان نکرده بود که ناگهان !
گووووووف! (افکت پریدن جسی روی کول ریگولوس)!

ریگولوس که به دلیل عدم تعادل روی زمین پخش شده بود، از جسی میخواد که از روش بلند شه و با نگرانی به کنار شومینه که نیمی از کودهای اژدها انباشه شده بود نگاه میکنه!
- واااای عزیزم چه بوی خفه کننده ای میدی!!
- این بوی من نیس جسی! ببین کنار شومینه چطوری شده!!! باید به مک گونگال خبر بدیم! زودباش!
- نه نه! باید اول گودریک رو درجریان بذاریم! مک گونگال ممکنه از ما....
هنوز حرفهای جسی تمام نشده بود که ریگولوس گونه هایش را بوسید و او را همراه خود از تالار خارج کرد !



گودریک خسته و کلافه از انجمن ناظران برگشته بود و درحالی که برای سکوت و نشستن درکنار شومینه لحظه شماری میکرد، درب تالار را به آرامی گشود و با تعجب به محیط خیره شد!
- کجایی پسر؟! نمیدونم چطوری شد که اینطوری شد! فقط میدونم که داریم همگی از بوی بدش حالت تهوع میگیریم! لعنتی هیچ افسونی رو جواب نمیده!! وای به حالمون اگه مگی...

- وایی مرلین به دادمون برسه!! پروفسور داره میاد گودریک!!!
گودریک:





Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۰
#65
یاهو



.:. همان مکان؛ مراسم عزاداری .:.


رخوت محفلی ها را رو فراگرفته بود .
جو ، بسي سنگين بود ...
پارچه هاي سياه اتاق را پوشانده بود و شمع ها پيوسته مي سوختند و كوچكتر مي شدند .
همه به نشانه ي ابراز غم خود سرها را پايين انداخته و در سكوت فرو رفته بودند .
ایوان تكه روباني مشكي را برداشت و به صورت اريب به پيشاني ریگولوس چسباند .


همه تك تك به سمت ریگولوس مي آمدند و به او تسليت مي گفتند .
سدریک دم در ايستاده بود و به صف جمعيت خوش آمد مي گفت .
- غم آخرتون باشه !
- تو چندمين بارته تو صف وايستادي گلرت ؟
- آخه مي خوام خيلي تو غمتون شريك باشم !!


- اسکان محفلی ها اينجاست پسرم ؟!
- بله !
- غمگين نبينمت ؟
سدریک با سر اشاره اي به ریگولوس كه در افسردگي حاد به سر مي برد ، كرد ؛
- من براي حل اين مشكل به اينجا فراخوانده شدم فرزندم !!
همه جا نوراني مي شه .
همه به سمت نور بر مي گردند و حتي ریگولوس از حالت خيرگي خارج مي شه .
چشمان استر از خوشحالي برق مي زنه ؛
- شما كي هستين استاد ؟
- گریندل والد ! جواد گریندل والد !

لحظه اي سكوت برقرار مي شه و فقط صداي يك مگس به گوش مي رسه !!
مگس در اين لحظه :

- مرلین بيا منو بكـــــــــــــش ! چرا اومدي اينجا ؟!
- راستش قضيه اش طولانيه ؛
- " اون موقع كه وارد ذهن راوی شدم ، خيلي مهيج از آب دراومدم و حتی در گذشته تو تالارشون خیلی طرفدار داشتم ! ناظرا با وجودم خيلي حال كردن ، گفتن بيام شما رو از اين حال در بیارم و روحيه بدم بهتون ! آخه مي دونين من خيلي جوون تر از سنمم ، در حالي كه صورت شما کم کم داره چروك ميشه! "

رز با نگراني آينه شو در مياره و به صورتش نگاهي مي اندازه و دنبال چروك مي گرده . بعد كرم ضدچروكشو در مياره و به صورت دونه هاي برف روي پوستش مي زنه !

" خلاصه اش اينه كه شما لذت هاي زندگي رو درك نكردين يا نمي خواين بكنين ! ! لذت هايي كه زندگي آدم رو مي سازه مثل صفا ، صميميت ، دوستي و عشق . مثلا همين گلرت ! ثمره ي يه عشقه ! بين من و مادرش "
ازواج مرتب! !
ملت : !
گلرت: همه جا آبرومو مي بري !
جواد: آه فرزندم! این حرفو نزن، من برای کارمهمتری اینجام! و اون هم اینکه میدونم گودریک الان کدوم سوراخ موشی قایم شده، ببین این دست خط اونه، بی شک موقع آپارات کردن از جیبش افتاده!

متن نوشته شده روی کاغذ :
"لا لا، لا لا، بخواب آروم، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، باس همون موقع.."

ملت: خـــب ؟!
جواد آهی میکشه و در مدح هوش بالای حضار حاضر در صحنه میگه:
- " این خیلی واضحه ! این لالایی هست که مادر گودریک براش میخونده، وقتی گودریک بعد از این همه سال همچین چیزی رو بیاد آورده پس یعنی رفته زادگاه مادریش! نه دره گودریک! حالا کسی میدونه گودریک کجا دنیا اومده ؟!؟

- جستجوی مورد نظر یافت نشد !!!

ریگولوس با حرفهای جواد، از جا بلند میشه و ربان رو روی پیشونیش گره میزنه و میگه:
- آآمم... روستای گریفیندور آباد سفلی! فکر میکنم اسمش همین بود!
- اووووه! صحیح است! صحیح است!

و ملت پس از خوردن خرما و شیرینی میکادو که جهت تجدید قوا بود، به سمت خانه ی گودی یورش میبرند!!


.:. روستای گریفیندور آباد سفلی .:.

گودریک درحالی که به نبرد ناموسی دو خروس خیره شده بود ، درپی یافتن راهی برای گشودن پنج قفل دیگر بود!
- هعی جسی! بیا بریم تو باغ قدم بزنیم!!
- باوش!





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۰
#66
یاهو



.:. اتاق لرد .:.

بلاتریکس درحالی که گوشه ی ردایی نیمه جانِ دختر را میکشید او را با حرکتی به سمتِ صندلی لرد پرت کرد و با انزجار به صورتِ زخمی و موهای آشفته اش خیره شد.

لرد نگاه تحقیرآمیزی به جسی انداخت و گفت:
- آلبوس همیشه دنبال مشنگ زاده ی بی فکره! موضوع اول؛ ببینم تو چطور به خودت اجازه دادی تا به یک جادوگر بااصالت دل ببنیدی ؟! هـــان ؟!

جسی سرش را به سمتِ ریگولوس که در گوشه ی اتاق ایستاده بود و بدون حرکت وی را مینگریست، چرخاند و با چشمان تبدارش از وی کمک میخواست اما غافل از اینکه ریگولوس به اعلام کرده بود :
" من در راه سرورم...در راه لرد سیاه حتی جسی رو هم قربونی میکنم ! "

قطره اشکی از روی گونه اش سُرخورد به آرامی ریگولوس را صدا زد، اما بلافاصله فریاد جنون آمیز " کروشیو " به هوا برخاست!


پس از آنکه لرد از تفریح دلخواهش دست کشید؛ صورتش را به جسی نزدیک کرد و با نفرت گفت:
- موضوع دوم؛ بی شک تو یکی از قدیمی ترین اعضای محفلی! ... حتما باید اطلاعات بدرد بخوری از کارهای مرموز دامبلدور تو مغز پوکت داشته باشی! من همه ی اونها رو موبه مو میخوام اونوقت شاید به دوستای ترسوت خبر بدم بیان جنازه ت رو از اینجا جمع کنن!

لرد نگاهی به ریگولوس بلک کرد و ادامه داد:
- منتظر نجات دهنده ای هم نباش! اراده و مرگ تمام آدمهای اینجا دستِ منه!


.:. کافه محفل .:.

آلبوس متفکرانه به چهره ی ماتم زده ی یارانش خیره شده بود و به حرفهای بی ربط آنها گوش میداد! هیچ کس علت بوجود آمدن حالی که داشتند را نمیدانست، فقط چندتن از آنها تصویر مبهمی از هیبت مردِ سیاه پوشی که بی صدا آمد و رفت را به یاد داشتند!

- پروفسور! ببین چی اینجاس! چوبدستی جسی رو زیر صندلی پیدا کردم! ... انگار میخواد چیزی نشون بده !!!

دامبلدور دستی به ریشش کشید و به سمت ایلویز حرکت کرد...






Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ جمعه ۱۸ شهریور ۱۳۹۰
#67
یاهو



× شروع داستان ! ×

- الو! آلبوس، صدامو میشنوی؟! این بار کُری هایی که خوندن واقعیه! لرد دوباره قدرتمند شده، حتی اعضای وزارت خونه هم نمیتونن از دست طلسم های فرمان بی شماری که اونجا گذاشته فرار کنن! هر کی کوچکترین حرفی بزنه مرگش حتمیه! ... گوش دادی چی گفتم؟!
- البته دوستِ عزیز! من کاملا به حرفات آگاهم!
- خوبه! حالا بگو با قلعه چیکار میکنی؟! ... ممکنه لرد بخواد اونجا رو هم تسخیر کنه ؟!
- ...
- الو ؟ آلبوس دامبلدور ؟!... اون فهیمده قلعه ای هست! داره میاد اونجا... میخوای چیکار کنی؟... الو؟!
- ...
- اه لعنتی ! انگار جواب نمیده!
- ...


آلبوس دامبلدور درحالی که عینک نیم دایره ای کوچکش را روی چشمانش قرار میداد به غروب خورشید خیره شده بود و به حرفهای آرتور ویزلی فکر میکرد!
اتاقش در بالاترین سطح قلعه، مشرف به دشتی فراخ قرار داشت که وی میتوانست به خوبی گله ی اسب های وحشی را در آن نظاره کند. خوب به یاد داشت این مکان را با وسواسی شدید انتخاب کرده بود زیرا گمان نمیکرد روزی دشمن تاریکی ها بار دیگر برانگیخته شود و بتواند محل قرارهای مخفی او و یارانش را بیابد.
آلبوس نگاهی به قدحی که در سمت چپ میزش قرار داشت، میکنه و با چشمانی که امید در آن می درخشید از درب خارج و به سمت سرسرای اصلی قلعه میره تا یارانش رو از جنگی سخت آماده آگاه کنه!


.:. سالن اجتماعات قلعه .:.

سالن مرمرین و سپید قلعه که با بهترین کفپوش ها و لوسترهای زیبا و صندلی های سلطنتی گران قیمتی تزئین شده بود با همهمه ی بی امانِ اعضایش پر شده بود!
آلبوس دامبلدور لبخند دلگرم کننده ای میزنه و درحالی که نوشیدنی لذیذی برای همه ظاهر میکنه، شروع به حرف زدن میکنه:
- یارانِ باوفای من! ... امروز اینجا جمع شدیم تا بار دیگر از عهدهایی که در گذشته باهم گذاشتیم یاد کنیم! ... روزی که همگی برای جنگ یا پلیدی متحد شدیم و پیمان بستیم همواره در این راه تلاش کنیم!

محفلی ها با کنجکاوی ، درحالی که هزاران سوال در ذهن میپروراندند به سخنان دامبلدور گوش میدادند!

- امروز به من خبر رسید بار دیگر یکی از یاران سیاهی میخواد آرامش رو از مردم این دنیای پراز شگفتی بگیره! و کم کم داره نیروی زیادی رو تحت سیطره ی خودش درمیاره!

آلبوس کمی از نوشیدنی اش رو مزه میکنه و ادامه میده:
- تام ولدمورت برگشته و داره برای ورورد به قلعه نقشه میکشه!

چینی در پیشانی اعضای محفل نمایان شد و دستان مشت شده ای که نشان از نفرت هریک از آنها از لرد سیاه بود، بی شک آنها بی محابا برای حضور در این نبرد شرکت میکردند!

- هی رفقا! بهتره وقتتو از دست ندیم! باید بریم دور تا دور قلعه رو از طلسم هامون ایمن کنیم!

و بدین ترتیب اعضای محفل از جا برخاسته و برای برداشتن اولین قدم جهت محافظت از قلعه ی روشنایی شان از درب خارج شدند.



.:. مخفیگاه مرگخوارها .:.

- ارباب! اهالی دهکده همونطور که خواسته بودین با طلسم فرمان تحت اختیار ما هستن!
ولدمورت دستان استخوانی و کشیده اش را بر سر مار بزرگی که در کنارش قرار داشت میکشه و با صدای زنگداری میگه:
- اونها رو باید روانه ی مقرر دامبلدور کرد، مسلما" اونها احمق تر از اونند که نخوان تا عده ای آواره که به فلاکت رسیدند رو سرگردون رها کنند! ما میتونیم از اون دهاتی های بی مصرف به عنوان طعمه استفاده کنیم! به محض اینکه محفلی ها برای نجات اونها اقدامی کردند ما پیدامون میشه و غافلگیرشون میکنیم...چه سعادتی؛ طعمه هایی برای ارباب ...





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ جمعه ۱۸ شهریور ۱۳۹۰
#68
یاهو




فلور دلاکور
هوگو ویزلی
و آرنولد عزیز!


ویکتور کرام - کسی که باید اعضای جدید رو تایید کنند! - چند روزی در سایت نیستند و نمیتونه سر بزنه ! از شما دوستان هم میخوام تا صبور باشین ، اگه اومدن حتما به درخواست شما رسیدگی میکنن!

ممنون و موفق باشین!!

باتشکر: عضو دوره ی سنگ، کاغذ، قیچی الف دال !!!




Re: خانه شماره دوازده گریمولد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
#69
یاهو



.:. کافی نتِ اختصاصی مرگخوارها!!!.:.

ابتدا" دوربین چندین یخچالِ شبیه سایدبای ساید رو که سیم های رنگارنگ گوناگونی بهش وصله و سپس با لنز فیش آی نمایی از چندین سیستم کامپیوتر رو که توسط آن یخچال که بعدها به ابرکامپیوتر تغییرنام داد،نشون میده!

- بیبین داووشم آسه آسه بوگو الان شی رو بژنم دَییقا"؟!
- اینجا نوشته برای برش عکس اول برو قسمت pen tool ، کلیک کن!حالا دورتا دور ولدی رو علامت گذاری تا خط چین شه!
- ها؟
- بعدش Ctrl + enter رو بزن! بعدش lasso tool رو انتخاب کن و روی عکس راست کلیک کن و ...
- هِن؟
ایوان سرشو از رو کتاب بلند میکنه و باتعجب به مورفین که هنوز در حال باز کردن فولدر عکسهای لرد بود نگاه میکنه !

- "شتررررقققق ق ق... گووووپس س س س..." ( افکت زدن پس گردنی و سپس ترک خوردن مانیتور به دلیل اصابت سر مورفین با آن)


.:. یه رب بعد .:.

ریگولوس بلک، پدر فتوشاس؟ فتوشاپ؟ مرگخواران درحالی که لبخند جسی کشی تحویل دوربین میده، روی کلمه ی print کلیک میکنه و با افتخار از ساختن عکسهای دامبل درحال راز و نیاز با نمید و اما واتسون و مگی در سواحل هاوایی و دفتر مدرسه ... به سمت اتاق لرد میره!

هِلِک... هِلِک ....هِلِک
( افکت صدای پای مرگخواران)


.:. مراینگاه خانه شماره 12 .:.

یکی از یاران سربازان گمنام محفل خنده ی شیطانی به دور بین تحویل می ده و یه سرنگ خالی از جیبش می کشه بیرون. بعد در حالیکه با آرامش یه آهنگ ملایمی رو زیر لب زمزمه می کرده سرنگو آروم آروم از هوای مرلینگاه می کنه!

صدای خنده های شیطانی و رعد و برق و جیــغ ولدمورت و همه ی اینا هم به گوش می رسیده این وسط.

آستین ردای لوسیوس رو بالا می زنه، سرنگو نزدیک می کنه که ییهو شیشه های پنجره خرد می شن و همه ی ملت محفلی به سرکردگی ناظر کمکی می ریزن تو مرلینگاه و گلرت و سرنگش هم با دیوار ضلع سمت چپ یکی می شن!


لوسیوس هم که می بینه اوضاع خیطه و در حال حاضر هیچ راهکاری برای آزاد شدن وجود نداره زود از سر جاش بلند می شه رداشو می تکونه و با بی گناهی انگشتشو می گیره به سمت جرج:

- این بود! کار خودش بود! خودم دیدم بهش آدامس سمی داد! تازه یه بارم به من گفت گوسِـفَند!

ملت با این حالت به جرج خیر می شن ؛

از اون ورم جسی که تا حالا تو کل زندگیش هیچ وقت به این تمیزی درون سوژه گند نزده بوده و از این بابت احساس غرور و افتخار می کرده می ره جارو خاک انداز بیاره تا بقایای گلرت رو از دیوار ضلع سمت چپِ مرلینگاه جمع کنه!

- ببینم دوستان! حالا باید با این زندونی چیکار کنیم؟!





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۰
#70
یاهو



~ پارت اول: پـااااادگان نظامی !!!
و بدین ترتیب پسرانِ یارانِ دامبل، بعد از رزمایشِ پدافند عاملی ســـــخت! درجا زنان به سمت مرلینگاه رهسپار شدند!
توی راه گودریک دست توی رداش کرد و یک فروند دستمال سفید در آورد و اونو به پیشونیش بست .
استرجس : در روایات آمده است که این دستمال ، در سالهای بسیار دور تر از دور ، در سالهای خیلی خیلی دور ، در سرزمین فار فار اوی(far far away) ، در زیر درخت آلبالو گم شده بوده !...آیا شما خبر داشتید ؟!
سدریک و گلرت : نه نه !
استرجس : بی خبر بودید ؟!؟!
سدریک و گلرت : نه نه !
استرجس : ای بابا !

در همین اثنی ، سیریوس در حالی که داشت شلوارش رو مرتب می کرد ، از مرلینگاه مجهز و بزرگ مشرف در دره ی عله آبادِ کتول خارج ، و به ناحیه دید پسران محفلی وارد شد !
به ناگاه رعد و برقی در آسمان در زده شد بس مخوف !
آسمان : آوووهاهاهاها !!!!
سیریوس همینطور که داشت کمربند شلوارش رو می بست ، چشمش تو چشم سدریک افتاد و نگاه خشانت بارشو حس کرد ... سپس همونطوری بدون اینکه کمربندشو ببنده ، 180 درجه مسیرشو کج کرد و مستقیم از در مرلینگاه داخل ، و از ناحیه دید پسران خارج شد ... ولی درست سر بزنگاه ، در نقطه اوج معرکه ، در لحظه حساس ، دستی از پشت روی شونه سیریوس رفت و ناگهان :
دیم دیم دیریدیم دیـــم دیــــم ... دیم دیــم دیم دیدی دیم ! (پیامهای بازرگانی !)

خواهرانِ اندکِ محفلی که از پنجره داشتن این ماجرا رو تماشا می کردن ، با شنیدن صدای پیام بازرگانی ، از حس فیلم بزن بزن خارج ، و به بی حسی داخل گشته ، "اااااااه" بلندی بگفتند و مشغول تخمه شکستن بشدند !

جلوی درب مرلینگاه :
استرجس سوار موتور داخل صفحه شد و پشت سرش هم کلی پفک رو هوا پرواز می کردن ! گلرت پرید و یکیشونو قاپید !
استرجس اومد جلوی ملت و عینکشو برداشت و گفت :
- استرجس نمکی ! ترد و خوشمزه ! هه هه !

دیم دیم دیریدیم دیـــم دیــــم ... دیم دیــم دیم دیدی دیم ! (آهنگ معلوم الحال !)
به صحنه برمی گردیم ... دستی روی پیشونی سیریوس قرار گرفت و ...

- عقب گرد !!!
نوشته زیر با رنگ قرمز و اندازه ای بزرگ روی صفحه نقش بست :
متاسفانه به دلیل مسائل ناموسی از نشان دادن فلش بک معذوریم !
با تشکر ، گروه اعتقادات جادویی ، گـاج !!!!

- پایان عقب گرد!!!


~ پارت دوم: ویلای ساحلی جوجوبا !!!

از سر دامبل که مشغول نوشیدن معجونِ انرژی زایِ آسلامی ای بود، يه ابر کومولوس مياد بيرون!!!
فضا از يه باريكه نور قرمز زوم اوت مي كنه و راهروي خونه گریمولد رو كه به سمت در خروجي مي رفت نشون مي ده كه با انواع ليزرها محافظت مي شه. انواع دوربين هاي مداربسته اونجا كار گذاشته شده و دور تا دور در سيم خاردار كشيدند. يك مشت مرگخوار هم اون طرف راهرو پشت بسي ميله نااميد از رسيدن به هواي تازه، در حال شاد نمودن روح خوار و مادر سوروس هستند.
دامبلدور لبخندی پيروزمندانه مي زنه، داشته به خودش شديدا افتخار مي كرده و اصلا متوجه نبوده كه كه فضاي ابر داره کم کم محو میشه و چیزهایی که نباید پیدا میشه که باز هم گروه اعتقادات جادویی " گاج " به داد ما میرسه و صحنه رو شطرنجی میکنه و همزمان که به راوی تذکر رول طولانی رو میده اونو به جفت پا میفرسته رد کارش!


~ پارت سوم: خانه گریمولد !
تدی که به دلیل نامعلومی دچار تحول شده بود و بنا به سفارش راوی دست از ارزشی بازی با جیمز و خوردن اوِ! برداشت و پیتیکو پیتیکو کنان در حالی که جیمز را روی کولش حمل میکرد از پله های طبقه ی چندم؟ خانه به تعدادی گونی! که بی شباهت به انسان نبودند، خیره شدند! ... و با حالت هیستریایی پلک هایشان را روی هم فشار میدادند!
درهمین حال لیوان آبی که تدی ظاهر کرده بود از دستانش افتاد که افکت صدایش از گوشهای تیزبین! ولدی دور نماند، ولدی با صدای آرامی که تداعی مکالمات خصوصی اش با نجینی بود، به دیگر گونی ها میگه:
- یادمه سوروس گفت همه رفتن و ما به راحتی میتونیم وارد شیم و هیچ مشکلی نیست! هوووم؟!
ملت: صحیح است! صحیح است!
- به سوروس حمار !!! بگین بیاد گندی که زده رو درست کنه ! من اط این طلسم های مشنگی که خون لجنی ها ساختند سردر نمیارم!
- صحیح است! صحیح است!
- کروشیییییییییو همگی!









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.