هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵
#1
نقل قول:
بدون چوب لباسی هرگز!

Mommie dearest



بزاق چهارم: آب
تف تشت VS رستاخیز





بومب دنگ!

آخر توقف بیش از حد آرسینوس کار دستش داد و یکی از بلاجرها که دید آرسینوس همینطوری مثل ماست ایستاده برای اینکه به حرکت تشویقش کند خودش را به او کوباند.

- و حالا آرسینوس جیگر رو داریم از تیم تفت تشت که با مخ به سمت زمین سقوط میکنه. چه میکنه این بازیکن!

کتی هم از آنطرف با بی خیالی داشت پاتیلش را هم میزد که آرسینوس بغل دستش سقوط کرد و با زمین یکی شد. درنتیجه کتی بلاخره رضایت داد سرش را با بی میلی بالا بگیره. اما به جای دیدن آرسینوس با داور خشمگین وکچل فیس تو فیس شد. با این حال کتی زرنگ شده بود. سریع از ضربه دمپایی داور یک جا خالی سوباسایی داد و باعث شد که داور برود قاطی باقالی ها.

تماشاگران:

داور حسابی کفری شده بود و برتی باتز با طعم استفراغ میدادی بهش بالا نمیاورد. برای همین تصمیم گرفت برود و حق کتی را کف دستش بگذارد که یکهو یادش آمد که وظایف داوری دارد و میتواند با کمک همین وظایف جد و آباد به رحمت مرلین رفته تف تشتی ها را جلوی چشمشان ظاهر کند. نتیجتا در حالی که همزمان خنده شیطانی میکرد و به کتی فحش های آبدار آسلامی میداد، سوار جارویش شد و با قیافه ای که حتی مادر سیریوس هم مقابلش کم میاورد خودش را به وسط زمین رساند. اما وقتی دست در جیبش کرد تا کارت قرمز به تعداد اعضای تف تشت درآورده و همه اشان را از بازی اخراج کند یادش آمد در پست قبل لباسش را با مایو عوض کرده و در حال حاضر جیبی ندارد.

داور:

تماشاچیان:

اعضای دو تیم:

داور که حسابی ضایع شده بود با خشمی دوبرابر قبل باز به دمپاییش متوسل شد و آن را پرت کرد به سمت تماشاچیان ولی از بخت بد ضربه اش خطا رفت و صاف خورد پس کله جنگ جهانی. جنگ جهانی همواره ثابت کرده بود که فاقد اعصاب درست حسابی است. همانطور که با 70 میلیون آدمی که زده بود در طول جنگ لت و پار کرده بود سر شوخی نداشت.

یه ثانیه طول کشید تا جنگ جهانی بپرد روی سر داور و چپ و راستش کند و البته در حین این کار مواظب بود که با عضلات پشت بازویش هم دلبری نماید.

- و اینم از داور که البته یکم هم برنزه شده. اوا؟ چی شد یه دفعه؟ به حق تنبون پاره مرلین یکی از اعضای تف تشت داره داورو به قصد کشت میزنه!

به نظر نمی یومد کسی زیاد از این موضوع ناراحت شده باشد. تماشاچی ها خیلی سریع بسته های تخمه و پاپ کورن رو درآورده و مشغول شدند. هرازگاهی نیز سوتی برای جنگ جهانی میزدند. ظاهرا دیدن کتک خوردن داور از تماشای بازی برایشان هیجان انگیزتر بود.
جنگ جهانی که حسابی از سر و صدای ملت خرکیف شده بود داور را ول کرد و رفت مقابل جایگاه تماشاگران. درحالیکه حرکت های موزون انجام میداد برای ملت فیگور پشت بازو می آمد. ملت هم برایش دست ها زدند و جیغ کشیدند و لنگه دمپایی پرت کردند.

از اینطرف داور هم با اینکه نصف دندان هایش شکسته بود و همان چهارتا موی باقی مانده روی سرش را هم جنگ جهانی کنده بود حاضر به کوتاه آمدن نشد. با همان وضعیت اسفناکش سلفی یهویی از خودش گرفت و همراه پیامی تهدید آمیز فرستاد تو توئیتر که در همان لحظه حدود ده میلیارد دیسلایک دریافت نموده و رکورد شکست.

در تمام این مدت هم کتی بل فارغ از همه هیجاناتی که بالای سرش رخ میداد با چهره ای سرخ و موهای پف کرده معجونش را هم میزد. معجون کف کرده و غلیظ شده بود و به نظر میرسید تا اتمامش چیزی نمانده باشد.

صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید:
- همونطور که می بینید لوسیوس یه بار دیگه حمله میکنه .... البته سوروس هستش... چون لوسیوس چند دقیقه پیش منهدم شد.

سوروس بازدارنده ای به سوی افق های بازدارنده ی کله ی وینکی پرتاب کرد. ولی چون چنین چیزی وجود نداشت بازدارنده محکم به کله ی کاربر مهمان برخورد کرده و کاربر مهمان در کمال رقت انگیزی مثل برگ درختی که هیچ برگی نداشت به سمت زمین سقوط کرد.

- بازیکن تف تشت افتادی روی زمین. درخواست نیروی امدادی از کنار زمین میشه...

تف تشتیا از دیدن این صحنه بسیار شاکی شده و روحیه ی انتقام جویی در درون بیرونشان جوش زد. البته غیر از تریسترام که همچنان مشغول هیچکاری و علافی بود.
جنگ جهانی دست از ادا و اصول و جلف بازی برداشت. با موشکی که در دست داشت سوروس رو مورد هدف قرار داد و طوری سوروس رو محو کرد که خود سوروس هم متوجه نشد محو شده چه برسد به تماشاچیان!
چون اگر تماشاچی ها میدانستند که سوروس محو شده از جا برمیخواستند و جنگ جهانی را تشویق میکردند و آرمان های کریس آنجل و دیگر شعبده بازان معروف جهان، در حالی که نمرده بودند زنده میشد ولی چه میشد کرد که بخت با جنگ جهانی یار نبود.

در همان حال پالی با فریادی زمزمه وار که بوی پای آرسینوس را میداد به سمت دروازه حمله کرد تا گلی دیگر به ثمر برساند. اما موفق نشد.چون اعضای برخاسته از ماقبل تاریخ تف تشت ریختن سرش. آرسینوس دوباره پایش را وارد حلقوم پالی نمود. جنگ جهانی و وینکی طی یک حرکت قسی القلب پالی را تیر باران کردند طوریکه تکه هایش به گوشه و کنار پاشید و لوزالمعده ش افتاد دست کتی بل که سریع آن را وارد محتویات معجونش کرد. گوگل هم تبریک تولد استیو جابز را بسیار آروم به ستون فقرات پالی کوباند و البته تریسترام چون همچنان مشغول هیچکاری نکردن بود نتوانست بهشان ملحق شود و سرش بی کلاه ماند.

- خطای تف تشت علیه پالی... البته شما از روی قطر دو بازیکن می تونید بفهمید کدوم قوی تره... هواداران تف تشت که اگه می دونستن تیمشون قراره اینقدر خوب باشه بیش از هشتاد و شیش درصد ورزشگاه رو پر می کردند... ببینیم نظر داور و کمک داور چیه... نتیجه همچنان پنجاه به دویست هست به نفع رستاخیز...


اما داور بعد از کتک هایی که نوش جان کرده بود نیاز مجدد به استراحت پیدا کرده بود. در آن لحظه گوشه ای برای خودش لم داده بود و داشت با گوشیش ور میرفت. بعد هم از استراحت زیاد خسته شد و از خسته شدن زیاد خسته و از طرفی آب پرتقالش تمام شده بود و از بس سلفی های خودش با مایو و دمپایی لا انگشتی را برای دوستانش فرستاده بود که حجم اینترنتش هم رو به پایان بود. پس بدون توجه به اعلام خطا و گزارشگر که داشت از پشت میکروفن حنجره اش را پاره میکرد از ورزشگاه بیرون رفت تا حجم اینترنت بخرد. بدون توجه به این موضوع که برای تمدید لازم نیست حتما به شرکت خدماتی اینترنت برود...

از سوی دیگر سدریک و مودی به قصد خونخواهی پالی، به بهانه گرفتن توپ به آرسینوس حمله ور میشوند ولی زیاد بخت با ایشان یار نبود چون قبل از اینکه به آرسینوس برسند با تیر برق بزرگی که وسط زمین بود برخورد کردند و منهدم شدند. کسی هم توضیحی برای این نداشت که وسط زمین بازی کوییدیچ تیر برق چه کار میکند.

تیر برق نیز بعد از اتمام ماموریتش با لبخندی ترول وار که روح آنتونین از بازی قبلی در آن نهفته بود از ورزشگاه خارج شد و به جاده ای دوردست در شرق جنوب آمریکای شمالی رفت.
با اینکه تا آن لحظه تنها دو بازیکن از تیم حریف مانده بود تف تشتی ها هنوز 150 امتیاز عقب بودند و زمان مسابقه داشت برای خواندن این جملات بی ارزش هدر میرفت.

- از تیم رستاخیز عملا دوتا بازیکن باقی مونده وهر چه دقایق بیشتری از بازی سپری می شه به پایان بازی نزدیکتر می شیم... خستگی رو میشه از ساق پای بازیکنا دید... تف تشت باید مواظب 50 امتیازش باشه چون خیلی ها با همین 50 امتیاز صعود کردن، تف تشت هم شاید با همین 50 امتیاز صعود کنه... البته این یه قانونه که اون تیمی برنده هست که گل های بیشتری بزنه.

آرسینوس با مشاهده این اوضاع از شدت عصبانیت نزدیک مرز انفجار قرار گرفته بود. با اینکه از نظر تعداد بر حریف برتری داشتند ولی عملا کاری از پیش نمیبردند.
آرسینوس با سرعت به سمت اولین کسی که دم دستش بود پرواز کرد. وینکی درحالیکه جیغ های بنفش میکشید و با مسلسلش تیر هوایی میزد، دور ورزشگاه میچرخید و حریف میطلبید که ناگهان خودش را با آرسینوس فیس تو فیس دید. دودی که از کله آرسینوس بلند میشد وینکی را متوجه کرد اوضاع زیاد خوب نیست. برای همین دست از شلیک کردن برداشت و دست پیش گرفت تا پس نیافتد.
- وینکی دیگه اینطوری اصن نتونست. زیر مسلسل وینکی داشت درد میگرفت. وینکی از کله نقابی خواست که هرچه زودتر یه غلطی کرد تا وینکی نرفته جریان پیراشکی هارو...

آرسینوس دید وضعیت بحرانی است، سریع کراواتش را چپاند در دهان وینکی که دستش هم به جن نامحرم نخورده باشد.
- باشه بوقی ولی باید کمک کنی. پاشو یه فکری کن که مضحکه عام و خاص شدیم.
- مگه از اول ما مضحکه عام و خاص نبود؟ وینکی جن مضحکه خاص و عام خووب؟

دیدن آرسینوس در این حالت باعث شد وینکی برای بار اول دست از جر و بحث بردارد. بعد با حالتی که سعی میکرد نشانه ای از فهم و درکش باشد سرش را تکان داد و رفت تا اعضای تیم را از گوشه و کنار جمع کند.

فلش بک- افقِ جزایر بالاک

بالاخره سوخت موشکی فرغون تته پته ای کرد و خاموش شد تا تیم تفت تشت بار دیگر با مغز روی زمین فرود آیند.

اعضای تفت تشت: :

منظره ناموسی که شکل گرفته بود، دوربین را مجبور کرد تا صحنه را برفکی کند. کمی طول کشید تا ملت یک بار دیگه ریکاوری کرده و به وضعیت نرمال برگردند.
بعد دست جمعی رفتن تو کار کتی بل. از عوامل پشت صحنه یک عدد تلمبه قرض گرفتند و کتی را از کف فرغون با کاردکی جدا کردند.
بعد از اینکه کتی به اندازه کافی باد شد ملت تف تشتی دست از کار کشیدند و عقب ایستادند تا نتیجه کار را مشاهده کنند. کتی با یک نفس عمیق از جا بلند شد و نگاهی به دور و برش انداخت. بعد به هم تیمی هایش که مثل تسترال بهش زل زده بودند خیره شد و آخر سر هم طور به دوربین زل زد.
- کتاب نظریه نسبیت من رو کی برداشته؟
ملت تف تشت:

چند دقیقه بعد- همونجا

ظاهرا قرار نبود آبی از کتی گرم شود. کتی مثل همیشه نبود. حتی دیدن وینکی با کلاه گیس بور نتوانسته بود او را سر ذوق بیاورد. درحالیکه با دیدن نگاه تسترال وار هم تیمی هایش سری به نشانه تاسف تکان میداد، دست گوگل را کشید و به گوشه ای خلوت برد تا مشغول سرچ کردن شود.

بقیه نگاه سنگینی به کتی انداختند ولی کتی به سمت چپ مغزش دایورت کرد.
تف تشتی ها متوجه شدند که کتی بل را باید بی خیال شوند! پس دور هم نشستند و مشغول همفکری شدند تا راهی برای مشکلشان پیدا کنند. بعد از کلی تفکر آرسینوس یادش آمد که زمانی عضو شورای الهی آسمانی زوپس بوده و میداند چطور باید اعضای زوپس را احضار کرد. چون از داخل بالاک به بخش بلیت ها دسترسی نداشتند...

طبق دستور آرسینوس باید همگی همزمان با غروب آفتاب دور آتشی رقص برره ای با موازین آسلامی انجام میدادند تا شورای زوپس احضار شوند.
در نتیجه تف تشتی ها به جز کتی بل، کت بندهارا دریدند. جنگ جهانی هم تفی کرد تا آتششان جور شود. سپس دسته جمعی در اطراف آتش مشغول انجام حرکات موزون شدند.
چند ساعت گذشته بود. آفتاب دیگر غروب کرده بود ولی هنوز خبری از شورای زوپس نشده بود. وینکی درحالیکه چند پر روی سرش گذاشته بود و چند خط هم به سبک سرخپوستان روی صورتش کشیده بود کنار آتش نشست.
- این چه وضعش بود؟ پاهای وینکی جون نداشت. وینکی دیگه این کار رو ادامه نداد. وینکی جن بی جون بد بوود.

قبل از اینکه کسی مهلت کرده و پس گردنی نثار وینکی کند، ابری سیاه آسمان را پوشاند. رعد و برق خفنی همه جا را روشن کرد و باد سهمگینی وزیدن گرفت. اما بلافاصله باران شروع شد و مشخص گردید همه این ها سرکاری بوده است.
دیگر چیزی نمانده بود که حتی آرسینوس با آن همه خونسردی از مشاهده این وضعیت کف و خون بالا آورده و بنای داد و فریاد بگذارد. اما همان لحظه کتی که عینک بزرگی زده و مشغول مطالعه کتاب قطوری بود بدون هیچ حرفی با دسترسی کاربر مهمان سایت را از طریق گوگل سرچ کرد. قسمت دسترسی بلیت ها را آورد و بلیتی تحت عنوان کمک ارسال کرد.

اعضای تفت تشت:

چیزی نگذشت که پیکری نورانی در افق بالاک ظاهر شد. تدی که لباس خواب تنش بود و مسواکی در دست داشت با بداخلاقی پرسید:
- اینجا چه خبر شده؟ کی جرئت کرده نصفه شبی نظم و آرامش بالاک رو بهم بزنه؟

آرسینوس نگاه مشکوکی به تدی انداخت.
- پس بقیه کوشن؟

تدی بیشتر اخم کرد.
- بقیه رفتن بخوابن. منم میخواستم برم بخوابم که دیدم یه آدم علافی نصفه شبی بلیت زده.

وینکی جلو دوید و آرسینوس را کنار زد.
- گرگ الهی آسمانی زوپس نباید به حرفای این کله نقابی گوش کرد. این همیشه چرت و پرت گفت. وینکی مسابقه داشت ولی اینجا با این جماعت خل و چل اشتباها بالاک شد. وینکی تقاضای بازگشت و شرکت تو مسابقه رو داشت.

تدی چند لحظه فکر کرد. منویش را درآورد و رفت تاپیک مسابقه قبلی را چک کرد. بعد زمان اعلام مسابقه ی بعدی را نگاه کرد.
- عه... حق با این هفت تیر کشه که...شما چرا اینجایین؟ چرا زودتر خبرمون نکردین؟ حالام دیر نشده.

تدی این را گفت و سریع دکمه ای را روی منو فشار داد. چند لحظه بعد پای سفید و نورانی ای از منو خارج شد و اردنگی محکمی نثار نشیمنگاه تف تشتی ها کرد. تف تشتی ها درحالیکه از ته دل ارواح عمه تدی را مورد عنایت قرار میدادند با سرعت نور و بندری زنان بر قانون نسبیت انیشتن به سمت دروازه ی خروجی که تدی به وسیله منو باز کرده بود پرت شدند.

پایان فلش بک


- تیمی که از یه مدافع و جستجوگر گل نخوره قطعا از وضعیت دفاعی خوبی برخورداره. حالا آرسینوس جلو میاد ... توپ رو از مرکز زمین به میانه میدان می‌فرسته.بلاتریکس با چوبش توپ رو مورد هدف قرار میده و توپ به دروازه ی تیم تف تشت برمیگرده و گل! یه گل دیگه برای رستاخیزی که فقط دو تاعضوش باقی موندن ولی کماکان دروازه تف تشتو سوراخ کردن!210 – 50 به نفع رستاخیز ... از همینجا لازمه اشاره کنم رستاخیز 21 شوت تو حلقه ی دروازه داشته که از این تعداد 12 تاش تو حلقه ی دروازه بوده!

آرسینوس کم مانده بود بنای جیغ و هوار بگذارد.
وضعیت سختی برای بازی بود. از تیم تف تشت رسما فقط گوگل و آرسینوس توی بازی بودند و از تیم رستاخیز فقط دراکو و بلاتریکس.
آرسینوس نگاهی عصبی به سایر اعضای تیمش انداخت. جنگ جهانی که کماکان مشغول فیگور آمدن برای ملت و گرفتن عکس دست جمعی با آنها بود. حتی دیده شد که بعضی از عکس ها را هم امضا میکرد. تریسترام هم که فاز بی خیالی برداشته بود و برای خودش در گوشه ای خوش میگذراند. کتی بل هم فارغ از دنیا مشغول هم زدن معجونش بود. آرسینوس دیگر میخواست عنان ادب و اختیار از کف داده و پرده های عفت را چنان بدرد که انگار هرگز وجود نداشتند. ولی قبل از اینکار نگاهی به هوا کرد. او باید گوی زرین را میگرفت. پس رو به گوگل نعره زد:
- پاشو برو کمک وینکی این جنازه هارو برگردونید تو بازی تا من ادب و اختیار رو از دست ندادم. نه گوگل... لازم نکرده واسه اینکارا بری توی سایتای آموزش آداب معاشرت بگردی.

گوگل هم شانه ای بالا انداخت و به دنبال وینکی راهی شد.
این سوی میدان بلاتریکس هم درحالیکه لبخند شیطانی به لب داشت اولین بازدارنده ای که به دستش رسید رو پرت کرد و باعث شد یک نفر دیگر از اعضای فعال تیم تف تشت حذف شوند و اون کسی نبود غیر از گوگل که کد هاش توسط بازدارنده شکسته شده بود.

- اگه می خواین نتیجه رو بدونین هنوز مشخص نیست... خستگی رو میشه از ساق پای بازیکنا دید... اگر تفت تشتی ها این بازی رو واگذار کنند چیزی از ارزش های این تیم کم نمی شه.

آرسینوس که نابودی گوگل را به چشم میدید رو به وینکی نعره زد:
- اقلا دست اون کتی بگیر برش گردون تو بازی!

بعد خودش سر جارو را برگرداند و افتاد دنبال گوی زرین. بلکه بتواند بازی را تمام کرده و به این افتضاح خاتمه دهد.
بلاتریکس که متوجه قصد آرسینوس شده بود با عصبانیت یک پس گردنی آبدار نثار خواهرزاده اش کرد.
- دراکو داری چیکار میکنی اینهمه وقت؟ گوی زرین چی شد؟

دراکو گفت:
- صبر کن الآن پیداش میکنم.

بلاتریکس صبر کرد. درحال صبر کردن علف ها روی جارویش رشد کردند و موهایش سفید شد. کمرش قوز در آورد و آخر سر عمرش به پایان رسید و از روی جارو افتاد. تاریخ شناس ها در آینده گفتند وقتی داشت می افتاد هم صبر میکرد. چون نه تنها او بلکه کل ورزشگاه غافل از این بودند که تریسترام همان اول بازی گوی زرین را گرفته بود. ولی صدایش را در نیاورده بود تا با آن سلفی بگیرد.
وینکی درحالیکه مستقیم به سوی کتی بل میرفت چند تیر هوایی شلیک کرد.
- کتی باید معجونشو ول کرد و برگشت سر بازی چون تفی ها دارن همینطوری گند میزنن.

کتی نگاه پوکر فیسی به وینکی انداخت. وینکی هم که دید کتی عمرا این را بپذیرد مستقیم به سمت کتی حمله کرد تا گوشش را بگیرد و برش گرداند به بازی. کتی هم نامردی نکرد و در لحظه مناسب جا خالی داد تا وینکی با جیغ بنفشی وارد پاتیل و محتویاتش شود.

آرسینوس:
وینکی:
کتی بل:

- همین حالا شاهدیم یکی دیگه از اعضای تف تشت به دست خودی منهدم شد. وینکی در حال حاضر داره با سایر محتویات معون کتی بل یکی میشه!

آرسینوس دیگر عنان از کف داده بود. پس بی خیال گشتن به دنبال گوی زرین شد و خودش دست به کار شد. اما قبل از اینکه از جایش تکان بخورد جسم دود مانندی مثل یک ستاره دنباله دار با شتاب از کنارش عبور و کنار دست کتی سقوط کرد. ظاهرا جنگ جهانی به قدری سرگرم سلفی گرفتن با هواردارانش بود که توپ های بازدارنده را به کل فراموش کرده بود. ولی توپ های بازدارنده به هیچ وجه او را فراموش نکرده بودند. در نتیجه طی یک حرکت دست جمعی او را مورد اصابت قرار دادند.
جنگ جهانی درحالیکه پرنده و چرنده دور سرش چرخ میخورد تلو تلو خوران بلند شد. کتی بل نگاه مهربانی با صورت او انداخت.
- اوه زخمی شدی؟بیا یه قاشق از این معجون بخور...این معجون خود ایمن سازی برای تبدیل شدن به دارو تو فاز یکه اگه مرحله ی ارزیابیش حذف بشه میتونه به غشای دور سلولی که نقش محافظتی داره آسیب برسونه ... مشخصه ی ارزیابی دارو تایید شده س.

جنگ جهانی خطای 404 داده و دهانش شش متر باز شد تا کتی بتواند سریع معجون را در حلقومش خالی کند. اما قبل از این کار پای وینکی را گرفت و از پاتیل بیرون انداخت. وینکی هم که مقدار زیادی معجون خورده بود مثل اُملت پخش زمین شد و بی حرکت ماند تا توصیفش برای نویسنده سخت نباشد.
بازی به طور کامل متوقف شده بود. کل ورزشگاه در سکوت محض به این حادثه چشم دوخته بودند. حتی صدای نفس کشیدن کسی به گوش نمیرسید.
جنگ جهانی درحالیکه رعشه میزد از دهانش تانک های T – 34 و کشاورزی کلکتیو بیرون می آمد گوی به طور واقعی در حال تبدیل شدن به ورژن سه اش بود.

دقایق به کندی سپری میشد و هنوز کسی جرئت نمیکرد حرفی بزند. گویی حرف زدن میتوانست نتیجه خیلی بدی داشته باشد.
عاقبت از لرزش بدن جنگ جهانی کاسته شد و طولی نکشید که جنگ جهانی بلند شد و ایستاد. وینکی هم درحالیکه سرش را تکان میداد و گوشهایش مثل بادبزن در اطراف به حرکت درآمده بود بلند شد.
- حال وینکی خوب نبود... وینکی حس عجیبی داشت... وینکی چیز خورد شد!

در همان لحظه نگاه جنگ جهانی و وینکی به هم گره خورد و جوری به هم نگریستند که هیچوقت نگاه نکرده بودند. چشمان وینکی پر از اشتیاق بود و قلب های صورتی رنگ اطراف سرش به پرواز درآمده بودند. چشمان جنگ جهانی نبرد وردون بود که البته ظاهرش چندان زیبا نبود ولی از لحاظ معنوی دراماتیک بود.
- تو حالت خوبه عجیجم؟
- خوبم عجقم.
- چه خانوم باشخصیتی هستی شوما. با مو ازدواج میکنی؟
- با اجازه بزرگترا، بله.

تماشاگران:
آرسینوس:
کتی بل:
گزارشگر و سایر عوامل:

جنگ جهانی بدون توجه به این همه علاقه ملت تانکی را از جیبش درآورد و با گل داودی تزئین کرد. وینکی هم سبدی پر از مسلسل توی دستش گرفت و همزمان با پخش کردن آن جست و خیز کنان به سمت جنگ جهانی رفت.
وینکی و جنگ جهانی سوار تانک میشوند و در افقی پر از رویا های مشترک محو میشوند.

- خب همونطور که شاهد بودین جنگ جهانی از وینکی خواستگاری کرد و بدون توجه به بازی رفتن تا آینده شونو دست در دست هم رقم بزنن... آه خدای من چقدر رمانتیک! با این همه بازی با حضور یک عضو از تیم تف تشت و رستاخیز هنوز به اتمام نرسیده... ولی چه صحنه رمانتیکی بود... این دستمالم کوجاست؟

آرسینوس هم دیگر چیزی نگفت. حتی به وضعیت موجود اعتراض هم نکرد. دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. مغزش دیگر نتوانست ادامه دهد. در نتیجه کراواتش را کمی شل کرد تا بتواند با خیال راحت بیهوش شود.
تریسترام هم لیستی از جیبش خارج کرد و جلوی هیچکاری نکردن علامت زد.
- اصن هدفم برای اومدن توی لیگ همین بود.

بعد از مسابقه

دوربین فیلمبرداری تلاش میکرد افراد بیشتری را در کادر جا دهد.
جنگ جهانی در لباس سیاه و با چهره ی هیتلری با وینکی در لباس سفید از پله ها پایین میرفت و دست وینکی را رها نمیکرد. با توجه به این موضوع که وینکی هم قد جنگ جهانی نبود صحنه ی بسیار ضایعی از معلق بودن وینکی در هوا به وجود آمده بود.

در عروسی وینکی و جنگ جهانی فقط پنج نفر دیگر حضور داشتند: بقیه ی اعضای تیم تف تشت. البته رودولف هم بود، حتی وقتی نبود.
آرسینوس مثل بشکه ی متحرک مزین به نقاب سیاه شده بود. به نظر میرسید اول خودش را توی بشکه عسل کرده و بعد وسط تمام نقاب هایش غلت زده باشد. کتی همچون افرادی که در نشست علمی شرکت کرده باشند کنار آرسینوس ایستاده بود. درحالیکه مدادی پشت گوش زده بود روی تکه کاغذی مشغول محاسبه چیزی بود و هر ازگاهی هم چیزی را در گوگل جستجو میکرد. گوگل هم درحالیکه آرمش را به عروسی تغییر داده بود بی دریغ اطلاعات به دست آمده ار جستجو را در اختیار کتی میگذاشت. تریسترام به جای لباس نظامی بنفش و شلوار سیاه، لباس نظامی سیاه و شلوار بنفش پوشیده بود. کاربر مهمان درحالیکه دسته گلی در دست گرفته بود پشت سر همه ایستاده و کماکان مسغول غر زدن و پوچ دانستن همه چیز شده بود.

همه چیز تغییر کرده بود حتی چیز هایی که تغییر نکرده بود.
چهره های جدیدی در افراد قدیمی به چشم میخورد.
دوربین به چهره های جدید در افراد قدیمی ای که دیده بود عادت نداشت.
دوربین به عمق سیاهی ای که در سوراخ سوم بینی تریسترام بود خیره شد.
و خیره شد.
و خیره شد.
و خیره شد.
سیاهی.

- یکی اینو از رو زوم دربیاره.

پایان




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۵
#2
1. چرا اسمت اینقدر طولانیه؟
2. چرا به جای ژاموزسکی اسمت ژاموزسلی هست؟
3. اصن چرا لادیسلاو ژاموزسلی؟ چرا ریونکلا؟
4. دستور زبانی لادیسلاو بر چه اساس هست؟
5. یه سوال که دوست داری من ازت بپرسم بپرس خودت بهش جوا ب بده.
6. یه سوال که دوست نداری من ازت بپرسم مطرح کن خودت جواب نده.
7. قضیه ی دینگ چیه؟ عقرب بالدار؟



پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
#3
تف چهارم


تف تشت vs سه جارو دار


- آشناي من بيا دل من تاب نداره... چشم من انتظار روز و شب خواب نداره!

بـــــومـــــــب!

صدای برخورد دو هواپیمای کامیکازه در ابعاد کله پدربزرگ مادری هاگرید به جایگاه گزارشگری، باعث شد بالن تفکر نویسنده به طرز ناجوانمردانه ای ترکیده و دوباره حواس مبارکش به جریانات داخل زمین معطوف شود.
ظاهرا خلبانان جان بر کف ژاپنی هم دیگر نتوانسته بودند صدای گوش نواز اندی را بیشتر از این تحمل کنند و حاضر شده بودند با مرگشان، این فداکاری را در حق جامعه بشریت کرده و صدای گزارشگر را خفه کنند!

تا آن لحظه که نویسنده مشغول خیالبافی های خودش بود، ارتش آلمانی نازی موفق شده بود بخش غربی و شمالی ورزشگاه را به تصرف خود در آوَرَد و عده ای از تماشاگران را هم به اسارت بگیرد. با اینهمه به نظر نمیرسید جنگ جهانی خیال کوتاه آمدن داشته باشد. ظاهرا تازه گرم شده بود و در حال تراوش هرچه بیشتر سمفونی مخصوصش بود.
ارتش بریتانیا هم به جنگ داخل زمین پیوسته بود، با روس ها اتحاد تشیل داده بود و بی وقفه به هر سمتی که دستشان میرسید شلیک میکردند و خودی و غیرخودی برایشان معنایی نداشت.

اما هیچ یک از این ها نتوانسته بود جلوی رشد دیوانه وار علف ها را بگیرد. در تمام مدتی که نویسنده برای خودش مشغول خیالبافی بود، علف ها بیکار ننشسته بودند و تا ارتفاع خطرناکی بالا آمده بودند. اینطور به نظر می رسید که به زودی کل ورزشگاه را علف برمیدارد.
هواپیماهای ارتش نازی دیگر نمیتوانستند در هوا بلند شوند، چون عملا زیر علف ها دفن شده بودند. هواپیماهای کامیکازه ژاپن هم در دو سه نقطه به علف ها گیر کرده و در دم سقوط کرده بودند. ارتش فرانسه هم کاملا زمین گیر شده بود و ظاهرا برای چمن ها اصلا اهمیتی نداشت که در آغاز جنگ، ارتش فرانسه پرچم سفید نشان داده و مثل بچه های خوب تسلیم شده بود.
جایگاه تماشاگران هم که وسط حجم عظیمی از دود و آتش، گرچه به سختی قابل دیدن بود ولی شکی در اینکه زیر توده ی حجیمی از علف و گیاهان پیچنده مدفون شده بود، وجود نداشت. از همه طرف صدای جیغ و گریه و ناله، و بعضا انفجار و شلیک به گوش می رسید. رسما قیامتی به پا شده بود!

حتی گوش و حلق و بینی خود آدولف هیتلر مرلین بیامرز نیز پر از انواع و اقسام گیاهان شده بود. مسخره بود چیزی که همیشه انقدر بی اهمیت و ناچیز جلوه میکرد، حالا تبدیل شده بود به تهدید کننده حیات بشریت! اگر رشد علف ها نمیخواست به همینجا محدود شود، تکلیف چه بود؟ حتی تصورش هم وحشتناک بود که حیات بشریت در آن صورت به کدام سو رهسپار میشد.

زمانی اوضاع جدی تر شد که ارتش روس و انگلیس که جنگ را از دست رفته میدیدند، با آلمانی های نازی متحد شدند و همراه با چین تازه نفس که واقعا هم به تازگی از نفس آتشین جنگ جهانی خارج شده بود، دست جمعی به جان ملت افتادند و هرچه هم مورخین جیغ و هوار کردند که تاریخ به گند کشیده شد و این جنایتی است در حق تاریح، وارد گوش هایشان نشد که نشد!

در نتیجه نویسنده که دید پست در حال به فنا رفتن است، با یک چرخش قلم، آرسینوس را از چنگ تعقیب کننده اش نجات داد و به آنتونین دالاهوف اشاره کرد که در گوشه ای از پست لم داده بود و فارغ از شاهکارش داشت از تماشای منظره زیر پاش لذت میبرد.
آرسینوس که تازه یادش افتاده بود مسابقه داور دارد و داور هم اصولا باید اختیاراتی در جریان بازی داشته باشد، خودش را به دستان توانمند مرلین سپرد و به شکل معجزه آسایی از بین آتش و دود خود را به داور رسوند.
- آقا... اینطوری نمیشه ادامه داد... تیم من درخواست وقت استراحت داره!
- نچز! نمیشه!

آرسینوس خواست اعتراض کند. که اتفاقا در همان لحظه لینی هم با بال و پر شکسته و صورت دودی خود را به آنها رساند و بلافاصله فریاد زد:
- بازی رو متوقف کن آنتونین. تیم من داره نابود میشه!

لینی با دست به گوشه ای از ورزشگاه اشاره کرد که آریانا دامبلدور در نبرد با چند سرباز انگلیسی گیر افتاده بود و ماهیتابه را به عنوان آخرین سلاحش در دست داشت. در گوشه دیگری از ورزشگاه هم حشره کش افتاده بود به دست چینی ها و مرتب دست به دست میشد تا بلکه چینی ها سر از کاربردش در آورده و کپی های درجه سه اش را وارد بازار کنند.
دالاهوف سیگار برگی درآورد و گوشه لب خود گذاشت... ولی حتی این کار هم باعث خفن جلوه کردنش نشد.
- گفتم که نمیشه. وقت اضافه و استراحت و این سوسول بازیارو نداریم. مسابقه وقتی تمومه که گوی زرین گرفته بشه.

- اگر نتونیم گوی زرین رو بگیریم، تو این وضعیت همه میمیرن حتی خود توی بوقی!

دالاهوف بلافاصله از زیر ردایش کارت زردی درآورد و در چشم و چال آرسینوس فرو کرد.
- من تا آخرین قطره خونم پای اهدافم ایستادم! شمام برین وایسین!

لینی و آرسینوس:

لینی و آرسینوس که دیدند حرف زدن با غول غارنشینی مثل دالاهوف، فقط هدر دادن وقت نازنین شان است، رفتند تا برای نجات جان خود و تیمشان هم که شده، فکری به حال اتمام بازی کنند. البته این دیگر یک بازی دوستانه نبود. تبدیل شده بود به جنگی برای بقا، منتها بدون حضور شبکه های مستند!

لینی رفت به دنبال جستجوگر تیمش تا اخطارش را مبنی بر گرفتن هرچه زودتر گوی زرین به اطلاع وی برساند. ولی آرسینوس همانجا که روی هوا معلق بود، به فکر فرو رفت. در تیم او برای هیچکس وظیفه ای مشخص نشده بود. پس الان دقیقا چه کسی مسئول گرفتن گوی زرین بود؟ این دیگر فاجعه ای عظیم بود!

آرسینوس نگاه غمگینی به اعضای تیمش که در زمین با سرباز ها مشغول گرگم به هوا بودند، انداخت. سپس نگاهش را از جنگ جهانی که هنوز سرفه میکرد و آتش رها میکرد داخل زمین، بعد هم قاه قاه میخندید، انداخت به کاربر مهمان که رفته بود نشسته بود وسط علف ها و هی آه میکشید. وینکی هم گوشه ای از ورزشگاه را قرق کرده بود و داشت برای سربازان روس رجز خوانی میکرد و تریسترام هم هرجا میدید کسی در حال نجات یافتن است، بمبی روی سرش می انداخت و اسباب شادی خود را فراهم میکرد.

ناگهان باد سردی از ناکجاآباد وزید و شنل آرسینوس را به حرکت درآورد، همزمان موزیک درامی در متن شروع به نواختن کرد. به نظر می رسید حتی نویسنده پست هم داشت برای آرسینوس با این ترکیب تیمش دلسوزی میکرد. ولی هیچ یک از این ها نمیتوانست غم درون او را کاهش دهد... با آنهمه بدبختی و فلاکتی که برای تشکیل این تیم کشیده بود، اصلا منصفانه نبود به خاطر تعیین نکردن وظیفه هرکس به همین سادگی ببازند... نه، به هیچ وجه منصفانه نبود.

درست در همان لحظه، نویسنده سیخونکی به آرسینوس زد و قبل از اینکه آرسینوس بخواهد به برهم خوردن حال و هوایش اعتراض کند، توجه وی را به کتی بل جلب کرد که هنوز داشت بر فراز ورزشگاه به دنبال دراکوی عزیزش چرخ میزد.

آرسینوس:

دقایقی بعد

از وقتی آرسینوس خودش را به وینکی رسانده بود و با یک پس گردنی جدیت موضوع را به او حالی کرده بود، چند دقیقه میگذشت. وینکی هم گرچه جن خرابکار و تروریستی بود ولی در کل جن احمقی نبود. پس قبول کرده بود که دوباره کلاه گیس سرش کرده و در نقش دراکو، کتی را به دنبال خودش و در واقع به دنبال گوی زرین بکشاند. البته بعد از آبکش کردن ردای کت بند مانند آرسینوس و گرفتن قولی از او، مبنی بر این که بعد از اتمام بازی، یک دست دیگر با بچه ها بتفیلد 3 به صورت واقعی بروند!
اینگونه شد که وینکی موقتا با بروبچ سپاه انگلیس و روسیه بای بای کرد و رفت تا در نقش معشوق گریزپای کتی به ایفای نقش بپردازد.

چشمان کتی با مشاهده نزدیک شدن وینکی که کله کچلش را با کلاه گیس بور و براقی پوشانده بود؛ تبدیل شدند به دو تا قلب قرمز همچون دانه های انار. و البته خوشحالی کتی فقط محدود به این نشد. کلا کتی حتی در عالم دیوانگی هم موجود به شدت مصممی بود. در نتیجه خم شد روی جارویش و با سرعت تمام رفت به سمت وینکی. وینکی هم با مشاهده حرکت کتی به سمتش، با فریاد: "مامان" سر جارو را چرخاند و پا به فرار گذاشت. البته به دنبال گوی زرین! و در همان حال جیغ کشان رو به کتی گفت:
- اگه خل و دیوونه بتونه گوی زرین رو بگیره، وینک... دراکو باهاش بازی کرد!

این حرف برای کتی به منزله اتمام حجت بود. کتی حالا انگیزه گرفته بود تا برخلاف تمام لحظاتی که در پست داشت، برای اولین بار مثل انسانی عاقل رفتار کند. وینکی هم جن انگیزه دهنده خوب شناخته شد.

نتیجتا کتی افتاد دنبال وینکی و وینکی هم افتاد به دنبال پیدا کردن گوی زرین و نشان دادنش به کتی. چند ثانیه بعد هم کتی و وینکی، رسیدند به پشت سر پاتیل جهنده. پاتیلی که به سرعت پرواز میکرد و سعی میکرد با پرش های کات دار و موج مکزیکی دار خود، گوی زرین را بلعیده و تیم سه جارو دار را پیروز میدان کند تا همگی رستگار شوند.

وینکی هم که میدید در میان این دود و آتش پیدا کردن گوی زرین، همینطوری هم کاری بس سخت و دشوار است، چه برسد به اینکه بخواهد با یک رقیب هم همراه شود، نامردی نکرد و با یک لگد دقیق و حساب شده جستجوگر تیم سه دسته جارو را به خارج از کادر هدایت کرد. به هیچ وجه هم هدف وینکی برنده شدن به هر قیمتی نبود بلکه وینکی از این کار قصد خیر داشت و میخواست هرچه زودتر مسابقه و به تبعش پست تمام شود و رنج خواننده و نویسنده و حتی کاراکتر های داخل پست از این همه مشقت به پایان برسد. وینکی جن پایان دهنده خوب بود!

از آن پایین هم سربازان ارتش انگلیس و روسیه برای همبازی شان هورا کشیدند. ولی لینی که اصلا از این حرکت وینکی خوشش نیامده بود، با یک دکمه منو، پاتیل جهنده را دوباره به داخل کادر بازگرداند.
وینکی هم که دید اینطوری است، نامردی نکرده، مسلسلش را کشید وشروع کرد به تیر اندازی به سمت پاتیل جهنده که البته تیر هایش اصلا وارد بدنه پاتیل نشدند و فقط پاتیل را چند سانتیمتر از مسیرش منحرف کردند.

لینی با غرور گفت:
- یپ، اینه! فکر کردی هر خز و خیلی رو میذارم تو تیمم؟ نخیرم خواب دیدی خیر باشه، بدنه ش ضد گلوله ست!

وینکی:

پاتیل در راستای این حمایت کاپیتانش، شست پای نداشته اش را به وینکی نشان داد...

- نفس کش! هیچکس حق نداره به دراکوی من شست پاشو نشون بده. حتی اگه پا نداشته باشه.

وینکی خواست حرفی بزند که درخششی در میان آن سیاهی، دود و غبار توجهش را جلب کرد. ظاهرا تیرباران کردن پاتیل به ضرر خودش تمام شده بود، چون حال، آن آهن پاره زرنگ، به گوی زرین نزدیکتر شده بود؛ ولی ظاهرا شانس آورده بودند چون پاتیل جهنده چشم نداشت تا بالا و پایین پریدن های لینی و ایما و اشاره های او را تشخیص دهد. فکری شیطانی در اعماق ذهن خرابکار و داعشی طور وینکی جرقه زد.
- کی اون لگن حموم رو جادو کرد تا تونست ورجه ورجه کرد؟

پاتیل جهنده شاید فقط یک پاتیل باشد، ولی حتی پاتیل ها هم برای خود غرور دارند، در نتیجه، پاتیل جهنده که شدیدا به غیرتش برخورده بود بی توجه به فریاد های لینی، از آنطرف میدان با یک حرکت جلو آمد تا وینکی را درسته قورت دهد، وینکی هم که آماده جانفشانی شده بود، رو به کتی گفت:
- کتی دیوونه غیرتی خووب؟

کتی دیوانه بود. ظاهرا روی دراکو غیرتی هم بود. در نتیجه وقتی که دید وینکی با سرعت به سمت پاتیل میرود، بیشتر روی جارو خم شد و تقریبا به حالت خوابیده در آمد. وینکی هم نامردی نکرد. آستین کت بند کتی را کشید و صاف رفت طرف پاتیل. کتی هم با سرعت بیشتری به دنیال وینکی کشیده شد و وقتی وینکی با تمام محتویاتش رفت داخل پاتیل و با پاتیل یکی شد، از پاتیل جلو زد و دستش را حلقه کرد دور گوی زرین.

لینی:
آرسینوس:
دالاهوف:
ارتش سرخ چین:

صدای فریادهای شادمان از زمین بلند شد و ارتش آلمان به مناسبت اتمام بازی چندتا تیر هوایی در کرد. حتی تمام تماشاگرانی را که به عنوان گروگان اسیر کرده بود، آزاد کرد. روسیه هم اعلام عفو عمومی کرد، ژاپنی ها و چینی ها هم دست برادری و اخوت دادند و فرانسوی ها هم با انگلیسی ها پریدند به آغوش یکدیگر و روی همدیگر را حسابی تف مالی کردند.
تنها کسی که در این بین خوشحال به نظر نمی رسید، کتی بل بود که با حالتی بهت زده به بقایای پاتیل جهنده ای نگاه میکرد که عشق اول و آخرش را درسته قورت داده بود و تنها چیزی که از یارش باقی مانده بود، دم مسلسلش بود که آنهم از پاتیل بیرون زده بود.

- نــــــــــــــــــه!

کتی شکست عشقی خورده بود و خورده شدن عشق دیرینش را هم به چشم دیده بود. تحمل چنین چیزی برای یک آدم سالم هم سخت میباشد، چه رسد به یک دیوانه عاشق! در نتیجه، جیغ و ویغ کنان حمله کرد به سمت پاتیل و با مشت و لگد افتاد به جانش تا عشق خود را از داخل آن بیرون بکشد که پاتیل آروغی شدید زد و تریسترام هم با دیدن این صحنه جلوی خودش را نتوانست بگیرد، پس عکسی زیبا از آنها گرفت، اما بعد...

گرومـــــــب!

ناگهان آسمان رعد و برق ترسناکی زد. حاضران سر هایشان را بلند کردند و به آسمان چشم دوختند که لحظه به لحظه تاریکتر میشد. بلافاصله به دنبالش صدای گرومب دیگری آمد و این بار آسمان کاملا از وسط نصف شد. خورشید سیاه شد. ماه قرمز شد. آرماگدونی بر پا شده بود. حتی آش کشک خاله مرلین هم انقدر پر روغن نبود که این پست شد!

به ناگاه سه پیکر نورانی از میان شکاف آسمان پایین آمدند. رز ویزلی، تد ریموس لوپین و ریگولوس بلک. لینی هم که دید جلسه الهی آسمانی زوپس است، با روشن کردن نور منوی مدیریت و زوپسی خودش، یک ردای سفید از زیر بالش درآورد و سریع به تن کرد تا به بقیه مدیران برای تشکیل جلسه ملحق شود...

به هر صورت، همانطور که فضا و محیط پست آخر الزمانی شده بود، گیاهان که از رو نرفته بودند و هنوز هم به رشد وحشیانه شان ادامه میدادند، خواستند برای تیم مدیریت هم شاخ بازی در بیاورند؛ پس حمله کردند به سمت شورای زوپس، که البته شورا هم بدون هیچ نعظلی و با فشردن یک دکمه، کل ورزشگاه را در یک ثانیه از وجود هر نوع گیاه خزنده و غیرخزنده ای چنان پاک کردند که انگار تا به حال حتی یک دانه علف هم در زمین کوییدیچ سبز نشده بوده و نخواهد شد حتی.
تدی در حالیکه لامپ حلقه مانند نورانی کم مصرف بالای سرش را مرتب میکرد، با یه حرکت منو، بابابرقی را که در اعتراض به مصرف بی رویه برق وارد کادر شده بود، به بیرون کادر هدایت کرد.
-به نظر میاد اینجا یه مشکلی پیش اومده. پس تا بررسی و تهیه گزارش از این وضعیت این بازی بدون نتیجه همینجا تموم میشه.

ریگولوس بلک پرید وسط حرف تدی:
-ولی من دیدم گوی زرین رو کتی بل گرفت!

لینی، تدی و رز تنها توانستند به صورت پوکرفیس به چهارمین زوپسی نگاه کنند. در واقع واکنش دیگری به نظرشان نرسید که انجام دهند!

بقیه مدیران که دیدند ریگولوس فقط مدیر اخبار است و حضورش در این جلسه ضروری نیست و از طرفی خیلی وقت میباشد که حتی فعالیت مفیدی نداشته، در یک حرکت دسته جمعی او را هم فرستادند پیش بابا برقی و قبل از اینکه شخص دیگری فرصت کند به تصمیم آسمانی الهی زوپس اعتراض کند، در حرکتی هماهنگ دکمه های روی منویشان را فشار دادند.

دو ماه بعد- جزایر بالاک:

دوربین فیلمبرداری با ترس و احتیاط وارد فضای تاریکی شد که کابوس ترسناک بسیاری از کاربران سایت را تشکیل میداد. سپس به آرامی از روی جاده های خاکی و بیابان های وسیع که پر بود از استخوان کاربران قدیمی و جدید سایت، رد شد.
بی توجه به جک و جانوران عجیب الخلقه ای که در اطراف پرسه میزدند و از قرار معلوم کاربرانی بودند که قصد برداشتن شناسه های ناشناس را داشتند، به سمت جلو حرکت کرد و از بین تپه های شنی عبور کرد و خودش را رساند به دره ای که در پایینش رودخانه ای به آرامی در جریان بود و چهارتا گل و گیاه کج و معوج هم اطرافش رشد کرده بودند.

ولی چیزی که بیشتر از همه توجه دوربین را به خود جلب کرد تا به عنوان سوژه اصلی رویش زوم کند، حضور عده ی کثیری از مغبوضین درگاه آسمانی الهی زوپس بود که به صورت دسته دسته در گوشه و کنار به چشم میخوردند.
ارتش بلاک شده روسیه که در آن لحظه با ارتش نازی های آلمانی در حال بررسی بهترین راه برای منفجر کردن تپه ای در همان نزدیکی بودند تا بتوانند به جریان سدسازی کمک کنند.
کمی دورتر فرانسوی هایی که در جریان بازی تیم سه دسته جارو، با کلیه ساز و برگشان بلاک و به اینجا منتقل شده بودند و در آن لحظه هم تمام تجهیزات نظامیشان را کنار گذاشته بودند و مشغول آشپزی به سبک فرانسوی برای ملت حاضر در صحنه بودند.

کمی دورتر از آنها، اعضای فعلی تف تشت که در جریان پاک سازی ورزشگاه از چمن های روینده، در اثر اشتباه مدیریت بلاک شده بودند، در کنار تف تشتی های سابق، با همراهی ارتش انگلیس و دالاهوف، آتش کوچکی درست کرده بودند و با استخوان و جمجمه هایی که جمع کرده بودند، داشتند "یه قل دوقل" میزدند و صدای خنده های ذوق زده شان گاه و بیگاه با فریادهای شادمانه شان پیوند میخورد.
دور و برشان هم کتی و وینکی با آن کلاه گیس مسخره اش داشتند گرگم به هوا به سبک کتی بلی بازی میکردند. تریسترام هم در رودخانه مشغول آب بازی با آمریکایی ها بود و هرازگاهی کیسه ای پر از آب را روی سر یکیشان میترکاند و قاه قاه به قیافه ی خیسش میخندید.
دوربین زومش را از روی این جمع خوشبخت برداشت و به سمت آسمان تاریک و بی ستاره جزایر بالاک برگشت. جایی که هیچ افق روشنی برایش نمیشد تصور کرد. پس از آن با آرامش پایین رفت و دور گردن تریسترام قرار گرفت و تریسترام با ژست با ابهتی به لنز آن خیره شد، سپس دوباره برگشت به آب بازی اش با آمریکایی ها.
قطعا کسی نمیتوانست خوشحالی و خوشبختی جمع زیر پایش را توصیف یا درک کند. شاید داشتن جنون و رماتیسم مغزی به آن بدی هم که به نظر میرسید نبود. کسی چه میداند!


ویرایش شده توسط تریسترام بسنوایت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۸ ۲۱:۳۲:۲۵


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵
#4
تریسترام از روی پایه ی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.
شروع به فرو رفتن در تفکر کرد ...
- عجب و عجبا ! من کجام و اینجا کجاست؟

ناگهان تلوزیون روشن شد و تصویر فرد ماسک داری نمایان شد.

- سلام تریسترام ، تو من رو نمیشناسی اما من تو رو میشناسم .

- خیلی مسخره س آخه سه ماهه به هر کی که می بینم همینو میگم .
- میخوام یه بازی ترتیب بدم و تو باید قوانین رو رعایت رعایت کنی نتیجه رعایت نکردن قوانین خیلی ساده س : رعایت نشدن قوانین !
تا سی ثانیه وقت داری قبل از اینکه دوربینت توسط ویزلی ها خورده بشه
بازی شروع میشه


با نگاه کردن به تایمر متوجه شد سی ثانیه شروع شده است.
تریسترام با عجله به سمت استخر ویزلی ها رفت و تلاش کرد با نیروی هوش فرا انسانی و اصیلش دوربین خود را نجات دهد.

- بیاین بیروووون ویزلیا اصلا هر کی بیرون نیاد خره .

و صندلی را به درون استخر پرت کرد تا ویزلی ها به جای دوربین به سراغ صندلی بروند اما ویزلی ها بدون توجه به تریسترام از سر و کول هم بالا می رفتند و همدیگر رو میخوردند و بالا می آوردند و دوباره میخوردند و عده ای در حال جویدن دوربین فیلمبرداری تریسترام بودند.

- نــــــــــــــــعــــــــ

با شیرجه ای انتحاری وارد استخر شد و ویزلی ها را به کناری پرت کرد و دوربین خود را برداشت و شروع به بیرون رفتن استخر کرد.
هنوز یک قدم برنداشته بود که کمیته انضباطی از سوراخ دیوار بیرون آمد.

- شما به جرم منشوری بودن بازداشتی.

- چرا ؟ من که فیلم بد نساختم تا حالا ... من به این خوبی!

- مرتیکه یه نگاهی به سر و وضعت بنداز.

- ها؟ من چمه مگه؟

تریسترام با اعتماد به نفس نگاهی به خود و لباس های نداشته اش کرد .
لباس هایی که توسط ویزلی ها خورده شده بودند.

- خوابگاه دارید اونجا دیگه؟ .... من با این وضع جایی نمیام باید صورتمو شطرنجی کنی.
در آن هنگام که کمیته ی انضباطی مشغول شطرنجی کردن صورت تریسترام بود ناگهان موجودی مو نارنجی از نقطه ی کور سوژه ظهور نمود و کمیته ی انضباطی را بلعید و فرمود :
من گشنمه.



ویرایش شده توسط تریسترام بسنوایت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱ ۲۱:۵۵:۲۷


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۵
#5
- اگه از لحاظ منطقی فکر کنیم باید بگیم که مطمئن نیستیم...و اگه مطمئن نباشیم این ینی ما درصدی رو اختصاص میدیم به سالم بودن مغز لادیسلاو ... که اونم رسما فحش محسوب میشه...پس نتیجه ی نهایی این میشه که لادیسلاو مغز معیوبی داره و به لرد سیاه حمله کرده ... پس لرد سیاه این حق رو داره که از حقوق خودش دفاع کنه ! به حقوق دیگران تجاوز نکنید . تجاوز به حقوق دیگران عواقب خاص خودشو داره !
در حالی که مرگخواران به منبع صدا که دریچه ی فاضلاب بود چشم دوخته بودند .
-آخ جون اینجا نردبونم داره ! :grin:
فردی با لباس نظامی کهنه و صورت زامبیولانه ی کثیف از دریچه ی فاضلاب بیرون آمد.
-تو دیگه کدوم عمه هیپوگریفی هستی ؟ :bro:
-من لرد تریسترلامپ هستم . فرمانده زامبی های زیرزمینی!
-رهبر ما به تمام زامبی ها حکومت دارند...بعدشم چیزی که از فاضلاب بیرون میاد به محتواش اطمینانی نیست
-اتفاقا از جانب خود رییستون به مقام رسیدم ... پس فردا که برگه هاتو امضا نکردم میفهمی با کی طرفی مرتیکه جورابچی... گزارش رسمی من اینه که ... یکیشون اون وسط وایساد بندکفششو ببنده چند نفر تلف شدن اون وسط که اصلا مهم نیست مهم اینه که تعداد سپاهم رسید به 8999 که بسیار ناراحت کننده س ... اومدم شخصا وارد عمل بشم تا یه کاری کنم رقم ارتش رئیس درست بشه ... بیاید بالا لامصبا ...
مرگخواران می توانستند صدای تردد زامبی ها را بشوند .
-الآن به یارانت دستور میدهی که ... لادیسلاو چکار داری می کنی شما؟
لادیسلاو در حالی که خود و لرد رو با یه طناب داشت محکم می بست جواب داد :
- ارابابا قدر شوکتا اینان میخواهند شما را بزامبیایند آ .
-تا موقعی که شما ها هستید ما نگرانی نخواهیم داشت...
-ارباب شما خیلی مهربونید.
-چون شما ها رو میتونند جای ما بگیرند ... و ما اربابیم و ارزش زندگی ما از شما صد ها برابر بیشتر است.
صدای تردد و تهاجم زامبی ها باعث اضطراب مرگخواران به ویژه لرد شد.
-همین الآن یکی فکری به حال این زامبیا بکنید تا همه تون رو کروشیو نزدیم.
- یافتم ارباب یافتم!
لینی بعد از گفتن این عبارت به سمت دریچه ی فاضلاب رفت و در آنرا بست .
- اینجوری دیگه نمیتونن بیان بالا
صدای تردد زامبیا متوقف شد .
- وای لینی تو خیلی باهوشی... تا حالا فکر نکرده بودم ک-
در باز شد و انبوهی از زامبی ها از دریچه فاضلاب بیرون آمدند و توی سر و کله ی یکدیگر رفتند و اعضای بدنشان با هم عوض شد و کفش هایشان ناپدید میشد و اوضاع بسیار پاتیل تو پاتیل شد
زامبی های دیگری هم می آمدند و این اوضاع برای آن ها تکرال می شد.
- کسایی که اومدن صف وایسن اونایی که نرسیدن برگردند خوابگاه.
تریسترلامپ صدایش را صاف کرد و ادامه داد : نه خیر صدامو صاف نکردم حوصله ندارم آقا ولی ادامه میدم ... همه اینایی که اینجا هستند... همینایی که زامبی نیستند رو بفرستید مقر زامبیا رئیس بهشون رسیدگی کنه ... شما اینا رو ببرید من به ارتش های هوایی و زمینی و دریایی رسیدگی کنم.
صد دانه زامبی دسته به دسته با بوی تند جوراب هایشان لرد و مرگخواران را محاصره کرده بودند.



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۵
#6
- ببینید ما می تونیم سر قیمت اون سی دی مذاکره کنیما!
مرگخوارها کمی به میوکی نزدیک شدند.
-نظرتون راجع به 40% تخفیف پاییزی چیه؟
-40% ؟ اونوقت چقدر میشه؟
- 200 گالیون خیرشو ببینی.
- بچه ها کسی جیب کراب رو گشته؟ همینجوری محض اطلاع گفتم
کراب در آن لحظه مثل تسترال مظلومانه نگاهی به مرگخواران میندازه و میگه : من؟ بهم میاد اصن؟ من یه ساحره ی فقیر درمانده ام
مرگخواران تمام محتوای جیب کراب رو خالی کردند . در میان لوازم آرایشی بی مصرف 200 گالیون پول یافت شد.
- به مرلین قسم این آخرین سرمایه منه ، نکنین این کارو با من ! حداقل یکمش رو کنار بذارین سیانور بخرم با این وضع زندگی نکنم!
-بفرما...بیا بگیر
- خیرش رو ببینی ! تازه من خیلی تخفیف دادم الآنم دارم ضرر می کنم
- تکلیف جیب بی پول من چی میشه؟
- همینی که هست... زندگی خرج داره...برای به دست آوردن چیزی باید یه چیزی رو از دست بدی ... در ضمن..
نصیحت میوکی نصفه نیمه موند چون مرگخوران حاضر در صحنه متوجه صدای در شدند.
در خانه ی ریدل باز شد و همه از گلخونه میرن بیرون و آرسینوس رو می بینن که روی یه کپه از سی دی و فیلم نشسته و یه جن خانگی بخت برگشته داره به زور داره سعی میکنه هل بده آرسی رو با محتویات بفرسته داخل ( نخند! حداقل تلاش می کنه!!)
-آرسی اون چیه تو دستت؟
-باو هیچی یه کلکسیون فیلم غمناکه ! یه بیناموس مخ دوست دخترمو زد میخوام چند ماه برم تو حس!
-گفتی یه کلکسیون؟
-آره تازه خیلیاشون رو نتونستم بیارم زنگ زدم تریلی بیاد.
-یکی پول من بدبختو پس بده .



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۵
#7
همیشه همه چیز بر طبق انتظارات پیش نمیرفت . همیشه همه چیز ایده آل نبود . تمام پیشرفت ها و مکافات و هورکراکس سازی و تمام افتخارات می توانند با یک اشتباه مضحک خراب شوند . اما وقتش رسیده بود که لرد خود واقعی اش را اثبات کند آن هم وقتی که در جسم اشتباهی گیر افتاده بود .

لرد جعلی ( که اصولا شباهتی به لرد نداشت چون دماغ و سبیل داشت !) موز رو از جیبش در میاره و بدون پوست گرفتن وارد دهن خود می کنه و با این حرکت تمام افکار والای ولدینکی رو به فحش می گیره!
طرفای نیم ساعت هست که دو نفری کنار خونه نشستن و هیچ حرکت مفیدی نمی کنن!
اصولا هر چی حرکت هدفمند هست تو خونه ی ریدل جریان داره ... بیرون از خونه یه مشت دیوانه و گند زاده و ولگرد هستند که دلیلش بیشتر به خاطر اینه که جاده ی خروجی دارلمجانین لندن به طرف خانه ی ریدل هم راه داره !
که اصلا هم سر راست نیست در واقع ! یه راه خیلی طولانیه! دیوانه ها که حالیشون نیست!
مثل همین الآن که یه لشکر از دیوانه ها در دورنمای سوژه ظاهر شدند و یه یارو که لباس نظامی سبز پوشیده ( تریسترام ) داره رهبریشون می کنه .
- مـا چــی هـسـتـیـم؟
- اوشـــکـــول!
- چی میخوایـــم؟
- نمــیدونــیــم!
- کــی مـی خــوایـــم؟
- همــــیــن الــآن !!
- پــس پیــش بــه سـوی خــانه ی ریــدل!

بله ! اینا دارن میان اینطرف ! همونطور که ولدینکی و لرد جعلی دید دارن یه لشکر دیوانه به همراه – صب کنید!
بله! درسته ! تصویر دروغ نمیگه ! یه لشکر صد نفری جادوگر دیوانه و طرفای سی یا چهل تا جن خانگی (؟) مستقیم به سمت سوژه در حال آمدن هستند . در حال حاضر هدفشون اصلا مشخص نیست !
از سه قشر هر چی فکر کنی بر میاد : دیوانه / جن خانگی / جادوگر



پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ جمعه ۵ آذر ۱۳۹۵
#8
سوژه طنز: وسط یه دعوای خانوادگی گیر افتادید!

تریسترام روی تلوزیون نشست و مبل نگاه کرد و لحظه ای ذهنش را از آن هیاهو جدا کرد .
جدا شدن از واقعیت تخصص او بود. . واقعیتی که چیزی جز توهم بیمار گونه نبود .
- عجبا ! وسط یه دعوای خانوادگی گیر افتادیم! عجب خانه ی متوسطی است اینجا ! عجب سرد و بی ملاحظه است اینجا !
روز های دسامبر می گذرد و هم اکنون که در جمعه ی سیاه به سر می بریم . حتی توضیح منطقی ای برای تمام اینها وجود ندارد.
همسر خیالی اش بچه های خیالی ترش را کتک می زد . دوستان خیالی اش یکی یکی زنگ میزدند .
پدربزرگ و مادر بزرگش روی همدیگر سس می ریختند و تلاش می کردند همدیگر را بخورند.
عمویش پسر عمویش را تبدیل به سوسیس کرد و با سوسیس جلوی گشاد شدن لایه ی ازون موجود در سقف را گرفت.
تلفن های خیالی در جای جای خانه زنگ می زدند . لوستر خیالی پیچش باز شد و روی سر همسر تریسترام فرود آمد
و همسر خیالی تریسترام برای بار هزارم دار فانی را وداع گفت . اما تریسترام می دانست که کتری روی گاز جان پیچ همسرش است . این اتفاق بار ها و بار ها تکرار می شد.
کتری خیالی اش از گاز فرار کرده و به سمت بچه هایش می آمدند بچه هایش تبدیل به تخم مرغ و پاستیل می شدند و به سمت یخچال فرار می کردند .بخار هایی که از کتری بیرون می آمدند به شکل همسرش در آمدند و او شروع به خواندن مرثیه غمناکش کرد :
ولدک تک تک ، تک تک ولدک ، ولدک تک تک : تک ولدک !
بخار ها وارد مبل شدند و گزارش هواشناسی میدادند.
کنترل مبل را به سمت مبل گرفت و مبل را خاموش کرد ! او به آرامش بیشتری نیاز داشت ! اما چیزی که
در حال حاضر او را محاصره کرده بود : بی نظمی محض بود. همه چیز مانند یک فیلم سیاه سفید بود.
موز را از زیر تلوزیون برداشت و شروع به گرفتن شماره کرد . تلاش می کرد با مشاورش صحبت کند ولی تنها چیزی که از موز میشنید صدای بوقلمون بود : غیرقابلقبول غیرقابلقبول غیرقابلقبول!!
یک غریبه واقعی با ردای سفید واقعی در را باز کرد و یک بطری معجون واقعی روی میز واقعی گذاشت.
یک بطری معجون که رویش نوشته شده بود :
مخصوص توهمات روزانه / ساخت ه.د.گرنجر



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ جمعه ۵ آذر ۱۳۹۵
#9
در آنهنگام تریسترام که به دلیل رو در وایسی روی در وایساده بود و مکالمه مرگخواران را با لذت گوش میداد شروع به سخن گفتن کرد :
ای کسانی که در غرور و حسد خود زندانی شده اید ! من یه راهی برای خروج از این هزار توی نیلگون دارم ! میتونید از زمان برگردان من استفاده کنید تا جلوی آلزایمر عمدی ای که توسط اشتباه این فشفشه به وجود آمد رو بگیرید.

مرگخوران با بی توجهی به گفته های تریسترام از حضور او شوکه شدند ! ( در واقع اگر هم توجهی می کردند بازم چیزی نمی فهمیدند)
- این اینجا چی کار میکنه؟
- چطور اومد تو؟
- چرا من ندیدمش؟؟
ناگهان تریسترام از شدت سنگینی سوالات آن ها از بالای در محکم به زمین برخورد کرد و از هوش رفت. آریانا جلو آمد تا نشانی را که به دست تریسترام چسبیده بود را بخواند :
تریسترام بسنوایت / دارالمجانین لندن / اختلال چند شخصیتی
هیچکس به تریسترام توجه نمی کرد . او اسم طولانی ای داشت .اسمی که سخت خوانده و نوشته می شد.
هیچکس نمی دید که او چه اسلیترینی خوبی است. همه او را به خاطر خوابیدن زیر مبل مسخره می کردند .
هیچکس برایش اوجولات و پفک نمی خرید . خیلی وقت بود که اوضاع به این منوال می گذشت .در 7 ماه گذشته تریسترام در یک تست بازیگری برای نقش یک خاکستر گردان مایل به لرد ولدمورت در فیلم جیپر کریپرز2 شرکت کرد و اشتباهی تبدیل به یک شتر مرغی که نصف چهره اش ولدمورت است و دهانش شبیه خاکسترگردان و دستانش شبیه همزن شده بود. او یاد گرفته بود که دگرگون نما بودن عوارض خاص خود را دارد . برای فهمیدن این موضوع دیر بود و تنها چیزی که از آن تست بازیگری به دست آورده بود این بود که حسابی ضایع شود و فیلمش در تمام کانال های تلگرام پخش شود.
دگرگون نمایی و سویچ کردن بین چند چهره باعث شد که او چند شخصیتی بشود .
هیچکس به مشکلات روانی و عاطفی او توجهی کند . او تریسترم بسنوایت بود . اسم طولانی ای داشت و کسی کمتر به آن توجه می کرد. تنها چیزی که نزدیکانش به آن اهمیت می دادند این بود که این پسر سوژه ی خنده س!
سال پیش تریسترام یک کتاب فلسفی نوشته بود و انتشارات غودا آن را به عنوان یک کتاب طنز چاپ کرد.
و تریسترام بسنوایت تبدیل به موجودی سرگردان و دمدمی مزاج و درمانده شده بود.


هکتور در حالی که به جملات بالا نگاه می کرد با صدای فرا صوت که توسط گوش انسان ها قابل شنیدن نبود گفت : معجون ضد درماندگی بدم ؟
لینی با خشم گفت : آقا بسه ! چقدر حاشیه میرین ! از سوژه اصلی منحرف شدیم! اصن جیبای این یارو رو خالی کنین خودشو بندازین یه گوشه !
مرگخوارن شروع به خالی کردن جیب های او کردند : موز ، شامپو گلرنگ ، ساندویچ تسترال ، شمشیر گریفندور ورژن 2016 و یک زمان برگردان!
لینی که در چشمانش جنونی غیر قابل انکار بود گفت : هووممممم! ما میتونیم با استفاده از زمان برگردان این دیوونه بریم به گذشته تا جلوی آلزایمر عمدی ای که توسط اشتباه این فشفشه به وجود آمد رو بگیریم ! ها هاها ! من یه ریونکلایی باهوشم ! خودم به تنهایی همه مسائل رو حل می کنم.

در دفترچه ی راهنمای درمانگران دارالمجانین لندن 4090 قوانین وجود دارد و اولین آن ها بدینگونه است :
هیچگاه به وسایلی که یک دیوانه با خود حمل می کند اعتماد نکنید




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
#10

نام : Tristram Bassenthwaite ( تریسترام بسنوایت )
یک دانش آموز در مدرسه هاگوارتز ( در دهه نود میلادی ) می باشد .
که در سال 1993 میلادی قدم زنان در اطراف مدرسه دیده شده است!
تریسترام شکل قرون وسطی اسم تریستان می باشد و بسنوایت اسم دریاچه ای در انگلستان می باشد!
اصالت جادویی : نیمه اصیل
تاریخ تولد : 18 نوامبر 1981
محل سکونت : متغیر!
محل تولد : جنوب لندن ، الفنت اند کستل
خانواده : (پدر : جادوگر / کارمند وزارت خونه ، مادر : مشنگ زاده : مجری رادیو )
مهارت ها : دگرگون نما ! اختراع کردن طلسم ها و اوراد ! کارگردانی !
جانورنما : داکسی!
گروه : اسلیترین
چوبدستی : 10 اینچ ، چوب آلوچه جنگلی ، موی تسترال
بوگارت : حشره غول پیکر
پاترونوس : تک شاخ
علاقه مندی ها : هاگوارتز ، جادوی سیاه ، مشنگ آزاری ، ایجاد هرج و مرج در یک محیط به شکل غیر منتظره ،
مشاهده کردن قتل عام مردم ،ساز های کوبه ای و به کار گرفتن حواس خمسه ی مردم !
ویژگی های ظاهری : عکس پروفایلم! ( اون لباس نظامی هم تو جمع مشنگا میپوشه برا اینکه کسی شک نکنه! که همه هم شک می کنن!! )
ویژگی های اخلاقی : عقده ای ، غیر قابل اعتماد ، دمدی مزاج ، دو شخصیتی ، مهربون ، رویا پرداز
جارو: پاک جاروی مدل 11





تایید شد.


ویرایش شده توسط Maddox در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۲۲ ۱۴:۲۰:۴۷
ویرایش شده توسط Maddox در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۲۲ ۱۴:۲۴:۱۹
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۸/۲۲ ۱۷:۵۴:۰۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.