هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۶:۴۱ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۸
#71
گابریل آهی از ته دل کشید و دوباره به اژدهای کثیف چشم دوخت. اژدها به خواب فرو رفته بود ولی با این حال هنوز خطرناک بود.

- وای!... یه اژدهای مجارستانی!
- ساکت! مگه نمی بینی... تو دیگه کی هستی؟

دختر چشم از اژدها برداشت و به گابریل چشم دوخت.
- سلام. اما هستم... چه اژدهای خوشگلی دارید!

گابریل اول نگاهی به اژدهای کثیف و بعد نگاهی به اما انداخت.

- منظورت از اژدهای خوشگل، همین شاخ پای مجارستانی بود؟
- دقیقا!... میشه ازش یه نقاشی بکشم؟

گابریل سکوت کرد. انگار دختر در عمرش اژدها ندیده بود.
- اشکالی نداره بکش.
- ممنون!

در مقابل چشمان متعجب گابریل، دختر سریع بوم نقاشی اش را روی چهار پایه قرار داد و پالت رنگی را از نا کجا آباد ظاهر کرد.

- اولین باره که اژدها می بینی؟
- می تونم بگم بله، اولین باری که شاخ پای مجارستانی می بینم. البته دراگون ژاپنی کم ندیدم!... خب از کجاش شروع کنم!؟

گابریل که فکری به سرش زده بود لبخندی زد و گفت:
- یعنی تو می خوای این رو بکشی!؟
- بله. مگه این چه اژدها چه مشکلی داره؟
- نمی بینی چقدر کثیفه! چقدر لک زشت روی بدنش هست! ببین اما، نامتقارن بودن تصویر، به کار هنرمند لطمه وارد می کنه. اصلا کیفیت کار رو میاره پایین!
- جدی!؟ الان من دقیقا چی کار می تونم بکنم که اینطور نشه؟
- تو می تونی تمیزش کنی!... ببین، تازه وسایل هم اونجا فراهمه.

گابریل با گفتن این جمله اما را به سمت سطل پر از آب هدایت کرد.

- آفرین! تمیزش کن تا بتونی یه نقاشی قشنگ از این اژدهای نادر بکشی.

اما حرف گابریل را گوش کرده و با سطل آب به سمت پای اژدها رفت. همین که آب را روی پای اژدها ریخت، اژدها از خواب خوش برخاست. اما که شوکه شده بود چند قدم عقب رفت.
- ای وای، بیدار شد! حالا من چی کار کنم؟
- فقط به کارت ادامه بده!

اما به اطراف نگاه کرد ولی گابریل را ندید.
- کجا رفتی گابریل؟... فرار کردی؟

صدای گابریل از دور دست ها آمد.
- این چه حرفیه که می زنی! وزیر مملکت مگه فرار می کنه؟... می خوام بازم وایتکس بیارم; تو که اون یکی رو کلا رو پای شاخ پا خالی کردی.

اما تازه فهمیده بود چه خرابکاری ای کرده است. مخصوصا که سطل، سطل وایتکس بود!


کتاب اژدها شناسی:

نکاتی راجع شاخ پای مجارستانی: حساس ترین قسمت بدن یک شاخ پای مجارستانی، کف پایش است; به گونه ای که اگر طلسم یا چیز تحریک کننده ای با آن برخورد کند، اژدها از خود بیخود شده و شروع می کند به انجام دادن کار های غیر قابل پیش بینی...
****
- چرا این نکته زودتر یادم نیفتاد؟

اما با سرعت وسایلش را جمع کرد.
- گابریل من یه قرار مهم دارم، باید برم. خداحافظ!
- کجا رفتی؟ تو که هنوز...

گابریل با تعجب به اژدها که وحشی تر از قبل شده بود زل زد. اژدها داشت همه جا را به آتش می کشید.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۲۵ ۲۱:۵۹:۴۸

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۸
#72
۱-

غروب بود و بچه ها خسته و کوفته از کلاس ها باز می گشتند. اکثر آنها به سمت تالار گروه یا سرسرا می رفتند ولی اما دابز بر خلاف بقیه بچه ها، به سمت برج نجوم می رفت; زیرا پرفسور خالی از او خواسته بود تا کتابش را از برج نجوم بیاورد.

برج نجوم

در با صدای جیر جیر بلندی باز شد و اما خیلی آرام وارد کلاس گشت. او کمی اطراف را نگریست و به فکر فرو رفت.

- پرفسور گفتن گذاشتنش تو قفسه... ولی ای کاش می پرسیدم گذاشتن تو کدوم قفسه!

اما قفسه ها را از نظر گذراند; چقدر زیاد بودند! او شروع کرد به برسی چیز هایی که داخل قفسه ها بود.

- کتاب... کتاب... کتا... این چیه دیگه؟

ناگهان چشمش به تلسکوپی نسبتا کوچک افتاد. تلسکوپ نقره ای با پایه های طلایی رنگ. اما به خاطر نمی آورد که تلسکوپی به این کوچکی دیده باشد.
- یعنی این ماکته؟
- نه! کاملا واقعیه. تلسکوپ جادویی مدل جدید!

اما به پشت سرش خیره شد، پرفسور بینز در حالی که از دیوار بیرون می آمد لبخندی به اما زد.
- می بینم که جذب تلسکوپ های جادویی شدی اما! دوست داری بدونی اینا چه فرقی با بقیه دارن؟
- بله پرفسور! خیلی مشتاقم که بدونم.
- چه جالب! آخه منم همین الان دو سه تا جزوه راجع تلسکوپ های جادویی پیدا کردم، که می خوام بهت بدم تا بخونی!
- جدی میگین پرفسور؟
- معلومه که جدی می گم. بیا فعلا این ها رو بگیر، بعدا راجع قیمت جزوه ها هم صحبت می کنیم... من الان یه کاری دارم باید زودتر برم! تا بعد.
- خداحافظ پرفسور!

پرفسور بینز دوباره از داخل دیوار رد و از کلاس خارج شد. به محض خروج پرفسور از کلاس، اما شروع کرد به خواندن:

- کاربرد تلسکوپ های جادویی در دنیای جادوگران.
امروزه اکثر جادوگران و جادو آموزان برای دیدن ستاره ها از تلسکوپ های جادویی استفاده می کنند; این تلسکوپ های جادویی بر خلاف تلسکوپ های معمولی قابلیت های ویژه ای دارند، مانند:
قابلیت تشخیص جنس خاک هر سیاره یا ستاره، وجود آب یا موجودات فضایی، تشخیص میزان عمر یک ستاره یا سیاره، تشخیص زمان تولد و پیدایش آن.
قابلیت هایی مانند کوچک شدن و تغییر رنگ. دریافت امواج فضایی یا ردیابی موشک های مشنگی، قدرت دید بسیار بالا که به این موضوع در کتاب...
- وای کتاب!... داشت یادم می رفت که اون رو برای پرفسور خالی ببرم.

اما از خواندن دست کشید و جزوه را در کیفش گذاشت; که ناگهان چشمش به کتاب مورد نظر افتاد.

- عجب شانسی! پیداش کردم.

او کتاب را از داخل قفسه برداشت و با لبخند از کلاس بیرون رفت.

۲-

تعمیر کار در حالی که زیر لب غر می زد و از زمین و زمان گلایه می کرد، به راهش ادامه داد.
- ای بابا پس این در کجاست؟! خسته شدم از بس دنبال در گشتم. اصلا من اینجا چی کار می کنم؟ یکی بگه من وسط بیابون به این بزرگی چی کار می کنم؟
- دنبال در... می گردی دیگه!

تعمیر کار با ترس و لرز به سمت صدا چرخید.
- چیه؟... چرا اینجوری... نگاه می کنی!؟ تا حالا... آدم فضایی ندیدی؟
- یا مرلین! آد... آدم... فضای... فضایی!

تعمیرکارکه به لکنت افتاده بود، آب دهانش را به زور قورت داد.
- سرابه دیگه؟ بگو سرابه!
- نیست!... تا اونجا که من... می دونم... سراب نیستم!... حتی تو هم... سراب نیستی!

تعمیر کار چند باری پلک زد و دوباره به موجود سه چشم خیره شد. پشت سر آن موجود سفینه ای بزرگ قرار داشت که نصفش در خاک فرو رفته بود. موجود فضایی به سفینه اشاره کرد و گفت:

- باید... درستش کنی!... وگرنه، اجازه... نمی دم... جایی بری تعمیرکار!
- من نمی تونم... من نمی تونم درستش کنم!
- چرا، خوب... می تونی!.. حالا بیا درستش کن.

تعمیرکار خواست فرار کند اما موجود فضایی محکم بازویش را گرفت و او را به داخل سفینه برد.

3-

رکسان که زانوهایش را در آغوش گرفته بود، به اطراف خیره شد. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و چیزی در آن تاریکی، دیده نمی شد.

- عجب جای خوبیه واسه قایم شدن!... ولی... ولی حیف که یکم بوی بد میده و...

هنوز حرف رکسان به اتمام نرسیده بود، که فردی در را باز کرد و چیزی را روی سر رکسان انداخت; سپس دوباره در را بست.

- ایش!... این چی بود؟

او دستش را به سمت موهایش برد و چیزی را که فرد روی سرش انداخته بود، برداشت.

- چندش آوره!... پوست موز،خیلی... خیلی چندش آوره!

در همین موقع زمین شروع کرد به لرزیدن و رکسان به این طرف و آن طرف پرت شد.
ماشین حمل زباله، آخرین سطل را هم بلند و محتویات درونش را خالی کرد; سپس به سمت خارج از شهر راه افتاد.


سلام. من کامل متوجه تکلیف سوم نشدم، اگه اشتباه نوشتم بگین دوباره بنویسم.





مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۸
#73
- گور مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی!

صدایی با خنده این حرف را زد و بلاتریکس را متعجب ساخت. بلاتریکس با عصبانیت از جا برخاست و فریاد زد:

- کی بود این رو گفت؟... بیاد پایین کاریش ندارم!

ولی صدای خنده دیگر قطع شده بود. او با دقت به بالا نگاه کرد، گویی چند متر ی با سطح زمین فاصله داشت. لوموسی گفته و نوک چوبدستی خویش را روشن کرد.

- اگه دستم بهت برسه الکسیا!... چنان بلایی به سرت میارم که یادت بره کی هستی! ... یه کاری می کنم که...
- کی اونجاست؟.... می گم کی اونجاست؟

بلاتریکس صاحب آن صدا را به خوبی می شناخت!

- رکسان!... رکسان!... من بلا تریکس هستم. زود بیار من رو بیرون!
- چی؟ گفتی کی هستی؟
- مگه نمی شنوی! بلاتریکس هستم! زود من رو بیار بیرون.
- از کجا باور کنم تو بلاتریکسی؟ من که از اینجا نمی بینمت!
- دلت می خواد یه کروشیو بزنم بفهمی من کی هستم؟

صدایی شندیده نشد، گویی رکسان لحظه ای شک کرد.ولی بعد ادامه داد:

- اشکالی نداره! یه کروشیو بزن، اگه مثل کروشیوی بلاتریکس بود میارمت بالا!

بلاتریکس که از دست رکسان خیلی عصبانی بود، چوبدستی اش را بالا گرفت، رکسان قطعا صدای بلاتریکس را به خوبی تشخیص می داد.

- کروشیو!

اتفاق خاصی نیفتاد.

- کروشیو!... می گم کروشیو!
- چرا نمی زنی خب؟

بلا تریکس بار ها گفت کروشیو اما اتفاق خاصی نیفتاد. ناگهان چشمش به چوبدستی افتاد...

- این دیگه چیه؟

به جای چوبدستی در دست بلاتریکس، چوبی معمولی قرار داشت.

- کی چوبدستی من رو برداشته!؟




مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کتاب جامع معجون سازی نوین
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۸
#74
نام معجون: معجون امید

رنگ معجون: سبز آبی

نام مخترع: اما دابز.

مواد لازم:

۱. یال تک شاخ

۲. آب چشمه شانس

۳. پر ققنوس

۴. خون ژدها

۵. گل پاییز


طرز تهیه:

ابتدا آب چشمه شانس را درون پاتیل ریخته و می گذاریم خوب بجوشد. زمانی که آب کاملا جوشید مقداری یال تک شاخ به آن اضافه می کنیم و سپس در خلاف جهت عقربه های ساعت، پنج دور هم می زنیم. پس از همزدن ده دقیقه ای صبر می کنیم تا مواد کاملا مخلوط شوند; گلبرگ های گل پاییز را داخل خون اژدها ریخته و به معجون اضافه می کنیم. حدود ۸۷ بار باید این معجون را در خلاف عقربه های ساعت ۸۷ بار در جهت عقربه های ساعت هم می زنیم تا معجون حاضر شود.

نکته: این کار را باید با آرامش انجام دهید تا معجون خراب نشود!

وقتی که معجون به رنگ نقره ای در آمد، می توانیم یک پر ققنوس به آن اضافه کنیم تا معجون تکمیل شود.

نکته: پر ققنوس فقط مدت زمان امیدواری را افزایش می دهد و استفاده از آن در معجون، به هیچ عنوان اجباری نیست!

کاربرد:

خیلی اوقات پیش می آید که ما از همه چیز و از همه کس زده می شویم، حس می کنیم دیگر کسی را نداریم، حس می کنیم شکست خورده ایم و مردم ما را کوچک می بینند. حس می کنیم مرگ بهتر از زندگی است...
در این زمان ها که امید خود. را از دست داده ایم و نسبت به مردم و پدیده های اطراف خود، احساس کوچکی و ناچیزی می کنیم; کافی است فقط یک شیشه از این معجون را بخوریم، آنگاه حالمان کاملا خوب می شود و می توانیم انرژی و امید از دست رفته خود را دوباره باز یابیم!



مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۰:۱۴ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۸
#75
- چرا اینجوری کردی!؟ مثلا می خواستم یه ذره بخوابم! ... آی! همه بدنم سوخت!
- چه خنده دار! کراب، خراب خریداریم!

هکتور داشت کراب را مسخره می کرد که فردی محکم به پشتش زد.

- تو این رو به این وضع انداختی؟
- آره! خنده دار شده نه؟
- دیگه چی؟ دیگه چی کار را کردی؟

هکتور منظور مرد را نفهمید.
- میشه بگین منظورتون چیه؟
- غیر از اینم مردم آزاری کردی؟
- آره! همین الان داشت مورچه آزاری می کرد!

این صدای لینی بود که از نا کجا آباد می آمد. مرد سری به نشانه تاسف تکان داد.

- میازار موری که دانه کش است/ که جان دارد و جان شیرین خوش است... دیگه کی از ایشون شکایت داره!؟

با این سوال همه مردم روی سر مرد ریختن.

- اینجا چه خبره؟ یعنی همه از من شکایت دارن!... آهای تویی که اینقدر با جزئیات شرح میدی، اصلا منو می شناسی؟

نه هکتور فرد را می شناخت، نه فرد هکتور را.

- خیلی خب!... خیلی خب کافیه! به شکایت شما از این فرد در اسرع وقت رسیدگی میشه...
- چی چی رسیدگی میشه!؟ من که کاری نکردم!
- آقا شما به جرم مردم آزاری به آزکابان فرستاده می شید.الان دو نفر میان تا شما رو ببرن. تمام!
- چی؟

اما مرد حرف دیگر دور شده بود.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۸
#76
- آهان... موفق شدم!... حالا فقط باید کار این آخری رو تموم کنم!

مدیر موزه با لبخندی شیطانی مگس بخت برگشته را نگریست و مگس کش پلاستیکی و آبی رنگش را بالا برد.

- دیگه کارت تمومه! با زندگی خدا حافظی کن.

مگس کش با سرعت روی میز فرود آمد... لحظاتی بعد دیگر خبری از صدای وز وز مگس نبود.

-آره! اینه! به این میگن یه ضربه ایده آل.

رئیس موزه چنان از خوشحالی بالا و پایین می پرید که اگر کسی دلیل خوشحالی اش را نمی دانست، حتما فکر می کرد تیم کوییدیچ مورد علاقه اش کاپ برده است.
رئیس موزه مگس کش آبی را ( که طبق گفته یکی از مراجعه کنندگان مربوط به زمان شاه آرتور بود ) از روی میز برداشت و داخل کشو میزش قرار داد. همین که کشو را باز کرد صدای در دفترش نیز بلند شد.

تق تق تق!

- می تونم بیام تو؟
- بله بفرمایید... سلام!
- سلام. من اما هستم. یه چیز خوب براتون آوردم.

مرد که چشم آب نمی خورد حرفی نزد.

-باور نمی کنید که چقدر از بودن تو اینجا خوشحالم؛ آ خه یه چیزی آوردم که جاش فقط تو موزه است!

مدیر کمی صاف تر نشت نشست و با تعجب پرسید: مثلا چی!

- چیزی که مردم رو از گذشته آگاه می کنه و می تونه زندگی اونا رو تغییر بده!
- جدی؟ یعنی تو واقعا چیز خاصی آوردی؟ چیزی که خیلی متفاوت تر از همه چیز باشه؟
- بله! من یک چیز خوب آوردم! ( چقدر چیز تو چیز شد😞 ) چیزی که نباید دست هر کسی بهش برسه، بلکه فقط باید دست افراد خوب و خاص باشه.

رییس موزه واقعا ذوق زده شده بود و لبخند کش داری روی لبانش نقش می بست.

- چه برایمان آوردی مارک... اما؟
- گنجینه ای از راز های جادوگران و ساحره ها در گذشته! دانشی که زندگی ما را تغییر می دهد...
-حالا میشه به جای این زودتر نشونش بدی!؟
- بله! این شما و این...

داخل چشمان رئیس موزه ستاره می درخشید! وای که چقدر برای دیدن آن ذوق داشت. اما دستش را داخل کیفش فرو برد و آرام آن چیز تاریخی را بیرون کشید!

- اینم از کتاب تاریخی، مربوط به دوره قبل از مرلین!
- 😲
- این واقعا عالی نیست!؟ ببینید چه خطی داره!
- مثل اینکه من رو دست انداختی نه؟
-چرا باید این کار رو بکنم؟ این کتاب ارزش تاریخی داره! تمدنی مربوط به هزاران سال پیش.

رئیس موزه کتاب را که فقط سه چهار صفحه از آن باقی مانده بود بلند کرد.

- اما تو مطمئنی این کتاب سالمه؟ بی چاره کپک زده و بو میده! اصلا بقیه صفحه هاش کو؟ چرا جلد نداره؟ چر اینقدر سوراخ سوراخه و بقیه صفحه هاش داره پودر میشه؟
- من! من! یادت رفت من رو بگی.

مرد نگاهی به موریانه ای که داشت ادامه ورقه های کتاب را می خورد انداخت و سپس گفت:

- بیا! اینم که داره بقیه ورق ها رو می خوره. دیگه از کتاب چیزی موند؟

اما اول کمی سرخ شد و خجالت کشید.

- لطفاً هر چه زود تر برید بیرون و این کتاب، کتاب که چه عرض کنم! تکه روزنامه رو هم بندازید تو سطل بازیافت کاغذ. تا شای...
- چه طور جرئت می کنید به کتاب تاریخی توهین کنید؟ شما میگید کتاب رو بندازم تو سطل بازیافت!؟ این کتاب از عصر پیش از مرلین باقی مونده، نکنه با این قدمت انتظار داشتید سالم و مرتب باقی بمونه؟
- خب...
- خب نداره جناب رئیس! ما باید به آثار و میراث گذشتگان احترام بذاریم؛ مخصوصا به کتاب های باقی مونده از گذشته.

اما در کل دختر ساکتی بود ولی وقتی پای کتاب و بی عدالتی به میان می آمد دیگر کسی نمی توانست جلو دارش باشد.

-این کتاب رو نگه می دارید یا نه؟ اگه نگه دارید که خیلی عالی میشه! خواهش می کنم نگهش دارید.
- ببین این کتاب اصلا چیز خاصی نداره که بخواد مردم رو به خودش جذب کنه...
- اون سنگ چیز خاصی داره؟
- اون...
- یا اون چوب بیسبال ویژگی منحصر به فرد داره؟
- چو...
- جعبه طلایی؟
- خب...
- یا اون... اون... اون اصلا چیه؟
- اون مرلینه!
- جدی مرلینه؟ میشه ازش چند تا سوال بپرسم؟
- نه اما!... برگرد سر بحث!
- چشم!... کجا بودم؟ آهان!... مگه این کتاب چه چیزی کمتر از اینا داره؟

مدیر موزه می خواست بگوید همین ها را نیز از روی ناچاری خریده ولی اما نذاشت حرفش را بزند و مانند دختر کبریت فروش گفت:
- آقا خواهش می کنم بخریدش! اگه شما مراقبش باشید ممکنه نجات پیدا کنه...
- از چی نجات پیدا کنه؟
- از منقرض شدن! شما نباید بذارید این کتاب نابود بشه.

مرد نیم نگاهی به کتاب انداخت، کتاب همینجوری هم نابود شده بود و به دردش نمی خورد؛ بوی بدی می داد، پوسته پوسته شده بود، خطی ناخوانا داشت، سوراخ سوراخ بود و از همه بدتر موریانه ای داشت با سر و صدا ادامه صفحه ها را می خورد!
-
- باشه آروم باش می خرم! می خرم! بیا. اینم چهار نات واسه کتابی که به فنا رفته!
- ممنونم. واقعا ممنونم! هیچ وقت شما رو فراموش نمی کنم. شما یه کتاب رو از انقراض نجات دادید.
- کاری نکردم وظیفه بود!

اما لبخندی زد و سرش را تکان داد، رو به کتاب کرد.
- می دونم اینجا قراره خوب ازت مراقبت کنن، به همین خاطر خیالم خیلی راحته! خدا حافظ کتاب خوب... خداحافظ آقا.
- خداحافظ اما!

اما باشادی از در بیرون رفت و رئیس موزه را با کتاب کهنه تنها گذاشت.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۸
#77
- بازم که بدون دونستن مقصد مشخص راه افتادی!
- البته خیلی هم نامشخص نیست.

گابریل که داشت با طی زمین را می سابید، با حالتی کاملا عادی سرش را بالا آورد و گفت:

- می شه دقیق تر تو ضیح بدی.
- بله. ببین، اول بگو ما چی هستیم!
- ما اصیل زاده ایم؟
- به غیر از اون.
- ما جادوگریم؟
- جادوگر که هستیم ولی مهم تر از اون این که ما مرگخواریم!

گابریل به دسته طیش تکیه کرد و با دقت به حرف های بانز گوش سپرد.

- مرگخوار ها کجا زندگی می کنند؟
- تو خونه ریدل.
- درسته!
- خب!؟
- خب نداره که! گادفری مگه یه محفلی نیست!؟
- بله محفلیه!
- پس اگه یه مرگخوار داخل خونه ریدل باشه، می تونیم نتیجه بگیریم یه محفلی هم داخل محفله!... چه استدلال خوبی کردم من!

گابریل کمرش را صاف کرد و با دقت به اطراف خیره شد.

- بانز، حالا می شه من از تو یه سوال بپرسم!؟
- بپرس گابریل! هر چند تا سوال دوست داری بپرس!
- ما الان کجاییم؟

بانز اطراف را می نگرد و قبل از اینکه حرفی بزند گابریل می پرسد:

- آیا ما داخل خونه ریدل هستیم بانز؟
- قطعا نه! ما داخل خونه ریدل نیستیم.
- پس حتی با وجود اینکه مرگخوار هستیم، بیرون از خونه ریدلیم و این نشون دهنده ی این که...
- این که گادفری با اینکه محفلیه ممکنه تو محفل نباشه؟
- بله دقیقا!

بانز دستش را زیر چانه اش گذاشت و به فکر فرو رفت.

- یعنی اگه فرض کنیم گادفری داخل محفل نیست، پس کجاست؟



مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ شنبه ۹ آذر ۱۳۹۸
#78
- یاران ما پیشنهادهای بسیار خوبی دادید. حال ما باید شرورانه ترین آن را انتخاب کنیم!
- ارباب، مال من بهتر از همه ست. مال من رو انتخاب کنید.
- نه خیرم! مال من از مال تو قشنگ تر بود!
- کی گفته؟ ارباب خودشون می دونند که مال من بهتر بود! مگه نه ارباب؟
- الان ارباب واسه من رو انتخاب می کنند.
- نمی کنند!
- می کنند!
- نه! کسی اصلا از تو نظر نمی خواد!

مرگخواران به جان یک دیگر افتاده بودند و سر اینکه لرد چه پیشنهادی را انتخاب می کند، بحث می کردند.

- کافیست! می گوییم دیگر کافیست!

اما مرگخواران آنقدر سرگرم جر و بحث کردن، بودند که صدای لرد را نشنیدند.

- گفتم دیگر کافیست! تمامش کنید!

لرد چنان فریادی سر مرگخواران کشید که تمام مرگخواران فراموش کردند داشتند راجع چه حرف می زدند.

- وقتی می گوییم بس است، یعنی دیگر بس است! لازم نکرده شما به من بگویید چه چیزی را انتخاب کنم و چه چیزی را انتخاب نکنم!

مرگخواران همه سر هایشان را پایین انداختند و حرفی نزدند.

- تام، فرزندم! چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینطور فریاد می کشی؟
- به تو مربوط نمی شود که ما چه می کنیم پیرمرد! اصلا تو اینجا، در پشت صحنه چه می کنی؟
- تام تو هنوز هم که هنوزه یاد نگرفتی به بزرگتر از خودت احترام بذاری!؟ من صدای داد و فریاد شنیدم اومدم تا مشکلی که برات پیش اومده رو حل کنم...
- ما خودمان می توانیم مشکل خودمان را حل کنیم; نیازی به کسی نداریم که در کارمان دخالت کند!
- تام به معلم سابقت احترام بذار و بگو چی شده.
- مقام من بیشتر از آن است که بخواهم به توی پیر احترام بگذارم.
- اشتباه نکن تام! تو هنوز به اندازه من، ریش سپید نکردی پس می توان نتیجه گرفت تو هنوز به مقامی که من در آنم دست نیافتی.
- من به فراتر از آن دست یافتم پیرمرد!

با این حرف ولدمورت، یک محفلی سریع پرسید:
- شما که به مقام پرفسور دست پیدا نکردید چه جوری به فرا تر از آن رسیدین؟

هنوز لرد چیزی نگفته بود که بلاتریکس کروشیویی نثار محفلی کرد و گفت: اینطوری!
- ممنونم بلاتریکس!
- خواهش می کنم سرورم! حقش بود که بهش آودا می زدم ولی دلم براش سوخت.
- لازم نیز دلت واسه ما بسوزه!

جمعی از محفلی ها چوبدستی به دست روبه روی مرگخواران ایستادند، البته مرگخواران نیز بیکار نماندند و آنها نیز چوبدستی
های خود را بیرون کشیدند. دوباره دعوا بین دو جبهه شروع شد.

- هرچه می کشیم از دست این محفلی ها می کشیم. اگر هری پاتر فرار نکرده بود تا به حال نمایشمان به اتمام می رسید.
- تام، هری فرار نکرده...
- چرا، کرده است! همیشه همین کار را می کند.
- باز هم که دروغ گفتی تام. مثل همون شبی که تو جسد هری رو بین مردم آوردی و گفتی داشته از هاگوارتز فرار می کرده.
- خب داشت فرار می کرد! اصلا بی خیال آن شب. اگر راست می گویی که فرار نکرده پس او اکنون کجاست؟
- اصلا تو به هری چی کار داری؟
- بر طبق نام نمایش برای اجرا نمایش، به یک هری پاتر نیاز داریم.
- مگه نشنیدی که مدیر چی گفت!؟ هر کسی باید نقش خودش رو بازی کنه و از گروه دیگه کمک نخواد.
- چه کسی گفت که ما از محفلی ها کمک خواستیم!؟
ما فقط گفتیم هری را به ما بدهید.
- تو حق نداری یکی از اعضا محفل رو ببری.
- من هر کار دلم بخواهد می کنم پیرمرد!
- تام مودب باش! درضمن من پیرمرد نیستم!
- هستی! تو یک پیرمرد فرتوت و ناتوانی!
- تام فرزندم.حرفت رو پس بگیر!
- نمی گیرم پیرمرد!
- تام...
- ساکت باشید!

با شنیدن این جمله تمام صدا ها خوابید. مرد سبیل کلفت که دوباره وارد سالن شده بود با عصبانیت به سمت ولدمورت و دامبلدور آمد.

- چرا شما نمی تونید آروم باشید؟ باید مثل سال اولی ها ارشد بالای سرتون باشه؟ بلد نیستین تئاتر بازی کنید؟

این حرف مرد، بد جور به ولدمورت و مرگ خواران برخورد. آنها خیلی خوب بلد بودند تئاتر بازی کنند.

- چه طور جرئت کردی به ما بگویی که نمی توانیم تئاتر بازی کنیم!؟ ما خیلی هم خوب بلدیم این کار را انجام دهیم ولی فقط مشکل کمبود هری پاتر داریم.

مرد سبیل کلفت با عصبانیت درحالی که زیر لب غر می زد به سمت جمعیت مرگ خواران رفت و دستش را داخل جمعیت فرو برد.

- الان مشکلتون رو حل می کنم!

مرد دستش را از لا به لای جمعیت بیرون آورد، دست فرد دیگری در دستش بود. مرد نگاهی به صاحب آن دست انداخت.

- آهان خودشه! همین خوبه!
- چی؟ من واسه چه کاری خوبم؟
- واسه ی ایفای نقش هری پاتر.
- چی؟ یعنی من... من... یعنی من تام جاگسن معروف، نقش اون پسره پاتر رو باید اجرا کنم؟
- بله! درکش خیلی سخته!؟
-آخه کجای من شبیه اونه؟ من از هری جذاب ترم! چرا من با این جذابیت، باید خودم رو شبیه هری، با اون زخمش بکنم؟
- واسه اینکه مجبوری!
- کی گفته مجبورم؟
- من می گم!

جینی از میان جمعیت برخاست و گفت:
- خیلی هم دلت بخواد! هری خیلی از تو خوشگل تر و شجاع تره!

تام بدون توجه به جینی آهی از ته دل کشید.

- آخه... آخه من چه گناهی کردم که باید به این بلا دچار بشم!؟
- ساکت! کسی بین شما گریم کردن بلده؟

کراب که با شنیدن این کلمه بسیار مسرور شده بود گفت:
- من! من! من بلدم!
- پس زود باش برو به کار گریم کردنت برس. این (درحالی که به تام جاگسن اشاره می کرد) رو هم ببر مثل هری پاتر کن. زودباش!

کراب فوری دست تام را گرفته و او را به پشت صحنه برد. مرد سبیل کلفت هم که مانند هرکول پوآرو گوشه سبیلش را می کشید لبخندی زد.

- به این می گن مدیریت بحران. یاد بگیرید!... دیگه منتظر چی هستید همگی بشینین سرجاهاتون! تا نمایش شروع بشه.

مرد این را گفت و از سالن خارج شد.




تا


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۹۸
#79


سکوت سنگینی بر فضا حکمفرما بود. باد سردی می وزید و فضا را غم انگیزتر از آنچه بود نشان می داد. اواخر فصل پاییز بود و درختان همه عریان. دخترکی تک و تنها روی برگ ها راه قدم می زد، آن هم بدون اینکه حرفی بزند. در دستانش می توانستی دسته گلی از رز های آبی و سیاه را ببینی که تازه چیده شده بودند. او همچنان به راهش ادامه می داد و سعی می کرد جلوی جاری شدن اشک هایش را بگیرد.

- ای کاش همه این ها یک خواب یا یک رویا بود! رویایی که با بیدار شدن به اتمام می رسید... ولی افسوس که اینطور نیست.

آسمان آبی حالت غم انگیزی به خود گرفته و خورشید تابان را زیر ابرها پنهان کرده بود. گویی می خواست باران ببارد ولی هر از چند گاهی خورشید از پشت ابر ها بیرون می آمد....دخترک بالخره توقف کرد. زیرا به جایی که می خواست رسیده بود. نگاهی به سنگ بزرگی که روبه رویش قرار دات انداخت و ناخودآگاه (باخواندن نوشته ای که روی سنگ بود) شروع کرد به گریستن. گریه های بی صدایی که روحش را تکه تکه می کرد.
لحظه ای خورشید از پشت ابر ها بیرون آمد و خیلی راحت پرتوهای نورش را به روی دخترک و سنگ قبرهای قبرستان پاشید. و همه چیز ( به جز دختر) را گرم می کرد زیرا دختر به نیرویی قوی تر از پرتو های خورشید برای گرم شدن احتیاج داشت. او آنقدر از مرگ بهترین دوستش غمگین بود که هر چه سرما و سردی در دنیا وجود داشت در دلش رخت بسته بود. می دانست که دوستش به خاطر او مرده. باری دیگر به سنگ قبر و نامی که روی آن قرار داشت چشم دوخت سپس به آرامی دسته گل را روی قبر گذاشت و خودش گوشه ای نشست.

- سلام دوست خوبم...من اومدم... اومدم تا امروز رو که تعطیله با هم بگذرونیم... درست... درست مثل همیشه. ببین برات گل رز سیاه آوردم... گل مورد علاقه ی تو... حتی... حتی کتاب مورد علاقه ی تو رو هم آوردم... ببین! ببین اینجاست، اینجا. می گم حالا که ... حالا که خودت نمی تونی بخونی، دوست داری من برات بخونمش؟

از هیچ جا صدایی شنیده نشد. البته کسی هم انتظار نداشت که صدایی بشنود، خب آنجا قبرستان بود و اهالی آن انسان هایی بی جان بودند که نه می توانستند حرف بزنند نه آب و غذا بخوردند، نه شادی کنند، نه غمگین شوند. نه... ولی دختر اعتقاد داشت آنها می تواننند بشنوند. او معتقد بود که اگر با هر انسانی که در قلبت جای دارد صحبت کنی، حتما حرف هایت را می شنود. دخترک با آستین لباسش اشک هایش را پاک کرد و با این فکر که دوستش منتظر است داستان را بشنود شروع کرد به خواندن. طولی نکشید که صدای آرامش بخش دختر کل قبرستان را فرا گرفت.
این کارش شده بود. اینکه روز های تعطیل به قبرستان می آمد و کل وقتش را با دختری هم سن و سال خودش که حال دیگر مرده بود می گذراند، روز های معمولی هم زیاد با کسی حرف نمی زند و اگر کسی قصد داشت به او لطفی کند فقط لبخند تلخی تحویلش می داد. لبخندی که تنها حالت بی جانی بر صورتش بود.

-....او می دانست که روزی همه چیز فراموش می شود. بنابراین فقط لبخند زد و بعد از پرداخت پول معجون غیب شد. هیچکس نفهمید که او به کجا رفت. زیرا بعد از آن روز او هرگز دیده نشد. پایان.- امیدوارم لذت برده باشی.

دختر کتاب را داخل کیفش گذاشت. داستانی که می خواند مربوط به مرگ و زندگی بود به نویسندگی یکی از جادوگران بزرگ خیلی وقت پیش.
- به نظر تو اون تونست به جاودانگی دست پیدا کنه؟
- دخترم انسانی نداریم که نامیرا باشه.

دختر ناگهان دستی را روی شانه اش احساس کرد. چرخید تا صاحب آن دست و آن صدا را ببیند که با دیدن مدیر مدرسه جاخورد. سریع و با دستپاچگی ایستاد و سلام کرد.
- لازم نیست بلند بشی دخترم، راحت باش.
- پرفسور دامبلدور شما کی اومدید؟
- اما جان من مدت هاست که اینجا هستم. معمولا وقت های بیکاری به این قبرستان و دیگر قبرستان ها زیاد سر می زنم... بگیر بشین دخترم.

اما به آرامی چشمی گفت و رو به روی پرفسور دامبلدور نشست. پرفسور نگاهی مهربانانه به سنگ قبر انداخت، سپس به سمت اما بازگشت و به او خیره شد.
- دختر خوب و مهربونی بود. از اینکه از دستش دادیم واقعا ناراحتم. شنیدم یکی از دوستای تو هم بود اماجان.
- بله پرفسور. درست شنیدین. اون یکی از بهترین و مهربان ترین دوستان من بود و اگه من مجبورش نکرده بودم... الان زنده بود. اون به خاطر من مرد پرفسور... ای کاش من به جاش می مردم!

اما سرش را پایین انداخت، خاطرات عذابش می داد. می دانست اگر پرفسور برود، حتما گریه می کند.

- راستی می شه بی زحمت اون رمانی که می خوندی رو به من بدی اما جان؟
- البنه پرفسور دامبلدور.

اما سرش را بالا گرفت و کتاب را از داخل کیفش بیرون آورد و به دست پرفسور داد. پرفسور بعد از گرفتن کتاب جلد آن را بر انداز کرد و پس از برسی آن را با لبخند به اما بازگرداند.

- یادم میاد که این کتاب رو در ایام نوجوانی خونده بودم دخترم. بعد از اون زمان دیگه هیچ کجا این کتاب رو پیدا نکردم، فکر می کردم نابود شده ولی امروز فهمیدم که اشتباه می کردم.
- بله این یکی از نسخه های قدیمیه که مادربزرگ دوستم واسه ی کریسمس بهش هدیه داده بود. دیگه از این کتاب ها هیچ کجا پیدا نمی شه.
- که اینطور! به نظر من که داستان جالبی داشت. مگه نه اما جان؟
- بله پرفسور.
- داستانی داشت راجع مرگ و زندگی افراد. داخل این داستان شخصیتی بود که عمری جاودان می خواست. عمری که هرگز به اتمام نرسه و شخصیتی بود که عمری کوتاه می خواست، آرزو داشت که زودتر بمیره ولی نیرویی داشت که هرگز نمی گذاشت کشته بشه. شاید خیلی خوش شانس بود. به نظر تو زندگی کدوم بهتر بود اما جان؟
- به نظر من...شاید بشه گفت هیچ کدوم. چون هیچ یک از آنها زندگی نکرد، یکی که کلا از زندگی گله داشت و به دنبال مرگ بود و دیگری هم با اینکه سال های زیادی عمر کرد ولی هیچ وقت درست زندگی نکرد، همه ش در حسرت عمری جاودان بود و در آخر هم...
- و در آخر هم به جاودانگی دست نیافت! زندگی، هردوی آنها رو به دست فراموشی سپرد. اما جان یادت باشه کسی که هیچ وقت به خوبی زندگی نکنه و در زندگی هدف نداشته باشه، بیهوده زندگی کرده، به همین دلیل هیچ وقت در یاد مردم نمی مونه. پس سرنوشت مرگ و زندگی دست خود آدم نیست. هیچ فردی نمی تونه زمان مرگ خودش رو معلوم کنه. پس بهتره که تا زمانی زنده است، کارهای خوب و با ارزش انجام بده تا زمان مرگ و ناتوانی حسرت خیلی چیز ها رو نخوره.
- درسته پرفسور.
- حالا من یک سوال از تو دارم دخترم.
- بفرمایید پرفسور.
- تو که این مطالب رو به خوبی درک می کنی، پس چرا می گی کاش من به جای دوستم می مردم؟
- آخه پرفسور حق اون نبود که بمیره! من قرار بود بمیرم! اصلا اون نباید... نباید می اومد. می دونم که مقصر اصلی مرگش من هستم.

اما طاقت نیاورد و دیگر نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. پرفسور دامبلدور دستش را به سمت اما دراز کرد و آرام مو هایش را نوازش کرد. اما هم سریع اشک هایش را پاک کرد و صاف نشست.

- اما جان می تونی دقیقا تعریف کنی که چه اتفاقی افتاد؟
- بله پرفسور... همه چیز از اون وقتی شروع شد که با هم به گردش رفته بودیم، من مثل همیشه به دنبال سوژه ای واسه نوشتن می گشتم که چشمم به فردی مشکوک افتاد، مردی که یک چیز را داخل دستمال پیچیده بود به سختی وارد یک کوچه باریک شد. من که کنجکاویم گل کرده بود، دلم می خواست از راز چیزی که داخل دستماله سر در بیارم. رو به دوستم کردم و گفتم دنبال من بیا یک مرد مشکوک پیدا کردم سوژه ی خوبیه واسه داستان نویسی. دوستم لبخندی زد و گفت که از بس رمان های آگاتا کریستی(نویسنده ماگل) خوندم، قاطی کردم. به حرفش گوش ندادم و اصرار کردم که بیاد با هم بریم به دنبال مرد، گوش نمی کرد و سعی داشت من رو هم منصرف کنه ولی من سر سخت تر از اون بودم. به حرفش... به حرفش گوش ندادم. حماقت کردم و اون رو هم به دنبال خودم کشوندم. مجبورش کردم که مرد رو تعقیب کنه. اون هم بالخره قبول کرد. اما ای کاش هرگز قبول نمی کرد. شروع کردیم به تعقیب کردن. تا اینکه بالاخره بعد از یک ماجرا کوچیک من به هدف رسیدم. همین که دستمال رو باز کردم گردنبندی دیدم که نظیرش رو هیچ کجا ندیده بودم. دستم رو که به گردنبند زدم. پرتو نارنجی رنگی ازش خارج شد و همین که خواست به من برخورد بکنه، من از مسیر پرتو کنار رفتم! ولی نه به خواست خودم فردی من رو هل داده بود. وقتی بلند شدم فهمیدم که پرتو به جای من به دوستم برخورد کرده. دوستم مرا از مسیر پرتو کنار زده بود و کاری کرده بود که پرتو به جای من با خودش برخورد کند. جلو رفتم، هنوز نفس می کشید ولی زخمی بود و خون همچنلن از بدنش خارج می شد. باید کاری می کردم، به قدری بزرگ نشده بودم که خودم رد غیب کنم و با خارج از هاگوارتز از جادو استفاده کنم. از مردم هم به قدری دور شده بودیم که کسی صدای من رو نمی شنید. باید هر طور که شده بود کمک می آوردم ولی همین که خواستم برگردم و کمک بیارم، نام خودم رو از زبان دوستم شنیدم. جلو رفتم و کنارش نشستم با دیدن چهره ی خونینش اشک در چشمانم جمع شد ولی قدرت حرف زدن نداشتم. او آرام سرش را بلند کرد و بریده بریده گفت:
-اما...خواهشی از تو دارم.
پرسیدم چه خواهشی؟ من در خدمتم! آروم جواب داد: خواهش... می کنم... بعد از من... باز هم... باز هم لبخند بزن!
بعد از گفتن این جمله چشمانش رو بست و دیگه حرفی نزد. زندگی جلوی چشمانم تیره و تار شد. کلمه "بعد از من" برام مفهومی نداشت. با سرعت هرچه تمام به سمت جمعیتی که در دور دست بودند دویدم ولی انگار باز هم دیر رسیدم پرفسور...
- یعنی فکر می کنی...
- فکر می کنم همه چیز تقصیر منه پرفسور! دوستم هم این رو می دونست.
- اشتباه می کنی فرزندم. هیچ چیز تقصیر تو نیست!

اما با تعجب به چشمان آبی پرفسور خیره شد. چشمانی که مهربانی در آن ها موج می زد حالا داشت، کار زشت اما را تکذیب می کرد.
- پرفسور من متوجه منظورتون نشدم. یعنی این همه اتفاق...
- شاید یکم گیج بشی اما جان ولی دوستت فکر می کرد آسیب دیدن تو می تونه تقصیر اون باشه.
- چی!؟
- آره فکر می کرد مقصر اصلی خودشه که از همون اول، با اینکه احتمالا می دونسته داخل دستمال گردنبندی نفرین شده وجود داره جلوی کنجکاوی تو رو نگرفته. بعد که تو می خواستی به گردنبد دست بزنی اون احساس مسئولیت کرده و سعی می کنه تو رو نجات بده و در همون وقتی که زخمی می شه می فهمه که تو با زخمی دیدن اون خیلی بیشتر از قبل نگران می شی، از طرفی به این موضوع پی م بره که زخمش خیلی عمیقه و احتمال زنده موندنش خیلی کمه. اون نمی تونه به طور مستقیم این موضوع رو به تو بگه چون می دونه تو بسیار احساسی هستی و همه چیز رو به گردن می گیری، پس سعی می کنه غیر مستقیم بگه که مرگش نزدیکه و تو نباید با مرگ اون تغییری در خودت و خوبی هات ایجاد کنی! اونم فکر می کرده همه چیز تقصیر خودشه.

پرفسور دامبلدور لبخندی به اما (که مات و مبهوت داشت چیزی را که شنیده بود تجزیه تحلیل می کرد) زد. سپس به آرامی ادامه داد:
- بله اما جان. مرگ در اون لحظه دوست تو رو انتخاب می کنه، نه خود تو رو. این انتخاب مرگه و ما هیچ دستی داخلش نداریم. ما نمی تونیم تاریخ مرگ کسی رو تغییر بدیم یا کسی رو که رفته دوباره به این دنیا برگردونیم. ما فقط می تونیم خوب زندگی کنیم و به آخرین خواسته های یک دوست توجه کنیم. مثلا بعد از مرگ دوستمون باز هم لبخند بزنیم به این دلیل که دنیا هنوز به پایان نرسیده.
- یعنی من دیگه نباید... نباید خودم رو مقصر بدونم؟
- من که اینطور فکر نمی کنم دخترم. شاید تو کنجکاوی کردن کمی افراط کردی ولی این دلیل نمی شه که همیشه بخوای از مردم دوری کنی و زانوی غم بغل بگیری. تو می تونی بنابر گفته دوستت لبخند بزی چون اون فقط لبخند و شادی تو رو می خواد، حتی بعد از مرگش.
- لبخند و شادی من، بعد از مرگش؟
- دقیقا! این جور افراد کم پیدا می شن. افرادی که حاضرن خودشون بمیرند ولی دیگران رو شاد ببینند. پس ما هم باید به خواسته هاشون عمل کنیم تا روحشون شاد بشه. حالا اما جان تو می خوای به گفته دوستت عمل کنی؟

اما با قاطعیت جواب داد بله! او حالا گرمایی را در دلش احساس می کرد. گرمایی که از گفته های پرفسور دامبلدور نشات می گرفت. قطعا و یقینا او می خواست به خوبی دوستش باشد و همه را نجات دهد.

- امم... می گم اما جان اگه زیاد اینجا بشینی سرما می خوری. پاشو باهم بریم داخل قلعه.
- چشم پرفسور دامبلدور.

اما از جا برخاست و بعد از خداحافظی با دوستش با پرفسور با یکدیگر به سمت قلعه حرکت کردند.

- ممنونم که آرومم کردین پرفسور. ممنونم!
- خواهش می کنم اما جان. من که کاری نکردم.
- اینطوری نگید پرفسور. شما عقاید من رو به کلی تغییر دادید. من حالا خیلی چیز ها رو می دونم.
- خوشحالم که حالا خیلی چیز ها رو می دونی.
- منم همینطور. وای اینجا رو نگاه کنید!

دانه های برف به آرامی روی زمین می نشستند و منظره دلگیر گورستان را به منظره ای زیبا تبدیل می کردند.




مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۸:۰۰ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۹۸
#80
- حالا کورفس از کجا پیدا کنم؟

هاگرید اطراف را نگریست ولی جز عده ای محفلی زحمتکش چیز خاصی ندید... نه... نه... چرا دید! او یک چیز سبز رنگ را در دور دست ها دیده بود. چیزی که بعید نبود کرفس باشد.

-آخ جون کورفس!

هاگرید با عجله به سمت شئ سبز رنگ، دوید. با اینکه آن چیز در دور دست قرار داشت ولی هاگرید، به علت برداشتن قدم های بزرگ سریع به آن رسید.

- کورفس! پیداش کر... ولی... وایسا ببینم، این که کورفس نیس!
- آره آقا غوله. متاسفانه من کورفس نیستم. من یک قورباغه بخت برگشته و غمگینم!
- امم... چیزه... منم غول کامل نیستم. من دورگه ام. راستی تلفظ درست اونم کورفسه، نه کورفس.
- باشه جناب غول دورگه. من کورفس نیستم...
- دیدی! باز نشد. باس درست بگی! کورفس.
- کورفس.
- نه، من می گم کورفس، تو باس مثل بقیه بگی کورفس.- بگو کو!
- کو.
- رفس!
- رفس!
- حالا باهم بگو!
- کو فسر!؟
- آفرین پیشرفت کردی!... حالا بی خیال کورفس، چرا اینجا تنها نشستی قورباغه کوچولو؟ وسط این بیابون چی کار می کنی؟

قورباغه نگاهی به هاگرید انداخت و سپس آهی از ته دل کشید.

- آخه می دونید جناب غول دورگه... یه زمانی این بیابون، برکه ای بود سبز و قشنگ. برکه ای که ماهی های زیادی داخلش زندگی می کردن، اطراف برکه درختان سبز روییده بودن، اون زمان اصلا خبری از این همه شلوغی نبود! من و...

ناگهان چشم قورباغه( که داشت با آب و تاب سرگذشتش را تعریف می کرد) به هاگرید افتاد و از تعجب گرد شد. هاگرید ایستاده خوابیده بود و خروپوف می کرد.

- جناب غول!؟... جناب دورگه؟
- ها... کورفس آوردی!؟
-خوبید؟ خوابید؟

هاگرید خمیازه ای کشید.

- من یکم خستم. باس استراحت کنم. اگه می شه دیگه قصه شب نگو!
- اما این قصه شب نیست که...
- حالا هرچی هست، اصلا یعنی خود تو خسته نیسی!؟ خوابت نمی آد؟
- خب...
- از چهرت معلومه که خسته ای. می گم تا من می رم کورفس بیارم تو یکم بخواب. بعد شب بیا داستانت رو واسه همه تعریف کن تا همه راحت بخوابیم.

قورباغه نگاهش را از هاگرید به زمین دوخت، سپس آهی کشید و گفت:

- ما را همه شب نمی برد خواب. ای خفته روزگار دریاب.
- چرا؟ موشکل چیه مگه؟
- آه!
- می تونی به جای آه و ناله موشکلت رو بگی من حل کنم.
- دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را.
- اینجوریه! خب هرجور که راحتی. فکر کردم باس تنها باشی گوفتم، ببرمت بیش پرفسور دامبلدور، کمکت کنه ولی مث اینکه اشتباه می کردم، فکر کنم تو ناله رو دوست داری... پس فعلا خداحافظ.
- نه! صبر کن!

هاگرید با شنیدن صدای قورباغه توقف کرد و دیگر به راهش ادامه نداد.
- چیه قورباغه کوچولو؟
- گفتی کی می تونه کمکم کنه؟
- پرفسور دامبلدور! ایشون حتما کمکت می کنن.
- می شه من رو ببری پیش ایشون؟
- حتما! بیا...
-هاگرید!.... هاگرید!... کرفس ها رو خورد کردی؟ کجایی؟

هاگرید به سمت صدایی که از دور دست می آمد چرخید.
- من اینجام پنه لوپه! هنوز کورفس پیدا نکردم!... باس زودتر برم کورفس پیدا کنم.
- منظور شما کرفسه آقا غول دورگه؟
- آره، آفرین! حالا تلفظ درسش رو یاد گروفتی. بله من دنبال کورفس می گردم، تو احیانا جایی سراغ نداری که بتونم ازش کورفس تهیه کنم؟
- جا... امم... خب اگه همین جا رو مستقیم برید می رسین به...
- ممنون قورباغه کوچولو! خودم پیداش می کنم. تو هم اگه پرفسور دامبلدور رو می خوای همین مسیر رو به سمت شمال برو. به هرکی رسیدی بپرس پرفسور دامبلدور کیه، فوری جواب میده. فعلا خداحافظ.
- خداحافظ!

هاگرید و قورباغه از هم جدا شدند و هر کدام خلاف جهت حرکت دیگری، شروع به حرکت کرد.
- یعنی این بار می تونم راحت کورفس پیدا کنم؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.