-دامبلدور اینجا چه میکند؟
اینکه دامبلدور در آنجا حضور داشت و همانند لرد با او برخورد شده بود اصلا به مذاق لرد سیاه خوش نیامده بود.
تقریبا کسی نبود که از احساس
مهربانانهی این دو نفر بهم باخبر نباشد.
اما همین
تقریبا بود که باعث شد یک نفر از وسط تیم آلفا به سخن دربیاید.
-کادوپیچش کردیم ببریم برای حضرت وزیر! آخه امروز قراره ایشون سخنرانی
داشته باشن و میخوان سران قدرت هم حضور داشته باشن.از وسط صحبتهای فردِ بسیار
باهوش جمع، همه شروع به داد و فریاد کردند بلکه صدای او به لرد نرسد اما طرف بی خیال نمیشد و لرد همهی صحبتها را شنید. سرباز پستِ اسبق هم ریز ریز میخندید و زیرچشمی به فرمانده نگاه میکرد.
-چه گفتی؟ قرار نیست از ما تجلیل شود؟
-آره دیگه! مگه نمیدونستی؟
طرف واقعا بی خیال نمیشد. همه منتظر بودند تا جان عزیزشان را ببینند که کف آسفالتهای داغ جزغاله میشود که دوریا با قدمهای آهسته و اعتماد به نفسی
ساختگی یا واقعی، مسئله این است! خودش را جلوی لرد رساند.
زمزمههایی از کلماتی همچون «خنگ، نادان، دیوانه و جونتو بردار در رو» پشت سر او شکل گرفته بود.
-حضرت والا! این جوانک سالها بوده که در بیمارستان سنت مانگو بستری بوده و الان به این دلیل وارد تیم آلفا شده که بتونه بقیه رو سرگرم کنه و خودش هم از بیکاری نجات پیدا کنه. اگر دقت بفرمایید وجود چنین فردی میتونه بسیار برای گمراه کردن اعضای محفل مناسب باشه و الان هم که دامبلدور رو کادوپیچ و ناتوان داریم، شما میتونید سخنرانیتون رو به بهترین نحو پیش ببرید و در انتها هم حساب این پیرِ فرتوت رو کف دستش بذارین!
چشمها همه روی لرد ثابت باقیمانده و نفسها در سینه گیر کرده بود.
-بد نمیگویی! جشن باشکوهی خواهد شد! این جوانک دیوانه را هم میتوانیم به عضویت مرگخواران درآوریم تا برایمان جاسوسی کند!
و با گفتن این جملات لرد با سری بالا گرفته، شروع به حرکت روی فرش
قرمز کرد.
نفسها از سینه به بیرون راه یافت و ابری از نفس بالای سر تیم آلفا و مرگخوارن و حتی کادوپیچِ دامبلدور شکل گرفت.
حالا همه لبخند به لب داشتند اما سرباز پست اسبق، پیچش مو را میدید پس به سمت دوریا و فرمانده که کنار هم ایستاده بودند رفت.
-خب الان که برسیم اونجا علاوه بر اینکه میفهمه تو...
-میفهمن!
-چی؟
-باید با احترام صحبت کنی!
-قضیه جدیه! وقتی برسیم اونجا اول دامبلدور رو میکش
ن...
-خب خوبه که!
-...و بعدش هم میفهم
ن که دروغ گفتی و تو و بقیه رو میکش
ن!
-پس به جای اینکه بیای و نکات آموزنده یادمون بدی، یه کاری کن نکشنمون!
و دوریا با گفتن این جمله، پشت چشمی نازک کرده، سرش با چنان شدتی چرخاند که موهای لختش مثل شلاق روی صورت فرمانده فرود آمد و از آنها دور شد.